touraj atef
5th February 2011, 11:24 AM
چند روزي نجوايش مرا مي خواند و نمي دانم چگونه است كه از ياد برده ام تا او صدايم كند … در روزهائي كه قصه مرگ عزيزاني برايم داشت و به مرد دريائي پر مهري مي انديشم كه ناگهان از ميان ما رفت و در روزگاري كه به حكايت عيسي دمي مي نگرم كه بر كالبد مردمان ديار فرعون و ابولهل و اهرام و كلو پاترا و سوسف و موسي ريخته شده تا بانگ و فرياد رهائي زنند ناگه از ياد برده بودم كه فروغ از تولدي نو برايم گفت و حكايت اين روزها قصه تولد نو است
… (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/01/forogh.jpg)
روزهاي زمستاني كه مي آيند درست در ميانه اولين ماه زمستان عقربه هاي تاريخ يك رويداد بزرگ را براي ايرانيان نشان مي دهد آري تولد بانوي بزرگ ادبيات ايران ” فروغ فرخزاد “ اما امروز يك ماه از سالگرد تولدش مي گذرد اما باز تولدي ديگر است
شايد در بين بسياري اختلاف نظر در مورد تاريخ تولد او وجود داشته باشد اما بنا بر رسمي كه او به ما ياد دارم مي انديشم كه ” چرا توقف كنيم ” و بي توجه به اعداد و تقويم ها ” تولدي ديگر ” برايش بگيرم درست در روزهائي كه نياز به تولدي ديگر دارم تولدي ديگر برا خودم و عزيزانم و ديارم و جهانم كه در پي تحول است به بانو باز گردم
فروغ فرخزاد در حالي از دنياي پر كشيد كه من تنها 5 ماه داشتم و از اين رو هيچگاه نمي توانستم فرصتي داشته كه برايش جشني بگيريم جشني با كيكي كه به طور حتم نمي توانست همه شمعهائي كه او در زندگيم افروخت را تحمل كند و بعد به خاطر تمامي نورهائي كه بر زندگيم از خرد و انديشه و عشق تابانيد از او سپاس گويم سالها به ظهيرا لدوله محفل او مي رفتم جائي كه او در كنار بسياري از بزرگان چون ايرج ميرزا و رهي معيري و قمرالملوك وزيري و سعيد دشتي و…محفلي عاشقانه را تشكيل داده است اما اين بار جشن ميلادش را در كنار نوشته هايم مي گيرم كه اگر تاثير او نبود شايد هيچگاه نمي نگاشتم و اگر هم مي نوشتم طعم و بوي عاشقانه نداشت در طي سالها زندگي با نوشته هاي فروغ فرخزاد, گفته ها و درسها و نكته ها بسياري از او آموختم و شايد سخت باشد كه بتوانم اندكي از تمامي آموزه هايم از بانوي عشق و ادبيات پارسي را گويم اما نگاهي بسيار گذرا بهر تولدي ديگر بر انديشه هاي او دارم و سعي مي كنم در دنياي فانتزي روم با او سخن گويم و با توجه به فرازهائي از مصاحبه منتشر شده او در مجله “آرش ” شماره اول دوره دوم كه بيش از چند دهه از آن مي گذرد و برخي از اشعارش جوابهاي او را حدس بزنم
از او مي پرسم
-فروغ فرخزاد چگونه فروغ فرخزاد را تشريح مي كند؟
مي گويدمن تا سر خودم سنگ نخورد معني سنگ را نمي فهمم و بعد مي خواند
من هيچگاه پس از مرگم
جرئت نكردم كه در آينه بنگرم
و آنقدر مرده ام كه هيچ چيز جز مرگ مرا ديگر ثابت نمي كند
…
- زندگي فروغ چگونه گذشت؟
لبخند زيبايش را تصور مي كنم و مي گويد من چهار فصل داشتم اسير- ديوار- عصيان – تولدي ديگر فصول زندگانيم بودند در فصل بهار زندگيم تنها مي خواندم و انباشته مي شدم و بعد مي سرودم
من زشرم شكوفه لبريزم
يار من كيست اي بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا يار من نيست
دشت بي تاب شبنم آلود
چه كسي را بخويش مي خواند سبزه ها
لحظه اي خموش,خموش
آن كه يار من است مي داند
…
و بعد مي گويد تابستانم آمد در جواني احساسات ريشه هائي دارند و اگر پشت آنها فكر نباشد خشك مي شوند و من به دنياي اطرافم و به اشياي اطرافم و به خطوط اصلي دنيا نگاه كردم آن را كشف كردم و خواستم كه بگويم و كلمه لازم شد و اين كلمه مرا ياد داد كه زندگي را بيابم و بار ديگر ترنم مي كند
آه اي زندگي منم كه هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم
نه به فكرم كه رشته پاره كنم
نه بر آنم كز تو بگريزم
…
ومن مي خندم و مي پرسم
-اما بانو! زندگي چه بود ؟ چه چيز هائي در بين آدمها ,دنيا , اشيا,خطوط ديدي كه چنين پوچ نظاره اش كردي ؟ آيا زندگي اين گونه پوچي را به تو تحميل كرد ؟چه چيزي در درون خود يافتي ؟
و باز فروغي لبخندي پر فروغ مي زند و مي گويد
من به دنبال چيزي درون خود و اطراف خودم هستم زيرا
پر شده ام از ترانه سياه
پرشده ام از ترانه سپيد
از هزاران شراره هاي نياز
از هزاران جرقه اميد
و بعد ادامه مي دهد و مي گويد و چنين بود كه عصيان كردم
حيف از آن روزها كه من با خشم
به تو چون دشمني نظر كردم
…
و بعد از تولد ديگرم مي گويم تولدي كه مرا به شعرم نزديك تر كرد و اين تولد هنگامي بود كه گذشته را در گذشته پنداشتم
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتي كه در خورشيد مي پوسند از تابش خورشيد پوسيدند و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر افشاني ها در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
و دختري كه گونه هايش را با برگهاي شمعداني رنگ مي زد و اكنون زني تنها است
اكنون زني تنها است
…
و من جسارتم را جمع مي كنم و مي پرسم
-زني تنها است ؟آيا فروغ تنها است ؟ فروغ كه كلامش و شعرش و دلش و عشقش همواره با او است چگونه تنها است ؟
و بانو نگاهي به آن سوي پنجره مي كند و پاسخ مي دهد
شعر براي من مثل پنجره است كه هروقت به طرفش مي روم خود به خود باز مي شود من آنجا مي نشينم و نگاه مي كنم ,آواز ميخوانم,داد مي زنم ,گريه مي كنم و مي دانم كه آن طرف پنجره يك فضا و يك نفر مي شنود ..
اين بار من چشمهايم را مي بندم و براي فروغ مي خوانم
من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريكي و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانه من آمدي,اي مهربان چراغ بياور و يك دريچه كه از آن به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم …
نگاهش مي كنم و او با حسرت به پنجره رو به رو مي نگرد و ادامه مي دهد
-شاعر بودن يعني انسان بودن و يك شاعر بايد نخست خود را بسازد و شايد به اين دليل است كه از كساني كه بخاطر ” يك بشقاب پلو ” شعر مي گويند بي زارم و مي خواند
هيچ صيادي در جوي حقير كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من پري كوچك غمگيني را مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك نيلبك چوبين مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميردو سحرگاه از يك بوسه به دنيا مي آيد
…
چشمهايم پر اشك و مي پرسم
- بانو ! چرا پري كوچك عصيان نمي كند و به دنبال تولد ديگر نيست ؟ چرا در ديوار خود اسارت را تجربه مي كند
لبخند جاودانه را مي زند و مي گويد
چون به خود حقه مي زند اين حقه اي است كه آدم اول به خود مي زند و بعد خود را گم مي كند و..
مي توان چون عروسكان كوكي با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد
مي توان در جعبه اي ماهوت باشي و انباشته از كاه سالها در لابه لاي تور
و پولك خفت مي توان با فشار هر هرزه دستي بي سبب فرياد كرد و گفت
“آه من بسيار خوشبختم “
…
و من باز پرسم
- چگونه مي توان پري غمگين نشد و بتوان عروسك كوكي نماند و فروغ گونه زندگي كرد؟
جوابم را اين گونه مي دهد
مائيم ما كه طعنه زاهد شنيده ام
مائيم ما كه جامه تقوي دريده ايم
زيرا درون جامه غير پيكر فريب
زين هاديان راه حقيقت نديده ايم
آن آتشي كه در دل من شعله مي كشد
گر به دامان شيخ فتاده بود
دگر بما كه سوخته ايم از شراره عشق
نام گنه كاره رسوا نداده بود
…………………………
بر دستهايش بوسه مي زنم و سپاس از يزدان گويم كه فروغ ايراني بود او كه يادمان داد ” اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است “ برايش آرزوي تولدي ديگر دارم برايش همواره تولد مي خواهم براي اذهان همه ما براي ديارمان و گيتي تولدي ديگر مي خواهم تولدي كه دانم تا ايران و ايراني و شعر و عشق و زندگي و شجاعت وجود دارد فروغ نيز فروغ خواهد داشت و لبخند او را متصور مي شوم كه مي خواند
در اتاقي كه به اندازه يك تنهائي است
دل من كه به اندازه عشق است
به بهانه ساده خوشبختي خود مي نگرد
و باز به ياد فروغ افتم و سپاس او را گويم كه گاه به گاهي به قلم ناتوانم و ذهن مكار فراموش كارم سري مي زند و به يادم مي آورد كه به تولدهاي ديگر انديشم
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/02/d8a8d986d8af-d8a8d8a7d8b2.jpg?w=500&h=333 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/02/d8a8d986d8af-d8a8d8a7d8b2.jpg)
… (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/01/forogh.jpg)
روزهاي زمستاني كه مي آيند درست در ميانه اولين ماه زمستان عقربه هاي تاريخ يك رويداد بزرگ را براي ايرانيان نشان مي دهد آري تولد بانوي بزرگ ادبيات ايران ” فروغ فرخزاد “ اما امروز يك ماه از سالگرد تولدش مي گذرد اما باز تولدي ديگر است
شايد در بين بسياري اختلاف نظر در مورد تاريخ تولد او وجود داشته باشد اما بنا بر رسمي كه او به ما ياد دارم مي انديشم كه ” چرا توقف كنيم ” و بي توجه به اعداد و تقويم ها ” تولدي ديگر ” برايش بگيرم درست در روزهائي كه نياز به تولدي ديگر دارم تولدي ديگر برا خودم و عزيزانم و ديارم و جهانم كه در پي تحول است به بانو باز گردم
فروغ فرخزاد در حالي از دنياي پر كشيد كه من تنها 5 ماه داشتم و از اين رو هيچگاه نمي توانستم فرصتي داشته كه برايش جشني بگيريم جشني با كيكي كه به طور حتم نمي توانست همه شمعهائي كه او در زندگيم افروخت را تحمل كند و بعد به خاطر تمامي نورهائي كه بر زندگيم از خرد و انديشه و عشق تابانيد از او سپاس گويم سالها به ظهيرا لدوله محفل او مي رفتم جائي كه او در كنار بسياري از بزرگان چون ايرج ميرزا و رهي معيري و قمرالملوك وزيري و سعيد دشتي و…محفلي عاشقانه را تشكيل داده است اما اين بار جشن ميلادش را در كنار نوشته هايم مي گيرم كه اگر تاثير او نبود شايد هيچگاه نمي نگاشتم و اگر هم مي نوشتم طعم و بوي عاشقانه نداشت در طي سالها زندگي با نوشته هاي فروغ فرخزاد, گفته ها و درسها و نكته ها بسياري از او آموختم و شايد سخت باشد كه بتوانم اندكي از تمامي آموزه هايم از بانوي عشق و ادبيات پارسي را گويم اما نگاهي بسيار گذرا بهر تولدي ديگر بر انديشه هاي او دارم و سعي مي كنم در دنياي فانتزي روم با او سخن گويم و با توجه به فرازهائي از مصاحبه منتشر شده او در مجله “آرش ” شماره اول دوره دوم كه بيش از چند دهه از آن مي گذرد و برخي از اشعارش جوابهاي او را حدس بزنم
از او مي پرسم
-فروغ فرخزاد چگونه فروغ فرخزاد را تشريح مي كند؟
مي گويدمن تا سر خودم سنگ نخورد معني سنگ را نمي فهمم و بعد مي خواند
من هيچگاه پس از مرگم
جرئت نكردم كه در آينه بنگرم
و آنقدر مرده ام كه هيچ چيز جز مرگ مرا ديگر ثابت نمي كند
…
- زندگي فروغ چگونه گذشت؟
لبخند زيبايش را تصور مي كنم و مي گويد من چهار فصل داشتم اسير- ديوار- عصيان – تولدي ديگر فصول زندگانيم بودند در فصل بهار زندگيم تنها مي خواندم و انباشته مي شدم و بعد مي سرودم
من زشرم شكوفه لبريزم
يار من كيست اي بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا يار من نيست
دشت بي تاب شبنم آلود
چه كسي را بخويش مي خواند سبزه ها
لحظه اي خموش,خموش
آن كه يار من است مي داند
…
و بعد مي گويد تابستانم آمد در جواني احساسات ريشه هائي دارند و اگر پشت آنها فكر نباشد خشك مي شوند و من به دنياي اطرافم و به اشياي اطرافم و به خطوط اصلي دنيا نگاه كردم آن را كشف كردم و خواستم كه بگويم و كلمه لازم شد و اين كلمه مرا ياد داد كه زندگي را بيابم و بار ديگر ترنم مي كند
آه اي زندگي منم كه هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم
نه به فكرم كه رشته پاره كنم
نه بر آنم كز تو بگريزم
…
ومن مي خندم و مي پرسم
-اما بانو! زندگي چه بود ؟ چه چيز هائي در بين آدمها ,دنيا , اشيا,خطوط ديدي كه چنين پوچ نظاره اش كردي ؟ آيا زندگي اين گونه پوچي را به تو تحميل كرد ؟چه چيزي در درون خود يافتي ؟
و باز فروغي لبخندي پر فروغ مي زند و مي گويد
من به دنبال چيزي درون خود و اطراف خودم هستم زيرا
پر شده ام از ترانه سياه
پرشده ام از ترانه سپيد
از هزاران شراره هاي نياز
از هزاران جرقه اميد
و بعد ادامه مي دهد و مي گويد و چنين بود كه عصيان كردم
حيف از آن روزها كه من با خشم
به تو چون دشمني نظر كردم
…
و بعد از تولد ديگرم مي گويم تولدي كه مرا به شعرم نزديك تر كرد و اين تولد هنگامي بود كه گذشته را در گذشته پنداشتم
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتي كه در خورشيد مي پوسند از تابش خورشيد پوسيدند و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر افشاني ها در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
و دختري كه گونه هايش را با برگهاي شمعداني رنگ مي زد و اكنون زني تنها است
اكنون زني تنها است
…
و من جسارتم را جمع مي كنم و مي پرسم
-زني تنها است ؟آيا فروغ تنها است ؟ فروغ كه كلامش و شعرش و دلش و عشقش همواره با او است چگونه تنها است ؟
و بانو نگاهي به آن سوي پنجره مي كند و پاسخ مي دهد
شعر براي من مثل پنجره است كه هروقت به طرفش مي روم خود به خود باز مي شود من آنجا مي نشينم و نگاه مي كنم ,آواز ميخوانم,داد مي زنم ,گريه مي كنم و مي دانم كه آن طرف پنجره يك فضا و يك نفر مي شنود ..
اين بار من چشمهايم را مي بندم و براي فروغ مي خوانم
من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريكي و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانه من آمدي,اي مهربان چراغ بياور و يك دريچه كه از آن به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم …
نگاهش مي كنم و او با حسرت به پنجره رو به رو مي نگرد و ادامه مي دهد
-شاعر بودن يعني انسان بودن و يك شاعر بايد نخست خود را بسازد و شايد به اين دليل است كه از كساني كه بخاطر ” يك بشقاب پلو ” شعر مي گويند بي زارم و مي خواند
هيچ صيادي در جوي حقير كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من پري كوچك غمگيني را مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك نيلبك چوبين مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميردو سحرگاه از يك بوسه به دنيا مي آيد
…
چشمهايم پر اشك و مي پرسم
- بانو ! چرا پري كوچك عصيان نمي كند و به دنبال تولد ديگر نيست ؟ چرا در ديوار خود اسارت را تجربه مي كند
لبخند جاودانه را مي زند و مي گويد
چون به خود حقه مي زند اين حقه اي است كه آدم اول به خود مي زند و بعد خود را گم مي كند و..
مي توان چون عروسكان كوكي با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد
مي توان در جعبه اي ماهوت باشي و انباشته از كاه سالها در لابه لاي تور
و پولك خفت مي توان با فشار هر هرزه دستي بي سبب فرياد كرد و گفت
“آه من بسيار خوشبختم “
…
و من باز پرسم
- چگونه مي توان پري غمگين نشد و بتوان عروسك كوكي نماند و فروغ گونه زندگي كرد؟
جوابم را اين گونه مي دهد
مائيم ما كه طعنه زاهد شنيده ام
مائيم ما كه جامه تقوي دريده ايم
زيرا درون جامه غير پيكر فريب
زين هاديان راه حقيقت نديده ايم
آن آتشي كه در دل من شعله مي كشد
گر به دامان شيخ فتاده بود
دگر بما كه سوخته ايم از شراره عشق
نام گنه كاره رسوا نداده بود
…………………………
بر دستهايش بوسه مي زنم و سپاس از يزدان گويم كه فروغ ايراني بود او كه يادمان داد ” اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است “ برايش آرزوي تولدي ديگر دارم برايش همواره تولد مي خواهم براي اذهان همه ما براي ديارمان و گيتي تولدي ديگر مي خواهم تولدي كه دانم تا ايران و ايراني و شعر و عشق و زندگي و شجاعت وجود دارد فروغ نيز فروغ خواهد داشت و لبخند او را متصور مي شوم كه مي خواند
در اتاقي كه به اندازه يك تنهائي است
دل من كه به اندازه عشق است
به بهانه ساده خوشبختي خود مي نگرد
و باز به ياد فروغ افتم و سپاس او را گويم كه گاه به گاهي به قلم ناتوانم و ذهن مكار فراموش كارم سري مي زند و به يادم مي آورد كه به تولدهاي ديگر انديشم
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/02/d8a8d986d8af-d8a8d8a7d8b2.jpg?w=500&h=333 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/02/d8a8d986d8af-d8a8d8a7d8b2.jpg)