touraj atef
6th February 2011, 11:18 AM
در مجلس ماتم نشسته ايم و به ياد عزيزي از دست رفته ناله و حسرت داريم و شايد همگي تنها به گذشته مي انديشيم و مردگاني كه ديگر با ما نيستند اما حكايتي در مجلسي چنين به سراغم آمد كه قصه فروغ را كه مي گفت ” تنها صدا است كه باقي مي ماند ” را كم رنگ كرد
در ميان مهمانها پيرمرد ناشنوائي نشسته بود كه از سالها دور او را مي شناختم و بنا بر ساده لوحي بيش از اندازه ام دلم به حال او مي سوخت نمي دانم به چه دليل اين گونه به خود غره شده بودم كه او را با نگاه دلسوزانه مي نگريستم فرصتي پيش آمد كه كنار او بنشينم با ايما و اشاره چند كلمه اي به رسم ادب با او سخن گفتم و باز با كمال ساده لوحي به او مي انديشيدم و دل مي سوزاندم كمي بعد پسر برومند او به مجلس آمد پسركي بسيار شايسته و من بار ديگر با ساده لوحانه اي چون حماقت مي انديشيدم كه چگونه بدون كلام اين دو به سخن خواهند نشست ؟ اما چند دقيقه اي گذشت كه متوجه شدم
تنها صدا نيست كه باقي ماند …
آري عشق بي كلام سخن مي گفت و چقدر زيبا مابين پدر و پسري بود كه هم كلام با يكديگر بودند و من در همان مجلس پسران و پدراني را ديدم كه با كلام هم نمي توانستند نه تنها عشق كه حتي اندكي مهر را به يكديگر دهند در همان سراي مردان و زناني را ديدم كه به كلام آيند تا زخمي زنند و نفرتي را بكارند و ز خود و خود فريبي و خود شيفتگي خود گويند در همان جمع قصه شعري ديدم كه بي شور عشق بود و … اما به آنان نمي انديشيدم و باز به مهر پسر و پدر باز گشتم واين عشق بي كران پدر و پسر مرا به انديشه اي دو باره برد و به ياد قصه اي انداخت كه به نوعي حكايت حافظ را هم تداعي كند
در اندرون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموش او در فغان و غوغا است( حافظ)
قصه امروز را دعاي پدري نام نهاده ام شايد به اين دليل كه پدرم و تنها حس پدري را مي توانم بيان كنم اما اين داستان مي توانست دلنوشته مادران و دعاي آنان نيز باشد و اگر كمي جسورانه تر به قضاوت نشينم مي تواند فارغ از مقام مادري اي پدري اين فرصت را داشته باشد كه قصه همه مردان و زنان و آرزوها و دنياي بي كران اندرونشان گردد و در اين گردشي به اندازه تمامي وجوه آدمها و پنهان و آشكار وجودشان , به طور حتم افكاري نزديك تر و دور تر از اين گفته ها نيز توان هويدا شدن خواهند داشت اما من تنها چند كلمه توانستم از اندرون خويش بعنوان پدر و شايد مردي و كسي كه مي خواهد انسان شود و به دنبال مهر است و فرياد بي كران چون اندرون حافظ دارد خواهم گفت و آن را به پر كلام عشق در سكوت پدر و پسري كه ديدم و به تمامي انسانهائي كه پنداري جز عشق ندارند تقديم نمايم
دعاي پدر
در زير چادر ايلاتي همسرش فرياد مي زد و مرد در فاصله اي نه چندان دور به اين غريو بي كران زني كه در آستانه مادري بود گوش فرا مي داد و زنان ايل گاه بي گاه از چادر بيرون آمده و نگاهي و اندكي هم لبخندنثارش مي كردند و بار ديگر به سوي آستانه ” مادرشدن ” بانويش مي شتافتند و مرد در ميان بيابان پر از صداي در سكوت با يزدان راز و نياز مي كرد او ايزد را چنين مي خواند
- يزدانا ! مرا پسري اعطا كن تا پشتيبان شود و عصاي پيري و تواند كه نامم را در زمين نگاه دارد پسري كه دستهايم را بر روي شانه اش گذارم و به او دلخوش باشم
و پس از اين دعا لبخندي زد و به ياد قصه هاي دده ,مادر بزرگش افتاد كه از روزگاران دور مي گفت قصه هاي شاهنامه ,اما ياد شاهنامه كه افتاد اخمهايش در هم رفت اگر قصه او و پسرش چون داستان زال وپدرش شد چه ؟اگر او نيز آنقدر مغرور شد كه خواست سپيدي مو وباطن كودكي را قرباني سياهي غرور و زيادي خواهيش كند آيا باز هم پسري خواهد خواست ؟ اگر داستان او چون قصه رستم و سهراب شد و آنقدر نسبت به پسر بيگانه شود كه مجبور باشند در دو دنياي متفاوت هم زيستني كنند باز هم جانشيني خواهد داشت ؟ اگر طمعي چون گشتاسب داشته باشد و حاضر باشد بهر مال و قدرت و فرمانروائي دلبند پسري, چون اسفنديار را به قربانگاه بفرستد باز هم پسري خواهد خواست قصه كشتن وليعهدپسران توسط سلاطين پدران را بارها شنيده است چه بسيار به او گفته بودند پسر را پدر سخت بيند زيرا كه حسرت جوانيش را نشانش دهد و اين تلخ قصه اي است آميزه اي از عشق و نفرت سرگرداني بي كراني دارد كه تنها پدران دانند
از دعايش پشيمان گشته است و مي خواهد ديگر در روياي پسر نباشد و از اين رو است
كه رو به آسمان كرد و بار ديگر گفت
- يزدانا ! نخواهم فرزندي ز تيره پوران براي ناز دردانه دختر ببخشاي ! اين بار هم لبخندي زد تصور اين كه دختري او را هم نام باشد لذتي بي كران به او مي بخشيد اما اهريمن ترديد بار ديگر سوي او هجوم آورد اگر دختركي داشته نبايد هر دم چون زندانباني مراقبش گردد تا آبروي حفظ كند ؟آيا نبايد او را از خود دور سازد زيرا گر جسارت مردانه گيرد ديگر هيچ مردي را نخواهد پذيرفت ؟آيا بايد سكوت كند تا سنت و عشيره ايلات او را به كنيزي عادت سازند ؟آيا در هنگام ازدواج او نبايد نگران آن دگري باشد كه همسر دختر است وبايد مجيزش را گويد زيرا گفته اند ” گوشت تنش زير دندانها او است ” بايد اين گوشت تن را چون گوشت تن بي هيچ مقاومتي بار آورد تا تسليم شود و دعاي خير پسركي كه روزي داماد نام مي گيرد بپذيرد و…
دلش طاقت نياورد و باز رو به آسمان كرد نمي دانست از او چه خواهد گر فرزندي آيد كه نه دختر باشد و نه پوري پس آيا بايد چنين فرزندي آيد ؟در تاريكي شب از اين توهمات به وحشت افتاده وچنگ به روي مي كشد و نگاهي به آسمان مي كند آسمان سياهي كه پر از ستاره ها و ماه درخشاني است و به ياد دده ( مادر بزرگ )مي افتد كه مي گفت
- همه چيز از درون به بيرون است اگر دعائي در خويشتن به تمامي خواستار باشد بي كران هستي ترا بخشد
و مرد برون را مي نگرد و حسي كه در درون دارد آسمان پر از ستاره است پيش خود انديشد و پرسد
-چه مي بينم ؟آسمان را و يا اختر و ماهش را ؟
و پاسخ را مي يابد
او گر بخواهد آسمان بيند و گر خواستار آن باشد طالب ماه و اختر است روزگاري كه اندرون آرام دارد و شادمان است تنها ستاره و ماه را نظاره كند و آن هنگام كه غمگين است چه آسان آسمان را سياه و تاريك مي بيند حتي اگر تمامي ستارگانش چون ماه بدري شوند و اين گونه است كه پاسخ مي يابد و دعا مي كند
- يزدانا ! مرا فرزندي گر بدادي مهر و انديشه و رحم و بزرگي يك پدر را بده مرا آگاه كن كه به پسر چون حسرتي ننگرم او را همواره غافل ندانم بدانم نخست يار و بعد پدر اويم و اگر مرا دختري بدادي آموز مرا كه او را چون بانوئي بار آورم نه ز بهر كنيزي و رضايت آن دگري و ثبت قصه تسليم زنان ديارم بر ذهن او كه گر اين گونه پدري توانش برايم باشد ناز دردانه ام نه تكه گوشتي خواهد بود زير دندانهاي آن غريبه سالهاي دور و نه نيازي به آن خواهد داشت كه جاي پدري بخواهم نگاهبان او باشم
صدائي از چادر آمد و هلهله زنان و بانگ ” بشارت ” و ” مبارك” همه جا پيچيد و مردان و زنان ايل سوي او مي آمدند و مرد نگاهي به آسمان كرد و گفت
- يزدا نا! ياريم ده كه پدري باشم آري پدري كه توان مهر دادن را داشته باشم پدري كه پشتيبان است و بهر اين پشتيباني نام قرباني بر خود ننهد پدري كه طلبي بهر عشقي كه به محبوب دلبندش مي دهد نخواهد داشت پدري كه آرزو مي كند تا هنگامي باشد كه رنج به فرزندش ندهد و پدري كه بي كلام و بي مكان و بي زمان عشق دهد و بس
و بعد سوي چادر بانو برفتhttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/02/loveisdeafiii2_12.jpg?w=250&h=324 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/02/loveisdeafiii2_12.jpg)
در ميان مهمانها پيرمرد ناشنوائي نشسته بود كه از سالها دور او را مي شناختم و بنا بر ساده لوحي بيش از اندازه ام دلم به حال او مي سوخت نمي دانم به چه دليل اين گونه به خود غره شده بودم كه او را با نگاه دلسوزانه مي نگريستم فرصتي پيش آمد كه كنار او بنشينم با ايما و اشاره چند كلمه اي به رسم ادب با او سخن گفتم و باز با كمال ساده لوحي به او مي انديشيدم و دل مي سوزاندم كمي بعد پسر برومند او به مجلس آمد پسركي بسيار شايسته و من بار ديگر با ساده لوحانه اي چون حماقت مي انديشيدم كه چگونه بدون كلام اين دو به سخن خواهند نشست ؟ اما چند دقيقه اي گذشت كه متوجه شدم
تنها صدا نيست كه باقي ماند …
آري عشق بي كلام سخن مي گفت و چقدر زيبا مابين پدر و پسري بود كه هم كلام با يكديگر بودند و من در همان مجلس پسران و پدراني را ديدم كه با كلام هم نمي توانستند نه تنها عشق كه حتي اندكي مهر را به يكديگر دهند در همان سراي مردان و زناني را ديدم كه به كلام آيند تا زخمي زنند و نفرتي را بكارند و ز خود و خود فريبي و خود شيفتگي خود گويند در همان جمع قصه شعري ديدم كه بي شور عشق بود و … اما به آنان نمي انديشيدم و باز به مهر پسر و پدر باز گشتم واين عشق بي كران پدر و پسر مرا به انديشه اي دو باره برد و به ياد قصه اي انداخت كه به نوعي حكايت حافظ را هم تداعي كند
در اندرون من خسته دل ندانم كيست / كه من خموش او در فغان و غوغا است( حافظ)
قصه امروز را دعاي پدري نام نهاده ام شايد به اين دليل كه پدرم و تنها حس پدري را مي توانم بيان كنم اما اين داستان مي توانست دلنوشته مادران و دعاي آنان نيز باشد و اگر كمي جسورانه تر به قضاوت نشينم مي تواند فارغ از مقام مادري اي پدري اين فرصت را داشته باشد كه قصه همه مردان و زنان و آرزوها و دنياي بي كران اندرونشان گردد و در اين گردشي به اندازه تمامي وجوه آدمها و پنهان و آشكار وجودشان , به طور حتم افكاري نزديك تر و دور تر از اين گفته ها نيز توان هويدا شدن خواهند داشت اما من تنها چند كلمه توانستم از اندرون خويش بعنوان پدر و شايد مردي و كسي كه مي خواهد انسان شود و به دنبال مهر است و فرياد بي كران چون اندرون حافظ دارد خواهم گفت و آن را به پر كلام عشق در سكوت پدر و پسري كه ديدم و به تمامي انسانهائي كه پنداري جز عشق ندارند تقديم نمايم
دعاي پدر
در زير چادر ايلاتي همسرش فرياد مي زد و مرد در فاصله اي نه چندان دور به اين غريو بي كران زني كه در آستانه مادري بود گوش فرا مي داد و زنان ايل گاه بي گاه از چادر بيرون آمده و نگاهي و اندكي هم لبخندنثارش مي كردند و بار ديگر به سوي آستانه ” مادرشدن ” بانويش مي شتافتند و مرد در ميان بيابان پر از صداي در سكوت با يزدان راز و نياز مي كرد او ايزد را چنين مي خواند
- يزدانا ! مرا پسري اعطا كن تا پشتيبان شود و عصاي پيري و تواند كه نامم را در زمين نگاه دارد پسري كه دستهايم را بر روي شانه اش گذارم و به او دلخوش باشم
و پس از اين دعا لبخندي زد و به ياد قصه هاي دده ,مادر بزرگش افتاد كه از روزگاران دور مي گفت قصه هاي شاهنامه ,اما ياد شاهنامه كه افتاد اخمهايش در هم رفت اگر قصه او و پسرش چون داستان زال وپدرش شد چه ؟اگر او نيز آنقدر مغرور شد كه خواست سپيدي مو وباطن كودكي را قرباني سياهي غرور و زيادي خواهيش كند آيا باز هم پسري خواهد خواست ؟ اگر داستان او چون قصه رستم و سهراب شد و آنقدر نسبت به پسر بيگانه شود كه مجبور باشند در دو دنياي متفاوت هم زيستني كنند باز هم جانشيني خواهد داشت ؟ اگر طمعي چون گشتاسب داشته باشد و حاضر باشد بهر مال و قدرت و فرمانروائي دلبند پسري, چون اسفنديار را به قربانگاه بفرستد باز هم پسري خواهد خواست قصه كشتن وليعهدپسران توسط سلاطين پدران را بارها شنيده است چه بسيار به او گفته بودند پسر را پدر سخت بيند زيرا كه حسرت جوانيش را نشانش دهد و اين تلخ قصه اي است آميزه اي از عشق و نفرت سرگرداني بي كراني دارد كه تنها پدران دانند
از دعايش پشيمان گشته است و مي خواهد ديگر در روياي پسر نباشد و از اين رو است
كه رو به آسمان كرد و بار ديگر گفت
- يزدانا ! نخواهم فرزندي ز تيره پوران براي ناز دردانه دختر ببخشاي ! اين بار هم لبخندي زد تصور اين كه دختري او را هم نام باشد لذتي بي كران به او مي بخشيد اما اهريمن ترديد بار ديگر سوي او هجوم آورد اگر دختركي داشته نبايد هر دم چون زندانباني مراقبش گردد تا آبروي حفظ كند ؟آيا نبايد او را از خود دور سازد زيرا گر جسارت مردانه گيرد ديگر هيچ مردي را نخواهد پذيرفت ؟آيا بايد سكوت كند تا سنت و عشيره ايلات او را به كنيزي عادت سازند ؟آيا در هنگام ازدواج او نبايد نگران آن دگري باشد كه همسر دختر است وبايد مجيزش را گويد زيرا گفته اند ” گوشت تنش زير دندانها او است ” بايد اين گوشت تن را چون گوشت تن بي هيچ مقاومتي بار آورد تا تسليم شود و دعاي خير پسركي كه روزي داماد نام مي گيرد بپذيرد و…
دلش طاقت نياورد و باز رو به آسمان كرد نمي دانست از او چه خواهد گر فرزندي آيد كه نه دختر باشد و نه پوري پس آيا بايد چنين فرزندي آيد ؟در تاريكي شب از اين توهمات به وحشت افتاده وچنگ به روي مي كشد و نگاهي به آسمان مي كند آسمان سياهي كه پر از ستاره ها و ماه درخشاني است و به ياد دده ( مادر بزرگ )مي افتد كه مي گفت
- همه چيز از درون به بيرون است اگر دعائي در خويشتن به تمامي خواستار باشد بي كران هستي ترا بخشد
و مرد برون را مي نگرد و حسي كه در درون دارد آسمان پر از ستاره است پيش خود انديشد و پرسد
-چه مي بينم ؟آسمان را و يا اختر و ماهش را ؟
و پاسخ را مي يابد
او گر بخواهد آسمان بيند و گر خواستار آن باشد طالب ماه و اختر است روزگاري كه اندرون آرام دارد و شادمان است تنها ستاره و ماه را نظاره كند و آن هنگام كه غمگين است چه آسان آسمان را سياه و تاريك مي بيند حتي اگر تمامي ستارگانش چون ماه بدري شوند و اين گونه است كه پاسخ مي يابد و دعا مي كند
- يزدانا ! مرا فرزندي گر بدادي مهر و انديشه و رحم و بزرگي يك پدر را بده مرا آگاه كن كه به پسر چون حسرتي ننگرم او را همواره غافل ندانم بدانم نخست يار و بعد پدر اويم و اگر مرا دختري بدادي آموز مرا كه او را چون بانوئي بار آورم نه ز بهر كنيزي و رضايت آن دگري و ثبت قصه تسليم زنان ديارم بر ذهن او كه گر اين گونه پدري توانش برايم باشد ناز دردانه ام نه تكه گوشتي خواهد بود زير دندانهاي آن غريبه سالهاي دور و نه نيازي به آن خواهد داشت كه جاي پدري بخواهم نگاهبان او باشم
صدائي از چادر آمد و هلهله زنان و بانگ ” بشارت ” و ” مبارك” همه جا پيچيد و مردان و زنان ايل سوي او مي آمدند و مرد نگاهي به آسمان كرد و گفت
- يزدا نا! ياريم ده كه پدري باشم آري پدري كه توان مهر دادن را داشته باشم پدري كه پشتيبان است و بهر اين پشتيباني نام قرباني بر خود ننهد پدري كه طلبي بهر عشقي كه به محبوب دلبندش مي دهد نخواهد داشت پدري كه آرزو مي كند تا هنگامي باشد كه رنج به فرزندش ندهد و پدري كه بي كلام و بي مكان و بي زمان عشق دهد و بس
و بعد سوي چادر بانو برفتhttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/02/loveisdeafiii2_12.jpg?w=250&h=324 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/02/loveisdeafiii2_12.jpg)