touraj atef
2nd December 2010, 12:57 PM
روزهاي آذري را در آتشي كه تكنولوژي به جانمان انداخته مي گذرانيم همه از اسب مراد پياده شديم دختران و پسران ما ز درس و آموختن دست كشيده اند مرد و زن هم در خانه نشسته است و قصه كسب و كار را به فراموشي سپرده اند همه خيابانهاي شهر خلوت و سوت و كور است آسمان آبي شهر كمي آبي تر شده است نسيمي موها را نوازش مي دهد سكوتي حكمفرما است گوئي در جشن رسيدن به اندكي به هواي تازه همه با هم به تفاهم رسيده ايم و شايد در حسرت كه چه بر سر خانه و محله و شهر ما برفت ؟ آن چنارهاي بلند و آوازهاي پرندگان را چه شد ؟ برگهاي طلائي و سرخي كه تمامي سطح خيابانهاي بزرگ شهر را مي پوشاند و بر روي آن قدم مي زديم و صداي خش خش آنها را مي شنيديم چرا حالا تنها سياه و قهوه اي شده اند ؟ تصوير پاييزي و بهاري و تابستاني و زمستاني اين شهر چه شد ؟ و گوئي همه چيز رفته است ؟ در كوچه پس كوچه هاي شهر در اين روزها صداي پرندگان شنيده مي شود گوئي آنها هم به ياد آوردند كه چه شهري با هواي تازه اي داشته اند
همه به دنبال هواي تازه گرديم و قدري هواي تازه را گدائي كنيم
هواي تازه اي كه در آسمان شهر باشد آن را آبي كند برگهاي زرد و قرمز را رقصان به زمين افكند و صداي خش خش پاها را بر روي آن شنويم و در هياهوي بوق و دود و داد و غوغا غرقه نشويم و…
اما
اي كاش هواي تازه اي هم براي دلها باشد چند نفسي ز مهر و محبت را ,همه را مهمان كنيم و به ميزبانيش رويم
اي كاش قدري به خود انديشيم اين پنجره “خود” را به دنيا باز كنيم اين پنجره كه جز خود نمي شنود جز خود نمي بيند جز خود نمي چشد جز خود نمي بويد و لمس نمي كند جز خود
اي كاش شنويم كه آن دگري چه گفت از كجا گفت بهر چه گفت و به دنبال چه گفت
اي كاش بينيم نه خود را كه آن دگري را كه پست و زبون و گناهكار و بي دل و نادانش خوانديم و خواستيم كه نبينيم و كوري را عطيه اي براي به حقارت كشيدنش دانستيم
اي كاش بچشانيم اندكي مهر را و تلخ گوئي و هرزه سرائي و طعنه و افترا و شكوه و شكايت را لختي به دور افكنيم
اي كاش لمسي دهيم ز مهر ,چشمهائي كه با مهر مي نگرد ,لبهائي كه به مهر لبخندي مهمان كند
اي كاش ببوئيم بي ريائي را با طعم خيالي خوش و زيبا ,نفحه شك و ترديد و خود بيني و پنداشتن آن كه خدا بينيم را از ياد ببريم
اي كاش پندار را هواي تازه اي دهيم لختي بياسائيم مقصد و هدف و سوئي كه ندانيم بهينه ويا بدترين هست را رها سازيم تنها بياسائيم صداي اندرون را خاموش سازيم جنگ و نفرت و دوروئي را به دور افكنيم و شعار را از ياد بريم قصه ” من ” را از سر و تن رها سازيم و وصل به دل دهيم اين دل مي تپد دم به دم باور بايد باشد كه اين دل زند لحظه اي به لحظه اي
و در تمامي لحظه ها مي تواند بي بهانه باشد
اي كاش گفتار را هم به هواي تازه اي فرستيم سكوت ,آري سكوت , پيرايش و آرايشي دهد آن كلامي كه بي دليل چر خد در كامي كه شيريني گفتار جايگاه است و شيرين ترين سكوت است
اي كاش كردار را به ميزباني هواي تازه اي فرستم كرداري كه بي وقفه و بي انديشه و پر بهانه انجام مي دهد بهر آنچه ” من ” خواهد و اين خواستن ها گوئي تا بي نهايت است
نسيمي را بر موها حس كنيم نسيمي كه نوازشي است كه مدتها است آن را از ياد برده اي آوائي را شنويم كه ز دور ما را خواند و گويد
هواي تازه اي خواهم
آري هواي تازه اي خواهم
در خيابان خلوت شهر قدم بايد زد به دنبال هواي تازه اي گشت هوائي كه طعم بوسه اي ز بيرون رفتن دغدغه ها را به يادمان آورد ما را به آغوش ياري فرستد كه يار بود ياري را دانست و مهر باني را مشق مي كرد به ياري كه ” من ” را ” ما” بكرد و ” تن ” را “يگانگي ” و فراغي داد كه بي بهانگي نام بداشت
به دنبال هواي تازه بود بغض ها را بايد فرو ريخت و خشمها را از ياد ببرد و گذشته را به دور فرستاد و نفرين را به نيايش تبديل كرد طعنه را به بخشش و توهم را به لحظه جاودان اكنون ره بزد
بايد طلوع كرد
بايد پيوند زد
بايد شناخت
بايد غني شد
بايد مبهوت شد
بايد نو بشد
و بايد متولد شد
آري آري بايد به دنبال هواي تازه برفت فرصتي است نكو
اين آسمان دلي هم كمي آبي تر خواهد
قلبها را بايد باز بكرد
قرمز عشق و نارنجي پيوند و زرد معرفت سبز خشنودي و آبي بخشش و نيلي رهائي و بنفش بقا را برون آوريم
رنگين كمان وجودمان تشنه ديدن ها است
آري هواي تازه بهر رنگين كماني چنين را بايد خواست
/tourajnakhoda@yahoo.com/www.lonelyseaman.wordpress.comhttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/zibaee6.jpg?w=500&h=272 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/zibaee6.jpg)
همه به دنبال هواي تازه گرديم و قدري هواي تازه را گدائي كنيم
هواي تازه اي كه در آسمان شهر باشد آن را آبي كند برگهاي زرد و قرمز را رقصان به زمين افكند و صداي خش خش پاها را بر روي آن شنويم و در هياهوي بوق و دود و داد و غوغا غرقه نشويم و…
اما
اي كاش هواي تازه اي هم براي دلها باشد چند نفسي ز مهر و محبت را ,همه را مهمان كنيم و به ميزبانيش رويم
اي كاش قدري به خود انديشيم اين پنجره “خود” را به دنيا باز كنيم اين پنجره كه جز خود نمي شنود جز خود نمي بيند جز خود نمي چشد جز خود نمي بويد و لمس نمي كند جز خود
اي كاش شنويم كه آن دگري چه گفت از كجا گفت بهر چه گفت و به دنبال چه گفت
اي كاش بينيم نه خود را كه آن دگري را كه پست و زبون و گناهكار و بي دل و نادانش خوانديم و خواستيم كه نبينيم و كوري را عطيه اي براي به حقارت كشيدنش دانستيم
اي كاش بچشانيم اندكي مهر را و تلخ گوئي و هرزه سرائي و طعنه و افترا و شكوه و شكايت را لختي به دور افكنيم
اي كاش لمسي دهيم ز مهر ,چشمهائي كه با مهر مي نگرد ,لبهائي كه به مهر لبخندي مهمان كند
اي كاش ببوئيم بي ريائي را با طعم خيالي خوش و زيبا ,نفحه شك و ترديد و خود بيني و پنداشتن آن كه خدا بينيم را از ياد ببريم
اي كاش پندار را هواي تازه اي دهيم لختي بياسائيم مقصد و هدف و سوئي كه ندانيم بهينه ويا بدترين هست را رها سازيم تنها بياسائيم صداي اندرون را خاموش سازيم جنگ و نفرت و دوروئي را به دور افكنيم و شعار را از ياد بريم قصه ” من ” را از سر و تن رها سازيم و وصل به دل دهيم اين دل مي تپد دم به دم باور بايد باشد كه اين دل زند لحظه اي به لحظه اي
و در تمامي لحظه ها مي تواند بي بهانه باشد
اي كاش گفتار را هم به هواي تازه اي فرستيم سكوت ,آري سكوت , پيرايش و آرايشي دهد آن كلامي كه بي دليل چر خد در كامي كه شيريني گفتار جايگاه است و شيرين ترين سكوت است
اي كاش كردار را به ميزباني هواي تازه اي فرستم كرداري كه بي وقفه و بي انديشه و پر بهانه انجام مي دهد بهر آنچه ” من ” خواهد و اين خواستن ها گوئي تا بي نهايت است
نسيمي را بر موها حس كنيم نسيمي كه نوازشي است كه مدتها است آن را از ياد برده اي آوائي را شنويم كه ز دور ما را خواند و گويد
هواي تازه اي خواهم
آري هواي تازه اي خواهم
در خيابان خلوت شهر قدم بايد زد به دنبال هواي تازه اي گشت هوائي كه طعم بوسه اي ز بيرون رفتن دغدغه ها را به يادمان آورد ما را به آغوش ياري فرستد كه يار بود ياري را دانست و مهر باني را مشق مي كرد به ياري كه ” من ” را ” ما” بكرد و ” تن ” را “يگانگي ” و فراغي داد كه بي بهانگي نام بداشت
به دنبال هواي تازه بود بغض ها را بايد فرو ريخت و خشمها را از ياد ببرد و گذشته را به دور فرستاد و نفرين را به نيايش تبديل كرد طعنه را به بخشش و توهم را به لحظه جاودان اكنون ره بزد
بايد طلوع كرد
بايد پيوند زد
بايد شناخت
بايد غني شد
بايد مبهوت شد
بايد نو بشد
و بايد متولد شد
آري آري بايد به دنبال هواي تازه برفت فرصتي است نكو
اين آسمان دلي هم كمي آبي تر خواهد
قلبها را بايد باز بكرد
قرمز عشق و نارنجي پيوند و زرد معرفت سبز خشنودي و آبي بخشش و نيلي رهائي و بنفش بقا را برون آوريم
رنگين كمان وجودمان تشنه ديدن ها است
آري هواي تازه بهر رنگين كماني چنين را بايد خواست
/tourajnakhoda@yahoo.com/www.lonelyseaman.wordpress.comhttp://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/zibaee6.jpg?w=500&h=272 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/12/zibaee6.jpg)