touraj atef
30th October 2010, 10:27 AM
پارسي زبان ايجاز است كه گر چنين نبود سعدي و مولانا و حافظ و خيام و نظامي و سهراب و فروغ واخوان ثالث و شاملو …. نداشت و چنين است كه بايد از ايجاز پارسي زبانمان گوئيم
صبح دم آيد صداي پر ادعا را شنوم
قار قار
آري كلاغك آمده است با همان قصه هاي كودكانه مادر بزرگم كه مي گفت
بچه ها ! كلاغها صبح به مدرسه روند پس بر خيز ترا بهر ديار عشق
و هنگام غروب باز حاج خانم مهربان آسمان را نشانمان مي داد و با همان لبخند جادوئي ياد آوري مي كرد كه كلاغها از مدرسه بازگشتند قصه كلاغها همواره حكايت ادعا و حضور بود كلاغها ز شجاعت بودن سخن مي گفتند بسياري آنها را بانگ ناهنجار و پرنده شوم و زشت و بي فايده دانستند اما كلاغ ماند و باز فرياد زد
قار قار
زآن سوي دگر من بود و شايد هم تو بودي و يا آن دگري و بسيار ” ما ” و “آنها ” كه سخن از درد داشتند و نا اميدي و حسرت كودكي و باور اين كه
هيچگاه در روي زمين شادماني به سراغشان نخواهد آمد و چنين بود كه راهي ماوائي شدند كه هيچكس آنها را نبيند و نخواند و ياد آورشان نشود و در سكوت و انزواي خود گفتند كه
- ما رفتيم
و آن هنگام كه او را و ترا و ز خود پرسيديم
- به كجا خواهيم رفت؟
پاسخ بداديم
- غار ,غار
مي بيني ايجاز پارسي ما را اين حكايت هم همان صوت را دارد كه كلاغك پر اميد و پر ايمان به زندگي و عاشق زيستن سر مي دهد اما اين يكي ” غار” به خلاف آن ” قار ” تنها از نا اميدي و تنهائي و بي ادعائي و حسرت سخن مي گويد اين غار را آن َآشنا , تنهائي معنا مي كند
كه عشق ورزي تنها بهر هوس بود و بس
هيچگاه كس به بهاي دل به تمناي بوسه اي و گشودن آغوشي و ترنم نجواي سوي او نيامد همه چا هوس بود و حيله و فريب و جنگ نياز جنس آدمي به آن دگري جنس انسان و اين گونه بود كه نخست قار قار عشق و مهر و دلدادگي زده شد و چون كام دل بر آمد بدرودي گفته شد و دخترك ره سوي
غار وغار و غار بداد
قصه ديگرش را آن دگري يار دارد كه مي گويد هيچ تمنائي براي زيستن نيست و گاه فرياد مي زند قوزك پايش يارائي براي رفتن ندارد و هر از چند گاهي سخن مي آيد كه همه دروغ و همه تزوير و عشق در سرزمين ما كاغذي بوده و هست و خواهد بود و شاعري دور چه مزورانه مي آفريند حكايت پستي را ز پوست آن درختي كه نبايد كاغذي مي شد بهر ابزار رياي دوست و چنين است كه باز فرياد زند
- قار قار
مردمان دروغ گويند
قار قار
عشق فريبي بيش نيست
قار قار
فرار بايد كرد
قار قار
دنيا ماواي پستي ها است
پس
سلام بر غارتنهائي
سلام بر غار دلشكستگي
سلام بر غار حسرت
آمدم تا مرا گيري در آغوش ,اي ماواي مرگ زود ز مردنها
افسانه ها ي دگر نيز باشد و همه آنها در قلب چنين حكايت باشند
“آنگه قار قاري باشد كه خبر از گله دهد و رفتن سوي آن غار و غار”
بيائيم امروز به گونه اي دگر باشيم
مي توان فرياد زد
قار قار
هنوز من زنده ام
قار قار
زنده به اميد و ايمان و عشق
قار قار
مي توان هنوز هم عاشق بود
قار قار
مي توان دروغ را باور نكرد
قار قار
حكايت عشق ورزي را تنها هوس هدايت نيست
قار قار
يار مرا ز من خواهد
قار قار
آري عشق
آري اميد
آري ايمان
و بدرود
غار و غار و غار….
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d983d984d8a7d8ba.jpg?w=142&h=107 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d983d984d8a7d8ba.jpg)
صبح دم آيد صداي پر ادعا را شنوم
قار قار
آري كلاغك آمده است با همان قصه هاي كودكانه مادر بزرگم كه مي گفت
بچه ها ! كلاغها صبح به مدرسه روند پس بر خيز ترا بهر ديار عشق
و هنگام غروب باز حاج خانم مهربان آسمان را نشانمان مي داد و با همان لبخند جادوئي ياد آوري مي كرد كه كلاغها از مدرسه بازگشتند قصه كلاغها همواره حكايت ادعا و حضور بود كلاغها ز شجاعت بودن سخن مي گفتند بسياري آنها را بانگ ناهنجار و پرنده شوم و زشت و بي فايده دانستند اما كلاغ ماند و باز فرياد زد
قار قار
زآن سوي دگر من بود و شايد هم تو بودي و يا آن دگري و بسيار ” ما ” و “آنها ” كه سخن از درد داشتند و نا اميدي و حسرت كودكي و باور اين كه
هيچگاه در روي زمين شادماني به سراغشان نخواهد آمد و چنين بود كه راهي ماوائي شدند كه هيچكس آنها را نبيند و نخواند و ياد آورشان نشود و در سكوت و انزواي خود گفتند كه
- ما رفتيم
و آن هنگام كه او را و ترا و ز خود پرسيديم
- به كجا خواهيم رفت؟
پاسخ بداديم
- غار ,غار
مي بيني ايجاز پارسي ما را اين حكايت هم همان صوت را دارد كه كلاغك پر اميد و پر ايمان به زندگي و عاشق زيستن سر مي دهد اما اين يكي ” غار” به خلاف آن ” قار ” تنها از نا اميدي و تنهائي و بي ادعائي و حسرت سخن مي گويد اين غار را آن َآشنا , تنهائي معنا مي كند
كه عشق ورزي تنها بهر هوس بود و بس
هيچگاه كس به بهاي دل به تمناي بوسه اي و گشودن آغوشي و ترنم نجواي سوي او نيامد همه چا هوس بود و حيله و فريب و جنگ نياز جنس آدمي به آن دگري جنس انسان و اين گونه بود كه نخست قار قار عشق و مهر و دلدادگي زده شد و چون كام دل بر آمد بدرودي گفته شد و دخترك ره سوي
غار وغار و غار بداد
قصه ديگرش را آن دگري يار دارد كه مي گويد هيچ تمنائي براي زيستن نيست و گاه فرياد مي زند قوزك پايش يارائي براي رفتن ندارد و هر از چند گاهي سخن مي آيد كه همه دروغ و همه تزوير و عشق در سرزمين ما كاغذي بوده و هست و خواهد بود و شاعري دور چه مزورانه مي آفريند حكايت پستي را ز پوست آن درختي كه نبايد كاغذي مي شد بهر ابزار رياي دوست و چنين است كه باز فرياد زند
- قار قار
مردمان دروغ گويند
قار قار
عشق فريبي بيش نيست
قار قار
فرار بايد كرد
قار قار
دنيا ماواي پستي ها است
پس
سلام بر غارتنهائي
سلام بر غار دلشكستگي
سلام بر غار حسرت
آمدم تا مرا گيري در آغوش ,اي ماواي مرگ زود ز مردنها
افسانه ها ي دگر نيز باشد و همه آنها در قلب چنين حكايت باشند
“آنگه قار قاري باشد كه خبر از گله دهد و رفتن سوي آن غار و غار”
بيائيم امروز به گونه اي دگر باشيم
مي توان فرياد زد
قار قار
هنوز من زنده ام
قار قار
زنده به اميد و ايمان و عشق
قار قار
مي توان هنوز هم عاشق بود
قار قار
مي توان دروغ را باور نكرد
قار قار
حكايت عشق ورزي را تنها هوس هدايت نيست
قار قار
يار مرا ز من خواهد
قار قار
آري عشق
آري اميد
آري ايمان
و بدرود
غار و غار و غار….
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d983d984d8a7d8ba.jpg?w=142&h=107 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/10/d983d984d8a7d8ba.jpg)