touraj atef
12th February 2011, 11:42 AM
پسرك آمده است همان طلاي دوران دور است و مرد زيتوني موي آنجا است كه منم و با او به گفتگو مي نشيند و بي هراس از آنچه به او مي گويند و شايد بگويند به دور از گفتگوها و طعنه و تحقيري كه ممكن است شنود متهم به ديوانه بودن و رفتن به دنياي عرفان و.... شود
با پسرك گفتگوئي مي كنم سالها است كه با من است گوئي سايه اي ز گذشته من در وجود او است و شايد هم من شبح آينده اش هستم
پسرك چون من بر ساحل زندگي ايستاده در سكوت و آرامش و لي در طغيان دروني كه امواج را مي طلبد توشه اش همان پندهاي قديمي پير روشن ضميري است كه مي گفت
پندار نيك
كردار نيك
گفتار نيك
و اين سه پند آريائي مردمان را سر لوحه زيستنش قرار داده است و در اين درياي بي كران زندگي مي لغزد از عشق بسيار با هم گفتگو كرده ايم او ز گذشته هاي من مي گويد با همان بي دلي هايئي كه روزگاري من داشته ام و شايد هم دارم و ممكن است روزي هم داشته باشم و من هم از پختگي هائي گويم كه شايد او دارد و شايد هم روزي داشته باشد از روزگار مي گوئيم از تفاوتها از بالا و پايين رفتنها در بستر امواج درياي زندگي و سر انجام در ميان گفتگو پسرك مي گويد
- ناخدا ! مي داني تفاوت ره ما ز ره ديگران در چيست ؟
مشقم كن!
وقتي عشق را زيبا بنويسي
فرقي نمي كند كه قلم
از پر پرنده اي باشد
يا از ساقه نيلوفر
نگاهش مي كنم حتي در وراي پرده خيال تا شايد مرا بيند كه چگونه مشتاقانه او را مي نگرم و در حسرت بوسيدن لبها و نوازش موهايش و در آغوش كشيدنش هستم و گويم
خدايا ! دنيا از آن من است زيرا كه دوستش دارم او را كه با من جاودانه بوده و همچنان هست
نگاهش مي كنم در حسرت هجر هاي بي انتهائي كه در روزگاران زندگي چشيده ام و اين نگاهي گوئي پاياني ندارد
مي شنوم صداي او را از آن دور دستها كه آوا مي دهد همچنان از بيغو له هاي آناني كه عشق را بازيچه ديوانگاني دانستند كه هيچ چيز در دنيا جز دلي بي قرار ندارند اما عاقلي را چه كسي معني كرد و گفت آن كه همه چيز جز دلي بي قرار دارد همچنان دارا است؟
آري مي شنوم ترنمهاي عاشقانه را و “دوستت دارم ديوانه ” و ” دوستت دارم ديوانه ” را زير لب گويم و مي دانم كه شنود
مي چشم طعم تلخي دوري ها و زماني كه مي گذرد و عشق بي زمانه را مي فشرد تا تسليم شود و او نيز اعتراف كند كه “آري آن كه از ديده برفت از دل نيز رود” اما عشق سلحشور است بي باكي مي كند از هيچ نترسد و نمي تواند زمانه او را به اعتراف آن چيزي را كند كه در اعتقاد عشق نيست و باز طعم تلخي تمامي وجودم را درمي نوردد اما وقتي كه باورم بزرگ و بزرگ تر مي شود كه” اگر عشق همان عشق باشدزمان مقوله بي معني است” آنگاه شيريني وفا و حضور تا جاودانه زمانه را مي چشم
مي بويم در اين صبحگاهانه شاعرانه اي كه در خلوت مي گذرانم به دور از هياهو هاي آن كارگر رنج ديده ساختمان رو به رو و يا بوق آن اتوموبيل گران قيمت تازه به دوران رسيده اي كه در سايه زيبائي مركبش تقاضاي ديدنش را مي كند عطر ياسها به مشامم مي نوازد و باز مرا به خلوتگه خاطره ها مي برد و ياد آورم مشامي كه بهر عطر تن يار ارزش گرفت و مي بوئيد و باور مي كرد كه عشق مي تواند يك بوي را دهد چون بوي عطر گل ياس چه در ميان سجاده مادر بزرگ و يا نعلبكي گل سرخي پدر بزرگ و يا در ميان پيكر معشوق و .. هميشه نفحه خوشي دارد
و لمس مي كنم حتي در ميان تنهائي ها و باور هائي كه به عشق در ميان اين همه گذر زندگي داده است لمس مي كنم عشق را در روياي شبانه اي كه هر دم يك گونه آيد گاهي معشوق را در زير باران به آغوش كشم و با او رقصم و عشق ورزم و گاهي در ميان زمين و آسمان او را يابم و لمس لبهايم را با لبهائي كه فكر مي كردم بوسيدنشان گناه آلود است را به تمامي كنم و يا آنگه كه يادم مي رود او كيست چه در سجل احوالش نگاشته اند و گاه عشق را لمس كنم حتي در خيالي دور در ميان باغي كه محبوب من انبه و هلو را جاي سيب هديه دهد و من باور مي كنم بازگشتي را كه هيچگاه بازگشتي ندارد و من باز لمس مي كنم يار را كه ديگر نمي هراسد از رفتن در زندان اسارت و تسليم شدنهايش در بازوان او كه نري است و ادعاي قدرتمندي دارد و رنجها را نباشته است در ميانه پيكر ي كه ايمان و تصميم به تسليم نشدنها جز به عشق را سالها است كه فرياد مي زند
و قصه عشق با تمامي وجودم هر دم زنم و من در خيال و واقعيت با عشق رويا بينم
مرد زيتوني ديگر به طعنه نيانديشد و پسر ك مو طلائي را در آغوش گيرد و او مي شود و شايد در او مي شود...
با پسرك گفتگوئي مي كنم سالها است كه با من است گوئي سايه اي ز گذشته من در وجود او است و شايد هم من شبح آينده اش هستم
پسرك چون من بر ساحل زندگي ايستاده در سكوت و آرامش و لي در طغيان دروني كه امواج را مي طلبد توشه اش همان پندهاي قديمي پير روشن ضميري است كه مي گفت
پندار نيك
كردار نيك
گفتار نيك
و اين سه پند آريائي مردمان را سر لوحه زيستنش قرار داده است و در اين درياي بي كران زندگي مي لغزد از عشق بسيار با هم گفتگو كرده ايم او ز گذشته هاي من مي گويد با همان بي دلي هايئي كه روزگاري من داشته ام و شايد هم دارم و ممكن است روزي هم داشته باشم و من هم از پختگي هائي گويم كه شايد او دارد و شايد هم روزي داشته باشد از روزگار مي گوئيم از تفاوتها از بالا و پايين رفتنها در بستر امواج درياي زندگي و سر انجام در ميان گفتگو پسرك مي گويد
- ناخدا ! مي داني تفاوت ره ما ز ره ديگران در چيست ؟
مشقم كن!
وقتي عشق را زيبا بنويسي
فرقي نمي كند كه قلم
از پر پرنده اي باشد
يا از ساقه نيلوفر
نگاهش مي كنم حتي در وراي پرده خيال تا شايد مرا بيند كه چگونه مشتاقانه او را مي نگرم و در حسرت بوسيدن لبها و نوازش موهايش و در آغوش كشيدنش هستم و گويم
خدايا ! دنيا از آن من است زيرا كه دوستش دارم او را كه با من جاودانه بوده و همچنان هست
نگاهش مي كنم در حسرت هجر هاي بي انتهائي كه در روزگاران زندگي چشيده ام و اين نگاهي گوئي پاياني ندارد
مي شنوم صداي او را از آن دور دستها كه آوا مي دهد همچنان از بيغو له هاي آناني كه عشق را بازيچه ديوانگاني دانستند كه هيچ چيز در دنيا جز دلي بي قرار ندارند اما عاقلي را چه كسي معني كرد و گفت آن كه همه چيز جز دلي بي قرار دارد همچنان دارا است؟
آري مي شنوم ترنمهاي عاشقانه را و “دوستت دارم ديوانه ” و ” دوستت دارم ديوانه ” را زير لب گويم و مي دانم كه شنود
مي چشم طعم تلخي دوري ها و زماني كه مي گذرد و عشق بي زمانه را مي فشرد تا تسليم شود و او نيز اعتراف كند كه “آري آن كه از ديده برفت از دل نيز رود” اما عشق سلحشور است بي باكي مي كند از هيچ نترسد و نمي تواند زمانه او را به اعتراف آن چيزي را كند كه در اعتقاد عشق نيست و باز طعم تلخي تمامي وجودم را درمي نوردد اما وقتي كه باورم بزرگ و بزرگ تر مي شود كه” اگر عشق همان عشق باشدزمان مقوله بي معني است” آنگاه شيريني وفا و حضور تا جاودانه زمانه را مي چشم
مي بويم در اين صبحگاهانه شاعرانه اي كه در خلوت مي گذرانم به دور از هياهو هاي آن كارگر رنج ديده ساختمان رو به رو و يا بوق آن اتوموبيل گران قيمت تازه به دوران رسيده اي كه در سايه زيبائي مركبش تقاضاي ديدنش را مي كند عطر ياسها به مشامم مي نوازد و باز مرا به خلوتگه خاطره ها مي برد و ياد آورم مشامي كه بهر عطر تن يار ارزش گرفت و مي بوئيد و باور مي كرد كه عشق مي تواند يك بوي را دهد چون بوي عطر گل ياس چه در ميان سجاده مادر بزرگ و يا نعلبكي گل سرخي پدر بزرگ و يا در ميان پيكر معشوق و .. هميشه نفحه خوشي دارد
و لمس مي كنم حتي در ميان تنهائي ها و باور هائي كه به عشق در ميان اين همه گذر زندگي داده است لمس مي كنم عشق را در روياي شبانه اي كه هر دم يك گونه آيد گاهي معشوق را در زير باران به آغوش كشم و با او رقصم و عشق ورزم و گاهي در ميان زمين و آسمان او را يابم و لمس لبهايم را با لبهائي كه فكر مي كردم بوسيدنشان گناه آلود است را به تمامي كنم و يا آنگه كه يادم مي رود او كيست چه در سجل احوالش نگاشته اند و گاه عشق را لمس كنم حتي در خيالي دور در ميان باغي كه محبوب من انبه و هلو را جاي سيب هديه دهد و من باور مي كنم بازگشتي را كه هيچگاه بازگشتي ندارد و من باز لمس مي كنم يار را كه ديگر نمي هراسد از رفتن در زندان اسارت و تسليم شدنهايش در بازوان او كه نري است و ادعاي قدرتمندي دارد و رنجها را نباشته است در ميانه پيكر ي كه ايمان و تصميم به تسليم نشدنها جز به عشق را سالها است كه فرياد مي زند
و قصه عشق با تمامي وجودم هر دم زنم و من در خيال و واقعيت با عشق رويا بينم
مرد زيتوني ديگر به طعنه نيانديشد و پسر ك مو طلائي را در آغوش گيرد و او مي شود و شايد در او مي شود...