PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت كیست این عبد صالح؟



MR_Jentelman
7th December 2010, 05:12 PM
غروبى دیگر به قادسیه رسیدیم.

كاروان در كاروانسرایى بزرگ و قدیمى از حركت ‏باز ایستاد. مسافران خسته‏ از چارپایان فرود آمدند و بارها بر زمین نهادند. من نیز پیاده شدم و بار اندكم را كنجى گذاردم.
كاروانسرا پر از مسافر بود. گروهى سر بر بارهاشان نهاده ، خفته بودند ; دسته‏اى پیرامون چاه سر و صورت مى‏شستند ; برخى نماز مى‏خواندند ; گروهى گرم گفتگو بودند و تعدادى به ‏چارپایانشان مى‏رسیدند.
سمت چاه رفتم ، دلوى آب كشیدم ، سر و صورت شستم. آب نوشیدم و به سوى ‏دوستانم حركت كردم.
در این لحظه جوانى نحیف ، زیبا و گندمگون توجه ‏ام را جلب كرد. همهمه بسیار بود ; هر مسافرى بارى همراه داشت ، ولى او با جامه پشمین و بى‏هیچ ره‏ توشه ‏اى تنها نشسته بود. پروردگارا ، این كیست؟ اگر سفر مى‏رود ، چرا توشه‏ اى ندارد؟
این پرسشها رهایم نمى‏كرد. با خود گفتم: بى‏تردید از صوفیان است. این جماعت‏ سبكبار راه مى‏سپارند و با دریوزگى روزگار مى‏گذرانند.
شایسته است نزدش شتابم و لب به نكوهشش گشایم. چنین كردارى زیبنده این مسیر نیست. چون به وى نزدیك شدم ، در چهره ‏ام نگریست و گفت:
یا شفیق ، «... اِجْتَنِبوُا کَثیراً مِن الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثمٌ ...» (حجرات/12) اى شفیق ، از بسیارى گمانها بپرهیزید ، همانا برخى از گمانها گناه است.
از این سخن در شگفتى فرو رفتم. با خود گفتم: عبد صالح پروردگار است. بى‏آنكه مرا قبلاً دیده باشد ، نامم را بر زبان راند و از آنچه در اندیشه ‏داشتم خبر داد. باید از وى پوزش بخواهم. سر بلند كردم تا چیزى بگویم ، ولى ‏او از من دور شده بود ...
جوان پشمینه ‏پوش به شدت مرا جذب كرده بود. احساس مى‏كردم باید او رابیابم و به خاطر پندار نادرستم پوزش بخواهم. در منزلگاه «واقصه‏» دیگر بار آن بزرگمرد را دیدم. نماز مى‏گزارد ؛ اشك از دیدگانش روان بود و پیكر نحیفش مى‏لرزید. با خود اندیشیدم: این همان جوان فرخنده است ، باید به نزدش بروم و پوزش بخواهم. اندكى درنگ كردم. چون نمازش پایان یافت ، به وى نزدیك شدم. هنگامى كه مرا دید ، فرمود:
یا شقیق، « وَ انّی لغَفّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ اَمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهتَدیَ » ( طه/82)
اى ‏شقیق ، "همانا من بر كسى كه توبه كند ، ایمان آورد ، كردار نیك پیشه سازد و در مسیر هدایت گام بردارد ، بسیار بخشنده ام." آنگاه از من دور شد. با خود گفتم:
بى‏تردید این جوان نزد خداوند جایگاهى والا دارد ، تاكنون دو بار از آنچه ‏در درونم مى‏گذرد ، خبر داده است.
سرنوشت در منزلگاهى دیگر ما را به هم رساند. ظرفى در دست داشت ، كنار چاهى ایستاده بود و مى‏خواست آب بكشد. ناگاه ظرف از دستش لغزید و در چاه فرو غلتید. سر سمت آسمان بلند كرد و گفت:
پروردگارا ، هرگاه تشنه شوم ، عطشم را فرو مى‏نشانى و هر گاه غذایى ‏بخواهم ، گرسنگى‏ام را پایان مى‏بخشى.
سرورم ، جز این ظرف ندارم ، آن را از من مگیر!
به آفریدگار سوگند! یكباره ‏آب چاه چنان بالا آمد كه با چشم مشاهده مى‏شد. جوان دست دراز كرد ، ظرفش را برداشت ، از آب آكنده ساخت ، وضو گرفت و چهار ركعت نماز گزارد.
آنگاه به سمت انبوهی از ریگ ها شتافت ، مشتى ریگ در ظرفش ریخت ، تكان داد و آشامید.
چون چنین دیدم ، نزدیك رفتم و سلام كردم. وقتى پاسخ داد ، گفتم: كرم كنید و از آنچه پروردگار به شما ارزانى داشته ، بهره‏ مندم سازید.
جوان فرمود:
نعمت‏ خدا پیوسته ، آشكار و پنهان ، بر ما فرو مى‏بارد. به پروردگارت گمان‏ نیك داشته باش.
پس ظرفى كه در دست داشت‏ به من سپرد غذایى لذیذ بود ; غذایى كه گواراتر و خوشبوى ‏تر از آن ندیده بودم ...
دیگر آن بزرگوار را ندیدم. تا آنكه در مكه ، نیمه شبى در كنار «قبه‏ السراب‏» ، توفیق به یارى ‏ام شتافت و آن جوان را دیدم. پیوسته مى‏گریست‏ و با فروتنی نماز مى‏گزارد. چون بامدادان فرا رسید ، ذكر خداوند بر زبان راند ; نماز صبح گزارد ; هفت‏ بار پیرامون كعبه طواف كرد و از مسجد الحرام‏ برون رفت. در پى او از مسجد بیرون شدم. مردم گرداگردش حلقه زده ، از هر سوى بر وى سلام مى‏كردند. به یكى از حاضران گفتم: این جوان کیست؟
پاسخ داد: موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابیطالب‏ علیهم السلام .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد