PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پل ارتباط استر با ایران در سانست پارک



MR_Jentelman
16th January 2011, 01:45 AM
سانست پارک، آخرین کتاب پل استر، 10 نوامبر سال 2010 در امریکا چاپ ‌و با فاصله‌ای کمتر از یک ماه با ترجمه مهسا ملک‌مرزبان روانه بازار ایران شد. کتاب، داستان چند جوان است با سرگذشت‌های مختلف که بحران اقتصادی امریکا همه‌شان را به ناچار در خانه‌ای متروکه در سانست‌پارک نیویورک دور هم جمع کرده است؛ جوانی جذاب که خانه مجلل پدری را رها کرده و نظافتچی خانه‌های متروکه شده، دختری که روی پایان‌نامه دکتر‌ایش کار می‌کند، دختر دیگری که از دنیای بیرون به نقاشی پناه برده و پسر جوانی که با جمع کردن و فروختن وسایل قدیمی و از مد افتاده، انگار آخرین مدافع جهان مدرن است در عصر پسامدرن.

مهسا ملک مرزبان درباره این کتاب و ترجمه اش چنین می گوید:

ترجمه ی سانست پارک آستر پیشنهادی از سوی نشر افق بود، البته عموم کارهایی که از آستر ترجمه کردم پیشنهادی بود به غیر از «بخور و نمیر» که خودم آن را پیشنهاد دادم، چون خیلی دوستش داشتم و برایم کتاب خیلی جذابی بود.
درباره ی سانست پارک باید بگویم این داستان خیلی به جزییات پرداخته و برخلاف کارهای دیگر استر یک حالت مستند دارد و فقط قصه محض نیست. خیلی شخصیت‌ها به نظر واقعی می‌آیند و روی مسائل اجتماعی- سیاسی جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، خیلی تاکید دارد.
کتاب را قبل از نشر آن در آمریکا از ناشر آن تحویل گرفتم، ریسک بزرگی بود و اعتماد بزرگتری را می طلبید. من کتاب را در بسته‌ای با ضوابط کامل امنیتی دریافت کردم، حتی کتاب را برایم ای‌میل نکردند، بلکه خودم حضوراً آن را تحویل گرفتم و به هیچ کس هم حتی جمله‌ای از آن را نشان ندادم که لو نرود.
ولی استر در تمام مراحل بر کار نظارت داشت، ضمن اینکه او این لطف را به ما کرد که ما را مجاز به تغییر کتاب دانست، به شرطی که حق مطلب آن طور که در نسخه اصلی بوده، ادا شود.
جایی در کتاب می‌گوید که مردهای دوره ما فقط حرف می‌زنند و هیچ کاری نمی‌کنند در حالی که مردهای دوران پدربزرگ‌های ما، دوران جنگ جهانی دوم، با تمام کارهای بزرگی که کرده‌اند هیچ حرفی نمی‌زنند. شاید بتوان آن را نوعی پررنگ کردن تفاوت جامعه امروز امریکا با جامعه پیش از آن دانست؛که تمام شخصیت‌های این کتاب افرادی هستند که در طول زندگی‌شان، رسانه تاثیر زیادی بر آنها داشته است، فیلم‌هایی که دیده‌اند، کتاب‌هایی که خوانده‌اند، اجتماعی که در اطراف‌شان بوده، همه و همه رویشان تاثیر داشته و نخ تسبیحی هم که این آدم‌ها را به هم وصل کرده همین تجربه‌های مشترکی است که داشته‌اند، مثلاً همه اینها بهترین سال‌های عمر ما را دیده‌اند و هرکدام هم تجربه خاص خودشان را با این فیلم دارند و با دیدگاه خاص خودشان آن را تحلیل می‌کنند که همین تفاوت دیدگاه‌ها، و پس از آن ریشه‌یابی این تفاوت‌های بین دیدگاه‌ها، کتاب را خیلی جذاب می‌کند. در این رمان، استر، مثل کارهای دیگرش، باز ما را رها می‌کند تا خودمان پیدا کنیم، مثلاً در سفر در اتاق تحریر هم در چند صفحه آخر همین شوک را وارد می‌کند و ما را به حال خود می‌گذارد. استر زندگی پرفراز و نشیبی داشته، زندگی سختی داشته که شجاعانه در بخور و نمیر به آن اعتراف می‌کند، و همین طور آن عذاب وجدان را می‌توان در کارهایش به ویژه سفر به اتاق تحریر به روشنی دید. اما در این کتاب آن عذاب وجدان بین تمام شخصیت‌ها تقسیم شده، هر کدام از آنها درگیری‌های جسمی و ذهنی خودشان را دارند و ریشه‌های این رفتارهای ضداجتماعی و کشش‌های فروخفته این آدم‌ها را خیلی خوب تشریح می‌کند و نشان می‌دهد تمام آدم‌ها این احساسات را دارند، اما فقط اندکی به آنها اجازه بروز می‌دهند.
جایی در کتاب می‌گوید که مردهای دوره ما فقط حرف می‌زنند و هیچ کاری نمی‌کنند در حالی که مردهای دوران پدربزرگ‌های ما، دوران جنگ جهانی دوم، با تمام کارهای بزرگی که کرده‌اند هیچ حرفی نمی‌زنند. شاید بتوان آن را نوعی پررنگ کردن تفاوت جامعه امروز امریکا با جامعه پیش از آن دانست؛

در ترجمه ی این کتاب تقریبا تمام آدم ها یک لحن دارند و این درحالی است که در نسخه ی اصلی این کتاب چنین است؛، حتی گاهی نقطه‌گذاری‌ طوری بود که خواننده را گیج می‌کرد و باعث می‌شد نتواند تفاوت بین دیالوگ و متن را تشخیص دهد و این نقطه‌گذاری در متن فارسی هم کاملاً رعایت شده است.
متن پیش از چاپ سه بار ویرایش شد و هربار تغییراتی در آن اعمال شد و حتی یکی از دوستان صاحب‌نظر هم آن را خواند و در مورد برخی ایرادات نظر داد. این کتاب باعث شد نوعی پل ارتباطی بین ایران و پل استر بنا شود. الان او تا حد زیادی در جریان شرایط فرهنگی ایران هست، موسیقی ایران را می‌شناسد، ادبیات ایران را می‌شناسد. کلاً استر آدم روشنی است و آن دید دگماتیک و بدبینا‌نه‌ای را که شاید خیلی از غربی‌ها نسبت به ایران داشته باشند، ندارد.
احساس علاقه و نزدیکی به این رمان می تواند به علت نوعی همذات‌پنداری باشد که خواندن این داستان در خواننده برمی‌انگیزد؛ همذات‌پنداری‌ای‌ که البته زاده تجربه خود استر است. اگر در داستان می‌بینیم که دانشجوی دکترای ادبیات در یک خانه غیرقانونی زندگی می‌کند به این علت است که این در واقع تجربه‌ای است که خود استر با گوشت و خون لمس کرده، استری که وقتی از دانشگاه در رشته ادبیات فارغ‌التحصیل می‌شود، تصور این را دارد که من می‌توانم نویسنده بشوم، کتاب ترجمه کنم، درس بدهم و بعد در عمل می‌بیند از هیچ کدام از اینها نمی‌تواند پول دربیاورد و مجبور می‌شود ظرفشویی کند، جاشوی کشتی شود تا شاید پولی جمع کند و دغدغه روزمره را نداشته باشد تا بتواند به نویسندگی بپردازد.
من دوست دارم ترجمه یک جور برآیند فرهنگی داشته باشد. این برآیند فرهنگی نه به نفع من، که به نفع جامعه کتابخوان ماست که بتواند از ادبیات روز جهان مطلع باشد.
دوست دارم اینقدر به ما اعتماد کنند و اینقدر این تعامل پایدار باشد که بتوانیم به راحتی و بدون هیچ مشکلی با نویسنده‌ها و ناشران خارجی کار کنیم، و بعد هم اینکه می‌خواهم بگویم کتاب بخوانید



منبع:تبيان

MR_Jentelman
17th January 2011, 06:01 PM
پل بنجامين اُسترف در سوم فوريه سال 1947، در نيوارکِ نيوجرسي، در خانواده يي يهودي متولد شد، خانواده يي که اصالتا لهستاني بودند. او در 1970، پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه کلمبيا، به پاريس نقل مکان کرد و در آن جا، بيش تر، از راهِ ترجمه امرار معاش نمود. استر در سال 1974 به ايالات متحده بازگشت و به انتشار اشعار، مقالات و رمان هاي خود پرداخت و هم چنان به کار ترجمه ي آثار فرانسوي ادامه داد. از او تاکنون 17 رمان و 3 مجموعه ي شعر منتشر شده است. آثار استر، علي رغم استقبال خوبي که در جهان از آن ها شده است، در فهرست برگزيدگان جوايز معتبر و مشهورترِ ادبياتِ انگليسي زبان، جايگاهي نيافته اند، هر چند که ترجمه ي کارهاي او توانسته اند تحسين بعضي انجمن ها و جشنواره هاي ادبي مهم اروپايي را برانگيزند. داستان هاي استر ترکيبي از ماجراهاي واقع نمايانه و اتفاقات عجيب هستند و اغلب، رويدادهاي تصادفي، نقشي برجسته در آثار او ايفا مي کنند، رويدادهايي که به جذابيت کارهايش مي افزايند، اما احتمالاً چندان مطلوبِ نظرِ منتقدانِ حرفه يي و اهالي ادبيات نبوده اند.
بِن نِيپارستک، سردبير مجله ي Monthly، در خلالِ گفت و گو با پل اُستر، گزارشي از زندگي و آثارِ او ارايه مي کند.
پل استر جوابِ تلفن را نمي دهد. اين عادت، براي نويسنده يي که در آثارش به رويدادهاي تصادفي اهميت زيادي مي دهد و به اين فکر مي کند که يک تماس تلفني يا يک آشناييِ تصادفي مي تواند مسير زندگي و سرنوشتِ فرد را تغيير دهد، قابلِ درک است.
اولين کسي که در خلال گفت و گوي ما تماس مي گيرد فرانسيس کودي ست، ويراستارِ استر و همسر دوست نزديکش پيتر کاري. مثلِ رمان هاي استر که ساختارش بر مبناي اتفاقات تصادفيِ غيرعادي ست، وقتي [براي صحبت کردن درباره ي پل استر] به پيتر کري زنگ زدم، پاسخِ کري اين بود که: «الان نمي توانم صحبت کنم. پيشِ پُل هستم.» تلفن دوباره زنگ مي زند و اين بار استر گوشي را بر مي دارد. همسرش، سيري هيوستوِت، که او هم رمان نويس است، از بالاي پله ها صدا مي زند: «عزيزم، تو لازم نيست گوشي را برداري.» اين زوج هر دو در خانه کار مي کردند، اما حالا استر در همان نزديکي استوديويي اجاره کرده، که افراد کمي تلفنش را دارند. هيوستوت مي گويد: «او بيش تر کار مي کند.»
«قضيه از يک شماره تلفن اشتباه شروع شد.» اين شروع شهر شيشه يي (1985) است، اولين کتاب از سه گانه يي کارآگاهي که بعدها در 1987 با عنوان سه گانه ي نيويورک منتشر شدند. با راوي، که رمان نويسي گوشه گير به نام دانيل کوئين است، سه تماس اشتباه گرفته مي شود. تماس گيرنده به دنبال کارآگاهي خصوصي به نام پل استر است. با سومين تماس، کوين خود کارآگاه استر جا مي مي زند و شروع مي کند به تحقيق درباره ي پرونده.
پل استري که جلو من نشسته است توضيح مي دهد که جرقه ي آن رمان وقتي زده شد که کسي دو بار به جاي «آژانس ملي کارآگاهي پينکرتون»، شماره ي او را مي گيرد. بعد از اين که استر براي دومين بار به تماس گيرنده مي گويد که اشتباه گرفته است و گوشي را مي گذارد، با خود افسوس مي خورد چرا به او پاسخ مثبت نداده است. استر مردي ست سبزه رو و احساساتي که لباسي تيره به تن دارد. او شوخ طبع است و گلودرد هم او را از پُک زدن به سيگارهاي داچاش باز نمي دارد. در اتاق نشيمن پاکيزه خانه چهار طبقه ي آن ها در بروکلين، که نماي ماسه سنگ قهوه يي دارد- با پارکت هاي برق افتاده و مبلماني شيک – ديگر جايي براي اتفاقات تصادفي باقي نمانده است. او مي گويد: «سير سرشار است از روحيه ي نظم و پاکيزگي اسکانديناويايي. اگر تنها زندگي مي کردم اين جا مثل بازارِ شام بود.» روي ديوار سه تابلو نقاشي از ماشين تحريرِ مشهورِ المپياي او قرار دارد که آن ها را سام مسر کشيده است. هنرمندي که در داستان ماشين تحرير من (2002) با استر همکاري کرد. استر با دست مي نويسد، اما هر پاراگراف را فوري تايپ مي کند، پيش از آن که خودش هم ديگر نتواند خط خرچنگ قورباغه اش را بخواند.
http://img.tebyan.net/big/1389/10/230120184651591502495912112317918621991146226.jpg
رمان هاي او آميزه يي هستند از ماجراهاي بسيار جالب، تاملات فلسفيِ افرادي منزوي، و مفهوم عدم ثباتِ حقيقت. اما او از برچسب هاي تقليل گرايانه يي چون «پست مدرن»، «بِکِتي» و «اروپايي» خشمگين مي شود. استر، حالا در 61 سالگي، احساس مي کند کارهايش درگير بالا رفتن سن و فکر کردن به مرگ شده اند. او کتاب هاي کيمبوکتو (1999)، کتاب اوهام (2002) و سفر در اتاق کتابت (2007) را «کتاب هاي مردانِ زخمي» مي داند. «کتاب هايي درباره ي افرادي که در مراحل مختلفي از فروپاشي هستند.» قهرمانِ مردي در تاريکي، رمان سال 2008 او، هفتاد هشتاد ساله است و دوران نقاهت اش را پس از يک تصادف رانندگي مي گذراند. چند سال قبل از نوشتنِ اين رمان، اتومبيل استر با يک وانت که با سرعت غيرمجاز مي راند تصادف کرد و سمت شاگرد، که هيوستوِت آن جا نشسته بود، داغان شد. او به خاطر مي آورد: «فکر کردم سيري مي ميرد. فکر کردم گردنش شکسته؛ هنوز هم وقتي درباره اش حرف مي زنم همان حس را دارم.» داستانِ مردي در تاريکي در خلال يک شب مي گذرد و دنيايي را به تصوير مي کشد که در آن ايالت هاي مختلفِ امريکا، پس از انتخاب جورج دبليو بوش در سال 2000، از فدراسيون اعلامِ استقلال کرده اند. اين رمان، پس از لوياتان (1992)، سياسي ترين اثر استر است. لوياتان درباره ي رمان نويسي به نام پيتر ارون است (به حروف اول اسم و فاميل توجه کنيد)، که دارد کتابي به نام لوياتان مي نويسد. کتاب ارون بر اساس مستندات زندگي دوست مرحوم اش بنجامين سَکز نوشته مي شود، رمان نويسي که تبديل شده به يک تروريست و تا پيش از آن که خودش تصادفاً در انفجار کشته شود، دارد تمام کشور را مي گردد تا نسخه هاي کپيِ مجسمه ي آزادي را منفجر کند.
رمان هاي استر اغلب درباره ي نويسندگان هستند و داستان هايي را در خلال داستان هاي ديگر روايت مي کنند و بر خطي ميان واقعيت و وَهم در حرکت اند او ميان علايق خودش و رمان هاي اخير جي. ام. کوتزي مشترکاتي مي يابد: «اين نقطه ي اشتراک] آن خط مرزي ميان واقعيت و خيال [است]، که به نظرم او هم حالا دارد تجربه اش مي کند.»
خيال و واقعيت در نام کاراکتري استر به هم پيوسته اند. کارآگاه خصوصي، پل استر، در شهر شيشه يي با سيري ازدواج کرده است، پيتر ارون در لوياتان با آيريس (برعکس سيري) ازدواج مي کند؛ در شب پيشگويي نويسنده يي به نام جان تراس حضور دارد که نام فاميل اش مقلوب کلمه ي اُستر است. اما شخصيت هاي داستان هايي او بازنمايي شخصيت استر، در آن کتاب، قدري احمق و پر افاده است.تقريبا هر آن چه او مي گويد خلافِ اعتقادات من است.» منتقداني که حوادث عجيب در کار استر را يک جور سر هم بندي مي دانند بايد داستان هاي واقعي از زندگي آمريکايي (1999) را بخوانند، داستان هايي که حاصل همکاري استر با راديوي ملي عمومي در پروژه داستان ملي هستند. استر فراخواني داد براي داستان هاي کوتاه براساس زندگي واقعي آمريکايي، تا آن ها را از راديو پخش کند، و بيش از 4000 داستان دريافت کرد که «موزه يي از واقعيت امريکايي» را تشکيل مي دادند. او مي گويد: «چه طور مي توانيد بدون در نظر گرفتن اتفاقات غيرمنتظره و غيرقابل درک و خوش شانسي ها درباره ي دنيا فکر کنيد؟ بعضي وقت ها ما مي توانيم به نقشه هايمان جامه ي عمل بپوشانيم. اما بيش تر وقت ها نه. تنها گاهي پيش مي آيد. اين همان جايي ست که داستان ها در آن آغاز مي شوند.»
استر، در دهه ي بيست و سي و عمرش، خود را در برابر شانس آسيب پذير يافته بود «زندگي بي ملاحظه و احمقانه يي داشتم، بدون هيچ برنامه يي يا راهي واقعي براي امرار معاش.» پس از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه کلمبيا در سال 1969، او مشغول کار بر روي يک نفت کش شد و چهار سال در فرانسه با کارِ مترجمي، به سختي زندگي کرد، اما روياي ادبي اش را رها نکرد: «فکر مي کردم با کار روي نفت کش مي توانم بيش تر پول دربياورم تا کار توي اداره. آن روزها، روزهاي دشوارِ جنگ ويتنام بودند- جار و جنجال، سياست زدگي در همه چيز – و من احتياج داشتم که تنها باشم و از دور به کشورم نگاه کنم.» در دست به دهان: گاه شمار يک شکست زودهنگام (1997)، از رنج بردن از «بي پولي هميشگي، طاقت فرسا و تقريبا خفقان آوري که روح ام را آلوده مي کرد و مرا در وحشتي بي پايان نگه مي داشت» مي نويسد در 1978، پس از چاپ چند کتاب شعر، بدترين اتفاق زندگي استر پيش آمد. ازدواج اش با اولين همسرش، که نويسنده يي به نام ليديا ديويس بود، درست يک سال پس از تولد پسرشان دانيل، به شکست انجاميد. «تقريباً يک سال چيزي ننوشتم. يا وقت نداشتم يا تمرکز.» در حالي که از بي پولي به جان آمده بود، سعي کرد يک بازي کارتي که براساس قوانين بيس بال ساخته بود را بفروشد و با نام مستعار پل بنجامين يک داستانِ جنايي بيس بالي نوشت به نام فشار (1982). پدرِ استر به طور غيرمنتظره يي در سال 1979 درگذشت. اختراعِ انزوا (1982) به يادِ خاطره او نوشته شده است و در آن استر با غيابِ مردي بي احساس روبه روست که حتي در زمان زنده بودن هم واقعا حضور نداشته است. استر مي نويسد: «او به نظر مردي نمي آمد که واقعا فضا اشغال کند، اما در عوض قطعه يي نفوذناپذير از فضا بود، به شکل يک مرد.» پدرِ استر از بابت آرمان هاي ادبي او متحير شده بود. «او از اين شگفت زده بود که پسري، که از نظر او با استعداد بود، چرا بايد اين قدر در امرارِ معاش بي عرضه باشد. حالا که من پدر شده ام، کاملا متوجه ام که علت نگراني او چه بوده است.» استر از مرگ او تکان خورده بود چرا که «سوالهاي بي پاسخ زيادي باقي مانده بود، گفت و گوهاي زيادي که با هم انجام نداده بوديم.» با مرگ پدرش ارثيه يي معمولي به او رسيد که او را قادر ساخت شش سال به طور تمام وقت به نوشتن بپردازد. بعد، شانس، به شکل هيوستوِت 26 ساله به سراغش اش آمد. آن ها همديگر را در سال 1981 در يک جلسه شعرخواني ديدند. استر هشت سال از او بزرگ تر بود و به اين خاطر امکان نداشت رقيب هم باشند، او مي گويد: «به خاطر اين که چند سالي بود که چيزهايي از من منتشر مي شد». دخترشان، سوفي، که حالا خواننده و بازيگر موفقي است، شش سال بعد به دنيا آمد. وقتي از دوستش پيتر کري پرسيدم که آيا استر کارهايش را در خلال نوشتن به او نشان مي دهد يا نه، به نظر مي رسيد که بهت زده شده است: «شما در زندگي تان تصميم مي گيريد که به حرف چه کسي بايد گوش کنيد، و پل کارهايش را براي سيري مي خواند. او احتياجي به نظرِ من ندارد.»
اتفاق خوب ديگر زندگي استر در کريسمس 1990 افتاد، وقتي که وين وَنگ، کارگردان سينما، داستان کريسمس اوگي رن را در نيويورک تايمز خواند و تصميم گرفت درباره ي سيگارفروش قهرمان آن داستان فيلمي بسازد. بعد از آن استر، فيلم نامه ي فيلمِ دود (1995) را نوشت که توصيفي آرام و خنده دار از زندگي هاي مختلفي بود که در حوالي سيگار فروشيِ اوگي در بروکلين به يکديگر مي رسيدند. استر عملاً به همکارِ کارگردان تبديل شد. «وين ونگ گفت: «به نظرم بايد فيلم را با هم بسازيم.» آن کار براي من آموزش فيلم سازي بود. ما دو سال با هم کار کرديم.» استر در کارگرداني دنباله ي اين فيلم که کبودي (1995) نام داشت، نيز همکاري کرد. اولين فيلمي که استر به تنهايي کارگرداني کرد لولو روي پل (1998) بود. فيلمي خيالي با حضور هاروي کيتل و ميرا سوروينو درباره ي يک ساکسوفون نوازِ بدبين که پس از آن که تصادفاً گلوله يي به او اصابت مي کند، سنگي جادويي پيدا مي کند و عاشق مي شود.
شکل گيري فيلم زندگي خصوصي مارتين فراست، که استر آن را در سال 2007 ساخت، قريب يک دهه طول کشيد. او نسخه يي کوتاه از فيلم نامه را براي يک مجموعه ي 12 قسمتي نوشت، اما وقتي دوست فيلم سازش، هال هارتلي، به او هشدار داد که اين قرارداد، قدرت او را براي کنترلِ پروژه محدود مي کند، کنار کشيد و در عوض با استفاده از آن ايده، رمان کتابِ اوهام را نوشت. اين رمان شرح فيلمي ست درباره ي رمان نويسي به نام مارتين فراست که به خانه يي روستايي مي رود تا در تنهايي استراحت کند، و ذوق هنري خود را بازيابد. استر مي گويد: «چند سال گذشت و فکر تبديل کردن آن به فيلم، باز به سراغ ام آمد.» مارتين فراست نمونه يي از دنياي مورد علاقه ي استر است، بيان بي ثباتيِ حقيقت، بر هم زدن، مرز واقعيت و خيال، و قدرتِ دنياي مکتوب. در آن رمان حتي يک ماشين تحرير معلق هم وجود دارد. يکي از چهار بازيگر فيلم، دخترش، سوفي استر، است، و ديويد توليس، ايرنه جيکوب و مايکل ايمپريولي هم سه بازيگر ديگرِ کار هستند. با وجود آمريکايي بودن فيلم، براي ارزان تر تمام شدنِ توليد، فيلم برداري در پرتغال انجام شده است. پيتر کري به اين تناقض اشاره مي کند که «پل، که هيچ وقت حتي با کامپيوتر کار نمي کند، و اگر جلويش کلمه يي مثل «گوگل» را به کار ببري، مي تواني عصبانيت را در چهره اش ببيني، در فيلم سازي از پيش رفته ترين تکنيک ها استفاده مي کند.» استر مي گويد فيلم تاثيري در داستان نويسي او نداشته است و اشاره مي کند: «فکر نمي کنم رمان هايم اصلا سينمايي باشند. ساختار آن ها مثل فيلم ها نيست.» گرچه وقوع اتفاقات غيرعادي بر کار او در هر دو حوزه، و همين طور بر زندگي اش، سايه افکنده است.
استر درباره ي دفترچه ي تلفني مي گويد که ناشر لهستاني اش به او داد، دفترچه يي مربوط به سال 1938، «کتابِ مردگان». او بعدها، پس از آن که چند نامِ اُرلوفسکي توي آن دفترچه پيدا کرد، در کتاب شبِ پيش گويي نام شخصيت اصلي اش را گذاشت سيدني اُر (شکل کوتاه شده نام خانوادگي اُرلوفسکي). استر بخشي از آن دفترچه را عينا در رمان آورد و بعد از انتشار کتاب قرار مصاحبه يي با يک روزنامه نگار لهستاني داشت، استر مي گويد:
«مردِ روزنامه نگار لرزان و عرق ريزان آمد داخل. گفت: «کتاب تان را خواندم. آن اُرلوفسکي هاي که توي کتاب شما هستند پدربزرگ و مادربزرگ من بودند.»

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد