توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : افســــانه های آسیــــای شــــــرقی
AreZoO
9th December 2010, 04:45 PM
سلــــام
به همه دوستان عزیز
همون طوریکه از اسم تاپیک پیدا هست می خوام با همکاری شما افسانه های آسیای شرقی مثل کشورهای ژاپن کره چین و .....
رو اینجا قرار بدیم
خوشحال میشم همکاری کنید
با تشــکر
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]
AreZoO
9th December 2010, 04:46 PM
بخت دریا بخت کوه
شاهزاده نینیگی نوه ی پسری اماتراسو بود وبه خاطر اصل و نسب والایش به نوه ی آسمانی شهرت داشت او در سرزمینی که نیاکان آسمانی اش آفریده بودند به خردمندی فرمانروایی می کرد . در گذر ایام ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد . پسر بزرگتر هوسوسوری نام گرفت و پسر کوچکتر هیکو هوهودمی . برادر بزرگتر نشان بخت دریاو پسر کوچکتر بخت کوه را در بر دست ها داشت . هر گاه هیکوهوهودمی با تیر و کمانش به کوه میرفت با توشه ای از پوست و پر باز می گشت و هوسوسوری نیز هروقت با قلاب ماهیگیری اش به دریا می رفت با قایقی پر از ماهیان ته دریا باز میگشت. یک روز که از کوه و دریا برمی گشتند برادر کوچکتر گفت :بیا فقط یک روز بختمان را با هم عوض کنیم
برادر بزرگتر اول نپذیرفت اما به اصرار هیکو هوهودمی کوتاه آمد .
فردا صبح هیکوهوهودمی بهدریا رفت اما حتی یک فلس هم به قلاب ماهیگیری او گیر نکرد . سر انجام بعد از بارها قلاب انداختن شکاری بسیار بزرگ به قلاب گیر کرد او با تمام قدرت آن را کشید . نخ پاره شد و قلاب در دهان ماهی ماند.
هوسوسوری هم هیچ شکاری نیافت شب فرا رسید تنش فرسوده و خونین بود از کوه به زیر آمد و به دریا رفت .در آنجا برادر کوچکترش را دید . هیکوهوهودمی ماجرای گم شدن قلاب را گفت وهوسوسوری هم چون طوفان خشمگین شد. واظهار پشیمانی برادرش را نپذیرفت . از او خواست که هر طور شده باید قلاب او را بیابد . هیکوهوهودمی از ته دل از خشم برادر غمگین بود او از شمشیرش برای برادر ش قلاب ساخت اما برادر باز نپذیرفت .
روزی برادر کوچکتر لب ساحل نشسته بود و می گریست که پیرمردی را دید . پیرمرد بعد از اینکه از علت نراحتی هیکوهوهودمی با خبر شد به او گفت : اسم من شیهو تسو چی است وخدای آبخیز و موج هستم . تو حتی اگر یک سال و یک روز بگردی نمی توانی قلاب را پیدا کنی اما من می توانم کمکت کنم .
پیر مرد شانه ای سیاه از کیفش بیرون آورد و روی ماسه ها انداخت از جای آن بیشه ای از خیزران سبز شد . پیر مرد خیزران ها را برید و با آنها سبدی درست کرد . و گفت : با این سبد می توانی به ته دریا بروی جایی که خدای دریا زندگی میکند .
سبد خود به راه افتاد و هیکوهوهودمی را به قصر خدای در یا رساند . دختر خدمتکاری از دروازه ی قصر بیرون آمد ظرف جواهر نشانی در دست داشت و می خواست از چاه آب بکشد .هیکوهوهودمی به او گفت : به من کمی آب بده
دختر خدمتکار ظرف جواهر نشان را پر آب کرد وبه او داد . هیکوهوهودمی پس از نوشیدن یک جرعه جواهری را که دور گردن داشت درآورد در هان گذاشت در قوری تف کرد دختر وقتی جواهر را دید دست برد تا آن را بردارد اما جواهر به ته ظرف چسبیده بود .شتابان نزد خانمش رفت وهمه چیز را برای او بازگو کرد. تویوتاما دختر خدای دریا پیش پدرش رفت وبه او خبر داد. او گفت : غریبه ای جلوی دروازه ی ماست ظاهرش بسیار آراسته است و به نظر می رسد از خانواده ی اصیلی است.
هیکوهوهودمی با تویوتاما ازدواج کرد وبه کلی قلاب را فراموش کرد . بعد ز سه سال زندگی در قصر خدای دریا گذشته را به یاد آورد .
خدای دریا همهی ماهیان را به جلوی قصرش فرا خواند و بالاخره توانست قلاب را پیدا کند . قلاب را به هیکوهوهودمی داد و به همراه آن دو گوهر خیزش و فروکش موج را هم به او داد وگفت : گر بعد از اینکه قلاب را به برادرت باز می گردنی خواست به تو آسیبی برساند گوهر خیزش موج را بالا ببر واو را غرق کن اما اگر از تو عذر خواست گوهر فروکش را بالا ببرو او را نجات بده .
هیکوهوهودمی نزد برادرش رفت و قلاب ماهیگیری را به برادرش داد هوسوسوری خوشحال از باز یافتن قلابش برای صید به دریا رفت اما چیزی جز قلاب خالی بیرون نکشید . هوسوسوری که از برادرش خشمگین بود سپاهی گرد آورد و به سوی خانه ی او رفت اما موقعی که خواست حمله کند هیکوهوهودمی گوهر خیزش موج را بالا برد و آب از هر سو سرازیر شد هوسوسوری به کوه رفت اما آب به بالای کوه هم رسید .هوسوسوری پشیمان از گذشته از برادرش عذر خواست و هیکوهوهودمی عذر اورا پذیرفت و گوهر فروکش موج را بالا برد
AreZoO
9th December 2010, 04:47 PM
کتری خوش یمن
یک روز صبح در آن زمان که کوه فوجی را مثل خدا و به عنوان الهی ترین فرزند طبیعت پرستش می کردند گورکنی کم سن و سال در بوته زار جست و خیز می کرد . او به جز خوشی خود به همه چیز بی اعتنا بود بی محابا وسط یک دسته علف در هم پیچیده پرید و از دیدن یک طناب حصیری که انتهایش حلقه شده و از ساقه ی خیزران آویخته بود غافل شد . طناب بر شانه هایش افتاد واو را سفت نگه داشت . با وحشت پا به فرار گذاشت اما حلقه ی طناب محکمتر شد فریاد زد : اوی اوی وی
فریاد هایش به گوش تعمیر کار دوره گردی رسید او فورأ سبدش را از روی شانه هایش به پایین سر داد و به طرف آن نقطه دوید.فریاد زد : اخی یک گورکن کوچولو توی تله افتاده
فورأ حیوان را آزاد کرد وبه او گفت : گورکن کوچولو حالا سریع از این جا دور شو تا در دام بزرگتری نیفتاده ای
گورکن در مقابل لطف تعمیر کار از پا در آمد و با گریه گفت : چه طور می توانم لطف تو را تلافی کنم
تعمیر کار پاسخ داد : با سالم به خانه برگشتن
وبعد تعمیر کار رفت . گورکن در این فکر بود که چه طور باید به نجات دهنده ی خود کمک کند . نا گهان فکری به مغزش رسید او با استفاده از قدرت جادویی خود ، خودش را به یک کتری تبدیل کرد . گورکن کتری شده خودش را در سبد تعمیر کار جا داد . وقتی تعمیر کار به خانه رسید صدا زد : زن من برگشته ام
موقعی که مرد داشت سر پایی های حصیری اش را در می آورد چشم زن به کتری افتاد وگفت: این دیگر چیست ؟
کتری را بردند و در وسط اتاق گذاشتند و با تحسین به آن خیره شدند مرد گفت: راستی راستی معجزه است
زن در جواب گفت : هیچ کتریی زیبا تر از این در سراسر ژاپن پیدا نمی شود آن را از کجا آورده ای ؟
مرد گفت: نمی دانم تا به حال آن را ندیده ام . آن قدر عالی است که باید آن را به معبد مورین بدهیم نظر تو چیست ؟
زنش جواب داد : کاری از این بهتر نمی توانیم بکنیم
مرد کتری را با دقت در پارچه ای سفید پیچید و به راهب معبد داد راهب که فهمیده بود گنج گرانبهایی است در شگفت شد که تعمیر کار فقیری این گنج گرانبها را از کجا آورده است .راهب دوستانش را برای مراسم چای خوران دعوت کرد . وقتی کتری را روی آتش گذاشتند ناگهان فریادی بلند شد : چه داغ است چه داغ است .
بعد در کمال حیرت دیدند که کتری از روی آتش به کف اتاق قل خورد . دماغ تیز و دم پف کرده ی گورکن از میان آن بیرون زد راهب از ترس خودش را باخت و جیغ زد : یک شبح است جادو شده است
واز اتاق فرار کرد . شاگردان جوان او صدای فریادش را شنیدند و برای دفاع از او به داخل اتاق هجوم بردند . آنها فریاد می زدند : شبح کجاست ؟
کتری دو باره تغییر شکل داده بود و بی آزار گوشه ای نشسته بود . راهب چنان ضربه ی بدی خورده بود که تصمیم گرفت کتری را به تعمیر کار باز گرداند . شب صدایی تعمیر کار را بیدار کرد مرد با حیرت دید که کتری تبدیل به گورکن شده . گورکن گفت : من تصمیم دارم به تو کمک کنم از تو می خواهم یک چادر نمایش ترتیب دهی تا من برنامه اجرا کنم و تو به ثروت برسی .
روز بعد مرد آگهی کرد : کتری زنده تنها کتری که روی طناب راه میرود و می رقصد
از تمام مناطق دور و نزدیک برای دیدن کتری می آمدند و این گونه بود که تعمیر کار و زنش ثروت مند شدند . روزی کتری به مرد گفت که دوست دارد بقیه ی عمرش را در یک معبد بگذراند . مرد او را به راهب داد و راهب پشیمان گفت:این کتری بسیار کمیاب و ارزشمند است دیگر او را روی ذغال های گداخته نمی گذارم .
وبا احتیاط تمام آن را در معبد مقدس گذاشت .
AreZoO
9th December 2010, 04:47 PM
پاییز بود و سپیده در حال دمیدن . در دل هیزم شکن پیر آن فصل و بامداد دوست داشتنی بود وحتی فقر آرامشش را بر نمی آشفت او با عصایی در دست و پشتی خمیده هر روز برای شکستن هیزم پیاده جنگل را طی می کرد . آن روز مرد مثل همیشه ایستاد تابرای پرندگان ارزن بریزد که صدای ناله ی محزون پرنده ای به گوشش خورد مرد شتابان به سمت بوته ای رفت که فکر می کرد صدا را از آنجا شنیده است . آن بوته را از هم باز کرد و گونجشک کوچکی را میان علف ها دید او را به آرامی برداشت و فهمید که یکی از پاهایش زخمی است او را در میان کیمونو روی گرمای سینه اش جا داد و فورا به خانه برگشت زنش وقتی دلیل برگشتنش را فهمید به او توپید اما مرد که دیر گاهی بود به زبان تند زنش عادت کرده بود به کار خویش پرداخت و گنجشک را تیمار کرد وقتی گنجشک بهتر شد روی کفپوش حصیری این سو و آن سو می پرید اما مواظب زن هم بود که از هر فرصتی برای حمله به او استفاده می کرد و خشم هفت خدای طوفان را سرش خالی می کرد .یک روز صبح مرد به جنگل رفت و زن کیمو نو های بهاری را شست و کمی آرد برنج که بسیار گران بها بود برای خیساندن کیمونو ها آماده کرد . قدح خمیر برنج را روی ایوان گذاشت و رفت تا کیمونو ها را بشوید گنجشک که بسیار گرسنه بود آواز خواند تا زن به او ارزن بدهد اما زن به او توجهی نکرد . گنجشک روی ایوان رفت و خمیر سفید را دید کمی خورد و با صدای بلند گفت :به به خوشمزه هم هست
وقتی زن برگشت قدح را خالی دید و فریاد زد : ای گنجشک تو خوردی حالا زبانت را می برم که حظ کنی
زن قیچی را برداشت و زبان گنجشک را برید و گنجشک از درد به خود پیچید و با تمام نیرویش به سمت جنگل فرار کرد وقتی مرد رسید تعجب کرد که چه طور گنجشک مثل هر روز به او خوش آمد نمی گوید زن همه ی ماجرا را برای هیزم شکن تعریف کرد و مرد بسیار ناراحت شد مرد برای یافتن گنجشک به جنگل رفت چند گنجشک او را دیدند و گفتند که می دانند گنجشکش کجا زندگی می کند و او را تا آنجا راهنمایی کردند ...
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.