touraj atef
24th November 2010, 12:07 PM
باد در كوچه زوزه كشان مي رود..
خاطره اي دور در جعبه خاطرات است نگاهش مي كند مردي است با موهاي زيتوني و چشمهاي قهوه اي نگاهش رنگ خاصي را دارد نشان از دلدادگي مي دهدمي گويند ” كسي كه دلش را ببازد ديگر چيزي براي باختن ندارد ” و او دلباخته مي نمايد با لبخندي گرم و چشمهائي پراميد و نگاهي سراسر از عشق و چنين است كه خاطرات شيرين ثبت شده است لبخندها تصنعي نيستند و دستها حرف مي زنند و چون تصوير عمل ننمايد و حال مرد نگاهي به چهارگوشه جادوئي ديگر مي اندازد آينه است آري جادو ئي است زيرا جز حقيقت چيزي را نشان دهد و حقيقت و دروغ نگوئي در اين روزگار چيزي شبيه معجزه است ! مرد تصوير را نمي شناسد موها همچنان زيتوني است تنها چند تار سفيد بيشتري را ميزباني مي كند چشمها همچنان قهوه اي اما نگاهش فرق دارد نگاهش خبري از سر درون دارد از تصوير آينه پرسد
- كجا است آن دلي كه دلباخته بود؟
تصوير آينه او را مي نگرد و اين نگاه براي مرد زيتوني موي نگاه آشنائي است لبخندي نيز از سوي آينه تحويلش مي شود اين لبخند را مي شناسد و حال دلش نيز رنگ زيتون گيرد رنگ صلح و شاخه زيتوني كه بر منقار پرنده سلح سفيد است را به ياد آورد كمي شبيه موهايش شده است و با خود پرسد
- دلي كه دلباختگي را از ياد برد چگونه باشد ؟
و باز پاسخي آيد
- دلي كه دلباخته نيست چيزي براي بردن ندارد
آري او در آرامش است سر انجام آراميدن را آموخته اما برده است ؟ او در سكوت توهم آور شبي پاييزي به كوچه مي نگرد به ماوائي كه ديگر نه صداي آكاردئون زني آيد و نه در وعده ديدار زير درختان بيد مجنون منتظري مي بيند او در انتظار نيست زيرا او خود ” او ” نيست مدتها است كه مي انديشد چيزي را گم كرده است اما نگران گم كرده اش نيست حتي به جستجويش نمي رود ودرپي يافتنش نيست گوئي آنقدر آن گم كرده را از ياد برده كه فكر مي كند هيچگاه آن را نداشته است و شايد به همين دليل است كه آرام است و بي قراري را طلاق داده است به انگشتانش مي نگرد آيا سبز شده اند ؟ همچنان بر روي سپيدي كاغذ از عشق مي نگارد و همچنان عشق برايش مفهوم زيبائي دارد روزگاري مردي دلشكسته او را گفت عشق يعني
(ع) چون عبث
(ش) چون شوق
(ق) چون قلب
عبث شوق قلب را عشق گويند ؟ چه تاريكي در اين تحليل است عبث شوق ؟ مگر شوق عبث مي شود ؟ قلبي كه شوق دارد مگر مي تواند عبث كاري كند ؟سايه هاي آن مرد دلشكسته در اطراف او است مي پندارد كه هزاران فرياد سوي او آيند و همه گويند ” عبث شوق قلب ” و او گوشهايش را مي گيرد و در اندرونش فرياد مي زند نه چينن نيست براي او عشق اين معني را داشته است
(ع ) چون عينيت
( ش) چون شعف
(ق)چون قلب
آري عينيت شوق قلب را عشق گفته است مي داند كه عينيت ديدني است و حسي و باور كردني است اما دنياي عبث دنياي توهمات است كابوسهائي كه آيند و سعي كنند ود را واقعي نشان دهند و باز مي انديشد كه كه شوق گذرا است اما شعف جاودانه است مي داند شوق دليل دارد اما شعف بي بهانه است و مي داند قلب زماني قلب است كه همان دل باشد دلي كه مي بازد تا برنده شود آري باختن بهر پيروزي و اين قصه اي است كه شنيدنش آسان اما قهرمانش بودن چه دشوار شده است صداي زوزه باد در كوچه همچنان مي پيچد و مرد زيتوني موي در خلسه نبرد معني عشق به خواب مي رود ..
**********************************************
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/11/akii6.jpg?w=500&h=397 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/11/akii6.jpg)
خاطره اي دور در جعبه خاطرات است نگاهش مي كند مردي است با موهاي زيتوني و چشمهاي قهوه اي نگاهش رنگ خاصي را دارد نشان از دلدادگي مي دهدمي گويند ” كسي كه دلش را ببازد ديگر چيزي براي باختن ندارد ” و او دلباخته مي نمايد با لبخندي گرم و چشمهائي پراميد و نگاهي سراسر از عشق و چنين است كه خاطرات شيرين ثبت شده است لبخندها تصنعي نيستند و دستها حرف مي زنند و چون تصوير عمل ننمايد و حال مرد نگاهي به چهارگوشه جادوئي ديگر مي اندازد آينه است آري جادو ئي است زيرا جز حقيقت چيزي را نشان دهد و حقيقت و دروغ نگوئي در اين روزگار چيزي شبيه معجزه است ! مرد تصوير را نمي شناسد موها همچنان زيتوني است تنها چند تار سفيد بيشتري را ميزباني مي كند چشمها همچنان قهوه اي اما نگاهش فرق دارد نگاهش خبري از سر درون دارد از تصوير آينه پرسد
- كجا است آن دلي كه دلباخته بود؟
تصوير آينه او را مي نگرد و اين نگاه براي مرد زيتوني موي نگاه آشنائي است لبخندي نيز از سوي آينه تحويلش مي شود اين لبخند را مي شناسد و حال دلش نيز رنگ زيتون گيرد رنگ صلح و شاخه زيتوني كه بر منقار پرنده سلح سفيد است را به ياد آورد كمي شبيه موهايش شده است و با خود پرسد
- دلي كه دلباختگي را از ياد برد چگونه باشد ؟
و باز پاسخي آيد
- دلي كه دلباخته نيست چيزي براي بردن ندارد
آري او در آرامش است سر انجام آراميدن را آموخته اما برده است ؟ او در سكوت توهم آور شبي پاييزي به كوچه مي نگرد به ماوائي كه ديگر نه صداي آكاردئون زني آيد و نه در وعده ديدار زير درختان بيد مجنون منتظري مي بيند او در انتظار نيست زيرا او خود ” او ” نيست مدتها است كه مي انديشد چيزي را گم كرده است اما نگران گم كرده اش نيست حتي به جستجويش نمي رود ودرپي يافتنش نيست گوئي آنقدر آن گم كرده را از ياد برده كه فكر مي كند هيچگاه آن را نداشته است و شايد به همين دليل است كه آرام است و بي قراري را طلاق داده است به انگشتانش مي نگرد آيا سبز شده اند ؟ همچنان بر روي سپيدي كاغذ از عشق مي نگارد و همچنان عشق برايش مفهوم زيبائي دارد روزگاري مردي دلشكسته او را گفت عشق يعني
(ع) چون عبث
(ش) چون شوق
(ق) چون قلب
عبث شوق قلب را عشق گويند ؟ چه تاريكي در اين تحليل است عبث شوق ؟ مگر شوق عبث مي شود ؟ قلبي كه شوق دارد مگر مي تواند عبث كاري كند ؟سايه هاي آن مرد دلشكسته در اطراف او است مي پندارد كه هزاران فرياد سوي او آيند و همه گويند ” عبث شوق قلب ” و او گوشهايش را مي گيرد و در اندرونش فرياد مي زند نه چينن نيست براي او عشق اين معني را داشته است
(ع ) چون عينيت
( ش) چون شعف
(ق)چون قلب
آري عينيت شوق قلب را عشق گفته است مي داند كه عينيت ديدني است و حسي و باور كردني است اما دنياي عبث دنياي توهمات است كابوسهائي كه آيند و سعي كنند ود را واقعي نشان دهند و باز مي انديشد كه كه شوق گذرا است اما شعف جاودانه است مي داند شوق دليل دارد اما شعف بي بهانه است و مي داند قلب زماني قلب است كه همان دل باشد دلي كه مي بازد تا برنده شود آري باختن بهر پيروزي و اين قصه اي است كه شنيدنش آسان اما قهرمانش بودن چه دشوار شده است صداي زوزه باد در كوچه همچنان مي پيچد و مرد زيتوني موي در خلسه نبرد معني عشق به خواب مي رود ..
**********************************************
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/11/akii6.jpg?w=500&h=397 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/11/akii6.jpg)