تووت فرنگی
8th February 2011, 04:00 PM
وسی عزیزم، هیچ خبر تازهای نیست. در سالن نشستهایم و ریزش باران را تماشا میكنیم. در این هوای وحشتناك، زیاد نمیتوان بیرون رفت: بنابراین نمایش كمدی بازی میكنیم. آه عزیزم، چهقدر این تئاترهای سالنی امروزی احمقانهاند! همهچیز در آنها تصنعی، خشن و سنگین است. شوخیها مثل گلولههای توپ همهچیز را خراب میكنند. نه شوخطبعی، نه لطافت طبع، نه خلق و خوی خوش ، هیچ ظرافتی وجود ندارد. این مردانِ ادبیات واقعاً از دنیا هیچ نمیدانند. اصلاً نمیدانند مردم در كشور ما چهطور فكر میكنند و چهطور صحبت میكنند. شاید من به آنها اجازه دهم كه آداب و رسوم و قراردادهای ما را تحقیر كنند اما ابداً اجازه نمیدهم كه آنها را نشناسند. خلاصه اینكه نمایش كمدی بازی میكنیم. از آنجایی كه فقط دو تا زن هستیم، شوهرم نقش مستخدمه را اجرا میكند و به همین خاطر صورتش را كاملاً تراشیده. لوسی عزیزم نمیتوانی تصور كنی اصلاح چهقدر قیافهاش را عوض كرده! نه شب، نه روز دیگر نمیتوانم او را بشناسم. اگر نمیگذاشت سبیلش تا اجرای بعدی رشد كند فكر میكنم نسبت به او بیوفا میشدم ، اینقدر كه اینطور مرا منزجر میكند. واقعاً یك مردِ بدون سبیل، دیگر یك مرد نیست من زیاد ریش را دوست ندارم چون تقریباً یك قیافهی شلختهای را به آدم میدهد، اما سبیل، آه سبیل! واقعاً برای یك چهرهی مردانه ضروریست. نه، هرگز نمیتوانی تصور كنی این برسِ كوچكِ مو روی لب تا چه اندازه در نگرش و در ... در روابط بین زوجین مؤثر است. در مورد این موضوع انبوهی از تفكرات به ذهنم خطور كرده كه جرأت نمیكنم برایت بنویسم. همه را بعداً با كمال میل درگوشی برایت خواهم گفت. آخر برای توضیح دادن بعضی چیزها به سختی میتوان كلمه پیدا كرد و بعضی از واژهها را هم كه نمیتوان جایگزین كرد؛ روی كاغذ چنان چهرهی زشتی دارند كه نمیتوان نوشتشان. بهعلاوه، موضوع به قدری مشكل، ظریف و خلاف نزاكت است كه دانشی بیپایان لازم است تا بدون خطر به آن حمله كنی.
خلاصه! واقعاً حیف اگر حرفهایم را نمیفهمی! به هر حال عزیزم، سعی كن كمی منظورم را از بین سطور درك كنی. بله، وقتی شوهرم را بدون سبیل دیدم، قبل از هرچیز فهمیدم من هرگز در برابر یك هنرپیشه و نیز یك كشیش موعظهگر (كه پدر«دیدون» فریبندهترینشان بود) خود را نخواهم باخت. و وقتی كمی بعد از آن با شوهرم تنها شدم، سبیل نداشتنش منزجركنندهتر بود. آه! لوسی عزیزم هرگز اجازه نده كه یك مرد بدون سبیل تو را ببوسد. بوسههایش هیچ لطفی ندارند هیچ، هیچ! این بوسه دیگر آن جذابیت، آن لطافت و آن... نمك، بله این بوسه نمك بوسهی واقعی را ندارد. سبیل، نمك بوسه است. تصور كن كه یك پوست خشك... یا مرطوب را با لبت تماس دهند، این است نوازش یك مرد اصلاح كرده. مسلماً به زحمتش نمیارزد.
میتوانی به من بگویی این جذابیت سبیل از كجا ناشی میشود؟ اصلاً خودِ من میدانم؟ من فكر میكنم سبیل اول خیلی دلپذیر قلقلك میدهد. قبل از لب احساسش میكنیم و لرزشی مطبوع را در تمام بدن تا نوك انگشتان پا ایجاد میكند. این سبیل است كه نوازش میكند و پوست را میلرزاند و به اعصاب این لرزش دلپذیر را میدهد كه باعث ادا كردن یك «آخِ» كوچك میشود انگار كه خیلی سردت باشد. و روی گردن! بله، هرگز سبیلی را روی گردنت احساس كردهای؟ این حس نیمه مستت میكند، منقبضت میكند، تا پشتت پایین میآید، و تا نوك انگشتانت میدود. آدم به خود میپیچد، شانهها را تكان میدهد و سر را به عقب برمیگرداند. هم دلت میخواهد فرار كنی و هم بمانی؛ هم پرستیدنیست و هم محرك خشم! اما چهقدر خوب است! به علاوه هنوز...
یعنی واقعاً دیگر جرأت نمیكنم ادامه دهم؟ ببین! شوهری كه دوستت دارد، میتواند فرصتهای متعددی را برای ربودن بوسه بیاید. حال باید بگویم بدون سبیل، این بوسههای پنهانی نیز قسمت عمدهی طعم خود را از دست میدهند، البته بدون در نظر گرفتن اینكه تقریباً نابهجا و ناشایست تلقی میشوند. اینها را آنگونه كه میتوانی برای خودت تفسیر كن. اگر نظر مرا بخواهی، این توجیهیست كه من برای آن یافتهام: یك لب بدون سبیل لخت است، درست مثل یك بدن بدون لباس. لباس همیشه ضروریست، حتا اگر بخواهی میتواند خیلی كم باشد اما باید باشد. آفریدگار، (وقتی در مورد این چیزها صحبت میكنم اصلاً جرأت نمیكنم كلمهی دیگری بنویسم) خداوند به پوشاندن تمام جاهای پنهاهی بدن ما كه باید عشق را پنهان كنند، توجه داشته است. یك لب بدون سبیل برای من مثل چشمهایست كه به وسیلهی جنگلی بدون درخت احاطه شده است. این موضوع جملهای را به خاطرم میآورد (از یك سیاستمدار) كه سه ماه است مدام در ذهنم تكرار میشود: شوهرم كه پیگیر روزنامههاست، شبی بحثی منحصر به فرد از وزیر كشاورزیمان به اسم آقای ملین ، برایم خواند. نمیدانم حالا كس دیگری جایش را گرفته است یا نه. من گوش نمیدادم، اما این اسم، ملین، مرا تحت تأثیر قرار داد. نمیدانم چرا مرا به یاد كتابِ «صحنههایی از زندگی بوئم» انداخت. فكر كردم قضیه مربوط به یك «گریزت» است. به این شكل بود كه ذره ذره این موضوع به ذهنم وارد شد. فكر میكنم آقای ملین برای ساكنین «اَمیُن» بوده كه این جمله را عنوان كرده ، كه من تا همین حالا به دنبال مفهومش بودم: «هیج میهن پرستیای بدون كشاورزی وجود ندارد!» و تازه همین الآن مفهومش را متوجه شدم و حال من هم به نوبهی خود به تو میگویم كه هیچ عشقی بدون سبیل وجود ندارد! وقتی كه به این شكل خوانده شود، به نظر مسخره میآید، نه؟ هیچ عشقی بدون سبیل وجود ندارد! آقای ملین تأكید میكند: «هیچ میهن پرستیای بدون كشاورزی وجود ندارد». این وزیر حق داشت و من حالا به عمقش پی میبرم. از یك دیدگاه كاملاً متفاوت دیگر، سبیل ضروریست. سبیل چهره را مشخص میكند. به آدم یك قیافهی آرام، مهربان، جدی، ترسناك، عیاش و جسور میدهد. مرد ریشو ـمنظورم ریشوی واقعیستـ كه گونههایش سراسر از كرك و پشم (اَه چه كلمهی زشتی) پوشیده است و در نتیجه تمام خطوط چهرهاش پنهان است، هرگز آن ظرافت را در چهرهاش ندارد و این در حالیست كه شكل آرواره و چانه، خیلی چیزها را میتواند به آن كسی كه باریكبین و دقیق است بگوید. مردِ با سبیل، ظاهر جدی خود و درعین حال ظرافتش را حفظ میكند.
و چهقدر سبیلها حالتهای متفاوت دارند! بعضی وقتها شكلِ برگشته، فرخورده و عشوهگر دارند. به نظر میآید صاحبان این سبیلها قبل از هر چیز زنان را دوست دارند.
گاهی نوكتیز مثل عقربه هستند و حالتی تهدیدآمیز دارند. صاحبان اینها شراب، اسب و نبرد را ترجیح میدهند.
گاهی انبوه، آویزان و مخوف هستند. این سبیلكلفتها معمولاً یك شخصیت برجسته را پنهان دارند، یكجور خوبیای كه به ضعف میماند و ملایمتی كه خیلی به بزدلی نزدیك است. به علاوه، آنچه بیش از هر چیز در سبیل برای من ستودنیست، این است كه فرانسویست، كاملاً فرانسوی؛ از پدران و نیاكانمان به ما رسیده است و بالاخره همچنان نشانهی شخصیت بینالمللی ما باقی مانده است.
سبیل ظاهری خودستا، مؤدب و شجاع به مرد میدهد. به طرزی دوست داشتنی در شراب تر میشود و به خنده، حالتی مؤقر میدهد. در حالی كه آروارههای بزرگ یك مرد ریشو، هر یك از این اعمال را با حالتی سنگین و زمخت انجام میدهند.
راستی، چیزی یادم آمد كه مرا به شدت به گریه انداخت و نیز ـالآن متوجهش میشومـ باعث شد تا این اندازه سبیل را روی لب مردها دوست بدارم:
در طول جنگ بود و من پیش پدرم به سر میبردم. آن موقع دختر جوانی بودم. یك روز جنگ نزدیك قصر ادامه داشت. از صبح صدای توپ و تیراندازی شنیده میشد و شب یك سرهنگ آلمانی به خانهی ما آمد، شب را ماند و صبح فردا رفت. به پدرم خبر دادند كه جنازههای زیادی در مزرعهها پراكنده اند. پدرم دستور داد جنازهها را جمع كنند و به ملك ما بیاورند تا همه را دفن كنیم. به تدریج كه آنهارا میآوردند، همه را در امتداد خیابان بزرگی كه در دو طرف پوشیده از صنوبر بود، میخواباندند و از آنجایی كه كمكم بوی بد میگرفتند، بدنشان را با خاك میپوشاندند تا زمانی كه گور دسته جمعی حفر شود. بنابراین فقط سرهایشان با چشمهای بسته كه به نظر میآمد از خاك بیرون زدهاند و مثل خود خاك زرد بودند ، دیده میشدند. خواستم آنها راببینم. اما وقتی كه دو ردیف بزرگ چهرههای وحشتناك را دیدم، فكر كردم دارد حالم بد میشود. بعد شروع كردم یكی یكی چهرههایشان را بررسی كردن. سعی میكردم حدس بزنم این مردها در اصل كه بودهاند. اونیفورم آنها در خاك مدفون بود و زیر زمین پنهان شده بودند و با این حال ناگهان، بله عزیزم، ناگهان فرانسویها را از سبیلشان بازشناختم! بعضی از آنها همان روز نبرد اصلاح كرده بودند، انگار خواسته بودند تا آخرین لحظه جذاب و عشوهگر باشند! با این حال ریششان كمی رشد كرده بود، به خاطر این كه میدانی، ریش حتا بعد از مرگ هم كمی رشد میكند. بقیه به نظر میآمد ریش هشت روزه دارند. اما همگی سبیل فرانسوی داشتند، كاملاً متمایز. سبیلی مغرور كه انگار میگفت: «عزیزم مرا با دوست ریشویم عوضی نگیر، من یك هموطنام». آه! و من گریه كردم، آنقدر اشك ریختم كه اگر این مردههای بیچاره را اینگونه نمیشناختم، گریه نمیكردم.
اشتباه كردم كه این ماجرا را برایت تعریف كردم. غمگینام و دیگر نمیتوانم به صحبتهایم ادامه دهم. خب، خداحافظ لوسی عزیزم، از صمیم قلب میبوسمت.
زنده باد سبیل!
خلاصه! واقعاً حیف اگر حرفهایم را نمیفهمی! به هر حال عزیزم، سعی كن كمی منظورم را از بین سطور درك كنی. بله، وقتی شوهرم را بدون سبیل دیدم، قبل از هرچیز فهمیدم من هرگز در برابر یك هنرپیشه و نیز یك كشیش موعظهگر (كه پدر«دیدون» فریبندهترینشان بود) خود را نخواهم باخت. و وقتی كمی بعد از آن با شوهرم تنها شدم، سبیل نداشتنش منزجركنندهتر بود. آه! لوسی عزیزم هرگز اجازه نده كه یك مرد بدون سبیل تو را ببوسد. بوسههایش هیچ لطفی ندارند هیچ، هیچ! این بوسه دیگر آن جذابیت، آن لطافت و آن... نمك، بله این بوسه نمك بوسهی واقعی را ندارد. سبیل، نمك بوسه است. تصور كن كه یك پوست خشك... یا مرطوب را با لبت تماس دهند، این است نوازش یك مرد اصلاح كرده. مسلماً به زحمتش نمیارزد.
میتوانی به من بگویی این جذابیت سبیل از كجا ناشی میشود؟ اصلاً خودِ من میدانم؟ من فكر میكنم سبیل اول خیلی دلپذیر قلقلك میدهد. قبل از لب احساسش میكنیم و لرزشی مطبوع را در تمام بدن تا نوك انگشتان پا ایجاد میكند. این سبیل است كه نوازش میكند و پوست را میلرزاند و به اعصاب این لرزش دلپذیر را میدهد كه باعث ادا كردن یك «آخِ» كوچك میشود انگار كه خیلی سردت باشد. و روی گردن! بله، هرگز سبیلی را روی گردنت احساس كردهای؟ این حس نیمه مستت میكند، منقبضت میكند، تا پشتت پایین میآید، و تا نوك انگشتانت میدود. آدم به خود میپیچد، شانهها را تكان میدهد و سر را به عقب برمیگرداند. هم دلت میخواهد فرار كنی و هم بمانی؛ هم پرستیدنیست و هم محرك خشم! اما چهقدر خوب است! به علاوه هنوز...
یعنی واقعاً دیگر جرأت نمیكنم ادامه دهم؟ ببین! شوهری كه دوستت دارد، میتواند فرصتهای متعددی را برای ربودن بوسه بیاید. حال باید بگویم بدون سبیل، این بوسههای پنهانی نیز قسمت عمدهی طعم خود را از دست میدهند، البته بدون در نظر گرفتن اینكه تقریباً نابهجا و ناشایست تلقی میشوند. اینها را آنگونه كه میتوانی برای خودت تفسیر كن. اگر نظر مرا بخواهی، این توجیهیست كه من برای آن یافتهام: یك لب بدون سبیل لخت است، درست مثل یك بدن بدون لباس. لباس همیشه ضروریست، حتا اگر بخواهی میتواند خیلی كم باشد اما باید باشد. آفریدگار، (وقتی در مورد این چیزها صحبت میكنم اصلاً جرأت نمیكنم كلمهی دیگری بنویسم) خداوند به پوشاندن تمام جاهای پنهاهی بدن ما كه باید عشق را پنهان كنند، توجه داشته است. یك لب بدون سبیل برای من مثل چشمهایست كه به وسیلهی جنگلی بدون درخت احاطه شده است. این موضوع جملهای را به خاطرم میآورد (از یك سیاستمدار) كه سه ماه است مدام در ذهنم تكرار میشود: شوهرم كه پیگیر روزنامههاست، شبی بحثی منحصر به فرد از وزیر كشاورزیمان به اسم آقای ملین ، برایم خواند. نمیدانم حالا كس دیگری جایش را گرفته است یا نه. من گوش نمیدادم، اما این اسم، ملین، مرا تحت تأثیر قرار داد. نمیدانم چرا مرا به یاد كتابِ «صحنههایی از زندگی بوئم» انداخت. فكر كردم قضیه مربوط به یك «گریزت» است. به این شكل بود كه ذره ذره این موضوع به ذهنم وارد شد. فكر میكنم آقای ملین برای ساكنین «اَمیُن» بوده كه این جمله را عنوان كرده ، كه من تا همین حالا به دنبال مفهومش بودم: «هیج میهن پرستیای بدون كشاورزی وجود ندارد!» و تازه همین الآن مفهومش را متوجه شدم و حال من هم به نوبهی خود به تو میگویم كه هیچ عشقی بدون سبیل وجود ندارد! وقتی كه به این شكل خوانده شود، به نظر مسخره میآید، نه؟ هیچ عشقی بدون سبیل وجود ندارد! آقای ملین تأكید میكند: «هیچ میهن پرستیای بدون كشاورزی وجود ندارد». این وزیر حق داشت و من حالا به عمقش پی میبرم. از یك دیدگاه كاملاً متفاوت دیگر، سبیل ضروریست. سبیل چهره را مشخص میكند. به آدم یك قیافهی آرام، مهربان، جدی، ترسناك، عیاش و جسور میدهد. مرد ریشو ـمنظورم ریشوی واقعیستـ كه گونههایش سراسر از كرك و پشم (اَه چه كلمهی زشتی) پوشیده است و در نتیجه تمام خطوط چهرهاش پنهان است، هرگز آن ظرافت را در چهرهاش ندارد و این در حالیست كه شكل آرواره و چانه، خیلی چیزها را میتواند به آن كسی كه باریكبین و دقیق است بگوید. مردِ با سبیل، ظاهر جدی خود و درعین حال ظرافتش را حفظ میكند.
و چهقدر سبیلها حالتهای متفاوت دارند! بعضی وقتها شكلِ برگشته، فرخورده و عشوهگر دارند. به نظر میآید صاحبان این سبیلها قبل از هر چیز زنان را دوست دارند.
گاهی نوكتیز مثل عقربه هستند و حالتی تهدیدآمیز دارند. صاحبان اینها شراب، اسب و نبرد را ترجیح میدهند.
گاهی انبوه، آویزان و مخوف هستند. این سبیلكلفتها معمولاً یك شخصیت برجسته را پنهان دارند، یكجور خوبیای كه به ضعف میماند و ملایمتی كه خیلی به بزدلی نزدیك است. به علاوه، آنچه بیش از هر چیز در سبیل برای من ستودنیست، این است كه فرانسویست، كاملاً فرانسوی؛ از پدران و نیاكانمان به ما رسیده است و بالاخره همچنان نشانهی شخصیت بینالمللی ما باقی مانده است.
سبیل ظاهری خودستا، مؤدب و شجاع به مرد میدهد. به طرزی دوست داشتنی در شراب تر میشود و به خنده، حالتی مؤقر میدهد. در حالی كه آروارههای بزرگ یك مرد ریشو، هر یك از این اعمال را با حالتی سنگین و زمخت انجام میدهند.
راستی، چیزی یادم آمد كه مرا به شدت به گریه انداخت و نیز ـالآن متوجهش میشومـ باعث شد تا این اندازه سبیل را روی لب مردها دوست بدارم:
در طول جنگ بود و من پیش پدرم به سر میبردم. آن موقع دختر جوانی بودم. یك روز جنگ نزدیك قصر ادامه داشت. از صبح صدای توپ و تیراندازی شنیده میشد و شب یك سرهنگ آلمانی به خانهی ما آمد، شب را ماند و صبح فردا رفت. به پدرم خبر دادند كه جنازههای زیادی در مزرعهها پراكنده اند. پدرم دستور داد جنازهها را جمع كنند و به ملك ما بیاورند تا همه را دفن كنیم. به تدریج كه آنهارا میآوردند، همه را در امتداد خیابان بزرگی كه در دو طرف پوشیده از صنوبر بود، میخواباندند و از آنجایی كه كمكم بوی بد میگرفتند، بدنشان را با خاك میپوشاندند تا زمانی كه گور دسته جمعی حفر شود. بنابراین فقط سرهایشان با چشمهای بسته كه به نظر میآمد از خاك بیرون زدهاند و مثل خود خاك زرد بودند ، دیده میشدند. خواستم آنها راببینم. اما وقتی كه دو ردیف بزرگ چهرههای وحشتناك را دیدم، فكر كردم دارد حالم بد میشود. بعد شروع كردم یكی یكی چهرههایشان را بررسی كردن. سعی میكردم حدس بزنم این مردها در اصل كه بودهاند. اونیفورم آنها در خاك مدفون بود و زیر زمین پنهان شده بودند و با این حال ناگهان، بله عزیزم، ناگهان فرانسویها را از سبیلشان بازشناختم! بعضی از آنها همان روز نبرد اصلاح كرده بودند، انگار خواسته بودند تا آخرین لحظه جذاب و عشوهگر باشند! با این حال ریششان كمی رشد كرده بود، به خاطر این كه میدانی، ریش حتا بعد از مرگ هم كمی رشد میكند. بقیه به نظر میآمد ریش هشت روزه دارند. اما همگی سبیل فرانسوی داشتند، كاملاً متمایز. سبیلی مغرور كه انگار میگفت: «عزیزم مرا با دوست ریشویم عوضی نگیر، من یك هموطنام». آه! و من گریه كردم، آنقدر اشك ریختم كه اگر این مردههای بیچاره را اینگونه نمیشناختم، گریه نمیكردم.
اشتباه كردم كه این ماجرا را برایت تعریف كردم. غمگینام و دیگر نمیتوانم به صحبتهایم ادامه دهم. خب، خداحافظ لوسی عزیزم، از صمیم قلب میبوسمت.
زنده باد سبیل!