PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قصه نامكرر



touraj atef
9th February 2011, 11:42 AM
قصه اي مي گويم نامكرر است
قصه اي كه باورش نكرديم
بارها گفته شد اما كجاست محرمي كه با جان دل شنود؟
اما بازهم مي گويم
وبازهم گفته خواهد شد
و…….

عارفي نگاهي به ظالمي مي كرد گوئي تنها مي تواند چون آدميان تكلم كند وگرنه در سخنانش هيچ بوئي از انسانيت نيست بر روي پاهايش راه مي رود اما مصداق كلمه موجود دو پا را تعبير مي كند فرياد مي زند و تهديد مي كند وعده قتل و خون و تجاوز و نابودي مي دهد غرور سخت زرهي بر تن او پوشانده است لباس رزمي كه هميشه و همواره بر تن كرده و گوئي بخشي از پوست و خون او گشته است اندكي تحمل هواي تازه را به پوست و اندامش نمي دهد يعني كسي كه ذهنش تا اين حد در تهديد و تبعيض و ارعاب فرو رفته مگر مي تواند اندكي قباي رزم را از تن برون آورد ؟ خشم تمامي وجودش را فرا گرفته است و عارف مي توانست حدس بزند كه ظالم حتي در آبي ترين آسمان تابستان ,باز گنبد كبود را مشكي مي بيند و از نور بيزار است از كمي هواي تازه گريزان و مطمئنا هيچگاه به خود زحمتي نمي دهد كه اندكي ايستد گل سرخي را در دستهايش بگيرد و آن را بنگرد و گلبرگهايش را بوسه اي زند و از عطرش اندكي استشمام كند او اگر هم نگاهش به گلي افتد به طور حتم گلهاي سرخ و ار غواني خواهند بود كه خون را براي او تجلي كنند عارف از ظالم مي پرسد
- به كجا چنين شتابان روي ؟
ظالم خنده رعب آوري مي كند و صحبت از يكي شدن و يگانگي در جهان را دم مي زند همان سخنان تكراري كه بارها در تاريخ زده اند و تنها يگانگي كه يافته اند گودالي بود كه اندامشان را چند ساعتي به امانت نگاه داشت و بعدآن را خوراك كرمها و مورچگان نمود و بعد هم خاك شدن را به آن اندام هديه داده تا به زير پاي هر رهگذري افتند كه روزگاري شايد آنها و شايد پدران و پدران پدران و يا پدران پدران پدران و يا پدر … را پست تر و حقير ترين چيزهاي دنيا مي دانستند و عارف باز گوش مي سپارد و ظالم خنده اش تمام شده است و چشمهايش كاسه خون است چون دلي و ذهني كه تشنه خون است و بعد مي نگرد و مي گويد
- اين منم ..
عارف نمي گذارد حرفش را ظالم تمام كند و از اين رو سراسيمه پرسد
- كدام “من “رفيق قديمي ؟
ابروها را گره زده و عارف مي نگرد و او لبخندي مي زند و مي گويد
- مني وجود ندارد همگي آمده ايم كه برويم با دستهاي پاك و انديشه هاي سپيدي كه بايد در كشاكش روزگار آنقدر خط خطي شوند تا معيار دل ما را بيابند اگر دلي توانا داشته باشيم ذهن پر فريبي كه اين ” من ” مكار را چون خوره اي به جانمان مي اندازد, ناكام مي ماند و اگر دل توانانشد و چون آن قصه قديمي شهر قصه ها ”دلي كه برايمان دل نميشه ” تكرار گرديد آنگاه اين ” من ” چه بلائي سر ” من “آورد
ظالم مي خندد و مي گويد
- اما ” من “….
باز عارف نمي گذارد كه ظالم دچار هجمه هاي ذهنش شود و مي گويد
- مي دانم كه فكر كني اين ” من ” تو با همه ” من ” هاي تاريخ فرق دارند اما چنين نيست در قصه بزرگ زندگي انسانها هيچگاه ” من ” نماند و همه رفتند و خاطره شدند و به قول حكيم عاشق ,خيام ” رفتند و رويم و آيند و روند ” آري ” من ” نيست اين من همه را به اسارت كشد و خونخوارش كند و انسان را تبديل به جانور دو پا نمايد اين دستاها را بهر نوازش دست ديگري آفريده اند نه آن كه سوي دگر آدمي رود نهيبي زند وتهديد كند و سيلي بنوازد و آينده سياهي را برايش تصوير نمايد نقاش ازل , ما آدميان را بهر نقش گل و مهر و صبر و اميد .. آفريد نه آن كه بگوئيم كه گل را زير گل كنيم و مهر را به آتش كشيم و بي صبري را سر لوحه و اميد را براي هميشه كشيم باور كن هيچ كس نتوانست كه اميد را بكشد اميد هميشه زنده است مگر براي كسي كه روزگاري ديگر اين ” من ” قدرتمند خود را قوي نبيند و تبديل شود به يك ” من ” تنها و تاريك و سرخورده و مورد نفرين همه كساني كه ” ما ” شدند تا اوئي كه ” من ” بود را از ” من ” كه همه ” ما ” را براي خود مي خواست به گوشه ” من ” كه هيچ كس او را نمي خواهد بكشند و حبسش كنند تا در ” من ” خويش ” من ” چون خوره به جانش افتد
و باز خنده رعب آوري را ظالم سر مي دهد و مي گويد
- خموش و ديگر نگوي كه خواهم كشت …
و عارف سر تكان مي دهد و مي خواند
موسي به رهي ديد يكي كشته فتاده
حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا كه چرا كشتي تا كشته شوي زار
تا باز كه او را بكشد آن كه تو را كشت
…..
واين قصه ادامه دارد

tourajatef@hotmail.com/wwwlonelyseaman.wordpress.com

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد