PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )



AreZoO
5th December 2010, 04:10 PM
http://tehranpic.net/images/h7ua6x4vgid62otuluvb.jpg



بــــــــــی تــــــــا
نویسنده: مریم جعفری
تعداد فصل: 31 فصل
تعداد صفحات: 379 صفحه
انتشارات شادان
چاپ اول: زمستان87

AreZoO
5th December 2010, 04:13 PM
فصل اول:

به آسمان شهریور ماه زل زده بودم. انگار جایی بین آن ابرهای در هم دنبال چیزی میگشتم. حتی گذشت چند ماه هم سبب نشده بود به محیط کانون عادتکنم.در حقیقت در آن مدت نه تنها با کسی قاطی نشدهبودم بلکه از قبول هر پیشنهادی برای نزدیک شدم به دیگران کناره گیری کرده بودم. دلم میخواست توی لاک خودم باشم و فقط فکر کنم. آن افکار خیلی آزارم میداد، ولی مثل کسی که بخواهد خودش را تنبیه کند رنجش را به جان میخریدم. مددکارهای کانون معتقد بودند که باید مدتها تحت نظر روانپزشک دارو مصرف کنم ،اما خودم معتقد بودم هیچ دارویی مرهم دل زخم خورده ام نیست.
صدای یکی از بچه ها سکوت اتاق را در هم شکست:
- بیتا، پاشو بیا پایین خواهر راضیه باهات کار داره!
به طرفش برگشتم وبی حوصله پرسیدم:
- چه کارم داره؟
دختر شلوغ و سر به هوایی بود. شانه بالا انداخت و گفت:
- من از کجا بدونم؟
اصلا حال و حوصله نداشتم.توران پشت چشمی نازک کرد و در حال رفتن زیر لب گفت:
- خود دانی؟
روسری ام را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. یکی دوتا ازدخترها با زنهای میانسال شوخی های وقیحی میکردند. از میان آنها رد شدم و به طرف پله ها رفتم.شنیدم که یکی از آنها گفت:
- نیگاش کن!اگه باباش رو نمیدید ادعای پادشاهی میکرد. همچین منت به زمین میذاره و راه میره که انگار ما نمیدونیم چی کاره است؟!
بی آنکه به عقب برگردم از پله ها پایین رفتم و خودم را به اتاق مدیر کانون رساندم. خواهر راضیه که متوجه حضورم شده بود بی آنکه سر بلند کند در حال نوشتن چیزی گفت:
- بشین!
مطیعانه روی صندلی میزش نشستم و در سکوت به قندان استیل مقابلم چشم دوختم. خواهر راضیه بی مقدمه گفت:
- وسایلت رو جمع کردی؟
با ناباوری به صورتش خیره شدم. سر بلند کرد و گفت:
- وقت رفتنه!
چون مرا بهت زده دید پرسید:
- نمیخوای عجله کنی؟ بیرون منتظر هستند!
بعد با لحن به خصوصی گفت:
- امیدوارم دیگه هرگز اینجا نبینمت. تو متعلق به اینجا نیستی! اینو به اون آقام که ضامنت شد گفتم:
به زحمت پرسیدم:
- کدوم آقا؟
متعجب گفت:
- نمیشناسیش؟! میگفت قیم پسرته!
قلبم ریخت. پس حدسم درست بود!دلم میخواست از شدت خوشحالی پرواز کنم. اما طوری روی صندلی ولو شده بودم که انگار هزار کیلو وزن داشتم. بی اختیار گریه ام گرفت.نه! شهامت رویارویی بااو را نداشتم. شاید بهتر بود بمیرم و با او روبه رو نشوم.میان گریه گفتم:
- من نمیتونم برم! لطفا بذارین همین جا بمونم!
خواهر راضیه با تعجب گفت:
- بمونی؟!! منظورت چیه؟ خیال میکردم خیلی برای پسرت دلتنگی!
یاد کیان آن عزیز شیرین تا عمق قلبم را سوزاند. حق با او بود. آن قدر دلتنگش بودم که حاضر بودم برای دیدنش هر کاری بکنم، هر کاری به جز رویارویی دوباره با بابک! این هم بخشی از بدبختی های من بود که باید از میان آنهمه آدم او فرشته نجاتم میشد. انگار عالم و آدم مامور عذابم شده بودند! خواهر راضیه به عقب تکیه داد و گفت:
- تودقیقا مشکلت چیه؟
با صدای لرزانی گفتم:
- من در واقع با خودم مشکل دارم.
خواهر راضیه با لحنی شرمنده گفت:
- بهتره این قدر خودت رو سرزنش نکنی! برای جبران اشتباهات ِ گذشته همیه وقت هست. به فکر آینده باش!
از پشت پرده اشک به صورت ِ باریکش چشم دوختم و حرفی نزدم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و در ادامه گفت:
- این آقا هر کی که هست، بدون شک نگران ِ تو و نزدگی ِتوست! من شاهمدم که چطوردر این چند ماه پیگیر وضعیت تو بوده! بهتره بیش از این معطلش نکنی.
در حال پاک کردن اشکم گفتم:
- همین من رو عذاب میده ! اینکه بعد از اون همه بدی که در حقش کردم باز هم باید مدیونش باشم. من...من زندگی اش رو تباه کردم!
خواهر راضیه بدون ملاحضه گفت:
- پس چرا غرورت را کنار نمگیذاری و از او حلالیت نمیخواهی؟ شاید این جوری به آرامش برسی. ببین دختر جون بعضی از آدمها اونقدر روح بزرگی دارند که هیچ وقت منتظر عذرخواهی و تلافی دیگران نمی مونند. بنابراین تو باید همه اینهارو نشانه توجه و محبت خداوند بدونی.در ِ توبه هم که همیشه بازه.
یاد خدا آرمش با شکوهی در وجودم ریخت. انگار نفسی تازه در کالبد سردم دمیده شد. حق با او بود. خداوند آنقدر بزرگ و مهربان است که حتی آدمهای حقیر و راندهد شده ای مثل من هم به خودشان اجازه میدهند باز هم دست نیاز به طرفش دراز کنند و او چقدر بزرگوار و بخشنده است!
زمانی به خودم آمدم که اشکریزان توی اتاق مشغول بستن ساکم بودم.توران به شوخی گفت:
- حالا چرا آبغوره میگیری؟ نکنه دلت واسه ما تنگ میشه؟
یکی از زنهای میانسال که میانه خوبی با من نداشت گفت:
- نه بابا این از اون بی معرفت هاست!
توران گفت:
- ولش کن اعظم جون!دل توی دلش نیست! طرف رو وقتی داشت با خواهر راضیه حرف میزد دیدم! خدا شانس بده! کاش یکی هم بود واسه ما این قدر دست و پا میزد!
از خودم پرسیدم میان آنها چه میکنم؟ حال بدی داشتم. انگار حالا که داشتم میرفتم تازه به خودم آمده بودم. ساکم را برداشتم و با خداحافظی سرسری به طرف پله ها رفتم. دلم به حال آنها میسوخت. در نگاه اکثرشان برق حسرت موج میزد.
پایین پله ها خواهر راضیه منتظر ایستاده بود . با لبخند پر معنی گفت:
- مراقب خودت باش و سعی کن دیگه وارد باتلاق نشی!
اشکم همینطور می آمدولی قدرت حرف زدن نداشتم. وسط حیاط یک بار دیگر به عقب برگشتم. اکثر بچه ها پشت پنجره بودند و دست تکان میدادند. به زحمت دستم را بالا بردم و به زور لبخند زدم. نگهبان کانون برای بازکردنِ در خروجی از روی صندلی بلند شد. هنوز هم تاب رویایی با بابک را نداشتم. عرق سردی از ستون فقراتم به پایین خزید.چند نفس عمیق کشیدم و بغضم را فرو دادم. دلم نمیخواست در موضع ضعف باشم، گرچه چشمان قرمز و ورم کرده ام گویای وضع و حالم بود
* * *
وقتی از کانون خارج شدم و کسی را به انتظار ندیدم نفس عمیقی کشیدم.
خواستم راه بیفتم که صدای او از پشت سر برجا میخکوبم کرد.
- سلام
به طرفش برگشتم . خودش بود. مثل همیشه آراسته و مرتب. حالت نگاهش از پشت عینک دودی معلوم نبود، اما لحنش مثل همیشه آرام و خوددار بود. زیر لب جواب سلامش را دادم و سر به زیر انداختم. سکوت بدی بود. دلم میخواست فرار کنم. کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
- ماشین رو عقب تر پارک کردم...
به سردی گفتم:
- مزاحمت نمیشم.
بعد قصد رفتن کردم.انگار جا خورده بود. سوزش نگاهش را از عقب حس میکردم. دنبال کرد و پرسید:

AreZoO
5th December 2010, 04:14 PM
کجا میری؟!
همانطور که میرفتم صادقانه گفتم:
- نمیدونم!
رنجیده پرسید:
- باز شروع کردی بیتا؟
ایستادم و درست مثل یک رباط به طرفش چرخیدم.وقتی شروع به حرف زدن کردم از سردی لحنم حتی خودم هم جا خوردم.
- ممنونم.تو محبت خودت رو کردی، اما ما راهمون از هم جداست.
دوباره راه افتادم ولی او تیر اصلی را از کمان رها کرد :
- پس تکلیف اون بچه چی میشه؟
به نظرم آمددارم ذوب میشوم. و توی آسفالت خیابان فرور میروم. همه وجودم برای آن بچه چاک چاک بود. به طرفش برگشتم. سر جایش میخکوب شده بود. لب به دندان گرفتم و ازپشت پرده اشک براندازش کردم. کجا را داشتم بروم؟ چون مرا به آن حال دید با عجله به طرف ماشینش رفت. پشت فرمان نشست و خودش را به من رساند . ماشینش بنز سیاه رنگ مدل بالا بود. هنوز هم همان جا ایستاده بودم! چند نفر در حال عبور با نگاههای معنی داری به طرفمان سرک کشیدند. بابا تکرار کرد:
- بیا بالا! مردم نگاه مون میکنند.
سوار شدم.هوای ماشین مطبوع و خنک بود. سرم را به عقب تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم. خجالت میکشیدم به صورتش نگاه کنم. بوی اودکلنش را به ریه کشیدم. اولین بار خودم از همان مارک به عنوان هدیه برایش گرفته بودم. زیر چشمی نگاهش کردم. موهای سرش در شقیقه ها به سفیدی میزد و عضلاتش تنومند تر از آخرین باری که دیده بودم به نظر میرسید. دوباره چشم بر هم گذاشتم. حق نداشتم به عقب برگدم. اوبه من تعلق نداشت. در شکستن سکوت پیش قدم شدو گفت:
- باید زودتر از این می اومدی بیرون، ولی خب...میدونی که...باید مراحل قانونی اش طی میشد.
به روبه رو چشم دوختم و گفتم:
- میدونم که خیلی زحمت کشیدی.
چشمم به عکس کیان افتاد که با زنجیری از آینه آویزان بود. زیر لب گفتم:
- الهی فدات بشم!
بابک به طرفم برگشت. زنجیر را از دور آیینه بیرون کشید و به طرفم دراز کرد. همه امید و عشق و زندگی ام بود. عکسش را میان گریه بارها بوسیدم و به قلبم چسباندم. دلم میخواست در هم ذوب میشدیم. بابک گفت:
- روز به روز داره شیرین تر میشه!
میان گریه پرسیدم:
- مادرم چطوره؟
با لحن معناداری گفت:
- گاهی فکر میکنم فقط عشق به این بچه تونسته عمه رو سر پا نگه داره!
بعد با لحن حاکی از دلسوزی و همدردی گفت:
- تو نباید بهش خرده بگیری. اون هنوز هم به خاطر تو شوکه است.
زیر لب گفتم:
- ازش خجالت میکشم!
بابک حرفی نزد اما ایکاش چیزی میگفت. به نظرم سکوتش سرزنش باز بود. چند لحظه بعد گفت:
- شاید بهتر باشه اینطور بی مقدمه نری خونه!
اعتراف کردم:
- دیگه طافت ندارم. دلم برای کیان پر میزنه.
بابک گفت:
حق داری ولی قبول کن رفتنت به مقدمه چینی احتیاج داره. من فکرش رو کردم. میبرمت آپارتمان خودم. اون جا میتونی استراحت کنی تا من بعدازظهر کیان رو بیارم ببینی.
پس هنوز مجرد بود. این فکر را به عقب زدم و گفتم:
- میل ندارم بیشتر از این مزاحم تو باشم.
با اقتدار گفت:
- این تعارفها رو بریز دور. نگران من نباش. میرم خونه آقاجون.
یاد دایی برای چند لحظه احساس امنیت را در وجودم زنده کرد. بی اختیار پرسیدم:
- دایی و بقیه چطورند؟
با رضایت خاطر گفت:
- همه خوبند. راستش آقاجون هنوز چیزی نمیدونه! اون فکر میکنه تو واسه گذروندن یک دوره تخصصی رفتی جنوب.
شرم سر تا پایم را لرزاند. پرسیدم:
- فرشته چطوره؟
- خوبه! امروز وفرداست که بره خونه بخت.
زیر لب گفتم:
- دیگه وقتش بود.
با لبخند گفت:
- به نظرم دیر هم شده بود!
سردی چند دقیقه قبل از میانمان رفته بود. پرسیدم:
- پادرد زن دایی بهتر شده؟
عینکش را برداشت و گفت:
- نسبت به قبل فرقی نکرده. به قول خودش باهاش مدارا میکنه!
آپارتمان بابک در یکی از محله های شمالی تهران، در الهیه واقع بود و معلوم بود قبل از ورود ما، کسی آنجا را حسابی تمیز کرده، چون هنوز بوی مواد شوینده استشمام میشد. خانه با سلیقه دکور شده و نورگیرش عالی بود. بابک ساکم را روی یکی ازمبل ها گذاشت و گفت:
اینجارو خونه خودت بدون. هر چی لازمه توی یخچال هست. منهم الان میرم تا راحت باشی.فکر کنم یک دوش آب گرم خستگی رو از تنت بیرون ببره.فقط...
مکثی کرد وگفت:
- فقط به من قول بده تا برگردم همین جا بمونی!
با پوزخند گفتم:
- حق داری که به من اعتماد نداشته باشی! میتونی بابت اطمینان در رو قفل کنی.
با قاطعیت گفت:
- این چه حرفیه؟ مگه تو زندانی منی؟
با لبخند تلخ گفتم:
- مطمئن باش عشق دیدن کیان نمیگذاری حتی کسی از اینجا بیرونم کنه!
از توی جیبش کارتی بیرون آورد و گفت:
- اینم شماره تماس منه! اگر کاری داشتی کافیه با همراهم تماس بگیری.
کارت را از دستش گرفتم و برای چند ثانیه به صورتش خیره شدم. دلم میخواست حرفی بزنم اما کلمات از ذهنم میگریختند. فقط گفتم:
- ممنون!
توی چشمهایم خیره شد و از میان در نیمه باز گفت:
- به من اعتماد کن بیتا!
چشمانم را بستم و بغضم را فرو دادم . سالها قبل بارهای این را از من خواسته بود... چشم باز کردم مثل اینکه از خواب بلند شده باشم،رفته بود. خودم را روی یکی از مبل های چرمی انداختم و به سقف چشم دوختم. چراغ های هالوژن با فواصل منظم در کنار هم قرار گرفته بودند.چند بار با چشمانم سقف را دور زدم. تا اینکه خسته شدم. به اطرافم با دقت بیشتری نگاه کردم. روی یک میز گرد درست گوشه پذیرایی تعدادی قاب عکس به چشم میخورد. با کنجکاوی به طرف میز رفتم، عکس دایی وسط عکس ها خودنمایی میکرد. عکس مادر و کیان هم بود. یک عکس هم از زن دایی و بابک در حالی که گونه هایشان را به هم چسبانده بودند به چشم میخورد. در قاب ِ عکس دیگری فرشته را کنار مرد جوانی دیدم و حدس زدم نامزدش باشد.
قاب عکس مادر و کیان را برداشتم و به صورتم نزدیک کردم. کیان در آغوش مادر نشسته بود. اشک در چشمانم حلقه زد. عکس را بوسیدم و به قلبم چسباندم، آن وقت در همان حال به اتاقها سرک کشیدم. همه چیز مرتب و منظم بود. توی اتاق سوم قاب ِ بزرگی روی دیوار با مضمون:

"بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد
و خاصیت عشق اینست..."

جلوتر رفتم تا با دقت بیشتری آن شعر را بخوانم که ناگهان چشمم به عکس خودم زیر شیشه میز ِ جلوی آیینه افتاد. همان جا روی تخت نشستم و قاب ِعکس مادر وکیان را میان گریه به سینه فشردم.همیشه همینطور است! از گذشته نمیشود فرار کرد. روی تخت دراز کشیدم و خودم را به آغوش خاطرات سپردم.

AreZoO
5th December 2010, 04:16 PM
فصل دوم:



بيتا تواون جايي؟


كسي صدايم ميزد ولي بدنم آن قدر خسته و كوبيده بود كه ناي جم خوردن نداشتم.


به زحمت چشم بازكردم.همه جا در تاريكي فرورفته بود .فكر كردم خواب ديدم .نوري از زير در به اتاق نفوذ ميكرد.به نظر مدت مديدي خوابيده بودم.انگار تنم را كوبيده بودند كه تا مغز استخوانم درد ميكرد.داشتم روي تخت نيم خيز ميشدم كه صداي ضرباتي به در اتاق وبعد صداي بابك مرا به خود آورد.


_بيتا خوابيدي؟ميتونم بيام تو؟


پس درست شنيده بودم با صدايي گر گرفته گفتم:


_بيا تو بابك .بيدارم.


وقتي در اتاق از شد نور چشمم را آزرد.با دست صورتم را پوشاندم تا به روشنايي عادت كنم.


سلامش را جواب دادم وسعي كردم به صورتش نگاه كنم ولي چون پشت به نور داشت چيزي پيدا نبود.پرسيد:


-ميتونم چراغ رو روشن كنم؟


_ گفتم آره لطفا!


وقتي چراغ روشن شد هردو به هم خيره بوديم.خودم را جمع وجور كردم وگفتم:


_معذرت ميخوام كه اومدم تو اتاقت.


با لحني صميمي گفت:


_اينجا خونه خودته!راحت باش!


قاب عكس را از روي تخت برداشتم وهمانطور كه از جا بلند ميشدم گفتم:


_نمي دونم چي شد كه خوابم برد ، اما اعتراف ميكنم طي اين مدت خوابي به اين راحتي نكرده بودم.


با حالت به خصوصي نگاهم مي كرد.چشم از صورتش برداشتم وبراي عوض كردن حال وهوا پرسيدم:


_حالا ساعت چند هست؟


مختصر گفت:


_هفت وربع.


با تعجب گفتم:


_باورم نميشه اين همه خوابيده باشم!


پرسيد:


_مي خوا بگي هيچي نخوردي؟


با لبخند گفتم:


_باور كن به خواب بيشتر نياز داشتم .


روتختي را صاف كردم اما زير نگاه معني دارش معذب بودم.آرام گفت:


_اونا رو ول كن .لابد يادت رفته منتظر اومدن كسي بودي!


قلبم ريخت .صاف ايستادم.جرات لب باز كردن نداشتم.به كمك آمد وگفت:


_نمي دوني مجبور شدم چه دروغ هاي شاخ داري به عمه بگم تا كيان رو بيارم ديدنت.


قفسه سينه ام به شدت با لا وپايين ميرفت.فكر كردم قلبم به زمين خواهد افتاد.دستم را روي سينه ام گذاشتم ونفسي نيمه عميق كشدم.دلم نميخواست گريه كنم اما اشك در چشمانم حلقه زد.بابك گفت:


_بهتره جلو كيان گريه نكني. بيرون نسشته.


حق با او ود.دلم ميخواست وقتي با او مواجه ميشوم زيبا ترين تصوير را از مادرش به ذهن بسپارد.صورتم را پاك كردم وپرسيدم:


_مادرم كه چيزي نفهميد؟


_نه ! اما آخرش چي؟


در سكوت براندازش كردم.چطور اورا به كامران فروخته بودم؟ حالم از خودم به هم ميخورد.به نظرم تمام اينها مجازات خداوند بود.به قول يكي از دوستانم بدترين چيز اين است كه مديون محبت كسي باشي كه بي نهايت در حقش ظلم كردي.با صدايي بغض آلود گفتم:


_آن قدر سر به هوا بودم كه يادم رفت برايش چيزي بخرم!


آرام گفت:


_براي اين كار زياد فرصت داري.بهتره اين قدر منتظرش نگذاري.


با قدم هايي لرزان از كنارش عبور كردم وخودم را به بيرون از اتاق كشاندم.بابك هم درست پشت سرم بود.كيان يك گوشه از سالن داشت با ماشينش بازي ميكرد.نميتوانستم حرف بزنم. بابك گفت:


_اينم مامانت عمو جون.


وقتي به طرفم برگشت ياد كامران افتادم.به سمت هم دويديم.دستانش را دور گردنم حلقه كرد ومن صورتش را بارها بوسيدم.چه لحظه ايي بود! با صداقتي كودكانه گفت:


_مامان بزرگ ميگفت مسافرتي پس چرا من روبا خودت نبردي؟


ميا ن گريه گفتم:


-نمي تونستم عزيز دلم.نميدوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.


پرسيد:


واسه همينه گريه ميكني؟


گريه ام شدت گرفت.بابك جلو آمد وگفت:


_كيان جون مامان خسته است....


گفتم:


_نه!خواهش ميكنم بذار راحت باشه!


صورتش را ميان دستام گرفتم وگفتم:


_چقدر زرگ شدي عزيزم!


با سخاوت گفت:


_ تو هم همينطور.


من و بابك هردو خنديديم.ماشينش را نشانم داد وگفت:


_اينم عمو بابك خريده!


گفتم:


_خيلي قشنگه عزيز دلم.


مكثي كرد وپرسيد:


_بازم ميري مسافرت؟


محكم بغلش كردم وگفتم:


_ديگه هيچ وقت ازت جدا نميشم .


بابك گفت:


_پس بهتره به خاطره اومدن مامان شام بريم بيرون.


كيان پرسيد:


_وشهر بازي.


جاي هيچ مخالفتي نبود.با شادي او شاد بودم.انگار كيان ميانه ي خوبي با بابك داشت.وقتي براي چند لحظه به دنبال ماشين از ما دور شد گفتم:


_نمي خوام مزاحمت بشيم!خودمم هم خيال داشتم ببرمش بيرون.


به شوخي گفت:


_يعني من مزاحمم؟اگه اين طوره ميتوني ماشين وبرداري وبري!


فورا گفتم:


_ معذرت ميخوام.منظورم اين نبود.


با لبخندي از سر تفاهم گفت:


_پس منتظريم تا حاظر بشي!

AreZoO
5th December 2010, 04:17 PM
موقع برگشت چون كيان خوابيده بود سكوت سنگيني در ماشين برقرار بود.براي شكستن سكوت همان طور كه به صورت كيان كه خوابيده بود نگاه ميكردم گفتم:


_آن قدر خسته بود كه شامش را به زور خورد.


بابك ميان خنده گفت:


_اون جور كه تو لقمه به دهنش ميذاشتي بايد هم خودش رو لوس ميكرد.


زمزمه كردم:


_الهي فداش شم!


از تو ايينه نگاهش كردو گفت:


_خيلي دوست داشتنيه!


به نيم رخش نگاه كردم وبي مقدمه گفتم:


_ممنونم.


فقط نگاهم كرد .ازهمان نگاه هايي كه دلم ضعف ميرفت.اضافه كردم:


_به خاطر همه چيز!چه حالا،چه قبل!


عضلات دستش روي فرمان منقبض شد ولي حرفي نزد.پرسيدم:


_بايد ببريش خونه؟


سرش را تكان داد وگفت:


_به عمه قول دادم.گفت نميخوابه تابرگرديم.اول...اول تورو ميرسونم خونه بعد ميرم اونجا!


تيري زهر آلود به قلبم نشست.با خودم چه كرده بودم كه حتي جايي در خانه وقلب مادرم نداشتم؟انگار احساسم در صورتم پيدا بود كه بابك گفت:


_دقت كردي چقدر چشم وابروش شبيه خودته؟!


به نظر خودم اين طور نبود،بيشتر شبيه كامران بود،ولي با اين حال لبخند زدم.پرسيد:


_ناراحت نميشي سيگار بكشم؟


متعجب گفتم:


_مگه تو سيگار هم ميكشي؟


در حال روشن كردن سيگارش گفت:


_دور از چشم بقيه يه چند سالي ميشه!


به آرامي زمزمه كردم:


_من هم همين طور!


اول جا خورد، اما بعد جعبه سيگار را به طرفم دراز كرد ووقتي سيگار برداشتم فندك ماشين را جلوي صورتم نگه داشت.سكوت بدي بود.يك دفعه بي مقدمه زير لب گفت:


_لعنت برشيطون!چرا اين طور شد؟


دلم نميخواست به گذشته بر گردم ف خصوصا وقتي كه تا آن درجه گناهكار بودم.براي فرار از آن شرايط گفتم:


_ميشه لطفا مرا ببري به آدرسي كه ميگم!خونه يكي از دوستامه!


_چي؟!!


لحنش بي نهايت متعجب بود.رك و راست گفتم:


_ميل ندارم بيشتر از اين مزاحمت باشم.باوركن اين طوري راحت ترم.


مستقيما گفت:


_اگه منظورت من هستم،بهتره بدوني اون خونه تا هر وقت بخواي در اختيار ته من هم ميرم خونه پدرم.


بهشدت معذب بودم.گفتم:


_مسئله اين نيست.بعضي وقتها يه چيز هايي هست كه نميشه درباره شون حرف زد.


محكم گفت:


_ من هم از تو توضيحي نخواستم.فقط ازت مي خوام دست از اين كله شقي بي مورد برداري.


ديگر تا خانه حرفي ميانمان رد وبدل نشد.وقت پياده شدن دستي از نوازش ر سر كيان كشيدموبراي چند لحضه به صورتش خيره شدم.بابك كليد آپارتمانش را به طرفم گرفت وگفت:


_نگران نباش به زودي اوضاع رو به راه ميشه!فقط صبر داشته باش.

* * *


با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم.ديشب تا دير وقت بيدار مانده وبه سرنوشت اسف بارم فكركرده بودم.گوشي را برداشتم وبا صدايي گرفته گفتم:


_بفرماييد.


بابك بود.ضمن عذر خواهي گفت:


_هيچ فكر نمي كردم تا حالا خواب باشي وگرنه مزاحم نميشدم.


به ساعت نگاه كردم.حق داشت تعجب كند.يك ربع به دوازده بود.با پووزخند گفتم:


_انگار از ساعتي كه اومدمم بيرون خوابم چند برابر شده!ميبيني روزگار چقدر آدم رو بي رگ ميكنه؟!


_با لحني سرزنش بار گفت:


_اين چه حرفيه؟بهتر نيست بگذاري به حساب آرامش روحي؟


زمزمه كردم:


_آرامش روحي!


چقدر اين كلمه به نظرم قشنگ ميامد.وچقدر از آن دور بودم.خواستم بگويم روزي كه با صداي تو شروع شود متواند آغاز قشنگ تري براي زندگيم باشد.اما به خودم اجازه ندادم.به نظرم اين خودخواهي بزرگي بود كه پس از ان همه كم لطفي خودم را به او تحميل كنم واين در حالي بود كه سعادت وخوشبختي او واقعا يكي از آروهاي بزرگ من محسوب مي شد واين همه در كنار زني مثل من با سواق تاريكش ممكن نبود.اهي از سر حسرت كشيدم وگفتم:

AreZoO
5th December 2010, 04:19 PM
_چه حال و خبر؟كيان رو به مادرم رسوندي؟


با احتياط گفت:


_آره به قدري خسته بود كه بيدار نشد.


از احتياطي كه در كلامش بود ترسيدم.احساسم گواهي بدي ميداد.او هيچ وقت بلد نبود چزي را مخفي كند.


با نگراني پرسيدم:


-طوري شده؟


تلاش ميكرد لحنش عادي باشد


_نه مگه قرار بود چيزي بشه؟


صاف نشستم وگفتم:


داري چيزي رو از من مخفي ميكني درسته؟!


سكوت كرد اما صداي نفس هاي منظمش را ميشنيدم.حتما اتفاقي افتاده بود كه تلفن زده بود.دلم ميخواست جيغ بزنم.چقدر اعصابم ضعيف شده بود!قبل از آنكه كلامي بگويم شروع كرد.


_خب ،ظاهرا ما فراموش كرده بوديم يه چيزي رو به كيان ياداوري كنيم...خب او هم بچه است.طبيعيه كه از دين مادرش بعد از مدتها ذوق زده بشه!...ميدوني؟عمه صبح اول وقت تلفن زد و...


باقي حرف هايش را نميشنيدم.سرم را به دست گرفتم وسكوت كردم.زودتر از آن بود كه آمادگي داشته باشم.انگار يك سطل آب سرد روي سرم ريخته بودند كه درجا خشكم زده بود.بي توجه حرفش را قطع كردم:


_حالا چي ميشه؟لابد مامانم نمي گذاره ديگه كيان رو ببينم.


با آرامش گفت:


_خودت هم ميدوني كه نمي تونه اين كارو بكنه!تو مادرشي!


شتابزده گفتم:


_حالا اگه اين كا رو بكنه چه كار بايد بكنم؟


بابك تكرار كرد:


_قانونا نميتونه اين كارو بكنه!


عصبي گفتم:


_لابد برم ازش شكايت كنم؟آخه در اين مدت كم رنجش دادم! از كدوم قانون حرف ميزني؟


گريه ام گرفت.


_من مادرم رو ميشناسم.اون قادره هر كاري رو كه ميگه انجام بده!حق هم داره! دختر ننگيني مثل من جز اين كه سوهان روحش باشه چه فايده ايي براش داره؟


تكرار كرد:


_آروم باش!بالاخره اونم يك مادره!


با صدايي بغض آلود گفتم :


_كيه كه دلش بخواد مادر موجودي مثل من باشه؟!لازم نيست بگي چي بهت گفته.خودم ميتونم حدس بزنم .گرچه فقط خدا ميدونه حدس زدنش چندان سخت نيست.


به جهت دلداري گفت:


_بس كن بيتا! عمه زود عصباني ميشه، اما خيلي زود هم آروم ميگيره! من مطمئنم به محض ديدنت صدوهشتاد درجه عقيده اش عوض ميشه!


نه نه تاب رويارويي با اورا نداشتم.از شدت خجالت نمي توانستم توي چشمانش نگاه كنم.بابك چه ميدانست ؟ياد اخرين ديدارمان توي كلانتري افتادم.همان شبي كه تو پارتي دستگير شدم...چه گفته بود؟! ...اينكه دخترش نيستم و اينكه از آن لحظه برايش مرده ام.همانطور كه گوشي دستم بود به طرف پنجره رفتم وان را باز كردم.موجي از هواي تازه به طرف صورت خيس از عرقم هجوم اورد.حرف هاي بعدي بابك بيشتر اعصابم را بهم ريخت.


_جالبه كه از دست من خيلي عصباني بود.مي گفت خائنم.مي گفت ديگه حق ندارم به ديدن كيان برم.خلاصه خيلي توپش پر بود.حتي مهلت نداد من حرف بزنم. من هم گذاشتم حسابي خودش را خالي كنه!


زمزمه كردم:


_اون هر كاري بكنه وهر چي بگه حق داره!


مكثي كرد وگفت:


_ اين اتفاق دير يا زود ميوفتاد تو بايد بري ديدنش.


فورا گفتم:


_از من نخواه!نمي تونم بيش از اين رنجش بدم.اون نميخواد من رو ببينه وگرنه تو اين چند ماه به ديدنم ميومد.


محكم گفت:


_بهتره دست از غرورت برداري و...


گفتم:


_بحث غرور نيست.من پيش اونذره ايي حرمت ندارم چه برسه غرور.اگر فقط چند درصد احتمال ميدادم اون ميخواد منو ببينه با سر به ديدنش ميرفتم.

AreZoO
5th December 2010, 04:19 PM
بابك گفت:


_سر در نميارم،پس ميخواي چي كار كني؟


صادقانه گفتم:


_نميدونم.من براي تو هم باعث دردسر شدم.


بالحني تسكين دهنده گفت:


_اين طور نيست بالاخره دير يا زود اين اتفاق مي افتاد.


ديگر قادر به ادامه گفتگو نبودم.با حالي به هم ريخته گفتم:


_معذرت ميخوام.من حالم اصلا خوش نيست.


بي مقدمه گفت:


_عصر ميام ديدنت...


فورا گفتم:


_لطفا اين كار رو نكن!


سكوت كرد.با صدايي لرزان گفتم:


_خواهش ميكنم احتياج دارم كمي تنها باشم.


چيزي نمانده بود اشكم سرازير شود.خداحافظي عجولانه ايي كردم وگوشي را روي تلفن گذاشتم. دستها وپاهايم يخ كرده بود.بلند شدم وتو كيفم جستجو كردم ويكي از قرص هاي آرام بخشي را كه آن اواخر ميخوردم برداشتم وبه آشپز خانه رفتم.آب سرد و قرص ان وقت صبح معده ام را آشوب كرد.به طرف دستشويي دويدم وسرم را توي توالت فرنگي خم كردم وبالا آوردم.مثل آدم هاي درمانده وبد بخت همان جا نشستم وبه ديوار تكيه دادم.ناگهان بغضم تركيد وبا صداي بلند شروع به گريه كردم.اشكهايم مثل سيل مي امد وبه زمين ميچكيد.اين احساس برايم ناآشنا نبود.وقتي حسابي گري كردم به زحمت از جا بلند شدم تا صورتم را آب بزنم.همان طور كه به صورتم آب ميپاشيدم به تصوير خودم در آينه خيره شدم وآرزو كردم اي كاش زمان به عقب بر ميگشت.


با صداي زنگ به خودم امدم.وقتي درا باز كردم زني ميانسال را با يك بغل خريد در انتظار ديدم. قبل از آنكه حرفي بزنم سلام كرد وبا لبخند گفت:


_بايد ببخشيد كه كمي دير كردم.ماشا..خيابونا به قدري شلوغه كه ادم سر گيجه ميگيره...


بعد از جلوي من عبور كرد و وارد خانه شد ويكراست به آشپز خانه رفت و همانطور به حرف زدنش ادامه داد.چند لحضه مات ومبهوت نگاهش كردم وبعد به زحمت گفتم:


_ببخشيد شما..


به طرفم برگشت وبا مهرباني گفت:


_بميرم .لابد آقا يادشون رفته به شما بگن كه من ميام.اسمم طاهره س.اقاي مهندس فر مودند تا هر وقت اينجا تشريف دارين به شما سر بزنم وبراتون خريد كنم.


بعد با اشاره به محتويات يخچال گفت:


_چيزي هم كه ميل نكردين.مطمئنا صبحانه هم نخوردين.از رنگ وروتون پيداست.الان براتون ناهار درست ميكنم.نون تازه هم خريدم.سبزي هم پاك كردم وشسته ام...


در شرايطي نبودم كه بتوانم حضور كس ديگري را تحمل كنم. بي ملاحظه گفتم :


_ممنون.لازم نيست زحمت بكشيد.خودم يه چيزي ميخورم شما بفرماييد.


كمي جا خورد.


_ولي آخه...


_از اين كه زحمت كشيدين ممنونم.اگر به شما احتياج داشتم تلفن ميزنم.


كمي اين پا وآن پا كرد وگفت:


_ميوه ها رو براتون ميگذارم توي يخچال.


سرم را با محبت تكان دادم.انگار رفتارم طوري بود كه حس كرد براي رفتن بايد عجله كند.كيفش را برداشت وبه طرف در رفت.بعد از رفتن او خودم را روي يكي از مبل ها انداختم وتلاش كردم افكارم را متمر كز كنم.

AreZoO
5th December 2010, 04:20 PM
فصل سوم:


داشتم شام میخوردم که بابک آمد . جلوی در بعد از احوالپرسی گفت:
- گفته بودی مزاحمت نشم ولی...
گفتم:
- مزاحم نیستی. به خاطر رفتار صبحم معذرت میخوام! چرا نمیای تو؟
وارد خانه شد و من در را پشت سرش بستم. با اشاره به بشقاب غذاپرسد:
- شام میخوردی؟
چراغها را روشن کردم وگفتم:
- تو شام خوردی؟
با لبخند گفت:
- من شبها شام آن چنانی نمیخورم، ولی انگار و هم اوضاعت بهتر از من نیست. چرایه چیز درست و حسابی نمیخوری؟ تن ماهی هم شد شام؟ نکنه میخوای خودت رو به کشتن بدی؟ حدس میزنم ناهار هم نخورده باشی!
برای عوض کردن ِ حال و هوا پرسیدم:
- چای که میخوری؟
روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
- بدوم نمیاد، اما اول شامت رو بخور!
گفتم: تقریبا خورده بودم که آمدی!
توی آشپزخانه بودم که از همان جا گفت:
- چرا نگذاشتی طاهره برایت غذا درست کنه؟ دست پختش معرکه است!
با سینی چای پیشش رفتم و رو به رویش نشستم. با سماجت گفت:
- جوابم رو ندادی؟!
با خونسردی گفتم:
- نیازی به حضورش نبود.
بابک گفت:
-خودم فرستاده بودمش.زن قابل اطمینانیه!
- میدونم و ازت ممنونم، ولی واقعا احتیاجی نیست. خودم از عهده کارهام برمیام!
- انگار دلخوری! کار بدی کردم؟
مستقیم تو چشمانش نگاه کردم و با آرامش گفتم:
- ببین بابک، من واقعا ازت ممنونم. اما جدا نیازی ندارم که کسی تر و خشکم کنه.
- ولی من قصد بدی نداشتم.
- مییدونم، اما بهتره بدونی این جوری جس میکنم دائم تحت کنترلم!
- حساسیت هات تو رو به کجا رسونده؟ من واقعا چنین منظوری نداشتم، فقط فکر کردم با حال و اوضاعی که داری بهتره یکی کمکت باشه!همین!
اشک در چشمانم حلقه زد. قصد رنجاندنش را نداشتم. با صدایی لرزان گفتم:
- معذرت میخوام. من این روزها حال ِ مناسبی ندارم.امیدوارم درکم کنی.
با نرمش گفت:
- من قصد دارم کمکت کنم.
سرم را با تایید تکان دادم و گفتم:
- شاید باور نکنی اما بهترین کمکی که میتونی انجام بدی اینه که بگذاری به حال خودم باشم، بلکه از این برزخی که توش گیر کردم بیام بیرون.
به عقب تکیه داد و گفت:
- موضوع رو اینقدر برای خودت پیچیده نکن. اوضاع اون قدرها بد نیست که تو فکر میکنی!
گفتم:
- هیچکس به جای من نیست که بفهمه چه حالی دارم!
جعبه دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت:
- تو باید به دیدن مادرت بری!
با تردید گفتم:
- من هنوز آمادگی ندارم. از اون گذشته نمیخوام باعث ناراحتی مادرم بشم.
بابک مکثی کرد و گفت:
- امروز عصر با عمه صحبت کردم.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم. چون مرا منتظر دید ادامه داد:
- اول...خب عصبانی بود ولی بعد قبول کرد بری دیدنش.
گریه ام شدت گرفت. صورتم را با دست پوشاندم و زمزمه کردم:
- خدای من!
بابک گفت:
- خیلی خب.دیگه کافیه! یعنی خبر من اینقدر بد بود که این جوری گریه میکنی؟
میان گریه لبخند زدم. در حقیقت خبرش خارج از انتظارم بود. بابک گفت:
- فقط امیدوارم برای بار اول از برخوردش شوکه نشی! اون به شدت عصبی و بیماره! میدونی؟ مدتهاست که تحت نظر دکتر قلبه ،منتهی من بهت نگفتم چون دلیلی نداشت نگرانت کنم.
متعجب گفتم:
- مادرم مریضه؟! همش تقصیر منه!
با لحن تسکین دهنده گفت:
- نگران نباش! خدا رو شکر چیز نگران کننده ای نیست. من شخصا با دکترش صحبت کردم. میگفت نباید استرس داشته باشه! اون زن مغروریه. اما تو بهتر از هر کس میدونی که قلبش مثل آیینه است. من مطمئنم با اینکه ظاهرش چیز دیگه ای میگه اما قلبا برات دلتنگ و نگرانه!
چقدر احساس آرامش میکردم.بابک یکی از فنجانها را جلوی ِ من گذاشت و با لبخند گفت:
- فردا میام سراغت تا با هم بریم دیدنش!

AreZoO
5th December 2010, 04:21 PM
وقتی بابک جلوی یکی از آپارتمانها توقف کرد با تعجب به طرفش برگشتم. قبل از آنکه حرفی بزنم گفت:
- یکی دو ماهی میشه که آوردمشان به این محل. اون جا خیلی از خودمون دور بود.
از شدت خجالت سرم را پایین انداختم و تمام بدنم خیس عرق شد. جدا که این مرد یک فرشته بود. به من فرصت زندگی دوباره میداد ،از مادر و بچه ام حمایت میکرد و ...لبم را گاز گرفتم و سعی کردم گریه نکنم ولی کنترل اشکها به اختیار خودم نبود. انگار منتظر بودحرفی بزنم.ولی من کلمات را گم کرده بودم. پرسید:
- حالت خوبه؟
فقط سرم را تکان دادم وآرام گفتم:
- نمیدونم چرا به من و خانواده ام این همه محبت میکنی و لی به هر دلیلی که هست میخوام بدونی خارج از ظرفیت ِ فعلی ِ منه!
با آرامش گفت:
- ما هنوز هم فامیلیم، ولی توانگار خیلی از اوقات این رو فراموش میکنی.
اعتراف کردم:
- من هیچ وقت به بد تو راضی نبودم بیتا، حتی زمانی که کامران رو به من ترجیح دادی!
میان گریه لبخند زدم و گفتم:
- چقدرآدمها با هم فرق دارند. یکی مثل کامران حتی به زن و بچه اش هم رحم نمیکنه ویکی مثل تو...حرفم را قطع کرد و گفت:
- داره دیر میشه! عمه منتظره!
به طرفش برگشتم چیزی در صورتش بود که مرا وادار به سکوت کرد. او را به قد یک عمر از خودم رنجانده بودم. دسته گلی را که برای ِ مادر خریده بودیم از صندلی عقب برداشت و به دستم داد وگفت:
- پلاک 35، زنگ واحد سوم.
متعجب نگاهش کردم. با لبخند گفت:
- بهتره من نباشم.به هر حال لابد مادر و دختر بعد از مدتهای حرفهای زیادی برای گفتن به هم دارید.
دستانم خیس عرق شده بودم. نه! شهامتش را نداشتم .پرسید:
- چی شده؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
-مطمئنان مامان بعد از مدتها برخورد چندان خوبی با من نداره، ولی فقط به خاطر کیان ناراحتم. سخته بارم که حرد شدن مادرش رو ببینه!
- نگران نباش، اون خونه نیست. صبح ها میره مهد کودک.
فکر همه چیز را کرده بود. دیگر معطلی جایز نبود. همانطور که ازماشین پیاده میشدم گفتم:
- ازت ممنونم. خواهش میکنم به کارت برس نمیخوام بیشتر از این مزاحمت باشم.
عینک دودی را از چشمش برداشت و گفت:
- مزاحم نیستی! اما فکر میکنم با توجه به رفتار غیر قابل پیش بینی عمه اینجا باشم بهتره.
حرف دیگری نزدم. به همه شهامتم برای روبه رو شدن با مامان احتیاج داشتم. جلوی آپارتمان ایستادم و زنگ واحد سوم را فشار دادم. انتظار داشتم صدایش را بشنوم اما چند ثانیه بعد ، در ِ ساختمان در سکوت باز شد.
* * *
فقط صدای قدمهای خودم را در راه پله می شنیدم. قبل از آنکه به پاگرد بعدی برسم چند ثانیه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، ولی قلبم آن قدر تند میزد که تمام تنم خیس عرق شده بود. وقتی چند پله دیگر بالا رفتم در ِ خانه را باز دیدم.چه توقع بی جایی بود که انتظار داشتم او را جلوی در ببینم.
وارد خانه شدم و در پشت سرم بستم. اول یک راهروی باریک و کوتاه بود. آن را رد کردم و بعد وارد پذیرایی شدم.آپارتمان جمع و جور و مناسبی بود. مامان رو به روی پنجره قدی پذیرایی روی صندلی راحتی نشسته بود. پشتش به من بود و لی میتوانستم صورت پر از خشمش را تجسم کنم. سلام کردم اما صدایم آنقدر ضعیف بود که شک داشتم شنیده باشد. به دستانش که روی دسته های صندلی گذاشته بود خیره شدم. چقدر پیر شده بود. باور نداشتم آن دستها دستهای ِ مادرم باشند. با صدای بغض آلودی گفتم:
- خوبی مامان؟
کوچکترین حرکتی نکرد. چند قدم جلو رفتم و دسته گل را روی میز ِ وسط ِ پذیرایی گذاشتم. حالا صدای نفس های خشم آلودش را میشنیدم. توانی در پاهایم نبود اما همانطور ایستادم. دلم میخواست بغلش کنم ولی جرئت نکردم تحمل آن سکوت سرزنش بار را هم نداشتم. با لحنی محبت آمیز گفتم:
- مامان!
یک دفعه به طرفم برگشت و داد زد:
- به من نگو مامان. من مادر تو نیستم!
خدایا چقدر پیر شده بود. از کی عینک میزد، آن هم با شیشه هایی آن قدر قطور؟ یک قدم جلو رفتم ولی با فریادش برجا میخکوبم کرد.
- جلو نیا دختره خیر سر! اومدی اینجا که چی؟ شاید میخوای پس موند آبروم رو ببری؟ مگه بهت نگفته بودم دیگه هرگز نمیخوام چشمم به چشمت بیفته؟ تو برای من مّردی ، میفهمی؟ من هرگز اولادی به اسم تو نداشتم. این رو به اون بابک احمق هم گفتم.اگر هم امروز قبول کردم ریخت نحست رو ببینم فقط به خاطر این بود که بهت بگم پاتو از زندگی اون بچه بکشی بیرون.چون لیاقتش رو نداری که مادرش باشی.

AreZoO
5th December 2010, 04:22 PM
لحنش به قدری حقارت آمیز بود که تمام تنم لرزید. به زحمت گفتم:
- مامان...
فریاد زد:
- مامان مّرد.بهت گفتم من مادرت نیستم.
اشکم سرازیر شد. صدای او هم بغض آلود بود.
- تو منو خرد کردی. میفهمی؟ میدونی خرد شدن یک مادر یعنی چی؟هر بلایی به سرمآوردی اسمش رو گذاشتم قسمت و تقدیر! درس ودانشگاه را ول کردی، زن ِ اون کامران شارلاتان شدی، بابک رو مثل رخت چرک انداختی دور، مال و زندگی ام رو به اون شوهر نابکارت دادی، داروندارمون رو به باد دادی ،اما بازم حرف نزدم، زدم؟
گریه ام شدت گرفت. اشک او هم سرازیر شد.
- دیگه چی برام مونده بود؟ یک زن ِ آواره و در به در بودم، راضی به تقدیر. دلم به تو واون بچه خوش بود. اون قوت توچه کار کردی؟ هنوز هم باور نمیشه که تو از خون ِ من باشی. واسه چقدر زندگی ات رو به لجن کشیدی و خودت رو فروختی؟ به من نگو به خاطر اون بچه این کار رو کردی،چون اگه می مرد بهتر از این بود که مادرش تا خرخره بره توی لجنزار . فکر میکنی اگر بزرگ بشه وبفهمه ، راجع به تو چی فکر میکنه؟ ای کاش همون روزهای سخت مرده بودیم و این روزها رو نمیدیدم.
دیگر طاقت نیاوردم . روی پاهایش افتادم و میان گریه گفتم:
- مامان شما رو به خدا من رو ببخشید. من هم یک مادر بودم . نفهمیدم.حالا هم طاقت دیدن گریه شما رو ندارم.
مرا به عقب پس زد و با عصبانیت گفت:
- حالا برای چی اومدی؟ اومدی تا تنها دلخوشی من رو بگیری؟ کیان پسر تو نیست. تو هم مادرش نیستی! برو به همون قبرستونی که تا حالا بودی! دیگه هم دوست ندارم به دیدنش بیای. برو با خیال راحت به کثافت کاریهات برس.
هر دو با صدای بلند گریه میکردیم. دستش را بوسیدم و گفتم:
- من رو ببخش مامان. من رو ببخش! به خاطر خدا! به خاطر کیان! شما رو به روی پدرم قسم میدم. میخوام تلافی کنم. میخوام از نو شروع کنم. میدونم که به خاطر ندونم کاری هام تاوان سنگینی دادین ، ولی تو رو به خدا فقط یک بار دیگر به من فرصت بدین.
مادر میان گریه گفت:
- قلب ِ من شکسته، ولی هیچ کس نمیتونه بفهمه چی میگم. کاش همون زمون که به دنیا اومدی مّرده بودم.
التماس کردم:
- مامان تو رو خدا این حرف رو نزن. بیشتراز این آتش به دلم نزن.
حال مادرم خوش نبود. ولی حال من هم بهتر از اون نبود. دستش را بوسیدم و گفتم:
- مامان حرص و جوش براتون خوب نیست. به خدا اگر بدونم دارم این همه زجرتون میدم میرم خودم رو گم و گور میکنم.
رنگ به رو نداشت و حالش لحظه به لحظه بدتر میشد ، به آشپزخانه دویدم و با یک لیوان آب برگشتم اما دهانش قفل شده بود. آرام به صورتش ضربه زدم و تکرار کردم :
- مامان...مامان...
آنقدر ترسیده بودم که حال ِ خودم را نمی فهمیدم.پا برهنه از خانه خارج شدم و خودم را به کوچه رساندم. گمانم کیان هم تازه از راه رسیده بود، چون دشات با بابک توی ماشین صحبت میکرد. بابک با دیدن ِ من فورا از ماشین پیاده شد و پرسید:
- چی شده؟!
با صورتی خیس از اشک فقط گفتم:
- مامان...
جلوتر از من، با عجله وارد آپارتمان شد. من هم با کیان به دنبالش دویدم. بابک چند بار صدا زد:
- عمه!عمه جون؟ صدام رو میشنوید؟
بعد از من پرسید:
- یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟!
زبانم بند آمده بود و فقط گریه میکردم. بابک در حال بلند کردن مامان گفت:
- باید برسونیمش بیمارستان.
کیان میان گریه گفت:
- مامانی چی شده؟
بابک که مرا همان طور بهت زده دید محکم گفت:
- چرا ماتت برده؟ زود باش یه چیزی بیار تنش کنیم!
انگار تازه به خودم امدم. بی هدف به اولین اتاق دویدم.

AreZoO
5th December 2010, 04:23 PM
فصل 4:

پشت در سی سی یو ایستاده بودم و مثل ابر بهار گریه می کردم. بابک هم خیلی نگران بود، اما خوددار و ارام پیش کیان نشسته بود. به یکی از پرستارها که وارد سی سی یو می شد گفتم:
- شما رو به خدا اجازه بدین ببینمش. فقط چند لحظه!
چرستار با مهربانی گفت:
- فعلا نمی شه! خوددار باش عزیز من.
پرسیدم:
- حالش چطوره؟ خطی که وجود نداره؟
مختصر گفت:
- همه چیز بسته به خواست خداست. براش دعا کن.
جوابش بدتر نگرانم کرد. وقتی پرستار ترکم کرد بابک پیشم امد و گفت:
- بهتره خودت را کنترل کنی. لااقل به خاطر کیان!
میان گریه گفتم:
- همش تقصیر منه! من با حضورم جز نکبت و بدبختی چی بهش دادم؟!
بابک تکرار کرد:
- ارام باش. تقصیر هیچ کس نیست.
توی صدایش ارامشی بود که باعث می شد از شدت خجالت خیس عرق شوم. پیش کیان رفتم و او را در اغوش گرفتم. با صداقتی کودکانه پرسید:
- حال مامانی خوب می شه؟
بابک به جای من گفت:
- البته که خوب می شه عمو. تو لازم نیست نگران باشی. دلت می خواد با هم بریم بیرون گشتی بزنیم؟
چشمش از شادی برقی زد. بابک همین طور که از اغوش من دورش می کرد گفت:
- زود برمی گردیم. محیط اینجا واسه بچه اصلا خوب نیست.
از پشت پرده اشک تا وقتی که در انتهای راهرو ناپدید شدند، انها را دنبال کردم. بدون شک کیان عاشق بابک بود. چه روزهای زیبایی را از دست داده بودم. با دست صورتم را پوشاندم و سعی کردم به عقب برنگردم. انگار داشتم توی خودم خرد می شدم. روزی نبود که این حس را پشت سرنگذارم.
کاش بابک ان قدر مهربان و با گذشت نبود و کاش ان همه مدیونش نبودم. اینها همه بازی روزگار بود. نمی دانم چه مدت به ان حال بودم، زمانی به خودم آمدم که کسی بالای سرم گفت:
- شما همراه بیمارین؟
مثل برق از جا پرید و پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟ من دخترش هستم.
پرستار گفت:
- باید به چند تا سوال جواب بدین.
ساکت نگاهش کردم . پرسید:
- در حال حاضر چه داروهایی مصرف می کنند؟
مانده بودم چه جوابی بدهم که باب از عقب گفت:
- ایشون پرونده پزشکی دارن و بیمار دکتر سلطانی هستند.
پرستار گفت:
- دکتر سلطانی در حال حاضر در مسافرت هستند. سابقه حمله قلبی داشتند؟
داشتم از ترس سکته می کردم و بابک با ارامش گفت:
- بار قبل که اینطور شد......
حرفش را با وحشت قطع کردم.
- بار قبل؟ مشکل مامان تا این حد جدیه؟!
پرستار با تعجب به من نگاه کرد و بابک ارام گفت:
- قبلا که بهت گفتم عمه ناراحتی قلبی داره . مدتهاست که تحت نظر پزشکه!
واقعا از مامان چی می دونستم. تمام بدنم می لرزید. با زانوهایی لرزان خودم را به اولین صندلی رساندم و نشستم. انگار همه چیز دور سرم می چرخید. حتی متوجه نشدم که بابک و پرستار چی گفتند و چی شنیدند. نگاهم را روی کیان در حالی که بستنی می خورد ثابت ماند. به معنی واقعی کلمه عذاب وجدان داشتم. چند بار توی ذهنم تکرار کردم: حمله قلبی! حمله قلبی! مگر مامان چند سالش بود؟ صدای بابک ممرا از فکر و خیالات وهم آور بیرون کشید:
حالت خوبه؟
صاف نگاه اش کردم. آرام گفت:
- بهتره با کیان بری خونه. رنگ به رو نداری.
با صدایی لرزان گفتم:
باز هم چیزی راجع به مامان هست که نمی دونم.
مکثی کرد و گفت:
فایده اش چی بود که بدونی؟ چه کار می تونستی بکنی؟ من هر کار کردم به خاطر خودت بود!
چقدر بی انصاف بودم که سرزنشش می کردم. یک تنه بار ان همه مصیبت را به دوش کشیده بود و من... من کجا بودم؟ چقدر احساس بیگانگی می کردم. سرم را با تایید تکان دادم، ولی زبانم بند آمده بود. بابک ارام گفت:
بار قبل هم چند روزی توی بیمارستان خوابیید. اون روزها واقعا نمی دونستم باید چه کار کنم....
دلک شور افتاد. یک دفعه از جا بلند شدم و گفتم:
من باید ببینمش. باید ببینمش.
بابک با لخنی ارام بخش گفت:

AreZoO
5th December 2010, 04:24 PM
- صبر داشته باش. خواهش می کنم. بگذار هر کاری که لازمه انجام بدن.
با صدای بغض الود گفتم:
- اون مادرمه!
بابک حرفی نزد و ساکت نگاهم کرد. ولی در صورتش همدردی را حس می کردم.
مستاصل گفتم:
- دارم دیوانه می شم. بهخاطر خدا ازشون بخواه اجازه بدن برم ببینمش.
دستی به صورتش کشید و با ملاحظه گفت:
- لطفا کمی منطقی باش بیتا. در حال حاضر نه تو حال و روز خوبی داری و نه عمه. از ان گذشته پرستار می گفت استرس و هیجان برای عمه اصلا خوب نیست.
انگار تازه داشتم منظورش را می فهمیدم. چه بسا با دید دوباره من حالش بدتر شود. مثل این بود که غم عالم را روی دوشم گذاشتند. بابک با محبت زمزمه کرد:
-بهتره تو با یان بری خونه و شرایط بهتری بیای دیدنش. من اینجا می مونم و با تلفن بهت خبر می دم.
پاک مسخ شده بودم. بابک پرسید:
- با حالی که داری بعید می دونم بتونی پشت فرمان بنشینی. بهتره با تاکسی بری. جلوی در بیمارستان تاکسی هست با یکی از اونها تا خونه برو.
تکرار کردم:
- قبل از رفتن باید مامان رو ببینم. فقط چند لحظه کوتاه! قو می دم باعث آزارش نشم.
بابک به یکی از پرستارها که در حال عبور بود، گفت:
- ممکنه مریض رو برای چند لحظه ببینیم؟
پرستار کفت:
- فکر نمی کنم بشه اما از سرپرستار می پرسم!
بابک گفت:
- در این صورت بی نهایت ازتون ممنون می شم.
چند لحظه بعد، پرستار از سی سی یو بیرون امد و گفت:
- فقط یک نفر می تونه بره داخل. نزدیک هم نباید بشه. از دور.
بابک به من گفت:
- من پیش کیان می مونم. تو همراه پرستار برو.
انگار جانی دوباره به تنم بخشیدند. همراه پرستار وارد بخش سی سی یو شدم. پرستار یادآوری کرد:
- فقط چند لحظه. اطفا سکوت را هم رعایت کنید.
پشت در اتاقی که مادر بستری بود ایستادم و از پشت شیشه نگاهش کردم. خیلی ارام خوابیده بود. دوباره اشکم سرازیر شد. پرستار ارام پرسید:
- مادرته؟
فقط سرم را تکان دادم. با لحنی تسکین بخش گفت:
- خوب می شه! نگران نباش!
چه می دانست برای چی گریه می کنم؟ چه می دانست که چقدر بدبختم؟ با صورتی خیس از اشک از بخش خارج شدم. بابک به محض دیدنم جلو امد و پرسید:
- حالا خیالت راحت شد؟
برای اولین بار توی این مدت اعتراف کردم:
- من پل های زیادی را پشت سرم خراب کردم. خیلی چیزها رو از دست دادم که هر بار یه جوری خودم رو با شرایط تطبیق کردم. اما نمی دونم اگه اونو از دست بدم چی بشه، مطمئنم که نمی تونم این یکی رو تحمل کنم.
بابک با ارامش گفت:
- اون خوب میشه. به تو قول میدم.
همین موقع تلفن همراه بابک زنگ زد. از طرز حرف زدنش فهمیدم دایی ان طرف خط است. بابک داشت می گفت:
- کار واجبی داشتم اقاجون. فکر نکنم امروز بتونم بیام. نه.... نگران نشین عمه حالش به هم خورده، آوردمش بیمارستان....
باقی حرفهایش را نشنیدم، چون از ما فاصله گرفت. دستی میان موهای کیان کشیدم و صورتش را بوسیدم. چند لحظه بعد بابک به ما نزدیک شد و گفت:
اقاجون داره میاد بیمارستان.
قلبم فرو ریخت. خجالت می کشیدم توی صورتش نگاه کنم. هنوز خاطره اخرین دیدارمان قبل از به هم خوردن نامزدی توی ذهنم بود. دستپاچه گفتم:
- فکر کنم ما بریم بهتر باشه.
گمانم بابک حال و روزم را فهمید که حرفی نزد. او ما را تا خارج بیمارستان همراهی کرد و بعد از اینکه سوار تاکسی شدیم، ان قدر انجا ماند تا کاملا دور شدیم.
حال غریبی داشتم.........................

AreZoO
5th December 2010, 04:25 PM
همان طور که در سکوت روز مبل نشسته بودم به اسمان پرستاره خیره شدم. نمی دانم دنبال چه بودم. شاید دنبال جواب سوالهایی که توی مغزم بود. به صورت کیان که خوابیده بود، نگاه کردم و موهای نرمش را همان طور که سرش روی پاهایم بود نوازش کردم. حتی یک لقمه هم نتوانسته بودم شام بخورم. کیان شام خورده بود. بعد از اخرین تماس بابک، کنار تلفن نشسته بودم بلکه خبر تازه ای بشنوم. همه چیز به نظرم مثل خواب بود. فکر کردم خودم با بابک تماس بگیرم ولی منصرف شدم. ارام سر کیان را روی مبل گذاشتم و از جا بلند شدم. تازه ساعت 9 شب بود، ثانیه ها و دقیقه ها ان قدر دیر می گذشتند که خیال می کردم نصف شب بود. از انجا توی اپارتمان بابک، شهر جور دیگری به نظر می رسید. انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند که دائم توی هم می لولیدند. برای داشتن سیگار از توی کیفم، به اتاق رفتم. دوست نداشتم کیان سیگار کشیدنم را ببیند بنابراین همان جا کنار پنجره نشستم و یک نخ سیگار روشن کردم. از روزی که ازاد شده بودم، خیلی حرفها توی دلم مانده بود که دوست داشتم به بابک بگویم اما فرصتی دست نداده بود. می خواستم برای یک بار هم که شده به قول خواهر راضیه دور از غرور و خودخواهی به اشتباهم به اشتباهاتم اعتراف کنم و از بابک طلب بخشش کنم، اما به نظر می رسید او هم چندان تمایلی به گفتگو در این مورد ندارد و به نوعی فرار می کند. به یاد گذشته آهی از ته دل کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: هزار وعده خوبان یکی وفا نکند.
من قلبش را شکسته بودم. قلب مادرم را هم همین طور. یاد مادر موج بلندی از اضطراب به وجودم ریخت. با اینکه کلید داشتم حتی به خودم اجازه ندادم به خانه اش بروم. چقدر زجرش داده بودم! دوباره اشکم سرازیر شد! اگر ان کامران نابکار، با ان وعده های دروغین سر راهم سبز نمی شد و زندگی ام را به بازی نمی گرفت، حالا چه شرایطی داشتم؟ شاید به قول مادر، گل سرسبد خانواده بودم!
سیگارم را در جا سیگاری کنار تخت خاموش کردم و در خودم جمع شدم. یک بار دیگر عزمم را جزم کردم که به بابک تلفن کنم. دلم خیلی شور می زد. از اتاق بیرون امدم. کیان در خودش مچاله شده بود. داشتم روی او را می پوشاندم که زنگ خانه را زدند. به طرف در رفتم و ارام پرسید: بله؟ بابک بود.
فورا در را باز کردم. سلام کرد و وارد خانه شد. سعی کردم از حالت صورتش بفهمم اوضاع از چه قرار است اما توی تاریکی چیزی پیدا نبود. با تعجب پرسید:
- خواب بودی؟!
- نه! برق ها را به خاطر کیان خاموش کردم. حال مامان چطوره؟ می خواستم بهت تلفن کنم....
- پس چرا نزدی؟
شوخی اش گرفته بود؟ مستاصل گفتم:
- راستش فکر کردم شاید... شاید با دایی جون باشی!
به شوخی گفت:
- مگه بابای من لولو خرخره است که ازش می ترسی؟
- صحبت ترس نیست. ازش خجالت می کشم.
کتش را درآورد و در حالی که لیوان را از اب پر می کرد، گفت:
- امروز یکی دوبار سراغت را گرفت. گفتم به اصرار من با کیان رفته خونه! حال عمه هم بهتره. گمونم فردا از سی سی یو ببرندش به بخش.
- الان تنهاست؟
لیوان اب را سر کشید و گفت:
- لازم نیست نگران باشی. اونجا کاملا مراقب اند. من می خواستم بمونم نگذاشتند. خودت که بهتر می دونی توی سی سی یو همراه رو نمی پذیرند.
صادقانه گفتم:
- واقعا ازت ممنونم. اگر صبح نبودی چی کار باید می کردم؟ راستی، شام خوردی؟
با لبخند گفت:
- اشتهای چندانی ندارم. فقط اومدم خیالت را راحت کنم.
- از عصر که خبر دادی مامان به هوش اومد، کمی خیالم راحت شد!
مکثی کردم و پرسیدم:
- سراغ من رو نگرفت؟
بابک ساکت نگاهم کرد. برای عوض کردن حال و هوا با صدایی لرزان گفتم:
- اگه چند دقیقه بنشینی چای میارم.
غرورم به غایت خرد شده بود، ولی تلاش کردم گریه نکنم. همانطور که گاز را روشن می کردم، از پشت سرم گفت:
- تو باید بهش فرصت بدی!
لحن تسکین دهنده و محتاط بود.
- امروز هم از لحظه ای که به هوش امد فقط گریه می کرد. می دونم حال و روز تو هم خوب نیست اما باید صبر کنی.
با صدایی بغض الود گفتم:
- هرگز نمی خواستم باعث ازارش بشم. تو این رو به مامان میگی؟
صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت:
- خودت می تونی بگی!
بعد به طرف کیان رفت و او را توی خواب بوسید. وقتی کتش را برداشت گفتم:
- دارم چایی میارم.
- ممنون باید برم. مادرم بیداره تا برگردم.
در سکوت تا جلوی در همراهیش کردم. باز هم نتوانستم حرفم را بزنم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- تلفن همراهم روشنه! کاری داشتی تلفن کن!
جلوی در اسانسور با لبخند اضافه کرد:
- مراقب خودتون باش!

AreZoO
5th December 2010, 04:26 PM
صبح بعد از اینکه کیان را به مهد رسوندم، یکراست به بیمارستان رفتم. مخصوصا می خواستم با مامان تنها باشم. وقتی از خواب بیدار شدم به بابک تلفن زدم. گمانم از خواب بیدارش کردم که صدایش کمی گرفته بود. مصمم ادرس مهد کودک را از او گرفتم و گفتم می خواهم به تنهایی به دیدن مامان بروم. ولی او اصلا تعجب نکرد. جلوی در بیمارستان چند شاخه گل گرفتم و به بخش رفتم. خوشبختانه مامان را از بخش سی سی یو بیرون اورده بودند. پرستار به محض دیدنم با خوشرویی گفت:
- عزیزم الان که وقت ملاقات نیست.
دستپاچه گفتم:
- می دونم، ولی مادرم رو تازه از سی سی یو به بخش منتقل کردند.
مکثی کرد و پرسید:
- اسم بیمارتون چیه؟
اسم و فامیل مادر را به طور کامل گفتم. با لبخند گفت:
- نکنه همراه بیماری؟
حرفی نزدم. عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:
- سحر آوردنش به بخش. حالش هم در حال حاضر خوبه، ولی خوب یکی دو روز مهمون ماست.
پرسیدم:
- ایشون رو ببینم؟
- راهنمایی تون می کنم. همراه من بیاین.
بعد همانطور که در طول راهرو حرکت می کردیم گفت:
- خدا می دونه که سفارش این مریض رو چقدر کردند. شما با دکتر سلطانی نسبتی دارین؟
جواب منفی دادم. پرستار با تعجب گفت:
- عجیبه! خود دکتر از راه دور تماس گرفتند و کلی سفارش کردند.
کار کار بابک بود. با این حال گفتم:
- مادرم بیمار دکتر سلطای هستند.
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت: پس دختر بیماری؟
حال و حوصله جواب دادن نداشتم. و فقط لبخند زدم. در اتاق را باز کردم و خودش جلوتر وارد اتاق شد. مامان به تنهایی روی از تخت ها خوابیده بود و به پنجره نگاه می کرد. جرئت نکردم جلوتر بروم. پرستار در حال وارسی سرم گفت:
- حالت چطوره مادرجان؟
مامان جوابی نداد. پرستار به من که ماتم برده بود گفت:
- بیا تو عزیزم.
بعد به مامان که حالا داشت به من نگاه می کرد به شوخی گفت:
- ماشاالله چه دختر خوشگلی هم داری!
مامان زمزمه کرد:
-خوشگلی واسه هر کی شانس آورده واسه این جز بدبختی نداشته!
سرم را پایین انداختم و وارد اتاق شدم. پرستار با لبخند گفت:
- ای بابا چه قدر هم دلت پره! این قدر سخت نگیر مادرجون!
گل ها را روی میز پایین تخت گذاشتم و همان جا ایستادم تا پرستار برود. اشک در چشمان مامان حلقه زده بود. وقتی با هم تنها شدیم ارام گفتم:
- نتونستم بیام، با اینکه می دونم هنوز هم ازم دلخورین.
با صدایی لرزان و ناتوان گفت:
- حالا چرا مثل مجسمه اون جا وایستادی؟
جرئت نگاه کردن توی صورتش را نداشتم. دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم. زیر لب پرسیدم:
- حالا حالتون چطوره؟
به سردی گفت:
-میبینی که!
گفتم:
- اگر حضورم ناراحتتون می کنم میرم. نمی خوام بیشتر از این آزارتون بدم.
حالا هر دو گریه می کردیم. با صدایی لرزان گفتم:
- حرص و جوش براتون خوب نیست. تو رو خدا گریه نکنید.
مامان اعتراف کرد:
حس می کنم یه غصه توی دلم قلمبه شده که می خواد سینه ام رو بشکافه! توی فکرم که چطوری تا حالا زنده موندم؟
میان گریه گفتم:
اگر قرار باشه کسی بمیره، اون منم.
مامان گفت:
ما داریم کفاره گناهامون رو پس میدیم. تاوان سوزاندن قلب اون بابک بیچاره رو! کاش وقتی واسه اون پسره خودت رو به اب و اتش می زدی و به خودت گشنگی می دادی می گذاشتم تلف بشی و به این روزها نرسی! خیلی وقت ها شده که خودمو سرزنش کردم.
گفتم:
شما چرا خودتون رو سرزنش می کنید؟
پرسید: اون بچه کجاست؟
منظورش کیان بود. گفتم:
گذاشتمش مهد کودک. فکر کردم صلاح نیست شما رو توی این حال و روز ببینه.
با لحنی سرزنش بار گفت:
بچه ام بابک محبت رو در حق این بچه تموم کرده!
در تکمیل حرفش گفتم:
در حق همه مون.
مامان گفت:
بگذار این عذابت باشه! تو جداً لیاقت اون رو نداشتی.
جملاتش تا عمق قلبم را سوزاند، با این حال گفتم:
من برگشته ام که جبران کنم مامان. این فرصت رو از من نگیر.
مامان پوزخندی زد و گفت:
خیلی چیزهاست که نمی شه جبران کرد.
گفتم:
- می دونم و متاسفم. به خاطر همه چیز متاسفم ولی اگر هنوز هم ذره ای محبت نسبت به من توی قلبتون مونده، ناامیدم نکنید. من توی این مدت خیلی زجر کشیدم و فقط خدا می دونه که چه روزهایی رو گذروندم. من دیگه ادم سابق نیستم و تجربیات زیادی رو به بهای سنگینی ب دست اوردم....
مامان با تحکم گفت:
- تو هنوز کله شق و یک دنده ای! هنوز هم نمی فهمی! می دونی چرا؟ چون توی خواب خرگوشی هستی!
منظورش را نفهمیدم. شاید حق با او بود. به خودم اجازه دادم جلوتر بروم و دستش را به دست بگیرم. او هم مقاومتی نکرد. چقدر پیر شده بود. ارام زمزمه کردم:
- من رو ببخش مامان. به خاطر کیان! اون تنها انگیزه من برای زندگی کردنه! به من کمک کنید تا گذشته تاریکم رو جبران کنم و خرابی ها رو آباد کنم.
مامان با صورتی خیس از اشک گفت:
- به روح پدرت قسم خورده بودم که دیگه کاری به کارت نداشته باشم.
گفتم:
- ولی حتی مادرها هم گاهی زیر قولشون می زنند.
خم شدم و دستش را بوسیدم. نمی دانستم ان قدر برایش دلتنگم. قطرات اشکم روی دستش چکید. با لحنی سرزنش بار گفت:
- خجالت بکش! تو حالا خودت یک مادری!
میان گریه گفتم:
- کاش به اندازه شما قوی بودم.
- تو قوی هستی فقط کمی احمقی.
دلم برای کناهایش لک زده بود. میان گریه لبخند زدم. چانه ام را بالا برد. و گفت:
- حالا برو. اون بچه سرگردون میشه!
- به من اجازه میدی برم خونه؟
- پس دیشب کجا بودی؟
- خونه بابک بودیم.
- این بچه هم شده ستم کش ما!
- اجازه بدین پیشتون بمونم.
- لازم نیست. اون بچه بیشتر بهت احتیاج داره. من کار خاصی ندارم. حالا برو.
مثل بچه حرف شنو صورتش را بوسیدم و به طرف در رفتم ولی یکدفعه به طرفش برگشتم و گفتم:
ممنون مامان.
مامان با جدیت گفت:
- لازم نیست تشکر کنی! سعی کن با چشم باز زندگی کنی. این قول رو به خودت بده!
وقتی از بیمارستان خارج شدم انگار یک کوه را از دوشم برداشته بودند، ان قدر سبک شده بودم که دلم می خواست پرواز کنم.

AreZoO
5th December 2010, 04:27 PM
فصل پنجـــــــم :



مامان گفت: لازم نیست اون بچه بیشتر بهت احتیاج داره من کار خاصی ندارم حالا برو !مثل بچه ای حرف شنو صورتش را بوسیدم و به طرف در رفتم ولی یک دفعه به طرفش برگشتم و گفتم :
ممنونم مامانمامان با جدیت گفت: لازم نیست از من تشکر کنی!سعی کن با چشم باز زندگی کنی ! این قول رو به خودت بده وقتی از بیمارستان خارج شدم انگار یک کوه را از دوشم برداشته بودند ان قد سبک شده بودم که دلم می خواست پرواز کنماغاز فصل 5 داشتم با کیان شام ی خوردم که بابک به دیدنمان امد وقتی داشت وارد خانه می شد با دیدن میز شام به شوخی گفت :اگر مامانم بود دوباره می گفت مادر زنت دوستت داره که سر شام رسیدی یک دفعه هر دو ساکت شدیم انگار تازه یادش امده بود که پیش کی و کجاست نمی دانم چرا به یاد مامان افتادم اگر زمان به عقب بر می گشت و ما با هم ازدواج می کدیم مامان عاشقانه بابک را دوست داشت ارام زمزمه کرد معذرت می خوام نمی دونم چی شد که ..به صورت سرخ از خجالتش خیه شدم و حرفش رو قطع کردم -مهم نیست فراموشش کنروی یکی از مبل ها نشست و برای عوض کردن حال و هوا به کیان گفت :-چطوری عمو؟با مامان حسابی خوش می گذره نه؟کیان کنارش نشست و گفت :-اگه شما هم باشین بیشتر خوش می گذره!دوباره نگاهمان در هم گره خورد دستپاچه گفتم: میرم چای بیارم نگاهش را از پشت سر کاملا حس می کردم وی به عقب بر نگشتم کیان داشت می گفت:-کجا بودی عمو؟بابک صورتش رو بوسید و گفت -دلت تنگ شده بود عمو؟کیان با صداقتی کودکانه گفت: -حیلی !امروز می خواستم بهتون تلفن کنم ولی مامان نزاشت -به طرفشان برگشتم بابک داشت با حالتی سرزنش امیز نگاهم می کرد همان طور که چای می یختم گفتم:--نمی خواستم مزاحمت بشه-بابک از همان جا گفت : کیان هیچ وقت مزاحم من نیست -احساس کردم حرفش را نیمه کاره گذاشت ولی خودم را به ان راه زدم و با سینی چای از اشپزخانه خارج شدم و رو به روی ان ها نشستم .کیان تو بغل بابک بود با محبت گفتم: بهتره بشینی روی مبل عززم عمو رو خسته می کنی-بابک سرش را نوازش کرد و گفت : راحت باش عمو-بعد خطاب به من گفت :ما با هم راحتیم پس بهتره تو هم راحت باشی -یکی از فنجان ها را مقابلش گذاشتم و تازه یادم افتاد قند نیاوردم همان طور که برای اوردن قند به اشپزخانه می رفتم گفتم: چند روز طول می کشه که بدونم چی کجاست؟-بابک از همان جا گفت: اگر اشتباه نکنم قندون توی کابین اوله همون کابینت بالای لباسشویی -در کابینت را باز کردم درست می گفت با قندان برگشتم و به مسخره گفتم :-خنده داره که ادم تو خونه ی خودش این قد غریبه باشه !-بابک گفت:-یکی دوروز بیشتر طول نمی کشه راستی این جا چطوره؟راضی هستی؟-سر به زیر انداختم و گفتم:-من در شرایطی نیستم که به خودم حق اظهار نظر بدم اما اگه راستش رو بخوای از سر من زیادیه !-بعد صادقانه به صورتش خیره شدم و گفتم:-_مامان گفت که چقدر بهشون محبت داشتی !نمی دونم چی بگم-لبخند زد و از کیان برای عوض کردن وضوع پرسید :-شامت رو تموم کردی عمو؟-کیان گفت :- –بله عمو جون شما شام خوردین؟-اصلا حواسم نبود بپرسم قبل از ان که حرفی بزنم بابک در جواب کیان گفت :اشتها ندارم عمو جون -گفتم:تعارف نکنید غذا هنوز گرمه !-در حال برداشتن فنجانش گفت :-ممنونم همین چای کافیه-به کیان گفتم:خیلی خوب دیگه بهتره مسواک بزنی و به عمو شب به خیر بگی چون فردا خواب می مونی !افرین پسرم-بابک هم لبخند تایید امیز زد و سرش را تکان داد بعداز رفتن کیان پرسید: امروز رفته بودی دیدن عمه؟-سرم را تکان دادم پرسید :-حالش چطور بود؟-گفتم: فکر کنم طی یکی دو روز اینده مرخص بشه -به عقب تکیه داد و گفت : اول تلفن زدم خونه دیدم نیستی حدس زدم رفتی دیدن عمه و اومدی این جا-خیی برایم سخت بود ولی اعتراف کردم :-اره باهاش حرف زدم ولی مطمئن نیستم من رو بخشیده باشه !-بابک با لبخند گفت:پس معلومه هنوز مادرت رو نشناختی مطمئن باش اگر این طور بود الان این جا نبودی -سر به زیر انداختم و ارام گفتم به هر حال خیلی هم فرق نمی کنه این جا و اون جا هر دو مال شماست اما دیگه یواش یواش باید زحمتون رو از دوشت برداریم -با پوزخند گفت: برای همینه که داری سعی می کنی لفظ قلم حرفی بزنی و اون بچه رو از من دور کنی ؟--ببین بابک....--نه !تو گوش کن!-لحنش محکم و جدی بود.--به خاطر خدا یک بار هم که شده عجله نکن قبلا هم بهت گفتم ما نا سلامتی فامیلیم ولی گاهی اوقات ازت حرف هایی می شنوم که جدا ناراحتم می کنه واقعا تو راجع به من چی فکر می کنی؟-گفتم :--الان وقت این حرفها نیست وگرنه من هم خیلی حرف ها دارم که بزنم -با قاطعیت گفت:-اتفاقا همین امشب وقتشه !-از جا بلند شدم و گفتم:--ببخشین من باید کیان رو بخوابونم -بابک با ارامش گفت:-هرگز نمیشه از حقیقت فرار کرد بیتا -به کیان که جلوی دستشویی ایستاده بود خیره شدم و همان جا ایستادم حالا که او حرف پیش کشیده بود من امادگی نداشتم نمی دانم قبلا با چه دل و جراتی می خواستم صبحت کنم کیان پرسید:چی شده مامان؟-به خودم امدم و گفتم :-طوری نیست عزیزم برو بخواب-کیان به بابک شب بخیر گفت و به اتاقش رفت بعد از رفتن او بابک گفت : قبلا شهامت بیشتری داشتی !می خوای باور کنم که اون بیتای مغرور مبئل به زنی محافظه کار و ترسو شده؟-بی ان که به صورتش نگاه کنم گفتم:--زندگی ادم رو عوض می کنه!همه عوض می شن من هم ادم سابقه نیستم ولی ای کاش تو هم بتونی این رو بفهمی!-بابک تکرار کرد:-اره ای کاش می فهمیدم می فهمیدم که تو واقعا چی می خوای؟-به طرفش برگشتم و گفتم:-خیلی وقته که دیگه به خواسته های خودم فکر نمی کنم گاهی اوقات زندگی بی اونکه بخواهیم خیلی چیز ها رو به ما تحمیل می کنه در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم -با پوزخند گفت:-خوب پس خودت رو این طوری توجیح می کنی-!-در اتاق کیان را بستم و رو به رویش نشستم انگار غم عالم را به دوش داشت یک سیگار رون کرد و پاکت سیگار را به طرفم گرفت جواب رد دادم و گفتم:-من...... واقعا نمی خوام خودم رو توجیح کنم قسم می خورم مطمئنا تو هم این همه برو بیا نکردی که سرزنشم کنی اگر چه فقط خدا می دونه که تو بیشتر از همه حق داری ملامتم کنی در واقعا حق هیچ کس به اندازه ی تو روی دوشم سنگینی نمی کنه اما حقیقا نمی دونم چطوری باید ازت دلجویی کنم یا لا اقل گوشه ای از زحماتت رو جبران کنم شاید کمترینش این باشه که زحمتمون رو کم کنم این جوری عذاب وجدان خودم کمتر می شه باور کن شبی نبوده که بتونم راحت و اسوده سر بر روی بالش بگذارم -با لحنی سرزنش امیز گفت-تو خیال کردی دل من رو از سنگ و اهنگ ساخته اند؟-محکم گفتم :-نه اما قلب من حالا از شیشه هم نازک تره بابک-اشکم سرازیر شد عصبی از جا بلد شد و رو به پنجره ایستاد سال ها قبل می گفت طاقت دیدن اشکم را ندارد با صدایی لرزان گفتم:-شدم مثل چینی بند زده تو راست می گی من ادم سابقه نیستم دیگه حتی خودم هم خودم رو نمیشناسم دائم خیال می کنم دارم روی یه توئه ابر راه میرم انگار اعتماد به نفسم رو از دست دادم حالا تو از چنین ادمی چه توقعی داری ؟ به خدا قسم به جون تنها چسرم اگر حرفی می زنم اصلا قصدم رنجااندن تو یا هر کس دیگه ای نیست فقط می خوام به خودم کمک کنم که به ارامش برسم -به طرفم برگشت و گفت:-این جوری با عذاب دادن اون پیرزن و اذیت کردن این بچه؟ خیال می کنی یک زن تنهای جوون به تنهایی می تونه از پس این همه مشکل بر بیاد؟-باید بر بیاد-رو به رویم نشست و ارام گفت : می خوای تجربه ی تلخ گذشته رو تکرار کنی؟-مصمم گفتم: من باید این زندگی رو اداره کنم!-پرسید: به چه قیمتی؟ به قیمت ازار اون دوتا و خودت؟-محض رضای خدا دست از این کله شقی بی مورد بر دار و کمی منطقی باش !-گفتم می رم سر کار یه کار ابرومند اگر به من کمک کنی تا یه شل ابرومند پیدا کنم تا اخر عمر ازت ممنون میشم -کلافه گفت: تو احتیاجی به کار کردن نداری! می تونی ادامه تحصیل بدی ! به کیان و مادرت برسی بلاخره اون ها هم حق دارند -گفتم از حالا به بعد هر نفسی که می کشم فقط به خاطر اونهاست -با لبخند گفت: خوبه هدفمون مشترکه-فورا گفتم: لطفا خودت رو پاسوز ما نکن تا همین جا هم حسابی مدیونت هستیم -ارام گفت: ببین بیتا شاید الان برای برای طرح این موضوع زمان مناسبی نباشه اما ما می تونیم با هم.......-حرفش را فوری قطع کردم و گفتم: چیزی نگو خواهش می کنم-متعجب نگاهم می کرد با صدایی بغض الود گفتم : به خاطر خدا حرفی نزن بابک ! نخواه که بیشتر از این خرد شدن خودم رو به چشم ببینم-مکثی کرد و از جا بلند شد سکوت سنگینی توی خانه حاکم بود همان طور ساکت به طرف در رفت باید تا جلوی در بدرقه اش می کردم اما نتوانستم از جا بلند شدم قبل از ان که خانه را ترک کند خداحافظی کرد لبم برای دادن جواب جنبید ولی حتی خودم هم صدای خودم را نشنیدم فقط شانه های فرو افتاده ی او را از پشت موج اشک می دیدم در که پشت سرش بسته شد دانستم بار دیگر قلبش را شکسته امنا امید و خسته کلید را به قفل انداختم و وارد اپارتمان شدم این چندمین روزی بود که دنبال کار بودم همان طور که از پله ها بالا می رفتم روزنامه ای را که در دست داشتم لوله کردم و اضطراب سرتاپایم را فراگرفت هرگز فکر نمی کردم ان قد زود خسته شوم بیچاره مامان از روزی که به خانه برگشته بود فکر و خیال مرا به سر داشت حرفی نمی زد ولی من در چشمانش حس می کردم که چقدر نگران است قبل از انکه در واحمان را باز کنم به ساعتم نگاه کردم قطعا کیان هم به خانه بگشته بود به محض این که در را باز کردم کیان به استقبالم امد مثل همیشه شاد و سرحال و پر حرف صورتش را بوسیدم و شکلاتی را که خریده بودم به دستش دادم معلوم بود مهمان داریم از کفش ها فهمیدم مامان از همان جا گفت :اومدی مادر؟برای برگشتن دیر شده بود راهروی کوتاه و باریک را رد کردم و وارد پذیرایی شدم دایی و زن دایی بودند ان قد از دیدنشان جا خوردم که زبانم بند امد انگار زمان از روی صورت هیچ کدامشان رد نشده بود دستپاچه سلام کردم و روزنامه را روی میز ناهار خوری گذاتم دایی با دیدنم با لحنی معنی دار گفت:به به بتا خانم چه عجب بلاخره ما خام رو دیدیم!مسلما لحنش لحن همیشه نبود سر به زیر اندختم

AreZoO
5th December 2010, 04:29 PM
و صبر کردم که زن دایی هم متک بارم کند



-ای بابا اولاد که به ادم وفا نمی کنه حتج اقا اولاد هم اولاد های قدیم !


مادر برای عوض کردن فضا گفت:



-دایی و زند دایی ات زحمت کشیدند اومدند دیدن من


ارام گفتم: خیلی لطف کردند


زن دایی با اشاره به مبل کنار خودش گفت:


خوب بیتا جون بیا بنشین از خودت بگو !واقعا دلمون برات تنگ شده بود !


کنارش نشستم و گفتم

-من هم همین طور زن دایی جون! فرشته جون چطوره؟


زن دایی گفت:


-حال اون هم خوبه !بعد ماه محرم عروسیشه


با لبخند گفتم:


واقعا از شنیدنش خوشحالم!


زیر نگاه های دایی معذب بودم زن دایی با کنایه گفت:



-شوهرش خدا رو شکر تا حالا که پسر خوبی بوده!از بعدش بیخبریم واا به خدا ادم توی این دوره زمونه باید به جای دو تا چشم چهار تا داشته باشه تازه اون هم برای شناختن ادم ها کمه !


عرق سردی روی پیشانیم نشست مقصودش شوهر سابقم کامران بود.سر به زیر انداختم و حرفی نزدم دایی پرسید:


-کی امدی؟


مامان به جای من جواب داد :


-یکی دو هفته ای می شه داداش


دایی بی رودربایستی گفت:

-انتظار داشتم توی بیمارستان ببینمت



گفتم:


کم سعادت بودم دایی جون من صبح تا ظهر بیمارستان بودم و بعد به خاطر کیان باید بر می گشتم اما در جریان محبت های شما نسبت به مادرم بودم و واقعا ازتون ممنونم


دایی با لحنی نیش دار گفت:


-من وظیفه ام رو انجام دادم حالا درسته که تو به خاطر اون پسره ی شارلاتان لگد زدی به بخت خودت و زندگی مادرت رو تباه کردی اما ما هنوز هم خواهر برادریم !


زیر چشمی به مامان نگاه کردم و لب به دندان گرفتم اصلا انتظارش را نداشتم توی برخورد اول ان هم بعد از سال ها دایی ان طور بی رودربایستی متلک بارم کند



زن دایی پشت چشمی نازک کرد و تیر اخر را زد


-لابدقسمت نبوده حاج اقا برای بابک هم که خدا رو شکر دختر کم نیست



کافیه فقط لب تر کنه !هرکس بخت و اقبالی داره !حالا هم که دکتر ها دایم دارند



میگن ازدواج فامیلی نکنید کار خدا بی حکمت نیست اون بچه ام که فقط به فکر این واونه پاک از خودش غافل شده



داشتم از شدت تحقیر خرد می شدم ولی حقم بود انگار اصلا خبر نداشتند که چند روز خانه ی بابک بودم وگرنه حرفی می زدند به یاد چند سال قبل افتادم چقدر همه چیز فرق کرده بود زمانی تاج سر ان خانواده بودم و حالا.... اهی بی صدا کشیدم و به یاد حرف های مامان افتادم که می گفت ((گاهی یک نادان سنگی به چاه می اندازد که صد عاقل نمی توانند درش بیاورند)) هر چه بر سرم امده بود تقصیر خودم بود عشق عقل از سرم پرانده بود و کامران ان موجود حقه باز و کثیف با برنامه ی قبلی وارد زندگی ام شده بود من باید تاوانش را تا سال ها بعد می پرداختم ان حرفها و کنایه ها که در برابر ان چه به سرمان امده بود چیزی نبود . به بهانهی اوردن چای به اشپزخانه رفتم مامان سفارش کرد:


-برای دایی ات کم رنگ بریز مادر !

AreZoO
5th December 2010, 04:35 PM
زن دایی از مامان پرسی:

-حالا چرا این خانم خانما این قدر کم حرف شده؟
بلخند زدم و از همان جا گفتم
-از شوق دیدن شما زبونم بند اومده زن دایی جون !

-زن دایی گفت: ما که دائم احوالت رو از مادرت می پرسیدیم انگار جنوب بودی !چه کار می کری توی این مدت؟

-با سینی چای برگشتم و به دروغ گفتم:

--دوره ی جدید می دیدم!اون جا یکی دوتا کارخونه هست که برای کارخونه های تهران نیرو تربیت می کنند


-ن دایی با کنجکاوی پرسید:

--اون وقت برای چه کاری؟

-خواستم جواب بدهم که دایی بی حوصله گفت:

--چه کار داری خانم؟حالا هر کاری!

-انگار اب سرد روی تنم ریختند باورم نمیشد این دایی همان دایی چند سال قبل باشد در گذشته انقدر نگران ومراقبم بود که گاهی کلافه می شدم و حالا ان طور بی تفاوت از کنار من و زندگی ام می گذشت گمانم مامان هم کمی دلخور شد ولی حرفی نزد چند دقیقه بعد دایی به طرف تلفن رفت و زیر لب غرید :


--معلوم نیست این پسره کجا مونده؟ هزار تا گرفتاری دارم!

oمامان با محبت گفت : ناهار پسش ما باشید داداش!
زن دایی گفت :

-نه قربونت فرشته منتظره!نمی دونم بابک کجا مونده!گفت ظهر می یاد دنبالمون

انگار دایی با موبایلش تماس گرفته بود هنوز هم به قدر گذشته مقتدر بود معلوم نبود بابک چی می گفت که دایی کلافه شده بود وقتی تلفنش تمام شد به ن دایی گفت:

بلند شو خانم بابک نزدیک

مامان گفت:
-حالا مگه عجله دارید داداش بنشینید تا بابک بیاد بالا!
زن دایی که انگار چندان به این کار راضی نبود بلافاصله گفت:

-نه خواهر حاجی هزار تا کار داره تا ما بریم پایین بابک هم رسیده خودت که می دونی ن عین لاک پشت از پله ها می رم پایین

بعد با اکراه با من دست داد و صورت مامان را بوسید دایی هم از او سردتر بود او حتی اجازه نداد تا پایین همراهشان باشم وقتی رفتند مامان در توجیح رفتارشان گفت:


-خوب.... به اونا حق بده !در حقشون بی مهری کردیم

همان طور که فنجان ها و پیش دستی ها را جمع می کردم گفتم:
-من که حرفی نزدم مامان!

شاید هم همین مامان را کلافه کرده بود بی مقدمه پرسید :
-خوب امروز چه کار کردی؟
از وقتی به خانه برگشته بودم مامان مثل سایه دنبالم بود این که کجا می روم کی بر می گردم با کی می روم یا برای چی می روم!شاید هم حق داشت بعد از افتضاحی که بالا اورده بودم اعتمادش سلب شده بود

با لبخندی زورکی گفتم:

-هیچی دست از پا دراز تر! توی این دوره و زمونه یا باید تخصص داشته باشی یا پارتی!
مامان گفت: خودم با بابک صحبت می کنم اون می تونه کمکت کنه

فورا گفتم نه مامان توروخدا این کار و نکنید به قد کافی توی این مدت برامون زمت کشیده

مامان گفت :
-اخرش که چی؟ اون بیچاره که حرفی نداره!
سر به زیر انداختم و گفتم:
-می دونم مامان اون روح بزرگی داره اما در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته
-هیچ می دونید دایییا زن دایی اگر بفهمند چه فکر هایی می کنند؟
-مامان گفت:
--اونا می دونند که سرپرستی کیان رو به عهده داره!

-با پوزخند گفتم:
-پس متلک های زن دایی بی منظور نبود

-مامان گفت:
--گفتم که تو باید به اون ها حق بدی بابک هنوز م بعد از این همه سال زن نگرفته خیال می کنی از دلش خبر ندارم؟
-بی حوصله گفتم:
--بس کنید مامان ! ما دیگه هیچ ربطی به هم نداریم !شما هم توروخدا حرفی جلوی بابک و بقیه ننید اصلا فراموش کنید که یه روزی قول و قراری با هم داشتیم بگذارید اون هم بره دنبال زندگی خودش
-مامان عصبی گفت:
--هنوز هم جز نوک دماغت هیچ چیز رو نمی بینی!
-مقابلش نشستم و با محبت گفتم:
--مامان جان من احساس شمارو نسبت به بابک می فهمم ولی این خودخواهیه که ما فقط خودمن رو بینیم من هر چی که می گم به خاطر خودش می گم اون که نباید تاوان اشتباهات من رو پس بده

-اشک توی چشم های مامان حلقه زد و با صدایی بغض الود گفت

--چقدر بهت گفتم عجله نکن !چقدر بهت گفتم که اون پسره به دردت نمی خوره؟!
-حرفی نزدم و سر به زیر انداختم کی از دل من خبر داشت؟

-ارام گفتم:
--ابیست که ریخته مامان می خواین تا اخر عمرم سرزنشم کنید؟
-مامان بی مقدمه پرسید:
--بینتون اتفاقی افتاده؟

-گفتم :چطور مگه؟

-مامان گفت:

--خبری از بابک نیست درست از روزی که مرخص شدم ندیدمش

-!
حرفی نزدم و به بهانه ی شستن فنجان ها و ظرف های میوه به اشپزخانه رفتم دردم برای خودم خیلی بزرگ بود اما چه کسی می فهمید؟

AreZoO
5th December 2010, 04:35 PM
فصل ششم:


وقتي فرم استخدام را پر كردم منتظر نشستم تا براي مصاحبه نوبتم شود.توي آن فاصله همان طور كه دور وبرم را ازنظر مي گذراندم به افرادي كه مثل من به انتظار نشسته بودند با دقت نگاه كردم.اكثر آنها دختران جوان زير سي سال بودند وبعضي از آنها آنقدر آرايش كرده بودند كه نميشد سنشان را تشخيص داد.از دختر جواني كه كنارم نشسته بود آرام پرسيدم:


_شما هم از طريق آگهي روزنامه آمديد؟


دختر جوان گفت:


_بله!چطور مگه؟


گفتم:


_نميدونيد به چند نفر احتياج دارند؟


مكثي كردو گفت:


_درست نميدونم.اما خانم منشي ميگفت هر كسي واجد شرايط باشه استخدام ميشه.انگار مدير كار گزينيشون خيلي ريز بين وحساسه!


آنجه يك آژانس بزرگ ومعروف املاك در الهيه بود،به منشي جواني كه پشت ميز نشسته بود به دقت نگاه كردم.آراي او هم كمتر از بقيه نبود وچنان با ناز وادا به تلفن ها جواب مي داد كه ببينده را ناخوداگاه متوجه خودش ميكرد.


احساس خوبي از حضور در آنجا نداشتم .با خود فكر كردم من نه اطلاعاتي در آن مورد دارم ونه به بقيه شبيه هستم.پس بي سروصدا به طرف در خروجي رفتم ولي هنوز درا باز نكرده بودم كه منشي صدايم كرد:


_دارين تشريف ميبرين؟


به دروغ گفتم :


_بر ميگردم.


با لبخند گفت:


_نوبت شماست.اگه تشريف ببريد ممكنه نوبتتون رو از دست بدين.بفرماييد داخل.


با اكرا به طرف اتاق مديري كه مصاحبه مي كرد رفتم ،چند ضضربه به در زدم وقتي در آتاق را باز كردم،در وهله ي اول بوي تند ادكلن مشامم را پر كرد وبعد مردي ميانسال را ديدم كه در كت وشلوار شيكش روي صندلي چرمي لم داده بود ومرا برانداز ميكرد.آرام سلام كردم وروي صندلي كه اشاره كرد نشستم.اما زير نگاه خيره او به قدري معذب بودم كه سر به زير انداختم.گره كرواتش را سفت كرد وگفت:


_خانم سپهري!درسته؟


تاييد كردم.با اشاره به برگه ايي كه مقابلش بود گفت:


_وضعيت تاهل مجرد، سن سي ويك سال.


آرام زمزمه كردم :


_بله!


به شوخي گفت:


_شما هميشه انقدر معضب وخجالتي هستيد؟


جا خوردم.پرسيدم:


_چطور؟


به عقب تكيه داد وگفت:


_از لحظه ايي كه وارد اتاق شديد سرتون پايين بوده.ميدونيد؟اينجا ظاهر شخص هم به اندازه خدماتش اهمييت داره!


پرسيدم:


_كار من دقيقا چيه؟


با لحني نيمه جدي ونيمه شوخي گفت:


_ولي من هنوز با استخدام شما موافقت نكردم!


خون داغي به صورتم دويد .خنديد وگفت:


_شوخي كردم .براي شما كار هست.


لحنش معني دار بود.حس خوبي نداشتم واين را مديون تجربيات تلخ گذشته با مردها بودم.خواستم بلند شوم كه گفت:


_ما همان طور كه ميبينيد يك آژانس بزرگ املاك هستيم كه در سطح تهران دو سه تا شعبه داريم،چند نفري تو بايگاني كم كداريم.اونجا فايل ها را بررسي ميكنن،بازار يابي ميكنند وبه كمك كامپيوتر به آنها نظم وتر تيب ميدن.گويا توي فرم هم نوشتيد تا حدودي به كامپيوتر وزبان هم تسلط داريد!


به سردي گفتم:


_بله تا حدودي ،اما گمان نميكنم به كار شما بيايد.


با پرويي گفت:


_عيب نداره ، باگذشت زمان تقويت ميشه، چون به آنها احتياج دارين.


_سر در گم گفتم:من رابطه زبان رو با كار شما نميفهمم!

AreZoO
5th December 2010, 04:36 PM
بالبخند گفت:


_اتفاقا هرچي به زبان مسلط تر باشيد به نفع ماست،چون ما با خارجي هايي سرو كار داريم كه مايلند در اين نقطه از شهر اسكان كنند.چنانچه شما زبانتون رو تقويت كنيد، ميتونيد توي اون قسمت به ما كمك كنيد، به خصوص با چهره يجذاب وگيرايي كه دارين! البته خب بايد يك مقدار آراسته تر باشيد...منو ببخشيد قصدم اصلا ايراد گرفتن از ظاهرتون نيست اما فضاي اينجا مي طلبه كه...


ديگر طاقت ناوردم.با قاطعيت از جا بلند شدم وبا تندي گفتم:


_ببخشيد انگار اشتباهي رخ داده!


متعجب گفت:


_چي شد؟!


گفتم:


_بدبخت كساني كه واقعا به اين كار احتياج دارند!


با لحني پر غرور گفت:


_هركسي تو آزمون استخدامي ما قبول بشه بايد خيلي خوش شانس باشه خانوم. ملاحظه بفرماييد!هم ي اين فرم هاي استخدامي توي اين يك هفته پر شده اند.شما بايد خيلي بي تجربه وبي فكر باشيد كه به بختتون لگد ميزنيد.


داشت دود از سرم بلند ميشد.در را باز كردم وبي هيچ حرفي از اتاق خارج شدم.انگار از ظاهرم پيدا بود حال وروز خوبي ندارم ،چون بقيه با تعجب نگاهم ميكردند.براي چند لحظه دلم به حالشان سوخت، ولي فورا از شركت خارج شدم.همه ي بدنم خيس عرق بود.باد خنك شهريور ماه حالم را جا آورد.آنقدر توي فكر بودم كه نفهميدم چطور به خانه رسيدم.زماني به خود آمدم كه كسي از پشت سر صدايم ميكرد.وقتي به عقب برگشتم وبابك را ديدم جا خوردم.مشكوك پرسيد:


_حالت خوبه؟!


_آره چطور؟!


سردر گم گفت:


_درست از بغل ماشينم رد شدي ولي من رو نديدي .انگار اصلا اينجا نبودي!


حق با او بود.هنوز هم شوكه بودم،اما گفتم:


_درسته.حواسم اين روزا سر جاش نيست.چرا نرفتي بالا؟!


مكثي كرد وگفت:


_حقيقتش منتظر تو بودم.ميتونم يه جاي خلوتچند كلمه با هات حرف بزنم؟


مردد بودم.ارام گفت:


_زياد وقتت رو نميگيرم.


با هم به طرف ماشينش رفتيم وسوار شديم.همانطور كه رانندگي ميكرد پرسيد:


_امروز هم دنبال كار بودي؟


_آره!


_خب؟!به كجا رسيدي؟


_هنو هيچي!


_بهت كه گفتم .واقعا احتياجي به كار كردن تو نيست.


_تو لطف داري اما من تصميمم رو گرفتم.


_عمه نگرانته!


_پس باز مامان چغلي منو كرده؟


_نه !من از زير زبونش كشيدم.فكر نكن كه اومدم تو را نصحيت كنم ، اما تو واقعا داري اشتباه مي كني.خيال مي كني پيدا كردن كار به همي راحتيه؟اونم براي تو؟


_مگه من چه ايرادي دارم؟


_تو ايرادي نداري ،جامعه گرگ وپلنگ داره!


_من رو از اون ها نترسون!حالا انقدر شعور دارم كه بفهمم چي درسته .چي نادرست!


_به خودت نگير.نميفهمم!...تو چطور ميتوني انقدر به سرعت عصباني بشي!؟

AreZoO
5th December 2010, 04:36 PM
توي صورتش زل زدم وگفتم:


_يعني واقعا نميدوني؟من جدا از اين كه تو مادرم نقش يه نگهبان رو برام بازي كنيد خسته شدم بابك.آخه من هم براي خودم آدمم.شخصيت وشعور دارم.تا كي ميخواي مثل سايه دنبالم كني؟شايد هم مامان اين طور خواسته!


كلافه گفت:


_ببين بازم داري زود قضاوت ميكني!آخه مگه تو زنداني من هستي كه نگهبانت باشم؟گرچه حتي يك زنداني هم با نگهبانش اين طوري رفتار نمي كنه كه تو با من رفتار ميكني.
به نيمرخش نگاه كردم. تلاش ميكرد آرام باشد اما رگ گردنش برجسته شده بود وپوست صورتش به قرمزي ميزد.


بالاخره كنار يك پارك توقف كرد وگفت:


_اينجا يك تريا ميشناسم كه جاي دنج وخلوتيه!


توي تريا مدتي هر دو ساكت بوديم تا بابك پرسيد:


_تو چته بيتا؟!از روزي كه برگشتي حس ميكنم از آدم وعالم گله داري.


از رفتار خودم پشيمان بودم.واقعا تقصير او چه بود؟آرام گفتم:


_حق با توست! باور كن خودم هم نميدونم چم شده.شدم مثل يك كلاف سردرگم.


چنان با دقت نگاهم ميكرد كه قادر به گفتن دروغ نبودم.چقدر در كنارش احساس آرامش ميكردم.وقتي قهوه آوردند شير وشكر را مقابلم گذاشت وگفت:


_بالاخره كمي هم بايد به فكر عمه و اون بچه باشي.ميدونم چقدر دوستشون داري.


سكوت تريا را موزيك ملايمي ميشكست. براي عوض كردن حال وهوا پرسيدم:


_زياد مياي اينجا؟


قهوه اش را شيرين كرد وگفت:


_گاهي كه بي حوصله ميشم ميام اينجا.جاي دنج وساكتيه!از اون گذشته ديدن جوونها باعث ميشه به ياد سالهاي جواني خودم بيفتم.


متعجب گفتم:


_سالهاي جواني؟!!اما تو نوزهم جواني!


سرس تكان داد وبا لبخندي تلخ گفت:


_جواني اون عدد ورقمي نيست كه به عنوان سن وسال تو شناسنامه نوشته شده! دل بايد جوان باشد.


در تاييد حرفش گفتم:


_حق با توست.شايد فرصت خوبي باشه كه حرف دلم رو بزنم!


صاف توي صورتم نگاه كرد وساكت ماند.


_نمي توني تصور كني كه چقدر اعتراف كردن برام سخته اونم جلوي تو!


مكثي كردم وسر به زير ادامه دادم.


_من سال هاي زيادي رو تباه كردم،ولي فقط خودم نبودم كه تو اين آتيش سوختم.ظاهرا تو روهم آزار دادم.


به دستانش كه دور فنجان حلقه كرده بود خيره شدم.سر او هم پايين بود.


بي مقدمه گفتم:


_من رو ببخش بابك! به تو بيش از همه ظلم كردم.


زمزمه كرد:


_من خرد شدم بيتا !دلم نميخواد به عقب برگردم اما بعد از تو شب ها روزهايي رو گزروندم كه ديگه حتي دلم نمي خواد توي خواب مرورشون كنم.


صادقانه گفتم:


_متاسفم!باور كن از صميم قلب ميگم.

AreZoO
5th December 2010, 04:37 PM
با لبخندي يك بري گفت:


_ديگه واداري ولغاتي مثل اون برام بي معني شده.شايد لزومي نداشته باشه كه بگم،اما بعد از تو نتونستم مهر هيچ دختري رو به خلوت قلبم راه بدم. گاهي حس ميكنم سنگ شدم،ولي خوب كه فكر ميكنم ميبينم هنوز هم بعد از اون همه بي مهري به تو علاقه دارم .به نظرت عجيب نيست؟


عرق سردي روي پيشانيم نشست.اصلا انتظار چنين صحبتي را نداشتم.كار هاي او هميشه غافلگير كننده بود.امگار توقع نداشت سكوت كنم كه آنطور با دقت رفتار وحركاتم را زير نظر گرفته بود.وقتي شروع به حرف زدن كردم از لرزش صداي خودم جا خوردم.


_من..من واقعا توقع شنيدن اين حرف هارو نداشتم.


صادقانه گفت:


_خودم هم تعجب ميكنم،ولي واقعيت داره!خوشبختانه يه پسر بچه ي احساساتي هم نيستم كه بگم از روي احساسات حرف ميزنم.


گفتم:


_چرا احساساتي هستي!!تو دوباره داري اشتباه ميكني بابك،چون من اون بيتاي سابق نيستم .بهتره كمي منطقي باشي!


مصمم گفت:


_ببين ! من مي دونم كه قبلا حرفات رو زدي ،اما تو مجال ندادي من هم حرف بزنم.


سري تكان دادم وگفتم:


_بي فايده است بابك.پس خواهش ميكنم تمومش كن!نكنه اومده بودي همين حرف هارو بزني؟


رنجيده گفت:


_تو هيچ وقت به من فرصت حرف زدن ندادي.


با صداي بغض آلودي گفتم:


_به خدا قصدم رنجوندن تو نيست ولي...


_ولي داري همين كار رو ميكني!تو مي توني به جاي خودت تصميم بگيري اما فقط به جاي خودت!اومدم بگم من فكر هام وكردم ديگه اجازه نمي دم به جاي من تصميم بگيري.


جمله اخرش را با چنان قاطعيتي گفت كه زبانم بند آمد.عزمم را جزم كردم واز جا بلند شدم اما او خيلي جدي وامرانه گفت:


_بنشين!هنوز حرفهام تموم نشده!


با ترديد سر جايم نشستم وزمزمه كردم:


_تو ديوونه شدي!


با لبخند گفت:


_ميگن بايد از ديوونه ها ترسيدو


با جديت گفتم:


_ديگه شوخي كافيه! من بايد برگردم خونه!


با سماجت گفت:


_اما تو هنوز جواب من رو ندادي!


بي حوصله گفتم:


_چه جوابي؟منظورت رو نمي فهمم!


توي چشمانم خيره شده وگفت:


_من دارم ازت براي دومين بار درخواست ازدواج ميكنم!


عصبي گفتم:


_بس كن بابك.فكر بعدش رو كردي؟جواب دايي ومادرت را چي ميخواي بدي؟


با پوزخند گفت:


_پس اون ها دلايل مخالفت تو هستند؟


محكم گفت:


_فقط اونها نيستند

AreZoO
5th December 2010, 04:38 PM
مكثي كردم وارام گفتم:


_من اصلا به خودم اجازه نمي دم حتي بهش فكر كنم.لطفا نخواه غرورم بيش از اين جريحه دار بشه!


پرسيد:


_اين حرفا رو به حساب چي بزارم؟ناز واداهاي زنانه؟


كلافه گفتم:


_موضوع اصلا اين نيست.ديگه نه موقعيتم ايجاب ميكنه نه سن وسالم.تو هم لازم نيست در برابر ما تا اين حد احساس مسئوليت كني/برو دنبال زندگي خودت.


اخم كرد وگفت:


_تو هم لازم نيست براي من تلكيف معين كني. قبلا گفتم بازهم ميگم.من تصميم خودم را گرفتم ومطمئنم اگر باز هم به دنيا مي اومدم همين تصميم رو ميگرفتم.بيتا من بي تو نمي تونم زندگي كنم.اين رو خيلي وقته كه فهميدم.


قلبم فروريخت.براي چند ثانيه صورتم را با دست پوشاندم.انگار زبانم هم بند آمده بود.فقط گوشم صداي آرام وعاشقانه اورا مي شنيد:


_بگذار اعتراف كنم ،خيلي با خودم كلنجار رفتم كه همه چيز رو فراموش كنم،ولي نتونستم،حتي وقتي كه اون طور عجولانه با كامران ازدواج كردي ،يك حسي به من ميگفت بر ميگردي .تا مدتي مثل ديوونه ها بودم.نمي دونم اگر بقيه نبودند چي به روزم مي اومد؟شايد سر به بيابون مي گذاشتم،ولي حالا كه هستي ديگه نمي گذارم دوباره همه چيز رو به بريزي.


سعي كردم متقاعدش كنم.


_ببين بابك.من ديگه خيال ندارم ازدواج كنم.اين رو جدي ميگم.ميخوام بشينم وكيان رو بزرگ كنم.در حال حاظر اين تنها چيزي است كه بهش فكر ميكنم وگرنه كي از تو بهتر؟


با ملاحظه گفت:


_اگه راجع به پدر ومادرم ميگي، اون ها رو هم متقاعد ميكنم.آقا جون تو روهنوز به اندازه گذشته دوست داره! به ظاهر عبوسش نگاه نكن.از اين گذشته اون ها هيچي درباره ي تو نمي دونند...


گفتم:


_خودت چي؟خودت كه مي دوني من تويچه كثافتي دست وپا ميزدم!


سر به زير انداخت وآرام گفت:


_من به اون چيز ها فكر نميكنم.حس ميكنم عشق تو انقدر جدي بوده كه بتونم همه چيز رو فراموش كنم.خواهش ميكنم ديگه راجع به اون حرف نزن.


با پوزخند گفتم:


_چرا؟چون دلت ميخواد روي حقيقت سرپوش بگذاري؟شايد هم واقعا گذشته ام رو فراموش كردي؟ديگه كافيه بابك!نمي خواد اداي آدم هاي از خود گذشته رو در بياري.بدون اينام ميدونم كه به ما علاقه داري.برو به دنبال زندگيت ومن وبه حال خودم بگذار.


خواستم كه بلند شوم كه تير آخر را زد.


_من با عمه صحبت ميكنم.


_تو اين كاررو نمي كني.


_حالا ديگه مطمئن اش كه اين كارو ميكنم.چون تو واقعا نميفهمي كه داري چه كار ميكني.


_بابك به خاطر خدا منطقي باش.


_تو هم كمي جدي باش.من دارم از احساس واقعي ام صحبت ميكنم.اينكه چه حسي نسبت به تو دارم.واقعا برات مهم نيست؟تو چته؟بيتا؟از چي ميترسي؟


_از همه چيز ،از تو از حرف مردم،از اين كه كمي بعد خودت رو به خاطر اين انتخاب ملامت كني!از اينكه به خاطر من مجبور بشي خيلي از چيز هارو از دست بدي!


بي صدا خنديد وگفت:


_من يك بار داشتن همه چيز رو دون تو تجربه كردم گمان نمي كنم اين يكي سخت تر از اون باشه كه از سر گزروندم.خواهش ميكنم بيتا.به حرفهام فكركن!من هيچ وقت نتونستم متل يك عاشق حرف بزنم اما ميخوام باور كني كه هيچ وقت تو زندگيم تا اين حد جدي نبودم.


تقريبا خلع سلا حم كرده بود.با ترديد گفتم:


_راستش من حسابي غافلگير شدم.خواهش ميكنم فعلا به مامان چيزي نگو!

AreZoO
5th December 2010, 04:39 PM
پرسيد:


_كي به من جواب ميدي؟


خيلي گيج بودم گفتم:


_نميدونم.


** ** ** ** **


باز هم بي خوابي هاي شبانه به سراغم آمده بود.پاور چين پاور چين به آشپزخانه رفتم ويك قرص ارام بخش خوردم.انگار زمان را به عقب كشيده بودند كه دوباره آن شوريدگي ها والتهاب ها شروع شده بود.زماني براي كامران وحال به خاطر بابك.از پنجره اشپزخانه به آسمان خيره شدم.آيا اين ظلم در حق بابك نبود؟


او آرزوي هر دختري بود.آيا تصميمش از سر احساست ودلسوزي نبود؟حالم بد شد.پس مانده يغرورم اجازه نميداد قبول كنم.به يادرفتار دايي وزن دايي افتادم. آنها را بايد كجاي دلم مي گذاشتم؟


به پذيرايي رفتم وتوي تاريكي روي كاناپه نشستم.زندگيم روي هوا بود،مامان مريض احوال بود،دايي وزن دايي علنا از من پرهيز ميكردند وبابك عاشق شده بود!هوس يك نخ سيگار كرده بودم ولي از ترس مامان جرئت نمي كردم سيگار بكشم.او هنوز از خيلي عاداتم بي خبر بود.همان جا روي كاناپه دراز كشيدم وسعي كردم به افكار درهم ريخته ام نظم وترتيب بدم.بيشتر از آنكه عاشق بابك باشم مديونش بودم.تا به حال اين حس را تجربه نكرده بودم. كلافه نشستم وسرم را به دست گرفتم.خيلي سخت بود كه بدون در نظر گرفتن عواطف واحساستم فكر كنم وتصميم بگيرم.با خود كلنجار ميرفتم كه صداي مامان سكوت را شكست.


_چرا تو تاريكي نشستي؟


چه خوب بود كه صورتم را نميديد وگرنه بلا فاصله متوجه تغيير حالم ميشد.با لحني ساختگي گفتم:


_خوابم نمي بره!


مامان هم روي يكي از مبل ها نشست وپرسيد:


_چرا؟


به دروغ گفتم:


_نميدونم.شاد به خاطر خستگي زياد باشه.


مامان با لحن معني داري گفت:


_فقط همين؟


پرسيدم:


_پس ميخواستين چي باشه؟


مكثي كرد وگفت :


_كارت به كجا رسيد؟


مختصر گفتم:


_هيچي بازم بايد دنبال كار بگردم.


آهي كشيد وگفت:


_من كه تا عمر دارم مديون اون بچه ام!اينجا رو بدون هيچ چشمداشتي داده دست ما.توروخلاص كرده.هواي اون بچه رو هم داره!


پرسيدم:


_مگه اينجا مال دايي نيست؟


_نه مال بابكه!من هم تا چند وقت پيش نمي دونستم.وقتي خودش گفت پيش داداشم حرفي نزنم ،فهميدم.


مكثي كرد وبا حتياط ادامه داد:


_من مطمئنم اون هنوزم تورودوست داره وتمام اين كار ها رو به خاطر دلش ميكنه.


با پوزخندي گفتم:


_خيال ميكنيد فقط عشق كافيه؟


مامان با نرمش گفت:


_مادر جون كمي با هاش مهربون باش.


با كنجكاوي گفتم:


-چطور مگه؟


مامان بي خبر از احوالم گفت:


_من هم يه روز جوون بودم.وقتي از تو حرف ميزنه چشماش برق ميوفته.نمي دوني در تمام مدتي كه تو گرفتار بودي چه حالي داشت.به احترام من حرفي از تو نمي زد.ولي من كاملا مي فهميدم تو دلش چه خبره!


اعتراف كردم:


_من واقعا لياقت اون رونداشتم مامان.


مامان با محبت گفت:


_هر كسي ممكنه مرتكب اشتباه وگناه بشه!


با لبخند تلخي گفتم:


_مثل فيلم ها حرف ميزنيد مامان. ديگه گذشت اون زمان ها كه روي سر زنها اب توبه ميريختند.


مامان به نرمي گفت:


_اين قدر سخت نباش دختر جون.خدا خيليبزرگ ومهربونه!بالاخره تو هم يك مادر هستي.شايد هر مادري جاي تو بود به خاطر نجات جون بچه اش...


حرفش را قطع كردم.


_نه مامان جون اينها فقط بهانه ايي براي توجيح كردنه!هدف هم هيچ وقت وسيله روتوجيه نمي كنه.حقيقت اينه كه من راه رو اشتباه رفتم.


بغض گلويم را فشرد.صورتم را بادست پوشاندم تا گريه ام را نبيند.كنارم نشست وسرم را در آغوش گرفت.گريه ام شديد تر شد.آرام زمزمه كردم:


_من روببخش مامان زندگ تون روتباه كردم.


دست نوازش به موهايم كشيد وگفت:


_توي بيمارستان هم بهت گفتم.فكر آينده باش.گذشته رو فراموش كن.من مطمئنم روزايروشني در پيشه!حالا هم پاشو برو بخواب.


مثل بچه ها حرف شنو از جا بلند شدم وپرسيدم:


_شما چي؟نمي خوابين؟


مامان با محبت گفت:


_يك ربع ديگه اذان صبحه!نماز ميخونم بعد ميخوابم.


انگار قرص آرام بخشي كه خورده بودم اثر كرده بود كه آن طور گيج به بستر رفتم.

AreZoO
5th December 2010, 04:41 PM
فصل هفتم:

وقتی از خانه خارج شدم، بابک را کنار ماشینش به انتظار دیدم. چه سماجت شیرینی داشت! شاید فقط یک زن شکست خورده و ناکام در عشق ،مثل من، بتواند شیرینی آن لحظات را درک کند. یک زن هر قدم هم محکم و شکست ناپذیر باشد، باز هم یک زن است و به یک تکیه گاه قابل اعتماد احتیاج دارد، کسی که هر وقت خسته شد بتواند بی هیچ دغدغه ای بارش را به او بسپارد. سلام کردم و با خنده گفتم:
- جنابعالی کار و زندگی ندارید؟
با لبخند گفت:
- من عادت ندارم ذهنم را مشغول دو کا ربکنم. باید اول یکی رو به نتیجه برسونم، بعد برم سراغ اون یکی . سوار شو.
وقتی سوار ماشین شدم پرسیدم:
- پس تکلیف شرکت چی میشه؟ نمیگی صدای دایی در میاد؟
همانطور که رانندگی میکرد گفت:
- تو نمیخواد نگران کارهای من باشی.
این آن بابکی نبود که می شناختم. خیلی مصمم تر از همیشه بود. پرسید:
- کجا میرفتی؟
گفتم:
- از روی آگهی روزنامه به یکی دو جا تلفن زده بودم.داشتم میرفتم فرم پر کنم.
با لحن گله مندی گفت:
- مگه قرار نبود روی حرفهام فکر کنی؟
خندیدم و گفتم:
- درسته، اما قرار نیست تا اون موقع باد هوا بخوریم.
با تعجب گفت:
- مگه قراره تا کی من رو پا در هوا نگه داری؟
خیلی جدی گفتم:
- من همچین قصدی ندارم، ولی بهتره تو هم خیلی امیدوار نباشی که همه چیز مطابق میلت باشه!
با تعجب به نیمرخم خیره شد و گفت:
- منظورت چیه؟ مگه با هم حرف نزدیم؟!
گفتم:
- آره ،اما هر چی فکر میکنم، میبینم اصلا منطقی نیست. من خیلی چیزها رو از دست دادم، اما تو چرا باید به خاطر من خیلی چیزها رو از دست بدی؟ این خودخواهی است.
عصبی گفت:
- خودخواهی اینه که تو فقط به خواسته های خودت توجه کنی.
گفتم:
- لطفا نگه دار من همین جا پیاده بشم، ما از این بحث هیچ نتیجه ای نمیگیریم.
با پوزخند گفت:
- پس میخوای فرار کنی!
با لبخندی تلخ گفتم:
- سعی نکن من و سر دنده غرور بیندازی، چون من دیگه چیزی ندارم که ببازم.حالا هم لطفا نگه دار، وگرنه دیر به قرارم میرسم.
کنار خیابان توقف کرد و گفت:
- به خدا قسم دچار سوءتفاهم شدی! من فقط دارم به میل دلم عمل میکنم.
در ماشین را باز کردم و گفتم:
- دل ِ آدم همیشه هم درست نمیگه آقای مهندس. من قبلا تجربه کردم.
قصدم این نبود که ناراحتش کنم، ولی انگار باز هم او را رنجاندم. با این حال حتی به عقب برنگشتم.
* * *
وقتی به خانه برگشتم مامان آنقدر خوشحال بود که تا جلوی در به استقبالم آمد.همان طور که در را میبستم از او پرسیدم:
- چیه مامان؟ انگار خیلی خوشحالی؟
کیفم را گرفت وگفت:
- چرا نباشم؟ حدس بزن کی اومده بود؟!
قلبم ریخت! حدسم بابک بود ولی حرفی نزدم. مامان خندید و گفت:
- چرا این جوری نگاه میکنی؟
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
- مامان، آنقدر خسته ام که اصلا حوصله شوخی ندارم.
قبل از اینکه مامان حرفی بزند کسی از پشت سرم گفت:
- ما هم با کسی شوخی نداریم.

AreZoO
5th December 2010, 04:42 PM
به عقب برگشتم و از دیدن فرشته آن قدر جا خوردم که تقریبا جیغ زدم. هر دو همدیگر را محکم بغل کردیم و بارها بوسیدیم. آنقدر خوشحال بودم که صدایم از بغض می لرزید.
- تو کجا؟! اینجا کجا؟
کمی از من فاصله گرفت و با دقت توی صورتم خیره شد. پرسیدم:
- دنبال چی میگردی؟
به شوخی گفت:
- دنبال یه جو معرفت!
با لبخند تلخی گفتم:
- اومدی زخم زبون بزنی؟
شانه هایم را فشار داد و گفت:
- حتی کی ذره هم عوض نشدی!
با لبخند گفتم:
- اما تو خوشگل تر شدی! شنیدم که بالاخره ازدواج کردی، نکنه اینها اثرات معجزه آسای شوهرداری است؟!
از ته دل خندید و گفت:
- وقتی میگم حتی یک ذره هم عوض نشدی ،واسه همینه!
مامان گفت:
- حالا بنشینید، چرا سر پا ایستادید؟
دستم را دور کمرش حلقه کردم و تا وقتی روی مبل نشست دنبالش کردم. مامان با خوشحالی گفت:
- مادر جون تو بنشین پیش فرشته! من چای میارم. لابد خیلی حرفها واسه هم دارین!
وقتی مامان به اشپزخانه رفت با محبت گفتم:
- فرشته جون تبریک میگم. شنیدم پسر خوبیه!
به شوخی گفت:
- شنیدن کی بود مانند دیدن!
گفتم:
- پس چرا تنها اومدی؟ با هم می اومدین که من هم ببینم این آقای داماد خوشبخت کیه! دستی میان موهای بلندش کشید و گفت:
- باور کن کلی کار داشت. آقا جونم رو که می شناسی! مو رو از ماست بیرون میکشه! از وقتی عقد کردیم نتونستیم یه مسافرت بریم. همش میگه وقت بسیاره! برای یه مرد کار واجبتر از هر چیزه! خلاصه که ما از نامزدی چیزی نفهمیدیم.
مامان از توی آشپزخونه گفت:
- آخه شوهر فرشته جون یکی از مدیرهای کارخونه داداشه.
گفتم:
- جدا؟ مبارک باشه! خب! چی شد یادی از ما کردی؟
فرشته اخم کرد و گفت:
- تو چرا اینقدر بی وفا شدی؟
- باور کن از وقتی برگشتم اون قدر کار سرم ریخته که نمیدونم از کجا شروع کنم.
مامان با فنجانهای چای برگشت و گفت:
- راست میگه فرشته جون! بهش خرده نگیر. شاید باور نکنی که چقدر دلتنگ تو بود! من هم همینطور!
فرشته گفت:
- باور میکنم، اما نمیبخشم!
هر سه خندیدیم. از مامان پرسیدم:
- فرشته از کی اینجاست؟
فرشته گفت:
- نیم ساعتی میشه! چطور مگه؟
گفتم:
- اگر میدونستم، امروز خونه می موندم تا بیشتر با هم باشیم.
با لحن معنی داری گفت:
- من هم قرار نیست به این زودی برگردم.
با خوشحالی گفتم:
- چه بهتر!پس خبر بده ناهار با مایی!
بعد از ناهار، وقتی مامان برای خواباندن کیان به اتاق رفت تنها شدیم، حس کردم فرشته، فرشته یک ساعت قبل نیست
یک ظرف میوه مقابلش گذاشتم و برای باز کردم سر حرف گفتم:
- خب دیگه چه خبر؟ از خودت بگو!
آرام گفت:
- من گفتنی ها رو گفتم.تو بگو! بگو حالا که بعد از مدتها برگشتی، چی توسرته؟ یا بهتر بگم با این برادر بیچاره من میخوای چیکار کنی؟
جا خوردم! بی مقدمه تر از آن بود که فکر میکردم، آنقدر که زبانم بند آمد! مکثی کرد و گفت:
- خودت بهتر از هر کسی میدونی که اون هنوز دوستت داره!
گفتم:
- چقدر ساده ام که فکر میکردم برای دیدن ِ من اومدی!
با صداقت گفت:
- اون برادر منه بیتا. نمیتونم رنج کشیدنش رو ببینم. تو که میدونی چقدر دوستش دارم!
آرام گفتم:
- پس بهتره بدونی که من حرفهام رو با برادرت زدم. نیازی نبود تو رو واسطه کنه!
سری تکان داد و گفت:
- باز هم که داری جلو جلو قضاوت میکنی! بابک حتی خبر نداره که من اومدم اینجا!
پرسیدم:
- بیاد باور کنم؟

AreZoO
5th December 2010, 04:46 PM
به سردی گفت:
- به خودت مربوطه! کاش کمی خوش بین بودی بیتا!
گفتم:
- کاش تو هم یک کم منطقی بودی فرشته!
محکم گفت:
- چند سال پیش هم وقتی برای آخرین بار از تو خواستم عجله نکنی، همین رو گفتی! آخرش چی شد بیتا؟ من نیومدم اینجا تا به قول خودت زخم زبون بزنم، ولی تو هم کمی انصاف داشته باش. چطور میتونی به این راحتی احساست ِ یک آدم رو نادیده بگیری؟!
گفتم:
- تو حق داری! به هر حال، بابک برادرته!
آرام گفت:
- تو بهتر از هر کسی اون رو میشناسی! شاید هم برای همین خردش میکنی!
عصبی شدم، ولی آهسته گفتم:
- من هرگز چنین قصدی نداشتم! این رو به خودش هم گفتم!
فرشته بی حوصله گفت:
- من نیومدم که با هم بحث کنیم. رک وراست بگو چی تو سرته؟! بیتا من و تو گذشته از رابطه خانوادگی، مثل دو تا دوست با هم بزرگ شدیم. پس با من رو راست باش! به خدا بابک پسر خوبیه! نه اینکه چون برادر منه این رو بگم! خودت بهتر از من اون رو میشناسی!
سر به زیر انداختم و گفتم:
- من با خودم مشکل دارم فرشته! اشکال از بابک یا هیچ کس دیگه نیست! بعضی از حرفها رو نمیشه به زبون آورد. بابک کاملا منظور من رو می فهمه، اما من دلیل سماجتش رو نمی فهمم! لطفا این رو بفهم که صلاحش رو میخوام، به جون کیان راست میگم! آخه من چرا باید برای آدمی مثل بابک تردید داشته باشم؟!
فرشته با لبخند گفت:
- یک جوری حرف میزنی که انگار گناه کبیره کردی! درسته که ازدواج تو با کامران اثر خیلی بدی تو روحیه بابک گذاشت، اما اون همه چیز رو فراموش کرده و حالا فقط به تو فکر میکنه! من این رو از کارها و رفتار و حرکاتش می فهمم! از روزی که برگشتی، زندگی برای رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده! پیش از این خودش رو توی آپارتمانش حبس کرده بود، ولی حالا بیشتر به ما سر میزنه! اون عاشقته بیتا! مفهمی؟! این نشون میده که گذشت زمان هیچی روبراش تغییر نداده! حالا تو میخوای همه چیز رو خراب کنی؟ میخوای یک بار دیگه قصر آرزوهاش رو به آتش بکشی؟
اشک درچشمانم حلقه زد. حرفهای ناگفته در دلم غوغا میکرد، ولی بهتر دیدم ساکت بمانم.فرشته با محبت گفت:
- من میدونم که تو اون رو دوست داری، ولی دلیل تردیدت رونمی فهمم!شاید تقدیر خواسته شما رو یک بار دیگه سر راه هم قرار بده.
با صدایی بغض آلود گفتم:
- من فقط میخوام اون خوشبخت باشه!
دستم را با مهربانی فشار داد و گفت:
- اون فقط در کنار تو به خوشبختی میرسه!یعنی این رو نفهمیدی؟
نور امید درخشان تر از همیشه به قلبم تابید. با صداقت گفتم:
- پس دایی و زن دایی چی؟
خندید و گفت:
- لازم نیست به اون ها فکر کنی! ممکنه هنوز از دستت دلخور باشند، ولی اگر خوشبختی بابک رو بخوان، کوتاه میان! حالا هم تا عمه نفهمیده اشکهات رو پاک کن!
گفتم:
- واقعا نمیدونم چی بگم!
به شوخی گفت:
- هر چی لازمه به خود بابک بگو! نمیدونم تازگی ها چی به او گفتی، ولی دو روزه حسابی پکره!
صورتش را با محبت بوسیدم.
* * *
یکی دو روز بعد ازملاقات بافرشته وقتی مامان حمام بود با تلفن همراه بابک تماس گرفتم. نمیدانستم چطور باید سر صبحت را باز کنم، همینقدر میدانستم که خودم هم برای شنیدن صدایش بی قرار بودم! گمانم او هم از تماسم جا خورد که متعجب پرسید:
- خودتی بیتا؟

AreZoO
5th December 2010, 04:48 PM
با صدایی که تلاش میکردم لرزشش مشخص نشود گفتم:
- انگار انتظار نداشتی!
صادفانه گفت:
- راستش رو بگو؟ نه!
- میتونیم همدیگه رو ببینیم؟
با لحن معنی داری گفت:
- بین حرفهات چیزی از قلم افتاده؟
لحنش بوی دلخوری میداد. به نرمی گفتم:
- به خاطر همه چیز معذرت میخوام بابک
پرسید:
- کجا بیام دیدنت؟
گفتم:
- نمیخوام ساعتی باشه که به کارت لطمه بزنه! غروب چطوره؟
پرسید:
- بیام خونه؟
گفتم:
- نه! بهتره بیرون از خونه همدیگر رو ببینیم.
مکثی کردو گفت:
- ساعت 5سر کوچه منتظرم باش! راستی عمه چطوره؟ کیان خوبه؟
گفتم:
- همه خوبتند! فقط لطفا مامانم نفهمه که بین ما چه اتفاقی افتاده! الان هم اینجا نیست!
به شوخی گفت:
- گاهی اوقات فکر میکنم این فقط عمه است که پس تو بر میاد!
متقابلا گفتم:
از پس ِ تو هم فقط دایی بر میاد!
خندید و گفت:
- بالاخره این خواهر و برادر کله شق به هم رفته اند!
من هم متقابلا خندیدم . اصلا دلم نمیخواست به آن زودی تماس را قطع کنم، اما هر لحظه ممکن بود مامان از حمام خارج شود. وقتی گوشی را گذاشتم روی کاناپه دراز کشیدم. حالم مثل روزهای اول ِ نامزدی با بابک بود. چقدر آن روزها از ذهنم دور بود! انگار فرسنگها با من فاصله داشت.هنوز هم صدای نرم بابک توی گوشم بود. چه خیالاتی برای آینده داشتیم!
آن روز تا عصر مثل کسی که روی ابرها راه میرود ، سبک و بی قرار بودم. عصر که شد دستی به سر و صورتم کشیدم و بهترین مانتویی که داشتم را پوشیدم. میخواستم کاملا آراسته به نظر بیایم. البته این آراستگی از نظر مامان دور نماند. وقتی داشتم به کیان سفارش میکردم، با کنجکاوی پرسید:
- کجا میری؟
مختصر گفتم:
- زود برمیگردم مامان جان.ولی اگر دیر کردم شامتون رو بخورید.
پرسید:
- نباید بدونم کجا میری؟
باید به او حق میدادم که بعد از آن روزهای سیاه کمی نگران و مشکوک باشد. با محبت گفتم:
- نگران نباش مامان جان. میرم دیدن یک دوست. ولی الان چیزی نپرسید!
کیان گفت:
- من رو هم میبری مامان؟
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- نه عزیزم! بهتره تو پیش مامانی باشی که تنها نمونه! سعی کن پسر خوبی باشی!
مامان گفت:
زود برگرد، شام نمیخورم تا برگردی!
لحنش جوری بود که جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت. با لبخند گفتم:
- باشه مامان، ولی نگرانی تون واقعا بی دلیله! بعدا متوجه میشین!
مطمئن نبودم متقاعد شده باشد، با این حال در برابر چشمانش مثل دختر بچه ها، پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.
* * *
بابک زودتر از زمان مقرر سرکوچه منتظر بود. انگار داشتم پرواز میکردم.در حقیقت بعد از مدتها این اولین شادی شخصی من محسوب میشد. تا آن روز فکر میکردم باید تا آخرعمرم به صدای قلبم بی اعتنا باشم ولی وقتی بابک را از دور دیدم، دانستم هنوز هم میتوانم دوست بدارم، با دقت بیشتری براندازش کردم. میخواستم جز به جز آن لحظات را در ذهنم ثبت کنم داشت به سعات مچی اش نگاه میکرد، باد غروب موهای نرمش را به بازی گرفته بود، شاید به اندازه من بی قرار بود. مطمئن بودم هرگز این لحظه را فراموش نمیکنم. زیر لب گفتم: به من نگاه کن تا زیبایی این لحظات را کامل کنی! وقتی به طرفم برگشت، عینکش را از چشم برداشت و لبخند زد. من هم لبخند زدم. انگار هر دو با زبان نگاه هر چه باید میگفتیم، گفتیم، که بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم. تا چند دقیقه هر دوساکت بودیم تا اینکه بابک پرسید:
- خوبی؟

AreZoO
5th December 2010, 04:49 PM
گفتم:
- هیچ وقت به این خوبی نبودم.
با رضایت لبخند زدو گفت:
- خوشحالم که سر حال میبینمت.
پرسیدم:
- معطل شدی؟
سر چهار راه توقف کرد وگفت:
- نه! به موقع اومدی!
گفتم:
- داشتم بازجویی میشدم. کارم به جایی رسیده، که باید مثل دختر مدرسه ای ها حساب پس بدم.
پرسید:
- بهتر نبود، به عمه میگفتی با منی؟
گفتم:
- صلاح ندیدم.
وقتی چراغ سبز شد حرکت کرد و پرسید:
- خب! حالا بفرمایید کجا بریم؟!
به نیمرخش نگاه کردم وگفتم:
- واقعا فرقی نمیکنه. مهم اینه که با هم هستیم.
گمانم شنیدن آن حرفها را از زبانم باور نداشت. چون با تعجب نگاهم کرد.
خندیدم و گفتم:
- چیه؟ چرا این جوری نگام میکنی؟
با لبخند گفت:
- موندم چی میتونه تا این درجه تو رو تغییر بده؟!
گفتم:
- شاید بهتر باشه بپرسی کی؟
با کنجکاوی نگاهم کرد. گفتم:
- کیه که دائم نگرانته؟ تو تا وقتی این خواهر رو داری غم نداری بابک!
با ناباوری گفت:
- فرشته؟! بهت تلفن زد؟
گفتم:
- اومد دیدنم.
زیر لب گفت:
- پس بالاخره کار خودش رو کرد!
گفتم:
- میگفت تو خبر نداری!
به شوخی گفت:
- دیگه چی میگفت؟
گفتم:
- خیلی چیزها!خودت چی فکر میکنی؟
بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت:
- من فکر مکینم هر چی گفته بی ارتباط با اومدن ِامروزت نیست!
هر دو ساکت شدیم. کنار یکی از پارکها توقف کرد و پرسید:
- حالش رو داری کمی پیاده روی کنیم؟
قبول کردم. همانطور که در حاشیه پارک پیاده روی میکردیم گفت:
- هیچی عوض نشده!
گفتم:
- فقط ما آدمهاییم که عوض میشیم! بعضی وقتها که به خودم توی آیینه نگاه میکنم، باورم نمیشه!
با لبخندی تلخ گفت:
- زمان برای آدم، وقتی که هیچی بر وفق مرادش نیستف دیرتر وسخت تر هم میگذره!
مکثی کردم و بی مقدمه گفتم:
- هنوز هم..تصمیمت جدیه؟! منظورم اینکه...
حرفم را قطع کرد و گفت:
- منظورت روشنه، اما اون روز جوابم روندادی!
گفتم:
- فرض کنیم جواب من مثبت باشه، فکر پدر و مادرت رو کردی؟ به نظر نمیاد اون ها راضی باشند!
با لبخند معنی داری گفت:
- تا یکی دو روز پیش که نگران من بودی حالا نوبت اونهاست؟
گفتم:
- ببین بابک،من اصلا دلم نمیخواد مجبور باشی بین من و پدر و مادرت،یک طرف رو انتخاب کنی!
پرسید:
- کی همچین حرفی زده؟ نکنه فرشته چیزی گفته؟
گفتم:
- نه، فرشته حرفی نزده، اما من هم بچه نیستم!
با پوزخند گفت:
- مسئله اینه که من هم بچه نیستم و میدونم چه کار باید بکنم. پس نگرانی تو بی مورده!
بعد خیلی جدی گفت:
- ببین بیتا! جواب من یا منفیه یا مثبت. پس بهتره رک و پوست کنده بگی و بقیه مسائل رو به خودم بسپری! لابد منکه چنین تصمیمی گرفتم فکر بعدش رو هم کردم.
از قاطعیتش خوشم آمد. با این حال صادقانه گفتم:
- میترسم بابک! میترسم تصمیم نادرستی باشه! اشتباه نکن! من نگران خودم نیستم. نگران تو هستم. هیچ دلم نمیخواد یک بار دیگه باعث آزارت بشم!
ایستاد صاف توی چشمانم خیره شدو گفت:
- یه لطفی به من بکن وگذشته رو فراموش کن! ممکنه؟
حس کردم دارم زیر نگاهش ذوب میشوم. سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. مکثی کرد و گفت:
- بیتا، دیگه از من و تو ناز کردن و ناز کشیدن گذشته! هر دومون هم سرد و گرم روزگار رو چشیدیم، پس دلیلی نداره این قدر حساسیت به خرج بدیم. تو رونمیدونم، ولی من مدت زیادی وقت داشتم که به این موضوع فکر کنم . حالا جای خالی ات روبیش از هر وقت دیگه ای توزندگی ام حس میکنم.
قلبم آن قدر تند میزد که ترسیدم. زانوهایم هم میلرزید. روی نیمکتی که پشت سرم بود نشستم وگذاشتم احساساتم رسوب کنند. باباک هم کنارم نشست و آرام ادامه داد:
- کیان هم انگارپسر خودمه! به لطف خدا اگه قبول کنی کاری میکنمکه رنج ها و فشارهای گذشته رو فراموش کنی! برای عمه هم نگران نباش!هیچ کس نمیتونه جای اون رو توی قلبم بگیره.
شهامت خیره شدن توی چشمانش را نداشتم. به توهی آن همه عشق و احساس خوشبختی خارج از ظرفیتم بود بعدها، بارها آن لحظات را درذهنم به تصویر کشیدم، مثل خواب بود...

AreZoO
5th December 2010, 04:51 PM
فصل 8:

از وقتی با بابک قول و قرار گذاشته بودم، انگیزه قوی تری برای زدگی کردن داشتم. بدون ش احساس تعلق زیباترین حس دنیاست. اسنکه بدانی و مطمئن باشی به کسی تعلق داری و سرنوشتتان به نوعی به هم مربوط است، روح زندگی را در وجودتان پرورش می دهد. بابک می خواست دیگر نگران کارم نباشم و اصلا غصه اینده رو نخورم، اما هنوز حرفی به مامان نزده بودم و این در حالی بود که کاملا نگرانی او را درباره قرارهای وقت و بی وقتم با بابک حس می کردم. یکی از دفعاتی که اماده می شدم تا به دیدن بابک بروم مامان به اتاقم امد و بی مقدمه پرسید:
کجا؟
لحنش خیلی جدی بود. از حالت صورتش خنده ام گرفت. گفتم:
ترسیدم مامان! این چه قیافه ایه؟! من زندانی ام یا شما زندانبان؟
به سردی گفت:
هر چی دوس داری فکر کن، ولی این رو بدون تا ندونم کجا میری و با کی می گردی، اجازه نمی دم پات رو از این در بگذاری بیرون.
متعجب گفتم:
یعنی چی؟ این چه رفتاریه مامان؟ جلوی اون بچه زشته!
باهمان لحن گفت:
فکر نکن می تونی سرم شیره بمالی! درسته که پیر شدم، ولی هنوز اون قدر خنگ و خرفت نشدم که نفهمم دور و برم چه خبره؟
خندیدم و گفتم:
مثلا دور و برتون چه خبره؟
صاف تو چشمهایم خیره شد و گفت:
تو بگو چه خبره؟ کیه که به خاطرش وقت و بی وقت میری بیرون؟
همانطور که دکمه های مانتو ام را می بستم از توی ایینه نگاهش کردم و گفتم:
غریبه نیست!
تکرار کرد:
میگم کیه؟
خودم هم از قبل دنبال فرصت بودم، ولی هرگز فکر نمی کردم مجبور شوم این طور بی مقدمه بگم. به طرفش برگشتم و با محبت گفتم:
- مامان جان، من دیرم شده! شب با هم سر فرصت حرف می زنیم.
لبه تختم نشستم و با تحکم گفت:
- همین الان بگو ! سیر تا پیاز!
کنارش نشستم و گفتم:
- الهی قربونت برم. مگه به من اعتماد نداری؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- مطلب همونه که گفتم! خودت می دونی که اگر نگی، ولت نمی کنم! میگی یا تلفن بزنم به بابک؟
با لبخند گفتم:
- به بابک برای چی تلفن بزنی؟!
بی ملاحظه گفت:
- تا بیاد ته و توی قضیه رو برام دربیاره!
خندیدم ولی حرفی نزدم. اگر می فهمید او هم یک سر ماجراست چه می کرد؟
عصبی پرسید:
- به چی می خندی؟ لابد به ریش من!
- نه! به اینکه هنوز مثل بچه ها باهام رفتار می کنید!
محکم گفت:
- عیب شما بچه ها اینه که نمی فهمید حتی وقتی هم موهاتون سفید بشه، برای پدر و مادر هنوز بچه اید! بعضی هاتون هم قد و هیکل بزرگ می کنید، ولی به اندازه بیست تا خروس هم عقل ندارید. فکر می کنی باز هم از تو غافل می شم؟ نه جونم! از قضا این دفعه چهارچشمی ایستادم تا بابات رو دربیارم.
از لحنش خنده ام گرفت. پرسیدمک
- مامان! بفرمایید من حالا چه کار باید بکنم؟ گفتم که! برمی گردم براتون توضیح می دم!
با قاطعیت گفت:
- میگی یا تلفن بزنم؟
کلافه گفتم:
- به کی تلفن بزنی؟ به بابک! اون الان منتظرمه.

AreZoO
5th December 2010, 04:54 PM
اصلا انتظارش را نداشت، با تعجب گفت:
- داری میری پیش بابک؟
لبخند زدم و سرم به زیر انداختم. چانه ام را با دست بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت:
- پس چرا زودتر نگفتی؟ یعنی.... این همه وقت با بابک قول و قرار داشتی؟!
گفتم:
- دنبال یک فرصت بودم. به جون کیان نمی خواستم چیزی رو ازتون مخفی کنم. می خواستم اول به نتیجه برسم بعد بهتون بگم!
تکرار کرد:
- به نتیجه برسین؟! بابک... حرفی زده؟!
برق شادی را در چشمانش می دیدم. گفتم:
- شما که از خدا می خواستین!
با خوشحالی گفت:
- می دونستم دلش هنوز پیش توست! این رو از چشمهاش می خوندم!
بعد ناگهان خیلی جدی پرسید:
- دایی ات می دونه؟
- قراره توی این هفته باهاشون حرف بزنه!
محکم بغلم کرد و با صدایی بغض الود گفت:
- خدارو شکر! خدا رو شکر!
بعد با چشمانی اشکبار توی صورتم نگاه کرد و گفت:
- مبارک باشه! پس ... پس چرا بابک نیومد اینجا؟
صورتش را بوسیدم وگفتم:
- اون نمی دونه که موضوع رو می دونید! راستش توی این مدت هم اصرار داشت هر چه زودتر بهتون بگم ولی من فکر کردم کمی صبر کنیم!
- باز کارهات رو دزدکی کردی دختر؟ کی از مادر به آدم محرم تره؟!
- مامان جان، هنوز اون طرف نمی دونند، مبادا حرفی بزنید؟ بگذارید بابک خودش مطرح کنه! حالا اجازه می دین برم؟
سردرگم گفت:
- اره برو! مادر برو! معطلش نکن! فقط مبادا حرفی بزنی که....
از شوری که در وجودش بود خنده ام گرفت. تا جلوی در بدرقه ام کرد و تند تند حرف دلش را زد.
- بابت کیان خاطرتت اسوده باشه! شامش را میدم و می خوابونمش! اگر هم خواستین شامتون روبیرون بخورین! لازم نیست نگران من باشی، خودت که می دونی شبها سبک می خورم! فقط ارواح خاک پدرت این دفعه نزنی کاسه کوزه ها رو مثل اون دفعه بشکنی! به خدا لنگه این پسر توی دنیا پیدا نمی شه! معلومه که پات ایساده! تو هم دست از قد بازی بردار و کمی عاقل باش! به قران باید این چشمت از اون چشمت راضی تر باشه!
کلافه گفتم:
- چی میگی مامان؟! اگه راضی نبودم که نمی رفتم، در ثانی لازم نیست این قدر توی سر من بزنی!
مامان مثل کسی که به خودش امده باشد گفت:
- نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟
- اون وقت میگی چرا زودتر به من نگفتی؟ بفرمایید! هنوز هیچی نشده دلشوره گرفتی!
برای عوض کردن موضوع گفت:
- برو! مادر! معطلش نکن! من نمی دونم این بچه چه گناهی کرده که باید خاطر خواه تو باشه؟!
هم عصبانی بودم هم خنده ام گرفت. همان طور که پله ها را پایین می رفتم سفارش کردم:
- قرص هاتون یادتون نره!
صادقانه گفت:
- من امشب اگر از خوشحالی سکته نکنم، طوری نمیشم!

AreZoO
5th December 2010, 04:57 PM
وقتی خودم را به سر کوچه رساندم، بابک را منتظر دیدم. قبل از انکه سلام کنم پرسیدم:
- خیلی وقته که منتظری؟
با لبخند گفت:
- نه! اما فکر نمی کنم جلوی خونه اشکالی داشته باشه! نمی فهمم تو چه اصراری داریسرکوچه منتظر باشم؟
همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم:
- به خاطر حرف مردم! خودت که این جماعت رو بهتر می شناسی! دوبار که ما رو با هم ببینند فکرهای نابجا می کنند!
خندید و گفت:
- همچین حرف می زتی کها نگار گناه کبیره کردیم! نا سلامتی هم فامیلیم و هم........
گفتم:
- هم چی؟ باز هم گز نکرده پاره کردی؟ هنوز نه به داره نه به باره!
با قاطعیت گفت:
- انشالله هم به داره و هم به باره! البته اگه جنابعالی اینقدر استخاره نکنید. من رو بگو که خیال می کردم به خاطر عمه میگی نیام در خونه.
گفتم:
- نه! دیگه راحت باشین. عمه تون ته و توی قضیه رو درآورد.
پرسید:
- پس بالاخره بهش گفتی؟
گفتم:
- ماشالله با سماجت حرف رو از دهن من کشید بیرون! خوبی اش اینه که دیگه کمتر به من پیله می کنه! امشب به من مجوز داده که تا هر وقت می خوام بیرون باشم.
خندید و گفت:
- بهتر! چی بود؟ مثل سیندرلا باید راس ساعت خونه می رفتی!
خودم هم خندیدم. پرسیدم:
- تو چی؟ تونستی با دایی صحبت کنی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- هیچ نمی دونستم گفتنش این قدر سخته! شدم مثل پسر بچه های بیست ساله!
- لازم نیست عجله کنی!
- اتفاقا باید در مورد تو عجله کرد. کارات اصلا حساب و کتاب نداره!
پرسیدم:
- متلک میگی؟ فکر می کردم دیگه به خاطر گذشته دلخور نیستی!
- نه نیستم! اما نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟!
- تو دیگه خیلی بدبینی! ولی عجیبه که مامانم همین رو می گفت! انگار سابقه بدی دارم!
بی انکه به صورتم نگاه کند گفت:
- وقتی اون طور بی مقدمه به کامران بله گفتی و رفتی، دائم از خودم می پرسیدم توی اون چی بود که به من ترجیحش دادی!
مغزم سوت کشید، ولی حرفی نزدم. بابک مکثی کرد و گفت:
- معذرت می خوام. قصدم ناراحت کردنت نبود.
گفتم:
- یادمه که دفعه قبل از من قول گرفتی دیگه حرف گذشته رو پیش نکشم.
با لحنی دلجویانه گفت:
- حق با توست! راست میگی! بهتره از خودمون بگیم.
آرام گفتم:
- ببین بابک! من واقعا به خاطر اتفاقاتی که در گذشته افتاد متاسفم ولی.......
حرفم را قطع کرد و گفت:
- لطفا حرفش رو نزن!
گفتم:
- اتفاقا برای یک بار هم که شده، باید حرفم رو تا اخر بزنم!
مکثی کردم و گفتم:
- تو اصلا قابل قیاس با کامران نیستی پس لطفا خودت رو با اون مقایسه نکن. حالا اصلا جاش نیست که درباره دلائم برای ازدواج با اون بگم اماهمین قدر بدون که با یک اشتباه همه زندگی ام رو تباه کردم تا دوباره برگردم سر پله اول! این طور فرض کن که برای لحظه لحظه زندگی ام بهای سنگینی پرداختم، بنابراین خیلی باید احمق باشم که یک اشتباه رو دوباره تکرار کنم!
بابک با محبت گفت:
- این قدر خودت را ملامت نکن! فقط به من قول بده که تخت هیچ شرایطی پا پس نمی کشی!
گفتم:
- من نمی دونم تونگران چی هستی، اما قول می دم!
کنار خیابان نگه داشت و گفت:
- حالا افتخار میدین شام در خدمتتون باشم؟
رستوران به نظرم آشنا بود. پرسیدم:
- این همون رستورانی نیست که اولین بار با هم شام خوردیم؟
با لحنی عاشقانه گفت:
- چه خوب که یادته!
خواست پیاده شود که گفتم:
- بابک!
به طرفم برگشت و ساکت نگاهم کرد. نمی دانم چی در نگاهش بود که زبانم بند آمد. پرسید:
- طوری شده؟
به زحمت گفتم:
- به خاطر همه چیز ممنونم! تو، من رو دوباره به زندگی برگردوندی!
به شوخی گفت:
- فکر کردم این بدترین تنبیهی است که می تونم برات در نظر بگیرم!
هر دو خندیدیم. شاید خودش هم نمی دانست چه سعادتی را به من هدیه کرده!

AreZoO
5th December 2010, 04:58 PM
با صدای مامان به زحمت چشم باز کردم و پرسیدم:
- چی شده مامان؟
مامان با عجله گفت:
- بابک اومده! الان می رسه بالا! بلند شو!
گیج به ساعت نگاه کردم. باورم نمی شد تا غروب خوابیده باشم! اصلا مرا چه بع خواب عصر؟! با عجله خودم را جلوی ایینه مرتب کردم و از رفتار مامان خنده ام گرفت. طوری دور خودش می چرخید که انگار بابک را برای اولین بار می دید. از اتاق که بیرون آمدم کیان با خوشحالی گفت:
- سلام عمو!
قلبم تند تند می زد. نفس عمیقی فرو دادم و به راهرو سرک کشیدم. حالا مامان داشت صورتش را می بوسید. یک دسته گل زیبا دستش بود و توی لباسهای شیکش برازنده تر از همیشه به نظر می رسید. همان طور که کیان را در اغوش داشت سلام کردم. جوابم را با لبخند داد و دسته گل را به طرفم درز کرد. گل ها را گرفتم و گفتم:
- چرا زحمت کشیدی؟
مختصر گفت:
- قابلت رو نداره!
کیان پرسید:
- گل ها مال مامانه عمو!
صورتم گر گرفت. مامان کیان را از بابک گرفت و به وشخی گفت:
بیا ببینم وروجک چی بلبل زبونی می کنی؟
بعد به بابک گفت:
- بیا تو مادر! بیا تو! کتت را دربیار!
برای گرفتن کتش جلو رفتم و گفتمک
- بده به من!
کتش را دستم داد وو پرسید:
- انگار خواب بودی!
گفتم:
- دیگه باید بلند می شدم. سرزده میای؟ می خواستی سورپریزمون کنی؟
مخصوصا بلند طوری که مامان بشنود گفت:
- واسه دیدن عمه هم باید از شما اجازه بگیرم؟
مامان همان طور که به اشپزخانه می رفت گفت:
- الهی فدات شم عمه! دلک برات یک ذره شده بود. جدیداً بی وفا شدی!
روی یکی از میبل ها نشست و گفت:
- هر جا که باشم زیر سایه شما هستم عمه جان !
گل ها را توی گلدان گذاشتم و گفتم:
- از شرکت میای؟
کیان را روی پاهایش نشاند و گفت:
- آره گفتم قبل از اینکه برم خونه بیام دیدنتون.
بعد کمی ارام تر پرسید:
- امروز سراغی از ما نگرفتی؟
گفتم:
- نخواستم مزاحمت بشم!
با اخمی ساختگی نگاهم کرد و حرفی نزد. زبان نگاهش هم قشنگ بود. مامان با فنجان های چای امد و با محبت گفت:
- خب، دیگه چطوری مادر؟ دادشم چطوره؟
بابک سر کیان را نوازش کرد و گفت:
- همه خوبند! به خودم گفتم امروز دیگه هر وطری شده باید بیام دست بوس.
مامان گفت:
- قربونت مادر! جویای حالت از بیتا هستم.
اشاره هوشمندانه ای بود به آمد و رفت ما! بابک دستپاچه گفت:
- بیتا گفت که... باهاتون صحبت کرده! فکر کردم اول نظر شما رو بدونم بعد با آقاجون و مادر حرف بزنم. رطوبت را روی پیشانی ام حس می کردم. مامان با صدایی بغض الود گفت:
- مبارکتون باشه مادر! من سعادت هر دوتون رو می خوام.
بابک پرسید:
- گریه تون رو به حساب شادی بگذارم؟
- ناگفته ها رو خودت می دونی مادر!
- همه چیز به امید خدا داره رو به راه میشه! باقی چیزهام اونقدر ارزش نداره که به خاطرشون غصه بخورید.
- بار اولی نیست که بچه ها رو بهت می سپارم بابک جان!
- خاطره تون اسوده باشه عمه جون! مثل چشام هوای هردوشون رو دارم.
برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد. مامان که نمی توانست جلو اشکش را بگیرد به بهانه ای ترکمان کرد و به اشپزخانه رفت. کیان پرسید:
- مامانی چرا گریه می کنه؟
بابک سرش را بوسید و گفت:
- طوری نیست عزیزم.
بعد به من گفت:
- امشب می خوام موضوع رو مطرح کنم.
- از روی دایی شرمنده ام.
با اطمینان گفت:
- اون هنوز هم تو رو به اندازه سابق دوست داره! من مطمئنم!
- اگر هم غیر از این باشه بهش حق میدم!
- نگران نباش! همه چیز رو بسپار به من!

AreZoO
5th December 2010, 05:00 PM
فصل نه:


یکی دو روز از دیدار بابک نمی گذشت که فرشته سرزده به دیدنمان آمد و به بهانه خرید لباس مرا از خانه بیرون کشید. به محض اینکه سوار ماشینش شدیم با نگرانی پرسیدم:
طوری شده فرشته؟!
همان طور که عینکش را می زد گفت:
- چطور؟!
کلافه گفتم:
- بس کن! به محض اینکه اومدی توی خونه فهمیدم که مثل همیشه نیستی! حالا بگو چه اتفاقی افتاده!
استارت زد و گفت:
- اتفاق؟ به خدا من هم نمی دونم! یعنی مطمئن نیستم!
با نگرانب گفتم:
- بابک؟ واسه اون اتفاق افتاده؟ حالش خوبه؟
با لبخند گفت:
- آره بابا، حالش خوبه! بپرس بقیه چطورن؟
گیج شده بودم. پرسیدم:
- منظورت چیه؟ یالا بی مقدمه بگو ببینم چی شده! دایی، مادرت؟ همهخوبند؟
مکثی کرد وو گفت:
- باید بریم خونه ما. مامان می خواد تو رو ببینه!
بی مقدمه تر از ان بود که فکر می کردم. با صدایی لرزان گفتم:
- برای چی؟
- چرا رنگت پریده؟
- زن دایی با من چیکار داره؟
- به خدا نمی دونم، امروز صبح، از خواب که بیدار شد، گفت بیام دنبالت. حتی نگذاشت قبلش بهت تلفن کنم. قسم داد به بابا و بابک هم چیزی نگم. من هم صلاح ندیدم به عمه چیزی بگم.
- دلم شور می زنه فرشته! نکنه بابک چیزی گفته؟
- این قدر نگران نباش! گمونم بابک با مامان حرف زده! راستش اول می خواست با آقا جون صحبت کنه، من پیشنهاد کردم با مامان حرف بزنه و همه چیز رو بگذاره به عهده اون.
پرسیدم:
- نکنه بابک با زن دایی جر و بحث کرده؟
فرشته با تردید گفتک
- فکر نمی کنم. اگر این طور بود مامان به من می گفت. راستش یکی دو شب خونه نبودم. با بیژن رفته بودیم لواسان. پدرش اونجا یک ویلای بزرگ داره. جات خیلی خالی بود....
باقی حرفهای فرشته را نمی شنیدم. فقط دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بی توجه به اینکه چه می گوید حرفش را قطع کردم و گفتم:
- بهتر نیست به بابک تلفن بزنیم؟
خندید و گفت:
- چیه ؟ می ترسی؟
- فرشته تو رو خدا دست از شوخی بردار. انگار دارند توی دلم رخت می شورند. نکنه تو از چیزی باخبری؟
- تو هنوز بعد از اینهمه مدت نفهمیدی من توی جناح شماها هستم؟! به خدا قسم، بیشتر از اونی که گفتم، چیزی نمی دونم. همین قدر بگم که مامان حال عجیبی داشت. حساب کن یکی اول وقت بیاد بی مقدمه بگه برو دنبال فلانی! اول فکر کردم خواب نما شده! البته خواب که برات دیده....
- چه دا خجسته ای داری فرشته جون. لااقل می گذاشتی برای بعدازظهر. من الان اصلا امادگی ندارم.
- اونی که باید بپسنده، پسندیده! لازم نیست اینطور نگران باشی! اصلا نمی فهمم! از کی تا حالا دیدن مامان من این همه وحشتناک شده؟! مگه تا حالا چیزی ازش شنیدی یا دیدی؟
زیر لب گفتم:
- از همین می ترسم! می ترسم یک ذره حرمت باقی مونده هم از بین بره! چقدر به بابک گفتم ملاحظه کن!
- ای بابا! تو هم محاکمه نکرده دار می زنی ها! حالا مگه چی شده؟ اول بگذار ببینم چه خبره، بعد شروع کن! فرض کن داری میری دیدن زن دایی ات! مگه دید و بازدید بهانه می خواد؟!
دلم با این حرفها ارام نمی گرفت. دلشوره ام وقتی زیاد شد که فرشته جلوی خونه توقف کرد. از اخرین باری که به انجا رفته بودم سالها می گذشت. نمی دانستم دلم انقدر برای ان خانه تنگ شده! درختها با وقار کنار هم ایستاده بودند و باغ مثل سابق قشنگ بود. فرشته که جلوتر از من می رفت بالای پله ها گفت:
- پس چرا معطلی؟!
همان طور که از پله ها بالا می رفتم، گفتم:
- یادش به خیر، چقدر از این خونه خاطره دارم! انگار همین دیروز بود!
فرشته با محبت گفت:
- یادته؟ چه روزهایی بود! اتفاقاً دیشب داشتم درباره ات با بیژن صحبت می کردم.
- مگه تو وقت می کنی درباره من هم حرف بزنی؟
- عیب نداره! نوبت من هم میشه! حالا هی تیکه کنایه بارم کن!
وقتی وارد خانه شدیم فرشته گفت:
- خوش اومدی!
بعد صدا زد:
- مامان! مامان ! کجایید؟ مهمونی که منتظرش بودید اومده!

AreZoO
5th December 2010, 05:01 PM
قلبم خیلی تند تند می زد. فرشته با محبت گفت:
- بنشین بیتا جون! الان برمی گردم!
وقتی فرشته از پله ها بالا رفت روی یکی از مبل ها نشستم و اطراف را از نظر گذراندم. هیچ چیز عوض نشده بود و خانه شکوه گذشته را داشت! روزی خودمان هم صاحب چنین خانه و زندگی ای بودیم اما انقدر به نظرم دور بود که باورم نمی شد. فرشته همانطور که از پله ها پایی می آمد گفت:
- الان مامانم میاد بیتا جون. چای می خوری یا شربت؟
- فرق نمی کنه فرشته جون! زحمت نکش!
به طرف اشپزخانه رفت و گفت:
- چای میارم. از تو چه پنهون صبحانه نخوردم.
- انگار اینجا هیچی عوض نشده!
زن دایی از بالا گفت:
- این آدمها هستند که عوض می شن این چیزها که عوض نمی شه!
از لحن کنایه امیزش دلم ریخت. از جا بلند شدم و سلام کردم. زن دایی مثل امپراطور از پله ها ایین امد و به سردی گفت:
- خوش اومدی!
برای بوسیدنش جلو رفتم و گفتم:
- حالتون چطوره؟ دایی جان خوبند؟
روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
- بدنیستیم. اگر این پادرد بگذاره، نفسی میاد و میره! مادرت چطوره؟
گفتم:
- نمی دونه اومدم اینجا و گرنه سلام می رسوند.
گفت:
-بنشین چرا ایستاده ای؟
روی مبلی که روبروی او بود نشستم وسر به زیر انداختم. بعد از چند لحظه سکوت به سردی گفت:
- باید ببخشی که اول صبح بهت زحمت دادم بیتا جون!
با لبخندی لرزان گفتم:
- این چه حرفیه؟ خودم خیال داشتم بیام دیدنتون ولی از روزی که برگشتم اون قدر گرفتار شدم که نتونستم.
فرشته با سینی چای امد و گفت:
- بفرمایید ، این هم چایی تازه دم!
بعد کنار من نشست و رو به مادرش گفت:
- می بینی مامان، حتی یک ذره هم عوض نشده!
زن دایی با لحن کنایه امیزی گفت:
-چطور این همه تغییر رو نمی بینی دختر؟ منکه باورم نمی شه این بیتا همون بیتای سابق باشه!
گوشم سوت کشید و صورتم گر گرفت اما سر به زیر انداختم و حرفی نزدم. فرشته با خنده ای مصنوعی گفت:
- ای بابا! گذشته ها گذشته مامان جان! مهم حالاست که دوباره همه دور همدیگه ایم!
زن دایی پوزخندی زد و گفت:
- یادته بیتا جون؟ یادته با بابک من چیکار کردی؟
شجاعت خیره شدن در چشمانش را نداشتم، ترجیح دادم بگذارم بار دیگر ان حقایق تلخ برایم تکرار شود.
فرشته خواست حرف زن دایی را قطع کند اما او با جدیت گفت:
- تو ساکت باش دختر! انگار یادت رفته برادرت اون روزها چی کشید؟ نکنه فراموش کردی بابات داشت از غصه سکته می کرد؟ بیچاره اون پیرمرد! چقدر خودش رو به در و دیوار زد تا مانع اشتباهت بشه اما تو گفتی مرغ یک پا داره بیتاجون! اون روزها شاید فکر می کردی ما به خاطربابک میگیم یا دشمنتیم. اما قربون خدا برم که هیچ کارش بی حکمت نیست!
فرشته معترض گفت:
- اون همه اصرا برای دیدن بیتا به خاطر زدن این حرفها بود مامان؟! اینکه قبرستون کهنه بشکافی؟
به شدت احساس حقارت می کردم و بدنم از داخل می لرزید. به زحمت از جا بلند شدم و گفتم:
- منو ببخشید، اگه اجازه بدین رفع زحمت می کنم!
زن دایی با خونسردی گفت:

AreZoO
5th December 2010, 05:02 PM
- بگیر بنشین! هنوز حرفهام تموم نشده! اینها مقدمه حرف اصلی بود.
فرشته با دلخوری گفت:
- مامان!
زن دایی بی اعتنا به او، صاف به من نگاه کرد و گفت:
- بگیر بشین دختر جون!
مستاصل روی مبل پشت سرم نشستم و سر به زیر انداختم. رنگ پوست زن دایی به صورتی می زد و صدایش می لرزید. فشته یک فنجان چای در مقابلم گذاشت و دستم را با محبت فشار داد. من هم در جوابش به زور لبخند زدم و منتظر نشستم. انگار بغضی به بزرگی یک فریاد راه گلویم را بسته بود. زن دایی با صدایی لرزان گفت:
- بابک با من صحبت کرده و خواسته که یک بار دیگر تو رو براش خواستگاری کنیم.
بی مقدمه تر از ان بود که انتظار داشتم. نفسم به شماره افتاده بود و قلبم تند می زد که می ترسیدم سکته کنم، اما حتی روی مبل جم نخوردم. زن دایی ادامه داد:
- من نمی دونم بین شما چی رد و بدل شده، ولی بهتره بدونی این کار شدنی نیست. البته من هنوز به بابک حرفی نزدم و فکر کردم اول با تو صحبت کنم. چون معتقدم تو در قیاس با اون پسره احمق، عاقل تری! بهتره خودت باهاش حرف بزنی و متقاعدش کنی! خدا رو شکر دایی ات هنوز نفهمیده تا قشقرش به پا کنه. من هم دلم نمی خواد به خاطر حماقت های شما دو نفر یک بار دیگه رشته فامیلی از هم پاره بشه و این خواهر و برادر بیچاره از هم دور بمونند. اگر هم امروز ازت خواستم بیای اینجا برای این بود که ملاحظه قلب بیمادر مادرت رو کردم.
اشک توی چشمانم حلقه زده بود اما همه تلاشم این بود که فرو نچکد. فرشته با ناراحتی گفت:
- این حرفها چیه مامان؟ مگه بابک بچه است که شما براش تصمیم می گیرید؟
زن دایی با تحکم گفت:
- تا امروز فکر می کردم نیست ولی حالا می بینم پاک عقلش رو از دست داده! ببین بیتاجون! بابک پسر ساده و دلسوزیه اما شک نکن که تصمیمش غلطه! من مطمئنم تو هم دلت راضی نمی شه که جلوی سعادت و خوشبختی اش رو بگیری.
فرشته کلافه گفت:
- اما مامان بابک در کنار بیتا احساس خوشبختی می کنه! یعنی این رو هنوز نفهمیدین؟ خیال می کنید چرا تا به حال ازدواج نکرده؟ اون هنوز بیتا رو ...
حرفش را قطع کردم و از جام بلند شدم.
- اگه اجازه بدین زحمت رو کم کنم.
زن دایی به نرمی کفت:
- امیدوارم از دست من دلخور نباشی بیتاجون! باور کن چاره ای نداشتم. فکر کردم تو منطقی تری! من... با خانواده حکاک برای دخترشون قول و قرار گذاشتم فقط مونده که بابک رو راضی کنم.
با لبخنی زورکی از پشت شیشه اشک گفتم:
- می فهمم! اما شما هم بهتره بدونید من اگر هم روزی به بابک جواب مثبت می دادم مشروط به رضایت شما و دایی جون بود ولی الان که موافق نیستید محاله که قبول کنم.
فرشته با تعجب گفت:
بیتا! هیچ معلومه چی داری میگی؟
خم شدم و صورت فرشته رو بوسیدم و گفتم:
ازت ممنونم. تو همیشه به من محبت داشتی.
بعد به طرف زن دایی برگشتم و در خال فشردن دستش با لبخند گفتم:
- مطمئن باشین همه چیز همونطور که شما می خواین پیش میره!
زن دایی پرسید:
- باهاش صحبت می کنی؟ اون ازت حرف شنوی داره!
فرشته به جای من گفت:
- چی میگی مامان؟ هیچ می دونی چی از بیتا می خوای؟
با ارامش دور از انتظار گفتم:
- بله باهاش صحبت می کنم.
فرشته عصبی گفت:
- چی چی رو حرف می زنی؟ نکنه می خواین بابک رو نابود کنید؟
با صدایی لرزان گفتم:
- زن دایی حق دارند! این حق بابکه که زندگی بی دغدغه ای داشته باشه!
زن دایی گفت:
- من همه چیز رو راجع به تو وبابک می دونم. اگر هم حرفی می زنم به صلاح هردوتونه!
زمزمه کردم:
- نه! هنوز خیلی چیزهاست که شما نمی دونید!
فکر کردم اگر از گذشته و زندگی من و اینکه چه وضعی داشتم بدانند، چطور رفتار می کنند؟ ایا همین اندازه هم احترامم را نگه می دارند/ انجا بود که حس کردم بابک چه روح بزرگی داره! نه! واقعا منصافه نبود که زندگی متزلزلم را روی ستون های او بنا کنم. او لایق بهترینها بود. کیفم را برداشتم و با چشمانی پر از اشک به طرف در رفتم. فرشته دنبالم دوید و دستم را گرفت ولی من که نمی خواستم اشکم را ببیند به طرفش برنگشتم. آرام گفت:
- بیتا جون من واقعا متاسفم. باور کن اگر حتی حدس می زدم مامانم چی می خواد بگه...
با صدایی بغض الود گفتم:
- مهم نیست فرشته جون! منو ببخش باید زودتر برم.
- اقلاً بگذار برسونمت.
صادقانه گفتم:
- می خوام تنها باشم.

AreZoO
5th December 2010, 05:03 PM
نفهمیدم چه مدت بی هدف در خیابانها پرسه می زدم زمانی به خودم آمدم که هوا تاریک بود و داشتم کلید را داخل قفل در خانه می چرخاندم. به حض اینکه در خانه را باز کردم مامان را جلوی خودم دیدم. با یک نگاه می شد فهمید که از چیزی نگران است. آرام سلام کردم و مستقیما به اتاق رفتم. مثل سایه تا اتاق دنبالم کرد و پرسید:
- کجا بودی؟
- مامان لطفا تنهام بگذاریئ اصلا حوصله سوال و جواب رو ندارم.
مامان بی توجه به خواسته ام گفت:
- یعنی چی؟ صبح تا حالا معلوم نیست کجا رفتی حالا هم که برگشتی جواب سر بالا میدی؟ با فرشته بودی؟
لباسم را عوض کردم و همان طور که روی تخت دراز می کشیدم مختصر گفتم:
- نه!
- چته؟ من نباید بدونم؟
- هیچی مامان! باور کن چیز به در بخوری واسه گفتن ندارم، فقط سرم درد می کنه!
- معلومه! هر کسی هم به اندازه تو گریه کنه سرش می ترکهً به قیافه خودت توی ایینه نگاه کردی؟ چرا فکر می کنی می تونی مثل اب خوردن به من دروغ بگی؟
دوباره بغض گلویم را فشرد. ترسیدم اگر لب باز کنم با صدای لرزانم خودم را رسوا کنم. پس ساکت ماندم.
مامان بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- بلند شو بیا شامت را بخور. مس دونم که از صبح چیزی نخوردی!
- میل ندارم مامان.
از جاش بلند شد و به طرف در رفتو دلم به حالش سوخت. گفتم:
- مامان، بی زحمت چراغ رو خاموش کن.
- بابک از ظهر ده دفعه زنگ زده. گفت بهت بگم اومدی بهش تلفن بزنی!
حرفی نزدم. چراغ را خاموش کرد و در را بست. صدای کیان را از پشت در می شنیدم که می خواست پیشم بیاید و صدای مامان که داشت می گفت: مامانت خسته است.
دلم به حال هر دوی انها که گیر من افتاده بودند می سوخت. ولی دلم به حال خودم بیشتر می سوخت ولی دلم به حال خودم بیشتر می سوخت. اشکم سرازیر شد. هیچ وقت تا ان اندازه احساس حقارت نکرده بودم. به یاد حرفهای زن دایی افتادم و فکر کردم روی چه حسابی به بابک جواب مثبت دادم؟ از خودم به خاطر چنان حماقتی به شدت عصبانی بودم! واقعا چه چیز سبب شده بود فکر کنم هنوز پیش خانواده دایی ارج و اعتبار گذشته را دارم؟ انها خیلی چیزها را نمی دانستند، اما خودم که می دانستم. آیا این نهایت خودخواهی و بی انصافی نبود که بابک را قربانی خودم کنم؟ از صدای زنگ تلفن قلبم فرو ریخت. گوش را تیز کردم تا بفهمم مامان با چه کسی صحبت می کند. بابک بود. مامان داشت می گفت:
- اره مادر اومده! اما از وقتی پاشو توی خونه گذاشته، خودش رو حبس کرده! چی شده بابک جون؟ حرفتون شده؟ این دختره که حرف نمی زنه لااقل تو بگو!
صورتم را پاک کردم و از اتاق بیرون امدم . بی مقدمه گوشی را از مامان گرفتم و با عصبانیت گفتم:
- با من چه کاری داشتی؟
مامان که از رفتارم متعجب شده بود گفت:
- این چه کاریه؟
بی توجه به حرف او به بابک گفتم:
- محض رضای خدا این بازی رو تمومش کن.
بابک گفت:
- هر چی که باید بدونم از زبون فرشته شنیدم. هیچ فکرش رو نمی کردم این قدر زود جا بزنی!
با صدایی بغض الود گفتم:
- آره جا زدم! همین رو می خوای بشنوی؟
بابک با ارامش گفت:
- من این روزها رو پیش بینی می کردم اما نه به این زودی.
- حوصله شنیدن موعظه ندارم. تو هم بهتره بری دنبال زندگی خودت.
مامان متعجب گفت:
چی میگی؟!
با اشاره دست ساکتش کردم و گفتم:
- ببین بابک این کار عملی نیست! پس بهتره انرژیت رو هدر ندی!
- من مثل تو فکر نمی کنم. چیزی که ما بهش احتیاج داریم کمی زمانه! باید به اونها فرصت داد. لبیته به خاطر رفتار مادرم واقعا متاسفم و ازت معذرت می خوام ولی به عقیده من این دلیل قانع کننده ای برای عقب نشینی نیست!
- چرا نمی خوای واقع بین باشی؟ من که قرار نیست با کسی بجنگم. اونا حق دارند.
- تو دائم راجع به حق و حقوق دیگران حرف می زنی! پس حق من چی؟! گفتم که به خاطر رفتار مادرم متاسفم ولی گناه من چیه؟ تو که قرار نیست با مادرم زندگی کنی!
- چرا متوجه نیستی بابک؟ هیچ فکرش رو کردی که اگر اونا حقایق رو راجع به من بشنوند چی میشه؟ زن دایی همین الان فکر می کنه من برات نقشه کشیدم، وای به روزی که باقی حقایق رو بدونه! لابد فکر می کنه............
- افکار دیگران مهم نیست. قبلا هم بهت گفتم . من و تو دیگه بچه نیستیم. من هم کسی نیستم که اجازه بدم دیگران برای زندگی ام تصمیم بگیرند.
- برو بابک! به خاطر خدا دست از سرم بردار! از حالا به بعد بین ما همه چی تموم شده! فقط می خوام بدونی که تا اخر عمر به خاطر محبت هایی که به خودم و خانواده ام کردی ازت ممنونم.
بعد بی انکه به او اجازه حرف زدن بدهم گوشی را روی تلفن گذاشتم. حالا مامان هم گریه می کرد. به کیان که یک گوشه کز کرده بود نگاه کردم و زیر لب گفتم: دیگه همه چیز تموم شد!
مامان میان گریه گفت:
- لااقل به من هم بگو چی شده؟
- کار ما از اول غلط بود مامان. حق با زن دایی است! من نباید با خودخواهی ام سعادت بابک رو تباه کنم.
مکثی کردم و گفتم:
- امروز با فرشته به دیدنش رفتم.
- اما بابک می گفت........
- اون الان با عقل تصمیم نمی گیره مامان! از اون گذشته، من هم ادمی نیستم که بدون رضایت دایی و زن دایی با بابک ازدواج کنم!
- من خودم با داداش صحبت می کنم.
میان گریه گفتم:
- مامان به خاطر خدا بیشتر این من رو خرد نکن. از این به بعد هم، هر وقت بابک تلفن زد بگو خونه نیستم. به خدا، به جون کیان هر کاری می کنم به خاطر خودشه! دلم نمی خواد یک عمر به خاطر من سرکوفت بشنوه یا مجبور بشه بین من و خانواده اش یکی رو انتخاب کنه! خیال می کنید زندگی با نفرین و نارضایتی پدر و مادر شروع بشه دوامی داره؟!
- کاش نبودم و این روزها را نمی دیدم!
تحمل دیدن گریه اش را نداشتم. دوباره به اتاق رفتم و در را به روی خودم بستم. انگار بخشی از قلبم را کنده بودند ولی ان قدر بابک را دوست داشتم که به خاطرش هر کاری می کردم تا خوشبخت باشد.

AreZoO
5th December 2010, 05:07 PM
فصل 10 :



فردای ان روز صبح اول وقت بابک به دیدنم امد توی اتاقم نشسته بودم که زنگ زد تمام شب را بیدار نشسته و فکر کرده بودم درست مثل یک مجسمه صدای او ا که با مامان حرف می زد شنیدم صحبت های مامان مفهوم نبود چون ارام حرف می زد ولی صدای مصمم بابک را شنیدم که پرسید


-الان کجاست؟


چند ثانیه بیشتر طور نکشید که در زد حال عاشقی را داشتم که به خاطر عشقشاز خیلی چیز ها چشم پوشی کند


دوباره در زد اما چون جوابی نشنید در را باز کرد و وارد اتاق شد مامان هم درست پشت سرش ایستاده بود طاقت خیره شدن به صورتش را نداشتم سر به زیر انداختم و به گل های و تختی چشم دوختم رو صندلی مقابل ایینه نشست و در سکوت نگاهم کرد مامان دستپاچه گفت:


-من می رم چای بیارم عمه جون


بعد از رفتن مامان بابک گفت :


-چرا خودت و این پیرزن بیچاره رو این قدر ازار می دی؟


به سردی گفتم:


-لازم نیست نگران ما باشی!مکثی کرد و گفت:


-پاشو بریم بیرون حال و هوات عوض میشه!خودت و حبس کردی که چی بشه؟


سر بند کردم و با جدیت گفتم:


-فکر کنم قرار شد دیگه همدیگه رو نبینیم


چنان نگاهم کرد که دلم به خاطر مظلومیتش ضعف رفت ولی سعیکدم به احساساتم غلبه کنم صورتش اصلاح نشده و خسته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد فقط خدا می دانست که قصد ازارش را ندارم ارام گفت:


-به خاطر عصبانیتت به تو حق می دم ولی تو نمی تونی ترو خشک و با هم بسوزونی!


-فایده زدن این حرفا چیه؟ تو باید واقع بین باشی


با قاطعیت گفت:


-گمونم بعد از 30 و نه سال که از خدا عمر گرفتم فرق بین خوب و بد رو می فهمم !بهتره کمی خودت رو نصیحت کنی !تو دقیقا داری اشتباه گذشته رو تکرار می کنی!


فریاد زدم:


-تا کی می خوای گذشته و مثل چماق بکوبی تو سرم؟


با تعجب نگاهم کرد و گفت:


-من نمی فهمم!دلیل این همه سر سختی چیه؟مگه چه اتفاقی افتاده؟


مطمئن بودم مامان صدای هردویمان را شنیده با اینحال خیلی ارام گفتم:


-من پشیمونم بابک !ما داشتیم اشتباه می کردیم!به خاطر مامان هم که شده همین جا تمومش کن!


عصبی گفت:


-پشیمون شدی؟منظورت چیه؟


سعی کردم ارامشم را حفظ کنم گفتم:


-باور کن تقصیر کسی نیست بابک شاید قسمت ما نیست کنار هم زندگی کنیم!


بابک کلافه گفت


-این مزخرفات چیه که می گی؟ما با هم قول و قرار گذاشتیم!


گفتم:


-هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده !


باپوزخند گفت


-تا به چی بگی اتفاق!


کنایه اش را نشنیده گرفتم و گفتم:


-اما هیچ کدوم از این مسائل سبب نمیشه که محبت هات رو فراموش کنم.


عصبی گفت: تو نمی تونی به همین راحتی همه چی رو خراب کنی!


صاف تو صورتش نگاه کردم و گفتم:


-تو پیشنهاد بهتری داری؟!


مکثی کرد و گفت:


-ما با هم ازدواج می کنیم نه تو بچه ای نه من بقیه هم بعد از مدتی واقعیت رو قبول می کنند


با لبخندی تلخ گفتم:


-تو دیوونه شدی !پاشو برو گمونم حالت خوش نیست


مصمم گفت:


-من کاملا جدی گفتم !حالا که مانع بلنده از روش می پریم!


با پوزخند گفتم:


-ولی ممکنه سر و کله ات بشکنه


-عواقبش رو به گردن می گیرم! اشکال کار اینه که تو هیچ وقت عاشق نبود


گفتم : نمی خواد واسه من از عشق و عاشقی بگی


به یاد کامران افتادم روزگاری عاشقش بودم ولی حالا حتی شک داشتم که به معنی واقعی کلمه عاشقش بوده باشم!اما عشق بابک چیز دیگری بود او زلال عشق بود موجودی وفادار و تکیه گاهی محکم! کسی که با علم به واقعیت همچنان پشتم استاده بود با این همه باز هم قلب راضی نمی شد شانس داشتن زندگی بهتر را از او بگیرم پرسید:


خب چی می گی؟

AreZoO
5th December 2010, 05:09 PM
با صدایی لرزان گفتم:


-نه!بابک من واقعا اون قدر ارزش ندارم که به خاطر من چیز های با ارزش تری رو از دست بدی از جا بلد شد و کلافه گفت


-جدا موجود لجباز و خودخواهی هستی من به خاطر تو با همه یز و همه کس در افتادم اون وقت تو حاضر نیستی به خاطر من حتی قدمی برداری؟


گفتم:


-نمی تونم کاش می تونستم!


ارام پرسید:


-حرف اخرته؟


جوابی ندادم بغض راه گلوم را بسته بود همان طور که دستگیره در را در دست داشت


گفت:


-خیال می کردم بعد از اون همه دوری و فشار می تونیم در کنار هم زندگی قشنگی رو شروع کنیم اما انگار خیال می کردم هیچ وقت نمی بخشمت بیتا!


لحنش تا عمق قلبم را سواند چه حرفها در سینه ام بود و دلم می خواست به زبان بیاورم اما باز هم سکوت کردم وقتی از اتاق بیرون رفت در را پشت سر خودش بست صدای ریختن دیوار های قلبم را شنیدم


بعد از رفتن او مامان به اتاق امد و با دیدن گریه ی من اشکش سرازی شد انتظار داتم حرفی بزند اما چیزی نگفت ارام گفتم:


-همه چیز تموم شد مامان


تا چند روز مثل دیوانه ها بودم راه می رفتم می نشستم حرف می زدم می خوابدیم ولی انگار توی این دنیا نبودم سعی می کردم جلوی مامان و کیان عادی باشم اما به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم شده بودم مثل کسی که مسخ شده !ان روز ها بیش از هر زمان دیگری برای بابک دلتنگ بودم اما به احساساتم دهنه می زدم این حس به قدری جدی بود که یکی دوبار به سرم زد که به بابک تلفن کنم اما هر بار جلوی خودم را گرفتم بیچاره مامان!گمانم حالم را می فهمید که پاپیچم نمی شد !نمی دانم از اخرین دیدارم با بابک چد روز می گذشت که یک شب فشته تلفنزد راستش با حالی که بابک ترکم کرد نگران بودم و لحظه ای تصویرش از ذهنم بیرون نمی رفت انتظار داشتم فرشته خبر تازه ای بدهد ولی حرف های او نگران ترم کرد


-از بابک خبر داری بیتا جون؟


قبم فرو ریخت اما با ارامشی ساختگی گفتم:


-بابک ؟ نه چطور؟


فرشته با ناراحتی گفت:


-یک هفته است که پاش رو تی خونه نگذاشته!


با نگرانی پرسیدم:


-یعنی اصلا ازش خبر ندارین؟


فرشته گفت:


-همچین بی خبر هم نیستم میره اپارتمان خودش!گمونم اقا قهر کرده!


حرفی نزدم فرشته پرسید:


-تو بهش چی گفتی بیتا؟حتی با من هم حرف نمی زنه!نه موبایلش رو جواب می ده نه تلفن خونه و می خوام برم دیدنش تو هم میای؟بلکه حرفای تو ارومش کنه


گفتم:


-ما حرفهامون رو با هم زدیم فرشته جون!بهتره خودت تنها بری!


ارام گفت:


-دست بردار بیتا!نمی دونم تو چی به بابک گفتی ولی خودت هم می دونی که اون خیلی دوستت داره!


گفتم:


-ولی برای تشکیل زندگی مشترک فقط دوست داشتن کافی نیست


مامان که داشت تلویزیون نگاه می کرد برگشت و نگاهم کر فرته گفت


-تو نباید پشت بابک رو خالی کنی!اون به عشق تو تمام این سال ها رو در تنهایی گذرونده


گفتم:


-فرشته جون خیلی چیز ها هست که تو نمی دونی!پس لطفا بیشتر از این پا فشاری نکن


پرسید:


-هنوز از حرف های مامانم دلخوری؟


گفتم:


-برعکس حرف های زن دایی باعث شد به این موضوع منطقی تر فکر کنم به خاطر خود بابک !


فرشته با پوزخند گفت:


-بیچاره بابک !انگار همه صلاحش رو همه بهتر از خودش می دونند!


گفتم:


-منظورت چیه؟


فرشته گفت:


-اخه مامان هم همین حرف رو می زد!


پرسیدم:


-بابک با زن دایی حرفش شده؟


فرشته گفت:


-از اون روز تا حالا نیومده سر بزنه حرفش بشه؟طفلک انگار توی خودش جمع شده!

AreZoO
5th December 2010, 05:09 PM
-صادقانه گفتم:
--فرشته جون تو خیال می کنی من از این وضع راضیم؟تو هم غصه نخور !اوضاع این طوری نمی مونه!من مطمئنم بابک یه روز متوجه میشه من هر کاری کردم به خاطر خودش کردم
-فرشته با سماجت گفت: اما من باز هم می گم که داری اشتباه می کنی !بابک اون قدر توی تصمیمت جدیه که حتی حاضر نشد با ما بیاد خواستگاری مامان بار ها خواست سر و سامونش بده ولی قبول نکرد اون تمام این سال ها رو با خیال تو گذرونده اون وقت تو می خوای به همین زودی عقب نشینی کنی؟
-گفتم:
--تو هم داری حرف های بابک رو می زنی هیچ کس از دل دیگری خبر نداره!

-!فکر می کنی به من توی این سال ها خیلی خوش گذشت فرشته جون؟خوبه چند بار خودم رو به خاطر ازدواج با کامران سرزنش کرده باشم؟ قد یک عمر اما یه چیز هایی هست که اگر ادم فقط یک ذره وجدان داشته باشه نمی تونه اون ها رو نادیده بگیره
-فرشته گفت:
--من که سر در نمیارم تو درباره ی چی حرف می زنی؟ولی باز هم دلیل نمیشه که همچین تصمیمی بگیری
-وقتی با فرشته خداحافظی کردم و گوشی را روی تلفن گذاشتم مامان را متوجه خودم دیدم زیر نگاهش معذب بودم داشتم به اتاق می رفتم که گفت:
--هنوزم دوستش داری؟
-جوابی ندادم ارام گفت:
--بیا بنشین !
-لحنش طوری بود که نتوانستم درخواستش را رد کنم رو به رویش نشستم و ساکت نگاهش کردم کیان همان طور که سرش را روی پای مامان گذاشته بود خوابش برده بود موهای اورا نوازش کرد و گفت:
--نیش و کنایه شنیدن و حرف نزدن صبر ایوب می خواد اما بعضی چیز ها ارزشش رو داره!من زمانی که بر خلاف میل خانواده ام زن بابات شدم اون قدر مطمئن بودم که حتی یک ذره هم تردید نداشتم که کارم نادرست باشه! حالا تو درست جای من ایستادی!پس درست تصمیم بگیر
-گفتم:
--شما هم مثل فرشته فکر می کنید که به خاطر حرف های زن دایی به بابک جواب رد دادم؟ نه مامان! نمی خوام مانع سعادت بابک باشم!
-مامان پرسید:
--از کجا مطمئنی که این جوری بابک خوشبت تره؟
-جوابی نداشت مامان گفت:
--بیشت فکر کن مادر جون بعضی اتفاقات فقط یک بار توی زندگی ادم اتفاق می افته
-با لبخندی زورکی گفتم :
--می دونم مامان!می دونم که شما هم فکر سعادت من رو می کنید اما من هم نمی تونم نمک بخورم و نمکدان بشکنم!
-بعد کیان را بغل کردم و به اتاقی بردم این بهانه ی خوبی بود که به ان گفتگو خاتمه دهم کیان را توی تختش گذاشتم و در تاریکی اتاق کنارش نشستم او تمام امیدم و انگیزه ام برای زندگی بود فکر کردم اگر کیان نبود چگونه باید این اوضاع را تحمل می کردم تلاش کردم فکر بابک را از ذهنم دور کنم در حقیقت فکر کردن من به او باعث می شد احساس گناه کنم پیشانی کیان را بوسیدم و از اتاق بیرون امدم مامان سر سجاده سرگرم راز و نیاز با خدا بود ارام به اتاق خودم رفتم و در را بستم باید فکری برای این زندگی می کردم حالا که همه چیز به هم ریخته بود صلاح نمی دیدم بیشتر از این زیر دین بابک باشیم لبه ی تخت نشستم و سرم را به دست گرفتم مغزم داشت منفجر میشد انگار همه ی در ها به رویم بسته شده بود

AreZoO
5th December 2010, 05:11 PM
فصل 11 :



از وقتی به بابک جواب منفی داده بودم برای فرار از فکر و خیال سعی می کردم بیشتر وقتم را با کیان بگذرانم تقریبا هر روز عصر با هم به پارک می رفتیم و من تلاش می کردم برایش مصاحب خوبی باشم می خواستم روز های جدایی را جبران کنم ولی یاد ان روز ها مثل موریانه تار و پود مغزم را می جوید به نظر می رسید روز های تاریک زندگی من به ان سادگی از صفحه ی ذهنم پاک نمی شود عصر یکی از روز های سرد با نماه که روی نیمکت پارک با فکر و خیالاتم سرگرم بودم برای چند لحظه از کیان غافل شدم و ان حادثه ای که نباید رخ داد یکی از بچه ها توپ را محکم شوت کرد و کیان برای اوردنش دوید دلم گواهی بدی می داد اما مثل ادم های مسخ شده فقط با نگاهم اورا دنبال می کردمتوپ حالا درست وسط خیابون بود و کیان هم دنبالش می دوید ازهمان فاصله پراید سفید رنگی را دیدم که با سرعت می امد تقریبا روی نیمکت نیمخیز شدم ذهنم فریاد می زد کیان اما زبانم بند امده بود صدای بوق ممتد ماشین باعث شد کیان همان جا بیاستد چشمانش از وحشت گد شده بود انگار زمان هم ایستاده بود همه ی توانم را جمع کردم و فریاد زدم :


-کیان!


قتی صدای کشیده شدن لاسیتیک های ماشین را روی اسفالت خیابان شنیدم ناخوداگاه چشمانم را بستم اخرین صحنه ای که در ذهنم ضبط شد تصویر مماس شدن ماشینبا بدن کیان بود وقتی چشم باز کردم تقریبا همه ی مردم می دویدند ولی قب من انقدر ضعیف میزد که نای جنبیدن نداشتم یکی در حال عبور به دیگری می گفت:


-بچه اگر زنده باشه شانس اورده!


کیان را می گفتند؟باورم نمی شد! مثل ادم های گیج راه افتادم ولی پاهایم به دنبالم کشیده میشد


یکی در حال عبور تنه زد و معذرت خواست انگار همه چیز را در خواب می دیدم به زحمت از میان جمعیت راهی به جلو باز کردم درست مل عبور از دالان وحشت بود حالا چهره ی بهت زده و هراسان راننده را می دیدم که به روی کیان خم شده بود دلم نمی خواست باور کنم انکه در خونه غلطیده و یک توپه ه شده در اغوش دارد کیان است نفسم به شماره افتاد بود همان جان بالا سرش روی اسفالت سرد و سخت خیابان زانو زدم هنوز تصویر چشمان وحشت زده اش توی ذهنم بود حتی می ترسیدم لمسش کنم جیغ زدم:


-کیان!!!!!


راننده با وحشت پرسید:


-این بچه با شماست؟


مثل دیوانه ها فقط جیغ می زدم و گوشت بدنم ا می کندم نفهمیدم کی و چطور امبولانس امد وقتی بلندش می کردند غرقق خون بود یکی کمکم کرد و سوار امبولانس شدم ولی حتی چهره اش را به خاطر ندارم همه جا سیاه بود انگار فقط من بودم و کیان پزشکیاری که کنارم نشسته بود پرسید:


-شما مادر بچه اید؟


حتی نگاهش نکردم با دست سردم دست کیان را گرفتم بدنش گرم گرم بود و ان قدر ارام به نظر می رسید که انگار خوابیده!از پزشکی که مشغول معاینه اش بود پرسیدم:


-اون زنده است نه؟


با ارامش گفت:


-به امید خدا!


معنای حرفش را نفمیدم اما نگرانی را در صدایش حس کردم صدا زدم


-کیان!کیان!


پرستاری که روبه رویم نشسته بود گفت:


-اروم باش!اون الان بی هوشه صدای تورو نمی شنوه!


باورش نا ممکن بود ((صدای مرا نمیشنود؟)دوباره با قاطعیت صدا زدم:


-کیان !کیان!


صایم با صدای اژیر امبولانس در هم امیخته بود انقدر تکرار کردم تا از نفس افتادم نه حرف های کتر و پرستار ارومم می کرد و نه تسی دروغینی که به خودم می دادم وقتی به بیمارستان رسیدیم یک گروه سفید پوش تحویلش گرفتند و مستقیم به اورژانس بردند تازه داشتم به خودم می امدم و عمق فاجعه را درک می کردم از هر کسی که وارد اتاق می شد و از ان جا خاج می شد سوالی می پرسیدم اما هیچ کدام جواب درستی نمی دادند و به ارامش دعوتم می کردند دلم می خواست به نحوی وارد اتاق شوم ولی اجازه نمی دادند نگرانی ام وقتی بیشتر شد که یکی دو دکتر دیگر هم با عجه وارد اورژانس شدند مردی جوان جلوی یکی از پرستارها را گرفت و با نگرانی پرسید:


-حال اون بچه ای که الان اوردند چطوره؟


چهره اش به نظرم اشنا بود پرستار گفت:


-الان دکتر میاد بیرون!


مرد به دیوار تکیه داد و چشمان وحشت زده اش را به زمین دوخت تازه اورا شناختم کسی بود که با کیان تصادف کرده بود اما وحشت و نگرانی باعث شده اورا نشناسم وقتی برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد ناباور زمزمه کردم:


-قاتل!


گگمانم نفهمید چی گفتم هنوز هم شوکه بودم !با چشمانی پر از اشک جلو امد و با صدایی لرزان گفت:


-خانوم به خدا نفهمیدم چطور شد که یک دفعه اون بچه وسط خیابون سبز شد تا اومدم به خودم بیام....


-خفه شو کثافت خفه شو!


قبل از ان که دوباره حرفی بزند فریاد زدم :


-برو گم شو بیرون!گمشو نمی خوام ببینمت


یکی دو پرستار برای ارام کردنم جلو امدند ولی حال خودم را نمی فهمیدم و فقط میان گریه فریاد می زدم


-گمشو بی همه چیز !نمی خواد حال پسر من رو بپرسی!از جلوی چشمم دور شو !


یکی از پرستاران با جیت گفت:


-خانم این جا بیمارستانه اگر نمی تونید جلوی خودتون رو بگیرید بفرمایید بیرون


رد که مرا عصبانی دید همان طور که می خواستم به طرف در خروجی رفت وقتی داشت در را باز می کرد داد زدم :


-فقط وای به حالت اگر یک تار مو از سرش کم بشه!


تمام تنم مثل بید می لرزید و ته گلویم به خاطر فریاد هایی که زده بودم می سوخت پرستار ها باز هم تذکراتی دادند که نشنیدم و فقط به صورتشان از پشت موج اشک نگاه کردم رمق در بدنم نبود

AreZoO
5th December 2010, 05:12 PM
روی یکی از صندلی های پشت سرم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند


هوا تاریک شده بود که دکتر ها از اورژانس بیرون امدند از جا بلند شدم تا سراغی از کیان بگیرم سعی کردم از گفتگویشان بفهمم اوضاع از چه قرار استنمی دانم شاید شهامت نداشتم چیزی بپرسم!ان ها همان جا با هم گفت و گو می کردند ولی من از اصطلاحاتشان سر در نمی اوردم فقط فهمیدم قرار است او را به ای سی یو منتقل کنند جلوتر رفتم و به زحمت گفت و گوی ان ها را قطع کردم


-ببخشید اقای دکتر ...


هر دوی ان ها هم زمان به طرفم برگتند با صدایی لرزان پرسیدم:


-پسرم..... حالش چطوره؟


یکی از ان ها از دیگری مسن تر بود با ارامش گفت:


-باید سی تی اسکن کنیم تا جوابش نیاد نمیشه چیزی گفت اما قدر مسلم ضربه ی مغزی شده !الان هم او را به سی سی یو می برند


با نگرانی پرسیدم:


-حالا حالش چطوره؟می تونم ببینمش؟


سری تکان اد و گفت:


-بله می تونید اما اون کاملا بیهوشه!


بلافاصله پرسیدم:


-خوب میشه!


مکثی کرد و گفت:


-به امید خدا هر چی خواست خدا باشه1


دکتری که کنارش ایستاده بود گفت:


-نگران نباشید خانوم!ما هر کاری از دستمون بر بیاد واسش انجام می دیم اقای دکتر صارمی هم بهترین پرفسور مغز و اعصاب هستند!


کمی خیالم راحت شد ولی باز هم دلم شور می زد توی حال خودم بودم که کسی از پشت سرم گفت:


-شب بخیر خانم


وقتی برگشتم یکی از مامورین نیروی انتظامی را دیدم پوشه ای باز کرد و گفت:


-شما همراه اون پسر بچه اید؟


تایید کردم مختصر گفت:


-باید به چند تا سوال جواب بدید شما چه نسبتی با مصدوم دارین؟


-مادرشم


-می تونید مختصر بگین چه اتفاقی افتاده


مردی که با کیان تصادف کرده بود کمی عقب تر ایستاده بود دوباره خونم به جوش امد گفتم:


-ببخشید من اان اصلا حالم خوش نیست گمونم موضوع کاملا روشنه !می تونید هر چی لازمه از پزشکش بپرسید


مامور نیروی انتظامی با اشاره به راننده گفت:


-راجع به اون اقا اگه شکایتی دارین باید مکتوب کنید البته ایشون تا روشن شدن وضعیف مصدوم بازداشت هستند


وقتی مامور انتظامی داشت به دستانش دستبند می زد از همان فاصله گفت:


-روم سیاه خانوم به قران نمی دونم چی بگم هنوز هم باورم نمیشه


وقتی اشکش سرازیر شد بغض من هم ترکید میان گریه گفت:


-حالا حالش چطوره؟


جوابی ندادم حتی نگاهش نکردم با صدایی لرزان گفت:


-قراره از خونه پول بیارن اصلا نگران نباشید!


با صدایی بغض الود گفتم:


-زندگیم رو تباه کردی!پول به چه دردم می خوره؟


سر به زیر انداخت و گریه اش شدیدتر شد داشت از بخت و اقبال خودش گله می کرد که مامو اورا بیرون برد یک دفعه یاد مامان افتادم لابد دلش هزار راه رفته بود سرم با به دست گرفتم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم به او چه باید می گفتم؟ اصلا چطور باید می گفتم؟ به قول خودش تمام دلخوشی اش این بچه بود همین موقع کیان را از اورژانس بیرون اوردند تا به ای سی یو ببرند فورا به طرفش رفتم و کنار تختش ایستادم رنگ به صورتش نبود دست سردش را به دست گرفتم و از پشت موج اشک نگاهش کردم به زیبایی یک رویا خوابیده بود پرستار ها که دو مرد جوان بودند اورا با دقت سوار اسانسورکردند به من هم اجازه دادند تا ای سی یو همراهشان باشم جلوی بخش ای سی یو یکی از ان ها گفت:


-ببخشید شما نمی تونید بیاین داخل


میان گریه گفتم:


-اما من مادرشم !باید کنارش باشم


پرستاری که برای بردن بیمار امده بود با جدیت گفت:


-ورود به ای سی یو قدغنه فقط ساعت ملاقات مطمئن باشین این جا از هر لحاظ مراقبش هستند با نگرانی پرسیدم:


-من باید چه کار کنم؟ تا کی باید منتظر باشم؟


پرستار ای سی یو که زنی میانسال بود با اراش گفت:


-هیچی فقط براش دعا کن الانم برو خونه این جا موندنت بی فایده است!


وقتی در ای سی یو بسته شد همان جا روییکی از صندلی ها نشستم پای رفتن به خانه را نداشتم گفتن حقیقت به مامان هم اندازه ی پذیرفتن خود حقیقت سخت و تلخ بود چند دقیقه بعد پرستار هایی که کیان را به ای سی یو اورده بودند از بخش خارج شدند یکی از ان ها با دیدن من گفت:


-شما که هنوز این جایید؟


دلم اشوب بود پرسیدم:


-اگر خالش بدتر بشه چی؟

AreZoO
5th December 2010, 05:13 PM
تایید کردم با لبخند گفت:


-ادرس و مشخصات توی فرم پذیرشه اگر لازم باشه فورا باهاتون تماس می گیرند حالا هم بهتره هر چی زودتر این جا رو ترک کنید چون اگر پرستار بخش شما رو ببینه بدخلقی می کنه!


وقتی از بیمارستان


خارج شدم مانده بودم چه کنم؟ نمی دانم چه مدت بی هدف در خیابان ها پرسه زدم زمانی به خودم امدم که سر کوچه بودم حتی نمی دانستم ساعت چند است هنوز به اواسط کوچه نرسیده بودم که از دور مامان را دیدم نگران و هراسان جوی در ایستاده بود و اطراف سرک می کشید دوباره سر تا پا اضطراب شدم و اشکم سرازیر شد کمی ایستادم تا به خودم مسلط شدم بدون شک مامان تحمل شنیدن حقیقت را نداشت کیان تنها لخوشی او بعد از ان همه فشار و مصیبت بود اول فکر کردم به خانه نروم اما بعد به این نتیجه رسیدم که نگرانی برای قلب بیمارش خوب نیست از ان گذشته دیر یا زود باید حقیقت را می فهمید بلاخره پس از کلنجار با خودم عزمم را جزم کردم و راه افتادم هنوز چند قدم به خانه مانده بود که مامان متوجهم شد خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید:


-کجا بودی؟


نای حرف حرف زدن نداشتم دلم نمی خواست گریه کنم اما واقعا نمی دانستم چه بگویم


مامان با وحشت به صورتم خیره شد و پرسید:


-یا باب الحوائج چی شده؟ بچه ام کجاست؟


با صدایی لرزان گفتم:


-بریم تو مامان!سرما می خوری


مامان با جدیت گفت:


حرف بزن!چی شده؟ برای کیان اتفاقی افتاده؟چرا چیزی نمیگی؟


بی انکه حرفی بزنم وارد خانه شدم همان طور که پله ها بالامی رفتم اشکم سرازیر شد مامان از پشت سر دنبالم کرد و پرسید:


-چی شده؟ یه حرفی بزن دختر!نصف عمرم کردی !


خوشحال بودم که اشکم را نمی دید وقتی وارد خانه شدم یکراست به اتاقم رفتم و لبه ی تخت نشستم اشکم همین طور بی وقفه می امد صورتم را با دستانم پوشاندم انگار مغزم از کار افتاده بود مامان پشت سرم وارد اتاق شد و جلوی پاهایم نشست با دستان سردش دستانم را کنار زد و با وحشت به صورتم خیره شد قبل از انکه حرفی بزند میان گریه گفتم:


-چیز مهمی نیست ممان!تاب خورده توی صورتش الان حالش خوبه


مامان صورت خودش ا کند و داد زد:


یا امام رضا بچه ام چی شده؟ چی به روزش اومده؟ الان کجاست؟


جرات نگاه کردن توی صورتش را نداشتم سرم را پایین انداختم و گفتم:


-بیمارستانه!گفتن باید یکی دو روزی بستری باشه


مثل یخ وا رفت انگار ماتش برده بود رو به رویش نشستم و گفتم:


مامان تورو خدا نگران نباش اون حالش خوبه


اشکش سرازیر شد با صدایی لرزان گفت:


-خیال می کنی نمی فهمم داری دروغ می گی؟ اون قدر گریه کردی که چشمات باز نمیشه من باید ببینمش می خوام خودم بالای سرش باشم


گفتم:


-نمی گذارند مامان من رو هم نگذاشتند بمونم!اون الان توی ای سی یو بستریه


مامان داد زد


-ای سی یو؟یعنی این قدر حالش بده؟


همان اول کار همه چیز را لو دادم مامان محکم تکانم داد و مین گریه گفت


-به من واقعیت رو بگو ترو به جون کیان حقیقت رو بگو بیتا از وقتی که رفتید دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه


درمانده گفتم:


-مامان شما رو به خدا بیشتر از این نمک به زخمم نپاشین حالم به اندازه ی کافی بد هست


مامان از جا بلند شد و گفت:


-بلند شو باید من رو ببری دیدنش


کلافه گفتم:


-به خدا نمیشه مامان باید تا فردا صبر کنیم


مامان گفت:


نمی تونم ن تا فردا دیونه میشم می خوام بچه ام رو ببینم الان حتما داره بهانه می گیره چطور تونستی تنهاش بگذاری؟


میان گریه گفتم:


-مامان تورو خدا به خاطر من هم که شده اروم باشین دیدن او بی فایده استپون بی هوشه


مامان ناباور نگاهم کرد برای نشستن کمکش کردم و ارام گفتم:


-من حالم خیلی بده مامان!توروخدا صبور باشین کاش می دونستید از عصر تا حالا چی به من گذشته!چند بار خواستم تلفن بزنم ولی ترسیدم حالتون بد بشه!


زبان مامان بند ام بود رنگ به رو نداشت دویدم یکی از قرص هایش را با کمی اب اوردم و به خوردش دادم


طاقت دیدن ناراحتی اوو خارج از ظرفیتم بود


میان گریه گفتم:


-مامان تورو خدا اروم باش!کمی هم به من فکر کن به خدا دار از ناراحتی می ترکم

AreZoO
5th December 2010, 05:15 PM
مامان ارام گفت:


-تو هنوز حقیقت رو به من نگفتی!


-سرم را تکان دادم و صورتم را با دستانم پوشاندم دوباره تصویر صورت وحشتزده ی کیان قبل از تصادف با ماشین در ذهنم زنده شد هنوز هم باورم نمیشد اشک هایم را پاک کردم و گفتم:


--همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم باورم نمیشه مامان


-مامان پرسید:


--دکتر ها چی می گن؟ زنده می مونه؟


-میان گریه گفتم:


--میگن هر چی خواست خدا باشه قراره چند تا عکس و ازمایش بگیرند مامان تورو خدا دعا کن


-مامان با ارامشی ترس اور گفت:


--من یک بار دیگه هم این بچه رو از دست دادم یادت نیست؟


-یاد روز هایی که حاضر شدمبه خاطر نجات پسرم روح و جسم را معامله کنم روز هایی که سر اغاز فعالیت های نکبت بار زندگی ام بود مامان با صدایی بغض الود سر بلند کرد و گفت:


-خدایا یک بار بچه ام رو به من بگردوندی من باز هم اون رو از تو می خوام


-حس غریبی داشتم از اتاق خارج شدم و روی یکی از مبل ها نشستم انقدر به خدای بزرگ بدهکار بودم که شرمم می امد از او چیزی بخواهم هنوز صدای ضجه ی مامان را می شنیدم ولی توی دلم انقد غم بود که نمی دانشتم این یکی را کجا جا بدهم؟ان شب صلاح ندیدم به مامان بگویم کیان تصادف کرده و ضربه مغزی شده به نظرم هر چه کمتر می دانست به نفع خودش بود اما مطمئن بودم بلاخره دیر یا زود حقیقت را خواهد فهمی فقط شک داشتم بتواند تحمل کند

AreZoO
5th December 2010, 05:16 PM
فصل دوازدهم:


با مامان پشت در ِ آی سی یو نشسته بودیم و نمیدانستیم چه باید بکنیم. بیچاره مامن از لحظه ای که کیان را دیده بود ماتش برده بود، مخصوصا وقتی که فهمید تصادف کرده بیشتر شوکه شد. حالا نگرانی ِ مامان هم بر نگرانیهای دیگرم اضافه شده بود. ترسم از این بود که قلب ِ بیمارش کار دستش بدهد.
حالِ خودم هم بهتر از او نبود. دکترهای میگفتند باید صبر کنیم، اما حقیقت این بود که کیان به هیچ یک از محرک ها پاسخ نمیداد. باره با چشم خودم دیدم که سوزن به کف پایش فرو کردند و او واکنشی نشان نداد.آنقدر درمانده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. طی آن دور روز به غیر از ما خانوادی جوانی که با کیان تصادف کرده بود هم به ملاقات می آمدند اما هر بار با سردی من و مادر مواجه میشدند.حس میکردم نه تنها جملات حاکی از همدردی آنها آرمم نمیکند بلکه آتش خشمم را شعله ور تر میکند. البته پدر و مادر آن جوان آدمهای با شخصیت و موجهی بودند، اما حقیقت تلخِ شرایط کیان آزار دهند هتر از آن بود که بتوانم منطقی برخورد کنم. آنها تا آن لحظه کلیه مخارج بیمارستان را پرداخته بودند و کاملا درک میکردند که در چنان اوضاع و شرایطی نباید حرف پسرشان را به میان بکشند. آن روز هم مثل روزهای گذشته به دیدن ِ کیان آمدندواز سر همدردی با ما صحبت کردند. مادر آن راننده جوان در حالی که به شدت گریه میکرد به من و مادر گفت:
- به خدا از روزی که این بچه رو دیدم نه خواب دارم نه خوراک! میخوام باور کنید که ما هم به اندازه شما متاسف وناراحتیم!
مامان میان گریه گفت:
- تاسف شما به چه درد ما میخوره خانوم؟! من بچه ام رو از شما میخوام. اون همه زندگی ِ منه!
مادر آن جوان گفت:
- امیدتون به خدا باشه! اگر لازم باشه بیمارستانش را هم عوض میکنیم، فقط شما رو به خدا با این دل ِ شکسته پسر منو به خاطر این خطای غیر عمد نفرین نکنید.
میخواستم بگویم ما خودمان نفرین شده ایم،چطور میتوانیم کس دیگری را نفرین کنیم؟ اما فقط ساکت نگاهش کردم. وقتی به خانه برگشتیم مامان بعد از کلی گریه و زاری، سجاده پهنکرد تا نماز بخواند، من هم به اتاقم رفتم،اما هنوز صدای هق هق گریه اش را می شنیدم. چقدر احساس غربت میکردم.در خودم مچاله شدم و سر را روی پاهایم گذاشتم. از بازی روزگار ماتم برده بود. فکر کردم دارم تقاص گناهانم را پس میدهم، ولی گناه کیان چی بود؟ مامان همیشه میگفت:"ماران کنند، رودان کشند!"
میان گریه زمزمه کردم:
- خدایا راضی نشو که این بچه بیگناه قربانی ندونم کاریهای مادرش بشه!
جوری میگفتم که انگار از اعماق قلبم به آن حقیقت اعتقاد داشتم. همین موقع مامان در را باز کرد و نور بیرون بیرون روشنایی کمی به اتاق بخشید. سر بلند کردم. چقدر دین ِ او در آن مقنعه و چادر سفید آرامم میکرد. مقابلم روی تخت نشست و با صورتی پف کرده از گریه گفت:
- نمیخوای چیزی بخوری؟ دو روزه که لب به چیزی نزدی!
با صدایی بغض آلود گفتم:
- بچه ام هم دو روزه که لب به چیزی نزده!
اشک مامان دوباره سرازیر شد. آرام صورتم را نوازش کرد و گفت:
- من مطمئنم که اون خیلی زود به هوش میاد. تو هم باید به خودت برسی تا بتونی وقتی به هوش اومد ترو خشکش کنی!
نمیدانم چرا برایم دور از باور بود. با وحشت و نگرانی دست مامان را به دست گرفتم و گفتم:
- اگر به هوش نیاد چی؟
مامان گفت:
- زبونت رو گاز بگیر دختر! من مطئنم که همین روزها به هوش میاد براش نذر کردم، راستی! تو مطمئنی که اون جا بیمارستان خوبیه؟
گفتم:
- فعلا مجبوریم همون جا نگهش داریم.دکترش میگفت من مسوولیت انتقال بیمار رو به عهده نمیگیرم. میگفت صلاح نیست این کار رو بکنیم. از اون گذشته اون جا بیمارستان مجهزیه!
مامان گفت:
- پناه بر خدا! به جای گریه و زاری براش دعا کن!
میان گریه گفتم:
- من براش مادر خوبی نبودم مامان! هیچ وقت فرصت نشد براش جبران کنم. مامان سرم را در آغوض کشید و موهایم را نوازش کرد. گفتم:
- مگه همیشه نمیگفتی ما ران کنند، روان کـِشند!؟ من دارم تقاص میدم مامان!
اشک مامان هم سرازیر شد. توی صورتش خیره شدم و گفتم:
- حالا بگو مامان! بگو من دارم کفاره کدوم گناهم رو پس میدم؟! به خدا حاضرم جونم رو فدا کنم تا فقط بتونم یک بار دیگه صداش رو بشنوم! هر وقت یاد آخرین نگاهش می افتم لم میخواد بمیرم! چشماش از وحشن گرد شده بود ومنکنارش نبودم. من هیچ وقت کنارش نبودم!
مادر با صدایی لرزان گفت:
- پیش خدا هیچ کاری سخت نیست. کیان رو از اون بخواه!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اینکه دکترها حرفی نمیزنند بیشتر زجر میده! همش حس میکنم اوضاع آنقدرها که فکر میکنم خوب نیست!
مامان گفت:
- بهتر نیست بابک رو در جریان بگذارم؟ گمونم با حالی که ما داریم خوبه یک مرد در کنارمون باشه!
گفتم:
- اصلامامان! فکرش رو از سرت بیرون کن! اون به حد کافی جور مارو کشیده ! وانگهی چه کاری ازش برمیاد که بیخودی ناراحتش کنیم؟
مامان با محبت گفت:
- میدونم که به خاطر اتفاقاتی که افتاده دلخوری، اما الان وقت این نیست که به خودت فکر کنی. ما به بابک احتیاج داریم. اون هم مُرده و هم دست و پاش بیشتره!
با جدیت گفتم:
- حرفش رو هم نزن مامان! شما رو به خدا به حرفم گوش کنید!
مامان سری به علامت تسلیم تکان داد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. شاید حق با مامان بود . وجود بابک با آنهمه عشقی که به کیان داشت توی آن اوضاع و شرایط مایه قوت قلب بود اما این اولین باری نبود که میخواستم فارغ از احساسات زنانه راجع به بابک تصمیم بگیرم.
* * *
وقتی از آی سی یو خارج شدم به مامان گفتم:
- بهتره منتظر بمونیم تا دکترش بیاد. میخوام باهاش حرف بزنم.اون هنوز هیچی راجع به آزمایشات کیان نگفته!
مامان با محبت گفت:
- مطمئن باش آزمایشتاتش ایرادی نداره! ندیدی؟! امروز بچه ام مثل ماه بود.
با نگرانی گفتم:
- پس چرا به هوش نمیاد؟ دلم خیلی شور میزنه مامان! امروز وقتی دستش توی دستم بود یک دفعه حالم بد شد. انگار یه چیزی از بالای دلم افتاد پایین.
مامان با اطمینان گفت:
- هیچ اتفاقی نمی افته! من بچه ام رو بیمه امام رضا کردم، خیال دارم وقتی از بیمارستان مرخص شد ببرمش پابوس آقا!
بعد سر به آسمان برداشت و با قلبی شکسته و صدایی لرزان گفت:
- یا امام رضا، بچه ام رو از خودت میخوام!
از اخلاصش حالم دگرگون شد و برای چند ثانیه نفسم بند آمد. برای آنکه مامان اشکم را نبیند، به بهانه خوردن آب به طرف آب سرد کن رفتم و چند مشت آب خنک به صورتم پاشیدم. حق با مامان بود شاید ایمانم ضعیف شده بود، ولی دلم هنوز می لرزید. داشتم همان جا قدم میزدم که پروفسور صارمی را دیدم.
داشت به طرف آی سی یو میرفت که با عجله به طرفش دویدم و صدایش زدم. با دیدنم جلوی در ایستاد و به سلامم جواب داد.
قبل از آنکه چیزی بپرسم مامان خودش را به ما رساند و بی طاقت پرسید:
- حال ِمریض ما چطوره آقای دکتر؟
دکتر با لبخندی کمرنگ گفت:
- تا خواست ِخدا چی باشه!

AreZoO
5th December 2010, 05:17 PM
دلم ریخت! جرئت سوال کردن نداشتم، با این حال به زحمت پرسیدم:
- کی به هوش میاد آقای دکتر؟ به نظر ما این وضع تا کی ادامه داره؟
مکثی کرد و گفت:
- اتفاقا میخواستم دیروز باهاتون صحبت کنم ولی... فکر کردم بهتره کمی صبر کنیم...
با صدایی لرزان گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
دکتر که کاملا مستاصل به نظر میرسید با احتیاط پرسید:
- توضحیش کمی مشکله! یعنی....یعنی نمیدونم حرفهام متقاعدتون میکنه یا نه، ما کاری از دست مون بر می امد کردیم ولی...
دلم نمیخواست چیز نا امید کننده ای بشنوم، فورا حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
- راجع به آزمایش هاست؟!
دکتر با مهربانی گفت:
- ببین دخترم! من باید با توجه به عکس ها پسرت رو عمل میکردم.
چرا میگفت"عمل میکردم؟"، قلبم گواهی بدی میداد. بی آنکه پلک بزنم به صورت ِ دکتر چشم دوخته بودم. دکتر عینکش را از چشم برداشت و سکوت کرد. مامان پرسید:
- خب، چرا عملش نمیکنید آقای دکتر؟!
دکتر بی مقدمه گفت:
- متاسفم! دیگه بی فایده ست مادر جون! مرگ مغزی شده!
مامان تکرار کرد:"
- مرگ مغزی؟مرگ مغزی؟!
همان جا به دیوار تکیه دادم. حتی نفهمیدم دکتر چه گفت و کی رفت! انگار آن حرفها را در خواب شنیده بودم. مامان که منظور دکتر را نفهمیده بود با وحشت از من پرسید:
- اینا چی میگن بیتا؟! کیان که هنوز زنده ست! مرگ مغزی چیه؟
ناخودآگاه گفتم:
- یعنی از نظر پزشکی، کیان مّرده!
مامان جیغ زد:
- چی؟
انگار یک سطل آب یخ روی بدنش ریختند. حال من هم بهتر از اون نبود. در واقع خودم هم حرفهای دکتر را جدی نگرفته بودم. چطور ممکن بود؟! همان جا روی زمین نشستم. مامان که به نظر می رسید حرفهای دکتر را باور نکرده رو به رویم نشست و با قاطعیت گفت:
- می بریمش یه بیمارستان بهتر!اینا همش حرف مفته! میخوان بچه ام رو دستی دستی به کشتن بدن!
چیزی راه نفسم را گرفته بود! چیزی مثل یک بغض بزرگ،اما گریه ام نمی آمد. مامان صورتم را میان دستانش گرفت ! چقدر دستانش بر عکس ِمن داغ بود. مستقیم به صورتم زل زد و مصمم گفت:
- بلند شو! چرا ماتم گرفتی؟ نکنه حرفهای اونا رو باور کردی؟
انگار روح توی تنم نبود. تا آن روز درباره مرگ مغزی زیاد شنید بودم، اما باور نداشتم به سرپسرم آمده باشد! همیشه همینطور است! از چیزی که میترسی به سرت میآید. به کمک مامان از روی زمین بلند شدم، ولی انقدر سنگین بودم که نای راه رفتن نداشتم. روی اولین صندلی که سر راهم بود نشستم و به زحمت گفتم:
- باید با دکترش حرف بزنم!
مامان کنارم نشست و گفت:
- باید خودمون به فکر راه چاره باشیم.اونا دست از کیان کشیدند.
رفتارش غیر طبیعی بود.عصبی گفتم:
- چرا متوجه نیستین مامان؟ میگن کیان مرگ مغزی شده!
رنگ از رخش پرید. چند لحظه دلم به حالش سوخت اما بعد فکر کردم به این شوک احتیاج داشت. مامان با حالتی معصومانه گفت:
- یعنی چی؟! تو باور میکنی؟
صاف نگاهش کردم. نه که باور نمیکردم! باور کردنم به منزله این بود که آن حقیقت تلخ را پذیرفته ام. یک دفعه به یاد حالت نگاه دکتر موقع زدن آن حرفها افتادم و بند دلم لرزید. به مامان گفتم:
- شما برین خونه مامان! من بعدا میام! بلند شین براتون ماشین میگیرم.
دستانش را به دست گرفتم و از جا بلندش کردم. عجیب بود که آن دستهای داغ کاملا یخ کرده بودند.
نگاهش هم مات ِمات بود. حالا منی که تا چند لحظه پیش به او تکیه کرده بودم او را با آن نگاههای بی اراده به دنبال ِ[ود میکشیدم. آنقدر حالش بد بود که ترسیدم تنهایش بگذارم. فکر کردم اول او را به خانه برسانم و بعد به بیمارستان برگردم!
* * *
به بیمارستان برگشتم ولی هنوز نگران مامان بودم، چون حتی کلامی به زبان نیاورده بود. بیچاره به شدت شوکه شده بود. فقط به یک نقطه زل زده بود و فکر میکردم. گمانم حتی حرفهای من را هم نمیشنید. نباید آنطور بی مقدمه توی ذوقش میزدم ولی حال ِخودم هم بهتر از او نبود.
وقتی به بیمارستان رسیدم یکراست به آی سی یو رفتم. میخواستم دوباره کیان را ببینم اما مانعم شدند. آنقدر عصبی بودم که داد و بیداد راه انداختنو نگهبانا میخواستند بیرونم کنند که با دخالت پرستار بخش اجازه دادند وارد آی سی یو شوم. نمیدانم! شاید دلشان به حالم سوخته بود. این را از نگاهشان میفهمیدم. کیان آنقدر آرام خوابیده بود که باورم نمیشد دکتر راست گفته باشد. با تردید به تختش نزدیک شدم و با دستی لرزان دستش را لمس کردم . آیا باید باور میکردم که او مرده؟! اتاق دور سرم چرخید. ارام زمزمه کردم:
- کیان؟ مامان؟
از پرستاری که آن نزدیکی ایستاده بود پرسیدم:
- کجا میتونم با دکترش صحبت کنم؟

AreZoO
5th December 2010, 05:22 PM
پرستار گفت:
- بعید میدونم هنوز توی بیمارستان باشند.
به دستگاه هایی که بالای سرش بود خیره شدم و با ناباوری گفتم:
- به نظر شما این بچه مّرده؟
پرستار با حالتی عجیب نگاهم کرد و حرفی نزد. مصمم گفتم:
- اون هنوز زند هاست. قلبش کار میکنه!
پرستار دستی میان موهای کیان کشید و با تاسف گفت:
- آره! فقط قلبش! طفلک بیچاره!
با نگاهی سرزنش بار براندازش کردم و دوباره به کیان زل زدم.پرستار گفت:
- دیگه بهتره برین بیرون.
مثل نا امیدی که به هر ریسمانی چنگ میزند پرسیدم:
- اون به هوش میاد،نه؟ خیلی وقتها اتفاق افتاده که یه مریض دوباره برگشته!
پرستار با تردید گفت:
- بهتره هر چی لازمه از دکترش بپرسی!
بعد مرا به بیرون از اتاق هدایت کرد ودر را بست.دوباره با تردید به طرف کیان برگشتم، نه! باور کردنی نبود مریض هایی که مرگ مغزی میشوند این طوری باشند. وقتی از بخش خارج شدم هنوز هم شوکه بودم. مثل این بود که عالم و آدم همه چیز را میدانندو از من مخفی میکنند. حالا حتی رفتار نگهبان هم مهربان تر از قبل شده بود. وقتی از بیمارستان خارج شدم هوا تاریک شده بود. مدتی مثل آدمهای منگ، بی هدف توی خیابانها پرسه زدم، اما به هر حال به خانه برگشتم. دیدن ِمامان هم در آن حالت غمی مضاعف بود. انگار هنوز هم در بهت و ناباوری به سر می برد. چون معلوم بود از وقتی ترکش کردم از جایش تکان نخورده! پرسیدم:
- نماز خوندین؟
جوابی نداد.دیگر مطمئن شدم حالش طبیعی نیست، چون هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نمیشد. دلم میخواست با صدایی بلند فریاد بزنم، اما فقط بی صدا نگاهش کردم. جانش به کیان بسته بود. میدانستم مثل من میلی به شام ندارد پس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.

AreZoO
5th December 2010, 05:23 PM
فصل سیزدهم:


وقتی وارد اتاق مامان و کیان شدم ، باز هم مامان را ماتم زده دیدم. سینی صبحانه را روی تخت گذاشتم و روبه رویش نشستم. از هلال زیر چشمانش پیدا بود خوب نخوابیده، با نگرانی گفتم:
- چرا این جوری میکنی مامان؟ میخوای وسط این همه بدبختی، شما هم مریض بشی؟
حرفی نزد .پاک ماتش برده بود. یک لقمه نان و پنیر گرفتم و به طرف دهانش بردم ولی سرش را برگرداند. گفتم:
- دیشب هم که چیزی نخوردی! اگه به خودت فکر نمیکنی لااقل به فکر من باش!
باز هم چیزی نگفت.انگار روزه سکوت گرفته بود. به عکس کیان خیره شدم و گفتم:
- دارم میرم بیمارستان. باید با پروفسورصارمی حرف بزنم. من نمیتونم حرفهاش رو باور کنم!
سکوتش زجرم می داد. از جا بلند شدم و گفتم:
- تا برگردم، خوب استراحت کنید. مطمئن باشین با خبرهای خوب برمیگردم. اگه لازم باشه بیمارستانش رو عوض میکنم.
چشمانش فروغی نداشت. از حالت صورتش ترسیدم، اما خودم را کنترل کردم و ازاتاق خارج شدم. یک دلم در خانه بود و دل ِ دیگرم در بیمارستان. در طول راه باز هم به حرفها را شنیده باشد، خون در رگهایم منجمد شد و پشتم لرزید. آنقدر حواسم پرت بود که نزدیک بود پرداخت کرایه تاکسی را فراموش کنم. وقتی به بیمارستان رسیدم باز هم پدر ومادر آن راننده جوان را به انتظار دیدم. مادر به محض دیدنم جلو آمد، ولی من که حال و حوصله درستی نداشتم قبل از آنکه حرفی بزند گفتم:
- ببخشید خانوم، من باید برم دیدن دکتر.
بازویم را گرفت و با نگرانی پرسید:
- بچه چطوره؟
موجی از عصبانیت در وجودم خیز برداشت اما به سختی خودم را کنترل کردم تا حرفی نزنم. با تردید پرسید:
- چیزهایی شنیدم اما نتونستم باور کنم...
چنان با عصبانیت به صورتش خیره شدم که حرفش را نیمه کاره رها کرد. پدر راننده که تا آن لحظه عقب تر ایستاده بود، جلو آمد و با چشمانی پر از اشک گفت:
- خدا شاهده که ما هم به اندازه شما متاسف و ناراحتیم!
با پوزخند گفتم:
- به خاطر چی؟ به خاطر پسرتون؟
سر به زیر انداخت و گفت:
- والله به خدا ما هم آدمیم خانوم! از روزی که این بچه رو دیدم صد با رخودم رو جای شما گذاشتم.
بغض گلویم را فشرد. با صدایی لرزان زمزمه کردم:
- حالا که جای من نیستید!
خواستم بروم که مادر راننده گفت:
- به دکترش بگین، هر کاری که لازمه براش بکنند. حتی اگر صلاح میدونند دستور اعزام به خارج بدن.
حرفها و حالا وحشتزده آنها سبب میشد حس کنم اوضاع بدتر ازآنست که تصور میکنم. با عجله و بی هیچ حرفی به طرف اتاق دکتر رفتم اما او هنوز به بیمارستان نیامده بود. همان جا مصمم منتظر ماندم تا اینکه بعد از گذشت نیم ساعت از راه رسید. داشت وارد اتاقش میشد که با صدایی لرزان سلام کردم . با دیدنم حالت صورتش عوض شد.پرسیدم:
- میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- بفرمایید داخل.
پشت سرش وارد اتاق شدم و در را بستم. کت و کیفش را به جالباسی آویزان کردم و پشت میزش نشست.
روی یکی از صندلی های روبه روی میزش نشستم و بی مقدمه گفتم:
- زیاد وقتتون رو نمیگیرم آقای دکتر!
ساکت نگاهم کرد. عصبی گفتم:
- راستش من از دیشب تا حالا دارم به حرفهاتون فکر میکنم، اما اصلا نمیتونم باور کنم که پسرم...
سرش را به علامت تایید تکان داد و حرفم را قطع کرد.
- انتظارش رو داشتم!
با تعجب نگاهش کردم . آنقدر آرام بود که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است! کاملا به عقب تکیه داد و با محبت گفت:
- ببین دخترم! من احساست رو درک میکنم. باور کن گفتنش برای من هم سخت بود، ولی بهتره کمی واقع بین باشی! متاسفانه دیگر برای پسر کوچولوت نمیشه کاری کرد. از نظر من همه چیز تموم شده! پس درست اینکه که نگذاری بیشتر از این زجر بکشه!
از شدت وحشت زبانم بند آمده بود. و اتاق دور سرم میچرخید. باقی حرفهای دکتر را نمیشنیدم. فقط حرکت لبهایش را میدیدم. درک مقصودش برایم دشوار بود! منظورش از اینکه میگفت نگذارم زجر بکشد چه بود؟ سرم را که حالا به سنگینی یک کوه بود میان دستانم گرفتم و تلاش کردم آرام باشم. دلم میخواست با همه توانم جیغ بکشم و بیمارستان را زیر و رو کنم.دلم میخواست آن راننده را که باعث و بانی این بدبختی بود زنده زنده آتش بزنم.دلم میخواست...دلم میخواست...
بی توجه به حرفهای دکتر از جا بلند شدم وبه طرف در رفتم ولی سرم به شدت گیج میرفت. دکتر کمکم کرد دوباره روی صندلی بنشینم، ولی آرام و قرار نداشتم.باید کیان را میدیدم. با چشمانی پر از اشک به دکتر گفتم:
- من باید اونو ببینم.
دکتر با مهربانی گفت:
- بسیار خوب! میتونی اونو ببینی اما باید واقع بین باشی!
با ناباوری گفتم:
- واقع بین باشم؟!راجع به چی؟اگر باور کنم که کیان مرده آدم منطقی و واقع بینی ام؟ شما همین رو از من میخواین دکتر؟
دکتر با حالتی تاسف بار به صورتم خیره شد و چیزی نگفت. اشک هایم را پاک کردم و مصمم گفتم:
- اما پسر من هنوز زنده است.
دکتر عینکش را برداشت و گفت:
- همیشه بدترین اوقات برای یک پزشک وقتی است که مجبور بشه چنین حقایق تلخی رو به عزیزان یک بیمار بگه! به نظر دختر با شعور و تحصیل کرده ای هستی، پس خیال نکن میخوام شعار بدم یا نصیحتت کنم. خداوند همیشه در حال آزمایش بنده هاشه! یکی رو با پول، یکی رو با ایمان و یکی رو با عزیزانش محک میزنه! آرزو میکنم که هیچ وقت هیچ کس به جای تو نباشه اما تو حالا زیر محک خداوندی! آزمایش سختیه ولی امیدوارم سربلند بیای بیرون! هیچ کار خداوند بی حکمت نیست! توی همین بیمارستان دختر بچه ای رو میشناسم که تقریبا هم سن و سال پسر شماست. اگر فقط کمی گذاشت داشته باشی میتونی وسیله نجاتش بشی و زندگی رو بهش برگردونی!
مقصودش را نمی فهمیدم. با وحشت و نگرانی به صورتش خیره شدم. رو به رویم نشست و گفت:
- باید هر چه زودتر پیوند قلب بشه !من تا حدودی بررسی کردم. گروه خونشون هم به هم میخوره! همه چیز بسته به میل شماست...
با ناباوری گفتم:
- شما از من چی میخواین؟
حال ِ بدی داشتم. دلم آشوب بود و قلبم خیلی تند میزد. باورم نمیشد! نمیتوانستم به گوش هایم به خاطر شنیدن آن حرفها اعتماد کنم! راجع به کیان من حرف میزدند؟ اینک به دست خودم او را بکشم؟!
با عصبانیت گفتم:
- چه توقعی از من دارین دکتر؟ اینکه اجازه بدم قلبش رو از سینه اش بکشند بیرون؟ پسر من هنوز نفس میکشه! اگر اینقدر از او نا امید شدین، میتونم ببرمش جای دیگه! جایی که برای جونش ارزش قائل باشند!
دکتر با آرامش گفت:
- متاسفانه دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نیست. در ضمن وظیفه من هم نجات جان آدمهاست نه کشتن آنها! همه ما وسیله ایم!
از جا بلند شدم و با قاطعیت گفتم:
- من هرگز چنین کاری نمیکنم. حتی اگر باور کنم که پسرم به قول شما مرده!
دکتر گفتک
- گفتم که...! همه چیز بسته به میل شماست. هیچ کس نمیتونه بدون رضایت شما کاری کنه! اما بهتره باز هم به حرفهام فکر کنی! تو با این کار میتونی پسر کوچولوت رو خوشحال کنی و جون یک انسان رو نجات بدی!

AreZoO
5th December 2010, 05:27 PM
با حالتی رنجیده گفتم:
- میتونم پسرم رو ببینم؟
دکتر با محبت گفت:
- سفارش میکنم هر وقت خواستی اون رو ببینی، مانعت نشن!
به زور تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم. انگار روی ابرها راه می رفتم. از عالم و آدم عصبانی بودم. فکر کردم چقدر آدمها سنگ دل و بی انصاف شده اند. چطوردلشان می آید با کیان آن طور رفتار کنند؟ یاد حرفهای دکتر افتادم و چندشم شد! میگفت گروه خونشان را با هم مقایسه کردند! تکانهای آسانسور حالم را بدتر میکرد. یک طبقه جلوتر پیاده شدم و خودم را به پنجره رساندم. باد سرد آبان ماه بدن ِ خیس عرقم را لرزاند! تاب دیدن کیان را نداشتم. از اینکه نمیتوانستم برایش کاری بکنم بیتشر زجر میکشیدم. دوباره یاد حرفهای دکتر افتادم. از چه صحبت میکرد؟ امتحان خدا! نه نه! من شهامت نداشت در این آزمون شرکت کنم!دوباره با پای پیاده خودم را به طبقه هم کف رساندم. پاهایم به دنبالم کشیده میشد. داشتم از ساختمان خارج میشدم که با پدر و مادر آن راننده روبه رو شدم. آتش خشم در وجودم زبانه کشید. قفسه سینه ام از شدت عصبانیت بالا و پایین می رفت. بی توجه به اینکه کجا هستم، گفتم:
- شما دنبال چی هستین؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ میخواین با دیدنتون هر لحظه و هر ساعت به یاد بیارم چی به سرم اومده؟
مادرش نزدیک شد و با محبت گفت::
- آروم باش دخترم!
با صدایی لرزان فریاد زدم:
- آروم باشم؟! چطور میتونم آروم باشم؟ پسرم داره میمیره!
بعضی از حاضرین از روی کنجکاوی به ما نزدیک شدند. انگار بغض کهنه ام سر باز کرده بود. که آن طور ضجه میزدم. مادر راننده سعی میکرد آرامم کند اما مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم. یکی دوتا از پرستارها مداخله کردند ولی آتش درون من هر لحظه شعله ور تر میشد. یکی دوتا از خانم های حاضر کمک کردند تا مرا از ساختمان خارج کنند. همه جا به نظرم تیره و تار بود. حتی نمی فهمیدم چه میگویم و چه میگویند. زمانی به خود آمدم که روی یکی از نیمکت های محوطه بودم و پدر و مادر آن راننده نگون بخت رو به رویم ایستاده بودند. آن قدر داد زده بودم که گلویم میسوخت. مادر آن راننده پاکت آب میوه را به دهانم نزدیک کرد و با محبت گفت:
- بخور دخترم. فشارت افتاده!
چشمان هر دوی آنها قرمز بود. پدرش گفت:
- اینطوری از پا در میای دختر جون! رنگ به رو نداری!
آب میوه را پس زدم و از جا بلند شدم. مادر رانند گفت:
- با این حالتون تنها کجا میرین؟ بهتره کمی صبر کنید...
نگران مامان بودم. به او چه باید میگفتم؟داشتم میرفتم که پدر آن راننده گفت:
- ما می رسونیمتون! خانوم کمکشون کن!
همسرش بازوی مرا به دست گرفت و به طرف در خروجی برد. جای هیچ مقاومتی نبود. مرد زودتر از منو همسرش برای آوردن ماشین از بیمارستان خارج شد چه پاییز غم انگیزی بود! انگار محوطه بیمارستان را با برگ های زرد و نارنجی فرش کرده بودند. اما من هیچ یکی از این زیبایی ها را نمیدیدم. جس میکردم کمرم شکسته! حس میکردم به آخر خط رسیدم!آنقدر احساس تنهایی میکردم که دلم میخواست ساعتها به حال خودم گریه کنم.
* * *
مامان آنقدر به خودش گرسنگی و بی خوابی داد که کارش به بیمارستان رسید. آن روزها مثل دیوانه ها بودم. از یک طرف کیان و از طرف دیگر مامان! دکترش میگفت شوکه شده و اگر هیمنطور ادامه بدهد باید مدتی در آسایشگاه بستری شود و تحت نظر روانپزشک باشد. درست یادم نیست چه روزی ولی یکی از همان روزها بود که فرشته سر زده به دیدنم آمد. انگار با دیدن او داغ دلم تازه شد. او هم با دیدن اوضاع و شرایط ما، آنقدر ناراحت شد که تا مدتی بی صدا گریه کرد. گمانم شوکه شده بود . بعد از شنیدن وقایع اخیر از زبان من با لحنی گله مند گفت:
- چرا به ما خبر ندادی؟ مگه ما فامیل نیستیم؟ لااقل بابک را در جریان میگذاشتی !هیچ میدونی اون چقدر به کیان علاقه داره؟ موندم حالا چطور بهش بگم! هیچ فکرش رو نمیکردم توی این مدت که از هم بی خبر بودیم این همه اتفاق افتاده باشه!
با چشمانی پر از اشک گفت:
- من هنوز هم باورم نمیشه!
فرشته گفت:
- حالامطمئنی که کیان مرگ مغزی شده؟
صورتم را پاک کردم و گفتم:
- این جوری میگن فرشته جون! تازه پروفسور صارمی یکی از بهترین جراح های مغز و اعصبانه! منم اول باور نمیکردم اما الان درست سیزده روزه که کیان به هوش نیومده! نمیدونی وقتی نگاهش میکنم چه حالی دارم. انگار میخوان قلبم رو از سینه ام بیرون بکشند! طفلک بی گناه من!
فرشته با محبت دستم را به دست گرفت و گفت:
- آروم باش بیتا جون! لااقل به خاطرعمه! حال و روزش رو نمیبینی؟!
گفتم:
- برای اون هم نگرانم! همش توی اتاق به عکس کیان زل زده ! نه لب به غذا میزنه و نه یک کلام چیزی میگیه! شده مثل مجسمه! گمونم بعد از این اتفاق افسردگی گرفته! دکترش میگفت اگه همین جوری پیش بره باید توی آسایشگاه بستری بشه.
فرشته گفت:
- آخه چرا یک دفعه اینطوری شد؟ والله به خدا ما هم روز خوش نداریم! از وقتی بابک از خونه رفته کار مامانم شده گریه کردم.بابام هم که لام تا کام حرف نمیزنه! بابک پاک افتاده رو دنده لج! مثلا امروز اومده بودم تا تو باهاش صحبت کنی!

AreZoO
5th December 2010, 05:28 PM
گفتم:
- اوضاع ها رو که می بینی! انگار یک دفعه طوفان زندگی مون رو زیر و رو کرده!
فرشته گفت:
- از لطف خدا نا امید نشو! باز هم میگم کار خوبی نکردی که ما رو بی اطلاع گذاشتی! بیچاره بابا! نمیدونم اگه بفهمه عمه به این حال و روز افتاده چه کار میکنه!
گفتم:
- اصلا بهشون نگو! دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم!
فرشته اخم کرد و گفت:
- ماشاءالله تو توی این شرایط هم دست از قّد بازی بر نمیداری؟!! عزیز من، خواهرشه! اگه زبونم لال براش اتفاقی بیفته چی؟ میدونم که هنوز هم به خاطر حرفهای مامانم دلخوری، اما آخه بابک چه تقصیری داره؟ من همین الان بهش تلفن میزنم!
میان گریه گفتم:
- تلفن بزنی که چی؟ دیگه کاری از دست کسی ساخته نیست!
او بی توجه به حرفهای من شماره خانه بابک را گرفت و منتظر مااند. گمانم بعد از چند تا بوق، دستگاه روی پیغام گیر رفت، چون با دلخوری گفت:
- بابک! من هستم فرشته! میدونم که خون های اگر خونه ای فورا با من تماس بگیر. اتفاق بدی افتاده! باید باهات حرف بزنم، میشنوی؟! حال عمه خوب نیست! متاسفانه خبر دیگه ای هم دارم که باید به خودت بگم.
انگار بابک گوشی را برداشت چون فرشته با ناراحتی گفت:
- کجا بودی؟! چرا تلفن همراهت خاموشه؟!...خیلی خب الان وقت این حرفها نیست! بهتره خودت رو زودتر برسومی. من خونه عمه هستم. بیتا هم اینجاست. اتفاق بدی افتاده بابک...نه! عمه کمی کسالت داره اما موضوع مهم تر مربوط به کیانه! اون تصادف کرده! الانم بیمارستانه....! نه! بدبختانه حالش زیاد خوب نیست!
آرام تر گفت:
- انگار مرگ مغزی شده!...ای بابا! من هم تازه فهمیدم. بهتره هر چی داد داری سر بیتا بزنی! آره اینجاست...
بعد گوشی را به طرف من گرفت وگفت:
- میخواد باهات حرف بزنه!
میان گریه گفتم:
- نمیتونم فرشته جون، حالم اصلا خوب نیست.
نفهمیدم فرشته چه گفت و چه شنید. وقتی تلفن را قطع کرد گفت:
- بابک گفت بمونی خونه تا خودش رو برسونه!
گفتم:
- اما من باید برم بیمارستان!
فرشته گفت:
- بهانه نیار! دیر نمیشه! گفت تا نیم ساعت دیگه اینجاست.
* * *
تا اون روز گریه بابک را ندیده بودم. او با دیدن کیان به قدری منقلب شد که دل همه را به درد اورد. طاقت دیدن گریه او را نداشتم. از بخش بیرون آمدم و روی یکی از صندلی ها ی پشت در نشستم.چقدر به نظرم تکیده شده بود. شاید به خاطر این بود که ریشش را نزده بود. انگار از وقتی او را ندیده بودم چند کیلو وزن کم کرده بود که آن طور لاغر به نظر میرسید. انتظار داشتم وقتی تنها شدیم سرزنشم کند، اما ا زخانه تا بیمارستان جز بنا به ضرورت حرفی نزد. به نظرم به نوعی ناباور و شوکه بود. وقتی هم از آی سی یو بیرون آمد، درست مثل یک رباط به طرفم آمد و روی یکی از صندلی ها نشست. مانده بودم چیزی بگویم یا ساکت بمانم. فکرکردم کاش فرشته پیش مامان نمانده بود و با ما می آمد، هر چند که حضورش در خانه واجب تر بود. چون قرار بود دایی و زن دایی برای دیدن مامان به آنجا بروند. کلافه سرم را به دست گرفتم و به سنگ های کف راهرو چشم دوختم چه اوضاع بهم ریخته ای بود! ترسم از این بود که زیر بار آن همه غصه و مصیبت دیوانه شوم. بابک گفت:
- چرا زودتر خبرم نکردی؟
گفتم:
- آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که هنوزهم باورم نمیشه!
پرسید:
- کجا میشه با دکترش حرف زد؟
صدایش گرفته بود. بی آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم:
- من قبلااین کار رو کردم. بی فایده است!
با ناراحتی گفت:
- پس میخوای دست روی دست بگذاری؟
با صدایی بغض آلود گفتم:
- هر کاری که لازم بوده کردم. دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم! دکترها میگن اون دیگه برنمیگرده!
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد! قدمهایش کوتاه و عصبی بود. به یاد چند روز قبل خودم افتادم.درست مثل من مستاصل بود. خیلی حرفها بود که دلم میخواست بزنم اما ساکت ماندم. همینقدر که او را کنارخودم داشتم کافی بود. حضور او واقعا مایه دلگرمی بود. وقتی از قدم زدن خسته شد کنارم روی صندلی نشست و بیمقدمه گفت:
- باید ببریمش یه بیمارستان دیگه!
با لبخندی تلخ گفتم:
- دکترش میگه بی فایده است . میگفت اینجوری فقط آزارش میدیم.
عصبی گفت:
- پس چی کار کنیم؟ یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه برای این بچه کرد؟
با صدایی لرزان گفتم:
- پروفسور صارمی معتقده کیان الان فقط با این دستگاه ها طنده است. اگر اونارو بکشند قلبش هم از کار می افته!جدا که زندگی چقدر چیز مضخرفیه! شاید باور نکنی اما توی این چند روز اونقدر چیزهای عجیب و باور نکردنی دیدم و شنیدم که همش خیال میکنم دارم خواب میبینم. هنوز از شوک ِ تصادف کیان فارغ نشده بودم که گفتند مرگ مغزی شده، بعد هم پیشنهاد اهداعضو دادند...
با ناباوری گفت:
- چی؟!! اهدای عضو؟ تو چی گفتی؟
گفتم:
- روزهای اول مثل دیوانها بودم. هر چند که هوز هم وقتی یادم می افته ستون فقراتم می لرزه! شبها خواب ندارم اگر هم بتونم بخوابم کابوس میبینم.
با قاطعیت گفت:
- تو به هیچ وجه نباید اجازه این کار رو بدی!
گفتم:
- کدوم مادری میتونه که من بتونم؟اون جگر گوشه منه! هر چند که براش مادر خوبی نبودم!
با حالتی متفکر گفت:
- الان وقت خود خوری نیست.باید یه فکر اساسی بکنیم.
با چشمانی اشک بار نگاهش کردم و گفتم:
- اونم از وضع مادرم.

AreZoO
5th December 2010, 05:30 PM
سری تکان داد و گفت:
- وقتی بدبیاری شروع بشه، پشت سر هم بد میاد! حالا هم بلند شو بریم خونه!
گفتم:
- من اینجا هستم، تو برو!
آرام گفت:
- اینجا که از تو کاری برنمیاد. پاشو بریم خونه! عمه تنهاست. خودت که وضعش رو بهتر میدونی! فردا میبرمش پیش یه روانپزشک خوب.
حرفهایش آرامم میکرد. آن روزها واقعا احتیاج داشتم به کسی تکیه کنم و از صمیم قلب میخواستم یک نفر به جایم تصمیم بگیرد که چه کنم! وقتی به خانه برگشتم دایی پیش مادر بودو فرشته و زن دایی رفته بود. اگر چه رفتار دایی چندان گرم نبود، اما حرفها و نگاهش محبت داشت. به من گفت از لحاظ مالی اصلا نگران نباشم و راجع به کیان هر طور که به صلاح اوست تصمیم بگیرم. طفلک مامان! خیال میکردم با دیدن دایی حالش بهتر خواهد شد، اما هنوز همانطور بهت زده بود. رفتار دایی با بابک هم سرد بود. یک ان دلم به حالش سوخت! تا سراغ مادرش را گرفت دایی با لحن کنایه آمیز گفت:
- چرا زود به زود بهش سر نمیزنی؟ چشم مادرت به در خشک شد. باید توی همچین شرایطی اونو ببینی؟
بابک مودبانه گفت:
به نفع مامانه که یک کم از وابستگی هاش به ما کم کنه!
دایی با تحکم گفت:
- چطور؟! خواب تازه ای براش دیدی؟!اولاد هم اگر بود، اولادهای قدیم.
نمیدانم چرا حس کردم منظورش به من هم هست؟! آن شب بعد از رفتن آنها مثل هر شب تا دیر وقت بیدار ماندم.انگار همه درها به رویم بسته بود. فکر کیان یک آن از مغرم بیرون نمی رفت. نمیتوانستم تصور کنم عاقبتش چه خواهد شد. شاید هم بهتر آن بود که دربی خبری بمانم.
* * *
یکی دو روز بعد مامان را با بابک پیش یکی از بهترین روانپزشک های تهران بردم. دکتر بعد از دیدن مامان وشنیدن حالش از زبان من گفت:
- متاسفانه افسردگی ایشون از نوح حاده! من هم معتقدم باید مدتی بستری باشند و چنانچه لازم باشه شوک بگیرندو
بابک پرسید:
- چیز نگران کننده ای نیست؟
دکتر گفت:
- توی این سن آسیب های روانی رو باید جدی گرفت.به خصوص که ایشون سابقه ناراحتی قلبی هم دارند.
گفتم:
- موند هام اگر خدای نکرده بلایی سر پسرم بیاد، با مادرم چه کار کنم!
دکتر گفت:
- فعلا صلاح نیست راجع به این مساله با ایشون صحبت کنید. سعی کنید هر وقت با مادرتون حرف میزنید از گذشته های شیرین نه چندان دور حرف بزنید.
کدام گذشته شیرین؟! انگار یک عمر از آن روزها میگذشت. فردای آن روز با ارائه به معرفی نامه دکتر، مامان را در آسایشگاه بستری کردیم. روز غم انگیز و دردناکی بود. هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی مجبور باشم مامان را در آسایشگاه بستری کنم. وقتی از اتاقش خارج میشدیم، حالت نگاهش مثل سوزنی زهر آلود بر چشمم فرو نشست. نمیدانم چرا احساس عذاب وجدان میکردم؟ درست مثل اینکه خودم مسبب اوضاع باشم. بابک که مرا مستاصل دید ، گفت:
- نباید تابع احساسات باشی!عمه باید تحت مداوا قرار بگیره !خودت که شینیدی دکتر چی گفت.
با صدایی بغض آلود گفتم:
- هنوز هم مطمئن نیستم که کار درستی کرده باشم. اون از تنهایی دق میکنه!
بابک گفت:
- اون الان تو حال و هوای خودشه! اگر بخوای توی خون نگهش داری ، با روشی که در پیش گرفته تلف میشه!
روی یکی از نیمکت های محوطه نشستم و صورتم را با دستهایم پوشاندم. بابک آرام گفت:
- این روزها، روزهای سخت و دردناکی هستن.اما تو باید پشت سرشون بگذارِی!
تا مغز استخوانم احساس سرما میکردم.دلم میخواست پیش مامان باشم اما فکرم پیش کیان بود.
به بابک گفتم:
- امروز خیلی بهت زحمت داد. از کارت افتادی!
با لبخندی کمرنگ گفت:
- فکرش رو نکن!
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- همراه تو میام بیمارستان. میخوام بچه رو ببینم.

AreZoO
5th December 2010, 05:32 PM
فصل چهاردهم :



مثل هرروز بالاي سر كيان نشسته بودم ونگاهش ميكردم.هنوز هم باورم نميشد...


درست مثل يك كابوس وحشتناك بود كه از فكر كردن به آن فرار ميكردم.ديگر حتي اشكي براي ريختن نداشتم انگار چشمه ي اشكم خشك شده بود.منتظر يك معجزه بودم،يك معجزه كه دست مرا بگيرد كه از اين طرف كوه به آن طرف كوه ببرد.كوهي كه ميان من وايمانم فاصله وشكاف عميقي انداخته بود.دست سرد كيان را به دست گرفتم وزير لب گفتم:


_خدايا اگه به قول دكتر اين يه امتحانه ،فرد خوبي رو براي آزمايش انتخاب نكردي.اگه قراربود از من بگيريش چرا چند سال پيش قبل اينكه به خاطرشآلوده به گنا بشم نگرفتي؟تو اونو يك بار به من بخشيدي بازم از خودت ميخوامش.


قطرات اشكم روي دست كيان چكيد.داشتم با دستمال خشكش ميكردم كه مردي از پشت سر سلام داد.


وقتي به عقب برگشتم مردي را ديدم كه نميشناختمش.جلوتر آمد وزير لب گفت:


_طفلك بيچاره!


نگاهش متوجه كيان بود.طي آن روزها اين جمله را زياد شنيده بودم.دستي ميان موهاي كيان كشيد وپرسيد:


_اين پسر كوچولوي نازنين پسر شماست؟


با تكان سر جواب مثبت دادم.با لحني تاسف بار گفت:


_به خاطر اتفاقي كه افتاده واقعا متاسفم!خيلي دردناكه!


چون نگاه كنجكاو ومتعجب مرا متوجه خودش ديد گفت:


_راستش بار اولي نيست كه ميام ديدن پسرتون.تا حالا يكي دوبار به ديدنش اومدم.اما بار اوليه كه شما رو ميبينم.ببخشيد يادم رفت خودم ومعرفي كنم من بهروز فروتن هستم.


نه اسمش نه قيافه اش هيچ كدام به نظرم آشنا نمي اومد.پرسيدم:


_ببخشيد ما همديگه رو ميشناسيم آقاي فروتن؟


مكثي كرد وگفت:


_مي تونم بيرون از اينجا چند دقيقه مزاحمتون بشم؟


فكر كردم شايد مرا باكسي اشتباه گرفته باشد.پرسيدم:


_ببخشيد مطمئنيد منو با كسي اشتباه نگرفتين؟


بالببخند گفت:


_نه خانم تاج بخش.من خيلي وقته ميخوا ببينمتون وبا هاتون صحبت كنم.


از اين كه مرا با نام فاميلي شوهرم صدا زد احساس خوبي نداشتم،ولي براي شنيدن حرفهايش از آي سي يو خارج شدم.وقتي پشت سرم از بخش بيرون آمد به يكي از صندلي ها شاره كرد بنشينم.


آن وقت خودش هم با فاصله دو صندلي كنارم نشست.دل توي دلم نبود.حدس ميزدم از اقوام آن راننده ي جوان باشد اما وقتي لب به صحبت باز كرد وكاملا غافلگير شدم.


_مي دونم شرايط خوبي رو براي گفتن اين حرف ها انتخاب نكرد ولي راستش ناچار بودم...!ميدونيد ؟شرايط منم مثل شما دردناكه.وقتي صحبت بچه مياد وسط آدم حاظره به خاطرش هر كاري بكنه!


سردر گم گفتم:


ببخشيد من...مقصودتون رو نمي فهمم!راجع به چي صحبت ميكنيد؟


سر به زير انداخت وگفت:


_راجع به دخترم.دكتر صارمي ميگفتن درباره اش با شما صحبت كرده اند.


گفتم:


_دكتر صارمي؟چرا بايد دكتر راجع به دختر شما با من صحبت كنه؟


مستصل ودست پاچه به نظر ميرسي.كمي مكث كرد وگفت:


_خواهش ميكنم خانم تاج بخش!زندگي دختر من به تصميم شما بستگي داره! البته...ميدونم تقاضاي من اونم از مادر يك بچه چقدر بي رحمانه به نظر مياد ولي باور كنيد ديگه نميتونستم صبر كنم.دكتر دخترم معتقده خطر مرگ هر لحظه دخترم رو تهديد ميكنه.اون بايد هرچه زودتر پيوند قلب بشه!...


باقي حرفهاي اورا نميشنيدم.بيمارستان دور سرم ميچرخيد ويك آن قيافه آن مرد به نظرم كفتاري آمد كه منتظر جان كندن كيان بود.مي خواستم از جا بلند شوم ولي انگار هزار كيلو شده بودم.با زحمت گفتم:


_خجالت بكشيد آقا!بچه من هنوز زنده است!چطور به خودتون اجاز مي دهيد اين طور بي رحمانه بچه ام رو تيكه تيكه كنم؟!


به شدت جا خورد.با اين حال با احتياط گفت:


_من واقعا متاسف ولي دكتر صارمي گفت...


حرفش را قطع كردم وگفتم:


_براي من مهم نيست كه دكتر راجع به پسر من چي فكر ميكنند!شما هم بهتره به فكريه قلبه ديگه براي دخترتون باشيد


بلند شدم كه بروم .از پشت سرم گفت:


_خواهش ميكنم خانم!به خاطر خدا!

AreZoO
5th December 2010, 05:35 PM
به طرفش برگشتم وگفتم:


_اگه شما جاي من بوديد به خاطر خدا چنين كاري بابچه تون ميكرديد؟


با آن قد بلند انگار تا شده بود.با صدايي لرزان گفت:


_من حال شما رو نمي فهمم!مشكله آدم خودشو جاي شما بزاره،اما خانم اگه حرف دكترا درست اشه داشتن يا نداشتن قلب به چه درد پسرتون ميخوره؟!


با لحني تند گفتم:


_جوري حرف مي زنيد انگار من يه چيزي به شما بدهكارم!حضرت آقا مرگ وزندگي هردو به دست خداست.من هنوز از لطف خدا اونقدر مايوس نشدم كه با دست خودم بچه ام رو تكه تكه كنم.


التماس كرد:


_خانم شما را به خدا تا دير نشده كمي فكر كنيد...من حاظرم هر چقدر بخوايين بپردازم.من حاظرم همه زندگي ام روبدم...


با حالتي سرزنش بار براندازش كردم وبي توجه به بقيه حرفهايش به طرف آسانسور رفتم.مثل اين بود كه سينه ام را شكافته باشند.طبقه همكف از آسانسور پياده شدم وبه هر بدبختي بود خودم را به دستشويي رساندم.دوباره دلم آشوب شده بود.خم شدم وبالاآوردم.وقتي يك مشت آب به صورتم زدم خودم را در آينه نگاه كردم.شايد اگر خبر ميدادند روزهاي آخر عمرم را سپري ميكنم تا اين اندازه وحشت زده نبودم.تازه داشتم ميفهميدم وقتي مامان ميگفت بچه مثل بخشي از جگر مادر است يعني چه!زني در حال شستن دستانش پرسيد:


_شما حالتون خوبه؟


با تعجب نگاهش كردم وحرفي نزدم.نمي دانم چرا آن روزها حرفهاي همه به نظرم منظور دار بود.


آن قدر با خودم در گير بودم كه نفهميدم كي به حياط بيمارستان رسيدم. هوا باراني بود اما من روي نيمكت خيس نشسته بودم.دلم مامان را مي خواست كسي كه مثل كوه تكيه گاهم بوداما ياد مامان فقط غصه هايم را بيشتر ميكرد.دوست داشتم به جايي بروم كه بتوانم بارم را سبك كنم،جايي براي توكل،جايي كه فكر ميكردم جاي من نيست!طفلك مامان چقدر گريه ميكرد.ميگفت آروزي آدم ها با گذشت زمان بيشتر وبزرگتر ميشود.مگز چند سال از آن روزها ميگذشت؟!حالا من بودم با يك دنيا اي كاش!


با عجله از بيمارستان خارج شدم.شده بودم مثل موش آب كشيده!جلوي اولين تاكسي را گرفتم وگفتم:


_تجريش!


** ** *** ** **


صحن امازاده پر بود از مردمي كه براي زيارت آمده بودند.كفشم را تحويل دادم ووارد حرم شدم.اما بيشتر از چند قدم نتوانستم جلوتر بروم.همان جا به ديوار تكيه دادم واشكم سرازير شد.آن بارگاه ملكوتي كجا ومن گناهكار كجا؟شرمنده وحقارت زده بودم كه درست به وقت گرفتاري به پا بوس آمده بودم.روي ديوار سرخوردم وبه زمين نشستم.همان طور كه به ظريح خيره شده بودم زير لب تكرار كردم:


_اي بزرگوار!كمكم كن!


ان قدر اين جمله را تكرار كردم تا هم دهانم خشك شد وهم اشكم اما هنوز جسارت جلو رفتن نداشتم.با قلب شكسته گفتم:


_شك دارم كه خدا من رو بخشيده باشه اما اي بزرگوار واسطه شو ميان خداوند به خاطر پسرم.اون مثل يك فرشته پاك وبي گناهه.گاهي فكر ميكنم خداوند من رو به حال خودم رها كرده ورحتش رو از من دريغ كرده ،اگه غير از اينه8 از او بخواه نوري به قلب تاريكم بتابونه،شايد از اين سردرگمي وحشت خلاص شم.


به ياد مامان افتادم ودباره بغض گلويم را فشرد.زير لب گفتم:


_امروز اومدم اون ها از خودت بخوام.من رو از رحمتت مايوس نكن...


نفهميدم چه مدت در امامزاده بودم وقتي از آنجا خارج شدم هوا تاريك شده بود،اما پاي رفتن به خانه را نداشتم.خانه هم برايم بي وجود مامان وكيان برايم ماتكده بود.ساعتي زير باران پياده روي كردم وبالا خره براي رفتن به خانه سوار تاكسي شدم.تا خانه هزار جور فكر ازمغزم گذشت:اينكه با يكي دو متخص ديگر مشورت كنم واگر آنهاهم با دكتر صارمي موافق بودند با مسئوليت خودم كيان را مرخص كنم.به نظرم اين تصميم در نهايت قابل تحمل تر ازرضايت به تكه تكه كردنش بود.بدبختانه شجاعت اين كار را هم در خودم نميديدم.اين كه دست روي دست بگذارم ومرگ تدريجي او را ببينم.داشتم توي تاريكي كوچه دنبال كليد ميگشتم كه بابك از عقب سلام كرد.آن قدر ترسيدم كه تا مغز سرم يخ كرد. آن روزها اعصابم خيلي ضعيف شده بود.بابك جلو آمد وگفت:


_كجا بودي تا حالا ؟رفتم بيمارستانم نبودي؟


گفتم:


_اعصابم بهم ريخته بود.رفتم حال وهوايي عوض كنم.خيلي وقته منتظري؟


صورتش توي تاريكي بود اما از صدايش ميشد فهميد كه چقدر گرفته وخسته است.پرسيد:


_مي دوني ساعت چنده؟بهتر بود منتظر ميموندي تا بيام.اون وقت هر جا مي خواستي ميبردمت.


همان طور كه در را باز ميكردم گفتم:


_من كه بچه نيستم.ممنون كه به فكرمن هستي!


بعد كنار ايستادم وگفتم:


_بيا بالا!


دقيق نگاهم كرد وگفت:


_ممنون بدم نمياد يه فنجون جاي بخورم.

حالي داشتم كه دلم ميخواست تنها باشم،اما به زور لبخند زدم.وقتي وارد خانه

شديم آن قدر ساكت بود كه صداي برخورد قطرات باران با كانال كولر كاملا شنيده مي شد.بابك پالتوي بلندش را به جالباسي آويزان كرد وروي يكي از مبل ها نشست.هما نطور زير كتري را روشن ميكردم گفتم:


_حالت چطوره؟


با صدايي گرفته گفت:


_اين روزها حالم اصلا خوش نيست.راستش لحظه اي فكر اين بچه از مغزم بيرون نميره.نه دستم به كار ميره نه دلم مياد توي اين اوضاع ببينمش!اونم از عمه!


رو به رويش نشستم وگفتم:


_ما حسابي باعث دردسر وناراحتي ات شديم.

AreZoO
5th December 2010, 05:37 PM
با دقت نگاهم كرد وگفت:


_آن قدر گريه كردي كه چشمات باز نميشه! مي خواي خودت رو از پاي دربياري؟


حرفي نزدم.مكثي كرد وگفت:


_امروز با دكتر صارمي حرف زدم.بازم حرفهاي قبلي اش رو تكرار ميكرد.راستش من با يك دكتر ديگه هم حرف زدم.تا اسم دكتر صارمي رو آوردم گفت تشخيص ايشون حرف نداره.ميگفت پرفسور صارمي از استاداش بوده!ديگه واقعا نمي دونم بايد چه كار بكنيم.


گفتم:


_اون هيچ اميدي به زنده ماندن كيان نداره .دارند هر كاري ميكنند تا رضايت منو براي پيوند عضو جلب كنند.امروز هم يكي رو فرستاده بودند تا از من براي پيوند قلب دخترش رضايت بگيره.


با بك با ناراحتي گفت:


_اون ها بدون رضايت تو اجازه هيچ كاري رو ندارند.


درمانده گفتم:


_نمي دونم اين وضع تا كي ادامه داره!اما من ديگه واقعا تحملش رو ندارم.دلم مي خواد چشمم رو ببندم وقتي باز ميكنم ببينم همه چيز مثل سابقه!مگه يه آدم چقدر تحمل داره؟


بغضم شكست واشكم سرازير شد.دلم نمي خواست جلوي او گريه كنم.ولي دست خودم نبود .صورتم را با دستانمپوشاندو وسعي كردم آرام باشم.جعبه ي دستمال كاغذي را به طرفم دراز كرد وگفت:


_مي فهمم چه حالي داري.اما خودت هم مي دوني با گريه كردن وبي تابي هيچ چيز عوض نميشه!بايد صبور باشي.


در حالي كه دستمال برميداشتم گفتم:


_هميشه حرف زدن ساده تر از عمل كردنه!


با لبخندي تلخ گفت:


_تو خيال ميكني فقط خودت از اين اوضاع وشرايط ناراحتي؟درسته كه من جاي تو نيستم ولي خدا ميدونه كه چقدر از اتفاقات پيش اومده ناراحتم.كيان همون اندازه براي من عزيزه كه يك پسر براي پدرش!


از پشت پرده اشك نگاهش كردم.به معني واقعي كلمه ناراحت بود.يك سيگار از پاكت سيگارش برداشت وبعد به من تعارف كرد.گفتم:


_ممنون،مدتيه كه نمي كشم!


انگار كه خودش هم از كشيدن سيگار منصرف شد،چون دوباره بيآنكه روشنش كند توي پاكت گذاشت.


به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم در حالي كه فنجانها را پر ميكردم پرسيدم:


_حال بقيه چطوره؟دايي،مادرت،فرشته؟


با لحني معني دار گفت:


_مي دونم فرشته بهت گفته كه من مدتيه خونه نميرم.پس وانمود نكن بي خبري!


با فنجانهاي چاي به پذيرايي برگشتم و گفتم:


_فكر مي كني كار درستي ميكني؟فرشته ميگفت مادرت از غصه مريض شده!


بي آنكه به صورتم نگاه كند گفت:


_مامان من از غصه من نيست كه مريض شده، اون به خاطر زنجير هاي وابستگي كه به دست وپاي خودش بسته مريض شده!ممكنه توهم مثل فرشته قبول نكني اما من دارم كمكش ميكنم از قيد اين قل وزنجي خلاص بشه!


يك فنجان چاي مقابلش گذاشتم وگفتم:


_من خيال ندارم توي زندگيت دخالت كنم اما تو بايد به مادرت حق بدي !اون به هر حال يك مادره!


با پوز خند گفت:


_چه خوب شد مادر شدي تا بتوني احساس مادرانه رو درك كني!نمي خوام سرزنشت كنم يا باعث بشم توي اين شرايط ياد گذشته بيفتي،اما خيال ميكني وقتي دو تا پات رو كردي توي يك كفش وگفتي ميخواي زن كامران بشي عمه چه حالي داشت؟


همه بدنم خيس عرق شد،ولي حرفي نزدم.آرام گفت:


_به درست يا نادرست بودن اون تصميم كاري ندارم اما تو انتخابت رو كرده بودي.


گفتم:


_منظورت از اين حرفها چيه؟مسائل من چه ربطي به مشكل تو داره؟!


به عقب تكيه داد وگفت:


_مي خوام بگم هر كسي مي تونه من رو توي اين شرايط سرزنش كنه به جز تو! لا اقل تو بايد بفهمي چي ميگم!شايد الان وقت زدن اين حرف ها نباشه ولي مي خوام باور كني من تصميم خودم رو گرفتم وهيچ وقت هم اين قدر مصمم نبودم!...


بي حوصله گفتم:


_ديگه همه چيز تموم شده!اما انگار تو باور نكردي،لطفا كمي منطقي باش!


با قاطعيت گفت:


_بهتره خودت منطقي باشي !تا كي مي خواي تو پيله ايي كه ساختي خودت رو حبس كني؟چيه؟نكنه هنوز هم نمي توني روي من حساب كني؟من به خاطر تو به تمام تعلقاتم پشت كردم.


گفتم:


_اگر منتظري به خاطر اين كارت تحسينت كنم،سخت در آشتباهي.من هنوزخودم،خودم رو پيدا نكردم اون وقت چطور ميتونم يكي ديگه رو هم وارد بدبختيهام كنم؟خواهش ميكنم بابك!خواهش ميكنم من رو به حال خودم بگذار .بگذار به درد خودم بميرم!


دوباره اشكم سرازير شد.عصبي از جا بلند شد وگفت:


_كاش ميتونستم بفهمم دليل ترديت چيه،اما به هر دليلي كه هست داري زندگي من وخودت رو تباه ميكن!اين رو يك روز مي فهمي.قبلا هم بهت گفتم ديگه نمي گذارم به جاي من تصميم بگيري.آن قدر منتظر ميمونم تا جاي خالي من رو توي قلبت حس كني!


بعد به طرف جالباسي رفت وپالتويش را برداشت.دلم مي خواست حرفي بزنم اما سكوت كردم تا برود. وقتي در را پشت سرش بست ،دوست داشتم با صداي بلند زار بزنم.جاي او هيچ وقت در قلبم خالي نبود.حضور او در زنگي ام مثل ستاره صبح بود،يك روشنايي دلپذير در آن تيرگي محض!دروغ كه نبود!هميشه درست وقتي كه انتظارش را نداشتم مثل يك ناجي افسانه ايي از راه ميرسيد وكنترل اوضاع را به دست مي گرفت. شايد فقط خدم ميدانستم كه چقدر ان روزها به حضوراو در كنار خودم احتياج دارم،اما وقتي به قلبم رجوع ميكردم ،مي ديدم آنقدر اورا دوست دارم كه نمي توانم رنجش را ببينم. بدون شك اگر بقيه به گذشته ي ننگين من پي مبردند،بيش از بيش به خاطر فكر ازدواج با من سرزنشش مي كردند. نمي توانستم به خاطر خودمم اورا درون گردابي از ملامت وتحقير وسرزنش بيندازم وسبب شوم يك عمر گناه مرا به گردن بگيرد ومجبور باشد ميان من وچيزهايي كه دوستشان دارد يكي را انتخاب كند.


زير لب گفتم:


_شايد به خاطر اين كه بيش از آنچه كه تو ادعا ميكني من رو دوست داري،من تو را دوست دارم.

AreZoO
5th December 2010, 05:38 PM
فصل پانزدهم:

بيست ودو روز از آن تصادف وحشتناك كه زندگي ام رو بهم ريخته بود ولي كيان همچنان بيهوش بود ومن هم چنان اميدوار! گاهي از عاقبت ماجرا مي ترسيدم ولي بعد به خودم اميد ميدادم كه او بالاخره بهوش خواهد امدومن بعد از آن لحظات تلخ دوباره لذت در آغوش كشيدن وشنيدن صدايش را احساس خواهم كرد. آن قدر براي آن روزهاي بعد از بهبودي اش نقشه داشتم وآن قدر نذر ونياز كرده بودم كه حسابشان از دستم در رفته بود.گاهي در خيالاتم صداي اورا مي شنيدم كه تكرار مي كرد "مامان!مامان..."آن وقت به شدت بهم مي ريختم وآرزو ميكردم كاش زنده نبودم وآن روزها را نميديدم.حاظر بودم از همه چيز بگذرم تا فقط يك بار ديگر صداي اورا بشنوم.واقعا اين حقيقت دارد گاهي آدم در شرايطي قرار ميگيرد كه از تمام خواسته هاي خودش چشم پوشي مي كند ومن در چنان وضعي قرار داشتم.انگار پاك فراموش كرده بودم تا پيش از اين از خدا چه مي خواستم،حالازندگي من توي بيمارستان و روي تختي كه او خوابيده بود خلاصه ميشد.آن قدر امد ورفت كرده بودم كه اكثر پرسنل بيمارستان به نام وچهره مرا مي شناختند.خوانواده آن راننده جوان هم كه با كيان تصادف كرده بود به اندازه من سرشناس بودند.آنها هر روز به عيادت كيان مي آمدند وسعي ميكردند با من كه ان روزها رفتار درستي نداشتم مدارا كنند.گاهي دلم به حال مادرش مي سوخت.به محض ديدن كيان به پهناي ورت اشك ميريخت حالا يا براي كيان وبدبختي هاي من بود يا براي پسرش! آن روز هم مثل روزهاي گذشته سعي كرد باب گفتگو روا باز كند اما باسردي من مواجه شد.همسرش كه كمي عقب تر ايستاده بود جلو آمد وگفت:
_دخترم اون هم مثل خودت مادره !به خدا از روزي كه اين اتفاق افتاده نه خواب داره نه خوراك!من هم همينطور.اما آخه اين ماجرا كه از عمد نبوده ،درسته كه به بدترين شكل ممكن رخ داده ،ولي باز هم اسمش حادثه است.خدا شاهده ما آن قدر براي شما ناراحتيم كه پاك سرمون رو فرا موش كرديم.قراربود بعد از محرم دامادش كنيم كه يك دفعه ان اتفاق افتاد...

بي حوصله وعصبي گفتم:

_شما از من چه توقعي داريد؟هيچ ميدونيد پسرتون با زندگي من چه كار كرد؟مادرم افتاده گوشه ي اسيشگاه ،پسرم توي اغماست،خودمم نمي دونم زنده ام يا مرده!شما اصلا مي دونيد مرگ مغزي يعني چي؟مي دونيد اگه پسرم بميره مادرم دوام نمي ياره؟چطور مي تونيد تو چنين شرايطي از دامادي پسرتون حرف بزنيد؟!

ارام وبا محبت گفت:

_انگار ما با حرف زدنمون فقط شما را مكدر مي كنيم.

ميان گريه صادقانه گفتم:

_واقعيتش رو بخواين همي طوره!شايددرست نباشه بگم اما من هر بار شما رو مي بينم مجبورم به ياد بيارم چه كسي وچه طور اين بلا رو به سرمون آورده!لطفا ديگه به ديدن كيان نياين.از تون خواهش مي كنم من رو به حال خودم بگذاري.

آهي كشيد وگفت:

_شما حق دارين !هيچ كس به جاي ديگري نيست.شايد ما هنوز هم به عمق راحتي شما پي نبرديم.من واقعا متاسفم ونمي دونم ديگه چي بايد بگم!

بعد به همسرش گفت:

_ديگه بهتره بريم خانوم!كاري كه از دستمون بر نمياد لااقل نمك به زخمشون نپاشيم.

از رفترم ناراحت بودم ولي حرف دلم را زده بودم!خانمش قبل از رفتن صورت مرا بوسيد وگفت وبا مهرباني گفت:

_به خدا توكل كن دخترم!از رحمتش مايوس نشو.مراقب خودت هم باش رنگ به رو نداري.

بعد از رفتن آنها قدري توي فكر بودم كه متوجه آمدن دكتر نشدم.او در حال برسي وضع كيان گفت:

_حالتون چطوره خانوم؟

از جا بلند شدم وسلام كردم.با محبت به سلامم جواب داد و گفت:

_اون قدر توي فكر بودين كه متوجه اومدن من نشدين.

گفتم:

_معذرت ميخوام آقاي دكتر!اين روزها حال درستي ندارم.اصلا نمي دونم خوابم يا بيدار...

پرسيد:

_اون زن وشوهر مادر اون راننده ان؟

گفتم:

_بله آقاي دكتر.

صاف نگاهم كرد وگفت:

_به نظرم ادماي موجهي به نظر ميان.

AreZoO
5th December 2010, 05:39 PM
گفتم:

_بله همين طوره!اما موجه بودن اونها نمي تونه اشتباه پسرشون رو توجيه كنه!

با لحن معني داري گفت:

_شما انساني منطقي هستيد،اما جوري از اين حادثه غير عمد حرف ميزنيد كه انگار غرضي در كار بوده!

زير لب گفتم:

_بعضي از همين حادثه هاي غير عمد ندگي آدم رو نابود ميكنند.

بعد كمي بلندتر گفتم:

_نمي دونم چرا تمام حرفها ورفتار هاي من به نظر شما غير منطقي مياد آقاي دكتر؟!يا من واقعا ادم عجيبي هستم يا شما به اقتضاي شغلتون خلي راحت با اين قضايا برخورد ميكنيد.البته حق هم داريد.شايد اگه به جاي پزشك در مقام يك پدر يا مادر بوديد حال من رو بهتر درك ميكردين!

مكثي كرد وگت:

_همراه من بيا!بايد چيزي رو نشونت بدم!

بعد جلوتر ز من به را افتاد واز بخش خارج شد.دنبالش از بخش بيرن رفتم وپرسيدم:

_ببخشيد داريم كجا ميريم؟

دكتر بي انكه به صورتم نگاه كند همانطور كه به سمت آسانور ميرفت گفت:

_عجله نكن!

از سكوتش مي ترسيدم.با اينكه جوابش را مي دانستم پرسيدم:

_حال كيان چطوره آقاي دكتر؟تغييري نكرده؟

دكتر گفت:

_متاسفانه خير!

قلبم خيلي تند مي زد وگواهي بدي مي داد.در طبقه دوم دكتر از اسانسور خارج شد.من هم مثل دختر بچه ايي حرف شنو دنبالش رفتم. وقتي جلوي بخش سي سي يو ايستاد،با تعجب نگاهش كردم،ولي او با جديت در بخش را باز كرد ومنتظر شد تا اول من وارد شوم.مكثي كردم و وارود بخش شدم.يكي از پرستار ها با ديدنم گفت:

_وقت ملاقات تموم شده!

دكتر صارمي از پشت سرم گفت:

_ايشون با من هستند.شما بفرماييد خانوم پرستار.

آرام از دكتر پرسيدم:

_ببخشيد من بايد كسي رو ببينم؟!

دكتر جلوتر از من به را افتاد وپايين يكي از تخت ها ايستاد.مريض ان تخت دختر بچه ايي پنج ،ششش ساله بود كه ظاهرا از نارحت قلبي رنج ميبرد.

دكتر به من كه همانجا خشكم زده بود گفت:

_بياييد نزديك تر.

جلوتر رفتم ود كنار دكتر ايستادم.دختر بچه زيبايي بود وبا ان موهاي بلند وسياه رنگ مثل فرشته ايي بود كه راحت خوابيده!به دستگاهاي بالاسرش نگاهي كردم وگفتم:

_واقعا تاسف اوره كه اين بچه تو اين سن وسال بايد از ناراحتي قلبي رنج ببره !دكتر عينكش را از چشم برداشت وگفت:

_بله واقعا درد اوره!

پرسيدم:

_چرا من رو به اينجا اوردي؟

AreZoO
5th December 2010, 05:39 PM
دكتر گفت:

_اين بچه درست هم سن پسر شماست.به نظر شما راجع به كدوم يكي بايد واقع بين تر باشم؟!

با تعجب گفتم:

_منظورتون رو نمي فهمم!

دكتر گفت:

_چند دقيقه قبل تو آي سي يو گفتين به اقتضاي شغلم با اين قضايا راحت برخورد ميكنم وچون در مقام يك مادر يا پدر نيستم نمي تونم دركتون كنم.

با دقت به صورتش خيره شدم.بعد از كمي سكوت گفت:

_من يك پزشكم خانوم.وظيفه من نجات جون آدم هاست.خواه پسر شما خواه هر كس ديگه اي!اگر ميگم متاسفانه ديگه نميشه كاري براي پسرتون كرد،به اون معنا نيست كه بخوام ازش دست بكشم،ما هر اقدامي رو كه بايد صورت مي داديم،داديم اما انگار خدا نخواست كه اون به زندگي ادامه بده.حق با شماست!شغل من ايجاب ميكنه كه آدمي منطقي باشم واز روي احساسات تصميم نگيرم واين هيچ ربطي به پدر بودنم نداره،ممكنه باور نكنيد ،اما اگر پسر خودم هم جاي پسر شما بود.همون كاري رو كردم كه از شما مي خوام.اين دختر بچه با اين وضع مدت زيادي زنده نمي مونه بايد هرچي زودتر پيوند قلب بشه!

متاسفانه براي پسر شما ديگه كاري از ما ساخته نيست ،اما اگر شما بخواين جون اين بچه رو ميشه نجات داد.

راستش به جاي من دكتر سيادتي متخصص قلب ميخواست باهاتون صحبت كنه اما من ترجيح دادم مدتي فكر كنيد وبعد خودم با هاتون صحبت مي كنم.

اشك در چشمانم حلقه زد.دختر همان مردي بود كه چند روز پيش به ديدن كيان امده بود.به نظر ميرسيد انجا پايان راه است.دكتر با محبت گفت:

_قصدم اين نبود كه با اوردن شما به اينجا احساساتون رو تحريك ميكنم اما خيلي وقت بود كه مي خواستم با هاتون صحبت كنم.مي دونيد؟آدم وقتي خودش رو حبس ميكنه،از ديگران بي خبره!مي خواستم بهتون بگم زير سقف همين بيمارستان كساني وجود دارند كه نيازمند محبت وياري شما هستند.فقط كافيه از لاك خودتون بياين بيرون وكمي به دور از احساسات فكر كنيد.

ميان گريه گفتم:

_چطور ميتونم؟من يك مادرم!

دكتر گفت:

_پس به عنوان يك مادر فكر كن اون بچه تا كي بايد زجر بكشه؟!هيچ ميدونيد با رضايت شما ،جون چند نفر انسان رو ميشه نجات داد؟مي تونيد تصور كند چند تا ادم به ياد پسرتون سالها مي تونند زندگي كنند؟ ممكنه باز فكر كنيد من آدمبي رحمي هستم،اما خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟همه ما روزي رفتني هستيم فيكي زودتر يكي ديرتر.پس به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!بچه هام امانتي هستند كه خدا خودش داده وهر وقت بخواد از ما ميگيره.ما حتي مالك خودمون هم نيستيم پس به خاطر چي بجنگيم؟!!اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!در دايره قسمت ما نقطه پرگاريم.اين وسط من وامثال من هم وسيله ايم دختر جون!

وقتي از بيمارستان خارج شدم حرفهاي دكتر مثل يك ديلوگ ضبط شده ،درمغزم تكرار ميشد:

" اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!... پس به خاطر چي بجنگيم؟!... به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!... همه ما روزي رفتني هستيم يكي زودتر يكي ديرتر... خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟...من هم فقط وسيله ام دختر جون!"

همان جا روي جدول كنار خيابون نشستم.چيز غريبي بود!انگار حرف هاي دكتر تكانم داده بود!بيش از هر چيز ايمان وتوكلش به خداوند مرا تحت تاثير قراردادهبود.مثل اين بود كه نوري به قلبم تابيده باشند.به ياد مامان وعكس العمل احتمالي اش افتادم.قلب خودم هم به اين كار رضا نبود.اما از روزاي گذشته ارام تر بودم.همان طور كه نشسته بودم سرم را روي پاهايم گذاشتم وزانوهايم را به بغل گرفتم.مانده بودم زندگي كي به من روي خوش نشان خواهد داد.همه ياميد وارزوهايم در كيان خلاصه شده بودكه او هم ساز بي مهري مي زد.زني در حال عبور پرسيد:
_حالت خوبه دختر؟
به زحمت سر بلند كردم وبه زور لبخند زدم.چيزي به غروب نمانده بود.باد سردي مي وزيد ولي ناي بلند شدن نداشتم.آن قدر آنجا نشستم تا هوا كاملا تاريك شد. ذهنم مثل ديگي پر از آب مي جوشيد وسرم گيج مي رفت.به هر زحمتي بود از جا بلند شدم وخودم را به تاكسي ها رساندم.حتي نمي دانستم كجا هستم.

AreZoO
5th December 2010, 05:40 PM
صبح كه از خواب بيدار شدم آنقدر سرم درد ميكرد كه مجبور شدم آرام بخش بخورم.شب بدي را گذرانده بودم.شبي پر از اظطراب وترديدو وحشت!شبي كه مثل عبوري از دالاني تنگ وخفه بود.
از چاي جوشيده شب گذشته يك فنجان براي خودم ريختم وبه هر بدبختي كه بود فرودادم.داشتم براي رفتن به بيمارستان حاظر ميشدم كه صداي زنگ در سكوت خانه را شكست.فرم زنگ زدنش را ميشناختم .بابك بود.از پشت اف اف گفتم تا چند دقيقه ديگر پايي مي روم.اما قبل از اينكه خانه را ترك كنم بالا امد.صورتش خسته وگرفته بود.به سلامم جواب دادويك كيسه نايلوني سياه رنگ به طرفم دارز كرد.پرسيدم:
_اين چيه؟
مختصر گفت:
_رفته بودم بانك .بگيرش اين روزها لازمت ميشه!
گفتم:
_ممنون،اما لازم نيست.
بي حوصله گفت:
_دست از كله شقي بردار !ما همه عضو يك خانواده ايم.
علي رغم ميلم پول را گرفتم وروي ميز گذاشتم.پرسيد:
_داشتي ميرفتي بيمارستان؟
گفتم:
_آره.نمياي تو؟
همانطور كه به طرف پله ها ميرفت گفت:
_نه ،پايين منتظرتم.
گفتم:
_مزاحمت نميشم.
به سردي گفت:
_مزاحم نيستي.مي خوام اون بچه روببينم.ديشب خوابهاي بدي مي ديدم.
بعد از رفتن او چند لحظه با ترديد ايستادم وبعد از خانه خارج شدم.روز سرد وگرفته اي بود.از آن روزهاي باراني آذر ماه كه قلب ادم ميگرفت.وقتي سوار ماشين شدم بابك بي هيچ حرفي راه افتاد.دلم ميخواست چيزي ميگفت.هر چيزي بهتر از ان سكوت آزار دهنده بود.پرسيدم:
_هنوز ازمن دلخوري؟
بي انكه نگاهم كند گفت:
_اين طور به نظر ميام؟
درمانده گفتم:
_حالم اصلا اين روزها خوش نيست.حرف هام روبه دل نگير.
مختصر گفت:
_دارم سعي ميكنم تو را درك كنم.مي فهمم كه اين روزها توي شرايط بدي هستي.با صدايي لرزان زير لب گفتم:
_بدتر از اونچه فكرشو بكني!
با دقت نگاهم كرد وگفت:
_ديروز با دكتر عمه صحبت كردم.مي گفت ميتونيم چند روز ديگه مرخصش كنيم اما بايد مراقب باشيم چون با كوچكترين اتفاق غير منتظره ايي ممكنه دوباره به همان حال وروز بيفته!
گفتم:
_چقدر خوشحالم كه اين روزها رو نمي بينه.مطمئنم اگر بود دوام نمياورد.
متعجب پرسيد:
_منظورت چيه؟حال كيان بدتر شده؟
با پوزخند گفتم:
_مگه بدتر از اين هم ميشه؟
با جديت پرسيد؟
_به همين زودي نا اميد شدي؟
به نيمرخش نگاه كردم وگفتم:
_بحث نا اميدي نست.بعضي از حقايق اون قدر تلخ هستند كه ما نمي تونيم اورشون كنيم،شايد هم نمي خوايم باورشون كنيم!
به طرفم برگشت وبا تعجب نگاهم كرد ولي حرفي نزد.وقتي به بيمارستان رسيديم با منه به آي سي يو امد وا كيان ديدن كرد.باز هم مثل هر بار انقدر ناراحت شد كه نتوانست بيشتر از چند دقيقه بالاي سرش باايستد.وقتي از بخش بيرون امديم بي مقدمه گفتم:
_هرگز فراموش نمي كنم كه چقدر به كيان لطف داشتي!مطمئنم اوهم تو رو خيلي دوست داشت!
با تعجب پرسيد:
_دوست داشت؟!منظورت چيه كه ميگي داشت؟جوري حرف ميزني كه...
حرفش را نيمه كاره گذاشت.با صدايي لرزان گفتم:
_ممنون كه به ديدنش اومدي!
باز هم با تعجب نگاهم كرد.اشك هايم را پاك كردم وبه زحمت گفتم:
_بهتره بري به كارت برسي!
با ترديد پرسيد:
_تو ...حالت خوبه؟!
گفتم:
_نمي دونم!حالم مثل روزيه كه كيان تصادف كرده.حس ميكنم دارم يك بار ديگه اون رو از دست ميدم!
پرسيد:
_مي خواي پيشت بمونم؟
گفتم:
_نه بهتره بري وبه كارت برسي.
در رفتم مرددبود اما علي رغم ميلش رفت.بعد از رفتن و مدتي در حياط بيمارستان پرسه زدم وفكر كردم.به حرفهاي دكتر،به حرف هاي پدر آن دختر بچه،به حرفهاي بابك وبه...كيان!
زماني به خود آمدم كه ظهر گذشته بود وداشتم به بخش سي سي يو ميرفتم.دلم مي خواست يك بار ديگر ان دختر بچه راببينم.دليلش را نميفهميدم اما حسي غريب مرا به انجا كشيده بود.

AreZoO
5th December 2010, 05:40 PM
حتي اسم ان دختر بچه را به خاطر نداشتم.داشتم به پرستار بخش نشاني ميدادم كه كسي از عقب صدا زد:
_خانوم تاج بخش؟!
وقتي به عقب برگشتم پدر ان دختر بچه را ميان عيادت كننده هايي كه پشت در بخش منتظر ايستاده بودند ديدم.از ظاهرش مي شد فهميد كه حال وروز درست وحسابي ندارد،اما ازديدن من خوشحال به نظر مي رسيد.پرسيد:
_شما كجا؟اينجا كجا؟!
پرستاري كه جلوي در ايستاده بود گفت:
_گمونم نشاني هاي دختر شما رو مي دادند!
برق اميد را مي شد توي چشمانش حس كرد.به زحمت گفتم:
_معذرت م خوام من حتي اسم شمارو فراموش كردم.
فورا گفت:
_فروتن هستم.مي فرموديد من خدمت ميرسيدم.
از حرف زدن اكراه داشتم.انگار داشتم با قاتل كيان حرف ميزدم.مختصر گفتم:
_اين بار دومه كه به ديدن دخترتون ميام.
صادقانه گفت:
_ميدونم!پرستارها گفتند كه با دكتر صارمي اومدين به ديدن دخترم.
با ترديد پرسيدم:
_مي تونم ببينمش؟
با خوشحالي گفت:
_حتما! قد متون روي چشم!
بعد به پرستار گفت:
_مادرم كه اومد بيرو اجازه بدين خانوم برن داخل!
به عنوان توضيح به من گفت:
_خودتون كهاز مقرارت بخش مطلعيد!بايد يكي يكي رفت داخل.
به زحمت لبخند زدم وبا سرم تاكييد كردم.اصلا حال وحوصله حرف زدن نداشتم ،گمانم او هم اين موضوع را فهميد وتا امدن مادرش حرفي نزد.شده بودم مثل كسي كه به خاطر انجام دادن كاري ناشايس احساس عذاب وجدان ميكند.يكي دوبار به سرم زد برگردم اما نتوانستم.وقتي مادر فروتن بيرون امد هنوز حالم بد بود. وارد بخش شدم.حس ميكردم پاهايم روي زمين نيست وسوار بر چرخي به جلو ميروم.دخترك به زيبايي يك رويا خوابيده بود.به ظرم چيزي ته دلم شكست چون صداي شكستنش رو شندم.با انگشتاني لرزاندستش را نوازش كردم.پلكش لرزيد وبا چشماني نيمه باز نگاهم كرد.انگار موجي از تمنا به قلبم نشست.دوباره به ياد رف هاي دكتر صارمي افتادم. مطمئن نبودم كه عمق حرفش را فهميده باشم!
وقتي از بخش خارج شدمبيشتر عيادت كننده ها رفته بودند.فروتن ومادرش به محض ديدنم به جلو امدند.دلم به حالشان مي سوخت كه به من به چشم يك ناجي نگاه مي كردند.مادر فروتن كه زني جا افتاده بود با محبت گت:
_ببخشيد كه من به جا نياوردمتون!وقتي رفتين پسرم معرفيتون كرد.به خاطر پسرتون واقعا متاسفم.
زير لب تشكر كردم.گيج گيج بودم.فروتن به يكي از صندلي ها اشاره كرد وگفت:
_بنشينيد خانم تاج بخش!رنگ به روتون نيست!
روي اولين صندلي خالي نشستم.تمام تنم آن وقت سال خيس عرق بود.فروتن با ملاحظ گفت:
_حال...پسرتون چطوره؟
سوالش به نظرم هزارتا معني مي داد.گفتم:
_فرقي نكرده!فكر كنم ميدوني!
دستپاچه گفت:
من ...نميدونم بايد چي بگم!
با صدايي لرزان گفتم :
_شايد اگر من هم به جاي شما بودم به هر ريسماني چنگ ميزدم.به خاطر رفتار اون روزم معذرت ميخوام !بايد به من حق بدين.
فورا گفت:
_البته من مي فهمم1خودم هم پدرم.
بالبخند تلخي گفتم:
_به نظر مرسه كه سرنوشت پسر من ودختر شما يه جورايي به هم گره خورده!
حرفي نزد ولي صورتش به معناي كامل كلمه متاسف وناراحت بود.پرسيد:
_حال دختر شما بعذ از پيوند قلب كاملا خوب ميشه؟
مادرش گفت:
_اگه به پيوند جواب بده خوب ميشه!دكترش گفت.
دوباره اشكم سرازير شد.مرگ پسر من زندگي دوباره به ديگري ميداد.فكر كردم چه قانون خشن ودرد ناكي!فروتن ومادرش هم به گريه افتادند.از جا بلند شدم .
فروتن گفت:
-اگر تشريف مي بريد خونه ميرسونمتون!شما اصلا حالتون خوش نيست!
گفتم:
_نه ممنون!حال دخترتون به زودي خوب ميشه!
ميان گريه لبخند زد وگفت:
_اسمش عسله!
لبهاي من هم لرزيد اما چيزي نگفتم.داشتم به طرف اسانسور ميرفتم كه دنبالم دويد.
_خانوم تاج بخش!
به طرفش برگشتم.مستاصل به نظر مي رسيد.بعد از مكثي طولاني گفت:
_هر گز نمي تونم خودم رو جاي شما بگذارم ،بااينكه تصميم شما ميتونه زندگي رو به دخترم برگردنه،اما ازتون خواهش ميكنم هر جوري كه قلبتون راضي ميشه تصميم بگيريد.من...بعد از اخرين باري كه همديگه رو ديديم خيلي فكر كردم.شما حق دارين!دلم نمي خواد از روي احساسات تصميمي بگيرين كه بعدا يك عمر خودتو رو سرزنش كنيد.بالاخره خداي ما هم بزرگه!
به سختي گفتم:
_خدا نگهدار!
در آسانسور را باز نگهداشت ووقتي سوار شدم آن را بست ولي حالت نگاهش دلم را به اتيش كشيد.نگاه درمانده ودردمند يك پدر رنج ديده.بعيد ميدانستم تا آخر عمرم بتوانم آن نگاه را فراموش كنم.

AreZoO
5th December 2010, 05:41 PM
فصل 16:

تصمیم سخت و دردآوری بود. بنابراین به خودم بیشتر از چند ساعت فرصت ندادم. فردای ان روز قبل از اینکه تصمیم تازه ای بگیرم، صبح زود به بیمارستان رفتم و ان قدر منتظر شدم تا دکتر امد. او به محض دیدن من جلو امد و قبل از انکه حرفی بزنم گفت:
- می خواستین من رو ببینیم؟
- زیاد وقتتون رو نمی گیرم.
انگار صدایم از ته چاه بیرون می آمد. دکتر با محبت گفت:
- بفرمایید داخل اتاق!
- نه اگه اجازه بدین قبل از اینکه منصرف بشم حرفم رو می زنم و میرم!
در سکوت با دقت به صورتم خیره شد. گفتم:
- اومدم بگم من موافقم. فقط بگین چه کار باید بکنم؟
دکتر عینکش را از چشم برداشت و گفت:
- می دونم! لابد خیلی با خودت جنگیدی تا این تصمیم رو گرفتی! لحظات سختی رو پشت سر گذاشتی، اما فقط امیدوارم بعداً پشیمون نشی.
- بعدش چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان من موافقم!
- اتفاقا بعدش خیلی برای ما مهمه! قرار نیست بعد از این اتفاق احساس عذاب وجدان کنی و خودت را دائم تخریب کنی. به زمان بیشتری برای فکر کردن احتیاج نداری؟
- نه!
- دلم نمی خواد از روی احساسات تصمیم بگیری، در این صورت به خاطر اینکه به دیدن اون دختر بردمت خودم رو نمی بخشم!
- به خاطر خودشه! نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه!
بعد با چشمانی اشک بار نگاهش کردم و پرسیدم:
- اون که زجر نمی کشه دکتر، می کشه؟
دکتر با مهربانی گفت:
- اصلا! مطمئن باش مستقیم میره بهشت.
چقدر سخت بود در مورد رفتن پسرم به بهشت حرف بزنیم، وقتی که او هنوز زنده بود!
دکتر گفت:
- می تونی تمام امروز رو پیشش باشی!
- کی عملش می کنند؟
- هر چه زودتر بهتر! به محض اینکه رضایت شما رو برای پیوند عضو بگیرند!
انگار تمام تنم را کوبیده بودند! هنوز شش دانگ دلم راضی نبود! اما تصمیم را گرفته بودم. خیال نداشتم به خاطر دل خودم او را زجر دهم. ان روز تمام اعضای صورت و اندامش را به خاطر سپردم و شاید صد بار دستش را بوسیدم و طلب بخشش کردم! هنوز هم باورم نمی شد که ارین دیدارمان باشد. منطقی ان بود که لااقل باب را خبر کنم اما دلم نمی خواست اخرین لحظات بودن با کیان را با کسی قسمت کنم، از ان گذشته ممکن بود بابک منصرفم کند. وقتی غروب شد یکی از پرستارها گفت:
- عزیزم وقت خاموشیه! باید مریض ها استراحت کنند!
از بس گریه کرده بودم چشمانم از هم باز نمی شد. انها از صبح خیلی مراعاتم را کرده بودند، حتی برایم نهار اورده بودند اما من لب نزدم. می دانستم دکتر صارمی که رئیس بیمارستان هم بود سفارشم کرده، اما دلم نمی خواست بیشتر از ان اذیتشان کنم. برای اخرین بار پیشانی کیان را بوسیدم و زیر لب گفتم:
- دیدار به قیامت عزیزم! امیدوارم بتونی مامانت رو ببخشی!
پرستار که منتظر ایستاده بود گفت:
- اگر وقت خاموشی نبود می تونستی باز هم پیشش باشی!
- می دونم و ممنونم! من تا همین جا هم خارج از مقرات رفتار کردم.
وقتی داشتم از بیمارستان خارج می شدم، پرستارها یک به یک صورتم را بوسیدند. توی جشم های همه انها اشک حلقه زده بود سوپروایزر بخش گفت:
- تو هر کاری که لازم بود براش کردی! امیدوارم خدا بهت صبر بده!
یک دفعه قلبم فرو ریخت. تا ان روز دیده و شنیده بودم که به بازمانده ها تسلیت می گفتند و حالا قبل از انکه کیان را از دست بدهم تسلی ام می دادند. انگار همه چیز را در خواب می دیدم.

AreZoO
5th December 2010, 05:42 PM
وقتی به خانه برگشتم هنوز باران می بارید. پاک روزها را گم کرده بودم. بی انکه چراغ ها را روشن کنم روی یکی از مبل های پذیرایی در تاریکی نشستم. شب غریبی بود. باید قبول می کردم که کیان را یک ماه قبل از دست داده ام اما هنوزم باورم نمی شد. با اینکه کمتر از یک ساعت قبل او را دیده بودم ولی باز هم احساس دلتنگی می کردم. مانده بودم از ان به بعد با غم دلتنگی او چه کنم! به اتاق او و مامان رفتم و چراغ را روشن کردم. همه چیز دست نخورده بود انگار اصلا از اول کسی توی ان اتاق نبوده! ناخودآگاه یکی از قاب های جلوی ایینه را برداشتم. عکس خودم و کیان بود. به قاب های دیگر نگاه کردم. عکس هایی از مامان و کیان، عکس سه نفری من با آنها و عکس تکی کیان! نفسم به سختی بالا می آمد و بغض سنگینی می خواست خفه ام کند. خرسی را که کیان قبل از خواب در اغوش می گرفت، بغل کردم و به قلبم فشردم. هنوز بوی او را می داد. ناگهان بغضی که در گلو داشتم شکست. حالا تقریبا ضجه می زدم! لبه تخت نشستم و بارها خدا را با صدای بلند فریاد زدم. نمی دانم چه مدت به ان حال بودم همین قدر فهمیدم که از فرط گریه بی هوش شدم. وقتی دوباره چشم باز کردم خودم را توی اتاق کیان دیدم. صبح غم انگیزی بود حال عجیبی داشتم. گمانم پشیمان شده بودم. دوباره چشمم به عکس های جلوی ایینه افتاد. از روی او خجالت می کشیدم. همه قاب ها را روی میز برگرداندم. شاید واکنشم یک جور فرار از واقعیت بود. وقتی داشتم از اتاق بیرون می آمدم از صدای زنگ در جا میخیکوب شدم. بابک بود. احتمالا مثل اکثر روزها امده بود تا با هم به دیدن کیان بریم. حال و حوصله بازخواست و سرزنش های او را نداشتم، با این حال در را باز کردم. بالاخره باید حقیقت را می فهمید. نای ایستادن نداشتم، انگار رمقی در پاهایم نبود. روی یکی از مبل ها نشستم و سعی کردم خود را برای رویارویی با او اماده کنم. هیچ فکرش را نمی کردم گفتنش این قدر سخت باشد. وقتی وارد خانه شد با تعجب گفت:
- هنوز حاضر نشدی؟
- سلام بیا تو!
در را پشت سرش بست و وارد خانه شد. پرسید:
- پس چرا نشستی؟ نمی خوای حاضر بشی؟ حالت خوب نیست؟
مختصر بی انکه نگاهش کنم گفتم:
- خوبم، چرا نمی شینی؟
روی مبلی که روبروی من بود نشست و همانطور که کتش را درمی آورد گفت:
- عجب روز سردیه! لباس گرم بپوش! گمونم امسال زمستون داره زودتر میاد!
چون سکوت مرا دید پرسید:
- طوری شده؟ مگه نمیری بیمارستان؟!
تلاش کردم جلوی ریزش اشک را بگیرم. وقت گریه کردن نبود. یک عمر وقت داشتم گریه کنم. به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفتم و گفتم:
- حتما صبحانه نخوردی؟
- چیزی نیار، میل ندارم. بهتره زودتر بریم. امروز می خوام اگه دکتر اجازه بده عمه رو مرخص کنم. باید با دکتر کیان هم حرف بزنم . اون باید یه جواب درست و حسابی به ما بده! این حق ماست که بدونیم این وضع تا کی ادامه داره؟! من که دیگه طاقت ندارم اون بچه رو توی اون وضع ببینم!
- من هم همینطور!
با لحن معناداری گفت:
- چیه بیتا؟ انگار امروز حالت اصلا خوب نیست. می خوای بریم دکتر؟ شاید سرماخوردی؟
روی یکی از مبل ها نشستم و به زور گفتم:
- چیز مهمی نیت. تو هم بهتره بری به کارهات برسی!
متعجب گفت:
- مگه نمیری بیمارستان؟
- دیگه لازم نیست.
گیج به نظر می رسید. با تعجب پرسید:
- منظورت چیه؟!
بدون شک هر فکری می کرد غیر از کاری که من کرده بودم. با آرامش گفتم:
- از این به بعد باید یاد بگیریم تا اخر عمر صبور باشیم. بی اون واقعا سخته اما برای خودش بهتره!
بابک پرسید:
- راجع به چی حرف می زنی؟
صاف توی صورتش نگاه کردم و گفتم:
- من هیچ وقت براش مادر خوبی نبودم! نمی دونم چرا شرایط باید جوری می شد که مجبور به انتخاب بشم؟
بابک با مهربانی گفت:
- تو خسته ای! احتیاج به استراحت داری! داری خودت رو تلف می کنی!
اشکم سرازیر شد و بی مقدمه گفتم:
- دیگه همه چیز تموم شد بابک! کیان رفت! من هیچ وقت لیاقتش رو نداشتم!
با ناباوری گفت:
- تو... تو چه کار کردی بیتا؟!
- به درست و غلطش کاری ندارم . دیگه نمی تونستم اونو توی اون وضع ببینم!

AreZoO
5th December 2010, 05:42 PM
با جدیت گفت:
- نکنه دیوانه شدی؟
بعد با عصبانیت تکرار کرد:
- لعنتی ها! بالاخره کار خودشون رو کردند!
با صدایی لرزان گفتم:
- انگار دارم کابوس می بینم. هنوزم نمی دونم خوابم یا بیدار.
بابک خیی عصبانی بود. چند قدم راه رفت و بعد در حالی که سعی می کرد ارام باشد گفت:
- آخه تو چطور تونستی بیتا؟ اون ها دنبال همین بودند! چرا قبلش با من صحبت نکردی؟
- دکتر می گفت دیگه امیدی نیست. نکنه منتظر معجزه بودی؟
- بله! بهش اعتقاد نداری؟
انگار نمک روی زخمم می پاشید. دوباره کمی عصبی قدم زد و بعد گفت:
- بلند شو! می دونم که پشیمونی! من نمی دونم چی شده که این تصمیم رو گرفتی ولی بهتره تا دیر نشده رضایی رو پس بگیری! من تو رو می شناسم! می دونم که دووم نمی یاری! دیوونه می شی بیتا! می فهمی؟ دیوونه میشی! تو همین الان هم داری خودت را می کشی! یه نگاه به خودت بنداز! این تصمیمی نیست که تو بتونی برخلاف میلت عمل کنی! پس چرا نشستی؟
یک ان تصویر ان دختر بچه جلوی چشمم نقش بست. سرم را به دست گرفتم و گفتم:
- لطفا تنهام بگذار بابک!
مقابل پاهایم نشست و گفت:
- ببین! من می دونم که تو ادم حساسی هستی اما این جوری از پا درمیای! خدا رو چه دیدی؟ پیش اومده که بعضی ها دوباره برگشتند! شاید...
- کاش همین طور بود که میگی! من نتونستم براش کاری کنم، اما دیگه نمی خوم بیشتر از این زجر بکشه! این حداقل کاریه که می تونم براش بکنم.
انگار اب پاکی را روی دستش ریختم که همان جا روی زمین وا رفت. صورت و حتی گوشهایش سرخ شده و زبانش بند امده بود. او عاشق یان بود و من بهتر از هر کسی حالش را می فهمیدم. دستی میان موهای نرمش کشید و زمزمه کرد:
- تو چی کار کردی بیتا؟! خودت می دونی چه کار کردی؟
- شاید این طوری، با نجات جون یه بچه دیگه، بتونم به ارامش روحش کمک کنم. سخته، ولی وقتی بدونم قلبش داره توی سینه یی دیگه می تپه حس می کنم زنده است.
وقتی نگاهم کرد برق اشک را توی چشمانش دیدم. از جا بلند شد و گفت:
- من هنوز هم نمی تونم باور کنم که اون مرده! فکر نمی کنم هیچ وقت باور کنم!
با لبخندی تلخ گفتم:
- شاید باور نکنی ولی من دقیقا به خاطر همین احساس بود که با پیوند قلب موافقت کردم. اون برای همیشه زنده می مونه.
به طرف در رفت و بی آنکه به طرفم برگردد پرسید:
- می خوام یک بار دیگه ببینمش تو نمیایی؟
می دانستم نمی خواهد اشکش را ببینم، به خاطر همین به طرفم برنگشت. گفتمک
- نمی تونم به اتاق عمل رفتنش رو ببینم! دیروز تمام مدت با او بودم.
زیر لب خداحافظی کرد و از خانه خارج شد، دلم می خواست می توانستم ارامش کنم، اما خودم بیش از هر کسی به تسکین احتیاج داشتم....

AreZoO
5th December 2010, 05:43 PM
تا وقتی بابک از بیمارستان برگشت هنوز گیج و شوکه بودم. او به محض اینکه وارد خانه شد سیگارش را روشن کرد و در برابر چشمان کنجکاو من به بالکن رفت. جرئت و شهامت سوال کردن را نداشتم اما با یک نگاه به صورت بابک می شد فهمید که اوضاع به هم ریخته است. با قدمهای لرزان خود را به او رساندم. زل زده بود به اسمان بارانی! چیزی به تاریکی هوا نمانده بود! ارام گفتم:
- نمیای تو؟ هوا سرده! ممکنه سرما بخوری!
کوچک ترین حرکتی نکرد. انگار بر جا خشکش زده بود. همه شهامتم را جمع کردم و پرسیدم:
- دیدیش؟
- مثل یک فرشته بود!
- تا حالا بیمارستان بودی؟
- موندم تا از اتاق عمل بیاد بیرون.
قلبم فرو ریخت. به چهارچوب در بالکن تیه دادم تا نیافتم. انگار زبانم هم بند امده بود. بابک با صدای ضعیف گفت:
- ظاهراً از عمل راضی بودند. دکترش که همین رو می گفت. خانواده اون دختر بچه هم بودند. کلی سلام و دعا داشتند. خیلی هم خوشحال بودند.
به طرفم برگشت و گفت:
- همه می گفتند کار بزرگی کردی!
بغض گلویم را فشرد و اشکم سرازیر شد. صدای بابک هم می لرزید. گفتم:
- امیدوارم ازارش نداده باشند.
بابک به دیوار بالکن تکیه داد و گفت:
- به نظر نمی رسید عذاب کشیده باشه! پروفسور صارمی می گفت هر دوی کلیه هاش را هم برای پیوند کلیه فرستادند به یک بیمارستان دیگه.
میان گریه زمزمه کردم:
- قربون بدن پاره پاره ات برم مادر!
تمام تنم می لرزید. بابک کمکم کرد تا روی یکی از مبل بنشینم، ان وقت در بالکن را بست. باورم نمی شد که دیگر او را نمی بینم. هنوز صداش توی گوشم بود. انگار تازه به عمق فاجعه پی برده بودم. بابک روی مبل روبرویم نشسته بود و با صدای غم زده پرسید:
- حالا برنامه ات چیه؟
با تعجب نگاهش کردم و کم این پا و اون پا کرد و گفت:
- گفتند هر وقت می خوای می تونی بری و تحویلش بگیری!
برای چند ثانیه خون در رگ های منجمد شد. حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم که او را زیر خروارها خاک ببینم. او همیشه از سرما و تاریکی بدش می آمد و حالا باید زیر تلی از خاک توی ان سرما و تاریکی وحشتناک برای همیشه می خوابید. با صدایی لرزان گفتم:
- من طاقتش رو ندارم! حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم.
بابک گفت:
- دیگه همه چیز تموم شده بیتا! اون حالا راحت و اسوده است، مگه همین رو نمی خواستی؟ نمی دونی وقتی اون رو از اتاق عمل بیرون آوردند چقدر ارئم به نظر می رسید! انگار سالهای سال خوابیده بود.
اعتراف کردم:
- تو خیلی براش زحمت کشیدی!
آهی کشید و گفت:
- مثل پسرم بود.
دلم به حالش سوخت. زندگی اش را تباه کرده بودم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت:
- می دونم حال و روز خوبی نداری اما لازم نیست نگران باشی. خودم ترتیب همه کارها رو میدم. اون طفلک که از زندگی اش خیری ندیده، ولی باید براش فکر یک مراسم آبرومند باشیم.
یک دفعه به یاد مامان افتادم و قلبم به هم فشرده شد. زیر لب گفتم:
- اگر مامان بفهمه دق می کنه.
سرش را تکان داد و گفت:
- فعلا صلاح نیست که بیاریمش خونه! بهتره همون جا بمونه تا کیان رو به جاک بسپاریم!
کیان را به خاک بسپاریم؟! چقدر هضم کردن ان جمله سخت بود. توی خودم جمع شدم. تا مغز استخوانم احساس سرما می کردم.
بابک گفت:
- بهتره تنها نباشیو بلند شو بریم خونه ما. پیش مامان و فرشته باشی بهتره!
- می خوام تنها باشم!
- بهت گفتم پاشو! اصلا صلاح نیست با این حال و روز تنها باشی! من هم باید به کارها برسم.
رمقی در تنم نبود ولی گفتم:
- خواهش می کنم من رو بهحال خودم بگذار!
لحظه ای مردد نگاهم کرد و بعد با موبایلش شماره گرفت. ان قدر خانه ساکت بود که صدای فرشته را از ان طرف تلفن می شنیدم. بابک بی مقدمه گفت:
- فرشته پاشو بیا خونه عمه، همین الان راه بیفت.
- اتفاقی افتاده؟
- باید پیش بیتا باشی. حالش خوب نیست! به خونه بگو شب برنمی گردی!
- چی شده؟ نکنه....
بابک کمی از من فاصله گرفت و آرام گفت:
- متاسفانه کیان فوت کرده!

AreZoO
5th December 2010, 05:44 PM
فصل 17:

باران به شدت روزهای قبل می بارید. به جمعیتی که سیاهپوش دور قبر کیان ایستاده بودند نگاه کردم. هنوز هم باورم نمی شد او را از دست داده باشم. درست مثل یک کابوس بود! وقتی جنازه را داخل قبر گذشتند یک ان تعادلم را از دست دادم اما فرشته که از روز قبل در کنارم بود، نگهم داشت. همه آماده بودند. همسایه های ساختمان که بعداً با انها اشنا شدم، فروتن و مادرش، خانواده شوهر فرشته که تا آن روز هیچ یک از انها را ندیده بودم! حتی خانواده راننده ای هم که با کیان تصادف کرده بود آمده بودند و چنان میان جمعیت گریه می کردند و مچاله شده بودند که انگار تازه به عمق فاجعه پی برده اند! یک آن چشمم توی چشم بابک افتاد! حتی اشک های او هم نتوانست سبب شکستن بغصی که در گلو داشتم شود. پاک مسخ و مبهوت شده بودم. حتی تصورش را هم نمی کردم ان قدر سخت باشد مثل این بود که نیمی از وجودم را زیر خاک می کردند. فرشته که متوجه لرزش بدنم شده بود آرام گفت:
- سعی کن گریه کنی، آرومت می کنه! این قدر توی خودت نریز!
خودش و شوهرش مثل پروانه دور من می چرخیدند، اما من انگار در دنیای دیگر سیر می کردم. چقدر جای مامان خالی بود! واقعا درست می گفت که بچه پیر هم بشود به محبت پدر و مادر نیاز دارد. همان جایی که کنار قبر ایستاده بودم، نشستم. صدای ریختن خاک رو می شنیدم مثل این بود که خنج به دلم می کشند! حتی نفهمیدم مداح چه می گوید. تمام فکرم این بود که کیان در ان تاریکی و سرما چه می کند. از تصورش بدنم مور مور شد. شوهر فرشته یک لیوان اب به فرشته داد و او لیوان را به طرف من گرفت. قبل از اینکه دستش را پس بزنم گفت:
- بخور رنگ به رو نداری!
به تاج های گلی که یک به یک روی قبر می گذاشتند خیره شدم و زیر لب گفتم:
- دشگه همه چی تموم شد!
فرشته لیوان را به لبم نزدیک کرد و گفت:
- جون عمه چند قطره بخور.
برای انکه دست از سرم بردارد کمی لبم را تر کردم و دستش را پس زدم. از اخرین باری که کیان را دیده بودم چیزی نخورده بودم ولی اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. سخت ترین لحظات وقتی بود که بقیه تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند. نه نای تشکر و دادن جواب داشتم و نه قدرت مواجه شدن با واقعیت. اول از همه فروتن و مادرش جلو آمدند و تسلیت گفتند. مادرش محکم بغلم کرد و میان گریه گفت:
- خیلی سخته عزیزم، اما امیدوارم خدا بهت صبر بده! باور کن الان حالی دارم که انگار عزیز خودم رو به خاک سپردند.
فروتن با چشمانی قرمز از گریه گفت:
- مارو شریک غمتون بدونید خانم! اون بچه یک فرشته بود امیدوارم خدا به شما صبر و تحمل بده!
با صدایی ضعیف گفتم:
- دخترتون چطوره اقای فروتن؟
دوباره اشک در چشمانش حلقه زد . با صدایی لرزان گفت:
- به لطف شما خوبه! الان تو سی سی یو تحت مراقبته! می دونم الان برای زدن این حرف زمان مناسبی نیست اما می خوام باور کنید که تا وقتی زنده ام از شما ممنونم. شما به دختر من زندگی دوباره دادید اون هم به قیمت پا گذاشتن روی دلتون.
زیر لب زمزمه کردم:
- الان قلب پسر من توی سینه دختر شما می تپه!
با محبت گفت:
- اگه اجازه بدین وقتی حالش بهتر شد میاد دست بوس.
فکر نمی کردم بتوانم تحمل کنم ولی سکوت کردم. وقتی جمعیت متفرق شد، بابک جلو امد و رو به فرشته گفت:
- بیتا رو ببر توی ماشین خودتون.
به زحمت گفتم:
- می خوام یک کم تنها باشم. شما برین!
بابک با ملاحظه گفت:
- هم داره بارون می باره هم هوا سرده! فردا دوباره میارمت سر خاک! الان بهتره بری توی ماشین! با این لباسهای خیس سرما می خوری!
بیژن، شوهر فرشته، که به نظر جوان منطقی و فهیم بود مودبانه گفت:
- کاریشون نداشته باشین بابک خان!
بعد به من گفت:
- ما توی ماشین مننتظریم!
فرشته معترض گفت:
- اما فرشته اصلا حالش خوب نیست بیژن، من پیشش می مونم.
بیژن با آرامش گفت:
- فرشته جون خواهش می کنم.
فرشته علی رغک میلش در حالی که می رفت گفت:
- توی ماشین منتظرتم.
بعد از رفتن انها انگار تازه باورم شده بود که پسرم را از دست دادم. همان طور که گلها را پرپر می کردم گریه ام گرفت. بابک که طاقت دیدن اشکم را نداشت به بهانه بدرقه شرکت کننده ها، ترکم کرد. از پشت پرده اشک نوشته های روی تاج های گل را از نظر گذراندم. همه کسانی که می شناختم گل آورده بودند، اما فایده اش چی بود؟ گلی را که من به ثمر رسانده بودم زیر خروارها خاک کرده بودند! ان قدر توی حاال خود بودم که هیچ کس و هیچ چیز را نمی دیدم. زمانی به خودم امدم که سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم. به عقب برگشتم. دایی بود. چقدر توی ان لباس سیاه پیرتر از همیشه به نظر می رسید. گریه ام شدت گرفت! دلم برای اغوش پرمحبتش تنگ شده بود. وقتی بلند شدم زیر لب گفت:
- بریم دخترجون، سرما می خوری!

AreZoO
5th December 2010, 05:44 PM
بغلش کردم و زیر لب زمزمه کردم:
- دایی جون!
بوی مادرم را می داد. یک دفعه رفتم به سالهای قبل. سالهای بی دغدغه، سالهای آرامش و خوشبختی! صدایش مثل همیشه بوی قاطعیت می دداد.
- تو باید بهخ ودت افتخار کنی دختر جون! نکنه می خوای خودت را از پای دربیاری؟
گریه ام شدیدتر شد. با صدایی بغض الود گفتم:
- من خیلی بدبختم دایی جون! خیلی! نمی دونم اگر شماها رو نداشتم چی می شد!
با محبت گفت:
- قوی باش! باید خودت را برای روزهای سختی اماده کنی!
- من نمی تونم دایی جون! بعید می دونم بتونم دوام بیارم!
- ادم بعد از هر مصیبت قوی تر میشه! اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر مادرت باش!
فکر کردن به مامان باعث شد احساس اضطراب کنم. ان هم واقعیت تلخ دیگری بود که قادر به قبولش نبودم. داشتم شانه به شانه دایی به طرف ماشین می رفتم که دوباره با پدر و مادر ان راننده روبرو شدم. هر دو ان قدر گریه کرده بودند که چشمانشان باز نمی شد. دایی پرسید:
- چی شده؟
قبل از انکه حرفی بزنم، پدر ان راننده گفت:
- غم اخرتون باشه خانم، روز ناراحت کننده ای بود.
دایی ارام پرسید:
- کی هستند دایی؟
به آرامش خودش گفتم:
- پدر و مادر اون جوونی که با کیان تصادف کرده!
دایی به هر دوی انها گفت:
- ببخشید، حال خواهر زاده من اصلا خوش نیست.
پدر ان راننده دستش را جلو اورد و گفت:
- من شریفی هستم. خدمت شما تسلیت عرض می کنم.
دایی با اکراه دست داد و گفت:
- از اینکه زحمت کشیدید ممنون.
خانم شریفی با چشمانی خیس از اشک به من گفت:
- شما کار بزرگی کردین اجرتون با خدا!
دایی با طعنه گفت:
- بله، اما حیف از خودش! بچه نازنینی بود!
دوباره اشک از چشمان خانم شریفی سرازیر شد. دایی تا کنار ماشین شوهر فرشته همراهی ام کرد. فرشته که بیرون از ماشین منتظر ایستاده بود با دیدنم در عقب را باز کرد تا سوار شوم. قبل از اینکه حرکت کنیم بابک سرش را از پنجره جلو به داخل آورد و سفارش کرد:
- آروم برین. جاده لغزنده است! توی رستوران می بینمتون!
همان طور که به نیم رخش نگاه می کردم با خودم فکر کردم اگر بابک نبود چه اتفاقی می افتاد؟ وقتی نگاهم کرد آرام گفتم:
- ممنون! به خاطر همه چیز ممنونم!
حرفی نزد اما حالت نگاهش تا عمق وجودم را لرزاند. او یک تکیه گاه محکم و مطمئن بود و حضورش ارام بخش و صمیمی، با این همه قادر نبودم با حضور در زندگی اش،خودم را به او تحمیل کنم و یا سبب شوم دیگران او را سرزنش کنند. ان روزها با اینکه زن دایی را در مراسم حاضر می دیدم، اما احساس می کردم از اینکه دوباره بابک بعد از مدتها وارد زندگی من شده، ناخشنود است. نمی دانم! شاید هم حق داشت. به هر حال او هم یک مادر بود...

AreZoO
5th December 2010, 05:44 PM
بعد از گذشت یک هفته، وقتی که همهاز دور و برم پراکنده شدند، تازه فهمیدم چی به سرم اومده!
طفلک فرشته گاهی با شوهرش به دیدن می اومد. بابک هم گاه و بیگاه تلفن می کرد و سر می زد ولی باز هم احساس وحشت و تنهایی می کردم. کارم به جایی رسیده بودکه باید قبل از خواب مسکن می خوردم و یا انقدر تقلا می کردم تا بتوانم چند ساعتی بخوابم. روزهای ر عذابی بود. انگار ناگهان زیر پای خودم را خالی می دیدم. با اینکه حال مادر بهتر شده بود ولی حتی جرئت نمی کردم به دیدنش بروم. بابک که اخرین بار بدون من ملاقات مادر رفته بود، می گفت که مادر سراغ کیان را می گیرد! بدون شک اگر حقیقت را می فهمید دوام نمی آورد، یا آن قدر بی تابی می کرد تا من هم مثل خودش مریض شوم. هر چند که آن روزها حالم بهتر از او نبود. جایی در اعماق وجود برای کیان قبل از انکه دلتنگ باشم احساس عذاب وجدان می کردم و در درستی کارم شک داشتم.
یک روز جمعه، موقع غروب، در حالی که توی فکر و خیالات خودم بودم، بابک به دیدنم آمد. با اینکه چهار هفته از فوت کیان گذشته بود اما هنوز به احترام من لباس مشکی به تن داشت و صورتش را اصلاح نکرده بود. وقتی داشتم در خانه را می بستم پرسیدم:
- تنهایی؟
- چطور؟
حرفی نزدم! شاید انتظار بیخودی داشتم که دلم می خواست بقیه رو هم ببینم. او روی مبل روبه روی پنجره نشست و گفت:
- هوا واقعا سرد شده! کی فکرش رو می کرد امسال بارش برف این قدر زود شروع بشه؟
کتش را گرفتم و گفتم:
من برای خودم قهوه درست کردم. چای برات بیارم یا قهوه؟
به عقب تکیه داد و گفت:
با قهوه موافقم.
دوتا قهوه ریختم و اوردم. یکی از فنجانها را مقابلش گذاشتم و گفتم:
بقیه چطورند؟
در حالیکه شکر در قهوه اش می ریخت گفت:
همه خوبند! فرشته می خواست با بیژن بیاد اما کاری پیش اومد.
صادقانه گفتم:
شما هم به من لطف داریو مخصوصا تو! نمی دونم یعین مطمئن نیستم که بتونم جبران کنم.
صاف نگاهم کرد و با لبخندی کمرنگ گفتم:
واقعا لازم نیست که به خاطر من اینقدر خودت را معذب کنی. من اصلا راضی نیستم لباس مشکی به تن کنی، به خصوص که دائم توی احتماعی.
مکثی کرد و گفت:
تو واقعا فکر می کنی من این کار رو به خاطر تو می کنم؟ بیتا، قلب من برای همیشه به خاطر اون عذاداره! پس هر کاری می کنم به خاطر دل خودم می کنم. اون برای من نوه عمه نبود. پسری بود که بدست نیاورده، او را از دست دادم.
بغض گلویم را فشرد. برای عوض کردن حال و هوا با صدایی لرزان گفتم:
قهوه ات سرد شد.
در حال هم زدن قهوه پرسید:
چرا پاتو از خونه بیرون نمی گذاری؟ فرشته می گفت که یکی دوبار دعوتت کردن که باهاشون بری بیرون ولی دعوتشون رو رد کردی. چرا؟
گفتم:
نمی دونم! مثل اینکه منتظر اتفاق تازه ام! دائم مضطرب و بی قرارم و از چیزی وحشت دارم که نمی دونم چیه! هیچ فکرش رو نمی کردم این قدر سخت باشه!
آره گفت:
باید بری پیش یه روانشناس! نمی تونی از کنارشون سرسری بگذری!
گفتم:
شاید بهتر باشه برم سر کار× می دونم اگه بخوای می تونی کمکم کنی! این جوری احتمالا زودتر می تونم به خودم مسلط بشم!
برای عوض کردن بحث پرسید:
هنوز به دیدن عمه نرفتی؟ فکر نمی کنی این جوری بیشتر مشکوک میشه؟
بهش چی گفتی؟
آهی کشید و گفت:
قبل از اینکه چیزی بگم گفت لابد درگیر اون بچه است! من حتی برای اینکه شک نکنه زمانی ه میرم دیدنش لباس مشکی رو درمیارم، اما این طوری هم درست نیست. ما داریم اون رو بازی می دیدم. دکترش می گفت نباید بهش دروغ بگشم. باید آروم آروم حقیقت رو براش بگیم.
من طاقتش رو ندارم.
سری تکان داد و گفت:
چاره دیگری نداریم. دکترش می گفت شاید بهتر باشه قبل از اینکه مرخصش کنید بهش بگین تا اگر دچار حمله عصبی یا شوک جدیدی شد بتونیم فورا کنترلش کنیم.
پرسیدم:
یعنی ممکنه دوباره حالش بد بشه؟
با تاکید گفت:
دکترش که اینطور می گفت.
کلافه بودم. بابک فنجانش را سر کشید و یک نخ سیگار را روشن کرد. زیر نگاهش معذب بدم. به بهانه بردن فنجانها به اشپزخانه رفتم . وقتی داشتم فنجانها را می شستم از همان جا پرسید:
با اون پسره چی کار کردی؟
پرسیدم:

AreZoO
5th December 2010, 05:45 PM
منظورت کیه؟
محتاط گفت:
اونی که با کیان تصادف کرده! خیال داری باهاش چی کار کنی؟
دستم را خشک کردم و از اشپزخانه بیرون امدم. حرف زدن درباره او برایم همان اندازه سخت بود که باور مرگ کیان! روی مبل ر.بر.ی او نشستم و گفتم:
هنوز تو زندانه!
بابک گفت:
پدر و مادرش رو توی مراسم خاکسپاری و مسجد دیدم. به نظر میاد ادم های محترمی باشند.
گفتم:
تا وقتی کیان زنده بود مرتب به دیدنش می امدند.
بابک به عقب تکیه داد و گفت:
پدرش دیروز با من تماس گرفت. حتی یک کلمه درباره پسرش حرف نزد. می گفت تماس گرفته احوالات تو رو بپرسه. انگار اول تصمیم داشت باخانمش بیاد دیدنت اما بعد فکر کرده شاید دیدنشون ناراحتت کنه! می گفت همه جوره بهت حق می دن و به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی متاسف هستند.
با صدایی لرزان گفتم:
چه فایده؟ حالا همه چیز به هم ریخته! ور واقع من توی این اتفاق دو نفر رو از دست دادم. مامان و کیان! ترجیح می دم راجع به لطمه هایی که خودم خوردم حرفی نزنم.
بابک سری تکان داد و گفت:
حق با توست! یک دفعه همه چیز به هم ریخت.
اشکم سرازیر شد و گفتم:
- تا به حال این همه بدبختی را یک جا تحمل نکرده بودم.
جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت:
خودت بهتر از هر کسی می دونی که من چقدر به عمه علاقه دارم و راجع به کیان چقدر متاسفم. اما وقتی اتفاقی بخواد بیفته، می افته! سرنوشت تنها چیزی هست که نمی شه با اون جنگید. باید قبول کنی که تقدیر اینطور خواسته! نمی شه کسی رو مقصر دونست.
گفتم:
ممکنه باور ننی ولی من بیشتر از هر کس خودم را مقصر می دونم. شاید اگر اون روز بیشتر دقت می کردم...
حرفم را قطع کرد و گفت:
از گفتن این شاید و اگرها دست بردار. تو داری خودت را تخریب می کنی! خیال می کنی اگه این اتفاق نمی افتاد کیان زنده می موند؟ بیتا، خدا خواسته اون بچه عمرش مثل کوتاه باشه. در این دادن و گرفتن ها حکمتی هست که شاید ما نمی فهمیم!
عصبی گفتم:
مثل واعظ ها حرف می زنی! گرچه شاید من هم جای تو بودم همین حرفها رو می زدم.
ته سیگارش رو در جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
تو ادم منطقی هستی بیتا! مادر فداکاری که حاضر شدی به خاطر نجات جون چند ادم دیگه پا روی قلب و احساسات خودش بگذاره! من نمی دونم درباره ادمی مثل تو با این وسعت قلب و عظمت روح چیزی غیر از این فکر کنم.
با پوزخند گفتم:
پس امروز اومدی که رضایت بگیری. تو چه انتظاری از من داری؟ اینکه از خون تنها بچه ام بگذرم؟
با ارامش گفت:
تو راجع به من چی فکر می کنی؟ اینکه تو رو به غریبه می فروشم؟ اونم به کسی که به قول تو کیان رو از ما گرفت؟ می خوام کمکت کنم بیتا! کمکت کنم تا به ارامش برسی! وقتی نفرت قلبت را پر کنه اون وقت فقط به انتقام فکر می کنی! الان تمام وجودت با این حس مسمومه! خیال می کنی اون وقت فقط به انتقام فکر می کنی! الان تمام وجودت با این حس مسمومه! خیال می کنی این جوری به کی بیشتر از همه ضربه می زنی؟ به خودت! تو با این کار می خوای به قلبت ارامش بدی ولی واقعیت اینه که این جوری نه خودت به ارامش میرسی و نه کیان زنده میشه! می دونم که علی رغم گذشت این مدت، هنوز هم حال و روحیه درستی نداری، اما به خاطر خودت هم که شده به حرفهام فکر کن، این طوری شاید بتونی به خودت کمک کنی!
.قتی خداحافظی کرد و رفت، هنوز هم گیج بودم، انگار شنیدن ان حرفها از زبان بابک خارج از انتظارم بود!

AreZoO
5th December 2010, 05:46 PM
فصل 18:


وقتی در اتاق مامان را باز کردم دل نیامد از ان حال و هوا بیرونش بکشم روبه پنجره لبه ی تخت نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد دوباره در اتاق را بستم از پرستاری که داشت از کنارم عبور می کرد پرسیدم:


-ببخشید دکتر بهمنی رو کجا می تونم پیدا کنم؟


پرستار به ساعتش نگاه کرد و گفت :


-الان بای توی اتاقشون باشند برین طبقه پایین ته راهرو اتاق دوم دست راست


تشکر کردم و پایین رفتم می خواستم قب از دیدن مامان با او مشورت کنم شاید چون شهامت گفتن حقیقت را نداشتم اصلا به همین دلیل تا ان روز بعد از مرگ کیان به دیدنش نرفته بودم جلوی در اتاقی که پرستار گفته بود ایستادم و چند ضربه به در زدم وقتی دکتر اجازه ی ورود داد ارام در را باز کردم و وارد اتاق شدم میز دکتر درست پشت به پنجره و به حیاط بود بارش برف نسبت به نیم ساعت قبل شدید تر شده بود ولی هوای اتاق گرم و دلچسب بود به دکتر که با ورقه های مقابلش سرگرم بود سلام کردم سلامم را جواب داد ولی وقتی سرش را بالا اورد از دیدنم جا خورد عینکش را از چشم برداشت و گفت:


-بفرمایید بنشینید خانوم سپهری واقعا از دیدنتون غافلگیر شدم روی یکی از مبل های مقابلش روی میزش نشستم و به زور لبخند زدم دکتر از پشت میزش بیرون امد روی یکی از مبل های رو به روی من نشست و با ملاحظه گفت:


-قبل از هر چیز لازمه به خاطر اتفاقی که افتاده بهتون تسلیت بگم واقعا تاسف اوره


قبل از انکه بپرسم از کجا فهمیده گفت:


-از مهندس شنیدم ایشون توی این مدت مرتب به دیدن مادرتون می اومدند


پرسیدم:


-حال مادرم چطوره؟


دکتر هیکل چاقش را به عقب تکیه داد و گفت:


-بهتره دقیق نمیشه گفت که چی توی مغزش می گذره اما خیلی بهتره مگه هنوز ندیدینش؟


گفتم:


-فکر کردم بهتره اول بیام شما رو ببینم


دکتر با صراحت گفت:


-اصلا کار خوبی نکردین که توی این مدت تنهاش گذاشتین


گفتم:


-نمیدونستم اگر از پسرم می پرسید چی باید می گفتم؟راستش در شرایطی نبودم که بتونم احساساتم رو کنترل کنم


دکتر سرش را به علامت همدردری تکان داد و گفت


-می فهمم


-واقعیتش حالا هم نمی دونم چه کار باید بکنم اون عاشق پسرم بود


دکتر مکثی کد و گفت:


-اعتراف می کنم که در شرایط سختی هستیم اما به هر حال باید دیر یا زود حقیقت رو گفت شاید لطمه ای که به دروغ به مادرتون می زنه به مراتب ازار دهنده تر از گفتن حقیقت باشه


با نگرانی پرسیدم:


-به نظر شما واکنشش بعد از فهمیدن حقیقت چیه؟


دکتر با تردید گفت:


-حدسش کمی مشکله ما باید خودمون رو برای هر اتفاقی اماده کنیم


گفتم:


-اصلا دلم نمی خواد گفتن حقیقت به سلامتی مادرم لطمه بزنه


دکتر با محبت گفت:


-پسر دایی ام می گفت با بردن مادرم موافقید


دکتر گفت:


-اون که از نظر من قبل از ین اتفاق بود بهتره الان با احتیاط عمل کنیم


از جا بلند شدم او هم از جا بلند د پرسیدم:


-می تونم ببینمش؟


دکتر تایید کرد پرسیدم:


فکر نمی کنید شما هم باشید بهتره ؟

AreZoO
5th December 2010, 05:46 PM
دکتر گفت:


-چنانچه لازم باشه میام اما الان بهتره باهاش تنها باشین


انگار اضطرابم را حس کرد و با لبخندی ارام بخش اضافه کرد:


-نگران نباشین


وقتی دوباره ر تاق مامان را باز کردم نا خوداگاه بغض گلویم را به هم فشد چقدر گفتن حقیقت و برای چندمین بار در ان شریاط تلخ قرار گرفتن سخت بود مامان هنوز هم برو به پنجره بیرون را تاشا می کرد وارد اتاق شدم و طوری در را بستم که متوجه حضورم بشود اما حتی برنگشت از شدت اضطراب تمام تنم می لرزید فکر کردم ایکاش کسی بود و کمکم می کرد یک دفعه به یاد بابک افتادم


شاید بهتر بود با او تماس می گرفتم اما چیزی در وجودم مانعمم می شد ان روز ها لحظه به لحظه زندگی برایم همراه با رنج و شکنجه بود انگار ملزم بودم برای رسیدن به ارامش ان مسیر پرفشار را پشت سر بگذارم و این در حالی بود که شک داشتم بعد از ان همه رنج و عذاب اصلا ارامشی وجود داشته باشد


همان طور مستاصل ایستاده بودم که مامان گفت:


-بلاخره اومدی؟


هنوز هم نگاهش متوجه بیرون بود زیر لب گفتم:


-سلام مامان


به صندلی کنار تختش اشاره کرد و گفت:


-بیا بشین چرا ایستادی؟


قبل از اینکه روی صندلی بنشینم صورتش را بوسیدم به نظرم از اخرین باری که اورا دیده بودم لاغرتر و پیرتر شده بود همان طور که پالتوام را در می اوردم گفتم:


-خیلی دلم برات تنگ شده بود


با دلخوری گفت:


-خوب معلومه بعضی وقتا به خودم می گم اگه این تخت و اتاق رو از صدقه سر بابک نداشتم چی می شد؟فکر می کنم دنبال بهانه بودی که از شرم خلاص بشی


فورا گفتم:


-این حرف ها چیه مامان؟باز توی تنهایی با خودت فکر های ناجور کردی؟


اهی کشید و گفت:


-حرف دلت رو بزن دختر جون واقعیت اینه که من سربار زندگی تو هستم


مانده بودم چطور متقاعدش کنم؟صادقانه گفتم:


-حضور شما توی زندگی من لازمه مامان نمی دونید چقد جاتون توی خونه خالیه


بعد بای عو کردن موضوع پرسیدم:


-راستی از کجا فهمیدین من اومدم تو اتاق؟


با لبخندی تلخ گفت:


فقط یه مادر می تونه بوی بچه هاش رو حس کنه و صدای پاشون رو بین صدای پای صد نفر تشخیص بده!


بغض گلویم را فشرد ولی سکوت کردم تا اشکم سرازیر نشود مثل یک کتاب باز ما می خواند با اشاره به یخچال گفت:


-توی یخچال همه چی هست طفلک بابک هر بار که می یاد اینجا یخچال رو برای چند روز پر می کنه با هم اومدین؟

AreZoO
5th December 2010, 05:47 PM
گفتم:


-نه نخواستم مزاحمش بشم


وقتی در یخچال رو باز کردم گفتم:


-میوه ها دارن خراب می شن مامان چا چیزی نمی خورین؟


روی تختش جا به جا شد و گفت:


-خودت که می دونی من اهل میوه نیستم خیلی وقت ها می دم به پرستار ها تا بدن به مریض های دیگه اب میوه برای خودت بیار


بر خلاف میلم دوتا پاکت اب میوه اوردم روی میز پایین تخت گذاشتم داشتم دنبال نی می گفتم که مامان پرسید:


-اون بچه چطوره؟هنوز توی کماست؟


بلاخره سوالی را که می ترسیدم بشنوم پرسید چنان یکه خوردم که نزدیک بود از عقب بیافتم همان طور که ظاهرات توی یخچال را نگاه می کردم با صدایی بی رمق گفتم:


-کاش می شد رنجش رو کم کنم


بعد برای عوض کردن موضوع پرسیدم:


-نی ها کجاست؟


مامان با اشاره به کشوی کمد کنار تخت گفت:


-اینجاست


وقتی داشتم توی کشو دنبال نی می گشتم ضربه ی بعدی را زد


-بلاخره حرف دکتر ها چیه؟


با ارامش دروغین گفتم:


-شما بهتره فعلا به فکر سلامتی خودتون باشین


با لحنی که دلم را ریش می کرد گفت:


-کاش می شد ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده


با دستانی لرزان نی ها رو توی پاکت های اب میوه فرو کردم و یکی از ان ها را به دستش دادم پرسید:


-یعنی توی این مدت هیچ فرقی نکرده؟


ساکت روی صندلی نشستم و مثل ماتم زده ها پاکت اب میوه را به دست گرفتم چقدر گفتن حقیقت سخت بود ارام گفتم:


-نه فرقی نکرده


پرسید:


-هنوز توی ای سی یو بستریه؟


حرفی نزدم حتی جرئت خیره شدن توی صورتش را نداشتم با صدایی لرزان پرسید:


-چی شده؟خبر های بدی داری هان؟


نمی دانم چرا زبانم بند امده بود شده بودم عین مجسمه انگار داغی که می رفت سرد شود دوباره تازه شده بود مامان با قاطعیتی که مرا به یاد قبل از بیماریش می انداخت پرسید:-چرا حرفی نمی زنی؟بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟


چقدر به وجوش احتیاج داشتم اشکم سرازیر شد جلوی پنجره ایستادم دوست نداشتم بعد از مدت ها که به دیدنش امدم اشکم را ببیند برف ارام تر از نیم ساعت پیش می بارید لای پنجره را باز کردم و با صدایی بغض الود گفتم:


-داشت زجر می کشید طاقت عذاب کشیدنش رو نداشتم....


باز زبانم بند امد انگار هوای اتاق هم خفه بود به طرف مامان برگشتم ماتش برده بود و رنگ به رو نداشت روی صندلی کنار تخت نشستم و دستش ا به دست گرفتم به زحمت پرسید:


-چطور این طور شد؟


با صدایی لرزان گفتم:


-مرگ مععزی شده بود دکتر هاا درست می گفتند دیگه واقعا نمی شد براش کاری کرد روز های سختی بود مامان خیلی به وجودتون احتیاج داشتم


ارام و بهت زده گفت:


-من طاقتش رو نداشتم


گفتم :


-به همین خاطر بهتون حرفی نزده بودم


عضلات دستش توی دستم منقبض د با دقت توی صورتش خیره شدم واکنشش برایم مهم بود به نظر ارام بود و همین نگرانم می کرد مانده بودم چرا گریه نمی کند؟


گفتم:


-اون راحت شد مامان بچه ام داشت خیلی زجر می کشید


بی انکه توی صورتم نگاه کند پرسید:


گفتم:


-حدود یک ماه قبل

AreZoO
5th December 2010, 05:47 PM
سرم را لبه ی تخت گذاشتم با دستی لرزان سرم را نوازش کرد و اهسته گفت:


-چه رنجی رو تحمل کردی دختر بیچاره ی من


دوباره اشکم سرازی شد همه چیز برعکس شده بود به جای این که من به او دلداری بدهم او به من تسکین می داد خیلی حرف ها توی دلم بود که می خواستم بزنم اما ترجیح دادم سکوت کنم برای چندمین بار به صورتش هنوز هم ارام بود پرسیدم:


خوبی مامان؟


حرفی نزد زل زده بود به یک نقطه و فکر می کرد برای اوردن دکتر از اتاق خارج شدم از وش شانسی ام دکتر توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود با دیدنم قبل از اینکه حرفی بزنم پرسید:


با مادرتون حرف زدین؟


گفتم:بله اقای دکتر ولی واکنشش چیزی نیست که فکر می کردم تمام ترسم از این بود که با شنیدن این خبر شوکه بشه اما...


دکتر سری تکان داد و ارام گفت:


-ترسم از همین بود


متعجب گفتم:


-منظورتون رو نمی فهمم اقای دکتر اون خیلی عادی برخورد کرد خیلی منطقی تر از اونی که فکر می کردم دکتر گفت:


-خدا کنه ارامش قبل از طوفان نباشه بر خلاف تصور شما این واکنش یک ادم عادی نیست ان هم با اون همه عشق وعلاقه ای که به پسر شما داشته باید ببینمش باید تنها ببینمش معذرت می خوام


گفتم:


-من نگرانش هستم اقای دکتر


دکتر با محبت گفت:


-نگران نباشید ایشون تحت کنترل هستند به هر حال مادر شما افسدگی داره اما قطعا اوضاع اون قدر ها بد نیست لااقل نه به بدی دفعه ی قبل به نظر من بهتره شما برین خونه می تونید بعدا به دیدن مادرتون بیاین اون الان به بعد از شنیدن این خبر به تنهایی زمان و استراحت نیاز داره


دل تو دلم نبود بر خلاف میلم گفتم:


-پس .... می تونم باهاش خداحافظی کنم؟


وقتی موافقت کرد برای خداحافظی وارد اتاق شدم دکتر هم پشت سم وارد اتاق شد صورتش را بوسیدم و گفتم:


-دوست دارم پیشتون بمونم اما می گن ساعت ملاقات تموم شده بهتره استراحت کنید مامان


اجازه داد در خوابیدن کمکش کنم دکتر به شوخی گفت:


-اینم از دخترت یادته چقدر سراغش رو می گرفتی؟حالا هم که اومده دیدنت براش ناز می کنی؟


باز هم حرفی نزد با نگرانی به دکتر نگاه کردم ارام سرش را تکان داد و با دقت به مامان خیره شد گفتم:


-فردا حتما می یام دیدنت مامان چیزی احتیاج نداری؟


دکتر گفت:


-جواب دخترت رو نمی دی؟ می خوای با نگرانی راهی اش کنی؟


بعد به من گفت:


-خوب دیگه شما بفرمایید خانم من و مادرتون کلی حرف اریم که به هم بزنیم دوباره صورتش را بوسیدم وبه طرف در رفتم حرف های دکتر جدا نگرانم کرده بود

AreZoO
5th December 2010, 05:48 PM
فصل 19 :


اباور مرگ کیان ان قدر برای مامان سخت بود که دوباره برای مدتی طولانی توی لاک خودش رفت و نه تنها دکتر با ترخیصش مخالفت کرد بلکه مجبور شد دوزداریی اش را بیشتر کند بابک معتقد بود حالش به بدی بار قبل نیست چون حرف می زد غذا می خورد و تا حدودی به اتفاقات دور و برش واکنش نشان می داد اما دکتر غیر از این فکر می کرد و از مامان با وجود مصرف دارو انتظاری غیر از این نداشت به بنظر او افسردگی توی سن و سال مامان چیزی نبود که بتوان از کنارش سرسری گذشت ان روز ها روز های تلخ و سختی بود که هر لحظه اش مثل چند ساعت می گذشت و من دائم فکر می کردم چی شد که این طور د؟ در واقع سرعت اتفاقات دور و برم حدی بود که هنوز هم گیج و ناباور بودم!


عصر یکی از روز های سرد دیماه در حالی که فقط یک هفته از چهلم کیان می گذشت فرتن به همراه دختر و مادرش به دیدنم امدند تا چشمم توی چشم دخترش افتاد تمام بدنم لرزید باورم نمی شد قلب کیان من توی سینه ی ا باشداو جلوتر از بقیه با دسته گلی که به دستش داده بودند وارد خانه شد وقتی خم شدم صورتش را ببوسم حال غریبی داشتم طوری با چشم های گرد و درشتش توی چشمم خیره شده بود که نفسم بند امد پشت سرش فروتن و مادرش وارد خانه شدند مادرش با صمیمیت بغلم کرد و صورتم را بوسید فروتن با لبخند گفت:


-ادب حکم می کرد قبل از اومدن تلفن بزنم اما متاسفانه شماره تلفنتون رو نداشتم ادرس را هم به سختی از بیمارستان گرفتم خودتون که با مقررات اشنا هستید


مختصر گفتم:


-خوش امدید


وقتی روی مبل نشستند برای گذاشتن گل ها توی گلدان به اشپزخانه رفتم خانم فروتن از همان جا پرسید:


-مادرتون چطورند؟


همان طور که گل ها رو توی گلدان می گذاشتم با ناراحتی گفتم:


-ممنون بد نیستتند متاسفانه از روزی که خبر فوت کیان رو شنیدند شوکه شدند


فروتن گفت:


-متاسفم خیلی وته می خواستم بگم اگه کمکی از ما ساخته است رودربایستی نکنید ولی بهتون دسترسی نداشتم اهی کشیدم و گفتم:


-وقتی قراره اوضاع خراب بشه یک دفعه همه چیز با هم اتفاق می افته


با چهار فنجان چای به پذیرایی برگشتم و درست رو به روی دختر فروتن نشستم فروتن سر به زیر انداخت و گفت:


-تا اخر عمر مدیونتون هستیم خانم


همان طور که به دخترش نگاه می کردم گفتم:


-لحظه ای که داشتم تصمیم می گرفتم چه کار کنم حال خوبی نداشتم اما الان که می بینم دخترتون سلامته حال عجیبی دارم


خانم فروتن گفت:


-امیدوارم خیر از زندگی و عمرت ببینی دختر جون این روز هر جا می نشینم از بزرگواری تو می گم کاری که کردی اون قدر بزرگه که نمیشه هیچ جری جبرانش کرد نه با حرف نه با عمل اما اگه اراده کنی جن همین بچه از هیچی دریغ ندارم فقط کافیه لب تر کنی


با لبخندی تلخ گفتم:


-تمام دنیا هم نمی تونه جای خالی اون رو توی قلبم پر کنه این روز ها هر جا میرم و هر کاری می کنم میاد جلوی نظرم چه توی خواب چه توی بیداری


فروتن با همدردی گفت:


-حق دارین اتفاق کوچکی نیست


بغض گلویم را فشرد دلم نمی خواست ان ها اشکم را ببینند به دخت فروتن با محبت گفتم:


-دوست داری با اسباب بازی های پسر من بازی کنی؟ می خوای بریم توی اتاقش؟


با اشتیاق به پدر و مادر بزرگ نگاه کرد فروتن گفت:


-ولی اخه... ممکنه اون جا رو به هم بریزه


گفتم:


-مهم نیست


بعد از جا بلند شدم و اورا با خودم به اتاق کیان و مادرم بردم با لحن شیرینی پرسید:


-می تونم بهشون دست بزنم؟


با صدایی لرزان گفتم:


-بله عزیزم هر کدوم رو که بخوای می تونی برداری


بعد بدون از اتاق بیرون امدم و روی مبلی که قبلا نشسته بودم نشستم فروتن گفت:


-امیدوارم با امدنمون ناراحتتون نکرده باشیم می دونید؟ من احساس شما رو میفهمم اما خوب ... باید برای دست بوس می اوردمش


پرسیدم:


-الان که دیگه مشکلی نداره؟


مادر فروتن جواب داد:


-به لطف شما نه فقط کمی لاغر شده که دکترش می گفت بعد از اون عمل سخت طبیعیه

AreZoO
5th December 2010, 05:49 PM
بعد کمی این پا و ان پا کردن و پرسید:

-ببخشید که کنجکاوی می کنم .... الان تنهایید؟ منظورم اینه که تنها زندگی می کنید؟

گفتم:

-بله تمام امیدم به مادرم بود که متاسفانه ایشون هم باید مدتی توی بیمارستان بستری باشند

خانم فروتن گفت:

-باید برای زن جوونی مثل شما خیلی سخت باشه

فروتن با ملاحظه گفت:

-خواهش می کنم ما رو از خودتون بدونید و اگر کاری از ما بر می یاد بگین حالا سرنوشت این طورمار رو به هم ربط داده بهتره تعارف رو بگذارید کنار مطمئن باشید با کاری که شما کردین هیچ وقت تحت هیچ شرایطی زیر دین ما نمیرین چون هر کاری بتونیم براتون بکنیم وظیفه ی ماست و حق شماست

با لبخنی زورکی گفتم:

-لطف دارین ولی من حقیقتا این کار وبه خاطر دل خودم کردم نه هیچ چیز دیگه پس شما هم بهتره این اندازه خودتون رو معذب نکنید

فروتن با صداقت گفت:

-فکر می کنم کوچک ترین کاری که از ما بر می یاد اینه که دعا کنیم خدا بهتون صبر بده

دوباره بغضگلویم را فشرد ان ها به احترام من لباس تیره به تن داشتند خانم فروتن از توی کیفش یک جعبه بیرون اورد و با احترام روی میز مقابلم گذاشت وقتی با تعجب نگاهش کردم با مهربانی گفت:

-امیدوارم به خاطر کاری که کردم از من نرنجی و سلیقه ام رو بپسندی

ساکت نگاهش کردم فروتن گفت:

-باید ببخشید خانوم ما رسم های شما رو بلد نیستیم اما مادرم گفت باید خدمت برسیم باید جسارت ما رو ببخشید

مادرش گفت:

-می دونم که خیلی برات سخته اما شاید درست نباشه که بیشتر از این رخت سیاه به تن داشته باشی یقینا از بین اون همه فامیلی که روز چهلم توی مسجد دیدم هستند کسانی که پیش قدم می شن اما دلم می خواست من اولین نفری باشم که این کار و می کنم

با لبخندی تلخ گفتم:

-ممنونم واقعا زحمت کشیدن ولی من اصلا امادگی این کار و ندارم راستش قبل از شما هم خانواده دایی ام زحمت کشیدند

هر دو در سکوت به هم نگاه کردند برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:

-انگار چای سرد شده می رم چای تازه بریزم

خانم فروتن گفت:

-نه لطفا زحمت نکشین ما دیگه باید رفع زحمت کنیم

فروتن یکی از کارت های خودش را روی میز گذاشت و با محبت گفت

-این شماره تلفن منه همیشه برای انجام و اوامرتون گوش به زنگم

زیر لب تشکر کردم و گفتم:

-امیدوارم در کنار دختر کوچولوتون روزگار خوشی داشته باشین این رو از صمیم قب می گم

فروتن وقتی دخترش از اتاق بیرون امد گفت:

-برو صورت خانوم رو ببوس دختم و ازشون تشکر کن

دخترش در حالی که خس کوچولوی کیان را در اغوش داشت جلو امد خم شدم و بغلش کردم دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکم را بگیرم اشک خانم فروتن هم سرازیر شد فروتن گفت:

-عسل جان اون عروسک رو بده به ایشون

میان گریه گفتم:

-اشکال نداره مال خودشه

فروتن گفت:

-اما اون یادگاریه لطفا این کار و نکنید

دوباره صورتش را بوسیدم و گفتم:

-این اولین یادگاری نیست که از کیان بهش می دم لطفا اگه اشکال نداره بگذارید گاهی عسل رو ببینم

AreZoO
5th December 2010, 05:49 PM
فروتن گفت:

-هر وقت اراده کنید هر وقت که بخواین میارمش فقط امیدوارم این دیدار های گاه و بیگاه ناراحتتون نکنه

صورتم را پاک کردم و از جا بلند شدم فروتن مکثی کرد و با تردید گفت:

-یک خواهش هم ازتون دارم

صاف نگاهش کد موهای عسل را نوازش کرد و گفت:

-اگر ممکنه می خوام یکی از عکس های کیان رو داشته باشم این حق عسله که وقتی بزرگ بدونه زندگی اش رو مدیون کیه

دوباره اشک توی شمانم حلقه زد ان روز بعد از رفتن ان ها ساعت ها گریه کردم حسی داشتم که تا ان لحظه تجربه نکرده بودم.......

همان طو که شمع ها رو روشن می کردم گفتم:

-واقعا لطف کردی باید اعتراف کنم که حسابی غافرگیر شدم

بابک با لبخند گفت:

-توی راه که می اومدیم دائم فکر می کردم نکنه نپسندی!

سنگ قبر را با دقت از نظر گذراندم و با حسرت گفتم:

-فکر نمی کنم در برابر واقعیت تلخ از دست دادنش چیز مهمی باشه تو مثل همیشه من رو با لطف خودت شرمنده کردی فقط یکی مثل تو میتونه توی این لحظات حساس و دقیق پیگیر باشه

با حالتی پر معنی نگاهم نگاهم کرد ظرف اب را روی سنگ خالی کردم و گل ها را روی ان گذاشتم هنوز هم باورم نمیشد پسرم را از دست داده باشم چیزی به غروب نمانده بود با صدایی لرزان گفتم:

-شک دارم که بتونم محبت هات رو جبران کنم ممنون که اومدی

صادقانه گفت:

-خودم هم دلتنگ بودم توی این مدت چند بار می خواستم بهت پیشنهاد کنم اما فکر کردم شاید دلت بخواد توی همچین لحظاتی تنها باشی

اشکم سرازیر شد گفتم:

-توی این مدت روز های سختی روپشت سر گذاشتم روز هایی که فکر نمی کردم دوام بیارم

بابک به اطرافش نگاه کرد و برای عوض کردن صحبت گفت:

-فکر نمی کردم این ساعت وز توی همچین هوایی این قدر این جا شلوغ باشه

به دور و برم نگاه کردم انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند سر اکثر قبر ها شمع روشنی می سوخت و بوی سوتنش فضا را پر کرد بود از شدت سرما در خودم مچاله شدم بابک گفت:

-بهتره تا خودت رو سرما ندادی بریم

صورتم از رما سرخ شده بود با این حال گفتم:

-میشه خواهش کنم چند دقیقه تنهام بگذاری؟

از جا بلند شد و گفت:

-توی ماشین منتظرتم

بعد از رفتن او برای چند دقیقه با کیان خلوت کردم ولی اشکم بند نمی امد زمانی به خودم امدم که تمام گل ها را پرپر کرده بودم و هوا کملا تاریک شده بود با قبی پر از غصه از جا بلند شدم تاریکی وهم اوری بود تمام بدنم داشت از شدت سرما مور مور می شد وقتی سوار ماشین دم گرمای لذت بخشی به تنم نشست با این حال بابک درجه ی بخاری را بیشتر کرد و همان طور که کتش را در می اورد گفت:

-این بینداز روی پاهات تا بدنت سریع گرم بشه

گفتم:

-ممنون واقعا احتیاج نیست این قدر خودت و اذیت کنی

کتش را روی پاهایم گذاشت و گفت:

-بگیر صورتت از سرما کبود شده سرما نخوری خیلی حرفه

کتش هنوز از گرای بدنش داغ بود ن را روی پاهایم کشیدم و پرسیدم:

-مطمئنی که خودت سردت نمیشه؟

در حال بستن کمربند گفت:

-انگار حواست نیست چند دقیقه است توی ماشینم داشتم از گرما خفه می شدم خدا پدرت رو بیامرزه

هر دو خندیدیم همان طور که رانندگی می کرد گفت:

-ولی شب این جا واقعا ترس اوره

ارام گفتم:

-اگر عزیزی رو این جا داشته باشی هر لحظه اراده کنی می یای دیدنش زمانش مهم نیست

در تایید حرفم سکوت کرد مکثی کردم و گفتم :

-میشه یه خواهشی ازت بکنم؟

به نیمرخم نگاه کرد و پرسید:

-راجع به چی؟

بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم:

-راستش قبلا هم از تو خواستم اما انگار حرفم رو خیلی جدی نگرفتی چون مطمئنم اگه بخوای می تونی کمکم کنی

با تعجب نگاهم کرد و گفتم:

-من باید برم سرکار الان در شرایطی هستم که واقعا به کار احتیاج دارم اما خودت بهتر از هر کسی می دونی که توی این شهر بدون معرفی نامه و معرف و سابقه کار نمیشه کاری دست و پا کرد...

حرفم را قطع کرد و گفت:

AreZoO
5th December 2010, 05:50 PM
-مشکلی پیش اومده که باز این فکر ها به سرت افتاده؟

گفتم:

-نه معلومه که نه توی این مدت ان قدر مراقب ما بودی که اب از اب تکون نخورده ولی این طوری هم درست نیست یعنی من دیگه نمی تونم قبول کنم شاید وقتی سرم گرم بشه بهتر بتونم با خودم کنار بیام این جوری حس می کنم دارم از پا در میام

کنار اتوبان نگه داشت صورتش حتی توی تاریکی هم قاطع به نظر می رسید حالا فقط صدای تیک تاک فلاشر اتومبیل سکوت را می شکست کاملا به طرفم برگشت گفت:

-دیگه بسه بیتا تا کی می خوای به این لجبازی بی معنی ادامه بدی؟ تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ بگو باید چه کار کنم که در قلبت رو به روم باز کنی؟ داری به خاطر کدوم گناه نکده من رو مجازات می کنی؟

ان قدر جا خوردم که تمام بدنم داشت می لرزید اما سعی کردم خوددار باشم حتی شهامت نداشتم تی صورتش نگاه کنم سکوتم بدتر او را عصبی کرد با صدای بلند گفت :

-بگو تا کی قراره بین زمین و هوا نگهم داری؟

خواستم حرفی بزنم که محکم گفت:

-فقط نگو جوابت منفیه که باور نمی کنم بیتا

زبانم از برقی که در چشمانش بود بند امد انگار دنیا توی چشمانش خلاصه شده بود ارام زمزمه کرد :

-داره چهل سالم می شه ولی خوب که فکر می کنم نصف عمرم رو دنبال تو بودم تورو به روح پسرت قسم می دم بیتا دیگه بسه

طاقت نداشتم اورا به ان حال ببینم با صدایی لرزان گفتم:

-من هیچ وقت نخواستم تورو رنج بدم بابک ولی حالا می بینم این تنها کاری بوده که برات کردم

صاف نشست و با پوزخند گفت:

-کاش میشد بفهمم چی توی مغز و قلبت می گذره باور کن خیلی وقت ها به این موضوع فکر کردم

نفسی عمیق کشیدم و همان طور که به رو به رو نگاه می کردم گفتم:

-من واقعا قصد ندارم دیگه ازدواج کنم بابک این رو جدی می گم خواهش می کنم بیشتر از این وقتت رو برای من تلف نکن

با قاطعیت :

-گفتم که باور نمی کنم بیتا اگر نمی شناتمت می گفتم شاید داری بازار گرمی می کنی

کلافه گفتم:

-خواهش می کنم بابک من حالم اصلا خوش نیست

توی صورتم خیه شد و گفت:

-دیگه حتی بهانه هات رو هم باور نمی کنم به خدا قسم امشب شبی است که باید جواب بگیرم

ستون فقراتم از قاطعیتش لرزید محکم گفت:

-به من نگاه کن

دوباره به یاد حرف های زن دایی افتادم او تمام سهم من از زندگی تلخ گذشته بود ولی در این که بتونم خوشبختش تردید داشتم شده بودم یک پارچه اتش در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم بغضی در گلویم بود که داشت خفه ام می کرد قبل از ان که اشک هایم بریزند باد ان ها را از چشمانم کند به ماشین تکیه دادم و سعی کردم ارام باشم اما انگار تاره زخم های قلبم سر باز کرده بودند او هم از ماشین پیاده شد با صدایی لرزان گفتم:

-تو تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی؟

با ارامش گفت:

-تا وقتی جواب درست و حسابی به من ندی از تمام لحظاتی که با هم هستیم برای گرفتن جواب استفاده می کنم اون هم جواب خودت می خوام حرف دلت رو بشنوم بی واسطه بی دخالت مامان و عمه و خاله و باجی بعد از چند سال اون قدر می شناسمت که فرق راست و دروغت رو بفهمم

انگار قلبم را به هم فشرده بدند خیلی سخت بود اما میان گریه گفتم :

-تو اشتباه کردی تمام این مدت اشتباه کردی بابک من اونی نیستم که فکر ی کنی اینها همه اش نتیجه خیالات خودته من هیچ وقت نتونستم احساسی بهت داشته باشم می دونم که فکر می کنی تورا بازی دادم اما واقعا همچین قصدی نداشتم

بر جا خشکش زده بود و با ناباوری نگاهم می کرد گفتم:

-می دونم در گذشته حرف هایی زدم اما اون ها رو خیلی جدی نگیر ادم بعضی وقت ها تحت تاثیر شرایط یه حرف هایی می زنه که واقعیت نداره

ارام گفت:

-این حرفهات هم جدی نیست

سکوت کردم داد زد:

-درسته ؟ به من بگو که دلم دروغ نمی گه

سرم ا تکان دادم و پشت به او ایستادم از ان طرف ماشین پیشم امد و گفت:

-چرا حرف نمی زنی؟

بی انکه نگاهش کنم گفتم:

-گفتی می خوای امشب جواب بگیری فقط تورو به هر چی می پرستی هر فکری می کنی بکن اما حتی یه لحظه هم خیال نکن که تورا بازی دادم

داد زد:

-خیال نکنم ؟اگه بازیچه نبودم پس چی بودم ها؟

غرورم جریحه دار شده بود گفتم:

-من هیچ وقت قولی ندادم دادم؟

کلافه بود با پوزخند گفت:

-من احمق رو باش

دلم می خواست می توانستم ارامش کنم عصبی یک نخ سیگار روشن کرد و شرع به قدم زدن کرد

چیز هایی دزیر لب می گفت که نمی فهمیدم وضع خودم هم بهتر از او نبود مثل این بود که قلب را چاک چاک کردند شاید بدتر از وقتی که کیان را برای همیشه از دست دادم بعد از کیان او همه ی عشق و امید من برای ادامه ی زندگی بود اما این همه نمی توانست سبب شود چشمم را به روی سعادتش ببندم و فقط به خودم فکر کنم نزدیکم امد و با پوزخند گفت:

-اره زندگی پر از این اشتباهات احمقانه است

زمزمه کردم:

-متاسفم دیگه نمی دونم چی باید بگم؟

انگشت اشاره اش را تکان داد و تکرار کد:

-اما من هنوز هم نمی تونم باور کنم

نمی توانستم توی چشمانش خیره شوم در ماشین را باز کردم و گفتم:

-معذرت می خوام دیگه نمی تونم سرما رو تحمل کنم

سوار ماشین شدم و در را بستم اما او سوار نشد همان جا به ماشین تکیه داد و بقیه ی سیگارش را کشید با حسرت به نیمرخش توی تاریکی خیره شدم و فهمیدم قلبش را به شدت شکسته ام

AreZoO
5th December 2010, 05:51 PM
فصل بیستم :

وقتی فنجون چای را جلوی فرشته گذاشتم، به سری گفت:
- ممنونم
روبه رویش نشستم و ساکت نگاهش کردم.حدس در مورد علت دلخوری اش چندان سخت نبود، با این حال به شوخی گفتم:
- بعد از چند وقت هم که اومدی دیدنم، اخم و تخمت رو آوردی! چیه؟ کشتی هات غرق شدند؟
بی مقدمه گفت:
- تو به بابک چی گفتی؟ حال و حوصله حرف زدن در این مورد را نداشتم.پرسید:
- باز چی شده؟ بینتون اتفاقی افتاده؟
بی حوصله گفتم:
-چطور مگه؟
بی پرده گفت:
- تو مشکلت با این بیچاره چیه؟ میشه دقیقا بگی؟
با بدجنسی گفتم:
- از حرفهات سر در نمیارم.
عصبی گفت:
- خوب میدونی منظورم چیه! اما نمیدونم چرا خودت رو به اون راه میزنی؟!
گفتم:
- ببین فرشته خیلی وقته که بین ما همه چیز تموم شده ، ولی نمی فهمم چرا تو اصرار داری غیر از این وانمود کنی! من نمیدونم بابک بهت چی گفته نمیخوام هم بدوم ولی هر چی لازم بوده به خودش گفتم.
کاملا جدی گفت:
- بابک حرفی به من نزده! یعنی با حالی که داره لازم نیست حرفی بزنه! به قول معروف رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون! بابا بسه دیگه! پدرش رو در آورد! اگر مجنون هم بود، تا حالا سر به بیابون گذاشته بود!
با لبخندی تلخ گفتم:
- نه من لیلی هستم و نه بابک مجنون! ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم فرشته! خود بابک دلیلش رو بهتر میدونه!
پرسید:
- دلیلش چیه؟! تو جوری میگی ما با هم نمیتونیم ازدواج کنیم که انگار از دیوار مردم رفتی بالا!
زیر لب گفتم:
- شاید بدتر از اون!
کلافه گفت:
- چی میگی برای خودت؟ چرا واضح حرف نمیزنی تا من هم بفهمم؟
گفتم:
- بگذر فرشته جون! حرف زدن در این باره واقعا بی فایده است!
فرشته با سماجت گفت:
- نه! اینا نیست! من فکر میکنم برعکس چیزی که میگی هنوزم از دست مامانم ناراحتی! اما اگر فقط به این دلیل داری لگد به بخت خودت و بابک میزنی، باید بگم که خیلی دیوانه ای! تو چه کار به حرف بقیه داری دختر جون؟ مطمئن باش بعد از مدتی آبها از آسیاب می افته! چون جون مامان و آقا جون به بابک بسته است.
گفتم:
- منظورت اینه که سو استفاده کنم دیگه؟
بی حوصله گفت:
- اسمش رو هرچی میخوای بگذار، فقط بیشتر از این بابک رو زجر نده!
در حالی که با فنجان چای بازی میکردم، گفتم:
- چطور میتونم زجرش بدم؟ من تمام این کارها رو میکنم تا سعادت اون رو ببینم باور کن این یکی از مهمترین آرزوهای منه فرشته!
فرشته با محبت گفت:
- اما اون سعادت و خوشبختیش رو در کنار تو احساس میکنه، اینو نفهمیدی؟
اشکم سرازیر شد.با صدایی لرزان گفتم:
- تو رو خدا بس کن فرشته! این کار عملی نیست. بعضی چیزها رو نمیشه گفت...
هنوز گیج و سردرگم نگاهم میکرد. به بهانه خوردن آب به آشپزخانه رفتم.خودش را به دیوار اوپن رساندو از همان جاگفت:
- تو خوبی بیتا! اما اگر بد هم بودی، من باز هم همین حرفها رو میدزم. چون فقط سعادت وخوشحالی برادرم رو میخوام. پس سعی نکن با این بهانه ها متقاعدم کنی!
میان گریه لبخند زدم وگفتم:
- باور کن بهانه نیست.شاید فقط خدا میدونه که با دادن جواب رد به بابک به چه سعادتی پشت میکنم. اما خوب که فکر میکنم میبینم با حضورم توی زندگی اش فقط اسباب سرافکندگی و دردسرش میشم و این انصاف نیست که بعد ازاین همه سال، زندگی پرجنجالی داشته باشه! شاید تو ندونی اما مردها توی این سن و سال زندگی آروم و بی دغدغه ای میخوان!
فرشته معترض گفت:
- بابک نه بچه است و نه اون قدر ها پیر که تو فکر میکنی! بد و خوبش هم به خودش مربوط! من که نمیدونم تو درباره کدوم دردرسر حرف میزنی اما بر فضض اگر هم اینطور باشه، لابد ارزشش رو داری که تا حالا به پات نشسته! از اون گذشته، تو چرا دائم به جای بابک حرف میزنی و تصمیم میگیری؟ اصلا تو از کجامیدونی با تو زندگی نا آرومی خواهد داشت؟
کاش میتوانستم منظورم را برایش بیان کنم،ولی نمیشد. اصلا چطور میتوانستم از گذشته بعداز ازدواجم صحبت کنم؟ آن روزهای سیاه ....و روزهای خاکستری...!سپس آرام گفتم:
- خیلی چیزهاست که شما نمیدونید، چیزهایی که حتی نمیتونید فکرش رو بکنید!
همانطور که پالتواش را میپوشید گفت:
- اینهایی که تو میگی به بابک مربوطه، من هم تا جایی که به عنوان یک خواهر بهم مربوط میشد تلاشم میکردم.
بعد پاکتی از کیفش بیرون آورد و روی دیوار اوپن گذاشت و گفت:
- این مال توست! بابک داده !انگار معرفی نامه است. اول ندادم چون فکر کردم کار به اینجا نمیکشه.
پاکت را باز کردم. مرا برای کار به مدیر یکی از شرکتهای تجاری طرف قراردادش معرفی کرده بود. اشک توی چشمانم حلقه زد. حتی در چنین شرایطی هم نه نمیگفت. فرشته گفت:
- باقی اش با خودت! انگار ترتیب کارها رو تلفنی داده، اما اگر جای تو بودم باز هم فکر میکردم.خداحافظ.
هیچ وقت او را آن اندازه رنجیده ندیده بودم. حتی وقتی که به خاطر ازدواج با کامران، نامزدی ام با بابک را بهم زدم!
میدانستم آخرین رشته امیدم را پاره کردم اما چون پای بابک و سعادتش در میان بود، احساس آرامش وجدان میکردم.
* * *
به کمک بابک توانستم در اولین فرصت به عنوان منشی مدیر عامل توی یکی از شرکت های تجاری طرف قراردادشان مشغول به کار شوم. حقوقش برای شروع مناسب بود امامیخواستم آنقدر کار کنم که وقتی برای فکر کردن نداشته باشم، به همین دلیل عصرها بعد از رفتن بقیه یکی دو ساعت بیشتر می ماندم و وقتی هواتاریک میشد به خانه میرفتم. فقط چند روز به سال جدید مانده بود و شهر حال و هوای خاص خودش را داشت. مردم بااشتیاق توی مغازه ها سرک میکشیدند و خرید میکردند. اما من هیچ انگیزه ای نداشتم. خیلی دوست داشتم مامان را به خانه برگردانم اما دکترش موافق نبود. دلم برای سالهایی که با هم سفره هفت سین میچیدیم تنگ شده بود.دلم برای کیان تنگ شده بود. برای ان روزها ی بی دغدغه و آن خانه! حس میکردم سالهای درازی از آن روزها گذشته. چه آرزوهایی بر دلم مانده بود! چه رویاهایی برای کیان در سر داشتم! فکرکردن به کیان مثل تحمل شکنجه ای طاقت فرسا بود. از روزی که او را از دست داده بودم،دوباره به سیگار پناه برده بودم.انگار با رفتنش همه انگیزه هایم را برده بود. عید آن سال خیلی سوت و کور به نظر میرسید. روز اول عید بعد از تحویل سال به دیدن مامان رفتم و با اجازه دکترش یکی از عکس های سه نفری مان را برایش بردم. حال روحی اش خیلی بهتر بود ولی از نظر جسمی لاغر تر از قبل به نظر میرسید. قاب هکس را روی میز کنار تختش گذاشتم و کنارش نشستم.باورم نمیشد این مامان، مامان سابق باشد.

AreZoO
5th December 2010, 05:52 PM
برای آنکه حرفی زده باشم پرسیدم:
- چه خبر؟
مختصر گفت:
- بی خبر!
حس کردم کمی دلخور است. به شوخی گفتم:
- نکنه از من دلخوری؟
به سردی گفت:
- کی من رو میبری خونه؟
از شنیدن سوالش خوشحال شدم این نشانه بازگشت دوباره به زندگی عادی بود. با اینکه مطمئن نبودم گفتم:
- خیلی زود! حق داری خسته باشی!
به سر تا پایم نگاهی کرد و گفت:
- تو که هنوز سیاه به تن داری!
حرفی نزدم و سر به زیر انداختم. معترض گفت:
- مگه نمیدونی لباس سیاه غم روی غم میاره؟ این لباس چیه روز اول سال؟
بغض گلویم را فشرد. به بهانه باز کردن جعبه شیرینی از جا بلند شدم و گفتم:
- حال وقتشه که دهنمون رو شیرین کنیم. مگه عید بدون شیرینی میشه؟
همانطور که در جعبه را باز میکردم گفت:
- از بابک چه خبر؟
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
- حالش خوبه! راستش از وقتی میرم سر کار از هیچ کس و هیچ چیز خبر ندارم.
با لحنی کنایه آمیز گفت:
- معلومه! وقتی مادرت رو از یاد بردی وای به حال بقیه!
صورتش را بوسیدم و همانطور که جعبه شیرینی را جلویش گرفته بودم گفتم:
- الهی قربونت برم مامان جون! تو رو خدا روز اول عیدی گله گذاری نکن!
جعبه شیرینی را با دستش عقب داد وگفت:
- آخرش از دست تو دق مرگ میشم!
قلبم شکست . حق با اوبود.از روزی که ازدواج کرده بود، غصه زندگی ام را میخورد. کم مانده بود بزنم زیر گریه، ولی با خنده ساختگی گفتم:
- ای بابا! گذشته ها گذشته مامان! دهنت رو شیرین کن!
با تغییر گفت:
- لازم نیست برای من فیلم بازی کنی ! من توی چشمات نگاه میکنم، میفهمم توی دلت چی میگذره! دختر جون من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.
خنده روی لبم خشکید. جعبه را روی میز پایین تختش گذاشتم و سرجایم نشستم . با جدیت گفت:
- دیگه کافیه! بهتره این لباسها رو عوض کنی. دنیا که به آخر نرسیده!
با صدایی لرزان گفتم:
- گفتی از دلم خبر داری!
چانه ام را بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت:
- تو هنوز اول راهی! داغ فرزند خیلی سخته ولی تو میتونی تحمل کنی!
نمیخواستم ناراحتش کنم ولی اشکم سرازیر شد. گفتم:
- لطفا بگذارید به حال خودم باشم مامان.توی لباس سیاه راحت ترم.میخوام تا سالش برای خودم عزاداری کنم!
اشکش سرازیر شد.پرسید:
- که چی بشه؟ این جوری مرده زنده میشه! این لباسهای یکه به تن داری باعث میشه از این حال و هوا بیای بیرون. داری خودت رو ازداخل متلاشی میکنی! دو، سه روز پیش بابک اینجا بود.ازش سراغت رو گرفتم میگفت حسابی مشغولی! بازبینتون شکرآب شده؟
میان گریه، با خنده گفتم:
- میدونید که! ما مثل بچه های پشت سر هم هستیم! بابک حرفی زده؟
اشکش را پاککردم و گفت:
- بدبختی اینه که من اون رو هم کاملا میشناسم. دیدم یک دو دفعه است که تنها میاین. مطمئن شدم که اتفاقی افتاده! باز سر چی به هم پریدین؟
به دروغ گفتم:
- سر کار من! میگه لازم نیست بری سر کار ولی من نمیتونم عاطل و باطل بمونم توی خونه!
بر خلاف انتظارم گفت:
- کار خوبی کردی! درست نیست اون بچه بار زندیگ ما رو هم به دوش بکشه! حالا اینجایی که هستی مطمئنه؟

AreZoO
5th December 2010, 05:52 PM
گفتم:
- بابک برام پیدا کرده! یکی از شرکتهایی است که با اون ها کار میکنه!
از صمیم قلب گفت:
- الهی خیر ببینه! از دایی ات چه خبر؟ گاهی بهم تلفن میزنه!
گفتم:
- بی خبرم، ولی گاهی فرشته میاد دیدنم. حالشون خوبه!
همین موقع در اتاق باز شد و دایی، بابک، زن دایی،فرشته و شوهرش وارد اتاق شدند.مامان با خوشحالی به دایی گفت:
- الان ذکر خیرتون بودداداش!
دایی بغلش کرد و گفت:
- چطوری آبجی! انگار خدا روشکر رو به راهی!
بقیه هم با مامان روبوسی کردندف آن وقت نوبت من بود. وقتی با بابک مواجه شدم بدنم خیس عرق شد. نمیدانم این چه سری بود که با دیدنش دستپاچه می شدم. مثل همیشه در سلام کردن پیشقدم شد و گفت:
- سال نو مبارک! امیدوارم سال خوبی داشته باشی!
جوابی سر سری دادم و به بهانه تعارف شیرینی به طرف میز رفتم . چون نگاه فرشته و شوهرش کاملا متوجه ما بود. فرشته به شوخی گفت:
- پس داشتین غیبت مارو میکردین! ببینم چی میگفتین عمه جون؟
مامان که انگار با دیدن آنها سر حال آمده بود گفت:
- داشتم میگفتم این فرشته چه بلائیه!
فرشته با خنده گفت:
- بلاتر از دخترتون؟ ماشاءالله بلا نگو آتیش پاره بگو!
لبخند زدم و سرزنش بار نگاهش کردم. زن دایی موقع برداشتن شیرینی از من پرسید:
- جطوری بیتا جون؟ کم پیدایی؟
میدانستم برای آبروداری جلوی مامان به دلتنگی وانمود میکند. با این حال گفتم:
-زیر سایته تون هستم! پادردتون چطوره؟
سری تکان داد و به مامان گفت:
- حالم اصلا خوش نیستخواهر. بابک هم راه به راه وقت دکتر میگیره! والله به خدا دیگه خسته شدم.دیروز به حاجی گفتم شیطونه میگه همه داروها رو بریزم دور و خودم رو خلاص کنم...
جعبه شیرینی را جلوی بابک گرفتم. یاد آخرین دیدارمان به سرعت باد از مغزم گذشت . به جای اینکه شیرینی بردارد، به سردی پرسید:
- از کارت راضی هستی؟
آرام گفتم:
- ممنون! فرصت نشد ازت تشکر کنم.
یک شیرینی برداشت وگفت:
- مشکلی داشتی بگو!
جعبه شیرینی را روی میز گذاشتم و کنار مامان ایستادم . مامان گفت:
- این صندلی رو ببر برای زن دایی ات.
قبل از اینکه دستم به صندلی برسد، بابک صندلی را برداشت و برای مادرش برد. آنقدر معذب بودم که دوست داشتم ساعت ملاقات هر چه زودتر تمام شود تا مجبور نشوم توی صورت بابک نگاه کنم. مامان به دایی گفت:
- بابک، بچه ام توی این مدت خیلی زحمت کشیده!
دایی گفت:
- وظیفه اش بوده خواهر! من که دیگه دست و پای آن چنانی ندارم، از روت شرمنده ام!
مامان گفت:
- این چه حرفیه دادا؟! خدا سایه ات رو از سر زن و بچه ات کم نکنه! ما هر چه داریم از دولتی سر شماست.
فرشته یک جعبه شیرینی و یک نایلون کمپوت روی میز گذاشت و گفت:
- قابلی نداره عمه جون! ان شاءالله دفعه بعد خونه بیام دیدنتون.
مامان گفت:
- این کارها چیه؟ اصل وجود خودتونه!
بعد پرسید:
- شما کی میرین سر زندگی تون عمه جون؟
فرشته با شیطنت گفت:
- حالا که زوده! راستش منتظریم برادر بیژن از انگلیس بیاد عمه جون!
مامان همانطور که به شوهر فرشته نگاه میکرد به دایی گفت:
- ماشاءالله هزار ماشاءالله دامادت یک پارچه آقاست داداش.
بیژن، شوهر فرشته، با لبخندی محجوب گفت:
- نظر لطف شماست. من که از وقتی وارد این خونواده شدم روزبه روز دارم بیشتر عاشقشون میشم.
چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق شد و مودبانه گفت:
- ببخشین، وقت ملاقات تمومه!
زن دایی ازجا بلند شد و همانطور که چادرش را مرتب میکرد گفت:
- ان شاءالله که سال خوبی داشته باشین.
کنار ایستادم تا همه خداحافظی و روبوسی کنند. مامان موقع روبوسی با بابک با محبت گفت:
- تو این مدت خیلی زحمت دادیم مادر. انشاءالله عاقبت به خیر بشی!

AreZoO
5th December 2010, 05:52 PM
بابک با لبخند گفت:
- خوشحال میشم بتونم براتون کاری بکنم. منتظرم تا هر چه زودتر مرخص بشین! اشک توی چشم های مامان حلقه زد. با صدایی لرزان و آرام گفت:
- هوای این دختره رو داشته باش. بتو میسپارمش!
بابک دوباره صورتش را بوسید و لبخند زد. کم مانده بود اشک من هم سرازیر شود. دایی به من گفت:
- تواینجایی دایی؟
مامان گفت: نه! میره خونه!
دایی گفت:
- میرسونمت!
فورا گفتم:
- مزاحمتون نمیشم.چند دقیقه هستم بعد میرم.
مامان گفت:
- بهتره با دایی ات بری. اینجا بمونی که چی بشه؟
هنوز نرفته اضطراب سر تا سر وجودم را پر کرده بود.فرشته گفت:
- عمه راست میگه بیتاجون. ماشین که هست!
لحنش پر از منظور و معنا بود. میخواست آخرین تیر شانسش را امتحان کند.
علی رغم میلم مامان را بوسیدم و گفتم:
- توی تعطیلات بیشتر میام دیدنتون!
مامان گفت:
- وقتی مرخص بشم اول میخوام برم سر قبر اون بچه!
بابک گفت:
- خودم میبرمتون!
حرف بابک چندان به مذاق زندایی خوش نیامد.مامان گفت:
- از همه ممنونم.خیلی زحمت کشیدین!
دلم میخواست بیشتر در کنارش باشم ولی بعد از خداحافظی، با فرشته از اتاق خارج شدم. از دور بابک را دیدم که در آسانسور را برای پدر و مادرش باز نگه داشته بود. توی یک فرصت مناسب فرشته با بدجنسی خیلی آرام گفت:
- شرمنده که ما نمیبریمت! آخه مادر بیژن منتظرمونه!
با صراحت گفتم:
- اینکه بهانه خوبیه، اما خودت هم میدونی که حتی اگر قرار هم نداشتی، من رو نمی بردی!
خندید و گفت:
- قربون آدم چیز فهم!
پرسیدم:
- تو چه نفعی از این کارها میبری؟ شدی آتش بیار معرکه؟
سرش را نزدیک آورد وگفت:
- میگن در نا امیدی بسی امید است!
* * *
توی ماشین، حرف زیادی رد و بدل نشد. من و زندایی عقب و بابک و دایی جلو نشستند. از چیزی که میترسیدم به سرم آمده بودم. بابک ،دایی و زن دایی را جلوی خانه پیاده کرد تا مرا به خانه برساند. دایی موقع پیاده شدن سفارش کرد:
- اگه خواستی مادرت رو مرخص کنی خبرمون کن! باز قّد بازی در نیاری ها؟
تشکر کردم . زن دایی گفت:
- نمیای تو؟ ناهار پیش ماباش!
مودبانه گفتم:
- سر فرصت خدمت میرسم زن دایی جون.
در ماشین را بست و به بابک گفت:
- زود برگرد مادر. باید بری خرید.شب خانواده بیژن میان اینجا!
بابک گفت:
- چشم! از پله ها که میرین بالا مراقب باشین
وقتی بابک راه افتاد، قلبم ریخت.اصلا آمادگی بحث جدیدی را نداشتک. کمی که از خانه دور شدیم به دروغ گفتم:
- من سر چهارراه پیاده میشم. یادم افتاد که یه کار نیمه تمومدارم.
با پوزخند گفت:
- جدیدا خیلی محافظه کار شدی!
درست به هدف زد. به سردی گفتم:
- منظورت چیه؟ تو از چزوندن من چه نفعی میبری؟
با صراحت گفت:
- بهتره این رو من از تو میپرسم! در تمام عمرم آدمی به سختی و سردی و سنگی تو ندیدم!
دلم نمیخواست راجع به من اینطور فکر کند. اما سکوت کردم و مناظر بیرون چشم دوختم. به عقب نگاهی انداخت و گفت:
- دیروز سر خاک کیان بودم.گفتم شاید پنج شنبه آخر سال اون جاباشی!
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
- خیلی کار داشت از اینکه به فکرش بودی ممنونم.
آرام گفت:
- رفته بودم گله مامانش رو بکنم!
به پشت سرش نگاه کردم. لحنش به شوخی نمیخورد. از توی آیینه نگاهم کرد و گفت:
- منهنوز هم سر حرفم هستم. فقط کافیه که تو دست از این لجاجت بچه گانه ات برداری!
کاملا جدی گفتم:
- انگار حرفهای اون شبم رو جدی نگرفتی؟ فکر نمیکنم لازم باشه تکرارشون کنم.
کوتاه نیامد و گفت:
- نمیخوام روز اول عید رو به هردومون تلخ کنم اما خودت خیلی خوب میدونی که من کاملا میشناسمت! بنابراین حرفهای اون شب و ژست های الانت رو باور نمیکنم.
برای چند لحظه جا خوردم، اما گفتم:
- دوست داری چی بشنوی؟ این سماجت تو جدا بی معنیه!

AreZoO
5th December 2010, 05:53 PM
با دلخوری گفت:
- تا چند وقت پیش فکر میکردم روحیه ات به خاطر کیان به هم ریخته. امیدوار بودم زمان آرومت کنه!
گفتم:
- حالا چی؟ حرف من همون حرفهای سابقه! متاسفم بابک! من اصلا آمادگی این روندارم که زندگی و احساسم رو با کسی شریک بشم! خواهش میکنم درکم کن!
سکوت سنگینی بینمان برقرار شد بیشتر از آن نمیتوانستم رنجش را ببینم. گفتم:
- لطفا نگه دار.من باید پیاده بشم! تا خونه راهی نیست. میخوام کمی قدم بزنم.
در سکوت کنار خیابان نگه داشت. موقع پیاده شدن سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم . در را بستم از پنجره جلو گفتم:
- ممنونم.
صادقانه گفت:
- تو هیچ وقت نتونستی من رو با حرفات متقاعد کنی! من دارم با خیال تو پیر میشم بیتا! ولی تو من رو نمیبینی!
با نگاهی دقیق براندازش کردم.دلم برای لحظه ای لرزید. توی کت و شلوار دودی رنگش با آن نگاه پرجذبه، جذابتر از همیشه به نظرمیرسید.بی اختیارگفتم:
- این طور حرف زدن درباره خودت بی انصافیه!
با لبخندی کم رنگ گفت:
- این بی انصافی نیست که توتیشه برداشتی میزنی به ریشه زندگی جفتمون؟
دوباره داشتم توی دامش می افتادم.برای فرار ازآن بحث گفتم:
- بهتره زودتر برگردی. انگار شب مهمون دارین!
قبل از آنکه فرصتی برای حرف زدن به دستش بدهم،گفتم:
- گمونم میخواد بارون بیاد. بهتره برم تا خیس نشدم.
با پاهای لرزان به پیاده رو رفتم.میدانستم هنوز حرکت نکرده اما به عقب برنگشتم و به راهم ادامه دادم...نمیخواستم در هم شکسته شدن آخرین قوای او را به چشم ببینم،این درد باری خودم به حد کافی بزرگ بود.

AreZoO
5th December 2010, 05:54 PM
فصل بیست ویکم:


دلم هوای کیان را کرده بود. داشتم از خانه برای رفتن به بهشت زهرا بیرون میرفتم که صدای زنگ سکوت خانه راشکست. انتظار دیدن کسی را نداشتم.با کنجکاوی اف اف را برداشتم.
پرسیدم:
-کیه؟
صدایی آشنا گفت:
- خانوم تاج بخش؟
فقط یک نفر را میشناختم که مرا با نام خانوادگی کیان صدا میزد. با این حال پرسیدم:
- شما؟
مودبانه گفت:
- فروتن هستم.
بی آنکه حرفی بزنم دکمه در باز کن را فشار دادم. اصلا انتظار ملاقاتش را نداشتم. گوشی آیفن را سرجایش گذاشتم و کیفم را به یکی ازگیره های جالباسی آویزان کردم.وقتی در ورودی را باز کردم فروتن و دخترش را با یک سبد گل منتظر دیدم. به سلامشان جواب دادم و به داخل دعوتشان کردم. عسل قبل از پدرش وارد خانه شد و باشرمی کودکانه گفت:
- سال نو مبارک
خم شدم بغلش کردم. بوی کیان را میداد. سعی کردم به احساساتم مسلط باشم. فروتن با کمی فاصله بعد ازاو وارد خانهشد و سبد گل را به طرفم دراز کرد و با خوشرویی گفت:
- سال نو مبارک. باید ببخشید که سرزده خدمت رسیدیم. راستش دفعه قبل یادم رفت ازتون شماره تلفن بگیرم.
با لبخندی زورکی گفتم:
-چرا زحمت کشیدین؟ خوش آمدین!
هر دو را تا پذیرایی دنبال کردم و خودم به آشپزخانه رفتم.فروتن گفت:
- امیدوارم بد موقع مزاحم نشده باشم.
گفتم:
- خواهش میکنم .منزل خودتونه! بفرنایید. من هم الان خدمت میرسم.
فروتن روی مبلی که کاملاروبه روی آشپزخانه بود نشست و عسل هم کنارش قرار گرفت. از همان جا پرسیدم:
- مادر چطورند؟
فروتن با اشتیاق گفت:
- خیلی بهتون سلام رسوندند. راستش شبی نیست که دعاتون نکنند. مادر شما چطورند؟
گفتم:
- ممنون .ایشون هم خوبند.
وقتی زیر چایی را روشن کردم به پذیرایی برگشتم و سر راهم ظرف شیرینی رااز روی میز ناهار خوری برداشتم و مقابلشان گذاشتم. فروتن گفت:
- لطفا زحمت نکشید.ما چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشیم.انگار شما هم داشتین تشریف می بردین! روی یکی از مبل ها روبه رو نشستم و گفتم:
- عجله ای نیست. میتونم کمی دیرتر برم.راستش داشتم مییرفتم سر مزار کیان.
تاسف صورتش را پر کردن و گفت:
- این جور مواقع وقتی به یادش می افتم، نمیدونم دقیقاچی باید بگم. چون اون طفلک آمرزیده است ونیازی به خدا بیامرز نداره!
زیر لب گفتم:
- مثل یک فرشته بود.
فورا گفت:
- ببخشید، نمیخواستم روز عیدی ناراحتتون کنم اما میخوام باور کنید شبی نیست که حرفش توی خونه ما نباشه! درست مثل عضوی از اعضای خانواده!
اشک توی چشمانم جمع شد. به عسل نگاه کردم و لبخند زدم. حالا قلب پسرم توی سینه او بود اما باورش هنوز هم سخت بود. شیرینی و میوه تعارف کردم وگفتم:
- ببخشید که پذیرایی من ناقصه! راستش امسال زیاد دل و دماغ نداشتم برم پیشواز سال جدید.
فروتن یک شیرینی برداشت وگفت:
- امیدوارم از این به بعد سالی پر از موفقیت و سلامتی داشته باشید.
درکش کمی مشکل بود، ولی لبخند زدم. اصلا باور نداشتم دوباره روزی خوشبختی و شادی در آن خانه را بزند.دوباره توی صورت عسل خیره شدم. کمی معذب نشستته بود. مثل این بودکه سفارشش کرده باشند! با محبت گفتم:
- بیا اینجا پیش من خانم کوچولو!
به پدرش نگاه کرد و چون سرش را تکان داد با خجالت به طرفم آمد.صورتش را بوسیدم ودر آغوشش گرفتم.حس خاصی داشتم. آرام پرسیدم:
- دوست داری بری توی اتاق کیان؟
به فروتن نگاه کرد و با لحنی شیرین گفت:
- اون خرس کوچولویی که بهم دادین گذاشتم تو کمدم. بابا میگه باید خوب مواظبش باشم چون خیلی با ارزشه!
مطمئن نبودم معنی کلمه با ارزش را بداند، اما حرفهای فروتن را تکرار میکرد.
موهای بلندش را بوسیدم و گفتم:
- تودختر باهوشی هستی!
کمی احساس نزدیکی میکرد. پرسید:
- اسم شما چیه؟
چشم توی چشمش گفتم:
- بیتا!ولی تو میتونی هر جور که دوست داری صدام کنی!
فروتن به ساعتش نگاه کردو گفت:
- خب، غرض از مزاحمت دیدنتون بود و تبریک سال نو. اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم. چیزی به ظهر نمونده!

AreZoO
5th December 2010, 05:55 PM
بعد مکثی کرد و گفت:
- میخوام پیشنهادی بکنم، ولی میترسم نا به جاباشه!البته اگر هنوز قصد داشته باشین برین بهشت زهرا!
گفتم:
- بله باید برم ولی منظور شما رو نمی فهمم!
کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
- اگه اجازه بدین برسونمتون و به این بهانه ما هم...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- ممنون! مزاحم شما نمیشم!
صورتش گل انداخت و گفت:
- خواهش میکن! اگر مزاحم شما نباشیم شما مزاحم ما نیستین! مگه اینکه بخواین تنها باشین که البته حق شماست.
دوست داشتم تنها باشم ولی حرفی نزدم.از سکوتم استفاده کردو گفت:
- پایین منتظرتونم!
بعد به عسل گفت:
- بریم دخترم!
عسل پرسید:
- اونم میاد/
فروتن گفت:
- بله ایشونم میان!
بعد از رفتن آنها چند ثانیه الکی دو رخودم چرخیدم، آن وقت زیر کتری را خاموش کردم و از خانه خارج شدم ولی هنوز دودل بودم.وقتی بیرون رفتم،آنها را توی یک پژوی سیاه رنگ منتظر دیدم.فروتن به محض اینکه در را بستم برای باز کردن در ماشین پیاده شد و من تازه متوجه شدم که توی آن کت وشلوار خوش دوخت چقدر برازنده است.می خواستم عقب بنشینم ولی چون درجلو را باز نگه داشته بود،جلو نشستم.روز آفتابی و تمیزی بود ولی بادی که می وزید هنوز هم سرد بود.
به عقب نگاه کردم و به روی عسل لبخند زدم.فروتن وقتی سوار ماشین شد به دخترش گفت:
-به عقب تیکه بده و مثل یک خانوم حسابی بشین!آفرین دخترم.
عسل با صداقتی کودکانه گفت:
-بابا تند رانندگی میکنه!
به نیمرخ فروتن نگاه کردم.خندید و گفت:
-ای شیطونک!
به یاد کیان و شیرین زبانی های روزهای آخر زندگی اش افتادم و دلم از اندوه و حسرت لرزید.توی راه فروتن گفت:
-ببخشید،حالا مادر رو کی مرخص می کنند؟این تنهایی اصلا برای شما خوب نیست!
گفتم:
- یکی از همین روزها!
فروتن گفت:
- مادرم خیلی دوست داشت ایشون رو ببینه!
مختصر گفتم:
-مادرتون لطف دارند!

AreZoO
5th December 2010, 06:01 PM
فروتن صادقانه گفت:
-اختیار دارین خانوم!شما که نگذاشتید ما براتون کاری بکنیم،تا لااقل گوشه ای از لطفتون رو جبران کنه!هرچند که نمیشه برای چنین ایثاری ارزش گذاری کرد!
گفتم:
-اصلا لازم نیست خودتون رو معذب کنید،چون من کاری رو کردم که فکر کردم باید بکنم!این رو صادقانه میگم!
فروتن با نگاهی تحسین برانگیز گفت:
- این نشونه تواضع شماست.راستش توی دنیای امروز که هرکی به فکر خودشه،وجود کسانی مثل شما باور نکردنی و عجیبه!
همانطور که به روبرو نگاه می کردم گفتم:
-منکه نمی تونم باور کنم کسی بتونه سر بچه اش معامله کنه!مگه اینگه واقعا احتیاج داشته باشه که تازه در اون صورت هم چندش آوره!
وقتی به بهشت زهرا رسیدیم ساعت از دو بعد از ظهرگذشته بود.فروتن کنار قطعه کودکان توقف کرد و گلی را که از میان راه خریده بود از صندوق عقب بیرون آورد.با اشاره به عسل که روی صندلی عقب به خواب رفته بود گفتم:
- من برای بچه نگرانم.بهتر نیست شما پیشش باشید.ممکنه بیدار بشه،اون وقت اگه ببینه نیستیم می ترسه!
فروتن گفت:
- خیالتون راحت باشه اون خوابش خیلی سنگینه!بفرمایید.
جلوتر از او راه افتادم.چشم بسته هم سر قبر کیان می رفتم.کنار قبرش نشستم!اوهم تاج گل را روی قبر گذاشت و مقابلم نشسیت.برای چند دقیقه هردو ساکت بودیم و من خوشحال بودم که عینک دودی به چشم دارم و مجبور نیستم برای
ریه خوددار باشم.فروتن با گلاب قبر را شستشو داد و گفت:
-امیدوارم خدا بهتون صبر بده خانوم!
همانطور که گل ها را پرپر می کردم گفتم:
-من هنوز نمی تونم باور کنم که اون برا همیشه رفته!
آرام گفت:
-می فهمم!هیچ کس نمیتونه حتی برای یک لحظه خودش رو جای شما بگذاره!
حرف ها و لحن صادقانه اش به دلم نشست!اشکم را پاک کردم و گفتم:
-فقط خدا میدونه که بعد از مرگ پدرش چه طوری اون رو به اینجا رسوندم.اون وقت یک حادثه باید دسته گلم رو بگیره!به همین راحتی!
با لبخندی تلخ گفت:
-درست مثل من!بعد از رفتن همسرم همه زندگی ام رو وقف عسل کردم!
-من تا حال فکر میکردم همسر شما هم فوت کردند!
سری تکان داد و گفت:
-برای من چندان هم فرقی نمی کنه!لابد باوردتون نمیشه که مادری زنده باشه و توی اون روزهای سخت کنار بچه اش نباشه!حق دارین!چون هرمادری رو با خودتون قیاس می کنید.
گیج شده بودم.این زن چه جور مادری بود؟فروتن همانطور که به قبر کیان زل زده بود گفت:
-سه سال پیش به محض اینکه از من جدا شد،رفت کانادا پیش خانواده اش و قید همه چیز رو زد،حتی دخترش!
گفتم:
-بهشون خبر دادین که برای عسل چه اتفاقی افتاده؟!
با رنجشی آشکار گفت:
-بله.مادرم خبرش کرد آخه ما دختر خاله و پسر خاله هستیم.خیال می کنید بعد از فهمیدن ماجرا چه کار کرد؟من رو متهم کرد که در نگهداری از عسل کوتاهی کردم.بعد هم پیشنهاد داد ببریمش اون جا،ولی من قبول نکردم،چون دکترش می گفت هر کاری لازم باشه اینجا هم میشه انجام داد.
پرسیدم:
-عسل چی؟بهانه مادرش رو نمی گیره؟
با پوزخند گفت:
-کدوم مادر؟مادری که ندیده؟تا چشم باز کرد دید مادرش نیست!
ماتم برده بود.یکی مثل او ویکی مثل کامران!زیر لب گفتم:
-متاسفم!نمیدونستم وگرنه با کنجکاوی بیجا ناراحتتون نمی کردم!
با لبخندی ساختگی گفت:
-دیگه مثل سابق حرف زدن در باره اش ناراحتم نمی کنه!درست بر عکس مادرم که تلاش میکنه این رشته پاره رو پیوند بزنه!
گفتم:
-به خاطر عسل هم حاضر به گذشت نیستید؟
آرام گفت:
-عسل که اعتراضی نداره!اصلا براش فرقی نمیکنه!
گفتم:
-حالا شاید!اما بعدا چی؟فکر کردین وقتی بزرگ شد چی بهش بگین؟بالاخره بچه مادر می خواد!
مکثی کرد و گفت:
-باور میکنید دلم نمیخواد اصلا بهش فکر کنم؟مادری که به خاطر دل خودش پشت پا می زنه به همه چیز و میره،حتی ارزش فکر کردن هم نداره!عسل هم وقتی بزرگ شد با شعور خودش قضاوت میکنه!من هیچ وقت سعی نکردم با بدگویی از مادرش اون رو از نظرش بیندازم.به نوعی همه چی رو به زمان واگذار کردم!
حس احترام و تحسینم نسبت به او بیش از گذشته شده بود.وقتی برگشتیم هنوز عسل روی صندلی عقب خواب بود.آرام سوار شدیم و راه افتادیم.کتم را در آوردم و به سختی از صندلی جلو روی عسل کشیدم.فروتن در سکوت لبخندی تشکر آمیز زد و به رانندگی ادامه داد.
عسل به محض اینکه بیدار شد گفت:
-بابا گرسنه ام!
فروتن به ساعتش نگاه کرد و با مهربانی گفت:
-حق داری باباجون ساعت از سه گذشته!اگه فقط کمی تحمل کنی میریم رستوران!
خیلی معذب بودم.مودبانه گفتم:
-من هم باید رفع زحمت کنم.هرجا نگه دارین پیاده میشم!
فروتن با لبخندی حساب شده گفت:
-مگه میشه خانوم؟! این از طرف ما هین بی ادبیه!امرزو رو بد بگذرونید!

AreZoO
5th December 2010, 06:02 PM
گفتم:
-ممنون!تا همین جا هم حسابی شرمنده ام کردین!راستش می ترسم روز عیدی یکی بیاد پشت در بمونه!
با زیرکی متوجه بهانه ام شد و گفت:
-مطمئن باشید الان همه از دید و بازدید خسته اند و دارن استراحت می کنند.من هم قول میدم بعد از ناهار بلافاصله برسونمتون خونه،اما زا من نخواین که بگذارم ناهار نخورده برین!
عسل با محبتی کودکانه گفت:
-خاله،ناهار با من نمی مونی؟بمون دیگه!بمون دیگه!
فروتن از توی آیینه نگاهش کرد و گفت:
-دخترمريالایشون ناهار رو با ما می خورند اما تو هم باید مراقب حرف زدنت باشی ممکنه ایشون دوست نداشته باشند خاله صداشون کنی!
با صداقتی کودکانه گفت:
-پس چی بگم؟
گفتم:
-راحتش بگذارید!
بعد به عقب برگشتم و با محبت گفتم:
-قبلا که بهت گفتم.تو میتونی هرچی دوست داری صدام کنی!
مکثی کرد و گفت:
-بیتا جون خوبه؟
فروتن تذکر داد:
عسل!
خندیدم و در حال بوسیدن دستش گفتم:
-خوبه!
دوباره سوالش را تکرار کرد:
-میشه با ما بیای رستوران؟
به فروتن نگاه کردم.شانه هایش را به حالت تسلیم بالا برد و لبخند زد.گفتم:
-کی میتونه دعوت یه خانوم کوچولو مثل تو رو رد کنه و دلش رو بشکنه؟
با خوشحالی خندید و به عقب تکیه داد.کم کم داشت مهرش به دلم می نشست،شاید هم به خاطر حس سیراب نشده ی مادرانه ای بود که در سینه داشتم.فروتن جلوی یکی از بهترین رستوران های شهر توی خیابان ولی عصر توقف کرد و گفت:
-دیگه باید ببخشید!معمول اینه که توی خونه از مهمون پذیرایی می کنند،ولی اینجا هم غذاهاش بد نیست.
وقتی ناهار خوردیم و از رستوران بیرون آمدیم،ساعت از چهار گدشته بود.یک دفعه به خودم آمدم و دیدم نصف روز را با آنها بوده ام.فروتن جلوی خانه نگه داشت و با من از ماشین پیاده شد.آسمان آماده بارش بود.پرسیدم:
-تشریف نمیارید بالا؟
با لبخند گفت:
-ممنون!به حد کاقی بهتون زحمت دادیم.
گفتم:
-احتیار دراین!درست برعکس!
صورت عسل را از پنجره ماشین بوسیدم و گفتم:
-بازم بیا دیدنم.قول میدی؟
فروتن به جای او جواب داد:
-اگر مزاحم نباشیم؟
صادقانه گفتم:
-من همیشه از دیدنتون خوشحال میشم!
فردوتن مکثی کرد و پرسید:
-میتونم تلفن خونه رو داشته باشم؟از اینکه سرزده مزاحمتون شدیم ناراحتم!
شماره خانه را گفتم او به سرعت به حافظه موبایلش داد.بعد از رفتن آنها به زحمت از پله ها بالا رفتم.باز هم من ماندم ،تنهایی و آن خانه....

AreZoO
5th December 2010, 06:03 PM
فصل بيست و دو:


با انكه بابك ودايي آن همه سفارش كرده بودند اما خودم به تنهايي مامان را تريخص كردم.دلم نمي خواست به بهانه هاي مختلف مزاحمشان باشم.بيچاره مامان توي ماشين چنان به مناظر بيرون نگاه ميكرد انگار روزهاي درازي را در تبعيد به سر برده.وقتي به خانه رسيديم يك دفعه چهره اش در هم رفت.همانطور كه بالا ميرفتيم پرسيدم:


_حالت خوبه مامان؟


با صدايي گرفته گفت:


_خوبم


اما دروغ مي گفت.حال روزهاي اول مرا بعد از فوت كيان داشت.بريا انكه از ان حال وهوا خارجش كنم در خانه را باز كردم وبا لحني شاد گفتم:


_اين هم خونه!خوش اومدين.راست گفتند كه هيج جا خونه ي آدم نميشه!


مامان يكراست به اتاقش رفت وروي تخت نشست.دنبالش وارد اتاق شدم وكمكش كردم تا لباسش را عوض كند.آن وقت داروهايي را كه بايد مي خورد برايش آوردم.وقتي بار ديگر وارد اتاق شدم اورا در حالي كه قاب عكس كيان را در اغوش گرفته بود وگريه ميكرد غافلگير كردم.اشك خودم هم سرازير شد.انگار زخم كهنه دوباره سر باز كرده بود.جلو رفتم وبا محبت گفتم:


_چرا گريه ميكن مامان؟توروخدا يه كم به فكر خودت اش.


ميان گريه گفت:


-هنوز هم نمي تونم باور كنم ديگه بايد صورت قشنگش رو از پشت اين شيشه ببينم!


گفتم:


_باورش سخته!روزي نيست كه به اين حقيقت تلخ فكر نكنم.اما مامان حالا فقط من وتو مونديم براي هم!


بي مقدمه گفت:


_مي خوام برم سر خاكش!


گفتم:


_باشه.اما بذار چند روز ديگه !بايد يه كم تجديد قوا كني.باهم ميريم.الانم بايد داروهات رو بخوري.


هرچه دقت ميكردم بيشتر ميفهميدم تا چه اندازه ضعيف وشكننده شده است.باورش سخت بوداما حقيقت اين بود كه او ديگر مادر سابق نيست!


** ** ** **


چند روز بعد از تعطيلات نوروز احضاريه دادگاه دوم كيان به دستم رسيد.باورم نميشد زمان آن قدر زود گذشته باشد!تا ساعتي بعد از گرفتن احضاريه با خودم كلنجار ميرفتم.عاقبت مامان گفت:


_بالاخره ميخواي چي كار كني؟


با سردر گمي گفتم:


_نمي دونم!به نظر شما بايد چي كار كنم؟


مامان آهي حسرت بار كشيد وگفت:


_خيال ميكني با پافشاري تو براي مجازات اون جوون بچه ي من زنده ميشه؟


از تغيير موضعش متعجب بودم.خودم هم خوب كه فكر ميكردم مي ديدم خودم هم به اندازه يگذشته عصباني نيستم.زير لب گفتم:


_اما اون قاتل پسرمه!


مامان گفت:


_قتل عمد كه نبوده!


اعتراف كردم:


_از بعضي ها پرس وجو كردم .اگر براي دادگاه روشن بشه كه قتل غيرعمد بوده فقط زندان وديه داره!


مامان با لحني تنفر بار گفت:


_مرده شور اون پولي رو ببرند كه از خون اون بچه بياد تو اين خونه!


با لبخندي تلخ گفتم:


_خيال مي كنيد اگر قرار بود قصاص بشه من آدمي بودم كه پايين ورقه مرگ كسي رو امضا كنم؟

AreZoO
5th December 2010, 06:05 PM
مامان گفت:


خب پس ديگه چي ميگي؟


ساكت ماندم.حق با او بود.با هيچ يك از اين اتفاقات كيان بر نمي گشت واتش درون من خاموش نمي شد.با اين حال فرداي آن روز سر ساعت به دادگاه رفتم.خانواده ي آن جوان به محض ديدنم از جا بلند شدند وسلام كردند.چشمم توي چشم ان جوان افتاد.موها وريش هايش بلند شده بودودست بند به دست كنار سرباز محافظش ايستاده بود.براي لحظه ايي تمام وجودم لبريز از نفرت وخشم شد اما لب از لب باز نكردم وچشم از صورتش برداشتم جوان با لحني تاسف بار گفت:


_تسليت ميگم خانم.وقتي شنيدم داغون شدم.


با پوز خند گفتم:


_براب خودت داغون شدي يا براي بدبختي هاي من؟!


با صدايي بغض آلود گفت:


_آخه كدوم آدم بي وجداني از شنيدن همچين خبري...


حرفش را ناتمام گذاشت.مادرش جلو امد وگفت:


_من حالتون رو ميفهمم!لطفا بفرماييد بنشينيد.


دست خانم شريفي دور كمرم مثل تنه مار سخت وسنگين بود،ولي واكنشي نشان ندادم.مثل رباط رفتم سر جاي او نشستم.از ديدن آن همه آدم گرفتار سرم گيج ميرفت.وقتي اسممان را صدا زدنند با ترديد به كمك خانم شريفي از جا بلند شدم .تواني در زانوهايم نبود.دفعه قبل به خاطر روحيه ي نامساعدم در دادگاه شركت نكرده بودم ولي هنوز هم باورم نمي شد به خاطر كيان آن جا باشم.قاضي بعد از پشت سر گذاشتن مراحل مقدماتي دادگاه از من پرسيد:


_بالاخره خيال داري چه كار كني دخترم؟


در سكوت سنگيني همه چشم شده ومرا نگاه ميكردند.چون سكوت من طولاني شد آقاي شريفي گفت:


_ از جناب قاضي اجازه ميخوام چند كلمه صحبت كنم.


قاضي مختصر گفت:


_بفرماييد!فقط كوتاه!


سرم پايين بود اما صداي اورا مي شنيدم.


_در رنجي كه به اين خانم جوان وارد شده شكي نيست.همه ي ما هم متاسف وناراحتيم .اين درد آن قدر سنگين وغير قابل تحمله كه من نمي تونم حتي تصور بكنم كه يك لحظه جاي ايشون باشم.


بغض گلويم را فشرد.آقاي شريفي ادامه داد:


_من هم يك پدرم.اما اگه پدر هم نبودم يك انسانم.كيه كه نفهمه تو ي قلبه اين خانم چه خبره؟!اما..به خدا نمي دونم چطوري بگم...مي دونم كه اين درد بزرگ رو اصلا نمي شه درمون كرد،ولي ما گردنمون از مو باريك تره وحاظريم هر جوري كه بشه ايشون رو تسكين داد جبرانش كنيم،حتي بيشتر از چيزي كه قانون ميگه...


با عصبانيت ميان گريه گفتم:


_خيال مي كنيد اين جوري بچه ي من زنده ميشه؟يا شايد مي خواين وجدانتون رو آروم كنين؟چطور به خودتون اجازه ميدين پولتون رو توي همچين شرايطي به رخ من بكشيد؟


بعد با صورتي خيس از اشك به قاضي گفتم:


_جناب قاضي من هيچ طلبي از اين خانواده ندارم واز اونجايي كه شنيدن اين حرفها برام زجر اوره ازتون مي خوام فورا بفرماييد بايد چه كار بكنم!


قاضي پرسيد:


_يعني شكايتتون رو پس مي گيريد؟!


با حسرت گفتم:


_خيال مي كنيد با اين دادگاه بچه من بر مي گرده؟


خانواده يشريفي ماتشان برده بود.قاضي گفت:


_يعني از ديه هم صرف نظر مي كنيد؟دخترم اين وجه حلال وزلاله!


گفتم:حتي از فكر كردن به ان پول دلم آشوب ميشه!


وقتي از دادگاه بيرون امدم حال عجيبي داشتم.از پله ها پايين مي رفتم كه آقاي شريفي از پشت سر صدايم زد.نيم نگاه كردم ودوباره به راه افتادم.فورا با خانمش خودش را به من رساند وبا صدايي لرزان گفت:


_حلالمون كنيد!پسر من جوونه!بازم هرچي شما بگين همون كار رو ميكنيم.


لبانم به هم چسبيده ونگاهم مات بود.خانمش با صورتي اشكبار گفت:


_الهي خير از زندگيت ببيني.مطمئن باش از اين به بعد تا اخر عمرم شبي نيست كه بي دعاي خير براي خودت وخانواده ات سرم رو روزمين بگذارم.بعد صورتم را بوسيد وچشم در چشمم گفت:


_روزي كه شنيدم اعضا پسرت رو اهدا كردي فهميدم چه روح بزرگي داري اما امروز متوجه شدم روحت از اوني هم كه فكر مي كردم بزرگتره!خوش به سعادتت .با حالي كه داري ما رو از دعا محروم نكن!


از دادگاه مستقيم به شركت رفتم.توي راه تمام مدت اشك ميريختم.نگاه هاي متعجب وكنجكاو ديگران را توي مترو احساس مي كردم اما برايم مهم نبود.مثل ظرفي بودم كه لحظه لحظه از محتوياتش خالي ميشد.توي شركت هم حالم خوب نبود،اما دلم نمي خواست با چنان اوضاع واحوالي به خانه بروم.غصه هاي مامان به اندازه خودش بزرگ بود.

AreZoO
5th December 2010, 06:06 PM
سال جديد سال پركاري بود اما من گله نداشتم چون بيشتر به كارها وارد ميشدم.وهم فرصت فكركردن وغصه خوردن نداشتم.بي گمان تا آخر عمرم داغدار كيان بودم ولي شبها با چنان بدن وخرد خسته ايي به بستر ميرفتم كه تقريبا بي هوش مي شدم. خوشبختانه با تمام شدن داروها حال مامان هم بهتر شده بود وبه اين ترتيب دل من كمتر شور مي زد.حالا با خيال راحتري به كارم چسبيده بودم وتلاش ميكردم به برنامه هايي كه در ذهنم داشتم لباس عمل بپوشانم.در اين بين بابك هم گاه وبي گاه سر مي زد وبر خلاف ميل من با دست پر مي آمد.احساس متقابل او ومامان،يك حس بي مانند بود.به نظرم مامان به او حس يك مادر را داشت.براي او حرفهايي مي زد كه به من نمي گفت.حتي خيلي از اوقات گله مرا به او ميكرد ووقتي هم اعتراض ميكردم صادقانه ميگفت:


_اينكه تو ناراحت ميشي برام اهميتي نداره!من پشت سرش نماز ميخونم.


به نظر من هم بابك مرد كامل ،مطمئن ودلسوزي بود.ديگر دلم نمي خواست مستقيم يا غير مستقيم درگير زندگي ما باشد .اما مامان اين را نمي فهميد،نمي دانم شايد هم مي فهميد وخدش را به ان راه ميزد.


يكي دوماه بعد توانستم يك خط تلفن همراه بگيرم .بعد از مدتها اين اولين باري بود كه طعم استقلال را مي چشيدم .خيال داشتم در قدم بعدي بارمان را از دوش بابك بردارم ولي مي دانستم اين مستلزم زمان وتلاش بيشتر است.بنابراين پنهان از چشم مامان پس انداز ميكردم،چون دلم نمي خواست بابك تا آخرين لحظه بويي ببرد.شده بودم مثل يك ادم آهني !نه به فكر تفريح بودم ونه به فكر استراحت!مي خواستم سالهاي سختي را كه تا حدودي خودم را مقصر به وجود امدن ان ها مي دانستم جبران كنم ،انگار فقط به اين شكل احساس ارامش مي كردم.



با صداي زنگ تلفن از سر ميز شام بلند شدم مامان گفت:


_تو بنشين من جواب ميدم.


همانطور كه گوشي را بر ميداشتم گفتم:


_شما مشغول باشين مامان من سير شدم.


ماان با نا رضايتي گفت:


_تو كه چيزي نخوردي!


با لبخند به تلفن جواب دادم:


_بفرماييد.


فروتن بود.خيلي وقت بود كه از آنها خبر نداشتم .بعد از سلام واحوال پرسي پرسيد:


_بد موقع كه مزاحم نشدم؟


گفتم:


_اختيار دارين ،حال دختر كوچولوتون چطوره؟


مودبانه گفت:


_ممنون!راستش دروغ نيست اگر بگم دائم سراغتون رو ميگيره!


گفتم:


_دل من هم براش تنگ شده!


صادقانه گفت:


_راستش بارها ميخواستم بيارمش ديدنتون اما فكر كردم مزاحمتون نشيم بهتره!


گفتم:


_بهتون گفته بودم.هر وقت تشريف بيارين خونه خودتونه!علاوه بر اين با ديدن دخترتون و حس اينكه داره با قلب پسر من زندگي مي كنه من هم احساس ارامش مي كنم.


پرسيد:


_اينو جدي ميگين؟!حقيقتش عسل خيلي وقتا دلش مي خواد بياد ديدنتون ولي مادرم ميگه ممكنه ديدار با عسل باع بشه شما با به ياد آوردن پسرتون غصه دار بشين!


ياد كيان قلبم را به هم فشرد.اما گفتم:


_نه اين طور نيست !كسي مجبورم نكرده بود كه چنين كاري بكنم!


مكثي كرد وگفت:


_در اين صورت فردا مزاحمتون ميشيم تا با هم بريم سر خاك!


گيج شده بودم.تكرار كردم:


_فردا!!؟


فروتن گفت:


_مي دونم كه شايد دلتون بخواد روز تولدش تنها باشيد ،ولي لطفا به ما هم اجازه بدين بياييم...


تازه يادم آمد فردا روز تولد كيان است.ان روزها آن قدر در گير كار بودم كه همه چيز از يادم رفته بود.فروتن هنوز داشت حرف ميزد.


_ با اجازتون من قبلا سفارش يكي دو طبق شريني دادم.


بغض گلويم را مي فشرد،اما خيال نداشتم جلوي مامان گريه كنم.به سختي گفتم:


_خواهش ميكنم من رو شرمنده نكنيد آقاي فروتن !

AreZoO
5th December 2010, 06:08 PM
مامان داشت مستقيم نگاهم ميكرد.فروتن پرسيد:


_فردا چه سا عتي راه مي افتيد؟


براي متمركز كردن افكارم گفتم:


_اگه اجازه بدين من چند دقيقه ديگه بهتون تلفن ميكنم.بايد با مادرم صحبت كنم.


وقتي تماس را قطع كردم مامان با كنجكاوي پرسيد:


_چي ميگه؟


بي مقدمه گفتم:


_فردا تولد كيانه!اما من اصلا يادم نبود.


مامان گفت:


_طفل معصوم!


پرسيدم:


_شما هم مياين؟


مكثي كرد وگفت:


_اگه خودمون ميرفتيم بهتر نبود؟زنگ ميزنم به بابك...


حرفش را قطع كردم وگفتم:


_يعني چي ؟! به بابك چي كار داريم؟


مامان گفت:


_اون بچه كه حرفي نداره!


كلافه گفتم:


_مامان ،محض رضاي خدا دست از سر بابك بردار!


با دلخوري گفت:


_آخه ماكه اين بابارو نمي شناسيم.يعني بابك اندازه غريبه ها نيست؟


هنوز هم به آينده يمن وبابك اميدوار بود.در حالي كه سعي ميكردم آرام باشم گفتم:


_مامان جان فروتن مرد باشخصيتيه!از اون گذشته ،من اون رو كاملا ميشناسم.پس غريبه نيست.مطمئنم شما هم با او اشنا بشين نظرتون عوض ميشه!خب چه كار كنم؟


با بي ميلي گفت:


_خودت مي دوني!


پرسيدم:


_بعد از ظهر خوبه؟چون من از شركت مرخصي نگرفتم!


با تكان دادن سرش موافقت كرد.هميشه همين طور بود.اگر چيزي بر خلاف ميلش بود كاملا نشان ميداد.آرام گفتم:


_بد نيست شما هم دخترش رو ببينيد!


بي حوصله گفت:


_من دلم ريش ميشه !حتي فكرش را هم نمي تونم بكنم كه اون بچه رو چطور تيكه تيكه كردند و هر تيكه از تنش رو دادند به يكي ديگه!

دلم به درد آمد.ايا مامان فكر نمي كرد من هم يك مادرم؟به بهانه شستن ظرفها به اشپز خانه رفتم،اما فكرم به هم ريخته بود.بعد از شستن ظرفها به اتاقم رفتم وبا تلفن همراه به فروتن تلفن زدم .قرار فردا عصر رو گذاشتم

AreZoO
5th December 2010, 06:09 PM
آن ملاقات آخرين ديدار مانبود.بلكه بعد از آن هم باز يكديگر را ديديم ،به خصوص كه مهر دختر آقاي فروتن جاي خاصي در قلبم باز كرده بود.به نظر مامان هم بر خلاف انچه كه قبلا مي گفت ، جذب عسل شده بود.احساس عجيبي بود.


وقتي بغلش مي كردم قلبم از احساس تپش قلبش فروميريخت.مادري رنج ديده بودم،لبريز از مهر وعواطف ابراز نشده ي مادري! موجودي بيچاره كه درد خودش رافقط خودش ميفهميد وبس!گمانم فروتن هم تا حدودي احساساتم را مي فهميد كه فواصل ملاقات ها رو كوتاه تر ميكرد.ديگر طوري شده بود كه آخر هفته يا منتظر تلفنشان بودم ويا پنج شنبه ها جلوي شركت با عطشي سيري ناپذير انتظارشان را ميكشيدم.مي دانستم اين وابستگي بيمار گونه درست نيست اما دست خودم نبود.كارم به جايي كشيده بود كه جمعه ها چشم به راه آمدنشان بودم واگر به هر دليلي نمي آمدند ،گله وناراحتيم را به هر شكلي ابراز مي كردم.پايان فصل پاييز،آغاز فصل جديدي در زندگي ام بود.بالا خره بعد از ان همه استرس وفشار كار، توانستم در يكي دو منطقه پايين تر براي خودمان آپارتماني نقلي اجاره كنم.روزي كه قرار دادخانه را بستم،مثل اين بود كه بار بزرگي را از دوشم برداشتم.مامان با اين كار چندان موافق نبود،ولي وقتي شنيد قرار داد بستم،هيچ چيزي نگفت.فكر ميكنم خودش به بابك خبر داد كه درست يكي از همان روزها ،سر وكله اش پيدا شد.وقتي از بيرون آمدم كنار مامان با صميميت نشسته بود وصحبت ميكرد.گمانم ماشين را دور تر از خانه پارك كرده بود كه متوجه حضورشش نشدم،چه بسا اگر متوجه شده بودم به خانه نمي رفتم چون تاب رويارويي با او وسوال جواب را نداشتم.وقتي مامان براي اوردن چاي به آشپزخانه رفت گفتم:


_بقيه چطورند؟چه خبر؟


مثل كارا گاهي دقيق سراپايم را بادقت نگاه كرد وبا لحني پر معني گفت:


_خبر ها پيش شماست!امروز كه اومدم با اين همه خبر فكر كردم يك ساله كه نيومدم اينجا!


مامان سيني چاي را روي ميز گذاشت وگفت:


_تقصير خودته كه دير به دير مياي مادر!ما كه چيزي نداريم از تو مخفي كنيم.خودت صاحب اختياري!


حرف مامان چندان برايم خوشايند نبود ،ولي سكوت كردم.بابك با دلخوري به مامان گفت:


-نه عمه جون!همه اينها تعارفه!انگار من هر قدرهم سعي كنم اين فاصله رو كم كنم باز هم براي شما يه بيگانه م.امروز نيامدم سر از چيزي در بياورم.اومدم ببينم براي سالگرد اون بچه چه برنامه ايي دارين؟


مامان به دهان من خيره شد.به سردي گفتم:


_نيازي به گرفتن سالگرد نيست.خودمون ميريم سر خاك وخيرات ميديم،يه مبلغي هم به بهزيستي كمكم مي كنم.


بابك گفت:


_هم آقا جون مياد،هم مادر .فرشته هم...


همانطور كه به ميز زل زده بودم حرفش را قطع كردم وگفتم:


_راضي به زحمت هيچ كس نيستم.از قول من ازشون تشكر كن!


متوجه نبودم لحنم تا چه اندازه سرد وتند است.مامان معترض گفت:


_اين چه حرفيه؟هر كس مي خواد بياد قدمش سر چشم!


بابك با كنايه گفت:


_باز دلت از كجا پره؟


از جا بلند شدم وگفتم:


_ببخشيد من كمي سر درد دارم.ميرم استراحت كنم.به بقيه سلام برسون.واكنشم يك جور فرار بود.قبل از آنكه به اتاق برم پرسيد:


_ماجراي خونه چيه؟مگه اين جا راحت نيستيد؟


كلافه بودم اما با آرامشي ساختگي گفتم:


_ديگه كم كم بايد رفع زحمت كنيم.تو توي اين مدت به ما خيلي لطف كردي!


گمانم ناراحتش كردم كه خيلي جدي گفت:


_رفتار تو واقعا ناراحت كننده است.هر كي ندونه فكر ميكنه چقدر تحت فشار بودي كه همچينين كاري كردي!حالا چرا اين قدر عجولانه قرار داد بستي؟


گفتم:


_اگر منظورت اينه كه چرا موضوع رو با هات در ميون نگذاشتم ،به خاطر اينكه مطمئن بودم مخالفت مي كني!


با پوزخند گفت:


_تو دائم داري به جاي ديگران فكر مي كني وتصميم ميگيري!پس مادرت چي؟


گفتم:


_مامان هم مخالفتي نداره!اصلا چه فرقي مي كنه؟!


باقاطعيت گفت:


_اگر فرقي نمي كنه همين جا باشيد.اين كارها چيه؟فكر اين پير زن رو كردي؟تا كي مي تونه اسبابش رو بگيره به دوش واز اين خونه به اون خونه جا به جا بشه؟!آخه براي چي؟فقط براي اينكه تو مثلا غرورت رو ارضا كني؟داري با كي مي جنگي؟بس نيست؟!


بر خلاف ميلم عصباني شدم.محكم گفتم:


_درسته كه تو در حق ما خيلي محبت كردي اما حق نداري براي من تعيين تكليف كني يا تحقيرم كني!

AreZoO
5th December 2010, 06:10 PM
با لحني كنايه آميز گفت:


_برعكس اين تويي كه دائم من رو تحقير ميكني، آن هم بي خود وبي جهت!


خواستم حرفي بزنم ك مامان با لحني بغض آلود گفت:


_بس كنيد!


_انگار هردو براي چند لحظه او را از ياد برده بوديم.بابك كه تاب ديدن گريه او را نداشت به طرف پنجره رفت. من هم مستاصل بر جا ميخكوب شده بودم.مامان با صورتي اشكبار گفت:


_بعد از اون بچه تمام دل خوشي ام شما بودين.تا كي مي خوايين بپرين به جون هم؟هيچ معلومه چتونه؟شدين عين دشمن خوني همديگه!هر كي ندونه خيال ميكنه زدين كس وكار همديگه و كشتين !چرا براي يك بار هم كه شده نمي شينيد دوتا كلمه حرف منطقي بزنيد؟چرا دائم به هم گوشه وكنايه ميزنيد؟خدايا من رو مرگ بده وراحتم كن!


بابك خودش را به مامان رساند وگفت:


_عمه جون حرص وجوش براتون خوب نيست!من معذرت مي خوام.حق با شماست!


شايد من هم بايد حرفي ميزدم اما بي صدا به اتاق رفتم. آن روزها خيلي زود رنج شده بودم.انگار داغ ان مصبيت بزرگ وعواقبش تازه داشت خودش را نشان ميداد.نمي دانم شايد هم حق با بابك بود ومن نا اگاهانه داشتم اورا آزار مي دادم وفقط براي سرپوش گذاشتن روي عقده هاي گذشته سعي ميكردم ثابت كنم به كمك او هيچ احتياجي ندارم.شايد هم زندگي با مردي مثل كامران ذهنيتم را خراب كرده بود...وهزار شايد ديگه!آن قدر با خودم مشغول بودم كه متوجه رفتن او نشدم !زماني به خود امدم كه مامان سرزده به اتاقم امد.صورتش در تاريكي ديده نمي شد.محكم گفت:


_بار اخري باشه كه محبت ديگران رو نديده مي گيري!خيال مي كني وقتي نبودي كي از من و اون بچه حمايت كرد؟تو چطور به خودت اجازه ميدي به ديگران بي احترامي كني؟فكر ميكني كي هستي؟عقل كل؟نكنه فكر كردي همه در قبال تو وظيفه دارند كه فقط لطف بكنند؟گاهي فكر ميكنم خيلي تو تربيتت كوتاهي كردم !اما يادت نره من هنوز مادرتم واگر لازم باشه توي گوشت هم ميزنم!


سعي كردم آرام باشم.گفتم:


_مامان جان شما اشتباه مي كني!من قصد نداشتم بابك رو كوچيك كنم ،يا به قول شما فكر نميكنم همه در قبال من وظيفه دارند!من فقط مي خوام خودم جور زندگي ام رو بكشم !همين!


مامان گفت:


_كي برات سند گذاشت وضامن شد بياي بيرون؟كي سروسامونت داد واز بچه ات حمايت كرد؟كي واست كار پيدا كرد؟خيال مي كني بدون او الان ميتونستي اين جوري ادا واصول در بياري؟اين بود جواب اون همه محبتش؟!!اين بود؟!


ميان گريه گفتم:


_به خاطر همينه كه ميخوام از اينجا بريم. واسه اينكه بابك فكر نكنه در قبال ما مسئوله!وگرنه كي مي تونه روي محبت هاي اون قيمت بگذاره؟اون بايد بره دنبال زندگي خودش مامان!شما هم اون پنبه رو از گوشت در بيار!


زبان مامان بند آمده بود.لبه تخت نشستم وسرم را به دست گرفتم.بعد از مدتها حرف دلم را زده بودم،ولي مثل ابر بهار گريه مي كردم.وقت دستش را روي سرم حس كردم قلبم ريخت. با صداي لرزان پرسيد:


_مي خواي عشقت رو تو دلش بكش؟اون هنوز عاشقته! اين رو نفهميدي؟


گفتم:


_خدا خودش شاهده كه ديدن خوشبختي اون يكي از بزرگترين ارزوهامه !


كنارم نشست.شك داشتم احساسم را درك كرده باشد.پرسيد:


_مشكلت با اون چيه؟


كلافه گفتم:


_من با هيچ كس مشكل ندارم مامان ،جز با خودم.شدم مثل يك كلاف سر در گم!نمي دونم كي هستم؟كجا هستم؟


صادقانه پرسيد:


_خيال ميكني با فرار مشكلت حل ميشه؟!


حرفي نزدم.اصلا باور نداشتم كه دارم فرار مي كنم.همين قدر مي فهميدم كه نسبت به همه جيز احساس گناه ميكنم.درباره ي مامان ،در خصوص بابك ،در مورد خودم ودرباره ي كيان!شايد هم به همين خاطر يك سال تمام لباس سياه پوشيده بودم و از كسي هم توقع تسليت وهم دردي نداشتم،انگار مي ترسيدم اسرار درونم فاش شوند...


با وجود سيستم دفاعي كه در پيش گرفته بودم ،بابك كه ديد نمي تواند مانع رفتنم شود ،پيشنهاد كرد همان جا بمانم وبراي اينكه اساس دين نكنم اجاره اپارتمان را بدهم .اما قبول نكردم. شايد هم سر دنده لج افتاده بودم!حالم طوري بود كه حاظر بودم به عالم وآدم بدهكار باشم به جز بابك!


روز اسباب كشي هم بابك به رغم ناراحتي كه در صورتش پيدا بود در كنارمان حضور داشت ولي با وجود اصرار من ومامان بعد از جا به جا شدن اسباب واثاثيه نزديك غروب آفتاب بود كه ما را ترك كرد.

ادامـــــــــه دارد

AreZoO
7th December 2010, 11:56 AM
فصل بيست وسه:




خانه جديد در انتهاي يك كوچه بن بست بود و گرچه به اندازه آپارتمان قبلي نبود ولي براي من ومامان كاملا مناسب به نظر ميرسيد.اولين مهمانان ما در آن خانه فروتن ودخترش بودند كه با يك جعبه شيريني به ديدنمان امدند.آن روزها با فواصل كتر وزماني بيشتر بنا به ميل خودم ملاقتشان مكردم وحتي گاهي اجاز عسل را از پدرش ميگرفتم ويك شب در هفته پيش خودم نگهش ميداشتم.رابط ي ما رابطه ي عاطفي وعميق بود،اما مامان با اين قضيه بر خورد متفائتي داشت.او با اينكه قلبا به عسل علاقه داشت ،ولي معتقد بود اين وابستگي اصلا به صلاح من نيست ونبايد خودم را گرفتار احساسات كنم.درست برعكس او فروتن نه تنها مخالفتي نداشت بلكه با صميميت از اين رفت وامد ها استقبال مي كرد و همن احترامش را نزد من چند برابر كرده بود.در اين بين علاقه عسل هم نسبت به من روز به روز پر رنگ تر ميشد وگاه ميديدم كه چطور با شيريني خاص خودش از پدرش مي خواهد اوقات بيشتري را با من بگذراند.در حقيقت حضورش نه تنها رنگ وبوي تازه ايي به زندگي من داده بود،بلكه باعث شده بود كه بعد از مدتها احساس زنده بودن بكنم.ساعاتي كه با او بودم برايم مثل برق وباد مي گذشت وگاه آن قدر شيرين بود كه از صميم قلب احساس سعادت وخوشبختي مي كردم.خودم شامش را دهانش مي گذاشتم ،مثل بچه ها پا به پايش بازي مي كردم و


موقع خواب برايش كتاب مي خواندم وان قدر بيدار ميماندم تا بخوابد.مسلما او جاي خالي كيان را پر نمي كرد اما بهترين كسي بود كه مي توانستم مهر بي پايان مادري را نثارش كنم.




داشتم اخرين لقمه صبحانه را در دهان عسل مي گذاشتم كه زنگ زدند.مامان گوشي را برداشت.فروتن بود.داشت تعارفش مي كرد بيايد بالا .عسل پرسيد:


_باباست؟


با مهرباني گفتم:


_آره عزيزم اومده دنبالت!


با بي ميلي گفت:


_ولي من مي خوام پيش تو باشم بيتا جون!


صورتش را بوسيدم وگفت:


_مي توني هر وقت دلت تنگ شد بياي!


مامان گوشي را گذاشت وگفت:


_هرچي تعارفش كردم نيومد بالا.گفت پايين منتظره!


عسل دوباره تكرار كرد:


_ من مي خوام پيش تو باشم بيتا جون!


اشك در چشمانش حلقه زده بود.گفتم:


_ولي من فردا بايد برم سر كار عزيزم.


به مامان نگاهي كرد وگفت:


_خب پيش مامان هستم تا تو بياي!


خنديدم.مامان زير لب گفت:


_حالا بيا ودرستش كن!پاك بچه مردم رو هوايي كرده!


دستي از نوازش به موهاي بلندش كشيدم وگفتم:


_بهتره دختر خوبي باشي و به حرف بابا گوش كني!


معترض گفت:


_اما اون هيچ وقت خونه نيست.هميشه سر كاره!


فروتن صاحب يك فروشگاه لباس در بازار بود ومن مي دانستم آن روزها به خاطر نزديك شدن عيد بي اندازه گرفتار است.دكمه هاي پالتوي عسل را بستم وگفتم:


_از مامان خدا حافظي كن!


مامان صورتش را بوسيد وگفت:


_بازم بيا اينجا !من منتظرتم!


با بي ميلي كفش هاي كوچكش را به پا كرد وبا هم از پله ها پايين رفتيم.دلم به حالش مي سوخت.تشنه محبت بود.وقتي در را باز كردم فروتن را در ماشين به انتظار ديدم.با ديدنم از ماشين پياده شد وجلو امد.به عسل گفتم:


_اينم بابا!


فروتن صورتش را بوسيد وگفت:


_بايد ببخشيد اين روزها عسل خيلي مزاحم شماست!راستش بعضي اوقات آن قدر بهانه يشمارو مي گيره كه واقعا نمي دونم بايد چي بگم وچه كار بكنم! مادرم هم ميگه نبايد تا اين اندازه مزاحم شما بشيم.ولي خوب عقلم به جايي قد نمي ده!


عسل گفت:


_من مي خوام پيش بيتا جون بمونم!


فروتن با خنده گفت:


_اين قصه هميشه ماست!مسئله اينه كه هيچ چيي قانعش نمي كنه!


صادقانه گفتم:


_من هم خيلي دوستش دارم،اگه براتون اشكالي نداره هر وقت دوست داره اون رو بياريد!


فروتن سر به زير انداخت وگفت:


_آخه اين جوري هم مزاحم شما ميشه وهم عادت ميكنه!


حق با اوبود .داشتم بيش از اندازه او را به خودم وابسته ميكردم وتازه اين مشكل خودم هم بود.گفتم:


_هر طور صلاح مي دونيد!


فروتن نايلوني از ماشين بيرون آورد وگفت:


_اينم قابل شمارو نداره!دوتا شلوار ليه!اگه سايزش مناسب نبود بگين براتون عوض كنم.دوتا مانتو هم براي مادرتون گذاشتم.


گفتم:


_اين كارها چيه؟من نمي تونم قبول كنم!

AreZoO
7th December 2010, 11:58 AM
مودبانه گفت:


_اگه قبول نكنيد جدا ناراحت ميشم.اينها هديه است.خيلي ناقابله!راستش دو سه روزه برامون آورده اند.ديدم شلوارش بد نيست.ديگه اگه نپسنديديد،ببخشيد! خودتون كه تشريف نمياريد ما رو مفتخر كنيد.


گفتم:


_ممنون كه به فكر ما بودين ولي...


با مهارت حرفم را قطع كرد وگفت:


_قبول كنيد.خيلي ناقابله!از قول من از مادرهم عذر خواهي كنيد.من درست همون رنگي كه براي مادر خودم برداشتم براي ايشون گذاشتم ولي اگه پسند نشد براشون عوض مي كنم.


گفتم:


_باشه قبول مي كنم ،اما به شرطي كه حساب كنيد.البته با تخفيف!


خنديد وگفت:


_ما هر چي داريم از دولتي سرشماست.شما پسند كنيد به روي چشم!


نايلون را از دستش گرفتم وتشكر كردم.مي دانستم حساب نمي كند ولي طوري رفتار كرد كه حس كردم رد كردن دستش خيلي زشت است.در ماشين را باز كرد وعسل سوار شد.خواست در جلو را باز كند اما مثل كسي كه چيزي به خاطرش آمده باشد دوباره به طرفم آمد.كمي اين پا وآن پا كرد وگفت:


_يه خواهش كوچولو هم دارم!


آن قدر دستپاچه بود كه من هم معذب شدم.مكثي كرد وگفت:


_مي خواستم خواهش كنم در صورتي كه براي تعطيلات برنامه ايي نداريد افتخار بدين چند روز بريم رامسر ويلاي ما!راستش مادرم خيلي دوست داره با مادرتون اشنا بشه!عسل هم كه اسم شما از زبونش نميوفته!


نمي دانستم چي بگويم.نايلون را در دستم جابه جا كردم وگفتم:


_شما به ما لطف دارين ولي مادر من مريضه،خودتون كه بهتر ميدونيد!در هر حال از اينكه به ياد ما هستيد ممنونم.اميدوارم بهتون خوش بگذره1


با لبخند گفت:


_بالاخره مادر هم اگه اب وهوا عوض كنند براشون خوبه!ما هم عجله اي نداريم.هر وقت شما آمادگي داشتين...


گفتم:


_لطفا برنامه خودتون رو به خاطر ما به هم نزنيد.ان شاا.. دفعه بعد.


با سماجت گفت:


_اين جوري نمي شه !شما تعارف مي كنيد.اين طور وقتا خانوم ها زبون همديگه رو بهتر مي دونند.به مادرم ميگم تماس بگيره!خيلي سلام برسونيد!


قبل از آنكه حرفي بزنم سوار ماشينش شد ودنده عقب از كوچه خارج شد.



مامان بر خلاف جوابي كه به من داده بود در برابر اصرار ودعوت مادر فروتن نرم شد وبه اين ترتيب دو روز قبل از تحويل سال به شمال رفتيم.مادر فروتن زن تودار ودقيقي بود، با اين حال همان ساعت اول جذب مامان شد.فروتن هم بسيار خوش سفر بود ودائم سعي مي كرد به همه در مسافرت خوش بگذرد.ويلاي آنها در ساحل شهر رامسر واقع بود.يك ويلاي بسيار بزرگ وزيبا كه من ومامان را حسابي غافلگير كرد.وقتي از ماشين پياده شديم ،مادر فروتن با خوش رويي گفت:


_خيلي خوش اومدين!تو رو خدا اينجا رو خونه خودتون بدونيد.قبلا سپردم اتاقتون رو آماده كنند .بفرماييد بالا!


با راهنمايي آنها من ومامان توي يكي از آتاقهاي طبقه بالا مستقر شديم .بعد از اينكه با هم تنها شديم مامان همانطور كه از پنجره اتاق ب دريا نگاه ميكرد گفت:


_عجب آب وهوايي!آدم روح از تنش مي پره!


به شوخي گفتم:


_هنوز هم فكر ميكنيد اشتباه كرديم كه اومديم؟


مامان اخم كرد وگفت:


_اي ورپريده!تو كه جون خودت ناراضي بودي!


داشتيم مي خنديديم كه عسل وارد اتاق شد وگفت:


_بيتا جون مياي بريم لب دريا؟


با محبت گفتم:


_صبر كن لباسم رو عوض كنم،چشم!


با سادگي يك بچه گفت:


_بيتا جون تو چرا هميشه لباس سياه مي پوشي؟!


لبخند روي لبم خشكيد.ممان گفت:


_بيا!صداي اين بچه هم دراومد!ديگه منتظر چي هستي؟سال اون بچه هم كه گذشته!نكنه مي خوا داغ من رو هم ببيني بعد لباست رو عوض كني؟

AreZoO
7th December 2010, 11:59 AM
معترض گفتم:


_باز شروع كردي مامان؟


عسل پرسيد:


_مي خواي چه رنگي بپوشي؟


بغلش كردم وگفتم:


_تو چه رنگي دوست داري؟


مكثي كرد وگفت:


_سفيد!مثل عروس ها! (بچه هم بچه هاي قديم!!داره برا باباش زن ميگيره!!)


با لبخندي تلخ گفتم:


_اما من لباس سفيد ندارم!


با آن چشمهاي گردش نگاهم كرد وگفت:


_از بابام بگير.اون از هر رنگي لباس داره!


مامان از فرصت استفاده كرد وگفت:


_اون بلوز آبي رو بپوش!


با دلخوري گفتم:


_شما هم وقت گير آوردين ها!!


مامان بلوز آبي را از توي ساكم بيرون كشيد وگفت:


_بپوش!توي سال جديد خوب نيست مشكي تنت باشه!


با بي ميلي بلوزم را عوض كردم اما به شدت احساس گناه ميكردم.حس مي كردم مادر سهل انگار وبي مهري هستم ودارم به ياد وخاطره آن بچه بي حرمتي مي كنم.



كنار ساحل روي ماسه ها نشسته بوديم و موج هاي كف آلود وزوزه كشان به پاهايمان مي خورد.عسل همانطور كه با صدفها بازي ميكرد گفت:


_بيتا جون ته دريا چيه؟


دستم را دور شانه اش حلقه كردم وبه طرف خودم كشيدم.با محبت گفتم:


_زير دريا يا آخر دريا؟كدومش؟


با حالتي جدي گفت:


_زير ديا كه ميدونم چيه !قصه اش رو بابام برام خونده!زير دريا پر از پري دريائيه!


از حالت جدي صورتش خنده ام گرفت. موهاي نرمش را از روي پيشاني كنار زدم وگفتم:


_پري هايي به قشنگي خودت!


با كنجكاوي گفت:


_ولي ته دريا رو نمي دونم !چون هرچي نگاه ميكنم ابه!


به انتهاي دريا كه به خط افق مي رسيد نگاه كردم وگفتم:


_اونجا يك شهر ديگه است عزيزم.شايد وقتي بزرگ شدي رفتي و ديدي!

AreZoO
7th December 2010, 12:00 PM
مكثي كرد وبي مقدمه گفت:


_ميشه براي هميشه پيشم بموني؟من خيلي دوستت دارم!


يك دفعه قلبم فرو ريخت .محكم بغلش كردم وتلاش كردم خودم را كنترل كنم.چيزي نمانده بود اشكم سرازير شود. كمي فاصله گرفت وگفت:


_مي موني ،نه!


با صدايي لرزان گفتم:


_نه عزيزم نميشه!من مي تونم هر وقت كه بخوام توروببينم.


با سماجت گفت:


_من مي خوام براي هميشه پيشم باشي!


ساكت نگاهش كردم.انگار مامور شده بود قلبم را به اتش بكشداز پشت پرده اشك به دقت به چشمانش خيره شدم.براي چند لحظه كيان در نظرم مجسم شد.چانه ام را روي سرش گذاشتم.قطرات اشكم روي موهاي بلندش چكيد.از بازي تقدير متعجب بودم.با صداي فروتن خودم را جمع وجور كردم.عسل با ديدن او براي نشان دادن صدف هاي ديايي به طرفش دود ومن توي اين فاصله از جا بلند شدم.


فروتن مودبانه گفت:


_مزاحم شدم نه!؟


گفتم:


_داشتيم با عسل راجع به دريا حرف ميزديم.


موهاي دخترش را نوازش كرد وگفت:


_با اين دختر كوچولوي پر حرف ما چه كار ميكنيد؟تازه دارم ميفهمم چطوري شدين همه فكر وذكرش!


موج هاي بلند چند تكه صدف ديگر به ساحل آوردند وعسل براي برداشتن آنها تركمان كرد.فروتن همانطور كه نگاهش مي كرد گفت:


_اون حتي با من كه پدرش هستم چنين رابطه ايي نداره!


گفتم:


_اون عاشق شماست!


با لبخند گفت:


_اما متاسفانه اونقدر گرفتارم كه نمي تونم اون طور كه بايد براش وقت بگذارم .


به طرف ويلا برگشتم وگفتم:


_اينجا خيلي قشنگه!معلومه خيلي بهش ميرسين!


صادقانه گفت:


_بله اما از راه دور!زحمت رسيدگي به اينجا به عهده يك خونواده شماليه!من هم گاهي تلفن ميزنم وسفارش ميكنم.


بعد مكثي كرد وگفت:


_خيلي ممنون كه دعوت ما رو قبول كردين واومدين!


خيلي بي مقدمه بود.دستپاچه گفتم:


_ما ممنونيم كه دعوتمون كردين واين همه به زحمت افتادين!


همانطور كه با كفش هايش ماسه هارا جا به جا ميكرد وگفت:


_مادرم ميگه از وقتي اين اتفاقات افتاده، زندگي ما عوض شده و من همه اينها رو از توجه خدا ميدونم.مي دونيد؟بعد از اينكه از مادر عسل جدا شدم اون قدر به هم ريخته بودم كه فكر نمي كردم بتونم دوباره روي پاهام بايستم!فكرش رو بكنيد!يك دختر بچه ي شكننده با يه مرد شكست خورده ،كه بايد بعد از اون هم براش پدر ميشد وهم مادر!


گفتم:


_مي فهمم!خودم هم بعد از فوت شوهرم همچين شرايطي رو گذروندم.گاهي اوقات آدم توي شرايطي قرار ميگيره كه نا خود آگاه بايد چندتا نقش رو با هم ايفا كنه!باز خوبه شما يه انگيزه قوي دارين،كه بعد از اين بجنگين!


با حالتي متاثر گفت:


_انگار ناراحتتون كردم .معذرت مي خوام.


با لبخندي تلخ گفتم:


_بايد عادت كنم.تقصير كسي نيست!


باد سردي ميوزيد وچيزي به غروب خورشيد نمانده بود.شالي را كه دور شانه ام بود محكم تر كردم وگفتم:


ممكنه عسل توي اين هوا سرما بخوره!بهتره بريم.


داشتم ميرفتم كه عسل صدايم زد.در حالي كه پدرش را به دنبال خودش ميكشيد خودش را به من رساند وبا دست ديگرش دست مرا گرفت.براي چند ثانيه كوتاه نگاه من وفروتن در هم گره خورد.فورا چشم از او برداشتم وبي هدف چشم به روبه رو دوختم.


داشتم نا خود اگاه به پيشواز اتفاقاتي مي رفتم كه چيزي از آن نميدانستم...

AreZoO
7th December 2010, 12:01 PM
فصل بیست وچهارم:

به ساعتم نگاه کردم و عجولانه از جا بلند شدم. همانطور که داشتم دکمه های مانتوام را می بستم، مامان پرسید:
- کجا میری؟
لحنش معنای به خصوصی می داد اما خودم را زدم به ان راه و گفتم:
- شما شامتون رو بخورین ممکنه دیرتر برسم.
زیر نگاه کنجکاوش معذب بودم. برا یبرداشتن کیفم به اتاق رفتم و برای انکه چشم تو چشمش نباشم از همانجا گفتم:
- با فروتن قرار دارم. ازم خواسته که توی خریدن لباس برای عسل همراهشون باشم. آخه یکی دو روز دیگه عروسی پسر دایی فروتنه!
وقتی از اتاقم بیرون آمدم مامان گفت:
- دیگه معاشرت با این پسره داره خارج از اندازه میشه! بهتره یه کم رعایت کنی.
انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتم با دلخوری گفتم:
- جوری حرف می زنید که انگار من بچه ام و فرق خوب و بد رو نمی دونم.
- والله تعجب من هم از همینه! آخه مردم چی میگن؟ نمی گن این پسره هر روز و هر روز این جا چی می خواد؟
با جدیت گفتم:
- حرف مردم اصلاً برام مهم نیست! به هر حال اونها حرف خودشون رو می زنند.
بعد دوباره به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
ساعت شش شد! من باید برم. کاری ندارین؟
مامان سری تکان داد و گفت:
نه ! اگر قرار شد دیرتر بیای خبر بده تا دلواپس نباشم.
گرچه تلاش می کردم آرام باشم، اما حقیقت این بود که حرفهای مامان مثل تلنگری ناگهانی فکر و ذهنم را به هم ریخته بود.وقتی از خانه خارج شدم ماشین فروتن را سر کوچه منتظر دیدم. با عجله خودم را به آنها رساندم. عسل به محض دیدنم پیاده شد و به طرفم دوید. صورتش را بوسیدم و به فروتن که نصفه نیمه از ماشین پیاده شده بود گفتم:
دیر که نکردم؟
فروتن با لبخند گفت:
مثل همیشه سر وقت!
بعد به عسل گفت:
بنشین دخترم. دیر شد.
وقتی سوار ماشین شدم در حالی که کمربندش را می بست گفت:
حال مادر چطوره؟
خیلی سلام رسوند. مادر شما چطوره؟
با لبخندی از سر رضایت گفت:
باور نمی کردم توی مسافرت چند روزه اون قدر جذب مادرتون بشه! این روزها توی خونه ما همه اش حرف شماست.
به یاد حرفهای مامان، قبل از خروج خانه افتادم. و چهره ام درهم رفت. به عقب برگشتم و به عسل لبخند زدم. واقعا اگر پای او در میان نبود، توی ماشین کنار فروتن چی کار می کردم؟
شاید حق با مامان بود و من از اینکه با خودم و احساسم صادق باشم می ترسیدم. فروتن که سکوتم را دید پرسید:
طوری شده بیتا خانم؟
به خودم امدم و گفتم:
چطور؟ شما چیزی گفتین؟
با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
حس کردم اینجا نیستید؟
برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:
خب، قراره کجا برین؟
فروتن گفت:
هرجا که شما بگین! واسه من فرقی نمی کنه!

AreZoO
7th December 2010, 12:02 PM
عسل با شیرین زبانی گفت:
بیتا جون من امروز ظهر خوابیدم تا بتونم تا اخر شب بیدار بمونم.
با محبت گفتم:
آفرین به تو دختر خوب.
فروتن گفت:
من یه پیشنهاد دارم. اول می ریم لباس می خریم. بعد میریم شهربازی و آخر شب هم شام می خوریم.
اما من باید زود برگردم خونه! مامان تنهاست.
عسل گفت: قبول کن بیتا جون!
مردد گفتم:
فعلا بریم خرید تا بعد، خیلی مونده!
عسل از صندلی عقب سرم را بغل کرد و صورتم را بوسید. هنوز در درستی کارم شک داشتم.

با اینکه مدتها قبل با خودم عهد کرده بودم دیگر درگیر عواطف و احساسات نشوم، اما روز به روز نقش فروتن و دخترش در زندگی م پررنگ می شد. دیگر کار به جایی رسیده بود که دور از چشم مامان همدیگر را ملاقات می کردیم. اما این به ان معنا نبود که از مامان بترسم. بلکه تحمل شنیدن سرزنش و نصایحش را نداشتم، به خصوص که ندایی ته قلبم می گفت باید کاملا منطقی عمل کنم. در این بین علاقه من به عسل هم روز به روز جدی تر می شد، اما هرگز نمی خواستم قبول کنم این موضوع احساسات من و بهرور را تحت تاثیر قرار داده! البته رفتار و حرکات بهروز به روشنی خبر از احساساتش می داد و من هم به عنوان یک زن متوجه این مسئله بودم، ولی هر دو تظاهر به چیزی غیر از این می کردیم. به خصوص من که به هیچ وجه آمادگی مطرح شدن این موضوع را نداشتم. انگار هر یک از ما منتظر اشاراتی از جانب دیگری بود. این تعقیب و گریز ادامه داشت تا روزی که بهروز بدون قرار قبلی به دیدنم آمد. وقتی او را جلوی شرکت دیدم، ان قدر جا خوردم که برای چند لحظه برجا خشکم زد، به خصوص که بهانه همیشگی برای دیدار همراهش نبود. همان طور که به صندلی عقب سرک می کشیدم جلو رفتم. از اینکه عسل همراهش نبود، احساس خوبی نداشتم، با این حال سعی می ردم خونسرد و آرام باشم. وقتی به ماشین نزدیک شدم. با خوش رویی پیاده شد و در سلام کردن پیشقدم شد. با صدایی لرزان گفتم:
این طرفها؟

AreZoO
7th December 2010, 12:03 PM
سعی کردم تعجب را در جمله و حالت صورتم نشان دهم اما در حقیقت این بار اولی نبود که چنین حسی را تجربه می کردم. از طرفی، از مدتها قبل پیش بینی چنین لحظه ای را می کردم. وقتی سوار ماشین شدیم، پرسیدم:
عسل کجاست؟
بی آنکه به صورتم نگاه کند در حال رانندگی گفت:
پیش مادرمه!
خیلی معذب بودم. ناشیانه پرسیدم:
- چرا؟
نیم نگاهی کرد و با شیطنت گفت:
- عرض می کنم!
پرسیدم:
حالا کجا داریم میریم؟ فکر می کرددم باید این وقت روز فروشگاه باشی!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
ساعت نزدیک هفت شده! با یک پیتزا موافقی؟
با تعجب گفتم:
الان؟
من ناهار نخوردم.
با لحنی سرزنش بار گفتم:
آخرش پدر این معده رو درمیاری!
دوباره با رضایت لبخند زد ولی چیزی نگفت. دل توی دلم نبود، اما آرامشن را حفظ کردم و ساکت به عقب تکیه دادم. وقتی بالاخره جلوی رستوران توقف کرد به شوخی پرسید:
افتخار نمی دین؟
از ماشین پیاده شدم و باز هم سعی کردم آرام باشم. وقتی توی رستوران جا به جا شدیم گفتم:
جای عسل خالیه!
بی رودربایستی گفت:
واسه گفت و گوی امروزمون اصلا جای عسل خالی نیست!
قلبم به تپش افتاد. حالت نگاهش می گفت که در قلبش چه می گذرد. پرسیدم:
منظورت چیه؟
چشم توی پشمم دوخت و آرام گفت:
ببین، من دیگه از این قایم باشک بازی خسته شدم. امروز اومدم کار رو یکسره کنم.
ساکت نگاهش کردم. دلم می خواست عادی تر باشم. اما حتی پلک هم نمی زدم.
بهروز هم تا حدودی دستپاچه بود. دستانش را به هم قفل کرد و گفت:
سه روز دارم با خودم کلنجار میرم.امروز دیگه عزمم را جزم کردم. به خودم گفتم بالاخره یه جوری میشه!
با تردید گفتم:
یعنی از من می ترسیدی؟
فوراً گفت:
نه! راستش... از عکس العملت مطمئن نبودم! حقیقتش رو بخوای الان هم چندان مطمئن نیستم که کار درستی نکرده باشه. اخه اشنایی ما معمولی نیست... چطور بگم؟ دلم نمی خواد فکر کنی به خاطر عسل...

AreZoO
7th December 2010, 12:03 PM
حرفش را نیمه تمام گذاشت. انگار صدای خودم را توی خواب می شنیدم. پرسیدم:
عسل چی؟
صادقانه گفت:
خودت بهتر از هر کسی می دونی که اون عاشقته. اما الان طوری شده که احساس می کنم دیگه خودمم هم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. با من ازدواج می کنی؟
صاف نگاهش کردم. به سادگی گفت:
ازت انتظار ندارم فوراً جواب بدی اما می خوام باور کنی من همینم که می بینی! ممکنه نوع مطرح کردن تقاضا از نظر زن با احساسی مثل تو چندان دلپسند به نظر نیاد، اما من عادت ندارم نقش بازی کنم.
صداقتش به دلم نشست، ولی از نشیدن درخواستش حال خوبی نداشتم. یک آن چهره بابک جلوی چشمم نقش بست و یاد و خاطره ی آخرین دیدارمان! بعد نوبت کیان بود... عرق سردی به تنم نشست. سر به زیر انداختم و به عقب تکیه دادم. تا عمق وجودم احساس گناه می کردم. بهروز آرام پرسید:
حالت خوبه؟
باز هم جوابی ندادم. نجوا کنان گفت:
الان بیشتر از یک ساله که می شناسمت، تو هم من رو می شناسی، اما اگر فکر می کنی لازمه راجع به چیزی توضیح بدم بگو! قسم می خورم هر چی هست صاف و ساده بگم!
به یاد گذشته تاریکم افتادم، بعد از فوت کامران، و احساس گناه کردم.
پرسیدم:
تو چی؟ نمی خوای راجع به من بیشتر بدونی؟
با لبخند صمیمی گفت:
هر چی باید بدونم، می دونم!
کاملا جدی گفتم:
مطمئنی؟
ساکت نگاهم کرد . از سکوتش استفاده کردم و گفتم:
شاید بهتر باشه موضوع رو همین جا فراموش کنی!
گیج شده بود. با کنجکاوی گفت:
- از چیزی دلخوری؟ با من مشکل داری؟
گفتم:
تو برای هر زنی توی شرایط من مرد ایده آلی هستی، اما به خاطر خودت میگم نه!
آرام گفت:
یعنی چی؟ سردرنمیارم؟
گفتم:
من تا همین جا هم زیادی وارد زندگی ات شدم.
با تردید گفت:
پس من هم باید همچین فکری راجع به تو بکنم.
توضیح یک کامه شمکله! چطور بگم؟

AreZoO
7th December 2010, 12:03 PM
مکثی کرد و گفت:
به خاطر مادر عسل میگی؟
اعتراف به حقیقت مشکل تر از ان بود که فکر می کردم، بنابراین از جهت دیگری وارد شدم.
ببین! من نمی تونم مادر مریض و بیمارم را که فقط منو توی این دنیا داره تنا بگذارم و برم دنبال زندگی ام. تمام دلخوشی اون بعد از کیان منم!
به نظر بهانه ای منطقی بود، اما او به عقب تکیه داد و گفت:
مشکلت اینه؟ چی شده فکر کنی من اینقدر خودخواه و بی فکرم؟ من تمام آرامش و سعادت فعلی ام را رو مدیون شمام، پس منتی نیست اگر هر کاری از دستم برمیاد بکنم. مادر تو درست مثل مادر خودمه، خونه من اون قدر بزرگ هست که بتونه احساس راحتی کنه! دیگه نگران چی هستی؟
مانده بودم چه بگویم! آرام گفت:
من نمی خوام بر خلاف میلت تصمیم بگیری اما این رو بدون که من و عسل خیلی به وجودت احتیاج داریم.
در گفتن ان حرفها خیلی صادق بود، اما من باز هم سکوت کردم. چشم توی چشمم گفت:
من فکر می کنم بهتر باشه یکی دو روز دیگه ازت جواب بگیرم، چون دلم نمی خواد تحت تاثیر حرفهای من جواب بدی!
در واقع پیشنهاد بهروز چیزی بود که ان روزها انتظارش را داشتم اما نمی دانم چرا مثل اولین باری که در ان موقعیت قرار گرفتم، دلشوره داشتم. شاید برای اینکه اسرای در قلبم بود که جرئت بیانش را نداشتم. بخشی از فکرم هم درگیر بابک بود. هنوز هم دوستش داشتم، شاید بیشتراز گذشته ولی به شیوه خودم! می خواستم برای یک بار هم که شده منطقی و به دور از احساسات تصمیم بگیرم. احساسم به بهروز احساسی نبود که به بابک داشتم. اما لااقل نقاط مشترک زیادی داشتم. از ان گذشته، طی این مدت وابستگی و علاقه عمیق میان من و عسل به وجود آمده بود که نادیده گرفتن یا فراموش کردنش تقریبا محال بود. شاید به این ترتیب تکلیف بابک هم روشن می شد و این درست همان چیزی بود که برخلاف میلم برای بابک می خواستم.
همین موقع پیتزا آوردند. بهروز در حال جابه جا کردن ظرف های پیتزا به شوخی گفت:
ببین! باید به یه چیزی اعتراف کنم. من وقتی گرسنه ام مغزم کار نمی کنه! پس قبل از اینکه به نتیجه برسیم، بهتره ترتیب اینها رو بدیم، فقط نگو میل ندارم که اشتهای من هم کور میشه!

AreZoO
7th December 2010, 12:04 PM
شب از نیمه گذشته بود، اما هنوز بیدار بودم. برای چندمین بار به ساعت کنار تخت نگاه کردم و کلافه نشستم. دوباره شب زنده داری به سراغم آمده بود. به یاد حرفهایی که بعدازظهر از بهروز شنیده بودم افتادم. عجیب بود که هیچ هیجانی نداشتم، ولی یاد بابک هنوز هم مثل گذشته گرمای عجیبی به وجودم ریخت. دوباره روی تخت دراز کشیدم. می دانستم تا به افکارم سر و سامان ندهم نمی توانم اسوده بخوابم. روی شانه راستم غلطیدم. بهروز مرد خوبی بود و شاید برای زنی در شرایط من کاملا ایده آل به نظر می رسید اما گوشه دلم ندایی تلاش می کرد منصرفم کند! دوباره کلافه، طاق باز خوابیدم و به سقف چشم دوختم. با بابک باید چکار می کردم؟ چهره او در تاریکی روی سقف اتاق در برابرم نقش بست. به یاد حرفهایی که در آخرین دیدارمان زده بود، افتادم! راضی بودم مثل همیشه در موردک اشتباه کند و برنجد تا اینکه به خاطرم قربانی شود!
با صدای رعد و برق با بدنی خیس از عرق از جا پریدم. قلبم ان قدر تند می زد که نبضش را از روی لباسم حس می کردم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. باران، باران پاییزی بود. چند لحظه به بارشش خیره شدم در شرایطی بودم که تاخیر در دادن جواب می توانست منصرفم کند. مشکل بعدی مامان بود. نمی توانستم تصور کنم بعد از دانستن حقیقت چه واکنشی نشان خواهد داد، آن هم با توجه به عشق و علاقه اش به بابک!
یک دفعه سرم تیر کشید. لبه تخت نشستم و سرم را به دست گرفتم. اصلا شهامت حرف زدن با مامان را نداشتم.

AreZoO
7th December 2010, 12:04 PM
تلاشم برای ارام کردن مامان بی فایده بود! آن قدر با حرص حرف می زد که نگران حالش بودم. همان طور که گریه می کرد با غیظ گفت:
- پس بگو! واسمون خواب دیده بود. بهش بگو خواب دیدی خیره! اون از اون بچه که با زیون بازی وادارت کرد بگذاری تکه تکه اش کنند، این هم از خودت که ببردت به اسیری!
سعی کردم ازام باشم. با لبخند گفتم:
این حرفها چیه مامان؟ مگه کسی من رو مجبور کرده؟ من که هنوز جواب ندادم!
با پوزخند گفت:
جواب هم میدی! من تو رو میشناسم! تا دلن به چیزی راضی نباشه، حرفش رو نمی زنی! پس بیخود نبود برات راه به راه پیکش می آورد و یک خطر در میون می اومد اینجا! برات نقشه داشت!
گفتم:
نقشه کدومه مامان؟ همچین حرفی می زنین که هر کی ندونه فکر می کنه برای مال و منال نداشته مون خواب دیده!
مامان گفت:
مگه همه چی پ.له؟ کی رو می خواد از تو ساده تر، تا بچه اش رو ببنده به ریشش؟ تو ساده ای که چشمت رو باز نمی کنی تا بفهمی برای چی دست گذاشته روی تو! من نمی دونم اون بابک بدبخت چشه که به این و اون می فروشیش؟
عصبی گفتم:
بس کن مامان! چرا دست از سر بابک برنمی داری؟ چطور می تونی اونو فدای خودخواهی خودت بکنی؟
با تعجب نگاهم کرد و با ناباوری گفت:
چته؟ سر من داد می زنی؟ من خودخواهم یا تو؟ اون از کامران که نیومده به بابک ترجیح دادی، این هم از این پسره! من هالو رو بگو که بهش میدون دادم، چه می دونستم می خواد جای پاش رو قرص کنه!
این حرفا چیه مامان؟ مگه توی این مدت ازش چیزی دیدین؟
کامران هم اولش خوب بود!
عیب شما اینه که تر و خشک رو با هم می سوزونی! اصلا مشکل شما با اون چیه؟
بگو چه مشکلی نداره؟ زنش رو طلاق داده! یه بچه هم که داره! بچه من رو هم که نابود کرده، حالا هم می خواد تو رو عین زر خرید ببره خونه اش!
خنده ام گرفت. با محبت گفتم:
الهی من قوبون اون سادگی و صداقتت برم، از چی می ترسی؟ مگه من بچه ام؟ به خدا بهروز مرد خوبیه، یعنی برای من فرصت مناسبیه! چه اشکالی داره که از زنش جدا شده؟
اشکالش اینه که اگر می تونست با زن اولش زندگی می کرد!
ما چه می دونیم بین اونها چی بوده؟ مهم اینه که خودش به پای بچه اش نشسته ازهمین جا هم معلوم میشه که اهل زندگیه! من می دونم شما از چی دلخوری! خیال می کنید نمی دونم؟ هنوز به خاطر کیان ناراحتی. آهخ تقصیر این بیچاره ها چیه؟ بعضی اوقات شما جوری حرف می زنید که انگار کیان رو اینها کشته اند!
مامان کلافه گفت:
من نمی دونم! مطلب همونه که گفتم! اصلا به صلاحت نیست با این پسره ازدواج کنی!
عصبی گفتم:
بد نیست شما هم بدونی من به هیچ وجه با بابک ازدواج نمی کنم، بنابراین بهتره فکرش رو از سرتون بیرون کنید!
مامان چند دقیقه با ناباوری نگاهم کرد و با صداییی بغض الود گفتک
تو می خوای روی حرف من حرف بزنی؟
گفتم:
بعضی وقتها مجبورم می کنید که بر خلاف میلم باهاتون بجنگم! نمی دونم چرا،اما بهتره بدونید من دیگه بچه نیستم و خودم خوب و بد رو تشخیص بدم.
میان گریه گفت:
خوب اینه که با این پسره ازدواج کنی؟
بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم:
شاید به قول شما تصمیم نادرستی باشه، اما نادرست تر اینه که به خاطر خودم بابک رو قربانی کنم و مثل یک وزنه به گردنش آویزان بشم! مامان دلم نمی خواد فکرهای نابجا کنید اما یکی از دلایل ازدواجم با بهروز، بابکه! تمام آرزوم اینه که بعد از این، او هم بره دنبال زندگی خودش! دلم نمی خواد تا اخر عمرش رو به خاطر رودربایستی با من تباه کنه! یه روزی قرار بود من باهاش ازدواج کنم و زن زندگی اش بشم، ولی نشد! به قول شما خودم نخواستم، اما دیگه تا اخر عمرش که نباید تاوان اشتباهات من رو پس بده!
مامان با تاسف گفت:
- به خدا تو دیوونه شدی دختر! آخه کی به بخت خودش لگد می زنه؟
بغض گلویم را فشرد اما حرفی نزدم. مامان با صدایی لرزان گفت:
انگار تصمیمت را گرفتی! برو! برو هر کاری دوست داری بکن! بچه که نیستی جلوت رو بگیرم! فقط یادت باشه که باز هم داری اشتباه می کنی! آدم عاقل قیمت غرورش رو این جوری نمی ده!

AreZoO
7th December 2010, 12:06 PM
یکی دو روز وقتی از شرکت به خانه برشگتم و بابک را دیدم اصلا تعجب نکردم، چون مطمئئن بودم مامان خبرش می کند. به محض دیدنش چنان دلشوره ای به جانم افتاد که ترسیدم در رفتارم نشان دهم اما با ارامش مقابلش نشستم و احوال بقیه رو پرسیدم. جواب های او کوتاه و سرد بود ولی صورتش گویای ناراحتی و نگرانی درونش بود. وقتی مامان به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفت بی مقدمه گفت:
باید با هم حرف بزنیم!
زیر چشمی نگاهش کردم و نگاهش متوجه گلهای قالی بود. گفتم:
اگه اشکالی نداره باشه برای بعد چون من....
حرفم را قطع کرد و چشم در چشمم گفت:
بیخود بهانه میار! بلند شو بریم بیرون. چون دلم نمی خوا تن و بدن این پیرزن بدبخت رو بیشتر از این بلرزونم.
از سردی نگاه و قدرت کلامش زبانم بند آمد. می دانتسم قرار است راجع به چی صحبت کند اما باز هم دلشوره داشتم. چون مرا معطل دید گفت:
پایین منتظرتم!
بعد از رفتن او به تلافی مامان گفتم:
هنوز نه به باره نه به داره. باید بابک رو خبر می کردی؟
مامان اخم کرد و گفت:
وقتی کسی عقلش به کارش نمی رسه، باید باهاش همین کار رو کرد! در ضمن کی گفته نه به داره که به باره، ماشا... تو که سر خود خوب تصمیم می گیری!
بحث کردن با او بی فایده بود. دکمه های مانتوام را بستم و پایین رفتم. بابک داشت توی ماشینش سیگار می کشید. با قدمهای لرزان خودم را به ماشینش رساندم و سوار شدم. سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و در سکوت حرکت کرد. زیر چشمی به نیمرخش نگاه می کردم. حرکات عضلات فکش را زیر پ.ست گندمی اش حس می کردم. انگار خدا نهایت دقت و ظرافت و هنرش را برای افریدنش به کار گرفته بود! آهی حسرت بار کشیدم و به رو به رو خیره شدم. وقتی سکوتمان طولانی شد گفتم:
نمی خوای حرف بزنی؟
با لحنی کنایه امیز گفت:
مگه بین ما حرفی مونده برای زدن؟
با پوزخند گفتم:
پس گفتی بیام بیرون برای چی؟ ماشین سواری؟ اگه این طوره باید بگم من خیلی خسته ام.
آرام گفت:
به نظر می رسه تو هیچ وقت نمی خوای بزرگ بشی بیتا!
بی حوصله گفتم:
اگر اومدی بهم سرکوفت بزنی، باید بگم اصلا حوصله اش را ندارم.
با تمسخر گفت:
من احمق رو بگو که هیچ وقت حرفهای اون شبت رو باور نکردم! دائم به خودم می گفتم اون فقط می خواد من رو از سرش باز کنه! می خواد غرورش رو حفظ کنه اما حالا می بینم همه حرفهاش درست بود. تو راست میگفتی اما من می خواستم فکر کنم حقیقت نداره!
سکوت کردم اما در دلم طوفانی سخت به پا بود. عصبی گفت:
چرا چیزی نمی گی؟ باز هم چیزی مونده که نگفته باشی؟ بگو، این بار باور می کنم. باور می کنم که در تمام این سالها بازیچه ات بودم. باور می کنم که به من فقط به چشم وسیله ای برای رسیدن به هدف نگاه کردی! باور می کنم که هیچ وقت دوستم نداشتی!
طاقت دیدن رنجش را نداشتم اما لب برهم فشردم تا حرفی نزنم. کنار خیابان نگه داشت و ترمز دستی را کشید . آنقدر توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم کجاییم! دلم می خواست حرفی بزنم تا ارام شود اما باز هم سکوت کردم. با صدایی لرزان گفت:
وقتی عمه گفت چه خیالی داری، باورم نشد، انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند. هنوز هم باورم نمی شه!
گفتم:
من هنوز جوابی ندادم. مامان طبق معمول شلوغش کرده!
به طرفم برگشت و گفت:
پس یعنی.....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
نگفتم که جواب رد دادم، گفتم هنوز جوابی ندادم/
با ناباوری گفت:
می خوای جواب مثبت بدی؟
از حالتی که در کلامش بود پشتم لرزید، ولی حرفی نزدم. تکرار کرد:
آره؟ می خوای جواب مثبت بدی؟
آرام گفتم:
ببین بابک، من احترام زیادی برات قائلم! خودت هم می دونی. اما واقعیت اینه که اون از خیلی جهات به من شبیهه!
با لبخندی کنایه امیز گفت:
می خوای باور کنم که از روی علاقه داری باهاش ازدواج می کنی/ این ازدواجه یا معامله؟
گفتم:
برام مهم نیست تو چی فکر کنی!
بی پرده گفت:
اگه احساساتت برات این قدر بی اهمیت بود چرا به درخواست من جواب رد دادی/ چی داره که اون رو به من ترجیح می دی؟
شنیدن ان سوالات کلافه ام می کرد. گفتم:
بحث ترجیح دادن یا ندادن نیست! لطفا سعی نکن یک گفتگوی ساده رو به بحث مبدل کنی! من مدتهاست که دارم فکر می کنم و سعی کردم همه جهات رو در نظر بگیرم. ما از خیلی لحاظ شبیه هم هستیم!
با ناراحتی گفت:
پیداست تصمیمت را گرفتی!
حرفی نزدم. تاسف در نگاه و کلانش موج می زد.
هیچ فکرش رو نمی کردم این اندازه سنگدل و بی رحم باشی! هنوز هم باورم نمی شه.
خیلی حرفها توی دلم بود، اما حتی زبانم برای تشکر نمی چرخید. حال و هوا طوری بود که دلم می خواست زودتر به خانه برگردم و مجبور نشوم رو در رو با او صحبت کنم. حال او هم بهتر از من نبود. مثل ادمهایی که در خوابند رانندگی می کرد و تا خانه یک کلمه حرف نزد. گمانم مامان هم منتظر اتفاق دیگر بود چون وقتی مرا تنها دید با تعجب گفت:
بابک کو؟
جوابی سر بالا دادم و به اتاقم رفتم. دنبالم به اتاق آمد و با عصبانیت گفت:
اخر کارخودت را کردی؟ تو خیر نمی بینی دختر! آخرش آه این بچه دامنت رو می گیره!
کلافه گفتم:
مامان داره سرم می ترکه! ارواح روح کیان راحتم بگذار!
برخلاف میلش از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید. ان قدر عذاب وجدان داشتم که دلم می خواست بمیرم، بخه خصوص وقتی یاد آخرین جمله بابک می افتادم: تو من رو نابود کردی بیتا!
یکی دو روز بعد فرشته برای دیدنم به شرکت آمد اما من باز هم حرفهای خودم را تکرار کردم، در حالی که هنوز به درستی کارم شک داشتم....

AreZoO
9th December 2010, 11:33 AM
فصل 25 و 26:
یک هفته بعد از ازدواجمان دوباره سر کار برگشتم. البته بهروز با این کار زیاد موافق نبود، ولی برای حمایت از مامان به حقوقش احتیاج داشتم چون دلم نمی خواست دستم جلوی بهروز دراز باشد. مامان هم مثل خودم کله شق بود! روز اولی که بعد از ازدواجم به دیدنش رفتم از دیدنش تنهایی اش قلبم گرفت. حتی برای خودش غذا درست نکرده بود. بهروز که متوجه ناراحتی و غصه ام شده بود کلی تلاش کرد مامان را راضی به آمدن کند اما او زیر بار نرفت. روزی هم که اولین حقوق بعد از ازدواجم را برایش بردم همان اندازه مقاومت کرد. دلم نمی خواست ان طور مستقیم مساله حقوق را بیان کنم اما چون صبح به شرکت زنگ زده بود و خواسته بود به دیدنش بروم، فکر کردم با یک تیر دو نشان بزنم. هوا سرد و بارانی بود اما چون بهروز برایم ماشین می گذاشت، راحت بودم. وقتی رسیدم مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. چند دقیقه نشستم تا صحبتش تمام شود بعد برای بوسیدنش جلو رفتم. همان طور که روبوسی می کردم پرسیدم:
- کی بود؟
به اشپزخانه رفت و گفت:
فرشته بود. توی این هفته دفعه دومه که زنگ زده!
پالتوام را درآوردم و پرسیدم:
چی کار داشت؟
با دو تا چایی پیشم برگشت و گفت:
پریشب با شوهرش کارت عروسی آوردند! هفته دیگه عروسی می کنند! برای تو هم کارت داده!
می دانستم سر جریان ازدواجم دلخور است اما گفتم:
کارت من روو آورده خونه شما؟
مامان در حال گذاشتن چای گفت:
می گفت خونه ات رو بلد نیست!
می دانستم بهانه است. مامان هم می دانست! با پوزخند گفتم:
خونه رو بلد نبود، شرکت رو هم بلد نبود؟ لابد تلفنم را هم نداشته!
مامان اخم کرد و گفت:
تو از فرشته چه توقعی داری؟ انتظار داشتی بعد از کاری که با بابک کردی، بیاد دستبوست؟
تنم خیس عرق شد اما خودم را از تک و تاک نیانداختم:
بی معرفت حتی یه تبریک تلفنی هم به من نگفت! حالا انتظار داره من برم عروسیش؟
مامان پرسید:
تو اصلا روت میشه بری عروسیش؟ باز خدا پدرش رو بیامرزه برات کارت داده!
خونم به جوش آمد. عصبی گفتم:
شما انگار خیال ندارید تا اخر عموتون این قضیه رو فراموش کنید مامان! موندم تا کی می خواهید من رو به دیگران بفروشید؟
مامان گفت:
من هیچ وقت تو رو به کسی نفروختم. اما تو هم بهتره مثل کبک زیر برف نکنی. هیچ می دونی با این کارت چه به روز بابک آوردی؟ بچه ام زندگی اش رو ول کرده رفته یه گوش تو شمال و از دنیا بریده!
انگار به وجدانم تلنگر محکمی زدند. سعی کردم فکر او را عقب بزنم. مامان قندان را جلویم گذاشت و گفت:
باهاش معامله خوبی نکردی، خودت هم می دونی!
آرام گفتمک
چی کار می تونستم بکنم مامان جان؟ من تو زندگی اون یه وصله بودم! یه وصله ناجور! رفتم تا اون هم به زندگیش سر و سامونی بده.
مامان با لبخند تلخی گفت:
این جوری؟
سکوت کردم . کارت فرشته رو مقابلم گذاشت و گفت:
باز هم میگم زشته! بهتره بیای عروسی! هیچی نباشه با هم فامیلیم! نگذار کدورت ها زیاد بشه! جلوی شوهرت صورت خوشی نداره! فرشته دو سه دفعه زنگ زده سفارش کرده حتما بریم!
گفتم:
نمی تونم مامان! شما برین از قول من هم تبریک بگین!
بعد از توی کیفم حقوقم را بیرون آوردم و رووی میز گذاشتم. مامان پرسید:
این چیه؟
با محبت گفتم:
اینا دیگه مال بهروز نیست مامان! خیالتون راحت باشه!
پول ها را جلوی خودم گذاشت و گفت:
احتیاجی نیست. مگه من یک نفر چقدر هزینه دارم؟ همون حقوق پدر خدابیامرزت کافیه!
دوباره داشت سرسختی می کرد. گفتم:
اگر بخوای ذستم رو رد کنی، خیلی دلخور میشم مامان! اینا حقوقه خودمه! پس دیگه لازم نیست نگران باشید! اگرچه مال بهروز هم بود بازهم فرقی نمی کرد. اون بیچاره خیلی شما رو دوست داره! شبی نیست که سراغتون رو نگیره! اون وقت شما راجع به اون، این قدر حساس هستید! به خدا همین دیشب می گفت مامانت چرا نمیاد اینجا؟ نکنه با من مشکلی داره؟

AreZoO
9th December 2010, 11:33 AM
مامان سر به زیر گفت:
نه! چه مشکلی؟ من خوشی تون رو می خوام!
با مهربانی گفتم:
پس چی؟ چرا همش رودربایستی می کنین؟ اون بیچاره که هر کاری می کنه دل شما رو به دست بیاره! شاید باور نکنید اما هر بار می فهمه می خوام بیام اینجا، میگه بیتا مدیونی اگه مامانت کاری داشته باشه و نگی، اون شما حتی حقوق من رو رد می کنید؟
مامان به عقب تکیه داد و گفت:
زن و شوهر وقتی زندگی شون رو شروع می کنند دیگه من و تویی وجود نداره پس این قدر نگو حقوقمن! تو داری از زندگی ات و شوهرت می زنی و میری سر کار از کجا می دونی اون راضیه؟
شما چه فکرهای می کنید مامان؟ انگار هنوز بهروز رو نشناختید؟ از اون گذشته یادتون رفته من براشون چی کار کردم؟
مامان با قاطعیت گفت:
گوش کن دخترجون، یادت باشه که زندگی مشترک حسابش از همه چیز جداست، پس سعی نکن توی این رابطه خودت را طلبکار و اون رو بدهکار حساب کنی! تو که معاماه نکردی! این پول رو بردار هر وقت احتیاج داشتم میام سراغ خودت!
با لجاجت گفتم:
بر نمی دارم! چرا کاری نمی کنین که خیالم راحت باشه؟
تو این جوری خیالت راحت می شه؟
با دلخوری گفتم:
به جای اینکه به من برگردونی، نگهش دار و هر وقت لازمت شد خرجش کن!
حقا که هنوز هم کله شقی!
مدتها بود که خندیدنش را ندیده بودم. با خوشحالی گفتم:
حالا شد!
موهای سفیدش را بالا داد و گفت:
خب، چه خبر؟ از مادرشوهرت چه خبر؟
با یاد اوردن مادر بهروز به سردی گفتم:
بد نیست! با نوه اش سرگرمه!
مامان گفت:
زن عجیبیه!
در درد دلم باز شد:
حس می کنم اون فکر می کنه من نمی تونم مثل خودش از عسل نگهداری کنم. بهروز رو مجبور کرده صبح به صبح بچه رو ببره اونجا، شب برگردونه! انگار وسواس داره!
حالا فرض کن این کار رو نکنه، تو که صبح تا غروب نیستی!
گفتم:
بالاخره یک کاری می کردم! شما هم که حرف بهروز رو می زنید!
باز خدا پدرش رو بیامرزه که این بچه رو تر و خشک می کنه!
فنجانم را برداشتم و گفتم:
بالاخره که چی؟ یکی دو سال دیگه باید بره مدرسه!

AreZoO
9th December 2010, 11:33 AM
تلاش بهروز برای کوتاه کردن دست مادرش از زندگی مان بی ثمر بود و چنین به نظر می رسید که بهروز از این کشمکش خسته شده و میدان را به نفع مادرش خالی کرده! یک شب که در سکوت خانه شام می خوردیم گفت:
چقدر جای عسل خالیه! اون عاشق سالاد ماکارونیه!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
چطور امشب هم اون رو نیاوردی؟ سه شبه که نیومده خونه! دلم براش تنگ شده!
با لبخند گفت:
اون هم دلش برای تو تنگ شده! امروز که تلفن زده بود فروشگاه گفت.
مکثی کردم و گفتم:
به خدا گناه داره بهروز! تمام زندگی اون بیچاره اینجاست! اتاقش، وسایلش! لااقل شبها بیارش خونه!
با درماندگی گفت:
با مامان چی کار کنم؟ میگه بهش عادت کردم!
گفتم:
خب مامانت هم می تونه بیاد اینجا؟
با لبخندی یک بری گفت:
خیال می کنی بهش نگفتم؟ میگه نمی خواد مزاحم زندگی ما باشه!
گفتم:
این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودشه! خونه تنها پسرش!
دستم را بلند کرد و بوسید و چشم توی چشمم گفت:
تو فرشته ای! از وقتی اومدی تو زندگیم، به من انرژی دوباره دادی!
با محبت گفتم:
می خوای بعد از شام بریم دنبالش؟ شاید بتونم مامانت رو هم متقاعد کنم بیاد اینجا! بالاخره او هم حق داره! برای عسل خیلی زحمت کشیده!
بهروز گفت:
دقیقا برای همین هم هست که نمی تونم باهاش مخالفت کنم! اون به گردن عسل حق مادری داره!
صادقانه گفتم:
به خدا من هر دوشون رو دوست دارم و اگر خیلی وقت ها حرفی نمی زنم، برای اینکه می خوام خودت تصمیم بگیری!
در حال خوردن لقمه اش گفت:
بعد از شام میریم دنبالش! شاید هم به قول تو تونستیم مامان را متقاعد کنیم!

AreZoO
9th December 2010, 11:34 AM
سکوت سنگینی بر جمع مان حاکم بود. دستی به سر عسل کشیدم و به مادربهروز با لبخند گفتم:
سایه تون سنگین شده خانم بزرگ؟
به زور لبخند زد و گفت:
اختیار دارین! شما که هیچ وقت خونه نیستی بیتا خانم!
نمی دانم در لحنش چه بود که ناراحت شدم. نگاهی به بهرز کردم و تلاش کردم دلخوری ام را نشان ندهم. با لبخند ساختگی گفتم:
شما که مهمون نیستین خانم بزرگ! خودتون صاحب خونه اید! بهروز می گفت کلید هم دارین! هر وقت قابل بدونید ما رو خوشحال می کنید. قدمتون سر چشم!
بهروز در تایید حرف من گفت:
راست میگه مامان! چرا جدیداً این قدر تعارفی شدید؟ اصلا بهتره مدتی بیایین پیش ما!
مادرش گفت:
نه مادر! من توی خونه خودم راحتم!
بهروز گفت:
کاش به فکر راحتی خودتون بودید! انگار خدا شما را افریده تا خودتون رو اذیت کنید! کاش لااقل واسه چند روز می رفتین زیارت. چسبیدین به این چهار دیواری و خودتون را دارین فدای این بچه می کنید.
پرسید:
مگه گله دارم؟ بیتا خانم که می ره سرکار، کی باید به این بچه برسه؟
باز کنایه اش متوجه من بود. به نرمی گفتم:
خیلی از زنها می رن سرکار و برای زندگیشون برنامه ریزی می کنند. به خدا من هم عسل رو مثل چشمام دوست دارم.
خیلی جدی گفت:
بیتا خانم! اون خانم هایی که شما گفتی، بچه هاشون با این بچه فرق می کنه! این بچه تو زندگی خیلی ضربه خورده! دو روز دیگه هم باید بره مدرسه! من نمی تونم بذارم روحیه اش لطمه بخوره!
با دلخوری گفتم:
شما جوری حرف می زنید انگار خدای نکرده من خواستم این بچه رو از سر خودم باز کنم یا چون مال خودم نیست نسبت بهش احساس مسولیت نمی کنم!
بی ملاحظه گفت:
شما می تونید هر جور که دوست دارید زندگی کنید، اما من نه به بهروز و نه به کس دیگه ای اجازه نمی دم با این بچه این جوری رفتار کنه!
به بهروز نگاه کردم. بین ما گیر کرده بود. سر به زیر انداختم و موهای عسل را نوازش کردم. حس خوبی نسبت به مادر شوهرم نداشتم. عسل پرسید:
بیتا جون، من را هم می بری؟
بهروز به جای من گفت:
آره عزیزم! پاشو حاضر شو!
وقتی عسل به اتاق رفت، بهروز به مادرش با مهربانی گفت:
مادرجون، بیتا الان به جای مادرشه، شما تا الان خیلی براش زحمت کشیدید خیلی ممنون اما از این به بعد به فکر خودتون باشین!
مادرش اخم کرد و بی ملاحظه گفت:
هیچ کس نمی تونه جای مادر آدم رو بگیره! اگر چه من خودم توی این سالها براش مثل مادر بودم!
با این حرف می خواست حد و حدود مرا معین کند. توی ماشین وقتی به خونه برمی گشتیم بهروز در شکستن سکوت پیشقدم شد و گفت:
حق داری! باید هم ناراحت بشی! به خاطر مادرم معذرت می خوام!
به عقب نگاه کردم. عسل خوابیده بود. بی مقدمه پرسیدم:
چرا مامانت با من این جوری رفتار می کنه؟ هرچی فکر می کنم دلیل قانع کننده ای نمی بینم.
دستم را در دست گرفت و گفت:
خیلی جدی نگیر! هنوز نتونسته قبول کنه اوضاع فرق کرده!
گفتم:
خب چرا؟ الان که باید خشحال باشه تو سر و سامون گرفتی؟
آرام گفت:
نمی دونم چی بگم! خودم هم گیج شدم!
هر دو ساکت شدیم. یکی از ترانه های رضا صادقی سکوت ماشین را پر کرده بود! نمی دانم در این ترانه چی بود که دلم به شور افتاد. آرام گفتم:
می ترسم بهروز!
متعجب پرسید:
از چی؟
با صدایی بغض الود گفتم:
نمی دونم! می ترسم کار درستی نکرده باشیم!
با لبخند گفت:
بس کن! به خاطر حرف های مامانم میگی؟ بهت که گفتم! جدی نگیرشون!
حالم قابل توصیف نبود. از پنجره به بیرون خیره شدم و سکوت کردم. با محبتی دو چندان گفت:
بیتا، مهم منم! این حرفها رو بریز دور! مامانم بعد از مدتی با این موضوع کنار میاد! دیگه نگران چی هستی؟
شاید حق با او بود، اما من باز هم قانع نشدم، به نظرم یک جای این ایراد داشت!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد