maryam28
16th January 2011, 04:04 PM
طاقت
با يك پاييز متولد مي شود.هنوز چشمانش را نگشوده است. چرا چشمانش را نمى گشايد؟ نمى دانم چرا؟!!!
شايد هنوز زود است‘ شايد هنوز خواب است وشايد هنوز نمى خواهد اين دنيا را ببيند. اما انگار وقتش رسيده است وبايد چشمانش را بگشايد.آرام آرام پلك مى زند اما دنيا برايش تيره وتار است.به خدايش مى گويد: "خداوندا آيا دنيا اين است؟پس چرا من چيزى نمى بينم؟"
خداوند مىفرمايد:"عزيزكم صبر كن دنيا را خواهى ديد هنوز براى تو زود است شايد هنوز طاقتش را نداشته باشى"
به فكر فرورفت و با خود گفت:"يعني اين دنيا چگونه است؟"
روزها وماه ها گذشت چشمانش كم كم سو گرفت هنوزسخن خدا را درك نكرده بود ." طاقت" يعني چه؟
كم كم داشت دنيا را مي ديد.
مادرش را ديد كه صورت زيبايش به خاطر غم واندوه فسرده است به چشمان مادرش نگاه كرد غم عجيبي در چشمانش موج مي زد اما نمي توانست درك كند براي چه او غمگين است؟ كاش مي توانست صحبت كند تا به او بگويد كه مادرجان چرا غمگيني؟ غم هايت را به من بگو تا كمي دلت سبك شود.به راستي چرا مادر تنها بود؟چراجز من همراهي نداشت؟پس پدر كجاست؟ پدر هم به دنبال لقمه ناني بود تا زندگى خانواده اش را تامين كند.
شب ها پدرش را مى ديد‘به انگشتان پدرش زل مى زد.چرا انگشتان پدررم كبود شده؟ چرا ناخن هايش كج شده؟ پدرجان مي خواهم انگشتانت راغرق بوسه كنم ولي صد افسوس كه نمي توانم.
از خدا مي پرسد:" به راستي خداوندا چرا پدرم اينقدر تنها است؟چرا انقدر غرق سختي است؟ مگر ياري ندارد؟"
خداوند به او فرمود:"عزيزكم انسان بايد در سختي ها طاقت بياورد وآنكه طاقت آورد پيروز ميدان مي گردد."
"طاقت" چه واژه عجيبي هنوز مفهومش را درك نكرده است.
از خداوند مي پرسد:" طاقت چيست؟"
اما جوابي از خدا نمي شنود.
مادرش را مي بيند كه در سرماي زمستان در حياط كوچكشان مشغول شستن لباس هاست ودستان زيبايش از شدت سرما سرخ مي شود وبراي اينكه دستان ظريفش از شدت سرما يخ نزند آنهارا به هم مي مالد.دردل به مادرش مي گويد:مادرم طاقت بياور...
پدرش را مي بيند كه از فرط خستگي به خواب فرو مي رود .دردل به پدرش مي گويد:پدرم توهم طاقت بياور..
سال ها وسال ها سپري شده است واينك او به معناي طاقت رسيده است وبا طاقت زندگي كرده است.
به گذشته ها يش نگاه مي كند‘در پاييز متولد شده بود‘در زمستان زندگي كرده بود و اكنون بهارزندگي اش آغاز شده است.
بار ديگر به مادرش مي نگرد.اگرچه آثارگذشته تلخش هنوز بر چهره اش باقي مانده است اما خوشحالي و شادي در چشمانش برق مي زند آري مادرش در سختي ها طاقت آورده است و اكنون پاداشش اين است كه خوشبخت ترين زن روي زمين باشد.
به پدرش نگاه مي كند و مي گويد پدر جان اي كه جانم به فدايت شود اي كسي كه در زمستان ها طاقت آوردي اي كسي كه در دستانت بهشت را جاي داده اي خوشحالم كه تورا نيز شاد مي بينم. انگشتانت هنوز هم خسته اند خسته روزگار‘خسته غصه ها.مرا باخون ناخن هايت به موفقيت رساندي .آري پدرجان همان طاقتي كه خداوند مي فرمود را داشتي اكنون پيروز ميداني پس بتاز تا به قله هاي بلندتري از موفقيت برسي.
به خداوند مي گويد:"خدايا طاقت مرا از گذشته بيشتر كن تا بهتر بتوانم دنيا را درك كنم..."
نويسنده:ارادتمند شما maryam28
با يك پاييز متولد مي شود.هنوز چشمانش را نگشوده است. چرا چشمانش را نمى گشايد؟ نمى دانم چرا؟!!!
شايد هنوز زود است‘ شايد هنوز خواب است وشايد هنوز نمى خواهد اين دنيا را ببيند. اما انگار وقتش رسيده است وبايد چشمانش را بگشايد.آرام آرام پلك مى زند اما دنيا برايش تيره وتار است.به خدايش مى گويد: "خداوندا آيا دنيا اين است؟پس چرا من چيزى نمى بينم؟"
خداوند مىفرمايد:"عزيزكم صبر كن دنيا را خواهى ديد هنوز براى تو زود است شايد هنوز طاقتش را نداشته باشى"
به فكر فرورفت و با خود گفت:"يعني اين دنيا چگونه است؟"
روزها وماه ها گذشت چشمانش كم كم سو گرفت هنوزسخن خدا را درك نكرده بود ." طاقت" يعني چه؟
كم كم داشت دنيا را مي ديد.
مادرش را ديد كه صورت زيبايش به خاطر غم واندوه فسرده است به چشمان مادرش نگاه كرد غم عجيبي در چشمانش موج مي زد اما نمي توانست درك كند براي چه او غمگين است؟ كاش مي توانست صحبت كند تا به او بگويد كه مادرجان چرا غمگيني؟ غم هايت را به من بگو تا كمي دلت سبك شود.به راستي چرا مادر تنها بود؟چراجز من همراهي نداشت؟پس پدر كجاست؟ پدر هم به دنبال لقمه ناني بود تا زندگى خانواده اش را تامين كند.
شب ها پدرش را مى ديد‘به انگشتان پدرش زل مى زد.چرا انگشتان پدررم كبود شده؟ چرا ناخن هايش كج شده؟ پدرجان مي خواهم انگشتانت راغرق بوسه كنم ولي صد افسوس كه نمي توانم.
از خدا مي پرسد:" به راستي خداوندا چرا پدرم اينقدر تنها است؟چرا انقدر غرق سختي است؟ مگر ياري ندارد؟"
خداوند به او فرمود:"عزيزكم انسان بايد در سختي ها طاقت بياورد وآنكه طاقت آورد پيروز ميدان مي گردد."
"طاقت" چه واژه عجيبي هنوز مفهومش را درك نكرده است.
از خداوند مي پرسد:" طاقت چيست؟"
اما جوابي از خدا نمي شنود.
مادرش را مي بيند كه در سرماي زمستان در حياط كوچكشان مشغول شستن لباس هاست ودستان زيبايش از شدت سرما سرخ مي شود وبراي اينكه دستان ظريفش از شدت سرما يخ نزند آنهارا به هم مي مالد.دردل به مادرش مي گويد:مادرم طاقت بياور...
پدرش را مي بيند كه از فرط خستگي به خواب فرو مي رود .دردل به پدرش مي گويد:پدرم توهم طاقت بياور..
سال ها وسال ها سپري شده است واينك او به معناي طاقت رسيده است وبا طاقت زندگي كرده است.
به گذشته ها يش نگاه مي كند‘در پاييز متولد شده بود‘در زمستان زندگي كرده بود و اكنون بهارزندگي اش آغاز شده است.
بار ديگر به مادرش مي نگرد.اگرچه آثارگذشته تلخش هنوز بر چهره اش باقي مانده است اما خوشحالي و شادي در چشمانش برق مي زند آري مادرش در سختي ها طاقت آورده است و اكنون پاداشش اين است كه خوشبخت ترين زن روي زمين باشد.
به پدرش نگاه مي كند و مي گويد پدر جان اي كه جانم به فدايت شود اي كسي كه در زمستان ها طاقت آوردي اي كسي كه در دستانت بهشت را جاي داده اي خوشحالم كه تورا نيز شاد مي بينم. انگشتانت هنوز هم خسته اند خسته روزگار‘خسته غصه ها.مرا باخون ناخن هايت به موفقيت رساندي .آري پدرجان همان طاقتي كه خداوند مي فرمود را داشتي اكنون پيروز ميداني پس بتاز تا به قله هاي بلندتري از موفقيت برسي.
به خداوند مي گويد:"خدايا طاقت مرا از گذشته بيشتر كن تا بهتر بتوانم دنيا را درك كنم..."
نويسنده:ارادتمند شما maryam28