انریکه
11th February 2011, 04:01 PM
(http://www.honar.ac.ir/Publisher/lett_news/images/46/33l.jpg)
اکبر صحرایی
دارعلی نیمه شب از زور سرما، چمپاتمه زد توی سنگر کمین ارتفاع مرزی. چشم و گوشش به لایه های تاریکی مقابل بود. ابرهای سیاه از بالا فشار می آورند و حلقه ی تاریکی را تنگ تر می کردند.
تا پلک او جفت می شد، ترس و سرما بازش می کرد. گاه خیال او را می برد میان کیسه ی خواب نرم سنگر جمعی. اما بلافاصله دست های زمخت سرباز دشمن را روی گلو حس می کرد و یا سر نیزه تیزی که توی گردنش فرو می رفت.
صدا که شنید! گوش خواباند به دره ی زیر پایش. باد همهمه و صدای ریزش سنگ را آورد. دلهره افتاد به دلش. « نکنه سنگر لو رفته. همش تقصیر مراده! خجالت نمی کشه! دوباره حرف خواهرش رو زد. تو جنگ زن می خوام واسیه پشت جنازم...تازه راست و دروغش رو هم خدا می دونه...امشب حمله نکنن...شاید دارن با دوربین دید در شب، نگاه می کنن! نزدیکم ایستادن تا با سیم گلوم رو ببرن...»
دست روی نارنجک داخل سنگ چین مالید. بعد گلنگدن اسلحه کلاش را آرام عقب کشید. تیر داخل لوله رفت. «فکرش می کنم، کلاه رفت سرم. حرف خواهرش رو زد، تا منو کفری کنه، سرش داد زدم و اونم زد به چاک! اوضاع مشکوکه. بهتره بی سیم رو روشن کنم و عقبه رو خبر کنم.»
بی سیم پی آر سی را با پا جلو کشید. گوشی را برداشت. «اگه خبری نباشه، بهم می خندن...ممکنه روشن کردن بی سیم، سنگر رو لو بده...انگار دیگه صدا نمی آد!»
به شک افتاد.« وهم و خیاله؟ نباید می گذشتم بره عقب. اولین دشمن آدم تو این اوضاع، تنهاییه. مراد روحیه ی خوبی داشت! نمی دونم چرا این قدر از خواهرش می گه...از قد، سن، صورت، چشم و ابرو...بهش مشکوکم! خدا لعنتت کنه مراد، خدا منو ببخش!»
دوباره صدا شنید. « بی خود نیس تو سنگر کمین، دو تا می گذارن. همین جور پیش بره دیوانه می شم.»
نفس را توی سینه حبس کرد. « اگه دشمن بخواد از دره رد بشه! نکنه سنگر رو دور بزن و بعد بچه های گردان رو؟درخواست منور کنم! این جوری همه چیز رو می بینم و خیالم راحت می شه.»
گوشی بی سیم را برداشت. بی سیم را روشن کرد. واحد ادوات را گرفت. شستی گوشی را فشار داد. آهسته از ته گلو صدا زد: « میثم میثم، دارعلی...»
جوابی نشنید! دوباره صدا زد: « میثم میثم، دارعلی...»
سکوت و فیش فیش بی سیم آمد. «چرا جواب نمی ده...اگه یه وقت قضیه خواهرش راست باشه، چی؟»
صدای خواب آلود و خماری از پشت بی سیم به گوش خورد: « مـ...یـ...سم بـه گـ...وشــــم...»
کمی آرام شد. گفت: « میثم، موقعیت نود و نه، چراغانی لازم دارم. با فاصله، سه تا چراغ! مفهومه؟»
خمپاره چی خواب آلود شُل جواب داد: « منتظر باش!»
گوشی بی سیم را گذاشت. انتظار کشید. توی سکوت شب صدای تاپ قبضه و بعد سوت خمپاره شنید. هوای بالای سرش شکافته شد. خمپاره ایی جنگی با صدای مهیب، توی دره زمین خورد! ارتفاع زیر پایش لرزید و سنگ چین سنگر فرو ریخت. «جنگی زد!؟ شاید کسی دیگه ای زده!»
صدای تاپ و سوت خمپاره دوم و بعد گلوله ی سوم که توی دره مقابل گرومپ! گرومپ! فرود آمد. «خدا لعنتت کنه خمپاره چی منگ! اسهال بگیری و شب خوابت نبره با این گند زدنت! می گم گلوله منور، جنگی می زنه! جلوش رو نگیرم سهمیه خمپاره یه سال لشکر رو هدر می ده!»
تند گوشی بی سیم را برداشت. صدا زد. خمپاره چی گوشی را برداشت، گفت: « چیه توهم، خواب از کله ی ما پراندی!»
دارعلی توپید: « آخه خوش تیپ، خماری؟ منگی؟ من گلوله منور می خوام، تو جنگی می زنی!»
ـ منتظر باش!
گفت و بی سیم را قطع کرد. گوشی را گذاشت و دوباره چشم دوخت به ته دره. باز صدای سوت خمپاره ی جنگی! شکافتن هوای بالای سر و افتادن گلوله داخل دره با صدای مهیب انفجار! «خدا لعنتت کنه خمپاره چیه منگ و فشل!»
داشت توی دل هزار فحش و دشنام نثارش می کرد که عراقی ها ارتفاع و اطراف سنگر را بستند به خمپاره. خزید توی سنگر و تکان نخورد. سکوت و تاریکی که برگشت، از لاک خود بیرون آمد. صدا از سنگ هم بیرون نمی آمد. نفهمید چه موقع چرت و خستگی پلک های او را روی هم برد.
هراسان که چشم باز کرد. هوا روشن شده بود و از ابرهای شب قبل چیزی نمانده بود. گرمای لذت بخش آفتاب هم نتوانست ذره ای از وحشت او بکاهد. توی بد مخمصه ای افتاده بود. باید پیش از روشن شدن هوا سنگر کمین را ترک کرد بود. دو راه داشت: روز روشن خطر کند و جلو چشم دشمن خودش را برساند بالای ارتفاع یا تحمل گرسنگی و تشنگی کند تا شب بماند. تحمل یک دقیقه ماندن را نداشت. با احتیاط دور و بر را کاوید. چشم که انداخت به جلو؛ خشکش زد! توی شکاف دره، جایی که دیشب سر صدا می آمد و منور خواسته بود، تعدادی جنازه ی عراقی، معدودی هم زخمی افتاده بودند. کنارشان هم تعدادی قاطر زبان بسته لت و پار شده بود.
اکبر صحرایی
دارعلی نیمه شب از زور سرما، چمپاتمه زد توی سنگر کمین ارتفاع مرزی. چشم و گوشش به لایه های تاریکی مقابل بود. ابرهای سیاه از بالا فشار می آورند و حلقه ی تاریکی را تنگ تر می کردند.
تا پلک او جفت می شد، ترس و سرما بازش می کرد. گاه خیال او را می برد میان کیسه ی خواب نرم سنگر جمعی. اما بلافاصله دست های زمخت سرباز دشمن را روی گلو حس می کرد و یا سر نیزه تیزی که توی گردنش فرو می رفت.
صدا که شنید! گوش خواباند به دره ی زیر پایش. باد همهمه و صدای ریزش سنگ را آورد. دلهره افتاد به دلش. « نکنه سنگر لو رفته. همش تقصیر مراده! خجالت نمی کشه! دوباره حرف خواهرش رو زد. تو جنگ زن می خوام واسیه پشت جنازم...تازه راست و دروغش رو هم خدا می دونه...امشب حمله نکنن...شاید دارن با دوربین دید در شب، نگاه می کنن! نزدیکم ایستادن تا با سیم گلوم رو ببرن...»
دست روی نارنجک داخل سنگ چین مالید. بعد گلنگدن اسلحه کلاش را آرام عقب کشید. تیر داخل لوله رفت. «فکرش می کنم، کلاه رفت سرم. حرف خواهرش رو زد، تا منو کفری کنه، سرش داد زدم و اونم زد به چاک! اوضاع مشکوکه. بهتره بی سیم رو روشن کنم و عقبه رو خبر کنم.»
بی سیم پی آر سی را با پا جلو کشید. گوشی را برداشت. «اگه خبری نباشه، بهم می خندن...ممکنه روشن کردن بی سیم، سنگر رو لو بده...انگار دیگه صدا نمی آد!»
به شک افتاد.« وهم و خیاله؟ نباید می گذشتم بره عقب. اولین دشمن آدم تو این اوضاع، تنهاییه. مراد روحیه ی خوبی داشت! نمی دونم چرا این قدر از خواهرش می گه...از قد، سن، صورت، چشم و ابرو...بهش مشکوکم! خدا لعنتت کنه مراد، خدا منو ببخش!»
دوباره صدا شنید. « بی خود نیس تو سنگر کمین، دو تا می گذارن. همین جور پیش بره دیوانه می شم.»
نفس را توی سینه حبس کرد. « اگه دشمن بخواد از دره رد بشه! نکنه سنگر رو دور بزن و بعد بچه های گردان رو؟درخواست منور کنم! این جوری همه چیز رو می بینم و خیالم راحت می شه.»
گوشی بی سیم را برداشت. بی سیم را روشن کرد. واحد ادوات را گرفت. شستی گوشی را فشار داد. آهسته از ته گلو صدا زد: « میثم میثم، دارعلی...»
جوابی نشنید! دوباره صدا زد: « میثم میثم، دارعلی...»
سکوت و فیش فیش بی سیم آمد. «چرا جواب نمی ده...اگه یه وقت قضیه خواهرش راست باشه، چی؟»
صدای خواب آلود و خماری از پشت بی سیم به گوش خورد: « مـ...یـ...سم بـه گـ...وشــــم...»
کمی آرام شد. گفت: « میثم، موقعیت نود و نه، چراغانی لازم دارم. با فاصله، سه تا چراغ! مفهومه؟»
خمپاره چی خواب آلود شُل جواب داد: « منتظر باش!»
گوشی بی سیم را گذاشت. انتظار کشید. توی سکوت شب صدای تاپ قبضه و بعد سوت خمپاره شنید. هوای بالای سرش شکافته شد. خمپاره ایی جنگی با صدای مهیب، توی دره زمین خورد! ارتفاع زیر پایش لرزید و سنگ چین سنگر فرو ریخت. «جنگی زد!؟ شاید کسی دیگه ای زده!»
صدای تاپ و سوت خمپاره دوم و بعد گلوله ی سوم که توی دره مقابل گرومپ! گرومپ! فرود آمد. «خدا لعنتت کنه خمپاره چی منگ! اسهال بگیری و شب خوابت نبره با این گند زدنت! می گم گلوله منور، جنگی می زنه! جلوش رو نگیرم سهمیه خمپاره یه سال لشکر رو هدر می ده!»
تند گوشی بی سیم را برداشت. صدا زد. خمپاره چی گوشی را برداشت، گفت: « چیه توهم، خواب از کله ی ما پراندی!»
دارعلی توپید: « آخه خوش تیپ، خماری؟ منگی؟ من گلوله منور می خوام، تو جنگی می زنی!»
ـ منتظر باش!
گفت و بی سیم را قطع کرد. گوشی را گذاشت و دوباره چشم دوخت به ته دره. باز صدای سوت خمپاره ی جنگی! شکافتن هوای بالای سر و افتادن گلوله داخل دره با صدای مهیب انفجار! «خدا لعنتت کنه خمپاره چیه منگ و فشل!»
داشت توی دل هزار فحش و دشنام نثارش می کرد که عراقی ها ارتفاع و اطراف سنگر را بستند به خمپاره. خزید توی سنگر و تکان نخورد. سکوت و تاریکی که برگشت، از لاک خود بیرون آمد. صدا از سنگ هم بیرون نمی آمد. نفهمید چه موقع چرت و خستگی پلک های او را روی هم برد.
هراسان که چشم باز کرد. هوا روشن شده بود و از ابرهای شب قبل چیزی نمانده بود. گرمای لذت بخش آفتاب هم نتوانست ذره ای از وحشت او بکاهد. توی بد مخمصه ای افتاده بود. باید پیش از روشن شدن هوا سنگر کمین را ترک کرد بود. دو راه داشت: روز روشن خطر کند و جلو چشم دشمن خودش را برساند بالای ارتفاع یا تحمل گرسنگی و تشنگی کند تا شب بماند. تحمل یک دقیقه ماندن را نداشت. با احتیاط دور و بر را کاوید. چشم که انداخت به جلو؛ خشکش زد! توی شکاف دره، جایی که دیشب سر صدا می آمد و منور خواسته بود، تعدادی جنازه ی عراقی، معدودی هم زخمی افتاده بودند. کنارشان هم تعدادی قاطر زبان بسته لت و پار شده بود.