تووت فرنگی
18th February 2011, 05:23 PM
دوست اش مي دارم
چرا كه مي شناسم اش
به دوستي و يگانه گي .
شهر
همه بيگانه نگي و عداوت است .
.
هنگامي كه دستان مهربان اش را به دست مي گيرم
تنها يي غم انگيزش را در مي يابم .
اندوهش
غروبي دل گير است
در غربت و تنهايي.
هم چنان كه شادي اش
طلوع همه افتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره اي
كه صبح گاهان
به هواي پاك گشوده مي شود
و طراوت شمعدا ني ها
در پاشويه حوض .
چشمه يي
پروانه يي و گلي كوچك
از شادي
سرشارش مي كند
و ياسي معصومانه
از اندوهي
گران بارش :
اين كه بامداد او ديري ست
تا شعري نسروده است .
چندان كه بگويم
((امشب شعري خواهم نوشت ))
با لباني متبسم به خوابي ارام فرو مي رود
چنان چون سنگي
كه به درياچه يي
و بودا
كه به نيروانا
و در اين هنگام
دختركي خردسال را ماند
كه عروسك محبوب اش را
تنگ در اغوش گرفته باشد .
اگر بگويم كه سعادت
حادثه يي ست بر اساس اشتباهي
اندوه
سراپاي اش را در بر مي گيرد
چنان چون درياچه يي
كه سنگي را
و نيروانا
كه بودا را
چرا كه سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقي
كه به جزتفاهمي اشكار نيست .
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه چون نظر از وي باز گرفتم
در پيرامون من
همه چيزي
به هيات او در امده بود .
ان گاه دانستم كه مرا ديگر
از او
گريز نيست .
چرا كه مي شناسم اش
به دوستي و يگانه گي .
شهر
همه بيگانه نگي و عداوت است .
.
هنگامي كه دستان مهربان اش را به دست مي گيرم
تنها يي غم انگيزش را در مي يابم .
اندوهش
غروبي دل گير است
در غربت و تنهايي.
هم چنان كه شادي اش
طلوع همه افتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره اي
كه صبح گاهان
به هواي پاك گشوده مي شود
و طراوت شمعدا ني ها
در پاشويه حوض .
چشمه يي
پروانه يي و گلي كوچك
از شادي
سرشارش مي كند
و ياسي معصومانه
از اندوهي
گران بارش :
اين كه بامداد او ديري ست
تا شعري نسروده است .
چندان كه بگويم
((امشب شعري خواهم نوشت ))
با لباني متبسم به خوابي ارام فرو مي رود
چنان چون سنگي
كه به درياچه يي
و بودا
كه به نيروانا
و در اين هنگام
دختركي خردسال را ماند
كه عروسك محبوب اش را
تنگ در اغوش گرفته باشد .
اگر بگويم كه سعادت
حادثه يي ست بر اساس اشتباهي
اندوه
سراپاي اش را در بر مي گيرد
چنان چون درياچه يي
كه سنگي را
و نيروانا
كه بودا را
چرا كه سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقي
كه به جزتفاهمي اشكار نيست .
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه چون نظر از وي باز گرفتم
در پيرامون من
همه چيزي
به هيات او در امده بود .
ان گاه دانستم كه مرا ديگر
از او
گريز نيست .