touraj atef
30th December 2010, 10:49 AM
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/ardi1.jpg?w=500&h=333 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/ardi1.jpg)مي گويند امروز همان روزي است كه اصحاب غار كهف از خواب بر خواسته اند و به زندگي بازگشته اند براي آنهائي كه قصه اصحاب كهف را نمي دانند بايد بگويم كه عده اي از جوانان كه در روزگار حاكم ظالمي مي زيسته اند از شهر و ديار خود فراري گشته و ره سوي عاري نهند تا دمي بي دغدغه جور نفسي كشند و گفته مي شود كه به خواب روند و سالهاي طولاني در خواب مانند و سر انجام از خواب بر مي خيزند و مي پندارند كه تنها چند ساعتي در خواب بوده اند جوانكي از ميان آنها تصميم مي گيرد كه به شهر روم كه غذائي تهيه كند در شهر وقتي سكه هاي او را مي بينند مي پندارند كه گنجي پيدا كرده است و مخفي نموده نزاعي در مي گيرد و به سوي حاكم روند كه قضاوت كند حاكمي كه ديگر قصه اي دارد و سر انجام حاكم توسط پير مردي كه از پدر بزرگش داستان هاي شنيده بوده كه او هم از اجدادش آن را مي دانسته به اصل ماجرا مي رسد و رو سوي غار كنند ولي جوانان خواستار مرگ مي شوند و بار ديگر و اين بار براي هميشه به خواب ابدي روند …
حال قصه كهف تو آغاز مي شود…
قصه اصحاب كهف را كه مي خواني شايد بخواهي كه به خواب رويم و از رنج و درد و غم و روز مرگي نجات پيدا كنيم
دختركي كه زيبا چشمهايش در فراق و ظلم معشوق دور است ره سوي غار كهف خود گذارد و مي گويد غرقه روز مرگي شوم تا از ياد برم كه جور معشوق چه بود و چه كرد
پسركي ديگركه قصه بي مهري ديگر ديده است مي خواهد عزيمت كند سوي هر سرائي كه او را نتواند تصوير كند و غاقل است هر جا انديشه به او است باز هم غم او وجود دارد
زني مهر بان غمگين است و مي بيند همسر سالهاي دور ديگر او را نمي بيند كلامش مهر بان نيست و چشمهايش مشتاق او را نمي نگردو در ضيافتي اگر بازو به بازوي او حلقه كند سرد است او را به رقص با هم پائي يكديگر نمي خواند كه او را مي كشد و شايد در پي گريز از او است و چنين است كه او هم غار كهفي آرزو كند
دگر مردي در جلوي آينه نشسته است به ياد همسري افتد كه روزگاري او را ” محبوبم ” و” اميدم ” و ” عشق من ” خطاب مي كرد و بعد در فراز و فرود زمانه گم شد رهسپار آن دگري رفت و حال مرد به حاصل عمر مي نگرد و او هم رهسپار انزواي دگري شود
قصه ها بسيار است قهر فرزند ز ووالدين و يا دوري پدر و مادري ز فرزند حكايت دوري قوم و خويش و آن دگر دوست بسيار است و همه رهسپار يك گوشه اي هستند و تنها جائي كه آنها خواهند چيزي نسيت جز آن كه غار كهف نام دارد اما امروز مي تواند آغاز دگري باشد ؟ آيا مي توان به آن چشمهاي زيباي دخترك در جور معشوق يا به آن پسر رهسپار فرار از خويشتن خويش و يا بانوئي كه در طلب يار قديمي است و يا مرد پنجه بر روح كشيده خشمگين پيامي فرستاد ؟ مي گويم آري توان چنين باشد بيائيم دستها را در دست هم نهيم و با هم فرياد زنيم به مهر به چهره هم بنگريم و باور كنيم كه جايگه ما غاري نسيت آري جايگه ما غاري نيست پس چنين خوانيم
ديگر به غاري نيانديشم كه مرا عاري زاميدم كند
عاري ز نوميدي شوم تا راي به شادمانه زي آري دهم
آري با تو است كه عاري از خشم و نا اميدي شوي و در نقطه اي نماني آن را پاك كني و ادامه دهي تا حكايت گذشته ها چون غاري ترا محصور و شايد مسحور ننمايد قصه زيبائي است حكايت عاري با غاري يك نقطه باشد و اين يك نقطه همان قصه دايره سرگرداني است كه به دور خود بارها كشيده به درون آن مي چرخيم پس
عاري ز نوميدي باش تا زغاربي هودگي در آئي
بيا قصه حافط را بشنو كه تراگفت
عاقلان نقطه پر گار وجود
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
روزگاري ترا ز غار تنهائي گفتم و فريادت زدم قار قاري كن ز شور زندگي و حالا باز گويم عاري شو ز خشم تا آري به مهر شوي
آري گو به عشق تا عاري ز جور شوي
غاري را ز درون و انديشه ات برون كند
تا عاري ز حسرت و دلتنگ و آري به غم شوي
امروز نوبت تو است از غار كهف اندرونت برون آي
غار را به عاري و باز آري تبديل كن
www.lonelyseaman.wordpress.com
حال قصه كهف تو آغاز مي شود…
قصه اصحاب كهف را كه مي خواني شايد بخواهي كه به خواب رويم و از رنج و درد و غم و روز مرگي نجات پيدا كنيم
دختركي كه زيبا چشمهايش در فراق و ظلم معشوق دور است ره سوي غار كهف خود گذارد و مي گويد غرقه روز مرگي شوم تا از ياد برم كه جور معشوق چه بود و چه كرد
پسركي ديگركه قصه بي مهري ديگر ديده است مي خواهد عزيمت كند سوي هر سرائي كه او را نتواند تصوير كند و غاقل است هر جا انديشه به او است باز هم غم او وجود دارد
زني مهر بان غمگين است و مي بيند همسر سالهاي دور ديگر او را نمي بيند كلامش مهر بان نيست و چشمهايش مشتاق او را نمي نگردو در ضيافتي اگر بازو به بازوي او حلقه كند سرد است او را به رقص با هم پائي يكديگر نمي خواند كه او را مي كشد و شايد در پي گريز از او است و چنين است كه او هم غار كهفي آرزو كند
دگر مردي در جلوي آينه نشسته است به ياد همسري افتد كه روزگاري او را ” محبوبم ” و” اميدم ” و ” عشق من ” خطاب مي كرد و بعد در فراز و فرود زمانه گم شد رهسپار آن دگري رفت و حال مرد به حاصل عمر مي نگرد و او هم رهسپار انزواي دگري شود
قصه ها بسيار است قهر فرزند ز ووالدين و يا دوري پدر و مادري ز فرزند حكايت دوري قوم و خويش و آن دگر دوست بسيار است و همه رهسپار يك گوشه اي هستند و تنها جائي كه آنها خواهند چيزي نسيت جز آن كه غار كهف نام دارد اما امروز مي تواند آغاز دگري باشد ؟ آيا مي توان به آن چشمهاي زيباي دخترك در جور معشوق يا به آن پسر رهسپار فرار از خويشتن خويش و يا بانوئي كه در طلب يار قديمي است و يا مرد پنجه بر روح كشيده خشمگين پيامي فرستاد ؟ مي گويم آري توان چنين باشد بيائيم دستها را در دست هم نهيم و با هم فرياد زنيم به مهر به چهره هم بنگريم و باور كنيم كه جايگه ما غاري نسيت آري جايگه ما غاري نيست پس چنين خوانيم
ديگر به غاري نيانديشم كه مرا عاري زاميدم كند
عاري ز نوميدي شوم تا راي به شادمانه زي آري دهم
آري با تو است كه عاري از خشم و نا اميدي شوي و در نقطه اي نماني آن را پاك كني و ادامه دهي تا حكايت گذشته ها چون غاري ترا محصور و شايد مسحور ننمايد قصه زيبائي است حكايت عاري با غاري يك نقطه باشد و اين يك نقطه همان قصه دايره سرگرداني است كه به دور خود بارها كشيده به درون آن مي چرخيم پس
عاري ز نوميدي باش تا زغاربي هودگي در آئي
بيا قصه حافط را بشنو كه تراگفت
عاقلان نقطه پر گار وجود
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
روزگاري ترا ز غار تنهائي گفتم و فريادت زدم قار قاري كن ز شور زندگي و حالا باز گويم عاري شو ز خشم تا آري به مهر شوي
آري گو به عشق تا عاري ز جور شوي
غاري را ز درون و انديشه ات برون كند
تا عاري ز حسرت و دلتنگ و آري به غم شوي
امروز نوبت تو است از غار كهف اندرونت برون آي
غار را به عاري و باز آري تبديل كن
www.lonelyseaman.wordpress.com