touraj atef
13th December 2010, 03:26 PM
نيمه شب است صداي باران مي آيد
باز باران با ترانه
مي خورد بر بام خانه
….
مرد زيتوني نگاهي به شاپري سيه چشمش مي كند كه در خواب ناز است و لابد در ذهن زيبايش به دنبال قصه هاي جغرافيائي است كه امتحانش را دارد و از ظهر تا آخرهاي شب غرقش بود و از جاهائي صحبت كرده و آن را حفظ نموده بود كه شايد هيچگاه حتي يك بار آنها را نبيند و مرد زيتوني با دلي سوخته به چشمهاي او مي نگريست كه خسته است و دلش مي سوخت بر اين تباهي دقايق و لحظه هاي كودكي كه بهر حفط هيچ به هدر برفت از عصر كه كلاغها را با دخترش تعقيب كرده بودند به دنبال باران آشنا مي گشتند اما آسمان دهن كجي كرد و تا زمان پايان قصه اي كه َآشناي دور و نزديكي براي شاپري نوشته بود و مرد زيتوني آن را خوانده بود اشكش در نيامد و شاپري خوابش برد و حالا باز
تق تق …
صداي آشنائي مي آيد كه حالا با شهرمان غريبي مي كند
مرد زيتوني دوست داشت كه شاپري را از خواب بيدار كند و بگويد
ديدي باران با ما قهر نبود وباز با همان ترانه آمد
حتي اگر دلهاي ما شسته نبود
چشمهاي ما پر وسوسه و به دنبال مهر نبود
افسانه ” من ” و ” تو ” ما ” نشد
اما برايمان مي خواند باز باران كه
اي بچه ها سلام و سلام
باز آمدم قوي و پردوام
آمدم ز آُسمان با يك پيام
عشق ورزيد بي بهانه ,يك كلام
عشق ورزيد بي بهانه ,يك كلام
….
به جلوي پنجره مي رود…
مي گويند باران اسيدي است و مي سوزاند اما بي دغدغه به اين سخني باز هم باران را با طراوت و لطف بيند زيرا اين سوختن را به دل سوخته آُسماني وصل كند كه
باد را از او دريغ كرديم بس كه اين بي قواره برجها را ساختيم
پرندگاني كه مهمانش بودند را فراري داديم نه با سنگ و تيركمان شيطنتهاي پسر بچگي كه با دود و بوق و ..
نه مهرش را و نه مهتاب را بديديم
هيچ باد بادكي در اين شهر به هوا نرفت
هيچ كودكي دلخوش به بادكنكي در آسمان كلان شهر ما نبود
كلاغها را كسي صبحگاهان نديد تا به مادر بزرگي گويد
خانم ! باز كلاغها به مدرسه مي روند
و باز پسرك مو طلائي نبود كه در عصرانه اي سوي خانه مادر بزرگ بدود كه در آبي رنگي داشت و شيشه هاي مشبكش انتظار را براي او كم مي كرد تا باز مادر بزرگي آيد كه چادري سپيد گلدار بر سر بداشت و تسبيح سبز بلندش را به دست گرفته بود و بعد پسرك به او بگويد
خانم ! باز كلاغها از مدرسه بازگشتند
و مادر بزرگ بخندد و بوسه اي بر گونه پسرك مو طلائي بزند و دستي بر زلفهايش بكشد و بگويد
آري طلا ! حالا مي روند مشقهايشان را بنويسند تو مشقهايت را نوشتي ؟
و پسرك مو طلائي بخندد و بگويد
همه را نه گذاشته بودم با كلاغها مشفهايم را تمام كنم ..
مرد زيتوني اشكهايش را پاك مي كند و در جلوي پنجره اطاقش ايستاده و مي انديشد
در اين كلان شهر بي كلانتر باز هم پسرك مو طلائي به عشق كلاغها مشقهايش را تمام مي كند ؟
باز هم دختركي چشمهاي سبز يك دلي و آبي پاكي و قهوه اي صدافت و مشكي دلبري به دنبال بادكنكي قرمز يا سبز و يا زرد و نارنجي در آسمان خواهد دواند ؟
باز هم كسي به آسمان چشم مي دوزد تا مهر را بيابد؟
كسي به مهتاب انديشد؟
كسي قصه شب را گوش مي دهد ؟
كسي از باران كه اين همه حسرت را داشته مي خواهد كه باز برايش ترانه كهن را با خود آورد ؟
كسي مي خواند
اي بچه ها سلام و سلام
باز آمدم قوي و پردوام
آمدم ز آُسمان با يك پيام
عشق ورزيد بي بهانه ,يك كلام
عشق ورزيد بي بهانه ,يك كلام
كاش خواندني چنين باشد
كاش خواندني چنين باشد
www.lonelyseaman.wordpress.com
دhttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/aki7.jpg?w=150&h=100 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/aki7.jpg)
باز باران با ترانه
مي خورد بر بام خانه
….
مرد زيتوني نگاهي به شاپري سيه چشمش مي كند كه در خواب ناز است و لابد در ذهن زيبايش به دنبال قصه هاي جغرافيائي است كه امتحانش را دارد و از ظهر تا آخرهاي شب غرقش بود و از جاهائي صحبت كرده و آن را حفظ نموده بود كه شايد هيچگاه حتي يك بار آنها را نبيند و مرد زيتوني با دلي سوخته به چشمهاي او مي نگريست كه خسته است و دلش مي سوخت بر اين تباهي دقايق و لحظه هاي كودكي كه بهر حفط هيچ به هدر برفت از عصر كه كلاغها را با دخترش تعقيب كرده بودند به دنبال باران آشنا مي گشتند اما آسمان دهن كجي كرد و تا زمان پايان قصه اي كه َآشناي دور و نزديكي براي شاپري نوشته بود و مرد زيتوني آن را خوانده بود اشكش در نيامد و شاپري خوابش برد و حالا باز
تق تق …
صداي آشنائي مي آيد كه حالا با شهرمان غريبي مي كند
مرد زيتوني دوست داشت كه شاپري را از خواب بيدار كند و بگويد
ديدي باران با ما قهر نبود وباز با همان ترانه آمد
حتي اگر دلهاي ما شسته نبود
چشمهاي ما پر وسوسه و به دنبال مهر نبود
افسانه ” من ” و ” تو ” ما ” نشد
اما برايمان مي خواند باز باران كه
اي بچه ها سلام و سلام
باز آمدم قوي و پردوام
آمدم ز آُسمان با يك پيام
عشق ورزيد بي بهانه ,يك كلام
عشق ورزيد بي بهانه ,يك كلام
….
به جلوي پنجره مي رود…
مي گويند باران اسيدي است و مي سوزاند اما بي دغدغه به اين سخني باز هم باران را با طراوت و لطف بيند زيرا اين سوختن را به دل سوخته آُسماني وصل كند كه
باد را از او دريغ كرديم بس كه اين بي قواره برجها را ساختيم
پرندگاني كه مهمانش بودند را فراري داديم نه با سنگ و تيركمان شيطنتهاي پسر بچگي كه با دود و بوق و ..
نه مهرش را و نه مهتاب را بديديم
هيچ باد بادكي در اين شهر به هوا نرفت
هيچ كودكي دلخوش به بادكنكي در آسمان كلان شهر ما نبود
كلاغها را كسي صبحگاهان نديد تا به مادر بزرگي گويد
خانم ! باز كلاغها به مدرسه مي روند
و باز پسرك مو طلائي نبود كه در عصرانه اي سوي خانه مادر بزرگ بدود كه در آبي رنگي داشت و شيشه هاي مشبكش انتظار را براي او كم مي كرد تا باز مادر بزرگي آيد كه چادري سپيد گلدار بر سر بداشت و تسبيح سبز بلندش را به دست گرفته بود و بعد پسرك به او بگويد
خانم ! باز كلاغها از مدرسه بازگشتند
و مادر بزرگ بخندد و بوسه اي بر گونه پسرك مو طلائي بزند و دستي بر زلفهايش بكشد و بگويد
آري طلا ! حالا مي روند مشقهايشان را بنويسند تو مشقهايت را نوشتي ؟
و پسرك مو طلائي بخندد و بگويد
همه را نه گذاشته بودم با كلاغها مشفهايم را تمام كنم ..
مرد زيتوني اشكهايش را پاك مي كند و در جلوي پنجره اطاقش ايستاده و مي انديشد
در اين كلان شهر بي كلانتر باز هم پسرك مو طلائي به عشق كلاغها مشقهايش را تمام مي كند ؟
باز هم دختركي چشمهاي سبز يك دلي و آبي پاكي و قهوه اي صدافت و مشكي دلبري به دنبال بادكنكي قرمز يا سبز و يا زرد و نارنجي در آسمان خواهد دواند ؟
باز هم كسي به آسمان چشم مي دوزد تا مهر را بيابد؟
كسي به مهتاب انديشد؟
كسي قصه شب را گوش مي دهد ؟
كسي از باران كه اين همه حسرت را داشته مي خواهد كه باز برايش ترانه كهن را با خود آورد ؟
كسي مي خواند
اي بچه ها سلام و سلام
باز آمدم قوي و پردوام
آمدم ز آُسمان با يك پيام
عشق ورزيد بي بهانه ,يك كلام
عشق ورزيد بي بهانه ,يك كلام
كاش خواندني چنين باشد
كاش خواندني چنين باشد
www.lonelyseaman.wordpress.com
دhttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/aki7.jpg?w=150&h=100 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/aki7.jpg)