PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بيائيم باور كنيم



touraj atef
8th December 2010, 10:49 AM
به تازگي در موزه نيو ميوزيم شهر نيويورك, نمايشگاهي به نام “آخرين روزنامه “مشغول به كار شده است كه نگاه نوستالژي به ” روزنامه ” دارد
سالها است كه گفته مي شود دوران روزنامه هاي چاپي رو به افول است و بزودي روزنامه هاي كاغذي جاي خود را به روزنامه هاي ديجيتال خواهند داد و همين نظريه باعث شده كه ايده “آخرين رونامه ” مطرح شود در بخشي از اين مجموعه نمايشي روزنامه اي با همكاري بسياري از روزنامه هاي بزرگ دنيا چون نيويورك تايمز و گاردين و… طراحي شده كه آخرين خبر خود را در صورت تعطيلي هميشگي روزنامه هايشان چاپ كرده و در كنار هم گذاشته و “آخرين روزنامه ” را به معرض نمايش گذاشته اند واژه “آخرين روزنامه “ چون هر آخريني حس غمي را به انسان مي دهد خصوصا آن كه درسالهاي اخير بعنوان روزنامه نگار بارها اين واژه “آخرين روزنامه ” را تجربه كرده باشي و شايد همين مسئله باعث شد كه نگاهي تخيلي به واژه “آخرين روزنامه ” بكنم اين آخرين روزنامه اي كه به طور حتم به زماني در دنياي تخيل ربط پيدا مي كند كه چيزي به پايان نمانده است و پايان چيست ؟ شايد سر تيتر اين روزنامه آخر در زمان پايان اين باشد
“آخرين صداي پرنده اي كه در باغ همسايه مي خواند با تخريب اين باغ از بين رفت زيرا قرار است كه در ازاي اين باغ يك مجتمع تجاري ساخته شود “ و يا “آخرين نواي پيانوئي به علت مرگ نوازنده پيانو خاموش شد ” و يا “آخرين نقاشي دنيا هم سوزانده شد زيرا هيچ كس حاضر نبود بر روي ديوارهايش تابلوئي نصب كند و تمركز خود را از بين ببرد ” و يا “آخرين كوزه گلي هم شكست و از اين به بعد انسانها بدون دغدغه شكستگي در ظروف پلاستيكي آب خواهند خورد ” شايد كار از اين هم بدتر شود و كسي بگويد ”آخرين عاشق هم مرد ” و در ادامه آن خبر نوشته باشد مرد يا زني كه هنوز مذبوحانه سعي داشت كه به ديگران بقبولاند كه عشق همچنان در روزگار وجود دارد و مدتي در مراكز رواني بستري بود نيز درگذشت تا آخرين عاشق دنيا هم از اين جهان برود و جهان بار ديگر آسوده گردد !!!…
مي بينيد دنياي بسيار بدي است اما اگر همين گونه كه تا به امروز زندگي كرديم باز هم زيستن را ادامه دهيم آيا بايد انتظار ديگري داشته باشيم ؟ در شهر ما هواي تازه اي نيست آسمان گوئي براي هميشه قهر كرده است و از ياد برده است كه پاييزي بود و وزش نسيمي كه برگها را رقصان بر روي زمين مي انداخت همان پاييزي كه سنگ فرش خيابان را قرمز و زرد و قهوه اي مي كرد و همه ما را دعوت مي كرد كه رها بر روي آن بدويم و برقصيم و فرياد زنيم پاييزي كه باران و رهائي داشت و صداي ريختن باران كه مي شنيدي, اگر محبوبت را در كنارت داشتي او را محكم در آغوش مي گرفتي و شايد تا انتهاي تخيل زيباي پاييزي مي رفتي و او را غرق بوسه مي كردي و يا اين كه اگر معشوق دور بود خيالش كه همراه بود در كنار پنجره هاي چوبي مي نشستي به ياد او با باران نجوا مي كردي
باز باران
با همان ترانه
مي خورد بر بام خانه
و من چه پر نجوائي دارم
با مهربان و محبوب يارم
عجب پر حكايتهائي دارم
باز باران با ترانه
مي خورد بر بام خانه
باز اين دل مي كند بهانه
بهر آن يكتاي زمانه
..
آسمان قهر كرده است نگاهي به كوچه هاي شهر بنماي هنوز در پس كوچه هاي شهر خانه هاي قديمي را مي بيني كه مادر بزرگ و پدر بزرگي را در خود جا داده تا اسير زياده خواهي فرزندانشان خانه خود را به ويرانه اي تبديل نكنند در همين كوچه ها هنوز دلداده اي به عمارتي چشم دوزد كه يار در آن سكني دارد هنوز دلي هست كه دم مي زند دم به دم و به نجواي ديگران گوش ندهد كه ” دوران عاشقي پايان يافت ” هنوز لبخندي به آن دگري ز بي بهانگي زده مي شود هنوز مردي نيم نگاهي به بانوئي مي كند و چشمهاي خود را زود مي دزدد كه اندكي حتي دمي بانوئي كه چشمهايش لحظه اي او را به دنياي بي مثال عشق برد نپندارد كه هوسي را در آن نگاه جسته است هنوز بانوئي هست كه دلش مي تپد براي آن كه مي گويد ” مرد من است ” همان مردي كه هميشه مرد او استو عشقش براي او است و مهرس براي او است و جسم و روحش براي او است و هر دو باهم هستند و چون بسياري پس از مرگ نمي گويد ” خوبي هم يار قديم بداشت ” و…
….
در خيابان شهر و در اين شهر بي پاييز كه خزان مهر و دلدادگي و بي بهانه ها را دارد نبايد آخرين ترانه ها را بخواند ؟ مي خواهيم آخرين ترانه را بخوانيم ؟آخرين ترانه پرندگان شهر را خاموش كنيم ؟آخرين ترانه خاطرات دور و نزديك را زير خروارها خاك ببريم ؟آخرين ترانه هاي مهر را و لبخند و همياري و دلسوزي بخوانيم ؟ تا به كي اسير باشيم ؟ مسير ما تا به آخرين روزنامه خواهد كه رسد ؟ بيائيم اندكي اين “آخرين روزنامه ” را فراموش كنيم دير يا زود اين آخرين روزنامه چاپ خواهد شد اما تا آن روز طلوع عشق و پيوند با عشق و معرفت با عشق و بخشندگي با عشق و طنين عشق و حيرت عشق ورزي و تولد همراه با عشق را از ياد نبريم بياييم عشق را به موزه نسپريم
بياييم عشق را باور باشيم
بياييم عشق را باور باشيم

www.lonelyseaman.wordpress.com http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/egg_14.jpg?w=373&h=340 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/egg_14.jpg)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد