touraj atef
28th December 2010, 01:22 PM
صداي ناله همسايه من و آيلي را به خود مي آورد به انتها كوچه مي نگريم ديوارها را سيه پوش كرده اند و اعلاميه اي زده اند كه
با نهايت تاسف و تاثير در گذشت ناگهاني ....
در گذشت ناگهاني ؟ آري درگذشت همواره ناگهاني بوده است مگر براي آن بي نوائي كه چند صباحي هم خود و هم نزديكانش را به مهماني رنج و در انتظار مرگ نشستن برده است وگرنه مرگ هميشه ناگهاني است اما به اين افكار وقفي ننهم و باز انديشم كه فرشته مرگ مهماني را به جشن خود عوت كرده است سيه جامگان سوي سراي او رفته و با ابروهاي گره خورده و صورتكهاي بي بزك آرايشي ز غم را به تماشاي ميزبان غم ديده ببرند مردها سر در گريبان خويش برده اند آنهائي كه سپيد موي ترند بيشتر مي گريند و عده اي ساده لوحانه اي مي پندارند كه اين گريستن بهر نزديكي به آن به اصطلاح تازه متوفي است كه از ميان آنها رفته است و ديگر بر نمي گردد اما خود سپيد مويان مجلس مي دانند و با اندك وجدان بي ريا و پاكي كه هنوز ز دور دوران كودكي مانده باور دارند كه قصه سرشك آنها حكايت ياد آوري مرگ است و در اين انديشه هستند كه به سر صف ملاقت با فرشته مرگ خواهند رسيد هر چند كه مرگ در بسياري از اوقات بي نوبت از ميان صف آدمها را مي برد و قصه مرگ و اجل چون حكايت نان خريدن در صف نانوائي نيست كه نوبتي باشد و تك دانه صف نداشته باشد و يك بار به زنانه شاطر گوشه چشمي نشان دهد و گاهي هم سگرمه هايش سمت مردانه رود و پر خاش كنان آنان را به سوال كشاند مرگ مي آيد آهسته و بي صدا و بيشتر اوقات ناگهاني آن گونه كه در اعلاميه خيابان و روزنامه ديده مي شود اما قصه آنها كه كم سن وسال تر هستند فرق دارد جوان تر ها چشم به در دوخته اند شايد به دنبال آشنائي مي گردند آن آشنا كه دل به او بسته و ميزباني مرگ از متوفي تازه رفته او را به ديدار معشوق دور اميد وار سازد شايد باز آن چشمان سياه و يا آبي و سبز و شايد هم قهوه اي را باز بيند شايد برايش اين چشم بادامي و درشت چشم اين باز غمزه اي ز مهر كند مي بينيد حكايت اين طرف بر خلاف آن سپيد موي تنها اميد است و در ميان نا اميدي سپيد موي و اميد به ديدن يار جوان تر ها هارموني مرگ عزيز از دست رفته نواخته مي شود آدمها مي آيند و مي روند و ترنم تكراري باز خوانده مي شود كه
مي رند آدمها از آنها فقط خاطرهاشون به جا مي مونه
چي شد اون خونه؟ چي شد اون كوچه ؟
و باز چهره هاي بي بزرك گريه مي كنند و خوشحالند كه اگر سايه چشمه اي بر چشم داشتند چه سخت بود گريستن و مردها هم با نواي تلخ گريه را به انتهاي آسمان مي برند كه بر خود گريه كنند و اين قصه ادامه دارد
و من در اين انديشه و باز سازي اين صحنه ها هستم كه صداي شاپري محوبم آيلي را مي شنوم كه مي گويد
- چقدر آدم اول صبح آمده كه گريه كنند ؟
تلخندي مي زنم به اين نكته بيني دخترم مي زنم كه چه آسان و در سني چنين فهميده است كه ما جماعت چقدر عاشق مرده پرستي هستيم و بي محابا پاسخش دهم كه
- فايده اش چيه ؟
و دخترم مي پرسد
- آره فايده اي ندارد بالاخره اوني كه مرده ديگه مرده و زنده نمي شه
ومن نگاهي به او كردم و گفتم
- معلومه زنده نمي شه اما مي گويم فايده اي ندارد چون چند روزي اين گريه ها خواهد بودو بعد باز قصه فراموش كردنها پيش مي آيد چه خوب است كه آدمها هر دم و باز دم را غنيمت شمرند و براي همديگر فقط وسيله و ابزار نباشند كاش آدمها روي ترازو منفعت و ضرر نروند و تا زماني كه براي هم فايده اي داشته باشند همديگر دوست نداشته باشند چه خوبه كه آدمها عشق و مهر و همدلي و مهر باني را تا آخرين دمي كه با هم هستند را به ياد داشته باشند چه خوبه كه آدمها بخواهند كه با هم باشند بخواهند پيوند با هم زنند و بخواهند بهر عطر دوستي به دنبال هم روند و آن را به بي كران مهر سوق دهند و در ذهنشان فقط مهر باشد بخشش باشد و قدر با هم بودن باشد و از ياد نبرند عشق بي كران است مهر بي كران است دل بي كران است و در قالب شعار و ادعا و حرف و ادا نخواهد بود كاش آدمها در هر دم تولدي ديگر داشته باشند و حتي از همين امروز عشق ورزيدن را به ياد داشته باشند اي كاش همه آنهائي كه سياه پوشيده اند و به قول تو براي گريه اين موقع صبح آمده اند ياد بگيرند كه ديگر صبحي نيايد كه باز غفلت از ياد بردن دوست و آَنا و عزيزشان را به دل داشته باشند كه او را در زندگي جا گذاشته و بهانه اي براي ديدار و دوست داشتنش نداشتند بلي دخترم كاش آدمها ياد بگيرند كه دوست داشتن فقط لباس مشكي نيست فقط اين نيست كه حسرت بخورند كه اي كاش توجهي داشتند وكاش چنين باشد
- آيلي با چشمهاي سياه بي نظيرش مرا نگاه كرد و گوئي حرفهايم كمي او را تكان داد و گفت
- بابائ خيلي دوست دارم
و من هم كه مي دانستم يا ر به دم و باز دم عاشقانه ها فكر كرده بارديگر بوسه اي بر گونه اش زدم و گفتم
- من هم دوست دارم شاپري
و باز به زندگي عاشقانه باز گشتيم و دم به دم عاشق تر گشتيم
با نهايت تاسف و تاثير در گذشت ناگهاني ....
در گذشت ناگهاني ؟ آري درگذشت همواره ناگهاني بوده است مگر براي آن بي نوائي كه چند صباحي هم خود و هم نزديكانش را به مهماني رنج و در انتظار مرگ نشستن برده است وگرنه مرگ هميشه ناگهاني است اما به اين افكار وقفي ننهم و باز انديشم كه فرشته مرگ مهماني را به جشن خود عوت كرده است سيه جامگان سوي سراي او رفته و با ابروهاي گره خورده و صورتكهاي بي بزك آرايشي ز غم را به تماشاي ميزبان غم ديده ببرند مردها سر در گريبان خويش برده اند آنهائي كه سپيد موي ترند بيشتر مي گريند و عده اي ساده لوحانه اي مي پندارند كه اين گريستن بهر نزديكي به آن به اصطلاح تازه متوفي است كه از ميان آنها رفته است و ديگر بر نمي گردد اما خود سپيد مويان مجلس مي دانند و با اندك وجدان بي ريا و پاكي كه هنوز ز دور دوران كودكي مانده باور دارند كه قصه سرشك آنها حكايت ياد آوري مرگ است و در اين انديشه هستند كه به سر صف ملاقت با فرشته مرگ خواهند رسيد هر چند كه مرگ در بسياري از اوقات بي نوبت از ميان صف آدمها را مي برد و قصه مرگ و اجل چون حكايت نان خريدن در صف نانوائي نيست كه نوبتي باشد و تك دانه صف نداشته باشد و يك بار به زنانه شاطر گوشه چشمي نشان دهد و گاهي هم سگرمه هايش سمت مردانه رود و پر خاش كنان آنان را به سوال كشاند مرگ مي آيد آهسته و بي صدا و بيشتر اوقات ناگهاني آن گونه كه در اعلاميه خيابان و روزنامه ديده مي شود اما قصه آنها كه كم سن وسال تر هستند فرق دارد جوان تر ها چشم به در دوخته اند شايد به دنبال آشنائي مي گردند آن آشنا كه دل به او بسته و ميزباني مرگ از متوفي تازه رفته او را به ديدار معشوق دور اميد وار سازد شايد باز آن چشمان سياه و يا آبي و سبز و شايد هم قهوه اي را باز بيند شايد برايش اين چشم بادامي و درشت چشم اين باز غمزه اي ز مهر كند مي بينيد حكايت اين طرف بر خلاف آن سپيد موي تنها اميد است و در ميان نا اميدي سپيد موي و اميد به ديدن يار جوان تر ها هارموني مرگ عزيز از دست رفته نواخته مي شود آدمها مي آيند و مي روند و ترنم تكراري باز خوانده مي شود كه
مي رند آدمها از آنها فقط خاطرهاشون به جا مي مونه
چي شد اون خونه؟ چي شد اون كوچه ؟
و باز چهره هاي بي بزرك گريه مي كنند و خوشحالند كه اگر سايه چشمه اي بر چشم داشتند چه سخت بود گريستن و مردها هم با نواي تلخ گريه را به انتهاي آسمان مي برند كه بر خود گريه كنند و اين قصه ادامه دارد
و من در اين انديشه و باز سازي اين صحنه ها هستم كه صداي شاپري محوبم آيلي را مي شنوم كه مي گويد
- چقدر آدم اول صبح آمده كه گريه كنند ؟
تلخندي مي زنم به اين نكته بيني دخترم مي زنم كه چه آسان و در سني چنين فهميده است كه ما جماعت چقدر عاشق مرده پرستي هستيم و بي محابا پاسخش دهم كه
- فايده اش چيه ؟
و دخترم مي پرسد
- آره فايده اي ندارد بالاخره اوني كه مرده ديگه مرده و زنده نمي شه
ومن نگاهي به او كردم و گفتم
- معلومه زنده نمي شه اما مي گويم فايده اي ندارد چون چند روزي اين گريه ها خواهد بودو بعد باز قصه فراموش كردنها پيش مي آيد چه خوب است كه آدمها هر دم و باز دم را غنيمت شمرند و براي همديگر فقط وسيله و ابزار نباشند كاش آدمها روي ترازو منفعت و ضرر نروند و تا زماني كه براي هم فايده اي داشته باشند همديگر دوست نداشته باشند چه خوبه كه آدمها عشق و مهر و همدلي و مهر باني را تا آخرين دمي كه با هم هستند را به ياد داشته باشند چه خوبه كه آدمها بخواهند كه با هم باشند بخواهند پيوند با هم زنند و بخواهند بهر عطر دوستي به دنبال هم روند و آن را به بي كران مهر سوق دهند و در ذهنشان فقط مهر باشد بخشش باشد و قدر با هم بودن باشد و از ياد نبرند عشق بي كران است مهر بي كران است دل بي كران است و در قالب شعار و ادعا و حرف و ادا نخواهد بود كاش آدمها در هر دم تولدي ديگر داشته باشند و حتي از همين امروز عشق ورزيدن را به ياد داشته باشند اي كاش همه آنهائي كه سياه پوشيده اند و به قول تو براي گريه اين موقع صبح آمده اند ياد بگيرند كه ديگر صبحي نيايد كه باز غفلت از ياد بردن دوست و آَنا و عزيزشان را به دل داشته باشند كه او را در زندگي جا گذاشته و بهانه اي براي ديدار و دوست داشتنش نداشتند بلي دخترم كاش آدمها ياد بگيرند كه دوست داشتن فقط لباس مشكي نيست فقط اين نيست كه حسرت بخورند كه اي كاش توجهي داشتند وكاش چنين باشد
- آيلي با چشمهاي سياه بي نظيرش مرا نگاه كرد و گوئي حرفهايم كمي او را تكان داد و گفت
- بابائ خيلي دوست دارم
و من هم كه مي دانستم يا ر به دم و باز دم عاشقانه ها فكر كرده بارديگر بوسه اي بر گونه اش زدم و گفتم
- من هم دوست دارم شاپري
و باز به زندگي عاشقانه باز گشتيم و دم به دم عاشق تر گشتيم