PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجمعه اشعارنیما یوشیج



تووت فرنگی
7th February 2011, 03:50 PM
مرغ آمین

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.

می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
از درون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.

داستان از درد می رانند مردم.
در خیال استجابتهای روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.

زیر باران نواهایی که می گویند:
" باد رنج ناروای خلق را پایان."
( و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
بانگ برمی دارد:
ـــ" آمین!
باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سر گرم از حرفش در افسوس فریبش."

خلق می گویند:
ـــ" آمین!
در شبی اینگونه با بیداش آیین.
رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.
هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که می جوید."

ـــ" رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد." مرغ می گوید.

خلق می گویند:
ـــ" اما آن جهانخواره
( آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر."
مرغ می گوید:
ـــ" در دل او آرزوی او محالش باد."
خلق می گویند:
ـــ" اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش."

مرغ می گوید:
ـــ" زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونسازی!"

خلق می گویند:
ـــ" اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گر جز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیری را بود پایان.
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی."
مرغ می گوید:
ـــ" جدا شد نادرستی."

خلق می گویند:
ـــ" باشد تا جدا گردد."

مرغ می گوید:
ـــ" رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود."

خلق می گویند:
ـــ" باشد تا رها گردد."

مرغ می گوید:
ـــ" به سامان بازآمد خلق بی سامان
و بیابان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگیها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
این زمان مانند زندانهایشان ویران
باغشان را در شکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش."

خلق می گویند:
ـــ" بادا باغشان را، درشکسته تر
هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش."
ـــ" بادا!" یک صدا از دور می گوید
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
ـــ" این، سزای سازگاراشان
باد، در پایان دورانهای شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان."

مرغ می گوید:
ـــ" این چنین ویرانگیشان، باد همخانه
با چنان آبادشان از روی بیدادی."
ـــ" بادشان!" ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا)
ـــ" باد آمین!
و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!"
ـــ" باد آمین!
و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!"
ـــ" آمین! آمین!"
و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
" اینک در و اینک زخم"
( گرنه محرومی کجیشان را ستاید
ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)
ـــ" آمین!
در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا
بسته لب بودند
و بدان مقبول
و نکویان در تعب بودند."
ـــ" آمین!

در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت و سودایشان تاریک
چشمه های روشنایی کور می کردند."
ـــ" آمین!"

ـــ" با کجی آورده های آن بداندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
این به کیفر باد!"
ـــ" آمین!"

ـــ" با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
و از آن خاموش می آمد چراغ خلق."
ـــ" آمین!"

ـــ" با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری واخورده."
ـــ" آمین!"

ـــ" این به کیفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا."
ـــ" آمین! آمین!"
*
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
( چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس از دور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گریزد شب.
صبح می آید.

تووت فرنگی
7th February 2011, 03:54 PM
آهنگر

در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
" ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!"

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:01 PM
در نخستین ساعت شب

در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
" بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان"

آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ " در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر."
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:01 PM
خونریزی

پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!

من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.

نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.

یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.

من نیازی به حکیمانم نیست
" شرح اسباب " من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:02 PM
داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: " می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:02 PM
خانه ام ابری ست...

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:03 PM
ری را

" ری را"...صدا می آید امشب
از پشت " کاچ" که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.

یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.

ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:03 PM
همه شب

همه شب زن هرجایی
به سراغم می آمد.
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آید به سراغم، پیچان.

در یکی از شبها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پا بر جا،
و آن زن هر جایی
کرده بود از من دیدار؛
گیسوان درازش ـــ همچو خزه که بر آب ـــ
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونیّ و در تک وتاب

هم از آن شبم آمد هر چه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم ، پیچان.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:06 PM
در کنار رودخانه

در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر.
روز، روز آفتابی است.
صحنه ی آییش گرم است.

سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد
در کنار رودخانه.

در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته ی درد تمنا،
چشم در راه آفتابم را.
چشم من اما
لحظه ای او را نمی یابد.
آفتاب من
روی پوشیده است از من در میان آبهای دور.
آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا
از درنگ من،
یا شتاب من،
آفتابی نیست تنها آفتاب من
در کنار رودخانه.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:06 PM
دل فولادم

ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.

رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.

از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:08 PM
روی بندرگاه

آسمان یکریز می بارد
روی بندرگاه.
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی " آیش" ها که " شاخک" خوشه اش را می دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.
همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی)

خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون
خالی است.

و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.

بچه ها، زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:09 PM
شب پره ی ساحل نزدیک

چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه.

شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه می خواهی؟

شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید:
" چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من."
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.

چوک و چوک!... در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید...؟

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:09 PM
فرق است

بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
(شیرین چو وعده ها)
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام.
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.
*
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:10 PM
برف

زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
"وازانا" پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:10 PM
سیولیشه

تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
"سیولیشه"
روی شیشه.

به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام.
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته.

ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.

به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا.

تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:11 PM
در پیش کومه ام

در پیش کومه ام
در صحنه ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت.لانه.
*
یک مرغ دل نهاده ی دریادوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیاش ویرانه.
*
بیخود دویده است
بیخود تنیده است
"لم" در حواشی "آئیش"
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه.
*
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:12 PM
کک کی



دیری ست نعره می کشد از بیشه ی خموش
"کک کی" که مانده گم.

از چشم ها نهفته پری وار
زندان بر او شده است علف زار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد.

اما به تن درست و برومند
"کک کی" که مانده گم
دیری است نعره میکشد از بیشه ی خموش.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:13 PM
بر سر قایقش

بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."
*
سخت طوفان زده روی دریاست
نا شکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه.دهشت افزاست.
*
بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
نا شکیباتر بر می شود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!"

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:13 PM
ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:13 PM
شب است

شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن " وگ دار" می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:14 PM
منت دونان

زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش كر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم كور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر ز شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
كشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
كه بار منت دونان كشیدن

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:14 PM
شیر

شب آمد مرا وقت غریدن است
گه كار و هنگام گردیدن است
به من تنگ كرده جهان جای را
از این بیشه بیرون كشم پای را
حرام است خواب
بر آرم تن زردگون زین مغاك
بغرم بغریدنی هولناك
كه ریزد ز هم كوهساران همه
بلرزد تن جویباران همه
نگردند شاد
نگویند تا شیر خوابیده است
دو چشم وی امشب نتابیده است
بترسیده است از خیال ستیز
نهاده ز هنگامه پا در گریز
نهم پای پیش
منم شیر ،‌سلطان جانوران
سر دفتر خیل جنگ آوران
كه تا مادرم در زمانه بزاد
بغرید و غریدنم یاد داد
نه نالیدنم
بپا خاست ،‌برخاستم در زمن
ز جا جست ، جستم چو او نیز من
خرامید سنگین ، به دنبال او
بیاموختم از وی احوال او
خرامان شدم
برون كردم این چنگ فولاد را
كه آماده ام روز بیداد را
درخشید چشم غضبناك من
گواهی بداد از دل پاك من
كه تا من منم
به وحشت بر خصم ننهم قدم
نیاید مرا پشت و كوپال، خم
مرا مادر مهربان از خرد
چو می خواست بی باك بار آورد
ز خود دور ساخت
رها كرد تا یكه تازی كنم
سرافرازم و سرفرازی كنم
نبوده به هنگام طوفان و برف
به سر بر مرا بند و دیوار و سقف
بدین گونه نیز
نبوده ست هنگام حمله وری
به سر بر مرا یاوری ، مادری
دلیر اندر این سان چو تنها شدم
همه جای قهار و یكتا شدم
شدم نره شیر
مرا طعمه هر جا كه آید به دست
مرا خواب آن جا كه میل من است
پس آرامگاهم به هر بیشه ای
ز كید خسانم نه اندیشه ای
چه اندیشه ای ست ؟
بلرزند از روز بیداد من
بترسند از چنگ فولاد من
نه آبم نه آتش نه كوه از عتاب
كه بس بدترم ز آتش و كوه و آب
كجا رفت خصم ؟
عدو كیست با من ستیزد همی ؟
ظفر چیست كز من گریزد همی ؟
جهان آفرین چون بسی سهم داد
ظفر در سر پنجه ی من نهاد
وزان شأن داد
روم زین گذر اندكی پیشتر
ببینم چه می آدم در نظر
اگر بگذرم از میان دره
ببینم همه چیز ها یكسره
ولی بهتر آنك
از این ره شوم ، گرچه تاریك هست
همه خارزار است و باریك هست
ز تاریكیم بس خوش آید همی
كه تا وقت كین از نظرها كمی
بمانم نهان
كنون آمدم تا كه از بیم من
بلغزد جهان و زمین و زمن
به سوراخ هاشان ،عیان هم نهان
بلرزد تن سست جانوران
از آشوب من
چه جای است اینجا كه دیوارش هست
همه سستی و لحن بیمارش هست ؟
چه می بینم این سان كزین زمزمه
ز روباه گویی رمه در رمه
خر اندر خر است
صدای سگ است و صدای خروس
بپاش از هم پرده ی آبنوس
كه در پیش شیری چه ها می چرند
كه این نعمت تو كه ها می خورند ؟
روا باشد این
كه شیری گرسنه چو خسبیده است
بیابد به هر چیز روباه دست ؟
چو شد گوهرم پاك و همت بلند
بباید پی رزق باشم نژند ؟
بباید كه من
ز بی جفتی خویش تنها بسی
بگردم به شب كوه و صحرا بسی ؟
بباید به دل خون خود خوردنم
وزین درد ناگفته مردنم ؟
چه تقدیر بود ؟
چرا ماند پس زنده شیر دلیر
كه اكنون بر آرد در این غم نفیر ؟
چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت
درین ره مگر بیشه اش را نیافت
كز او دور شد ؟
چرا بشنوم ناله های ستیز
كه خود نشنود چرخ دورینه نیز
كه ریزد چنین خون سپهر برین
چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین
سپهر آفرید
از این سایه پروردگان مرغ ها
بدرم اگر ،‌گردم از غم رها
صداشان مرا خیره دارد همی
خیال مرا تیره دارد همی
در این زیر سقف
یكی مشت مخلوق حیله گرند
همه چاپلوسان خیره سرند
رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه ماده اند اینان و نه نیز نر
همه خفته اند
همه خفته بی زحمت كار و رنج
بغلتیده بر روی بسیار گنج
نیارند كردن از این ره گذر
ندارند از حال شیران خبر
چه اند این گروه ؟
ریزم اگر خونشان را به كین
بریزد اگر خونشان بر زمین
همان نیز باشم كه خود بوده ام
به بیهوده چنگال آلوده ام
وز این گونه كار
نگردد در آفاق نامم بلتد
نگردم به هر جایگاه ارجمند
پس آن به مرا چون از ایشان سرم
از این بی هنر روبهان بگذرم
كشم پای پس
از این دم ببخشیدتان شیر نر
بخوابید ای روبهان بیشتر
كه در رهع دگر یك هماورد نیست
بجز جانورهای دلسرد نیست
گه خفتن است
همه آرزوی محال شما
به خواب است و در خواب گردد رو
بخوابید تا بگذرند از نظر
بنامید آن خواب ها را هنر
ز بی چارگی
بخوابید ایندم كه آلام شیر
نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر
فكندن هر آن را كه در بندگی است
مرا مایه ی ننگ و شرمندگی است
شما بنده اید

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:22 PM
بز ملاحسن

بز ملا حسن مسئله گو
چو به ده از رمه می كردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ،‌ ز بزها ، دو سه جفت
بز همسایه ،‌بز مردم ده
همه پر شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین می گفت
مرحبا بز بزك زیرك من
كه كند سود من افزون به نهفت
روزی آمد ز قصا بز گم شد
بز ملا به سوی مردم شد
جست ملا ،‌ كسل و سرگردان
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن
زیر هر چاله و هر دهلیزی
كنج هر بیشه ،‌به هر كوهستان
دید هر چیز و بز خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد كنان
گفت : اگر یافتم این بد گوهر
كنمش خرد سراسر استخوان
ناگهان دید فراز كمری
بز خود را از پی بوته چری
رفت و بستش به رسن ،‌زد به عصا
بی مروت بز بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
كه خورد شیر تو را مرده ده ؟
بزك افتاد و بر او داد ندا
شیر صد روز بزان دگر
شیر یك روز مرا نیست بها ؟
یا مخور حق كسی كز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه تراست

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:34 PM
گل نازدار

سود گرت هست گرانی مكن
خیره سری با دل و جانی مكن
آن گل صحرا به غمزه شكفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا كه برآید ز خواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش ز دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیك بسی بیره و بیهوده بود
فر و برازندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنایافته
گل كه چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از كار ندانی چه دید
سودنكرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شكست
تلخی ایان به جایش نشست
از بن آن خار كه بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص كنان رهسپر و شادمان
از بر وی یكسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن كه یكی دیده بدو برندوخت
هر كه چو گل جانب دل ها شكست
چون كه بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
كانچه به كف داشت ز كف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق كشی
یك نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به كف و شاد باش

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:37 PM
مفسده ی گل

صبح چو انوار سرافكنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مكیدیش لب سرخ رنگ
گاه كشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا كشید
كار دو خواهنده به دعوا كشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا كه رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیك رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یك دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه كرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری كشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان كینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بی پا و دست
تا ز سه دشمن یكی از جا گریخت
و آن دگری را پر پر نقش ریخت
و آن گل عاشق كش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شكست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی كشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی كشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یكی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل كه سر رونق هر معركه است
مایه ی خونین دلی و مهلكه است
كار گل این است و به ظاهر خوش است
لیك به باطن دم آدم كش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:37 PM
گل زودرس

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده كه : حیف كه چنین یكه بر شكفتی زود
لب گشادی كنون بدین هنگام
كه ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشكن
كور نشناسد از سفید كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
كم شود از كسی كه خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن كه نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

تووت فرنگی
7th February 2011, 04:38 PM
از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد

من ندانم با كه گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر كه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون كند
عاقبت ، خواننده را مجنون كند
آتش عشق است و گیرد در كسی
كاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می آید مراكز كودكی
همره من بوده همواره یكی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می كردم اندر عالمی
یك نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یك صفت ، یك غمزه و یك رنگ سود
هر یكی محنت زدا ،‌خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را كرده ساز
هر یكی با یك كرشمه ،‌یك هنر
هوش بردی و شكیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر كمند
می كشیدی هر كه افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من كه در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت كردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
كودكی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر كجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه كیست
قصدش از همراهی در كار چیست ؟
بس كه دیدم نیكی و یاری او
مار سازی و مددكاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر كه باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد كاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نكو
همرها ،‌تو چه كسی ؟ آخر بگو
كیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو كجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلكشی
به به از كردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلكشت
بی تو یك لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز آی و ره نما ، در پیش رو
كه منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها كردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم كسی
چون كه در من سوز او تاثیر كرد
عالمی در نزد من تغییر كرد
عشق ، كاول صورتی نیكوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز ناكامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم كشید
ناگهان دیدم خطا كردم ،‌خطا
كه بدو كردم ز خامی اقتفا
آدم كم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
كه شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یك شبی تنها بدم در كوهسار
سر به زانوی تفكر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و ناكامی خود
كه : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
من كه هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یكی چاره نمود
چاره می جستم كه تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می كردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق كز اول مرا درحكم بود
س آنچه می گفتم بكن ،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد كان روزگار
اندك اندك برد از من اختیار
هر چه كردم كه از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
كه فكنده ست او تو را در جست و جو
ترك آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه كار است ، اینكه با من كرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه كردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون كه دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن كسان خام را
كه نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
كو مرا یك یاوری ، كو دستگیر ؟
می كشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
كودكی كو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، كامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام كرد
آخرم رسوای خاص و عام كرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
كه مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام كرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من كیم ؟
كه شده ماننده ی دیوانگان
می روم شیدا سر و شیون كنان
می روم هر جا ، به هر سو ، كو به كو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در كار خود
كه نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها كار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری كه از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
كه ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نكویی كز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت كجاست ؟
چه شد آن یاری كه با من داشتی
دعوی یك باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندك اندك آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس كه دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق كرد
وای بر حال من بدبخت!‌وای
كس به درد من مبادا مبتلای
عشق با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز ناكامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می كردم من از پیكارشان
خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش كرد
هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
كه پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن كس كه دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیك خود را كی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن كه كمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیكان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی كردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر كردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیكو نهاد
حیف از اویی كه در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یك نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ،‌ لیكن خلق كور
كور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
كه به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتمن
من چو آن شخصم كه از بهر صدف
كردم عمر خود به هر آبی تلف
كمتر اندر قوم عقل پاك هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت كردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از كسی
كه تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
كه رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا كه باشد در بشر
عاقل آن باشد كه بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می كشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان كسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یكی خونین دلم شوریده حال
كه شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یكباره ناپیداستم
كس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینك ، كانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناكامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد كوهستانیم
كز بدی بخت ،‌در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر كه را یك چیز خوب و دلكش است
من خوشم با زندگی كوهیان
چون كه عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا كه مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوكتی ،‌ نه زینتی
نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در كنار گوسفند و كوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و كار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از كید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا كه این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای كاش او نبود
من هراسانم بسی از كار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از كردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! كو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،‌جنگل من ، كو، كجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می كند
س دورم از دیرینه مسكن می كند
یك زمانم اندكی نگذاشت شاد
كس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
كه جهانی خصم جانی من است
هیچ كس جز من نباشد یار من
یار نیكوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یك زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه كاش نقش تو نبود
كیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ،‌ افغان كنی
خلق را زین حال خود حیران كنی
چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز آی ، هان
كه تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
س نه پریشان حالی و محنت كشی
اندكی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی كه تو راست
گر ملامت ها كند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
كه ملامت دارد این شوریده بخت
گرد آیید و تماشایش كنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم كرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
كه چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون كه حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا كس را كه حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را كاندوه و درد
گردش ایام كم كم محو كرد
جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این كه : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من
بلكه از دیوانگان هم بدترم
زان كه مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افكنم
خویش را دذ شور و شر می افكنم
جنبش دریا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سكوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریكی كوه
های های آبشار باشكوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون كه می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یك مرا زخمی زنند
گوییا هر یك مرا شیدا كنند
من ندانم چیست در عالم نهان
كه مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
كه شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه كردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز كه دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
كاش تو با من نبودی ! كاش ! كاش
لیك ، ای عشق ، این همه از كار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی كجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه كرد ؟
ای بسا شب ها كنار كوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شكوه ها كردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود كرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا كه در تو و لوله افكند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون كند
گه اسیر خلق پر افسون كند
گه تو را حیران كند در كار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یكسره از كار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترك این بد كیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون كه دشمن گشت در خانه قوی
رو كه در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدكردار و كیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی كت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،‌حمایت ها كنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم كن بر بیچارگان باشد روا
كاش جان را عقل بود و هوش بود
ترك این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید كه از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا كه داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
كرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز كرد
بر من بیچاره كشف راز كرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
كاش راه او نمی آموختم
كی ز جمعیت گریزان می شدم
كی به كار خویش حیران می شدم ؟
كی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یك رنگ بود ؟
كی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه كرد این عشق آتشپاره كرد
عشق را بازیچه نتوان فرض كرد
ای دریغا روزگار كودكی
كه نمی دیدم از این غم ها ، یكی
فكر ساده ، درك كم ، اندوه كم
شادمان با كودكان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و كین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ،‌ ای آیندگان
قصه ی رنگ پریده آتشی ست
س در پی یك خاطر محنت كشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
كه ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد