ارغنون
1st December 2010, 06:38 PM
روزنامه جمهوری اسلامی در مقاله ای به تجلیل از مدرس پرداخته و می نویسد: درباره شهيد مدرس كتابهاي متعدد تاليف شده است كه در ميان آنها، كتاب "مدرس، قهرمان آزادي" يكي از بارزترين آنها ميباشد. اين كتاب كه حدود 900 صفحه است، توسط مورخ مشهور حسين مكي تاليف يافته است. در اين كتاب، شرح حال شهيد مدرس، اوصاف و ويژگيهاي اين چهره نامدار، برخي از نطقها و سخنان شهيد مدرس، شهيد مدرس از ديدگاه دوستان و دشمنانش و... نقل شده است. در صفحاتي از اين كتاب، به نقل از ملك الشعراء بهار درباره شهيد مدرس چنين ميخوانيم.
ملك الشعراء بهار از كساني بود كه تا آخرين روز دوره ششم از دوستي و همكاري با مدرس دست بر نداشت و پس از گرفتاري او هم همواره از وي به بزرگي و نيكي ياد كرده است. ارتباط و دوستي نگارنده هم با بهار بواسطه مطالبي بود كه درباره مدرس نوشته بود. به اين صورت كه پس از آنكه چند مقاله در روزنامه نجات ايران در باره مدرس مطلب نوشتم و مدير روزنامه در آخرين مقاله در آن تصرفاتي كرده بود و ناچار دنباله آن سلسله مقالات قطع گرديد، بهار به من پيغام داد كه به ملاقاتش بروم.
در اولين برخورد بسيار ابراز محبت و مرا تشويق كرد. در آن موقع بهار مشغول نوشتن تاريخ مختصر احزاب سياسي در روزنامه ايران (بعدا به مهر ايران تغيير نام يافت) بود. بعضي از اسناد و مطالبي را كه براي نوشتن تاريخ بيست ساله جمع آوري كرده بودم به اختيار ايشان گذاشتم و تا مدتي در هفته يكي دو روز به ملاقات استاد بهار ميرفتم. وقتي ملك جلد اول را به پايان رسانيد، در آخرين شماره روزنامه نوشتن تاريخ كودتا را به عهده من واگذار نمود.
بعدا بهار در صدد بود كه جلد دوم تاريخ احزاب سياسي را نيز تدوين و گاهگاهي هم مقالاتي در زمينه تاريخ معاصر به قلم ايشان تراوش مينمود، منجمله مطالب جالبي زير عنوان قضاوتهاي تاريخ - مدرس يا بزرگترين مرد فداكار نوشت كه اگر فرزندان ملك موفق شوند همه را جمع آوري كنند و به چاپ برسانند قطعا بسياري از قضاياي تاريك تاريخ دوران پهلوي روشن خواهد شد.
نگارنده از نوشتههاي بهار درباره مدرس آنچه را دسترسي داشت اينك به نظر خوانندگان ميرساند: "يكي از شخصيتهاي بزرگ ايران كه از فتنه مغول به بعد نظيرش بدان كيفيت و استعداد و تمامي از حيث صراحت لهجه و شجاعت ادبي و ويژگيهاي فني در علم سياست و خطابه و امور اجتماعي ديده نشده سيد حسن مدرس اعليالله مقامه است.
ما رجال اصلاح طلب و شجاع و فداكار مانند امير كبير و سيد جمال الدين اسدآبادي و امين الدوله و سيد عبدالله بهبهاني و سيدمحمد طباطبائي و سيد جمال اصفهاني و ملك المتكلمين اعليالله مقامهم و غير ايشان بسيار داشته و داريم كه هر يك از اين بزرگان شخصيتهاي برگزيده و تاريخي ميباشند. اما مدرس از حيث تمامي چيز ديگر بود و در مدرس جنبه فني و صنعتي و هنري بود كه او را ممتاز كرده بود، علاوه بر آنكه از جنبه علمي و تقدس و پاكدامني و هوش و فكر نيز دست كمي از هيچكس نداشت، و سر آمد تمام اين خصال سادگي و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهمتر از همه از خود گذشتگي و فداكاري او بود كه در احدي ديده نشده.
مدرس بتمام معني علمي "فقير" - آن فقيري كه باعث فخر پيغمبر ما صليالله عليه بود و ميفرمود: "الفقر فخري" همان فقري كه عين بينيازي و توانگري و عظمت او بود. فقري كه با امپراطوري عالم در صديق و فاروق و علي وجود داشت، فقري كه اساس اسلام و مسيحيت بر آن نهاده شده و مسيح از پادشاهي جهان در برابر آن دست برداشت - مدرس پاك و راست و شجاع بود و مقام روحانيت با سياست نزد او از يكديگر منفك و جدا بود با فاناتيزم و خرافات دشمن بود، با اصلاحات تازه و نو همراه بود و بالجمله يكي از عجائب عصر خود شمرده ميشد.
مدرس، مجتهد مسلم بود، فقيه و اصولي بزرگ بود به تاريخ و منطق و كلام آشنا و در سخنراني و خطابه در عهد خود همتا نداشت و چون عوام فريب نبود و غرور پاكدامني و ثبات عقيده در او بياندازه قوي بود، هيچگاه در صدد دفاع از حملهها و تهمتهايي كه به او زده ميشد برنميآمد.
همچنين هتاك و بينزاكت و مفتري نبود، حقايق در افكارش بيشتر متمركز بود تا ظاهر سازي و مردم فريبي - و يكي از اسرار موفقيتهاي او در خطابه نيز همين معني بود - كينه جوئي در آن مرحوم وجود نداشت به اندك پوزشي از دشمنان گذشت ميكرد و از آنها به جزئي احتمال فايده عمومي حمايت مينمود و احساسات را در سياست دخالت نميداد.
مدرس در مجلس دوم جزء طراز اول و در انتخابات دوره سوم تا دوره ششم از تهران انتخاب ميشد و شرح زندگاني پارلماني آن مرحوم به اختصار در تاريخ مختصر احزاب سياسي شرح داده شده است.
بعد از ختم دوره ششم مجلس، دولت و شهرباني و شهرداري شروع به تجهيزاتي كردند و وكلاي دولتي دسته بنديهايي آغاز نمودند كه تهران را هم مانند ايالات و ولايات در زير يوغ اطاعت خود در آورند چنانكه خواهيم گفت.
مدرس با تغيير قانون اساسي به آن طريق و حق دادن به مجلس كه شاه را خلع كند، از لحاظ حقوقي مخالف بود.
مدرس از احمد شاه راضي نبود. در انتخابات دوره پنجم احمد شاه به دربارياني كه معروف بود هزار راي دارند سپرده بود كه به شاهزاده سليمان ميرزا راي بدهند. مدرس كه اين را شنيد گفت: پادشاهي كه به حزب سوسياليست راي بدهد منعزل است.
نه اين بود كه مدرس قصدش برداشتن احمد شاه باشد - چنانكه شهرت دادهاند - بلكه مراد مدرس اين بود كه: هر پادشاهي كه با مخالفان سلطنت همراهي و همكاري كند طبعا با عزل خود همراهي كرده است.
سردار سپه مجلس موسسان را انتخاب كرد و در آن مجلس و اقليت رفقاي او (مدرس) انتخاب نشدند و هيچكدام در آن مجلس شركت ننمودند و آن مجلس راي به پادشاهي او داد و تاج پادشاهي زيب افزاي فرق رضاخان شد.
بعد از پادشاهي او مدرس خود را با امري واقع شده برابر يافت گفت:
اين كار نبايد بشود، ولي سستي و اهمال هموطنان كار خود را كرد، ما هم تا جايي كه بشر بتواند تقلا كند سعي كرديم و حرف خود را گفتيم و كشته هم داديم، ديگر ديني بر عهده نداريم و حالا بايد با دولت و شاه موافقت كرد، بلكه خوب بشود و خدمتي كند.
اين حرف را مرحوم مدرس با حضور من و آقاي زعيم و سيد جلال منجم كه از دوستان او بود در خانه خود گفت.
همين قسم هم شد. مدرس و ما ترك مخالفت كرديم مجلس پنجم هم بزودي ختم گرديد و مدرس به شاه در نتيجه اقدامات بعضي خير خواهان نزديك گرديد و در انتخابات دوره ششم به شاه نصيحت كرد كه در انتخابات مردم را آزاد بگذارند. اين پيشنهاد در ايالات موثر نيفتاد اما در شهر تهران نتوانستند از آزادي مردم جلو گيري نمايند.
افكار عمومي در نتيجه مشاهده فداكاريها و شهامتهاي بيمانند جمعي قليل در برابر آن قدرت بيباك و وسيع متوجه مدرس و ياران او بودند و مدرس نه نفر از دوستان خود و اعضاء فراكسيون اقليت را كانديدا كرده بود.
روزي شاه به او گفته بود بعضي از رفقاي شما نبايد از تهران انتخاب شوند، بهتر آنست كه از ولايات آنها را انتخاب كنيم.
او گفته بود: كانديداهاي من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت وكيل شوند.
هفت تن از نه تن كانديداي مدرس از تهران انتخاب شدند و يكي از آنها (آقاي زعيم) از كاشان انتخاب شد و مجلس ششم افتتاح گرديد. دولت مستوفي الممالك با موافقت شاه و مدرس به روي كار آمد و روزهاي پنج شنبه با شاه ملاقات ميكردند و در اصلاحات ضروريه همكاري ميكردند.
آوردن آب كرج، افتتاح خيابانها و خريداري كارخانه آهن ذوب كني و خيلي نقشهها وطرحها ريخته شد و از مجلس گذشت و به سرعت به موقع اجراء درآمد.
روزي از روزهاي تابستان، روز 5 شنبه بود و مدرس با شاه صبح زود ملاقات كرده بود مدرس به من گفت: امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهيه ملك و جمع پول پشت سر شما خوب نميگويند. شما پول ميخواهيد چه كنيد. ملك به چه كارتان ميخورد، اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبي باشيد ايران مال شما است هر چه بخواهيد مجلس و ملت به شما ميدهد ولي اگر به پولداري و ملك گيري و حرص جمع مال شهرت كنيد برايتان خوب نيست. مردم كه پشت احمدشاه بد گفتند براي اين بود كه گندم ملك (موروثي) خود را يكسال گران فروخت و شهرت داشت كه پول جمع ميكند و چون مردم فقيرند بالطبع از كسي كه پول زياد دارد بدشان ميآيد. شما كاري نكنيد كه مردم از شما بدشان بيايد.
شاه گفت من پول زيادي ندارم ولي منبعد هم نصيحت شما را ميپذيرم.
مدرس گفت: من به ايشان گفتم: پس از حالا طوري كنيد كه اين حرفها گفته نشود، قدري پول به بهانههاي مختلف خرج كنيد، جايي بسازيد، مدرسهاي مريضخانهاي كاري كنيد كه بگويند، اگر پولي هم داشت براي اينكارها بود و بعد از اين مخصوصا به املاك مردم كار نداشته باشيد. ملكداري حواس شما را پرت ميكند.
پس (مدرس) به من گفت: تو فردا جمعه به سعدآباد خواهي رفت؟ گفتم: صبحهاي جمعه فرمودند خدمت ايشان برسم و ميروم مقصود چيست؟
گفت: ميخواهم ببينم حرفهاي من چه اثري در او كرده است.
فردا صبح بسيار زود در سعدآباد، به اتفاق مرحوم مجلل الدوله به حضور شاه شرفياب شدم - داستان يعقوب ليث و عياران و جوانمردان قديم و اولين دفعه استقلال ايران بعد از تسلط عرب را نقل كردم... يكدفعه شاه گفت: بيپول غريبي پيدا كردهايم، سه روز است من و مجلل الدوله ميخواهيم 5 هزار تومان پول براي مصرفي راه بيندازيم ميسر نشده است و رو كرد به مجلل الدوله او هم تعظيمي كرده عرض كرد بله واقعا هنوز فراهم نشده. بعد اين حرف تاريخي عجيب را گفت: "مي ترسم اگر بنا باشد ما از اين مملكت بيرون برويم با اين پيراهن برويم." و بعد با دو دست دامن نيم تنه نظامي خود را گرفته آنرا بمن نشان داد.
بار ديگر فرمود: راستي گفتهام بهرامي مقالهاي بنويسد از قول من و بدهد مجله قشون چاپ كنند. آن مقاله را بگير و انتشار بده، و آن مقالهاي بود كه به قلم استوار و ماهرانه آقاي دبير اعظم بهرامي در شماره 11 سال 5 مجله قشون مورخه شهريور ماه 1305 از صفحه 358 تا 361 تحت عنوان: "حكم عمومي قشوني نمره 361 حسب الامر جهان مطاع اعليحضرت همايون شاهنشاهي ارواحنا فداه ابلاغ ميدارد."
شاه در اين مقاله بموجب توصيه مدرس صريح ميگويد: پول جمع كردن و به محاسبه بانكها مشغول شدن خاصه پول را در بانكهاي خارجه جمع نمودن توليد بيماري خطرناكي خواهد كرد. و ما خود تجربه كرديم و از آن عمل منصرف شدهايم و بالاخره به افسران توصيه ميفرمايند كه از جمع ثروت دست برداريد و به حقوق خود و منافع مشروع قانع باشيد و اگر پولي به قناعت بدست آمد در داخل كشور صرف آبادي كنيد... الي آخر.
بعضي را عقيده بر اين است كه شاه ازاين حرف مدرس بدش آمد و چندي نگذشت به سفر مازندران عزيمت نمود و شاه در سفر بود. روزي اطرافيان شاه او را متغير ديدند، معلوم شد تلگرافي از تهران رسيده است كه مدرس را تير زدهاند (جان سالم بدر برده).
كساني هستند كه بعضي از سران شهرباني را در آن ساعت نزديك قتلگاه ديدهاند و خود مدرس ميگفت: من قاتل را شناختم و او پليس بود كه بعدها در جنايات محكوم شد و از مردم كشان معروف است.
روابط تيره ميشود
به مدرس چند تير زدند و قلب او را نشانه كردند ولي بدست چپ اصابت كرد و به قلب او وارد نيامد.
صبح سرآفتاب آقاي رسا مدير قانون بهمن تلفن كرد كه مدرس را زدهاند و او را به مريضخانه نظميه بردهاند.
من با عجله درشكه گرفته به مريضخانه رفتم. مرحوم مدرس روي آمبولانس دراز كشيده بود و از دست چپ او خون جاري بود و هنوز نبسته بودند.
عليم الدوله حلقه لاستيكي را كه بايد بالاي زخم قرار دهند تا از جريان خون ممانعت كند برداشته آنرا كشيده و پاره شد. گفت: آه، اين كه پوسيده است و يكي ديگر را گرفته با دو انگشت كشيد. و قهرا حلقه پاره شده، آنرا هم انداخت و يكي ديگر برداشت.
مدرس مرا ديد و گفت: مترس طوري نشده است...
عليم الدوله مشغول لاستيك پارك كردن بود كه مردم آمبولانس مدرس را برداشته به مريضخانه دولتي برده تحت نظر دكتر سعيد خان لقمان و اعلمالدوله قرار دادند و زخم را بستند.
در مجلس، بعد از اين واقعه هنگامه راه افتاد. خاصه آقاي آشتياني و داور نطقهاي مهيج كردند. جمعي آنجا بودند، رئيس نظميه عقيدهاش اين بود كه اگر دولت مصونيت را از يكنفر وكيل بردارد ايشان دست قاتل حقيقي مدرس را گرفته به عدليه تحويل خواهند داد، بعضي هم در كوريدرهاي مجلس گفتند كه داور محرك اصلي است.
عجب اينست كه بعد از اطلاع يافتن داور از تهمت بشاه از درگاهي شكوه كرد و شاه از درگاهي بازخواست كرد و در گاهي با آنكه خود اين شهرت را داده بود آنرا به گردن من انداخت عرض كرده بود كه: ملك الشعراء چنين گفت.
بنابراين من نيز در حضور شاه سوابق بيمهري آقاي درگاهي را از عهد حكومت وثوقالدوله با خود و داستان صحبت او راجع به يك وكيل مورد سوء ظن كه در حضور جمعي گفته بود شرح دادم و بالاخره داور قانع شد ولي نطقهاي او وساير وكلا در پيدا كردن ضارب مدرس به جايي نرسيد و همه ميدانستيم اما گفتن نميتوانستيم حتي مدرس نام كسي را كه ماوزر را باو قراول رفته و تير ميانداخت مكرر بماها ميگفت.
اين واقعه كدورتي بين شاه و مدرس ايجاد كرد و ديگر ملاقاتهاي روز 5 شنبه موقوف گرديد و كابينه حاج مخبر السلطنه به روي كار آمد و اطرافيان براي پيشرفت خود بارديگر مدرس را لولو قرار دادند و او را به مخالفت مجبور ميكردند اما مدرس ديگر آن دل و دماغ سابق را نداشت و بوي دوروئي و فساد و علائم ظلم و اجحاف را از در و ديوار ميديد و رفقايش روز بروز كاسته به چند تن انگشت شمار منحصر گرديد.
من و يكي دو نفر افتخار داريم كه تا ختم مجلس و بلكه تا شبي كه مدرس را بردند نسبت به او وفادار مانديم و به نصيحت مكرر تيمورتاش كه آينده را كاملا (غير از واقعه خودش را) پيشبيني ميكرد توجه ننموديم چه به زندگي در زير سلطه قدرت اراذل چندان علاقه نداشتيم...مدرس در خانه نشست بعضي به اروپا گريختند مانند آقاي زعيم، بعضي به كارهاي شخصي و ملكي پرداختند مثل آقاي مصدق و بيات (شيخ العراقين) و آشتياني، به بعضي هم كارهاي عمده و مهم از ايالت و سفارت و وزارت دادند مثل تقي زاده و علاء و من هم به تاليف و تصحيح كتاب و تدريس پرداختم و بعد از يكسال به زندان رفتم.
مدرس ميفرمود: سستي وعدم لياقت دربار و ناداني وليعهد نه تنها تخت و تاج اجدادي را به باد داد بلكه اصول ديانت و اخلاق و هركس كه پيرو ديانت و اخلاق بود نيز به باد رفت و به قول مستوفيالممالك طوري اخلاق را فاسد خواهند كرد كه صد سال مجاهده و زحمت و تاليف كتب و رسالات نخواهند توانست اين فساد را مرتفع سازد، بنابراين اين مرد عجيب شبها خوابش نميبرد، با آنكه صورتا شكست خورده بود باز هم روح قوي او بيكار نمينشست، ميخواست جلو اين فتنه را يكه و تنها سد كند. به هر چيز فكر ميكرد و عاقبت كسي نفهميد چه كرد... ولي اداره شهرباني مدعي است كه مدرس ميخواست مملكت را برهم زند!
سرتيپ محمدخان درگاهي رئيس شهرباني عداوت و بغض بخصوصي با مدرس و ماها داشت و محضالله در انهدام بنياد حيات ما ساعي و جاهد بود.
او مدرس خانهنشين را نتوانست سلامت ببيند، پروندههائي ساخت و شبي با چند تن دژخيم وارد خانه سيد شد. آقا سيد جلالالدين تهراني قبلا آنجا بوده است. محمد درگاهي وارد ميشود و دشنام به مدرس ميدهد. مدرس به او تعرض ميكند. درگاهي خود را روي پيرمرد مياندازد و او را كتك ميزند، در اين حين فرزند او سيد عبدالباقي از اطاق ديگر ميرسد و با درگاهي طرف ميشود. سپس امير ميدهد دژخيمان سيد را سر برهنه و يك لاقبا دستگير ميكنند و اطاق او را هم تفتيش كرده چهارهزار و هشتصدتومان وجهي كه باقي مانده پنج هزارتومان نامبرده بود از زير توشك مرحوم مدرس برميدارند و به او ميگويند: "اين پولها را از كجا آوردي؟ لابد از خارجيها گرفتهاي..." و با توهينهاي زياد او را از خانه بيرون ميبرند.
كيسه كرباسي كه آماده كرده بودند بر سر آن مرحوم مياندازند و او را از ميان افراد پليس و صاحب منصبان پليس كه قدم به قدم مخصوصا در دكاكين گذر گماشته بودند عبور داده به ماشيني كه مهياي اين كار بود ميرسانند و شبانه او را به دامغان ميبرندو چون عمامه مرحوم در تهران مانده بود بين راه كلاهي پوستي سياهرنگ مندرس براي آنكه سرش برهنه نباشد و كسي هم او را نشناسد بر سر او گذاردند،و با اين صورت او را به يكي از قلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان كه اطاقي نيمه خراب و سراچه و دو درخت توت داشته است حبس ميكنند.
دو نفر عضو آگاهي و ده نفر امنيه و يك اطاق خراب، مجموع زندان و زندانبانان او را تشكيل ميداده است. مدتي كسي به فكر عذا و اسباب زندگي آنها نبود ولي بعدها مصارف همه اينها را ماهي پانزده تومان معين كردند.
در واقع اين مبلغ براي خرج سيد بوده است، اما بديهي است ژاندارمها و دو عضو آگاهي تا سير نشوند به محبوس بيچاره چيزي نخواهند داد!...
روزي ورقه كوچكي به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شيخ احمد بهار مدير روزنامه بهار (دائيزاده حقير) ميرسد.
اين ورقه را يكنفر از آن امنيهها محض رضاي خدا آورده و به آقاي "بهار" داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود كه زندگي من از هر حيث دشوار است، حتي نان و لحاف ندارم. اين ورقه رقم قتل آن امنيه و آن كسي بود كه ورقه بنام او بود - آقاي بهار آن ورقه را باعتماد مردانگي و وجدانداري به آقاي اميرلشكر جهانباني ميدهد واز اصلاح اين وضع ناهنجار را درخواست ميكند.
جهانباني قول اصلاح ميدهد و به تهران مينويسد و گفته شد كه قدري حالش از جهت غذا بهتر شد اما كسي چه ميداند، زيرا ديگر نامهاي از مدرس به احدي حتي فرزند محبوبش هم نرسيد.
يكبار پسرش با شيخ احمد (كه هميشه با مدرس بوده) دوست آن مرحوم به ديدن پدر رفتند. دربازگشت ما نتوانستيم خبري جز عبارت "سلامتند" از ايشان كسب كنيم فقط يك مشت توت خشكيده كه آن مرحوم بدست خود از درخت محبس چيده، و براي من بيادبود فرستاده بود از دستما ل سفيد بيرون آوردند و بنام آن مرد بزرگ به آخرين دوست او دادند!
آقاي سيد عبدالباقي اظهار ميدارد كه رئيس شهرباني تربت حيدريه كه چندي مامور مدرس بوده و به او عقيده داشته يادداشتهائي در شهر تربت هنگام عبور به سوي خواف به من داد ولي من نتوانستم با خود ببرم و گمان ميرفت كه تفتيش كنند و بگيرند لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت ولي در مراجعت نتوانستم او را ملاقات كنم و آن يادداشتها نزد مشاراليه باقي ماند و هنوز نزد آن شخص باقي است اين است يادداشتهاي آن مرحوم كه هنوز بدست نيامده است.
مرحوم شصت و پنج سال داشت كه دستگير شد و هشت سال زنداني بود (15 سال) و در زندان با بدن نحيف و دل شكسته روز ميگذرانيد و گاهي چيز مينوشت و اوقاتي به مامورين شهرباني درس فقه ميداد و كسي كه يادداشتهاي مدرس نزد او مانده است از شاگردان آن مرحوم بود.
اين بوداحوال مردي بزرگ كه به سختترين احوال او را در زندان نگاهداشته بودند و حتي نان و ماست را هم درست به او نميدادند.
همه ميدانند كه مدرس در اواخر غليان نميكشيد و چاي هم معتاد نبود و غذاي او غالبا نان و ماست بود.
بايد ديد با اين مرد قانع چه رفتاري ميكردند كه با آن استغناء و مناعت و اين نخوت و قناعت به قرار گفته مردي موثق نامه محرمانه توسط يكنفر از آن امنيهها به مشهد نزد آقاي حاج شيخ احمد بهار نوشته و از بدي معيشت شكوه كرده است.
نوائي ميگويد: من به ديدن او به خواف رفتم، يك چشمش نابينا شده و موي سر و ريشش دراز و ژوليده و پشت او خميده بود. به تهران گزارش دادم امر كردند، سلماني برود و سروصورتش را اصلاح كند.
آيا چنين مردي بزرگوار هشت سال زجر ديده پير شده و نابينا گشته، هفتاد و سه سال از عمرش گذشته چه خطري داشت؟ كجا را ميگرفت؟ اگر هم او را رها ميكردند چه ميكرد! چرا به او نان نميداند چرا او را به حمام نميفرستادند."
يادداشتهاي بهار باز هم ادامه دارد ولي چون مفصل است بهمين جا اكتفا شد. ...
در ذيل بخشي از سخنان شهيد مدرس درباره ترجيح آموزش در داخل كشور، به جاي اعزام دانشجو به خارج را نيز از كتاب مدرس قهرمان آزادي نقل ميكنيم:
رئيس - ماده الحاقيه پيشنهادي آقاي مدرس بشرح زير قرائت ميشود:
ماده الحاقيه - از صداي نيم وزارت معارف مجاز است در نقاطي كه صلاح و مقتضي ميداند در دهات و قراء مدرسه ابتدائي اكابر تاسيس نمايد.
رئيس - آقاي مدرس.
مدرس - چون پيشنهاد است بايد مختصر صحبت داشت، ولي چون بنده حال نداشتم اينجا آمدم كه عرض بنده به آقايان برسد. در اين چند سال هر چه صحبت معارف شده است و هر چه اظهارات حرارت شده است، بنده در معارف بخصوص حرف نزدهام، فقط در قانون اساسي معارف كه در دوره دوم بود، آنجا دو كلمه عرض كردم. نكته اينكه هيچ بار عرض نكردهام بواسطه اين بود كه چيز ياد گرفتن از بس واضح است عقلا و ديانتا خجالت ميكشيدم كه برخيزم و بگويم اين را بايد توسعهاش داد و مسئله خيلي بديهي است و ديانتا هم عقيده بر اين است كه از هر چيز مقدم است، يعني اول كلمهاي كه ميشود نسبت داد به صاحب شريعت ما به علم است. ديگر حالا يكي ياد بگيرد، يكي ياد نگيرد اينها بواسطه محظورات است.
تيغ دادن در كف زنگي مست به كه دادن علم را ناكس بدست
البته علم كه بهترين چيزها است، اگر دست ناكس افتاد، يعني بد اخلاق مضر است، فايده ندارد.
حيوانات به مذهب ما هر كدام معلم شدند قيمت پيدا ميكند، مثل سگ. سگ معلم تربيت شده ديه دارد، مثل انسان كه ديه دارد، سگ معلم هم ديه دارد. اين بواسطه شرافت علم است."
نطق مدرس درباره اعزام محصل به خارجه
رئيس - آقاي مدرس.
مدرس - عرض ميشود يك فرمايشاتي فرمودند كه ده نفر محصل برود خارجه براي اينكه متخصص بشوند در علم مهندسي، عقيده بنده اينست كه ده تا كم است، صد تا هم كم است. اگر در مملكت ما راهآهن پيدا شد و شروع بكار كرديم البته متخصصين فعلي كم هستند. زيرا اين يك چيزي است كه محل احتياج عمومي است و خيلي هم لازم است و ما متخصص زياد ميخواهيم. ولي بايد فكر كنيم كه چگونه بايد متخصص پيدا كنيم؟ همينطور بايد دانست از اينكه بيست نفر را دولت بفرستد به خارجه براي تحصيل از اينكار متخصص پيدا نميشود.
در دورههائي كه گذشته در همين مجلس متجاوز از دويست نفر، سيصدنفر را تاكنون به خارجه فرستادهاند در صورتي كه متخصص كه سهل است، متخصص درجه دوم و سوم هم گيرمان نيامد. تاكنون بيشتر از شش سال هم گذشته و ما متخصص پيدا نكردهايم. بايد راهي پيدا كرد كه اين درد را علاج كنند و آن اينست كه ما بايد بگرديم و ببينيم آن ايراني كه يك بهره از اين علم دارد بعلم او ترتيب اثر بدهيم. تا ايجاد متخصص بشود. ما اينجا پيشنهاد ميكنيم براي علم حقوق متخصص بياوريم و حال آنكه در مملكت خومان اگر كسي پيدا شود و بگويد من اين علم را آموختهام باو ميگويند بيا ماهي پانزده تومان بگير.
ميگويد آخر شما ماهي پانصد تومان به خارجي ميدهيد، چرا بمن پانزده تومان ميدهيد؟ جواب ميدهند همين است. تا اينجور نكنيم علم در مملكت ما قدر و قيمت پيدا نميكند. اگر بنده كه رفتم نجف درس خواندم و ملا شدم بيك درجه و آمدم اينجا شما ترتيب اثر به من و علم من داديد آنوقت امثال من هزار تا پيدا خواهد شد كه به خرج خودشان ميروند و درس ميخوانند، ولي اگر بر اين علم شما ترتيب اثر نداديد، آنهائي هم كه رفتهاند درس نخوانده برميگردند. الان به نقد مهندس و نيم مهندس در اين مملكت داريم ولي بنده اطلاع دارم كه تمام اينها درخانهشان نشستهاند و گله ميكنند و ميگويند وزارت فوائد عامه فرستاده عقب ما و ما رفتيم، گفتند ما شما را ميخواهيم كرايه كنيم.
استخدام كنيم ولي به چقدر؟ به درجه سوم. مهندس درجه اول، ماهي هفتصد و پنجاه تومان، درجه دوم پانصد تومان، درجه سوم دويست و پنجاه تومان حقوق دارد، شما بيائيد و به درجه سوم انتخاب شويد. تا وضعيت اينطور است، اگر هزار نفر هم به اروپا بفرستيم دوهزار نفر هم به اروپا بروند و علم بياورند و معلومات بياموزند فايده ندارد، و راه اين مسئله اين نيست. معذلك بنده مخالفتي ندارم از اينكه دولت پيشنهاد كند وعدهاي را به خارجه بفرستد، ولي در اين لايحه چون ما اين اعتبار را فقط اختصاص دادهايم به مخارج مستقيم راهآهن و اين هم يك خرج غيرمستقيمي است، مقصود بنده از اين عرايض مخالفت با اين پيشنهاد نبود بلكه شايد با فرمايشات ايشان هم موافقم، ولي اين راهش نيست كه ده تا را حالا از اين پول به خارجه بفرستند....
ملك الشعراء بهار: يكي از شخصيتهاي بزرگ ايران كه از فتنه مغول به بعد نظيرش بدان كيفيت و استعداد و تمامي از حيث صراحت لهجه و شجاعت ادبي و ويژگيهاي فني در علم سياست و خطابه و امور اجتماعي ديده نشده است، سيدحسن مدرس اعليالله مقامه است. مدرس به تمام معنا، پاك و شجاع بود و از عجايب عصر شمرده ميشد. او احساسات را در سياست دخالت نميداد و عوام فريب و اهل خرافه هم نبود.
ملك الشعراء بهار از كساني بود كه تا آخرين روز دوره ششم از دوستي و همكاري با مدرس دست بر نداشت و پس از گرفتاري او هم همواره از وي به بزرگي و نيكي ياد كرده است. ارتباط و دوستي نگارنده هم با بهار بواسطه مطالبي بود كه درباره مدرس نوشته بود. به اين صورت كه پس از آنكه چند مقاله در روزنامه نجات ايران در باره مدرس مطلب نوشتم و مدير روزنامه در آخرين مقاله در آن تصرفاتي كرده بود و ناچار دنباله آن سلسله مقالات قطع گرديد، بهار به من پيغام داد كه به ملاقاتش بروم.
در اولين برخورد بسيار ابراز محبت و مرا تشويق كرد. در آن موقع بهار مشغول نوشتن تاريخ مختصر احزاب سياسي در روزنامه ايران (بعدا به مهر ايران تغيير نام يافت) بود. بعضي از اسناد و مطالبي را كه براي نوشتن تاريخ بيست ساله جمع آوري كرده بودم به اختيار ايشان گذاشتم و تا مدتي در هفته يكي دو روز به ملاقات استاد بهار ميرفتم. وقتي ملك جلد اول را به پايان رسانيد، در آخرين شماره روزنامه نوشتن تاريخ كودتا را به عهده من واگذار نمود.
بعدا بهار در صدد بود كه جلد دوم تاريخ احزاب سياسي را نيز تدوين و گاهگاهي هم مقالاتي در زمينه تاريخ معاصر به قلم ايشان تراوش مينمود، منجمله مطالب جالبي زير عنوان قضاوتهاي تاريخ - مدرس يا بزرگترين مرد فداكار نوشت كه اگر فرزندان ملك موفق شوند همه را جمع آوري كنند و به چاپ برسانند قطعا بسياري از قضاياي تاريك تاريخ دوران پهلوي روشن خواهد شد.
نگارنده از نوشتههاي بهار درباره مدرس آنچه را دسترسي داشت اينك به نظر خوانندگان ميرساند: "يكي از شخصيتهاي بزرگ ايران كه از فتنه مغول به بعد نظيرش بدان كيفيت و استعداد و تمامي از حيث صراحت لهجه و شجاعت ادبي و ويژگيهاي فني در علم سياست و خطابه و امور اجتماعي ديده نشده سيد حسن مدرس اعليالله مقامه است.
ما رجال اصلاح طلب و شجاع و فداكار مانند امير كبير و سيد جمال الدين اسدآبادي و امين الدوله و سيد عبدالله بهبهاني و سيدمحمد طباطبائي و سيد جمال اصفهاني و ملك المتكلمين اعليالله مقامهم و غير ايشان بسيار داشته و داريم كه هر يك از اين بزرگان شخصيتهاي برگزيده و تاريخي ميباشند. اما مدرس از حيث تمامي چيز ديگر بود و در مدرس جنبه فني و صنعتي و هنري بود كه او را ممتاز كرده بود، علاوه بر آنكه از جنبه علمي و تقدس و پاكدامني و هوش و فكر نيز دست كمي از هيچكس نداشت، و سر آمد تمام اين خصال سادگي و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهمتر از همه از خود گذشتگي و فداكاري او بود كه در احدي ديده نشده.
مدرس بتمام معني علمي "فقير" - آن فقيري كه باعث فخر پيغمبر ما صليالله عليه بود و ميفرمود: "الفقر فخري" همان فقري كه عين بينيازي و توانگري و عظمت او بود. فقري كه با امپراطوري عالم در صديق و فاروق و علي وجود داشت، فقري كه اساس اسلام و مسيحيت بر آن نهاده شده و مسيح از پادشاهي جهان در برابر آن دست برداشت - مدرس پاك و راست و شجاع بود و مقام روحانيت با سياست نزد او از يكديگر منفك و جدا بود با فاناتيزم و خرافات دشمن بود، با اصلاحات تازه و نو همراه بود و بالجمله يكي از عجائب عصر خود شمرده ميشد.
مدرس، مجتهد مسلم بود، فقيه و اصولي بزرگ بود به تاريخ و منطق و كلام آشنا و در سخنراني و خطابه در عهد خود همتا نداشت و چون عوام فريب نبود و غرور پاكدامني و ثبات عقيده در او بياندازه قوي بود، هيچگاه در صدد دفاع از حملهها و تهمتهايي كه به او زده ميشد برنميآمد.
همچنين هتاك و بينزاكت و مفتري نبود، حقايق در افكارش بيشتر متمركز بود تا ظاهر سازي و مردم فريبي - و يكي از اسرار موفقيتهاي او در خطابه نيز همين معني بود - كينه جوئي در آن مرحوم وجود نداشت به اندك پوزشي از دشمنان گذشت ميكرد و از آنها به جزئي احتمال فايده عمومي حمايت مينمود و احساسات را در سياست دخالت نميداد.
مدرس در مجلس دوم جزء طراز اول و در انتخابات دوره سوم تا دوره ششم از تهران انتخاب ميشد و شرح زندگاني پارلماني آن مرحوم به اختصار در تاريخ مختصر احزاب سياسي شرح داده شده است.
بعد از ختم دوره ششم مجلس، دولت و شهرباني و شهرداري شروع به تجهيزاتي كردند و وكلاي دولتي دسته بنديهايي آغاز نمودند كه تهران را هم مانند ايالات و ولايات در زير يوغ اطاعت خود در آورند چنانكه خواهيم گفت.
مدرس با تغيير قانون اساسي به آن طريق و حق دادن به مجلس كه شاه را خلع كند، از لحاظ حقوقي مخالف بود.
مدرس از احمد شاه راضي نبود. در انتخابات دوره پنجم احمد شاه به دربارياني كه معروف بود هزار راي دارند سپرده بود كه به شاهزاده سليمان ميرزا راي بدهند. مدرس كه اين را شنيد گفت: پادشاهي كه به حزب سوسياليست راي بدهد منعزل است.
نه اين بود كه مدرس قصدش برداشتن احمد شاه باشد - چنانكه شهرت دادهاند - بلكه مراد مدرس اين بود كه: هر پادشاهي كه با مخالفان سلطنت همراهي و همكاري كند طبعا با عزل خود همراهي كرده است.
سردار سپه مجلس موسسان را انتخاب كرد و در آن مجلس و اقليت رفقاي او (مدرس) انتخاب نشدند و هيچكدام در آن مجلس شركت ننمودند و آن مجلس راي به پادشاهي او داد و تاج پادشاهي زيب افزاي فرق رضاخان شد.
بعد از پادشاهي او مدرس خود را با امري واقع شده برابر يافت گفت:
اين كار نبايد بشود، ولي سستي و اهمال هموطنان كار خود را كرد، ما هم تا جايي كه بشر بتواند تقلا كند سعي كرديم و حرف خود را گفتيم و كشته هم داديم، ديگر ديني بر عهده نداريم و حالا بايد با دولت و شاه موافقت كرد، بلكه خوب بشود و خدمتي كند.
اين حرف را مرحوم مدرس با حضور من و آقاي زعيم و سيد جلال منجم كه از دوستان او بود در خانه خود گفت.
همين قسم هم شد. مدرس و ما ترك مخالفت كرديم مجلس پنجم هم بزودي ختم گرديد و مدرس به شاه در نتيجه اقدامات بعضي خير خواهان نزديك گرديد و در انتخابات دوره ششم به شاه نصيحت كرد كه در انتخابات مردم را آزاد بگذارند. اين پيشنهاد در ايالات موثر نيفتاد اما در شهر تهران نتوانستند از آزادي مردم جلو گيري نمايند.
افكار عمومي در نتيجه مشاهده فداكاريها و شهامتهاي بيمانند جمعي قليل در برابر آن قدرت بيباك و وسيع متوجه مدرس و ياران او بودند و مدرس نه نفر از دوستان خود و اعضاء فراكسيون اقليت را كانديدا كرده بود.
روزي شاه به او گفته بود بعضي از رفقاي شما نبايد از تهران انتخاب شوند، بهتر آنست كه از ولايات آنها را انتخاب كنيم.
او گفته بود: كانديداهاي من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت وكيل شوند.
هفت تن از نه تن كانديداي مدرس از تهران انتخاب شدند و يكي از آنها (آقاي زعيم) از كاشان انتخاب شد و مجلس ششم افتتاح گرديد. دولت مستوفي الممالك با موافقت شاه و مدرس به روي كار آمد و روزهاي پنج شنبه با شاه ملاقات ميكردند و در اصلاحات ضروريه همكاري ميكردند.
آوردن آب كرج، افتتاح خيابانها و خريداري كارخانه آهن ذوب كني و خيلي نقشهها وطرحها ريخته شد و از مجلس گذشت و به سرعت به موقع اجراء درآمد.
روزي از روزهاي تابستان، روز 5 شنبه بود و مدرس با شاه صبح زود ملاقات كرده بود مدرس به من گفت: امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهيه ملك و جمع پول پشت سر شما خوب نميگويند. شما پول ميخواهيد چه كنيد. ملك به چه كارتان ميخورد، اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبي باشيد ايران مال شما است هر چه بخواهيد مجلس و ملت به شما ميدهد ولي اگر به پولداري و ملك گيري و حرص جمع مال شهرت كنيد برايتان خوب نيست. مردم كه پشت احمدشاه بد گفتند براي اين بود كه گندم ملك (موروثي) خود را يكسال گران فروخت و شهرت داشت كه پول جمع ميكند و چون مردم فقيرند بالطبع از كسي كه پول زياد دارد بدشان ميآيد. شما كاري نكنيد كه مردم از شما بدشان بيايد.
شاه گفت من پول زيادي ندارم ولي منبعد هم نصيحت شما را ميپذيرم.
مدرس گفت: من به ايشان گفتم: پس از حالا طوري كنيد كه اين حرفها گفته نشود، قدري پول به بهانههاي مختلف خرج كنيد، جايي بسازيد، مدرسهاي مريضخانهاي كاري كنيد كه بگويند، اگر پولي هم داشت براي اينكارها بود و بعد از اين مخصوصا به املاك مردم كار نداشته باشيد. ملكداري حواس شما را پرت ميكند.
پس (مدرس) به من گفت: تو فردا جمعه به سعدآباد خواهي رفت؟ گفتم: صبحهاي جمعه فرمودند خدمت ايشان برسم و ميروم مقصود چيست؟
گفت: ميخواهم ببينم حرفهاي من چه اثري در او كرده است.
فردا صبح بسيار زود در سعدآباد، به اتفاق مرحوم مجلل الدوله به حضور شاه شرفياب شدم - داستان يعقوب ليث و عياران و جوانمردان قديم و اولين دفعه استقلال ايران بعد از تسلط عرب را نقل كردم... يكدفعه شاه گفت: بيپول غريبي پيدا كردهايم، سه روز است من و مجلل الدوله ميخواهيم 5 هزار تومان پول براي مصرفي راه بيندازيم ميسر نشده است و رو كرد به مجلل الدوله او هم تعظيمي كرده عرض كرد بله واقعا هنوز فراهم نشده. بعد اين حرف تاريخي عجيب را گفت: "مي ترسم اگر بنا باشد ما از اين مملكت بيرون برويم با اين پيراهن برويم." و بعد با دو دست دامن نيم تنه نظامي خود را گرفته آنرا بمن نشان داد.
بار ديگر فرمود: راستي گفتهام بهرامي مقالهاي بنويسد از قول من و بدهد مجله قشون چاپ كنند. آن مقاله را بگير و انتشار بده، و آن مقالهاي بود كه به قلم استوار و ماهرانه آقاي دبير اعظم بهرامي در شماره 11 سال 5 مجله قشون مورخه شهريور ماه 1305 از صفحه 358 تا 361 تحت عنوان: "حكم عمومي قشوني نمره 361 حسب الامر جهان مطاع اعليحضرت همايون شاهنشاهي ارواحنا فداه ابلاغ ميدارد."
شاه در اين مقاله بموجب توصيه مدرس صريح ميگويد: پول جمع كردن و به محاسبه بانكها مشغول شدن خاصه پول را در بانكهاي خارجه جمع نمودن توليد بيماري خطرناكي خواهد كرد. و ما خود تجربه كرديم و از آن عمل منصرف شدهايم و بالاخره به افسران توصيه ميفرمايند كه از جمع ثروت دست برداريد و به حقوق خود و منافع مشروع قانع باشيد و اگر پولي به قناعت بدست آمد در داخل كشور صرف آبادي كنيد... الي آخر.
بعضي را عقيده بر اين است كه شاه ازاين حرف مدرس بدش آمد و چندي نگذشت به سفر مازندران عزيمت نمود و شاه در سفر بود. روزي اطرافيان شاه او را متغير ديدند، معلوم شد تلگرافي از تهران رسيده است كه مدرس را تير زدهاند (جان سالم بدر برده).
كساني هستند كه بعضي از سران شهرباني را در آن ساعت نزديك قتلگاه ديدهاند و خود مدرس ميگفت: من قاتل را شناختم و او پليس بود كه بعدها در جنايات محكوم شد و از مردم كشان معروف است.
روابط تيره ميشود
به مدرس چند تير زدند و قلب او را نشانه كردند ولي بدست چپ اصابت كرد و به قلب او وارد نيامد.
صبح سرآفتاب آقاي رسا مدير قانون بهمن تلفن كرد كه مدرس را زدهاند و او را به مريضخانه نظميه بردهاند.
من با عجله درشكه گرفته به مريضخانه رفتم. مرحوم مدرس روي آمبولانس دراز كشيده بود و از دست چپ او خون جاري بود و هنوز نبسته بودند.
عليم الدوله حلقه لاستيكي را كه بايد بالاي زخم قرار دهند تا از جريان خون ممانعت كند برداشته آنرا كشيده و پاره شد. گفت: آه، اين كه پوسيده است و يكي ديگر را گرفته با دو انگشت كشيد. و قهرا حلقه پاره شده، آنرا هم انداخت و يكي ديگر برداشت.
مدرس مرا ديد و گفت: مترس طوري نشده است...
عليم الدوله مشغول لاستيك پارك كردن بود كه مردم آمبولانس مدرس را برداشته به مريضخانه دولتي برده تحت نظر دكتر سعيد خان لقمان و اعلمالدوله قرار دادند و زخم را بستند.
در مجلس، بعد از اين واقعه هنگامه راه افتاد. خاصه آقاي آشتياني و داور نطقهاي مهيج كردند. جمعي آنجا بودند، رئيس نظميه عقيدهاش اين بود كه اگر دولت مصونيت را از يكنفر وكيل بردارد ايشان دست قاتل حقيقي مدرس را گرفته به عدليه تحويل خواهند داد، بعضي هم در كوريدرهاي مجلس گفتند كه داور محرك اصلي است.
عجب اينست كه بعد از اطلاع يافتن داور از تهمت بشاه از درگاهي شكوه كرد و شاه از درگاهي بازخواست كرد و در گاهي با آنكه خود اين شهرت را داده بود آنرا به گردن من انداخت عرض كرده بود كه: ملك الشعراء چنين گفت.
بنابراين من نيز در حضور شاه سوابق بيمهري آقاي درگاهي را از عهد حكومت وثوقالدوله با خود و داستان صحبت او راجع به يك وكيل مورد سوء ظن كه در حضور جمعي گفته بود شرح دادم و بالاخره داور قانع شد ولي نطقهاي او وساير وكلا در پيدا كردن ضارب مدرس به جايي نرسيد و همه ميدانستيم اما گفتن نميتوانستيم حتي مدرس نام كسي را كه ماوزر را باو قراول رفته و تير ميانداخت مكرر بماها ميگفت.
اين واقعه كدورتي بين شاه و مدرس ايجاد كرد و ديگر ملاقاتهاي روز 5 شنبه موقوف گرديد و كابينه حاج مخبر السلطنه به روي كار آمد و اطرافيان براي پيشرفت خود بارديگر مدرس را لولو قرار دادند و او را به مخالفت مجبور ميكردند اما مدرس ديگر آن دل و دماغ سابق را نداشت و بوي دوروئي و فساد و علائم ظلم و اجحاف را از در و ديوار ميديد و رفقايش روز بروز كاسته به چند تن انگشت شمار منحصر گرديد.
من و يكي دو نفر افتخار داريم كه تا ختم مجلس و بلكه تا شبي كه مدرس را بردند نسبت به او وفادار مانديم و به نصيحت مكرر تيمورتاش كه آينده را كاملا (غير از واقعه خودش را) پيشبيني ميكرد توجه ننموديم چه به زندگي در زير سلطه قدرت اراذل چندان علاقه نداشتيم...مدرس در خانه نشست بعضي به اروپا گريختند مانند آقاي زعيم، بعضي به كارهاي شخصي و ملكي پرداختند مثل آقاي مصدق و بيات (شيخ العراقين) و آشتياني، به بعضي هم كارهاي عمده و مهم از ايالت و سفارت و وزارت دادند مثل تقي زاده و علاء و من هم به تاليف و تصحيح كتاب و تدريس پرداختم و بعد از يكسال به زندان رفتم.
مدرس ميفرمود: سستي وعدم لياقت دربار و ناداني وليعهد نه تنها تخت و تاج اجدادي را به باد داد بلكه اصول ديانت و اخلاق و هركس كه پيرو ديانت و اخلاق بود نيز به باد رفت و به قول مستوفيالممالك طوري اخلاق را فاسد خواهند كرد كه صد سال مجاهده و زحمت و تاليف كتب و رسالات نخواهند توانست اين فساد را مرتفع سازد، بنابراين اين مرد عجيب شبها خوابش نميبرد، با آنكه صورتا شكست خورده بود باز هم روح قوي او بيكار نمينشست، ميخواست جلو اين فتنه را يكه و تنها سد كند. به هر چيز فكر ميكرد و عاقبت كسي نفهميد چه كرد... ولي اداره شهرباني مدعي است كه مدرس ميخواست مملكت را برهم زند!
سرتيپ محمدخان درگاهي رئيس شهرباني عداوت و بغض بخصوصي با مدرس و ماها داشت و محضالله در انهدام بنياد حيات ما ساعي و جاهد بود.
او مدرس خانهنشين را نتوانست سلامت ببيند، پروندههائي ساخت و شبي با چند تن دژخيم وارد خانه سيد شد. آقا سيد جلالالدين تهراني قبلا آنجا بوده است. محمد درگاهي وارد ميشود و دشنام به مدرس ميدهد. مدرس به او تعرض ميكند. درگاهي خود را روي پيرمرد مياندازد و او را كتك ميزند، در اين حين فرزند او سيد عبدالباقي از اطاق ديگر ميرسد و با درگاهي طرف ميشود. سپس امير ميدهد دژخيمان سيد را سر برهنه و يك لاقبا دستگير ميكنند و اطاق او را هم تفتيش كرده چهارهزار و هشتصدتومان وجهي كه باقي مانده پنج هزارتومان نامبرده بود از زير توشك مرحوم مدرس برميدارند و به او ميگويند: "اين پولها را از كجا آوردي؟ لابد از خارجيها گرفتهاي..." و با توهينهاي زياد او را از خانه بيرون ميبرند.
كيسه كرباسي كه آماده كرده بودند بر سر آن مرحوم مياندازند و او را از ميان افراد پليس و صاحب منصبان پليس كه قدم به قدم مخصوصا در دكاكين گذر گماشته بودند عبور داده به ماشيني كه مهياي اين كار بود ميرسانند و شبانه او را به دامغان ميبرندو چون عمامه مرحوم در تهران مانده بود بين راه كلاهي پوستي سياهرنگ مندرس براي آنكه سرش برهنه نباشد و كسي هم او را نشناسد بر سر او گذاردند،و با اين صورت او را به يكي از قلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان كه اطاقي نيمه خراب و سراچه و دو درخت توت داشته است حبس ميكنند.
دو نفر عضو آگاهي و ده نفر امنيه و يك اطاق خراب، مجموع زندان و زندانبانان او را تشكيل ميداده است. مدتي كسي به فكر عذا و اسباب زندگي آنها نبود ولي بعدها مصارف همه اينها را ماهي پانزده تومان معين كردند.
در واقع اين مبلغ براي خرج سيد بوده است، اما بديهي است ژاندارمها و دو عضو آگاهي تا سير نشوند به محبوس بيچاره چيزي نخواهند داد!...
روزي ورقه كوچكي به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شيخ احمد بهار مدير روزنامه بهار (دائيزاده حقير) ميرسد.
اين ورقه را يكنفر از آن امنيهها محض رضاي خدا آورده و به آقاي "بهار" داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود كه زندگي من از هر حيث دشوار است، حتي نان و لحاف ندارم. اين ورقه رقم قتل آن امنيه و آن كسي بود كه ورقه بنام او بود - آقاي بهار آن ورقه را باعتماد مردانگي و وجدانداري به آقاي اميرلشكر جهانباني ميدهد واز اصلاح اين وضع ناهنجار را درخواست ميكند.
جهانباني قول اصلاح ميدهد و به تهران مينويسد و گفته شد كه قدري حالش از جهت غذا بهتر شد اما كسي چه ميداند، زيرا ديگر نامهاي از مدرس به احدي حتي فرزند محبوبش هم نرسيد.
يكبار پسرش با شيخ احمد (كه هميشه با مدرس بوده) دوست آن مرحوم به ديدن پدر رفتند. دربازگشت ما نتوانستيم خبري جز عبارت "سلامتند" از ايشان كسب كنيم فقط يك مشت توت خشكيده كه آن مرحوم بدست خود از درخت محبس چيده، و براي من بيادبود فرستاده بود از دستما ل سفيد بيرون آوردند و بنام آن مرد بزرگ به آخرين دوست او دادند!
آقاي سيد عبدالباقي اظهار ميدارد كه رئيس شهرباني تربت حيدريه كه چندي مامور مدرس بوده و به او عقيده داشته يادداشتهائي در شهر تربت هنگام عبور به سوي خواف به من داد ولي من نتوانستم با خود ببرم و گمان ميرفت كه تفتيش كنند و بگيرند لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت ولي در مراجعت نتوانستم او را ملاقات كنم و آن يادداشتها نزد مشاراليه باقي ماند و هنوز نزد آن شخص باقي است اين است يادداشتهاي آن مرحوم كه هنوز بدست نيامده است.
مرحوم شصت و پنج سال داشت كه دستگير شد و هشت سال زنداني بود (15 سال) و در زندان با بدن نحيف و دل شكسته روز ميگذرانيد و گاهي چيز مينوشت و اوقاتي به مامورين شهرباني درس فقه ميداد و كسي كه يادداشتهاي مدرس نزد او مانده است از شاگردان آن مرحوم بود.
اين بوداحوال مردي بزرگ كه به سختترين احوال او را در زندان نگاهداشته بودند و حتي نان و ماست را هم درست به او نميدادند.
همه ميدانند كه مدرس در اواخر غليان نميكشيد و چاي هم معتاد نبود و غذاي او غالبا نان و ماست بود.
بايد ديد با اين مرد قانع چه رفتاري ميكردند كه با آن استغناء و مناعت و اين نخوت و قناعت به قرار گفته مردي موثق نامه محرمانه توسط يكنفر از آن امنيهها به مشهد نزد آقاي حاج شيخ احمد بهار نوشته و از بدي معيشت شكوه كرده است.
نوائي ميگويد: من به ديدن او به خواف رفتم، يك چشمش نابينا شده و موي سر و ريشش دراز و ژوليده و پشت او خميده بود. به تهران گزارش دادم امر كردند، سلماني برود و سروصورتش را اصلاح كند.
آيا چنين مردي بزرگوار هشت سال زجر ديده پير شده و نابينا گشته، هفتاد و سه سال از عمرش گذشته چه خطري داشت؟ كجا را ميگرفت؟ اگر هم او را رها ميكردند چه ميكرد! چرا به او نان نميداند چرا او را به حمام نميفرستادند."
يادداشتهاي بهار باز هم ادامه دارد ولي چون مفصل است بهمين جا اكتفا شد. ...
در ذيل بخشي از سخنان شهيد مدرس درباره ترجيح آموزش در داخل كشور، به جاي اعزام دانشجو به خارج را نيز از كتاب مدرس قهرمان آزادي نقل ميكنيم:
رئيس - ماده الحاقيه پيشنهادي آقاي مدرس بشرح زير قرائت ميشود:
ماده الحاقيه - از صداي نيم وزارت معارف مجاز است در نقاطي كه صلاح و مقتضي ميداند در دهات و قراء مدرسه ابتدائي اكابر تاسيس نمايد.
رئيس - آقاي مدرس.
مدرس - چون پيشنهاد است بايد مختصر صحبت داشت، ولي چون بنده حال نداشتم اينجا آمدم كه عرض بنده به آقايان برسد. در اين چند سال هر چه صحبت معارف شده است و هر چه اظهارات حرارت شده است، بنده در معارف بخصوص حرف نزدهام، فقط در قانون اساسي معارف كه در دوره دوم بود، آنجا دو كلمه عرض كردم. نكته اينكه هيچ بار عرض نكردهام بواسطه اين بود كه چيز ياد گرفتن از بس واضح است عقلا و ديانتا خجالت ميكشيدم كه برخيزم و بگويم اين را بايد توسعهاش داد و مسئله خيلي بديهي است و ديانتا هم عقيده بر اين است كه از هر چيز مقدم است، يعني اول كلمهاي كه ميشود نسبت داد به صاحب شريعت ما به علم است. ديگر حالا يكي ياد بگيرد، يكي ياد نگيرد اينها بواسطه محظورات است.
تيغ دادن در كف زنگي مست به كه دادن علم را ناكس بدست
البته علم كه بهترين چيزها است، اگر دست ناكس افتاد، يعني بد اخلاق مضر است، فايده ندارد.
حيوانات به مذهب ما هر كدام معلم شدند قيمت پيدا ميكند، مثل سگ. سگ معلم تربيت شده ديه دارد، مثل انسان كه ديه دارد، سگ معلم هم ديه دارد. اين بواسطه شرافت علم است."
نطق مدرس درباره اعزام محصل به خارجه
رئيس - آقاي مدرس.
مدرس - عرض ميشود يك فرمايشاتي فرمودند كه ده نفر محصل برود خارجه براي اينكه متخصص بشوند در علم مهندسي، عقيده بنده اينست كه ده تا كم است، صد تا هم كم است. اگر در مملكت ما راهآهن پيدا شد و شروع بكار كرديم البته متخصصين فعلي كم هستند. زيرا اين يك چيزي است كه محل احتياج عمومي است و خيلي هم لازم است و ما متخصص زياد ميخواهيم. ولي بايد فكر كنيم كه چگونه بايد متخصص پيدا كنيم؟ همينطور بايد دانست از اينكه بيست نفر را دولت بفرستد به خارجه براي تحصيل از اينكار متخصص پيدا نميشود.
در دورههائي كه گذشته در همين مجلس متجاوز از دويست نفر، سيصدنفر را تاكنون به خارجه فرستادهاند در صورتي كه متخصص كه سهل است، متخصص درجه دوم و سوم هم گيرمان نيامد. تاكنون بيشتر از شش سال هم گذشته و ما متخصص پيدا نكردهايم. بايد راهي پيدا كرد كه اين درد را علاج كنند و آن اينست كه ما بايد بگرديم و ببينيم آن ايراني كه يك بهره از اين علم دارد بعلم او ترتيب اثر بدهيم. تا ايجاد متخصص بشود. ما اينجا پيشنهاد ميكنيم براي علم حقوق متخصص بياوريم و حال آنكه در مملكت خومان اگر كسي پيدا شود و بگويد من اين علم را آموختهام باو ميگويند بيا ماهي پانزده تومان بگير.
ميگويد آخر شما ماهي پانصد تومان به خارجي ميدهيد، چرا بمن پانزده تومان ميدهيد؟ جواب ميدهند همين است. تا اينجور نكنيم علم در مملكت ما قدر و قيمت پيدا نميكند. اگر بنده كه رفتم نجف درس خواندم و ملا شدم بيك درجه و آمدم اينجا شما ترتيب اثر به من و علم من داديد آنوقت امثال من هزار تا پيدا خواهد شد كه به خرج خودشان ميروند و درس ميخوانند، ولي اگر بر اين علم شما ترتيب اثر نداديد، آنهائي هم كه رفتهاند درس نخوانده برميگردند. الان به نقد مهندس و نيم مهندس در اين مملكت داريم ولي بنده اطلاع دارم كه تمام اينها درخانهشان نشستهاند و گله ميكنند و ميگويند وزارت فوائد عامه فرستاده عقب ما و ما رفتيم، گفتند ما شما را ميخواهيم كرايه كنيم.
استخدام كنيم ولي به چقدر؟ به درجه سوم. مهندس درجه اول، ماهي هفتصد و پنجاه تومان، درجه دوم پانصد تومان، درجه سوم دويست و پنجاه تومان حقوق دارد، شما بيائيد و به درجه سوم انتخاب شويد. تا وضعيت اينطور است، اگر هزار نفر هم به اروپا بفرستيم دوهزار نفر هم به اروپا بروند و علم بياورند و معلومات بياموزند فايده ندارد، و راه اين مسئله اين نيست. معذلك بنده مخالفتي ندارم از اينكه دولت پيشنهاد كند وعدهاي را به خارجه بفرستد، ولي در اين لايحه چون ما اين اعتبار را فقط اختصاص دادهايم به مخارج مستقيم راهآهن و اين هم يك خرج غيرمستقيمي است، مقصود بنده از اين عرايض مخالفت با اين پيشنهاد نبود بلكه شايد با فرمايشات ايشان هم موافقم، ولي اين راهش نيست كه ده تا را حالا از اين پول به خارجه بفرستند....
ملك الشعراء بهار: يكي از شخصيتهاي بزرگ ايران كه از فتنه مغول به بعد نظيرش بدان كيفيت و استعداد و تمامي از حيث صراحت لهجه و شجاعت ادبي و ويژگيهاي فني در علم سياست و خطابه و امور اجتماعي ديده نشده است، سيدحسن مدرس اعليالله مقامه است. مدرس به تمام معنا، پاك و شجاع بود و از عجايب عصر شمرده ميشد. او احساسات را در سياست دخالت نميداد و عوام فريب و اهل خرافه هم نبود.