touraj atef
9th January 2011, 11:31 AM
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/01/d8b9d8b4d982.jpg?w=297&h=333 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2011/01/d8b9d8b4d982.jpg)
رفيق دور و نزديك دلرنجيده از كلمه ” نفرين ” بود و مرا پيام داد كه از ” نفرين ” نويسم سخت بود براي من كه از نفرت بجاي مهر و از نفرين جاي دعا سخن رانم اما چاره نبود به انديشه رفتم ورقها را سياه كردم و به جان كيبوردم افتادم و هم قلم و هم كيبورد و هم كاغذها و هم مونيتور را خون به دل كردم اما باز اين خون دلي بيشتر از من نبود و از اين رو به سمت خوابگاه رفتم صبح دم كه از خواب بيدار و چون هر روز با شاپري دختركم پنجره را نگاه كرديم باز حكايت برف سپيد را ديديم و شادمان از قدم زدن در زير آسمان برفي آماده شديم در فضاي خيابانهاي سپيد شهر آنگه كه هيچ صدائي جز ترنم بارش برف به گوش نمي رسيد و گاه به گاهي اين ترنم با ترانه شاپري دختركم قطع مي شد باز به سخن رفيقم انديشيدم “ از نفرين بگوي” و من ذهنم خالي بود شاپري را به مدرسه گذاشتم و در زير بارش برف ره سوي درياي افكارم نهادم و سرانجام چون آن يوناني شهير خنديدم و گفتم ” يافتم “
قصه اين يافتنم از حكايت دور و دراز دوران دبيرستان آمد آن هنگام كه عاشقانه در كلاسهاي هندسه شركت مي كردم و هميشه خنده ام مي گرفت كه چگونه برخي از قضيه ها با پديده اي به نام ” برهان خلف” حل مي شد اين داستان ” برهان خلف ” را در آن روزگار نامش را ” هندسه مرغي ” گذاشته بودم زيرا قصه آن چون آن بازي ” يك مرغ دارم 2 تا تخم مي گذاره ” بود كه بعد مورد پرسش قرار مي گرفتي كه ” چرا 2 تا ” و بعد جواب مي دادي ” پس چند تا ” و الي آخر … برهان خلف هم اين گونه بود يعني بايد فرض مي رديم اگر اين قضيه كه در حال اثبات آن هستيم درست نباشد در اين صورت چه اتفاقي مي افتد بهر حال قصه ” نفرين ” را هم اين گونه نگاه كردم و به رفيقم گويم
رفيق !
نگاهي به كوچه هاي پر برف كردم به آسماني كه غرق سپيدي بود و من نگاهم را رو به آن بلند كرد برف ها از ُآسمان مي آمدند و بر زمين مي خوردند و آب مي شدند آيا اين قصه حكايت نفرين نيست در اين دنيا نفرين كردنها چون اين برفها است آب شدني است نه آن كه هيچ اتفاقي نمي افتد بلكه هر حركتي چه خوب و چه بد را خود با خود كرده ايم پس چه نيازي به انديشه براي نفرين است نگاهي به زندگي كن به برفهايئي كه مي آيد زيبا هستند اين قصه آدمي و اعمالش است حال وقتي كه به زمين نشست مي تواند تشنگي يك گياه و يا زميني را از بين بردارد و يا اين كه به فاضلابي بريزد و نفرين من در اين ميان چه كاره است ؟ شايد بايد تنها دعائي داشته باشد كه آن هم نام ديگري از اميد است كه گويم كاش اين برف رهسپار رفع تشنگي زميني شود
دستهايم را باز كردم برفها بر دستهايم مي نشست و آب مي شد سردم مي شد شايد كمي ناراحتم مي كرد اما انديشيدم كه اين برف مي تواند تشنگي هاي شهرم را از ميان بردارد و آلودگي اين آسمان را بربايد و نفسهاي كودكان و دختران و پسران جوان و مردان و زنان و پيرزنان و پير مردان هم وطنم را هوا تازه دهد حال بايد سرماي برف را بينم و يا اين كه ايمان ديگري داشته باشم ؟ در سخت ترين دلشكستگي ها نفرين چه فايده اي دارد ؟آيا نبايد در آن لحظه گفت رفيقي كه دلم را شكست به من درسي داد كه بدانم اشتباه كرده ام آيا رفيق اگر رفيق نباشد اگر مرا دوست نداشته باشد بايد بماند ؟اگر در روزگار آن رفيقي خيانتي كرد بايد او را نفرين كنم يا آن كه گويدمش باشد كه او برفي باشد كه افكار رفع تشنگي دهد ؟برفي كه به پاي ريشه درختي و نه پاي به چاهك فاضلابي رود پهايم نيز حكايتي چنين دارد بايد به قدمهايم در برف نگاه كنم و يا اين كه در ترس اين باشم كه ليز خورم و نفرين بر برف فرستم ؟
نفس عميقي مي كشم بيني ام يخ مي زند اما سردي بيني كجا و حس آن هواي تازه كجا ؟ چرا بايد نفرين را جاي عشق در دل نگاه دارم ؟آيا نبايد بسنجم كه رفتن به معناي آمدن موقعيتي در قباي شخصيت من نخواهد شد ؟
گوش به صداي خيابان دهم برف مي برد سكوتي است كه مي تواند وهم آور باشد آري اين سكوت وهم آور وقتي است كه نيانديشي اين صداي برف است كه بر زمين مي خورد اين صداي زندگي است كه چنين زيبا است پس گوش به زيبائي ها بده دل به زيبائي ها بايد داد زندگي آنقدر كوتاه است كه حتي فرصت براي عشق ورزي هم كافي نيست پس نفرت چرا ؟
و حال مي چشم به تمامي وجود هواي تازه را و به ياد كودكي برفي را ز گوشه اي برداشته و مخفيانه در دهان مي گذارم سپيد زيبا چه خنك است چه حلائي به گلوي خشكيده من در صبحگاهي چنين مي دهد و مي گويم برف خوش گوارا طعمي دارد طعم زندگي و رفع تشنگي و تازگي و عشق
حال رفيقم با تمامي احساسات از مهر بگو چرا به دنبال نفرين گردي بدان كه نفريني نخواهد بود كه ترا آزار دهد بلكه هر كس آنچه برايش افتد كه خود كرده است پس بيا با من به تمامي در زندگي غرق شود
برف را در ُآسمان بنگر و به دنبال آب شدن هايش در روي زمين مباش
دستهايت را ميزبان برفي كند كه سرما به پوستت دهد اما درورايش گرماي زندگي در بهار را نويد باشد
نفس عميقي كش و به زندگي باور داشته باش نفسي بي نفرت و بي حسرت و تنها با اميد و ايمان به بهترين هايئي كه يزدان ترا خواسته است نفسي به بلنداي عشق به زمين و آسمان و هستي بي كران همان نفسي كه هواي يار را در دلت اندازد و بس
گوش فرار ده به صداي برفي كه بر زمين ريزد و گويد آيم تا زندگي را براي تو ارزاني باش اين صداي نزديك به سكوت برف عالمي دارد همان عالمي كه عشق و مهر است
و بچشاي نه برف را كه زندگي را و مهر را از ياد ببر نفرت را نفرين را تو بايد ياد گيري كه به خدا اعتماد كني يادگاري از استاد دارم كه مرا گفت
به خدا اعتماد دارم نه اعتقاد
آري اعتماد حكايتي بالاتر از اعتقاد دارد
اعتماد يعني باور
اعتماد يعني شور
اعتماد يعني مهر
اعتماد يعني زندگي در هر دم و باز دم زيبا است
آري رفيق نفرين را نهي كن
نفرت را از ياد ببر
و در اين برف تنها به عشق بيانديش
برهان خلف نفرت همان مهر است پس نفرت نخواهم كرد و نفريني هم ورد زبانم نخواهد بود كه آدمي هستم و نيايش بر زبان و مهر براي من است
مهر و دعاي خيرم براي تو
رفيق دور و نزديك دلرنجيده از كلمه ” نفرين ” بود و مرا پيام داد كه از ” نفرين ” نويسم سخت بود براي من كه از نفرت بجاي مهر و از نفرين جاي دعا سخن رانم اما چاره نبود به انديشه رفتم ورقها را سياه كردم و به جان كيبوردم افتادم و هم قلم و هم كيبورد و هم كاغذها و هم مونيتور را خون به دل كردم اما باز اين خون دلي بيشتر از من نبود و از اين رو به سمت خوابگاه رفتم صبح دم كه از خواب بيدار و چون هر روز با شاپري دختركم پنجره را نگاه كرديم باز حكايت برف سپيد را ديديم و شادمان از قدم زدن در زير آسمان برفي آماده شديم در فضاي خيابانهاي سپيد شهر آنگه كه هيچ صدائي جز ترنم بارش برف به گوش نمي رسيد و گاه به گاهي اين ترنم با ترانه شاپري دختركم قطع مي شد باز به سخن رفيقم انديشيدم “ از نفرين بگوي” و من ذهنم خالي بود شاپري را به مدرسه گذاشتم و در زير بارش برف ره سوي درياي افكارم نهادم و سرانجام چون آن يوناني شهير خنديدم و گفتم ” يافتم “
قصه اين يافتنم از حكايت دور و دراز دوران دبيرستان آمد آن هنگام كه عاشقانه در كلاسهاي هندسه شركت مي كردم و هميشه خنده ام مي گرفت كه چگونه برخي از قضيه ها با پديده اي به نام ” برهان خلف” حل مي شد اين داستان ” برهان خلف ” را در آن روزگار نامش را ” هندسه مرغي ” گذاشته بودم زيرا قصه آن چون آن بازي ” يك مرغ دارم 2 تا تخم مي گذاره ” بود كه بعد مورد پرسش قرار مي گرفتي كه ” چرا 2 تا ” و بعد جواب مي دادي ” پس چند تا ” و الي آخر … برهان خلف هم اين گونه بود يعني بايد فرض مي رديم اگر اين قضيه كه در حال اثبات آن هستيم درست نباشد در اين صورت چه اتفاقي مي افتد بهر حال قصه ” نفرين ” را هم اين گونه نگاه كردم و به رفيقم گويم
رفيق !
نگاهي به كوچه هاي پر برف كردم به آسماني كه غرق سپيدي بود و من نگاهم را رو به آن بلند كرد برف ها از ُآسمان مي آمدند و بر زمين مي خوردند و آب مي شدند آيا اين قصه حكايت نفرين نيست در اين دنيا نفرين كردنها چون اين برفها است آب شدني است نه آن كه هيچ اتفاقي نمي افتد بلكه هر حركتي چه خوب و چه بد را خود با خود كرده ايم پس چه نيازي به انديشه براي نفرين است نگاهي به زندگي كن به برفهايئي كه مي آيد زيبا هستند اين قصه آدمي و اعمالش است حال وقتي كه به زمين نشست مي تواند تشنگي يك گياه و يا زميني را از بين بردارد و يا اين كه به فاضلابي بريزد و نفرين من در اين ميان چه كاره است ؟ شايد بايد تنها دعائي داشته باشد كه آن هم نام ديگري از اميد است كه گويم كاش اين برف رهسپار رفع تشنگي زميني شود
دستهايم را باز كردم برفها بر دستهايم مي نشست و آب مي شد سردم مي شد شايد كمي ناراحتم مي كرد اما انديشيدم كه اين برف مي تواند تشنگي هاي شهرم را از ميان بردارد و آلودگي اين آسمان را بربايد و نفسهاي كودكان و دختران و پسران جوان و مردان و زنان و پيرزنان و پير مردان هم وطنم را هوا تازه دهد حال بايد سرماي برف را بينم و يا اين كه ايمان ديگري داشته باشم ؟ در سخت ترين دلشكستگي ها نفرين چه فايده اي دارد ؟آيا نبايد در آن لحظه گفت رفيقي كه دلم را شكست به من درسي داد كه بدانم اشتباه كرده ام آيا رفيق اگر رفيق نباشد اگر مرا دوست نداشته باشد بايد بماند ؟اگر در روزگار آن رفيقي خيانتي كرد بايد او را نفرين كنم يا آن كه گويدمش باشد كه او برفي باشد كه افكار رفع تشنگي دهد ؟برفي كه به پاي ريشه درختي و نه پاي به چاهك فاضلابي رود پهايم نيز حكايتي چنين دارد بايد به قدمهايم در برف نگاه كنم و يا اين كه در ترس اين باشم كه ليز خورم و نفرين بر برف فرستم ؟
نفس عميقي مي كشم بيني ام يخ مي زند اما سردي بيني كجا و حس آن هواي تازه كجا ؟ چرا بايد نفرين را جاي عشق در دل نگاه دارم ؟آيا نبايد بسنجم كه رفتن به معناي آمدن موقعيتي در قباي شخصيت من نخواهد شد ؟
گوش به صداي خيابان دهم برف مي برد سكوتي است كه مي تواند وهم آور باشد آري اين سكوت وهم آور وقتي است كه نيانديشي اين صداي برف است كه بر زمين مي خورد اين صداي زندگي است كه چنين زيبا است پس گوش به زيبائي ها بده دل به زيبائي ها بايد داد زندگي آنقدر كوتاه است كه حتي فرصت براي عشق ورزي هم كافي نيست پس نفرت چرا ؟
و حال مي چشم به تمامي وجود هواي تازه را و به ياد كودكي برفي را ز گوشه اي برداشته و مخفيانه در دهان مي گذارم سپيد زيبا چه خنك است چه حلائي به گلوي خشكيده من در صبحگاهي چنين مي دهد و مي گويم برف خوش گوارا طعمي دارد طعم زندگي و رفع تشنگي و تازگي و عشق
حال رفيقم با تمامي احساسات از مهر بگو چرا به دنبال نفرين گردي بدان كه نفريني نخواهد بود كه ترا آزار دهد بلكه هر كس آنچه برايش افتد كه خود كرده است پس بيا با من به تمامي در زندگي غرق شود
برف را در ُآسمان بنگر و به دنبال آب شدن هايش در روي زمين مباش
دستهايت را ميزبان برفي كند كه سرما به پوستت دهد اما درورايش گرماي زندگي در بهار را نويد باشد
نفس عميقي كش و به زندگي باور داشته باش نفسي بي نفرت و بي حسرت و تنها با اميد و ايمان به بهترين هايئي كه يزدان ترا خواسته است نفسي به بلنداي عشق به زمين و آسمان و هستي بي كران همان نفسي كه هواي يار را در دلت اندازد و بس
گوش فرار ده به صداي برفي كه بر زمين ريزد و گويد آيم تا زندگي را براي تو ارزاني باش اين صداي نزديك به سكوت برف عالمي دارد همان عالمي كه عشق و مهر است
و بچشاي نه برف را كه زندگي را و مهر را از ياد ببر نفرت را نفرين را تو بايد ياد گيري كه به خدا اعتماد كني يادگاري از استاد دارم كه مرا گفت
به خدا اعتماد دارم نه اعتقاد
آري اعتماد حكايتي بالاتر از اعتقاد دارد
اعتماد يعني باور
اعتماد يعني شور
اعتماد يعني مهر
اعتماد يعني زندگي در هر دم و باز دم زيبا است
آري رفيق نفرين را نهي كن
نفرت را از ياد ببر
و در اين برف تنها به عشق بيانديش
برهان خلف نفرت همان مهر است پس نفرت نخواهم كرد و نفريني هم ورد زبانم نخواهد بود كه آدمي هستم و نيايش بر زبان و مهر براي من است
مهر و دعاي خيرم براي تو