توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حكايتهاي مربوط به جوان
MR_Jentelman
8th December 2010, 08:16 PM
فضیل بن عیاض شاگردی جوان داشت که از همه شاگردانش داناتر بود. روزی جوان بیمار شد و هر چه درمان کرد ، سودی نبخشید و به حال مرگ افتاد. فضیل ، درهنگام احتضار بر بالین وی حاضر شد و برای راحت جان دادنش ، شروع به خواندن سوره " یس" کرد. اما ناگهان جوان محتضر چشمانش را گشود و گفت : استاد ! این سوره را نخوان ! فضیل، از خواندن قرآن باز ایستاد و به شاگرد خود تلقین کرد که بگو : " لا !اله الا الله" شاگرد گفت: نمی گویم من از این کلمه بیزارم. و در همان حال دیده از جهان فروبست
فضیل ، از مشاهده این وضع ، بسیار پریشان و ناراحت شد. برخاست و به منزل خود رفت و تا مدتی از خانه بیرون نیامد. شبی در عالم خواب دید که شاگرد جوانش را به سوی جهنم می برند . از او پرسید : تو از بهترین و دانشمندترین شاگردان من بودی ، چه شد که خداوند معرفت را . از تو باز گرفت و به عاقبت بد ، از دنیا رفتی ؟ گفت : به خاطر سه خصلت زشت اهل دوزخ شدم
نخست آن که من ، مردی سخن چین و نمام بودم و با سخنانم میان مردم اختلاف و دشمنی پدید میاوردم. دوم آن که مردی حسود بودم. هر صاحب نعمتی را می دیدم ، آرزو می کردم که خدا آن نعمت را از او باز پس گیرد. سوم آن که شراب می خوردم ، زیرا مرضی داشتم که پزشک به من گفته بود باید هر سال یک جام شراب بنوشی و گرنه این بیماری در وجود تو باقی خواهد ماند. من نیز ، به خوردن شراب ادامه .دادم. به این سه دلیل بود که بدعاقبت شدم و با آن وضع از دنیا رفتم
منبع:تبيان
(http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.tebyan.net%2Fi ndex.aspx%3Fpid%3D40281%26ParentID%3D52339)
MR_Jentelman
8th December 2010, 08:31 PM
جوان آزاد منش
http://img.tebyan.net/big/1386/07/33155927227189219221821871399919820919379.jpg
آورده اند که یکی از خلفا برای حج به مکه رفت و تا آخر ماه ذی الحجه در آن جا ماند. چند روز پیش از سفر به عراق ، گروهی از بزرگان شهر مکه ، نامه ای نوشته و از وی خواستند که قاضی عادل و شایسته ای را برای رسیدگی به امور قضایی مردم مکه برگزیند.
خلیفه به آنان گفت : " اگر بخواهید ، می توانید فردی لایق را از میان خود برگزینید تا او را به این مقام بگمارم وگرنه از عراق قاضیی لایق برایتان خواهم فرستاد. "
نویسندگان نامه تصمیم گرفتند قاضی را از شهر خود برگزینند. پس دو نفر را نامزد کردند اما در در انتخاب نهایی ، به توافق نرسیدند. ناچار خلیفه را از اختلاف خویش آگاه ساختند.
خلیفه آن دو نفر را به حضور طلبید . چون آمدند یکی از آن دو را پیر و دیگری را جوان یافت. پس مصمم بر آزمودن آن دو شد تا امر قضاوت مکه را به آنکه از نظر هوش علمی و هوش قضایی شایسته تر است واگذارد.
نخست به آزمایش قاضی پیر پرداخت . بدین منظور اختلافی پیچیده میان خود و وزیرش طرح نمود و از او خواست که میانشان حکم کند . قاضی شکایت را بررسی کرد و سئوالاتی از طرفین پرسید و آنها پاسخ دادند ؛ سرانجام به سود خلیفه رأی داد و مجلس قضا پایان یافت . سپس نوبت به قاضی جوان رسید و خلیفه همان شکایت را طرح کرد و از وی خواست که میانشان داوری کند.
قاضی جوان گفت که جایگاه خلیفه ، برتر و بالاتر از مکان وزیر است ، فاصله شما دو نفر نیز از یکدیگر زیاد است و این هر دو، بر خلاف آداب مجلس قضاست ؛ می ترسم این تفاوت جایگاه در روحیه و کیفیت سخن گفتن دعوا اثر بگذارد و آنکه بالاتر نشسته ، با قدرت و قاطعیتی بیشتر سخن بگوید و همین ، به پیروزی او و شکست خصمش کمک کند و نیز ممکن است قاضی شما هم ، تحت تاثیر مقامتان قرار گیرد و به سخنان آنکه بالاتر نشسته بیشتر توجه کند و حق را به او بدهد . پس خلیفه و وزیر در کنار هم روبروی قاضی نشستند و آزادانه شکایت خود را مطرح نمودند .
قاضی جوان ، با دقت به سخنان هر دو گوش داد و از هر یک توضیحاتی خواست و سرانجام ، به نفع وزیر حکم داد و جلسه دادگاه پایان یافت.
آزادگی و صراحت قاضی جوان ، خلیفه را به شگفت آورد و به وزیر خود گفت : سزاوار است این جوان ، رئیس قاضیان کشور باشد. وزیر سخن خلیفه را تصدیق کرده و گفت : البته حق مردمی که او را انتخاب کرده اند ، مقدم است.
خلیفه بزرگان مکه را فرا خواند و از قاضی جوان بسیار تمجید نمود. سپس گفت : " آیا اجازه می دهید این جوان را به عراق ببرم و او را به ریاست تمام قاضیان منصوب کنم."
حاضران درخواست خلیفه را پذیرفتند . ولی جوان آزاده از تصمیم وی سخت نگران و ناراحت شد. چرا که می ترسید با پذیرش این مقام ، در معرض خطرهای معنوی قرار گیرد و لحظاتی پیش آید که ناچار شود برای اجرای دستور خلیفه ، اوامر الهی را زیر پا بگذارد . از این رو با لحنی ملایم به خلیفه گفت :
" اگر خلیفه مرا در پذیرش این کار مجبور می سازد ، می پذیرم و اگر آزاد و مختارم ، من عافیت و اقامت در حرم خدا را برمی گزینم."
خلیفه پاسخ داد: " برای من شایسته نیست که مسلمین را به حال خود واگذارم و شخص لایقی چون تو را در رأس کارهایشان نگمارم . پس فردا صبح رهسپار عراق خواهیم شد."
قاضی جوان اجباراً به عراق رفت و از آنجا که خویش را در پیشگاه عدل الهی مسئول می دانست از پذیرش چنین مقام مهم و حساسی رنج می برد. او نگران بود که عمل نامشروعی از وی بخواهند و ناچار باشد بر خلاف امر پروردگار گام بردارد.
سرانجام ناراحتیهای درونی و فشارهای روانی ، در روح قاضی جوان اثر گذاشت و آرامش فکر و آسایش خاطر را از او گرفت ، مزاجش فرسوده و ناتوان گردید ، بسیار زود از پای درآمد و پس از سه سال از دنیا رفت.
MR_Jentelman
8th December 2010, 08:34 PM
جوان امانتدار
http://img.tebyan.net/big/1386/07/57422513123338198249801117322023658215192.jpg
در زمان حکومت عبدالملک مروان، مرد تاجری بود که همگان وی را به امانت و درستکاری می شناختند . او در بازار دمشق چنان مورد اعتبار مردم بود که بازرگانان ، کالاهای خود را برای فروش نزد وی ، به امانت می گذاشتند تا به هر قیمتی که صلاح می داند ، بفروشد.
از قضا، تاجر در یکی از معاملاتش ، از مسیر امانت منحرف گردید ، مرتکب خیانت شد و شخصیت و اعتبارش در بین مردم متزلزل گشت. رفته رفته کسب و کارش از هم پاشید و طلبکاران ، در فشارش گذاشتند.
فرزند بازرگان که جوانی فهمیده و هوشیار بود، از سرگذشت تلخ پدر، درس عبرت گرفت و دریافت که گاه یک خیانت ، آبرو و شرف آدمی را بر باد می دهد و زندگی با عزت را به بدنامی و ذلت تبدیل می سازد .
اما سرانجام رفتار پسندیده جوان ، موجب شهرت و عزتش گردید . در همسایگی آنها افسر ارشدی زندگی می کرد که از سوی عبدالملک مامور شد که همراه سربازان به جبهه جنگ روم برود . وی پیش از حرکت، جوان را طلبید و تمام سرمایه نقد خود را که ده هزار دینار سکه طلا بود به او سپرد و گفت:
" این مال نزد تو امانت باشد ، اگر در جبهه زنده ماندم که خود مال را پس می گیرم ولی اگر کشته شدم مراقب خانواده ام باش، زمانیکه دچار تنگی شدند ، یک دهم آنرا برای خود برداشته و بقیه را در اختیار آنان قرار بده که آبرومندانه زندگی کنند ."
افسر در جنگ کشته شد. پدر مرد جوان ، یعنی همان تاجر شکست خورده ، وقتی از کشته شدن افسر مطلع گشت ، به پسر خود گفت : کسی از اموالی که نزد تو است خبر ندارد ، مقداری از آن را به من بده ، وقتی در کارم گشایشی پیدا شد ، به تو بازمی گردانم."
جوان گفت: " پدر تو از خیانت به این روزگار سیاه گرفتار شده ای . به خدا سوگند اگر اعضای بدنم را تکه تکه کنند، در امانت خیانت نخواهم کرد. "
مدتی گذشت. خانواده افسر مقتول تنگدست شدند. نزد جوان آمده و از وی تقاضای نوشت نامه ای برای عبدالملک کردند تا کمکی به آنها بکند . جوان نامه را نوشت ، اما جوابی نگرفت چرا که افرادی که کشته می شدند نامشان از دفتر بیت المال حذف می گردید.
در این زمان بود که جوان ، فرزندان افسر را طلبید و ماجرای وصیت پدرشان را برای آنها بازگو کرد .فرزندان از شنیدن خبر خشنود شده و گفتند : " ما دو برابر وصیت پدر را به شما خواهیم داد ."
چند روزی از ماجرا گذشت ، عبدالملک در تعقیب نامه بازماندگان افسر مقتول ، آنان را به دربار فرا خواند و از وضع زندگیشان سئوال نمود و آنان ماجرا را تعریف کردند.
عبدالملک در شگفت ماند ، جوان را فرا خواند ، از امانتداری اش قدردانی کرد و مقام خزانه داری کشور را به وی سپرد
MR_Jentelman
8th December 2010, 08:46 PM
<H1>جوان بلهوس
http://img.tebyan.net/big/1386/07/181252412221815218169159173100239174138124142.jpg
فضل روایت کند : با قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم . هنگام پرس و جو از احوال آنان ، گفتند : " در این قبیله ، زنی بسیار زیبا زندگی می کند که در معالجه مارگزیدگی مهارتی شگفت دارد . "
ما به فکر افتادیم که او را از نزدیک ببینیم . برای دیدنش ، بهانه ای جز معالجه مارگزیدگی در کار نبود . جوانی از همراهان ما که با شنیدن اوصاف زن ، فریفته جمالش شده بود ، چوبی از روی زمین برداشت و ساق پایش را با آن زخمی کرد . سپس برای درمان زخم مار ، به خانه زن رفتیم . او را چون خورشید درخشان یافتیم .
جوان بلهوس ، خراش پایش را نشان داد و گفت : " این ، اثر زخم مار است که ساعتی پیش مرا گزیده است . "
زن زیبا نگاهی به خراش انداخت و پس از معاینه کوتاهی گفت : " این زخم مار نیست ، ولی از چیزی که آلوده به ادرار مار بوده ، خراش برداشته و آن آلودگی ، بدن را مسموم کرده است و علاج پذیر نیست و تا چند ساعت دیگر خواهی مرد . "
جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهرو ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود ، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که چگونه با اندیشه های شیطانی ، جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است . هنگام غروب آفتاب ، جوان بلهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیه چوب آلوده پیدا کرده بود ، چشم از جهان فرو بست و قربانی نگاه هوس آلود به زن بیگانه شد
</H1>
MR_Jentelman
8th December 2010, 08:55 PM
جوان بهشتی
http://img.tebyan.net/big/1386/07/1714883351616722821251120121715220422187.jpg
روزی حضرت موسی علیه السلام در مناجاتی عرض کرد: خدایا! از تو می خواهم که همنشین مرا در بهشت به من بنمایی تا او را بشناسم. در این هنگام جبرئیل نازل شد و گفت: ای موسی، خدای مهربان می فرماید: همنشین تو در بهشت فلان مرد قصاب است:
موسی علیه السلام به دکان او رفت. جوان قصابی را دید که به مردم گوشت می فروخت. مدتی او را زیر نظر داشت اما کار برجسته ای از وی ندید.
هنگامی که شب فرا رسید قصاب به سوی خانه رفت، موسی علیه السلام نیز در پی او روان شد. چون به در خانه رسید موسی علیه السلام گفت: " ای جوان! میهمان می خواهی؟ "
قصاب گفت: میهمان حبیب خداست، بفرمایید، خوش آمدید!
جوان، میهمان را به خانه برد و غذایی آماده ساخت. در کنار اتاق تختی قرار داشت و پیرزنی بسیار نحیف در آن آرمیده بود. دستان پیرزن را شست و سپس از غذایی که آماده کرده بود، لقمه در دهانش گذاشت تا سیر شد.
دوباره پیرزن را روی تخت خوابانید، در آن هنگام پیرزن دهانش را حرکت داد و سخنی بر زبان آورد، اما موسی نتوانست بشنود.
وقتی قصاب با میهمان خود مشغول خوردن غذا شد، موسی علیه السلام گفت: بگو ببینم این پیرزن با تو چه نسبتی دارد؟
جوان گفت: " او، مادر من است و چون دستم از مال دنیا تهی است، نمی توانم برایش خدمتکاری بگیرم تا از او پرستاری کند. از این رو، خودم کارهایش را انجام می دهم.
موسی پرسید: وقتی به مادرت غذا دادی، او چه گفت؟
قصاب گفت : هر بار که مادرم را تمیز می کنم و غذا به او می خورانم، در حقم دعا می کند. می گوید: خدا تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی علیه السلام در بهشت قرار دهد.
موسی علیه السلام گفت: ای جوان، به تو بشارت می دهم که خداوند دعای مادرت را مستجاب فرموده است، زیرا من موسی هستم و جبرائیل مرا از این موضوع آگاه ساخته است.
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:00 PM
جوان بی ادب
http://img.tebyan.net/big/1386/07/961131162051530162156249166255151183144143192.jpg
گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار ، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن ، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام ، پیرمردی روستایی از راه رسید . گفتند:" خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی ، کمی او را مسخره کنیم."
یکی گفت:" پیرمرد! طاعت شما قبول باشد ، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ای!" دیگری گفت:" اگر هم روزه نبودی ، نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری ؛ چون اتوی شلوارت خراب می شد!"
خلاصه ، هریک با شوخی های نیشدار ، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند ، پیرمرد گفت:" اگر شما به روستای من می آمدید ، بهتر از این پذیرایی می کردم." جوانان پرسیدند:" روستای شما کجاست؟"
من صاحب غنی آبادام . اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا این جا پنج فرسنگ راه است ؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید هزار میش و گوسفند دارم ، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان های شیرمال و ماست های بهشتی بخورید ، بیایید ، میهمان من هستید...!
لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ها تغییر کرد . گفتند:" بفرمایید با ما ناهاربخورید."
پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:" من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی گذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم ، نصیحتی پدرانه می کنم ، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد:
"همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید ، اما من به خدا ، جز این لباس ژنده ، در این دنیا هیچ ندارم!"
منبع: قصه ها و مثل ها، مهدی آذریزدی/66
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:24 PM
جوان پاک سرشت
http://img.tebyan.net/big/1386/07/60962221721201182132316023615572551165222.jpg
بازرگانی ثروتی بسیار داشت و از سرد و گرم روزگار ، تجربه های فراوان آموخته بود . چون به زمان پیری رسید ، سه پسرش را طلبید و به آنان گفت :" من همه ثروتم را به سه بخش مساوی تقسیم کرده ام که پس از مرگم ، هر یک سهم خود ببرید و میان شما اختلافی پدید نیاید. اما یک قطعه جواهر گرانبها دارم که از پدرم به یادگار به من رسیده است . با خود اندیشیدم که با آن چه کنم ؛ سرانجام تصمیم گرفتم خاطره های زندگی شما را بشنوم و به هر کس که بهترین عمل نیک را انجام داده ، این جواهر پر ارزش را هدیه کنم."
پسران بازرگان از شنیدن این سخن ، بسیار خوشحال شدند ، پیرامون پدر حلقه زدند و به نقل خاطره های خویش پرداختند .
پسر بزرگ گفت :" ای پدر ! روزی جلوی رودخانه ایستاده بودم ، دیدم کودکی در حال غرق شدن است و برای نجات خود ، کمک می خواهد ، بی درنگ خود را در آب افکندم و کودک بی گناه را از مرگ حتمی نجات دادم."
بازرگان گفت :" کاری که تو کرده ای ، بسیار خوب و شایسته است ، اما جز ادای وظیفه چیز دیگری نبوده است! "
پسر دوم گفت :" چند ماه پیش با یکی از دوستان ثروتمندم ، به سفر می رفتم . او در راه ، بیمار شد ، کیف پول و اشیای قیمتی خود را به من سپرد ، بی آن که مدرک و سندی از من داشته باشد ، متاسفانه بر اثر سکته قلبی ، ناگهان بدرود حیات گفت. کسی از موضوع خبر نداشت و می توانستم تمام ثروت دوستم را تصاحب کنم ، ولی امانت وی را ، بی کم و کاست ، به فرزندانش باز دادم."
پدرگفت : " کار تو نیز شایسته تحسین و تمجید است ، اما تو نیز مانند برادرت ، به وظیفه ات عمل کرده و با این کردار نشان داده ای که جوان امین و درستکاری هستی."
پسر کوچک گفت :" پدر جان! دوستی داشتم که سالیان دراز با هم رفیق بودیم ، اما به تازگی به واسطه پاره ای اختلافات ، میان ما دشمنی ایجاد شد ، او خسارتی بسیار برایم پدید آورد و حتی چند بار قصد جانم کرد . روزی برای تفریح و گردش به کوهستان رفته بودم . او را دیدم که در کنار پرتگاهی خوابیده است . می توانستم او را به میان دره بیندازم و انتقام گذشته خویش را بگیرم ، ولی چون این کار را بر خلاف عزت نفس و جوانمردی دیدم ، از آن چشم پوشیدم . در عوض ، او را از خواب بیدار کردم و از آن خطر تجاتش دادم و سپس به راه خود رفتم."
پیرمرد ناگهان از خوشحالی فریادی کشید و دستهای لرزانش را به سوی چشم هایش برد تا اشکهای شادی اش را پاک کند . سپس گفت:" آه پسرم ! تو جوان خوش قلب هستی ، دستت را جلو بیاور ، این انگشتر گرانبها شایسته دست توست!"
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:27 PM
جوان پاک نظر
http://img.tebyan.net/big/1386/07/16221267949974218192001142311242535273101.jpg
آن روز، در کاخ فرعون جلسه ای محرمانه برپا شده بود. موضوع جلسه، کشتن جوانی به نام موسی علیه السلام بود. حزقیل (از خویشاوندان فرعون) در آن مجلس حضور داشت. او به سرعت خود را به موسی (ع) رسانید و وی را از آن توطئه شوم، آگاه ساخت و به او گفت: "بی درنگ از شهر خارج شو، که من از خیرخواهان تو هستم."
در این لحظه سخت، موسی (ع) تمام قلب خود را متوجه پروردگار کرد و عرض نمود: "خداوندا ! مرا از این قوم ستمگر رهایی بخش!".
سپس تصمیم گرفت به سرزمین مدین (شهری در جنوب شام که از قلمرو حکومت فرعون جدا بود) سفر کند.
بالاخره جوان راه افتاد. چندین روز در راه بود. آنقدر راه رفت که پاهایش آبله کرد. برای رفع گرسنگی، از گیاهان بیابان و برگ درختان می خورد. کم کم دورنمای شهر مدین، در افق پدیدار گشت. وقتی به نزدیک شهر رسید، گروهی از چوپانان را دید که برای سیراب کردن گوسفندان خود، پیرامون چاه آب، گرد آمده اند. در کنار جمعیت، نگاهش به دو دختر جوان افتاد که مراقب گوسفندان خود بودند، اما به چاه نزدیک نمی شدند. وضعیت آن دختران با حیا، که در گوشه ای ایستاده بودند و کسی به آنها نوبت نمی داد، نظر موسی را جلب کرد. نزدیک آمد و از آن دو پرسید: کار شما چیست؟ چرا پیش نمی روید که گوسفندانتان را سیراب کنید؟!
دختران پاسخ دادند: "ما گوسفندان خود را سیراب نمی کنیم، تا چوپانان، گوسفندانشان را آب دهند و خارج شوند. سپس، ما از باقیمانده آب استفاده می کنیم. بعد افزودند: پدر ما پیر و سالخورده است، نه خود می تواند گوسفندان را آب دهد و نه برادری داریم که این کار را بر عهده گیرد، چاره ای نیست جز این که خود، این کار را انجام دهیم.
موسی (ع) از شنیدن سخنان دختران، سخت ناراحت شد و گفت: اینان چه بی انصاف مردمی هستند که تنها در فکر خویشند و کمترین حمایتی از مظلوم نمی کنند. سپس پیش رفت، دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند، آن را از چاه بیرون آورد و گوسفندان را آب داد.
آنگاه به سایه دیواری آمد و به درگاه خدا عرض کرد: "خدایا! من به هر چیزی که به سویم فرستی، سخت نیازمندم!"
آری او خسته، گرسنه و غریب بود و در آن شهر، پناهگاهی نداشت. ساعتی نگذشت که یکی از دختران با نهایت شرم و حیا به نزد او آمد و گفت: "پدرم تو را طلبیده تا به پاداش آب دادن گوسفندان ما، مزدت دهد."
حضرت موسی (ع) احساس می کرد با مردی بزرگ روبرو خواهد شد. مردی حق شناس که حاضر نیست، زحمت هیچ انسانی را بی پایان بگذارد. آری آن پیرمرد کسی جز شعیب (ع) نبود. او وقتی می بیند دخترانش زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته اند، علت را جویا می شود و هنگامی که آنها، قصه را باز گفتند، تصمیم می گیرد، از جوان قدردانی کند. حضرت موسی (ع) از جا برخاست و به راه افتاد. دختر شعیب برای راهنمایی، از پیش می رفت و موسی (ع) به دنبالش روان بود. باد بر لباس دختر می وزید و ممکن بود، حالت اندامش آشکار شود. حیا و عفت موسی (ع) اجازه نمی داد به اندام زنان چشم بدوزد. از این رو به دختر گفت: "صبر کن، من از پیش می روم و تو از عقب بیا و بر سر دوراهی ها، راهنمایی ام کن."
سرانجام موسی (ع) به خانه میزبان رسید، شعیب از سرگذشتش پرسید و پس از آگاه شدن داستان زندگیش، به او گفت: "نترس که از گروه ستمگران نجات یافتی."
در این حال یکی از دختران زبان به سخن گشود و گفت: ای پدر! این جوان را به کار گمار، چرا که او، بهترین کسی است که استخدام می کنی، هم نیرومند است و هم پاک و امین.
شعیب از دخترش پرسید: دخترم! قوت بازوی این جوان را هنگام آب کشیدن از چاه فهمیدی، درستکاری و امانتش را از کجا دانستی؟!
دختر گفت: در میان راه فهمیدم، آنگاه که از پیش می رفت، تا مبادا از پشت نظرش به اندام من افتد!
شعیب (ع) پیشنهاد دخترش را پذیرفت، رو به موسی کرد و گفت: می خواهم یکی از این دو دختر را به ازدواج تو درآورم، به این شرط که هشت سال برایم کار کنی.
موسی (ع) پذیرفت و به سادگی داماد شعیب پیامبر شد. هم جان پناهی یافت، هم همسری پاکدامن و هم پیشه ای شرافتمندانه!
برگرفته از تفسیر نمونه، ج 16،ص 56
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:30 PM
جوان پر تلاش
http://img.tebyan.net/big/1386/07/15267172844615980112978202122142145216139.jpg
امیر تیمور گورکانی ، در هر پیشاوری چنان پایداری می کرد که هیچ مشکلی نمی توانست او را از رسیدن به هدف باز دارد . هنگام روی آوردن سختی ها ، همواره می گفت:
روزی در جوانی از دشمن شکست خوردم ، به ویرانه ای پناه بردم و به پایان کار خویش می اندیشیدم . ناگهان چشمم بر مورچه ای ناتوان افتاد که دانه گندمی از خود بزرگتر برداشته بود و از دیوار بالا می رفت . چون نیک شمارش کردم ، دیدم آن دانه گندم، شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد ، اما مورچه دانه را رها نکرد و سرانجام آن را بر سر دیوار برد .
از دیدن این استقامت و پایداری ، چنان قدرتی در من پدیدار شد که هیچ گاه آن را فراموش نمی کنم . با خود گفتم : « ای تیمور! تو از این مورچه کمتر نیستی ، برخیز و بکوش و در پی کار خود باش! » . برخاستم ، همت گماشتم و پایداری ورزیدم تا بدین پایه از عزت و سلطنت رسیدم .
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:32 PM
جوان پشیمان
http://img.tebyan.net/big/1386/07/4127146105140242472367552512088184233177.jpg
مردی با خانواده اش به سفری دریایی می رفت. در راه کشتی شکست و همه غرق شدند، جز همسر آن مرد. او بر تخته پاره ای نشست و خود را به جزیره ای رسانید. راهزن جوانی در آن جزیره می زیست که از هیچ گناهی باک نداشت. وقتی چشمش به آن زن افتاد، با تعجب پرسید: انسان هستی یا جن؟
زن پاسخ داد: انسان هستم.
راهزن، به قصد تعرض به سوی زن آمد. اما دید زن پریشان است و می لرزد.
جوان پرسید: چرا پریشان و نگرانی؟
زن گفت: از او می ترسم و با دست به سوی آسمان اشاره کرد.
جوان که آن سخن شنید، گفت: تو که از گناه پاک هستی، چنین می ترسی. در حالی که آدم آلوده ای چون من باید چنین بترسد.
این جمله را گفت، از جا برخاست، تصمیم به توبه گرفت و به سوی خانه اش به راه افتاد. در راه به مردی زاهد رسید و با او همراه شد. هوا گرم بود و آفتاب سوزان بر سرشان می تابید. زاهد به جوان رو کرد و گفت: حرارت خورشید ما را
می سوزاند، خدا را بخوان تا پاره ابری برای سایبانی ما بفرستد.
جوان گفت: من کار خوبی برای خدا نکرده ام که چنین درخواستی کنم!
زاهد گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو.
جوان پذیرفت و بدین سان، زاهد دعا کرد و او آمین گفت.
طولی نکشید که تکه ابری در آسمان پدیدار شد و بر سرشان سایه انداخت و آنان در زیر آن ابر راه می پیمودند. وقتی به دو راهی رسیدند، راهزن از یک سو و زاهد از سوی دیگر رفت. اما زاهد دید که پاره ابر، بر سر جوان در حرکت است. به او گفت: ای جوان! معلوم شد که تو بهتر از من هستی و این دعا، به خاطر تو مستجاب شده است. اینک بگو داستانت چیست؟
جوان ماجرای خویش با آن زن و پشیمانی و توبه از گناهش را بیان کرد.
زاهد به او گفت: به خاطر پرهیزکاری و پاکدامنی، خداوند گذشته ترا بخشیده است. اکنون هوشیار باش که در آینده دچار گناه نشوی .
منبع : اصول کافی ، جی 3 ، ص 115
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:34 PM
جوان تائب
http://img.tebyan.net/big/1386/07/12563119631036148139851511702386533101124.jpg
علی بن حمزه گوید : دوست جوانی داشتم از نویسندگان بنی امیه. روزی به من گفت: " از امام صادق علیه السلام اجازه ملاقات بگیر." چون اجازه یافت ، داخل خانه امام شد ، نشست و گفت :" جانم به فدایت! من کارمند دیوان بنی امیه هستم و از دولت آنان به ثروتی هنگفت دست یافته ام."
امام فرمود:" اگر بنی امیه کسی را نمی یافتند که برایشان بنوسید ، مال بیاورد ، جنگ کند و به جماعتشان حاضر گردد ، حق ما را غصب نمی کردند!"
جوان گفت : آیا راه نجاتی برای من هست؟
فرمود: اگر بگویم ، آن را انجام می دهی؟ گفت: آری.
امام فرمود : هر مال و ثروتی که در دیوان آنان به دست آورده ای ، به صاحبانش بازگردان و هر کس را نمی شناسی ، از جانب او صدقه بده . در این صورت ، من بهشت را برایت ضمانت می کنم.
جوان سرش را به زیر انداخت و لختی اندیشید. سپس سر برداشت و عرض کرد : انجام می دهم.
او با ما به کوفه بازگشت و همه آن ثروت را به صاحبانش بازگرداند . ما مقداری پول ، لباس و لوازم زندگی فراهم کردیم و برایش فرستادیم. چند ماهی نگذشت که خبر یافتیم بیمار شده است . هر روز به عیادتش می رفتیم . یک روز که به عیادتش رفتم ، در حال جان دادن بود. در لحظه مرگ ، چشمانش را گشود و گفت:" ای علی بن حمزه! به خدا سوگند ، مولایت به وعده خود وفا کرد." این را گفت و از دنیا رفت. او را غسل دادیم و به خاک سپردیم. پس از چندی که به مدینه رفتیم به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدیم. چون نگاه امام به من افتاد ، بی آن که چیزی گفته باشم ، فرمود : ای علی! به خدا سوگند ما به وعده خود درباره آن دوستت ، وفا کردیم.
منبع: بحار الانوار،ج 47، ص138
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:37 PM
جوان دانشور
چون آوازه دانش و حکمت سقراط ، سراسر مرز و بوم یونان را فرا گرفت ، مردم از هر سو نزدش شتافتند تا از فضل و معرفت بی پایانش بهره مند شوند. به ویژه جوانان ، شیفته آن چراغ هدایت بودند و لحظه ای از مجلس درس وی دور نمی شدند.
از آن میان ، جوانی بود بسیار هوشمند ، ولی بی بضاعت که آرزو داشت مانند دیگران هر روز نزد حکیم حاضر گردد ، ولی اندیشه معاش ، وی را نگران می کرد. پیوسته با خود می اندیشید که اگر برای کسب روزی ، در پی کار رود ، از خدمت استاد و تحصیل علم باز می ماند و اگر خدمت استاد را برگزیند ، خرج روزانه اش را چگونه به دست آورد.
در این حال ، دهقانی از غم جوان آگاه شد و به او گفت « اگر از شام تا نیمه شب ، باغ مرا آبیاری کنی ، چند درهم مزد به تو می دهم و اگر از نیمه شب تا سپیده دم ، نگهبان آسیاب باشی ، آسیابان نیز دو قرص نان به تو خواهد داد.»
جوان این پیشنهاد را پذیرفت و از آن زمان ، شبها به آبیاری و آسیابانی می پرداخت و روزها در محضر درس استاد حاضر می شد.
روزگاری بدین گونه گذشت و جوان در علم و هنر ، سرآمد همگان گردید. جوانان دیگر بر او حسد بردند و کینه اش را به دل گرفتند و تنی چند در صدد برآمدند که او را از خدمت استاد دور کنند. نزد قاضی شهر رفتند و گفتند: «جوانی فقیر در گروه ماست و هر روز ، از بامداد تا شام در خدمت سقراط است و هیچ کس نمی داند هزینه ی زندگی اش را از کجا و چگونه فراهم می سازد . در این مملکت قانون چنان است که باید طریق زندگانی هر کس آشکار باشد و قاضی بداند که مرد فقیر ، چگونه زندگی می کند.»
قاضی فرمان داد جوان را حاضر کردند و از چگونگی حال و کارش پرسید. جوان ، به ناچار پرده از کار خویش برداشت و صاحب باغ و آسیابان را به شهادت خواست. آنان گواهی دادند که این جوان ، شب تا صبح از برای چند درهم و دو قرص نان ، به آبیاری و آسیابانی اشتغال دارد.
قاضی و دیگر حاضران در دادگاه ، بر همت جوان آفرین گفتند و همکاران بداندیش او را سرزنش کردند. آنگاه قاضی حکم کرد به اندازه مخارج زندگی ، از خزانه مملکت به وی شهریه دهند تا بدون دغدغه خاطر ، به تحصیل دانش بپردازد.
اما سقراط که آن جا حاضر بود ، آستین جوان را گرفت و گفت:
« هرگز چنین هدیه ای را مپذیر، که مردمان آزاده تحمل محنت می کنند ، ولی بار منت نمی کشند!»
جوان دستور استاد را پذیرفت و چندی نگذشت که از دانشمندان و فیلسوفان بزرگ عصر خود شد.
منبع : هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج3/ 75آن آن
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:44 PM
جوان دنیا پرست
http://img.tebyan.net/big/1386/07/112109176231031242015415446141113277464.jpg
مردی ثروتمند از دنیا رفت و ثروت فراوانش را دو پسرش به ارث بردند . یكی از پسران ، جوانی دیندار و خردمند بود . دنیا را مزرعه آخرت می دانست و از ثروت خود به سود آخرت بهره می جست . حقوق واجب اموالش را می پرداخت ، به تهیدستان و بینوایان كمك می كرد و به آن ها كار و سرمایه می داد و خویشان و بستگانش را با ثروتش یاری می كرد .
امّا پسر دیگر ، جوانی نادان و حریص بود . هر چه داشت ، تنها برای خود می خواست . باغ و مزرعه و خانه زیبایی می ساخت ، ولی خویشان و بستگان فقیرش را سهیم نمی كرد و با آنان رفت و آمد نداشت . حقوق واجب اموالش را نمی پرداخت . جواب سلام تهیدستان را نمی داد . در كارهای خیر شركت نمی كرد و می گفت :« نمی توانم ، كار دارم ، وقت ندارم . » خلاصه حاضر نبود ثروتش را در راه خدا صرف كند .
این جوان مغرور دو باغ بسیار بزرگ داشت ، پر از درختان خرما و انگور و میوه های دیگر . نهرهای پر آب همیشه در كنار درخت های باغش روان بود . در میان این دو باغ ، مزرعه سرسبز و بزرگی نیز جای داشت كه انواع سبزی ها را در آن می كاشت . وقتی این مرد ثروتمند با برادرش به باغ می آمد ، از تماشای درخت های بلند و سرسبز و پرمیوه خوشحال می شد و لذت می برد و با صدای بلند می خندید و برادر نیكوكارش را مسخره می كرد و می گفت :
« تو اشتباه می كنی كه ثروت خود را به این و آن می بخشی ، ولی من از ثروتم به كسی چیزی نمی دهم و در نتیجه صاحب این باغ و این ثروت فراوانم ! راستی چه باغ بزرگی و چه ثروت فراوانی ! همیشه خوش و خٌرّم زندگی می كنم این ثروت كه تمام شدنی نیست ، گمان نكنم قیامتی در پیش باشد . تازه اگر قیامتی باشد ، خدا بهتر از اینها را به من خواهد داد ! »
برادر نیكوكار به او می گفت : « برادر ! نعمت های جهان آخرت را بی دلیل به كسی نمی دهند . باید كارهای صالح و شایسته انجام دهی تا در آن جهان بهره مند و رستگار شوی . ثروت زیاد ، تو را از یاد خدا غافل كرده است . ای برادر ! تكبّر مكن ، جواب سلام تهیدستان را بده ، از فقیران دستگیری كن ، از این همه ثروت به سود آخرت استفاده كن ، در كارهای خیر شركت كن ، ممكن است خدا عذابی بفرستد و این نعمت ها را از تو بگیرد ، آنگاه پشیمان می شوی و پشیمانی سودی ندارد . »
جوان دنیا پرست به اندرزهای برادر نیكوكارش گوش نمی كرد و به كارهای ناپسند خود ادامه می داد . روزی جوان مغرور به سوی باغ خویش رفت . چون به آن جا رسید ، مدّتی بی حركت ایستاد و خیره خیره نگاه كرد . آنگاه فریادی كشید و بر زمین افتاد .
آری ، عذاب خدا نازل شده و باغ را ویران كرده بود . دیوارهای باغ فرو ریخته و درختان بلندش شكسته و شاخه ها و میوه هایش سوخته بود !
چون به هوش آمد ، ناله ها كرد و افسوس ها خورد و گفت : « ای كاش به اندرزهای برادرم گوش می كردم . ای كاش ثروتم را در راه خدا انفاق می كردم .
ای كاش در كارهای خیر شركت می جستم ، ولی اینك ثروتم از دست رفته است ، نه دنیایی دارم و نه آخرتی ! »
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:46 PM
جوان شادکام
http://img.tebyan.net/big/1386/07/639887115127211967631561497015120934100.jpg
عَمرو بن ثابت، جوانی از قبیله اوس، از انصار و اهل مدینه است. او کسی است که بی گزاردن یک رکعت نماز ، در جنگ احد به شهادت رسید وبه بهشت درآمد.
عمروبن ثابت ، پیش از اسلام ، ربا می گرفت و اموالی پیش مردم داشت و برای آن که سود آنچه که پیش مردم دارد ، از میان نرود ، مسلمان نمی شد. وقتی جنگ احد پیش آمد و مسلمانان به جبهه رفتند ، عمرو به خود آمد و اندیشید : تا کی برای ثروت فانی دنیا ، به رستگاری راستین پشت کنم؟!
از این رو ، لباس جنگ پوشید و به سوی احد رفت. در میدان جنگ به محضر پیامبر (ص) و در حالی که جز چشمانش از زیر لباس جنگی دیده نمی شد ، عرض کرد:" یا رسول الله! آیا نخست اسلام بیاورم ، یا به میدان جنگ بروم و با دشمنان شما نبرد کنم؟"
پیامبر (ص) فرمود:" اسلام آور ، آنگاه به نبرد بپرداز" عمرو ، شهادتین را برزبان آورد و سپس به سوی دشمن یورش برد. آن قدر جنگید که در اثر جراحت ها و زخم های فروان ، بر زمین افتاد.
پس از فرو نشستن آتش جنگ ، خویشان و بستگانش در میدان کارزار ، در جست و جوی کشته های قبیله خود بودند. ناگهان جسدی نظرشان را جلب کرد. با شگفتی گفتند:" به خدا سوگند، این پیکر عمرو است!"
بر بالینش رفتند و در واپسین لحظه حیات ، از او پرسیدند:" پیش تر ، درباره اسلام نظر خوبی نداشتی ، آیا برای حمایت از قبیله ات به جنگ آمدی یا برای دفاع از اسلام؟!" عمرو پاسخ داد:" علاقه به اسلام مرا به این جا کشانید. امروز ایمان آوردم و سپس شمشیر به کمر بستم و به میدان جنگ شتافتم."
بستگان عمرو ، بر بالینش حاضر بودند که شادکام و شادمان ، دیده از جهان فروبست. آنها داستان شهادتش را به عرض پیامبر( ص ) رساندند. حضرت فرمود: « انه عمل قلیلاً و آجر کثیراً و انه من اهل الجنة» یعنی او ، عملی اندک انجام داد و مزدی بسیار برد و به راستی که از بهشتیان است.
از آن پس ، ابو هریره همواره از دوستان می پرسید:" آیا کسی را می شناسید که در تمام زندگی خود ، یک رکعت نماز نخواند و به بهشت رود؟" هنگامی که می پرسیدند او کیست ، می گفت:" او عمرو بن ثابت است."
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:48 PM
جوان شرمسار
http://img.tebyan.net/big/1386/07/21424242228146207197166231251258821914776141.jpg
روزی حضرت عیسی علیه السلام ازصحرایی می گذشت. در راه ، به عبادتگاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.
دراین هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی علیه السلام و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:
" خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!"
چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:" خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن!"
دراین هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که:" به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!"
منبع:خزینة الجواهر/647
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:56 PM
جوان پاکدل
http://img.tebyan.net/big/1386/08/2431992556718055108911019923720986248198120.jpg
روزی واعظی بر فراز منبر می گفت : « ای مردم! هر کس بسم الله را از روی اخلاص بگوید ، می تواند از روی آب بگذرد ، مانند کسی که در خشکی راه می رود . »
جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت ، در پای منبر بود . چون این سخن از واعظ شنید ، بسیار خوشحال شد . هنگام بازگشت به خانه ، بسم الله گویان ، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت .
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد ، آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند . روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد ، تا از او به شایستگی پذیرایی کند . واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد . چون به رودخانه رسیدند ، جوان " بسم الله" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت . جوان گفت :" ای بزرگوار! تو خود ، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز ، چنین می کنم . پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای ، بسم الله بگو و از روی آب گذر کن!"
واعظ ، آهی کشید و گفت: « حق، همان است که تو می گویی ، اما دلی که تو داری ، من ندارم !»
منبع:
خزینة الجواهر، علی اکبر نهاوندی، ص 573
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:58 PM
جوان تائب
http://img.tebyan.net/big/1386/08/226108101173718560145230230891204018923133.jpg
علی بن حمزه گوید : دوست جوانی داشتم از نویسندگان بنی امیه. روزی به من گفت: " از امام صادق علیه السلام اجازه ملاقات بگیر." چون اجازه یافت ، داخل خانه امام شد ، نشست و گفت :" جانم به فدایت! من کارمند دیوان بنی امیه هستم و از دولت آنان به ثروتی هنگفت دست یافته ام."
امام فرمود:" اگر بنی امیه کسی را نمی یافتند که برایشان بنوسید ، مال بیاورد ، جنگ کند و به جماعتشان حاضر گردد ، حق ما را غصب نمی کردند!"
جوان گفت : آیا راه نجاتی برای من هست؟
فرمود: اگر بگویم ، آن را انجام می دهی؟ گفت: آری.
امام فرمود : هر مال و ثروتی که در دیوان آنان به دست آورده ای ، به صاحبانش بازگردان و هر کس را نمی شناسی ، از جانب او صدقه بده . در این صورت ، من بهشت را برایت ضمانت می کنم.
جوان سرش را به زیر انداخت و لختی اندیشید. سپس سر برداشت و عرض کرد : انجام می دهم.
او با ما به کوفه بازگشت و همه آن ثروت را به صاحبانش بازگرداند . ما مقداری پول ، لباس و لوازم زندگی فراهم کردیم و برایش فرستادیم. چند ماهی نگذشت که خبر یافتیم بیمار شده است . هر روز به عیادتش می رفتیم . یک روز که به عیادتش رفتم ، در حال جان دادن بود. در لحظه مرگ ، چشمانش را گشود و گفت:" ای علی بن حمزه! به خدا سوگند ، مولایت به وعده خود وفا کرد." این را گفت و از دنیا رفت. او را غسل دادیم و به خاک سپردیم. پس از چندی که به مدینه رفتیم به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدیم. چون نگاه امام به من افتاد ، بی آن که چیزی گفته باشم ، فرمود : ای علی! به خدا سوگند ما به وعده خود درباره آن دوستت ، وفا کردیم.
منبع: بحار الانوار،ج 47، ص138
MR_Jentelman
8th December 2010, 09:59 PM
جوان تارزن
http://img.tebyan.net/big/1386/08/55131172292181124620858142239184188930175.jpg
جهانگیرخان قشقایی، از فقیهان و دانشمندان بزرگ مسلمان است . او، در جوانی شاهنامه خوان بود و تار می نواخت.
روزی از روزهای تابستان، كه ایل قشقایی به ییلاق سمیرم كوچ كرده بود، جهانگیر خان نیز مانند دیگر افراد ایل، كه برای خرید و فروش و رفع نیازهای شخصی به شهر می آمدند، به اصفهان پای گذارد. در ضمن، تارش نیز خراب شده و می خواست آن را تعمیر كند.
از شخصی سراغ تارساز را گرفت. او، یحیی ارمنی، تارساز معروف مقیم جلفا را نشان داد و درضمن به او گفت:
« ای جوان! برو دنبال علم و دانش، كه از تار زدن بسیار بهتر است.»
گفته آن ناصح دلسوز در جهانگیر خان اثر كرد. از این رو، تار را به كنار گذاشت و به مدرسه الماسیه رفت و حجره ای گرفت و با عشق و علاقه به فراگیری علم و معرفت پرداخت. پس از چندی، جایگاهی بلند در فقه و فلسفه به دست آورد و در شمار بزرگترین استادان و مدرسان اصفهان جای گرفت.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.