SaNbOy
9th December 2008, 07:01 PM
مغازه داري پسرش را فرستاد تا از خردمند ترين مرد دنيا سئوال کندراز خوشبختي چيست؟ پسر چهل روز در صحرا سرگردان بود و سرانجام به قلعه زيبايي رسيد که در بالاي کوه مرتفعي قرار داشت . مرد خردمند آنجا زندگي مي کرد .
« قهرمان ما به جاي روبرو شدن با آن مرد خردمند وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در آن ديده مي شد : بازرگانان در رفت و آمد بودند ، مردم در گوشه و کنار با هم صحبت مي کردند ، دسته کوچکي از نوازندگان آهنگ آرامي را مي نواختند و روي ميزي لذيذ ترين خوراک هاي آن منطقه از دنيا به چشم مي خورد . مرد خردمند با همه صحبت مي کرد و پسر مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا نوبت او شود .
« مرد خردمند با دقت به توضيحات پسر در مورد آمدنش گوش داد ، و گفت که در آن لحظه وقت ندارد در مورد راز خوشبختي به او توضيح بدهد . به پسر گفت که در قصر گشتي بزند و دو ساعت بعد باز گردد .
« مرد خردمند قاشقي که دو قطره روغن در آن بود به پسر داد و گفت : ” در ضمن مي خواهم کاري انجام دهي در حالي که مشغول گردش هستي ، اين قاشق را هم با خودت ببر اما نبايد بگذاري قطرات روغن از آن بريزد. “
« پسر چشمش را به قاشق دوخت و مشغول بالا و پايين رفتن از پلکان هاي قصر شد . بعد از دو ساعت نزد مرد خردمند باز گشت .
« مرد خردمند پرسيد : ” خوب ، آيا قاليچه هاي ايراني را که روي ديوارها بودند ديدي ؟ آيا باغي را که ده سال طول کشيد تا سر باغبان آن را ببارايد ، ديدي ؟ آيا در کتابخانه من متوجه دست نوشته هاي زيبا روي پوست آهو ديدي؟
« پسر خجالت زده شد و اعتراف کرد متوجه هيج يک از آنها نشده است . تمام توجه پسر اين بود که روغني را که مرد خردمند به او سپرده بود نريزد .
« مرد خردمند گفت : پس دوباره برو و شگفتي هاي دنياي من را ببين . اگر خانه کسي را نشناسي نمي تواني به او اعتماد کني .”
« پسر آسوده خاطر شد ، قاشق را برداشت و به تفحص در قصر پرداخت و اين بار متوجه همه کارهاي هنري روي سقف و ديوارها شد . باغ ها را ديد ، کوههاي اطرافش را ، زيبايي گل ها را و سليقه از را که در تمام چيزهايي را که ديده بود براي او تعريف کرد .
« مرد خردمند پرسيد : ” پس قطرات روغني که به تو سپرده بودم ، چه کردي ؟ ”
« پسر به قاشق نگاه کرد و ديد روغني در آن نيست .
« خردمند ترين مرد عالم گفت ” خوب نصيحتي به تو مي کنم و آن اين است که راز خوشبختي يعني ديدن همه شگفتي هاي جهان به اين شرط که هرگز قطرات روغن درون قاشق را فراموش نکني .”»
برگرفته از ايميل هاي مارشال مدرن
« قهرمان ما به جاي روبرو شدن با آن مرد خردمند وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در آن ديده مي شد : بازرگانان در رفت و آمد بودند ، مردم در گوشه و کنار با هم صحبت مي کردند ، دسته کوچکي از نوازندگان آهنگ آرامي را مي نواختند و روي ميزي لذيذ ترين خوراک هاي آن منطقه از دنيا به چشم مي خورد . مرد خردمند با همه صحبت مي کرد و پسر مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا نوبت او شود .
« مرد خردمند با دقت به توضيحات پسر در مورد آمدنش گوش داد ، و گفت که در آن لحظه وقت ندارد در مورد راز خوشبختي به او توضيح بدهد . به پسر گفت که در قصر گشتي بزند و دو ساعت بعد باز گردد .
« مرد خردمند قاشقي که دو قطره روغن در آن بود به پسر داد و گفت : ” در ضمن مي خواهم کاري انجام دهي در حالي که مشغول گردش هستي ، اين قاشق را هم با خودت ببر اما نبايد بگذاري قطرات روغن از آن بريزد. “
« پسر چشمش را به قاشق دوخت و مشغول بالا و پايين رفتن از پلکان هاي قصر شد . بعد از دو ساعت نزد مرد خردمند باز گشت .
« مرد خردمند پرسيد : ” خوب ، آيا قاليچه هاي ايراني را که روي ديوارها بودند ديدي ؟ آيا باغي را که ده سال طول کشيد تا سر باغبان آن را ببارايد ، ديدي ؟ آيا در کتابخانه من متوجه دست نوشته هاي زيبا روي پوست آهو ديدي؟
« پسر خجالت زده شد و اعتراف کرد متوجه هيج يک از آنها نشده است . تمام توجه پسر اين بود که روغني را که مرد خردمند به او سپرده بود نريزد .
« مرد خردمند گفت : پس دوباره برو و شگفتي هاي دنياي من را ببين . اگر خانه کسي را نشناسي نمي تواني به او اعتماد کني .”
« پسر آسوده خاطر شد ، قاشق را برداشت و به تفحص در قصر پرداخت و اين بار متوجه همه کارهاي هنري روي سقف و ديوارها شد . باغ ها را ديد ، کوههاي اطرافش را ، زيبايي گل ها را و سليقه از را که در تمام چيزهايي را که ديده بود براي او تعريف کرد .
« مرد خردمند پرسيد : ” پس قطرات روغني که به تو سپرده بودم ، چه کردي ؟ ”
« پسر به قاشق نگاه کرد و ديد روغني در آن نيست .
« خردمند ترين مرد عالم گفت ” خوب نصيحتي به تو مي کنم و آن اين است که راز خوشبختي يعني ديدن همه شگفتي هاي جهان به اين شرط که هرگز قطرات روغن درون قاشق را فراموش نکني .”»
برگرفته از ايميل هاي مارشال مدرن