AtIsHpArE
15th January 2011, 02:13 AM
پسر چوبان داشت گله رو به سمت روستا هی میکرد که صدای گریه حزن الودی اونو متوجه خودش کرد.
پشت پرچین نزدیک جویبار داشت گریه میکرد.
چوپان شگفت زده شده بود چون وجودی چنین لطیف و نازک ندیده بود.
بی اختیار صدا زد:عزیزم چی شده چرا گریه میکنی؟
جواب داد:کاش خدا منو از این دنیا ببره!
_برا چی؟
_اخه من اهل پارادایز هستم و روی زمین پارادایزی وجود نداره!
وجود نازک ادامه داد:به نظر تو من میتونم روی یک گل زندگی کنم یا در شعله شمع؟
یا در غزل های بلبل؟
چوپان با تکان سر گفت:نه!
لبخندی زد و گفت:اما من میتونم توی این دنیا باشم و نباشم و نباشم و باشم!
من در نگاه دو عاشق زندگی میکنم.
اونجا حتی از بهشت هم بهتره!
و از اون بهتردر صفا و پاکی دل!
اشک از چشمان پسر جاری شد.
فرشته لبخندی زد و نفسی عمیق کشید چون حالا برای زندگی جایی داشت!!!!!!!!!!
پشت پرچین نزدیک جویبار داشت گریه میکرد.
چوپان شگفت زده شده بود چون وجودی چنین لطیف و نازک ندیده بود.
بی اختیار صدا زد:عزیزم چی شده چرا گریه میکنی؟
جواب داد:کاش خدا منو از این دنیا ببره!
_برا چی؟
_اخه من اهل پارادایز هستم و روی زمین پارادایزی وجود نداره!
وجود نازک ادامه داد:به نظر تو من میتونم روی یک گل زندگی کنم یا در شعله شمع؟
یا در غزل های بلبل؟
چوپان با تکان سر گفت:نه!
لبخندی زد و گفت:اما من میتونم توی این دنیا باشم و نباشم و نباشم و باشم!
من در نگاه دو عاشق زندگی میکنم.
اونجا حتی از بهشت هم بهتره!
و از اون بهتردر صفا و پاکی دل!
اشک از چشمان پسر جاری شد.
فرشته لبخندی زد و نفسی عمیق کشید چون حالا برای زندگی جایی داشت!!!!!!!!!!