PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر وقتی قصه دلتنگی کسی تمام نمی شود



AvAstiN
10th January 2011, 08:05 PM
وقتی قصه دلتنگی کسی تمام نمی شود

شاید برود بالای ابرها

و با خیال دنیای تازه ای بسازد

دنیای دلخواهش را

وقتی قصه دلتنگی من تمام نشد

من همین کار را کردم

اما نمی دانم چرا دنیای همگی ما خیال پردازان

یک جوری شبیه به هم !

و شاید یکسان

شاید ما آدمها را بوسیله ی دلتنگی هایمان به این جهان

پر نور و دوست داشتنی می برند.

من آدمهایی را می شناسم

که چون دلتنگ نشده اند در این دنیای خیالی

سهمی ندارند

داستان دلتنگی بایست از عشق باشد

تا به اینجا بیانجامد

گاه احساس می کنم که آنچه واقعیت می پندارم

خیال است و دنیای خیالی واقعیت

در کودکی ام

من سایه های زیادی می دیدم

که غمگین و تنها

بر دیوارها راه می رفتند

سایه های آدمهای دلتنگ و شاکی

و سایه هایی دیگر

که آنقدر کوچک بودند که از حد دیوار فرا رفته بودند !

مثل یک سر سوزن !

شاید کوچک تر !

و ساکت و آرام!

و جهان دیوار در آنها جریان داشت . . .!

s.golgol
10th January 2011, 09:10 PM
خدای من
خدای من ، خدای احساسهای پاک، خدای غرورهای ناب،
من...قلب کوچکم را به تو می سپارم تا هر لحظه ببینی که بر من و قلب نحیفم چه
می گذرد...؟!
ای خدای قلبهای کوچک...مرا دریاب که فقط تو همه ی راز و نیازهای من هستی...
من و قلب کوچکم هر روز و هر لحظه برای رسیدن به تو به تپش در می آییم...
ای خدای مهربان...!تو که همه ی درها را می گشایی،در قلبم را باز کن...
تا من هم بتوانم، خیلی از دلتنگی هایم را برایت بازگو کنم...
ای خدای من...! خدای غرورهای شکسته ام...!
مرا دریاب...!
مرا که زیر آوار اندوه مدفون شده ام،
مرا و قلب کوچکم را دریاب...!

*مینا*
11th January 2011, 06:25 PM
دلتنگی بد نیست ...
یادگاریست از آنان که دوستشان داریم و دوراند [golrooz]

Rez@ee
11th January 2011, 06:50 PM
سحرگه در چمن خوشرنگ شد گل
نگاهش كردم و دلتنگ شد گل
به دل گفتم كه نازست اين، مينديش
چو دستي پيش بردم، سنگ شد گل

uody
11th January 2011, 06:55 PM
دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به ميهمانی گل های باغ می آورد
وگيسوان بلندش را
- به بادها می داد
و دست های سپيدش را
- به آب می بخشيد
دلم برای كسی تنگ است
كه آن دونرگس جادو را
به عمق آبی دريای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای كسی تنگ است
كه همچو كودك معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را
- نثار من می كرد
دلم برای كسی تنگ است
كه تا شمال ترين شمال
و در جنوب ترين جنوب
- درهمه حال
هميشه در همه جا
- آه با كه بتوان گفت
كه بود با من و
- پيوسته نيز بی من بود
و كار من زفراقش فغان و شيون بود
كسی كه بی من ماند
كسی كه با من نيست
كسی ...
- دگر كافی ست.

LaDy Ds DeMoNa
12th January 2011, 08:09 PM
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلكنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

s.golgol
13th January 2011, 05:13 PM
من اينجا بس دلم تنگ است
كه هر سازي كه ميبينم بد آهنگ است

uody
20th March 2011, 02:27 AM
همه چيز را جمع کردم. يکي يکي. خنده ها، گريه ها
و تنهايي ام را که انگار سال ها توي اين اتاق زنداني مانده بود.
همه را گذاشتم توي چمدان آبي و درش را محکم تر از هميشه بستم.

آسمان هم انگار دلش مي خواست که من بروم. نه ابري، نه باراني...

شعر ها را که مي خواستم از روي ديوار بکنم
يادت افتادم نه اينکه يادت نبوده باشم، اما انگار آمده بودي که بگويي نرو
و من به خيالت قول دادم که تا هميشه همين جا بمانم.

نميدانم چرا هميشه فکر مي کنم که تو را خواب ديده ام.
چشم هايم را مي بندم و توي اين سياهي که سوزن سوزن مي شود دنبالت مي گردم. انگاري که...
نميدانم، يعني تو هستي؟ شايد هم فرقي نکند!
پس من دوباره مي خوابم. مي خوابم تا برايم
شعر بخواني، بخندي، قصه بگويي، تا شايد يک روز از روياي شيرين بودنت بيدار شوم.

چشم هايم را مي بندم و قاصدک سفيد را مي بينم. از خوشحالي فرياد مي زنم:

قاصدک...!!!!!
ميگي: آرزو کن.
و من آرزو مي کنم، آرزو مي کنم که تو هيچ وقت نروي.
ميگي: من هم آرزو کردم.
ميگم: چي؟
ميگي: آرزو کردم که تو هيچ وقت نري.
نگاهت مي کنم و بعد قاصدک با موج خنده هامان مي رود...

چمدان آبي را بر مي دارم و مي روم.
اما حالا فقط يک آرزودارم:
کاش اين را بخواني. چشم هايت را باز کني و ببيني که من چقدر دلم برايت تنگ شده است ...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد