touraj atef
18th January 2011, 10:36 AM
روز هجر آمد و دلتنگي ها به سراغ آيد
دلتنگي ز روز ديرين تا به امروز ز سالهاي دور تا به اكنون
وحسرت ديدن برف به شوق جفت چشمهاي معشوق
حسرت قدم زدن در خيابانهاي پر سكوت برفي
آن هنگام كه هيچ صدائي نيست جز تنفس ياري كه گرمايت دهد
دستهائي كه سوز برف هم نتواند سوز عشق را از آنها گيرد
لبهائي كه ترنم عاشقانه زند به برفهائي كه از آسمان بهر چشم يار از نگاه عاشق آيد
آري حسرت ديداري كه بايد به روزگار سپرد
همان روزگاري كه هجر را بيش از هر وصلي نصيب كرد و كاش چنين نباشد
چقدر سخت است حسرت خريدن يك بسته گل نرگس از گل فروشان سر چهار راه كه بتواني با نرگسهاي عطر معشوق را به خود لبخندي به يار و دلگرمي به گل فروشان دهي
آري حسرت آمد
حسرتي ز هجر
و كاش هجري نباشد
عاشقي در سالهاي دور برايمان خواند
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
در هیچ کس ندیدم نشانی زآن دلستان
یا او نشان ندارد یا من خبر ندارم
گوئی او بود .در خواب بود و یا در بیداری ؟ نمی دانم. چشمهایش خبر از آشنائی می داد. در دستش شاخه گلی نرگس و لبخندی که زغم به جای شادمانی خبر می داد و چشمهایش زیبا و در یائی زبخشش را تداعی می کر داما غم آنجا هم شاه نشین بود. غمهای چشمها را کجا می توان پیدا کرد؟ آری دل را نشانه کر د م و دیدم آنجا است که آتش زده است روزگار غداری که گو ئی کاری بجز سوختن نداد.تعجب نکر دم دل به در یا زدم و خواستم در خنكاي آن اندكي بياسايم اما مگر هجر تواند كه آتشم نزند ؟
باز پرسشها به سراغم آمد و پر سیدم و او پاسخم داد ز بی مهر یها و ز از یاد بردن ها و ز جدائی ها و از عشقی که او در جستجويش بود و آن دگر نه داده و نه پذیرفته بودو سوزانده بو د دل پر مهری که باید آرام دل برای دل آرام می شد اما دل سوخته نصیب این دلباخته شده بودو …غر قه در نگاهش بود م و سعی کر دم که این غر قه و خفته فریاد درو نم را خموش کنم خو استم ز امید گو یم و از ایمان صحبت کنم اما او نمی پذیرفت او بی امید بود که این تحفه اي بود که یار گونه کاغذیش با بی عشقی به او داده بود.ر.وزگار به گو نه ای بو د که او فر یاد عشق داشت و آن که توان و اذن عشق دادن داشت از او در یغ می کر د و من که نگاهم می توانست از حادثه عشق همچنان خيس بود و نمي توانستم در زير لبخند آنها را مخفي كنم گوئي نمي توانستم در درون قلبش رد پاي آينده اي خوش را بنگارم و شايد اذن نداشتم و این گو نه بود که او رفت و اين قصه سالهاي دور بود
سالها انديشيدم كه اورا آزردم ولی این این آزردگی از بهر این بود که بر ای همه ما خیلی زو د دیر شده بود به در یا ز د م و به ساحلی که او ایستاده بود می نگریستم او پشت به من و در یا شد او به سوی دگر و من سوی دگری رفتم این رو یا هم تعبیر ی در واقعیت نداشت نمی دانم من فقط خوابها را می بینم و به صدای دور دستی گوش فر ا می دهم همان صدائی که برایم می خواند
من که ازآتش دل چو خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
و من خمو ش و خو ن می خو ر م و خاموش
و من شاهد گذر او شدم و گفتم “پرعشق باشی
و ترا به يزدان پر عشق سپردم
دانم كه حفظ كند
عطر معشوق براي يار
عطر عشق عاشق براي او
و دلگرمي هائي كه دانم چون نرگس فروشان فروشان روزهاي برفي باز هم دهد
و او رفت و اكنون
باز ترانه اي از هجر گويد آيا اين بار چنين است ؟
مي دانم چنين نيست
امروز بايد ناخدائي كرد
امروز بايد پسرك سالهاي دور را بيشتر دوست داشت اما باز بايد ناخدائي كرد
امروز بايد بخشيد
امروز بايد طعنه را از ياد برد
امروز بايد فقط گفت
به اميد ديدار
به اميد برف دو باره
به اميد عطر گلهيا نرگس
به اميد قدم زدنهاي برفي
به اميد عشق
به اميد مهر
به اميد خود اميد
و به اميد ديدار وصل و فراموشي هجر
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/01/d985d98ad986d98ad8a7d8aad988d8b1.jpg?w=500&h=489 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/01/d985d98ad986d98ad8a7d8aad988d8b1.jpg)
دلتنگي ز روز ديرين تا به امروز ز سالهاي دور تا به اكنون
وحسرت ديدن برف به شوق جفت چشمهاي معشوق
حسرت قدم زدن در خيابانهاي پر سكوت برفي
آن هنگام كه هيچ صدائي نيست جز تنفس ياري كه گرمايت دهد
دستهائي كه سوز برف هم نتواند سوز عشق را از آنها گيرد
لبهائي كه ترنم عاشقانه زند به برفهائي كه از آسمان بهر چشم يار از نگاه عاشق آيد
آري حسرت ديداري كه بايد به روزگار سپرد
همان روزگاري كه هجر را بيش از هر وصلي نصيب كرد و كاش چنين نباشد
چقدر سخت است حسرت خريدن يك بسته گل نرگس از گل فروشان سر چهار راه كه بتواني با نرگسهاي عطر معشوق را به خود لبخندي به يار و دلگرمي به گل فروشان دهي
آري حسرت آمد
حسرتي ز هجر
و كاش هجري نباشد
عاشقي در سالهاي دور برايمان خواند
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
در هیچ کس ندیدم نشانی زآن دلستان
یا او نشان ندارد یا من خبر ندارم
گوئی او بود .در خواب بود و یا در بیداری ؟ نمی دانم. چشمهایش خبر از آشنائی می داد. در دستش شاخه گلی نرگس و لبخندی که زغم به جای شادمانی خبر می داد و چشمهایش زیبا و در یائی زبخشش را تداعی می کر داما غم آنجا هم شاه نشین بود. غمهای چشمها را کجا می توان پیدا کرد؟ آری دل را نشانه کر د م و دیدم آنجا است که آتش زده است روزگار غداری که گو ئی کاری بجز سوختن نداد.تعجب نکر دم دل به در یا زدم و خواستم در خنكاي آن اندكي بياسايم اما مگر هجر تواند كه آتشم نزند ؟
باز پرسشها به سراغم آمد و پر سیدم و او پاسخم داد ز بی مهر یها و ز از یاد بردن ها و ز جدائی ها و از عشقی که او در جستجويش بود و آن دگر نه داده و نه پذیرفته بودو سوزانده بو د دل پر مهری که باید آرام دل برای دل آرام می شد اما دل سوخته نصیب این دلباخته شده بودو …غر قه در نگاهش بود م و سعی کر دم که این غر قه و خفته فریاد درو نم را خموش کنم خو استم ز امید گو یم و از ایمان صحبت کنم اما او نمی پذیرفت او بی امید بود که این تحفه اي بود که یار گونه کاغذیش با بی عشقی به او داده بود.ر.وزگار به گو نه ای بو د که او فر یاد عشق داشت و آن که توان و اذن عشق دادن داشت از او در یغ می کر د و من که نگاهم می توانست از حادثه عشق همچنان خيس بود و نمي توانستم در زير لبخند آنها را مخفي كنم گوئي نمي توانستم در درون قلبش رد پاي آينده اي خوش را بنگارم و شايد اذن نداشتم و این گو نه بود که او رفت و اين قصه سالهاي دور بود
سالها انديشيدم كه اورا آزردم ولی این این آزردگی از بهر این بود که بر ای همه ما خیلی زو د دیر شده بود به در یا ز د م و به ساحلی که او ایستاده بود می نگریستم او پشت به من و در یا شد او به سوی دگر و من سوی دگری رفتم این رو یا هم تعبیر ی در واقعیت نداشت نمی دانم من فقط خوابها را می بینم و به صدای دور دستی گوش فر ا می دهم همان صدائی که برایم می خواند
من که ازآتش دل چو خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
و من خمو ش و خو ن می خو ر م و خاموش
و من شاهد گذر او شدم و گفتم “پرعشق باشی
و ترا به يزدان پر عشق سپردم
دانم كه حفظ كند
عطر معشوق براي يار
عطر عشق عاشق براي او
و دلگرمي هائي كه دانم چون نرگس فروشان فروشان روزهاي برفي باز هم دهد
و او رفت و اكنون
باز ترانه اي از هجر گويد آيا اين بار چنين است ؟
مي دانم چنين نيست
امروز بايد ناخدائي كرد
امروز بايد پسرك سالهاي دور را بيشتر دوست داشت اما باز بايد ناخدائي كرد
امروز بايد بخشيد
امروز بايد طعنه را از ياد برد
امروز بايد فقط گفت
به اميد ديدار
به اميد برف دو باره
به اميد عطر گلهيا نرگس
به اميد قدم زدنهاي برفي
به اميد عشق
به اميد مهر
به اميد خود اميد
و به اميد ديدار وصل و فراموشي هجر
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/01/d985d98ad986d98ad8a7d8aad988d8b1.jpg?w=500&h=489 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/01/d985d98ad986d98ad8a7d8aad988d8b1.jpg)