touraj atef
3rd November 2010, 11:59 AM
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/11/hemat.jpg?w=150&h=99 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/11/hemat.jpg)
از پنجره بيرون را مي نگرم .چشمهاي ساختمان نشان از دنياي بروني دارد كه در سكون و مه فرو رفته است ديگر باران نمي بارد و فضاي اين آهنين شهر خسته اما پر طراوت ز باران را مه گرفته است
آري همره باران آمد
و باز به ياد آورد كه پشت هر طراوتي ز باران بايد پنهان شدني چون مه باشد
غرقه شدن در اين مه حكايت هر باران زده روزگار است
مه را مي نگرم كه چه زيبا پنهان مي كند تمامي آن ساختمانهاي زشت وبلند خاكستري را كه قتلگاه درختان وكوچه ها و خانه هاي كودكيمان شد
مه پنهان مي كند خيابان شهر را كه در آن بي اعتنائي و بي مهري و بي اعتقادي بيداد مي كند
همان شهري كه روزگار پهلواني داشت و جوانمردي ,صداقت و صداي مردانگي,مهر زنانه و باور لطف بانو ايراني ,احترام كودكي و شرم فرزندي , شان پير ونداي احترام به پندها و آئيين ها در آن موج مي زد و..
اما همه مه شدند و رفتند و گفتند كه به مي شوند ولي مه شدند
گمگشته و تنهائي را از آن ما كردند كه بيشتر شويم اما تنهائي ما هم بزرگتر شد
ديگر هيچ مردي نگاه ندزديد تا بانوي نا آشنائي كه از كنارش مي گذرد آسوده بگذرد و باور كند هنوز نجابت هست و نجابت را باور, حتي براي غريبه اي باشد
ديگر هيچ بانوئي ز مهر و صبر و قناعت سخن نگفت تا شوي و همراهش را باور رساند كه قهرمان او است و در حسرت اندكي تحسين ره به هر ناكجائي نزند
ديگر هيچ جواني صداي خود را در مقابل زال سپيد موئي آهسته نكرد سر را در مقابل چشمهاي جستجو گر پير شهر پايين نياورد تا آينه خشت تجربه بزرگان شهر بي تجربگي او را فرياد نزند و تنها گذشت و در عيان و آَشكار بانگ رسوائي زد كه اين چه عجوز خرفتي است كه سپيدي مويش هم نتواند آن همه سياهي فرسودگي را پوشاند
ديگر هيچ پيري نتوانست كه پير خرد باشد و سپيدي موي وسر را چون دشنه اي بر قلب و روح و ذهن جوانش نكوبد
ديگر هيچ كس آموزگار نشد و شاگردي نكرد همه عالم و همه دانا و پر ادعا و لبخند تمسخر زدند بر ديگري كه خود فرياد مي زدند نادان است
ديگر هيچ كس به دنبال بركت نبود همه جا ز آن دگر راه كوتاه خواست كه مال خود را پر بركت كند حتي گر مال دگري را بربايد
ديگر مهمان حبيب خدا نبود كه آمده بود كه بكند و عقده گشائي كند و طعنه زند و سر انجام لبخند كم رنگ و آغوشي پر طمع نصيب ميهمان و صاحبخانه بود
ديگر بوسه پريد
آغوش خزيد
وصل بي وصال شد
يگانگي تنها جدائي موقت ز آن همه تفرقه بود كه رنگ هوس آن را به فراموشي سپرده بود
لبخند بهر استهزا
گريه بهر ريا
و…
در ميان مه گم مي شوم و در آغوش آن به اندرون خويش مي روم
صافي ذهن را باور باشد؟
زلال روح را ميزباني خواهم كرد؟
نوبت صداقت رسيده است؟
مي انديشم كه اين مه كه فضاي اين بيغوله آهنين را پر كرده است فرصتي ما را بداد كه باز در پشت اتاق شرم و حيا ,اعتراف كنيم
آري در پشت مه اين شهر صداقت بايد
بايد گويم كه ذهن در جستجوي هيچ بود و هيچ را دشت كرد
بايد ز هيچ كه نام بود و مال بودو ادعا و تزوير هيچ صيد كنم
در هيچ بودن ها يافتم كه هيچم
چه تلخ حقيقتي بود
اما براي ذهن كه در پشت مه” من ” و ” خود ” ” خود خواهي ” پنهان بود اين هيچ چه همه چيز بود
كاش همه ما يكي شويم
كاش بوسه باشد
كاش باراني آيد
مه بايد
كه پشت آن خود شويم
خود شويم
خودشويم
خود شويم
….
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com
از پنجره بيرون را مي نگرم .چشمهاي ساختمان نشان از دنياي بروني دارد كه در سكون و مه فرو رفته است ديگر باران نمي بارد و فضاي اين آهنين شهر خسته اما پر طراوت ز باران را مه گرفته است
آري همره باران آمد
و باز به ياد آورد كه پشت هر طراوتي ز باران بايد پنهان شدني چون مه باشد
غرقه شدن در اين مه حكايت هر باران زده روزگار است
مه را مي نگرم كه چه زيبا پنهان مي كند تمامي آن ساختمانهاي زشت وبلند خاكستري را كه قتلگاه درختان وكوچه ها و خانه هاي كودكيمان شد
مه پنهان مي كند خيابان شهر را كه در آن بي اعتنائي و بي مهري و بي اعتقادي بيداد مي كند
همان شهري كه روزگار پهلواني داشت و جوانمردي ,صداقت و صداي مردانگي,مهر زنانه و باور لطف بانو ايراني ,احترام كودكي و شرم فرزندي , شان پير ونداي احترام به پندها و آئيين ها در آن موج مي زد و..
اما همه مه شدند و رفتند و گفتند كه به مي شوند ولي مه شدند
گمگشته و تنهائي را از آن ما كردند كه بيشتر شويم اما تنهائي ما هم بزرگتر شد
ديگر هيچ مردي نگاه ندزديد تا بانوي نا آشنائي كه از كنارش مي گذرد آسوده بگذرد و باور كند هنوز نجابت هست و نجابت را باور, حتي براي غريبه اي باشد
ديگر هيچ بانوئي ز مهر و صبر و قناعت سخن نگفت تا شوي و همراهش را باور رساند كه قهرمان او است و در حسرت اندكي تحسين ره به هر ناكجائي نزند
ديگر هيچ جواني صداي خود را در مقابل زال سپيد موئي آهسته نكرد سر را در مقابل چشمهاي جستجو گر پير شهر پايين نياورد تا آينه خشت تجربه بزرگان شهر بي تجربگي او را فرياد نزند و تنها گذشت و در عيان و آَشكار بانگ رسوائي زد كه اين چه عجوز خرفتي است كه سپيدي مويش هم نتواند آن همه سياهي فرسودگي را پوشاند
ديگر هيچ پيري نتوانست كه پير خرد باشد و سپيدي موي وسر را چون دشنه اي بر قلب و روح و ذهن جوانش نكوبد
ديگر هيچ كس آموزگار نشد و شاگردي نكرد همه عالم و همه دانا و پر ادعا و لبخند تمسخر زدند بر ديگري كه خود فرياد مي زدند نادان است
ديگر هيچ كس به دنبال بركت نبود همه جا ز آن دگر راه كوتاه خواست كه مال خود را پر بركت كند حتي گر مال دگري را بربايد
ديگر مهمان حبيب خدا نبود كه آمده بود كه بكند و عقده گشائي كند و طعنه زند و سر انجام لبخند كم رنگ و آغوشي پر طمع نصيب ميهمان و صاحبخانه بود
ديگر بوسه پريد
آغوش خزيد
وصل بي وصال شد
يگانگي تنها جدائي موقت ز آن همه تفرقه بود كه رنگ هوس آن را به فراموشي سپرده بود
لبخند بهر استهزا
گريه بهر ريا
و…
در ميان مه گم مي شوم و در آغوش آن به اندرون خويش مي روم
صافي ذهن را باور باشد؟
زلال روح را ميزباني خواهم كرد؟
نوبت صداقت رسيده است؟
مي انديشم كه اين مه كه فضاي اين بيغوله آهنين را پر كرده است فرصتي ما را بداد كه باز در پشت اتاق شرم و حيا ,اعتراف كنيم
آري در پشت مه اين شهر صداقت بايد
بايد گويم كه ذهن در جستجوي هيچ بود و هيچ را دشت كرد
بايد ز هيچ كه نام بود و مال بودو ادعا و تزوير هيچ صيد كنم
در هيچ بودن ها يافتم كه هيچم
چه تلخ حقيقتي بود
اما براي ذهن كه در پشت مه” من ” و ” خود ” ” خود خواهي ” پنهان بود اين هيچ چه همه چيز بود
كاش همه ما يكي شويم
كاش بوسه باشد
كاش باراني آيد
مه بايد
كه پشت آن خود شويم
خود شويم
خودشويم
خود شويم
….
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com