warrior
19th November 2010, 04:40 PM
رومئو و ژوليت از دو تا خانوادهي کله گنده! بودن که از قديمالايام با هم دشمني داشتن و عمراً کنار نميومدن با هم. هر وقت هم بين اينا درگيري ميشد، کلي تلفات ميداد.
رومئو عاشق يه دختري بود به اسم رزالين و خودش رو ميکشت واسه دختره ولي رزالين اصلاً عين خيالش نبود و اين موضوع خيلي رومئو رو اذيت ميکرد. يه روز دوستجونِ رومئو براي اينکه يه کم تفريح کنن و حال رومئو بهتر بشه و انقدر به رزالين فکر نکنه، بهش خبر ميده که خانوادهي فلاني - خانوادهي ژوليت اينا در واقع! البته اون موقع، رومئو نميدونسته که اصولاً ژوليتي وجود داره - يه مهموني بزرگ قراره برگزار کنن و کلي دختر خوشگل اونجا هست از جمله رزالين و اگه بياي با هم بريم، ميتوني کلي رزالين رو ديد بزني. رومئو ميگه نه، اونا من رو ميشناسن. بعد اگه اونجا ببينن من رو که بدون دعوت اومدم به مهمونيشون، فکر ميکنن قصدم مسخره کردنشون بوده، بعد دعوا راه ميفته. ولش کن اصلاً. دوستجونش ميگه خب ميتوني ماسک بزني. کسي نميشناسدت، چيز غير متداولي هم نيست. خلاصه انقدر اصرار ميکنه تا رومئو از رو ميره و قبول ميکنه.
روز جشن، رومئو و دوستش ميرن توي مراسم شرکت ميکنن و کلي همه رو ديد ميزنن و اينا تا اينکه وسط مراسم بزن برقص، رومئو ژوليت رو ميبينه و يک دل نه، صد دل عاشقش ميشه. آخر سر طاقت نمياره و ميره جلو با ژوليت حرف ميزنه و آمارش رو ميگيره و مي فهمه خانوادهش کين و اينا و تاااازه دوزاريش ميفته که عاشق دختر خانوادهاي شده که شديداً دشمن خانوادهي خودش محسوب ميشن ولي بازم از رو نميره. (جزئيات مکالمات رو ننوشته بود توي يه وجب کتاب که!) وقتي رومئو داشته با ژوليت صحبت ميکرده، يکي از اطرافيان صدا ش رو ميشناسه و به پدر ژوليت خبر ميده که رومئو بدون دعوت با يه ماسک روي صورتش اومده که مراسم ما رو مشخره کنه و بياين سريعاً حالش رو بگيريم. پدر ژوليت براي اينکه مراسم به هم نخوره قبول نميکنه و ميگه الان نه، بذارش براي يک فرصت مناسب.
شب از ديوار باغ ژوليت اينا ميره بالا و توي باغ ميره و ميره تا ميرسه زير پنجرهي اتاق ژوليت. همون موقع ژوليت مياد توي ايوون و شروع ميکنه توي دلش بلند بلند با رومئو حرف زدن! و کلي به عشقش اعتراف ميکنه و هي رومئو رو ناز ميده و اينا. رومئو خان هم که توي تاريکي نشسته بود و همه رو گوش ميکرد، يهويي مياد بيرون و شروع ميکنه قربون صدقهي ژوليت رفتن و همون جا اين دو نفر بر اساس شناخت عميقي که از هم پيدا کرده بودن، به هم قول ميدن که با هم ازدواج کنن و قرار ميشه هر وقت ژوليت آمادگيش رو داشت، خبرش رو بده به رومئو. رومئو هم خوشحال و خندون مياد خونه. فردا صبح کلهي سحر، رومئو ميره دنبال يکي از دوستانش که آدم مذهبياي بوده که جريان رو بهش بگه و ازش بخواد مراسم ازدواج رو براشون انجام بده. ژوليت هم يکي رو ميفرسته که خبر بده آمادهس براي ازدواج. خلاصه مراسم انجام ميشه و ژوليت بدو بدو برميگرده خونه. همه چيز گل و بلبل بوده تا اينکه يه روز رومئو داشته براي خودش راه ميرفته که ميبينه دوستش با اون يارو! که توي مهموني صداي رومئو رو شناخته درگير شدن و کار به توهين و کتککاري و بزن بزن ميکشه و دوست رومئو کشته ميشه. تا اون زمان رومئو سعي ميکرده مشکل رو مسالمتآميز حل کنه ولي وقتي ميبينه اينطوري شد، اون رو ش بالا مياد و ميزنه طرف رو ميکشه. بعد تازه فکر ميکنه که اين چه کاري بود آخه؟ روابط دو خانواده فقط بدتر ميشه با اين اتفاقها و ديگه اصلاً جرات نميکنن ماجراي ازدواجشون رو علني کنن. اون آقايي که مراسم ازدواج رو براي رومئو انجام داده بود، بهش ميگه برو از ژوليت خداحافظي کن و يه مدت برو يه شهر ديگه، همون جا بمون تا آبا از آسياب بيفته. بعد من خودم مارجاي ازدواج شما رو به خانوادههاتون ميگم. شايد اين جريان باعث شه اينا دشمني ديرينهشون رو کنار بذارن. شب رومئو دوباره از ديوار باغ ميره بالا، از پنجره ميره توي اتاق ژوليت، طي مراسمي ازش خداحافظي ميکنه و صبح زود از همون راهي که اومده بود، ميره بيرون و عازم سفر ميشه. (مراسمش هم به کسي مربوط نيست!)
اوضاع تقريباً خوب بوده تا اينکه پدر ژوليت براش يک عدد همسر با شخصيت انتخاب ميکنه و ميگه فلان روز مراسم ازدواجه. خودت رو آماده کن. ژوليت هم داشته سکته ميکرده که حالا چي کار کنه؟! کلي عذر و بهانه مياره که ما هنوز عزاداريم و از اين حرفا ولي پدرش قبول نميکنه. وقتي ميبينه ديگه چارهاي نداره، ميره پيش دوست رومئو - که مراسم ازدواج رو انجام داده بود ديگه - و ميگه به نظرت من چي کار کنم؟ اصلاً جرات ندارم که بگم قبلاً ازدواج کردهم.
دوست رومئو ميگه اصلاً خودت رو ناراحت نکن. برو خونه و کاملاً اداي آدماي خوشحال رو دربيار و عادي رفتار کن. من يه دارو بهت ميدم که بايد شب قبل از عروسي بخوريش. اين دارو باعث ميشه ۴۲ ساعت - شايدم اشتباه چاپي بوده و اصلش ۲۴ ساعته! نميدونم - بخوابي و بدنت سرد بشه کاملاً.
صبح وقتي ميان دنبالت مي بينندت که مُردي! و مي برندت به مقبره ي خانوادگيتون. من به رومئو نامه مينويسم و ماجرا رو بهش ميگم. اون مياد و از مقبره درت مياره. فقط نبايد بترسي. مطمئن باش طوريت نميشه. اگر هم قبل از اومدن رومئو توي مقبره بيدار شدي، نبايد بترسي. چارهش همينه فقط.
ژوليت دارو رو ميگه و وقتش که ميشه، خيلي ترديد داشته که دارو رو بخوره يا نه اما موقعي کهمراسم عروسي رو توي ذهنش مجسم ميکرده، ميديده واقعاً چارهاي نداره و بالاخره دارو رو ميخوره.
صبح که داماد مياد دنبال ژوليت، ميبينه که ژوليت مرده. همه جمع ميشن و با کلي اشک و آه، جسد رو ميبرن ميذارن توي مقبرهي خانوادگي. (جزئيات رو نميدونم متاسفانه)
از طرف ديگه، نامهها به دست رومئو نرسيد! فقط يهويي خبر مرگ ژوليت رو ميشنوه و سريع خودشرو ميرسونه به مقبره که براي آخرين بار ژوليت رو ببينه.
داماد هم گييير داده بوده و از جلوي مقبره تکون نميخورده. هي قدم ميزده همون دور و اطراف.
دوست رومئو هم وقتي ميبينه رومئو نتونست خودش رو برسونه - نميدونست نامهها بهش نرسيده - خودش راه ميفته بره ژوليت رو از مقبره بياره بيرون.
رومئو وقتي ميرسه به مقبره، داماد شاخ شمشاد رو ميشناسه؛ داماده هم گير ميده تو کي هستي که داري دزدکي ميري توي مقبره. خلاصه با هم گلاويز ميشن و رومئو ميزنه طرف رو ميکشه! يکي از سربازايي که چند متر اونورتر نگهباني ميداده، اين صحنه رو ميبينه و ميره همه رو خبر کنه! رومئو ميره داخل مقبره و جسد همسرش رو ميبينه. کلي گريه و زاري ميکنه، ژوليت رو ميبوسه - مهم بود اين صحنهش - و از زهري که براي خودش خريده بوده ميخوره و در جا ميميره. چند دقيقه بعد ژوليت بيدار ميشه - به هوش مياد در واقع - و جسد ماه داماد! و همينطور رومئو رو ميبينه و مي فهمه چه بلايي سرش اومده. اون هم رومئو رو ميبوسه و از باقيموندهي زهر ميخوره. وقتي ميبينه اثر نکرد و شايد کم بوده مقدارش، با خنجر رومئو خودش رو ميکشه. - اينجا رو خوب اومد. سخته آدم با خنجر خودش رو بکشه - وقتي دوست رومئو ميرسه با سه تا جسد روبرو ميشه. بعدش هم خانوادههاي اجساد! ميان و دوست رومئو ماجراي عشق رومئو و ژوليت رو براشون تعريف ميکنه و ميگه شايد خون بچههاتون باعث شه دست از اين دشمني برداريد. خانوادهها هم متنبه ميشن و داستان تموم ميشه... حالا اگه آدم متن اصلي و مفصل داستان رو بخونه، در صورتي که باور کنه پسرها موجوداتي قابل اعتماد و لايق عشق و دخترها انقـ َ َ َ ــــدر دوستداشتني هستن، احتمالاً خيلي غصه ميخوره. من خودم همين صحنهي گريههاي رومئو و بيدار شدن ژوليت رو ديدم توي يه کليپ و اعتراف ميکنم وقتي داستان رو ميخوندم، نميدونستم بايد ياد فيلمه بيفتم و گريه کنم يا کتاب رو بخونم و به متن خندهدارش بخندم. خلاصه، اين رو نوشتم که هر کي ميخواد بيدردسر و بدون يک اپسيلون زحمت، خلاصه رومئو و ژوليت رو بدونه، اينجا رو بخونه. بزن اون دست قشنگه رو
[golrooz][golrooz][golrooz]
رومئو عاشق يه دختري بود به اسم رزالين و خودش رو ميکشت واسه دختره ولي رزالين اصلاً عين خيالش نبود و اين موضوع خيلي رومئو رو اذيت ميکرد. يه روز دوستجونِ رومئو براي اينکه يه کم تفريح کنن و حال رومئو بهتر بشه و انقدر به رزالين فکر نکنه، بهش خبر ميده که خانوادهي فلاني - خانوادهي ژوليت اينا در واقع! البته اون موقع، رومئو نميدونسته که اصولاً ژوليتي وجود داره - يه مهموني بزرگ قراره برگزار کنن و کلي دختر خوشگل اونجا هست از جمله رزالين و اگه بياي با هم بريم، ميتوني کلي رزالين رو ديد بزني. رومئو ميگه نه، اونا من رو ميشناسن. بعد اگه اونجا ببينن من رو که بدون دعوت اومدم به مهمونيشون، فکر ميکنن قصدم مسخره کردنشون بوده، بعد دعوا راه ميفته. ولش کن اصلاً. دوستجونش ميگه خب ميتوني ماسک بزني. کسي نميشناسدت، چيز غير متداولي هم نيست. خلاصه انقدر اصرار ميکنه تا رومئو از رو ميره و قبول ميکنه.
روز جشن، رومئو و دوستش ميرن توي مراسم شرکت ميکنن و کلي همه رو ديد ميزنن و اينا تا اينکه وسط مراسم بزن برقص، رومئو ژوليت رو ميبينه و يک دل نه، صد دل عاشقش ميشه. آخر سر طاقت نمياره و ميره جلو با ژوليت حرف ميزنه و آمارش رو ميگيره و مي فهمه خانوادهش کين و اينا و تاااازه دوزاريش ميفته که عاشق دختر خانوادهاي شده که شديداً دشمن خانوادهي خودش محسوب ميشن ولي بازم از رو نميره. (جزئيات مکالمات رو ننوشته بود توي يه وجب کتاب که!) وقتي رومئو داشته با ژوليت صحبت ميکرده، يکي از اطرافيان صدا ش رو ميشناسه و به پدر ژوليت خبر ميده که رومئو بدون دعوت با يه ماسک روي صورتش اومده که مراسم ما رو مشخره کنه و بياين سريعاً حالش رو بگيريم. پدر ژوليت براي اينکه مراسم به هم نخوره قبول نميکنه و ميگه الان نه، بذارش براي يک فرصت مناسب.
شب از ديوار باغ ژوليت اينا ميره بالا و توي باغ ميره و ميره تا ميرسه زير پنجرهي اتاق ژوليت. همون موقع ژوليت مياد توي ايوون و شروع ميکنه توي دلش بلند بلند با رومئو حرف زدن! و کلي به عشقش اعتراف ميکنه و هي رومئو رو ناز ميده و اينا. رومئو خان هم که توي تاريکي نشسته بود و همه رو گوش ميکرد، يهويي مياد بيرون و شروع ميکنه قربون صدقهي ژوليت رفتن و همون جا اين دو نفر بر اساس شناخت عميقي که از هم پيدا کرده بودن، به هم قول ميدن که با هم ازدواج کنن و قرار ميشه هر وقت ژوليت آمادگيش رو داشت، خبرش رو بده به رومئو. رومئو هم خوشحال و خندون مياد خونه. فردا صبح کلهي سحر، رومئو ميره دنبال يکي از دوستانش که آدم مذهبياي بوده که جريان رو بهش بگه و ازش بخواد مراسم ازدواج رو براشون انجام بده. ژوليت هم يکي رو ميفرسته که خبر بده آمادهس براي ازدواج. خلاصه مراسم انجام ميشه و ژوليت بدو بدو برميگرده خونه. همه چيز گل و بلبل بوده تا اينکه يه روز رومئو داشته براي خودش راه ميرفته که ميبينه دوستش با اون يارو! که توي مهموني صداي رومئو رو شناخته درگير شدن و کار به توهين و کتککاري و بزن بزن ميکشه و دوست رومئو کشته ميشه. تا اون زمان رومئو سعي ميکرده مشکل رو مسالمتآميز حل کنه ولي وقتي ميبينه اينطوري شد، اون رو ش بالا مياد و ميزنه طرف رو ميکشه. بعد تازه فکر ميکنه که اين چه کاري بود آخه؟ روابط دو خانواده فقط بدتر ميشه با اين اتفاقها و ديگه اصلاً جرات نميکنن ماجراي ازدواجشون رو علني کنن. اون آقايي که مراسم ازدواج رو براي رومئو انجام داده بود، بهش ميگه برو از ژوليت خداحافظي کن و يه مدت برو يه شهر ديگه، همون جا بمون تا آبا از آسياب بيفته. بعد من خودم مارجاي ازدواج شما رو به خانوادههاتون ميگم. شايد اين جريان باعث شه اينا دشمني ديرينهشون رو کنار بذارن. شب رومئو دوباره از ديوار باغ ميره بالا، از پنجره ميره توي اتاق ژوليت، طي مراسمي ازش خداحافظي ميکنه و صبح زود از همون راهي که اومده بود، ميره بيرون و عازم سفر ميشه. (مراسمش هم به کسي مربوط نيست!)
اوضاع تقريباً خوب بوده تا اينکه پدر ژوليت براش يک عدد همسر با شخصيت انتخاب ميکنه و ميگه فلان روز مراسم ازدواجه. خودت رو آماده کن. ژوليت هم داشته سکته ميکرده که حالا چي کار کنه؟! کلي عذر و بهانه مياره که ما هنوز عزاداريم و از اين حرفا ولي پدرش قبول نميکنه. وقتي ميبينه ديگه چارهاي نداره، ميره پيش دوست رومئو - که مراسم ازدواج رو انجام داده بود ديگه - و ميگه به نظرت من چي کار کنم؟ اصلاً جرات ندارم که بگم قبلاً ازدواج کردهم.
دوست رومئو ميگه اصلاً خودت رو ناراحت نکن. برو خونه و کاملاً اداي آدماي خوشحال رو دربيار و عادي رفتار کن. من يه دارو بهت ميدم که بايد شب قبل از عروسي بخوريش. اين دارو باعث ميشه ۴۲ ساعت - شايدم اشتباه چاپي بوده و اصلش ۲۴ ساعته! نميدونم - بخوابي و بدنت سرد بشه کاملاً.
صبح وقتي ميان دنبالت مي بينندت که مُردي! و مي برندت به مقبره ي خانوادگيتون. من به رومئو نامه مينويسم و ماجرا رو بهش ميگم. اون مياد و از مقبره درت مياره. فقط نبايد بترسي. مطمئن باش طوريت نميشه. اگر هم قبل از اومدن رومئو توي مقبره بيدار شدي، نبايد بترسي. چارهش همينه فقط.
ژوليت دارو رو ميگه و وقتش که ميشه، خيلي ترديد داشته که دارو رو بخوره يا نه اما موقعي کهمراسم عروسي رو توي ذهنش مجسم ميکرده، ميديده واقعاً چارهاي نداره و بالاخره دارو رو ميخوره.
صبح که داماد مياد دنبال ژوليت، ميبينه که ژوليت مرده. همه جمع ميشن و با کلي اشک و آه، جسد رو ميبرن ميذارن توي مقبرهي خانوادگي. (جزئيات رو نميدونم متاسفانه)
از طرف ديگه، نامهها به دست رومئو نرسيد! فقط يهويي خبر مرگ ژوليت رو ميشنوه و سريع خودشرو ميرسونه به مقبره که براي آخرين بار ژوليت رو ببينه.
داماد هم گييير داده بوده و از جلوي مقبره تکون نميخورده. هي قدم ميزده همون دور و اطراف.
دوست رومئو هم وقتي ميبينه رومئو نتونست خودش رو برسونه - نميدونست نامهها بهش نرسيده - خودش راه ميفته بره ژوليت رو از مقبره بياره بيرون.
رومئو وقتي ميرسه به مقبره، داماد شاخ شمشاد رو ميشناسه؛ داماده هم گير ميده تو کي هستي که داري دزدکي ميري توي مقبره. خلاصه با هم گلاويز ميشن و رومئو ميزنه طرف رو ميکشه! يکي از سربازايي که چند متر اونورتر نگهباني ميداده، اين صحنه رو ميبينه و ميره همه رو خبر کنه! رومئو ميره داخل مقبره و جسد همسرش رو ميبينه. کلي گريه و زاري ميکنه، ژوليت رو ميبوسه - مهم بود اين صحنهش - و از زهري که براي خودش خريده بوده ميخوره و در جا ميميره. چند دقيقه بعد ژوليت بيدار ميشه - به هوش مياد در واقع - و جسد ماه داماد! و همينطور رومئو رو ميبينه و مي فهمه چه بلايي سرش اومده. اون هم رومئو رو ميبوسه و از باقيموندهي زهر ميخوره. وقتي ميبينه اثر نکرد و شايد کم بوده مقدارش، با خنجر رومئو خودش رو ميکشه. - اينجا رو خوب اومد. سخته آدم با خنجر خودش رو بکشه - وقتي دوست رومئو ميرسه با سه تا جسد روبرو ميشه. بعدش هم خانوادههاي اجساد! ميان و دوست رومئو ماجراي عشق رومئو و ژوليت رو براشون تعريف ميکنه و ميگه شايد خون بچههاتون باعث شه دست از اين دشمني برداريد. خانوادهها هم متنبه ميشن و داستان تموم ميشه... حالا اگه آدم متن اصلي و مفصل داستان رو بخونه، در صورتي که باور کنه پسرها موجوداتي قابل اعتماد و لايق عشق و دخترها انقـ َ َ َ ــــدر دوستداشتني هستن، احتمالاً خيلي غصه ميخوره. من خودم همين صحنهي گريههاي رومئو و بيدار شدن ژوليت رو ديدم توي يه کليپ و اعتراف ميکنم وقتي داستان رو ميخوندم، نميدونستم بايد ياد فيلمه بيفتم و گريه کنم يا کتاب رو بخونم و به متن خندهدارش بخندم. خلاصه، اين رو نوشتم که هر کي ميخواد بيدردسر و بدون يک اپسيلون زحمت، خلاصه رومئو و ژوليت رو بدونه، اينجا رو بخونه. بزن اون دست قشنگه رو
[golrooz][golrooz][golrooz]