AreZoO
26th October 2010, 03:54 PM
تپههای سبز زمین
نوشته: رابرت ای هاینلاین
برگردان: ستاره محمدرضا زاده
http://www.fantasy.ir/fantasy/files/public/1282495917_27_FT75024_heinlein-s.jpg
اصل داستان با نام انگلیسی (the green hills of Earth) اولین بار در هشتم فوریه ۱۹۴۷ در Saturday Evening Post منتشر شد. نامِ این داستان، نام ترانهای در همین داستان است که بعدها هاینلاین در برخی دیگر از آثارش به آن اشاره کرده.
برگردان اشعار: امیرسپهرام، محمد حاجزمان
این داستان زندگی رایزلینگ [۱] است، شاعر نابینای نسخهی غیررسمی «سرودههای فضا». مطمئناً اشعار او را در مدرسه خواندهاید:
به روی این کره کو زاد ما را
فرودی خواستارم کآخرین است
بخوانم زآسمانِ ابرآجین
«دیارم پشتهی سبز زمین است»
زبان شعرهای او مهم نیست، بیشک زبان این کرهی خاکی بوده است. شعر «تپههای سبز» هیچگاه به زبان ونرین [۲] ترجمه نشده است، تا به حال هیچ مریخی آن را در تونلهای خشک و خالی، قورقورکنان زمزمه نکرده است.
این شعر دیگر از آن ما است، ما زمینیها از عجایب هالیوود گرفته تا مواد رادیواکتیو شیمایی، همه چیز را صادر کردهایم، اما این ترانه فقط و فقط متعلق به زمین است. زمین و فرزندان او، در هر کجا که هستند.
همهی ما داستانهایی دربارهی رایزلینگ شنیدهایم. حتا شاید شما از جمله کسانی باشید که با ارزیابیهای عادلانهی آثار منتشرشدهاش به او نمره داده و یا کارش را تحسین کرده باشید، اشعاری همچون «سرودههای فضا»، «کلان ترعه و چند شعر دیگر» [۳]، «بالا و دور» و «سفینه برخیز!» [۴].
با این همه، هر چند ممکن است اشعار او را در تمام طول عمر خود، در مدرسه و یا حتا بیرون از آن خوانده و یا زمزمه کرده باشید، اما مطمئنا کارهای منتشر نشدهاش هرگز به گوشتان نخورده، مگر آن که خودتان یک فضانورد باشید. کارهایی چون «از وقتی مواد فروش با دخترعموی من آشنا شد»، «دختر موقرمز ونسبرگی» [۵]، «ناخدا آرامش خودت را حفظ کن»، «یک لباس فضایی برای دو نفر». این اشعار حتا برای چاپ در یک مجلهی خانوادگی هم مناسب نیستند.
رایزلینگ شهرتش را مدیون یک کارگزار محتاط ادبی بود، البته از اقبال بلندش هم بود که هرگز کسی با او مصاحبه نکرد. «سرودههای فضا» در همان هفتهای که رایزلینگ چشم از جهان فروبست منتشر و پرفروشترین اثر شد. هر آنچه مردم از او به یاد میآورند، به همراه اطلاعیهی پر طمطراق ناشرش کنار هم گذاشته شدند و همان داستانهایی را ساختند که زبانزد همگان بودند.
رایزلینگ دیگر به چهرهای آشنا و معروف تبدیل شده بود. درست مثل جرج واشنگتن و شاه آلفرد. اما در عالم واقع، او کسی نبود که توی اتاق پذیراییتان راهش بدهید، از نظر اجتماعی غیرقابل تحمل بود؛ پوستش بر اثر نور آفتاب به خارش میافتاد و همیشهی خدا در حال خاراندن خودش بود و همین از زیبایی نه چندان او میکاست.
در پرترهای که فن در ورت [۶] برای یکصدمین سالگرد چاپ آثارش توسط هریمن [۷] از او کشیده، چهرهای پر از درد و غم، لبهایی موقر و چشمانی نابینا پوشیده با نوار حریر مشکی به تصویر درآمده است. اما او هرگز با ابهت نبود! دهانش همیشه برای خوردن، آشامیدن، خواندن و یا لبخند زدن باز و نوار روی چشمش همیشه کهنه و کثیف بود. با از دست دادن بیناییاش کمتر از پیش به خود میرسید.
رایزلینگ جنجالی، یک متصدی جت [۸] درجه دو بود. وقتی برای سفر به سیارکهای مدار مشتری با فضاپیمای گوشاک [۹] قرارداد امضا کرد، چشمانش درست مثل مال شما بیعیب و ایراد بودند.
آن زمانها خدمه همه جور اجازهنامهای را امضا میکردند. اگر موضوع بیمهی یک فضانورد را با شرکت لوید [۱۰] در میان میگذاشتی، قاهقاه بهت میخندید. اقدامات امنینی در فضا مفهومی ناشناخته بود، شرکت، تازه با اما و اگر، فقط مسؤولیت دستمزد و حقوق را بر عهده داشت. نیمی از ناوهای فضایی که یک قدم از لوناسیتی [۱۱] آنطرفتر میرفتند، هرگز به زمین بازنمیگشتند. این موضوع برای فضانوردان اهمیتی نداشت. آنها ترجیح میدادند به جای بیمهشدن در سهام شریک شوند. هریک از آنها حاضر بود شرط ببندد که در ازای دو یا سه درصد سهام و البته یک جفت کفش پلاستیکی برای فرود، میتواند از طبقهی دویستم برج هریمن بپرد و صحیح و سلامت فرود آید.
متصدیان جت بیخیالترین و خسیسترینهای گروه بودند، کارفرماها، فضانوردان رهیاب و مأموران در مقایسه با آنها اشرافزادههای نازک نارنجی بودند. در آن دوران خبری از پیشخدمت و شام مفصل نبود. متصدیان جت از خیلی چیزها خبر داشتند، دیگران مطمئن بودند مهارت و توانایی ناخدا آنها را صحیح و سالم به زمین فرود خواهد آورد، اما آنها میدانستند مهارت در مقابل آن هیولاهای دمدمیمزاجی که توی موتور موشکهاشان به زنجیر کشیدهاند، یک پول سیاه هم نمیارزد.
گوشاک اولین سفینهی شرکت هریمن بود که از سوخت شیمیایی به نیروی اتمی تغییر کرد، یا به عبارتی اولین در نوع خودش بود که منفجر نشد. رایزلینگ آن را به خوبی میشناخت. گوشاک قبل از تبدیل شدن به فضاپیما، سفینهای کوچک بود که مسافت لوناسیتی و ایستگاه فضایی سوپرا نیویورک [۱۲] تا لیپورت [۱۳] را بارها رفته و برگشته بود. رایزلینگ در خط لوناسیتی در گوشاک کار کرده بود و در اولین سفر سفینه به اعماق فضا هم همراهش بود، با گوشاک به درایواتر [۱۴] مریخ رفته و در کمال شگفتی همگان بازگشته بود.
از رایزلینگ انتظار میرفت با آن همه مهارت، در زمانی که برای سفر به مدار مشتری ثبتنام کرد، دیگر به مقام مهندس ارشد ارتقا پیدا کرده باشد، اما بعد از سفر پیشگام درایواتر، از آنجایی که بیشتر وقتش را به جای کنترل تجهیزات به نوشتن شعر و ترانه گذرانده بود، اخراج شد، نامش در لیست سیاه قرار گرفت و در نهایت او را به اجبار در لوناسیتی از فضاپیما پیاده کردند. ترانهی «ناخدا برای خدمه حکم پدر را دارد» با آن مصراع پایانی جنجالبرانگیز و غیرقابل انتشار از جملهی آن شعرها بود.
قرار گرفتن نامش در لیست سیاه برایش چندان اهمیتی نداشت. در لونا سیتی با کلک و حقه از یک کافهدار چینی یک آکاردئون بُرد و پس از آن به خواندن شعر برای کارگران معدن مشغول شد، آنها هم به او انعام و نوشیدنی مجانی میدادند تا این که شرکت به دلیل کمبود ناگهانی فضانورد تصمیم گرفت فرصتی دوباره به رایزلینگ بدهد. در یکی دو سال اول در مسیر لوناسیتی دست از پا خطا نکرد، به اعماق فضا بازگشت، به مشهور شدن ونسبرگ کمک کرد، در زمان تشکیل دومین مهاجرنشین در پایتخت کهن مریخ در امتداد کلان ترعه قدم زد و در مسیر سفر به تایتان گوشها و انگشتانش یخ زدند. همهچیز در آن روزها با سرعت سپری میشد. وقتی محرک جدید موتور جا افتاد، دیگر هیچچیز جلودار فضاپیماهایی نبود که از سیستم لوناترا [۱۵] خارج میشدند، مگر فقدان خدمه. پیداکردن متصدی جت کارآسانی نبود. سپر دفاعی برابر رادیواکتیو برای سنگین نشدن فضاپیما در حالت حداقل بود و کمتر مرد متأهلی حاضر میشد خطر احتمالی قرار گرفتن در معرض رادیواکتیویته را بپذیرد. اما چون رایزلینگ تمایلی به داشتن فرزند نداشت، در آن روزهای طلایی رو کردن بخت و اقبال، همیشه موقعیتهای کاری بسیاری برایش فراهم میشد. در منظومهی شمسی همین طور در رفت و آمد بود و آوازهایی را که در سرش غلیان میکردند، میخواند و با آکاردئون مینواخت.
رییس فضاپیمای گوشاک او را به خوبی میشناخت. کاپیتان هیکس [۱۶] در اولین سفر رایزلینگ با گوشاک رهیاب بود. به او چنین خوشامد گفت: «به خونه خوش اومدی پر سر و صدا. مست که نیستی؟ یا من دفتر رو جات امضا کنم؟»
«با این آبمیوههای مزخرفی که اینجا میفروشن که آدم مست نمیشه ناخدا.»
سپس خندید و همان طور که آکاردئونش را به دنبال میکشید، پایین رفت.
ده دقیقه بعد برگشت و با دلخوری گفت: «کاپیتان اون جت شماره دو جا نمیره. میلههای کادیمیم کج شدند.»
کاپیتان پاسخ داد: «چرا به من میگی؟ برو به افسر فرمانده بگو.»
«گفتم. اون میگه رو به راه هستن. اما اشتباه میکنه.»
کاپیتان به کتاب اشاره کرد و گفت: «اسمت رو از کتاب بخط بزن و گمشو برو بیرون. سی دقیقه دیگه حرکت میکنیم.»
رایزلینگ نگاهی به او کرد، با بیاعتنایی شانههایش را بالا انداخت و پایین رفت.
راه تا سیاره مشتری طولانی است و یک فضاپیمای قراضهی کلاس هاک [۱۷]، باید سه بار موتورش را آتش کند تا به مرحلهی پرواز آزاد برسد. دومین شیفت مراقبت بر عهدهی رایزلینگ بود. در آن زمان کمکردن میزان اشتعال به کمک یک ورنیهی مدرج و سنجهی خطر به صورت دستی انجام میشد، وقتی سنجه قرمز شد، رایزلینگ تلاش کرد درستش کند، اما نشد.
متصدیان جت یک جا بند نمیشوند، برای همین است که متصدی جت هستند. بستهی اضطراری را قاپید و با انبردست به دل موتورخانه زد. همه جا تاریک شد. به مسیرش ادامه داد. یک متصدی جت باید اتاق موتور را باید مثل کف دستش بشناسد.
درست پیش از این که برق برود نگاه سریعی به بالای صفحهی سربی انداخت. درخشش آبی رادیواکتیو هم به او کمکی نکرد. سرش را فوراً عقب کشید و سعی کرد با دستش مرکز اشتعال را پیدا کند.
وقتی کارش تمام شد درون لوله فریاد زد: «جت شماره دو مرخص شد. به خاطر خدا یک کم نور به من بدین.»
نور بود، برق اضطراری روشن بود، اما دیگر به درد رایزلینگ نمیخورد. درخشش نور آبی رادیواکتیو آخرین چیزی بود که چشمانش دید.
کشیده نقشها بر آسمانی پر ز روزنهای نورانی
همین تار زمان تابیده در پود مکان این سان
چنانچون اشکهایی رام، برجوشیده از شادی حزنآلود
که نور نقرهفام خویش میتابند جاویدان
کشیده سر ز دامان کرانهای «کلان ترعه»
به گردون، سستعنصر «برجهای راستی» رُسته
به الطاف پریواری حراست میکنند آرام و پالوده
از این « زیبایی خفته»
نژادی ساخته این برجها را بر، به مغز استخوان خسته
نمیآرد دگر افسانههای دیربازش را به خاطر باز
چو دیگر نیستند اندر جهان آن ایزدانی که
بلورین ساحل این سرزمین با اشک میشستند، از آغاز
زمانفرسوده قلب رزمجو «بهرام» دهد گرما ولیکن نرم
به زیر آسمانهای یخآجینش
به نجوا خوانَدم «هر زنده خواهد مرد»
هوای نازک و بیصوت و دیرینش
رسیده است از ازل آواز «زیبایی» به اوج عرش
ز روزنهای «تاجکهای حق و راستی» با باد
و خواهد زیست او تنها
کنار ساحل امن «کلان ترعه»، الی الاباد
- از «کلان ترعه» با مجوز انتشارات لوکس، لندن و لوناسیتی
نوشته: رابرت ای هاینلاین
برگردان: ستاره محمدرضا زاده
http://www.fantasy.ir/fantasy/files/public/1282495917_27_FT75024_heinlein-s.jpg
اصل داستان با نام انگلیسی (the green hills of Earth) اولین بار در هشتم فوریه ۱۹۴۷ در Saturday Evening Post منتشر شد. نامِ این داستان، نام ترانهای در همین داستان است که بعدها هاینلاین در برخی دیگر از آثارش به آن اشاره کرده.
برگردان اشعار: امیرسپهرام، محمد حاجزمان
این داستان زندگی رایزلینگ [۱] است، شاعر نابینای نسخهی غیررسمی «سرودههای فضا». مطمئناً اشعار او را در مدرسه خواندهاید:
به روی این کره کو زاد ما را
فرودی خواستارم کآخرین است
بخوانم زآسمانِ ابرآجین
«دیارم پشتهی سبز زمین است»
زبان شعرهای او مهم نیست، بیشک زبان این کرهی خاکی بوده است. شعر «تپههای سبز» هیچگاه به زبان ونرین [۲] ترجمه نشده است، تا به حال هیچ مریخی آن را در تونلهای خشک و خالی، قورقورکنان زمزمه نکرده است.
این شعر دیگر از آن ما است، ما زمینیها از عجایب هالیوود گرفته تا مواد رادیواکتیو شیمایی، همه چیز را صادر کردهایم، اما این ترانه فقط و فقط متعلق به زمین است. زمین و فرزندان او، در هر کجا که هستند.
همهی ما داستانهایی دربارهی رایزلینگ شنیدهایم. حتا شاید شما از جمله کسانی باشید که با ارزیابیهای عادلانهی آثار منتشرشدهاش به او نمره داده و یا کارش را تحسین کرده باشید، اشعاری همچون «سرودههای فضا»، «کلان ترعه و چند شعر دیگر» [۳]، «بالا و دور» و «سفینه برخیز!» [۴].
با این همه، هر چند ممکن است اشعار او را در تمام طول عمر خود، در مدرسه و یا حتا بیرون از آن خوانده و یا زمزمه کرده باشید، اما مطمئنا کارهای منتشر نشدهاش هرگز به گوشتان نخورده، مگر آن که خودتان یک فضانورد باشید. کارهایی چون «از وقتی مواد فروش با دخترعموی من آشنا شد»، «دختر موقرمز ونسبرگی» [۵]، «ناخدا آرامش خودت را حفظ کن»، «یک لباس فضایی برای دو نفر». این اشعار حتا برای چاپ در یک مجلهی خانوادگی هم مناسب نیستند.
رایزلینگ شهرتش را مدیون یک کارگزار محتاط ادبی بود، البته از اقبال بلندش هم بود که هرگز کسی با او مصاحبه نکرد. «سرودههای فضا» در همان هفتهای که رایزلینگ چشم از جهان فروبست منتشر و پرفروشترین اثر شد. هر آنچه مردم از او به یاد میآورند، به همراه اطلاعیهی پر طمطراق ناشرش کنار هم گذاشته شدند و همان داستانهایی را ساختند که زبانزد همگان بودند.
رایزلینگ دیگر به چهرهای آشنا و معروف تبدیل شده بود. درست مثل جرج واشنگتن و شاه آلفرد. اما در عالم واقع، او کسی نبود که توی اتاق پذیراییتان راهش بدهید، از نظر اجتماعی غیرقابل تحمل بود؛ پوستش بر اثر نور آفتاب به خارش میافتاد و همیشهی خدا در حال خاراندن خودش بود و همین از زیبایی نه چندان او میکاست.
در پرترهای که فن در ورت [۶] برای یکصدمین سالگرد چاپ آثارش توسط هریمن [۷] از او کشیده، چهرهای پر از درد و غم، لبهایی موقر و چشمانی نابینا پوشیده با نوار حریر مشکی به تصویر درآمده است. اما او هرگز با ابهت نبود! دهانش همیشه برای خوردن، آشامیدن، خواندن و یا لبخند زدن باز و نوار روی چشمش همیشه کهنه و کثیف بود. با از دست دادن بیناییاش کمتر از پیش به خود میرسید.
رایزلینگ جنجالی، یک متصدی جت [۸] درجه دو بود. وقتی برای سفر به سیارکهای مدار مشتری با فضاپیمای گوشاک [۹] قرارداد امضا کرد، چشمانش درست مثل مال شما بیعیب و ایراد بودند.
آن زمانها خدمه همه جور اجازهنامهای را امضا میکردند. اگر موضوع بیمهی یک فضانورد را با شرکت لوید [۱۰] در میان میگذاشتی، قاهقاه بهت میخندید. اقدامات امنینی در فضا مفهومی ناشناخته بود، شرکت، تازه با اما و اگر، فقط مسؤولیت دستمزد و حقوق را بر عهده داشت. نیمی از ناوهای فضایی که یک قدم از لوناسیتی [۱۱] آنطرفتر میرفتند، هرگز به زمین بازنمیگشتند. این موضوع برای فضانوردان اهمیتی نداشت. آنها ترجیح میدادند به جای بیمهشدن در سهام شریک شوند. هریک از آنها حاضر بود شرط ببندد که در ازای دو یا سه درصد سهام و البته یک جفت کفش پلاستیکی برای فرود، میتواند از طبقهی دویستم برج هریمن بپرد و صحیح و سلامت فرود آید.
متصدیان جت بیخیالترین و خسیسترینهای گروه بودند، کارفرماها، فضانوردان رهیاب و مأموران در مقایسه با آنها اشرافزادههای نازک نارنجی بودند. در آن دوران خبری از پیشخدمت و شام مفصل نبود. متصدیان جت از خیلی چیزها خبر داشتند، دیگران مطمئن بودند مهارت و توانایی ناخدا آنها را صحیح و سالم به زمین فرود خواهد آورد، اما آنها میدانستند مهارت در مقابل آن هیولاهای دمدمیمزاجی که توی موتور موشکهاشان به زنجیر کشیدهاند، یک پول سیاه هم نمیارزد.
گوشاک اولین سفینهی شرکت هریمن بود که از سوخت شیمیایی به نیروی اتمی تغییر کرد، یا به عبارتی اولین در نوع خودش بود که منفجر نشد. رایزلینگ آن را به خوبی میشناخت. گوشاک قبل از تبدیل شدن به فضاپیما، سفینهای کوچک بود که مسافت لوناسیتی و ایستگاه فضایی سوپرا نیویورک [۱۲] تا لیپورت [۱۳] را بارها رفته و برگشته بود. رایزلینگ در خط لوناسیتی در گوشاک کار کرده بود و در اولین سفر سفینه به اعماق فضا هم همراهش بود، با گوشاک به درایواتر [۱۴] مریخ رفته و در کمال شگفتی همگان بازگشته بود.
از رایزلینگ انتظار میرفت با آن همه مهارت، در زمانی که برای سفر به مدار مشتری ثبتنام کرد، دیگر به مقام مهندس ارشد ارتقا پیدا کرده باشد، اما بعد از سفر پیشگام درایواتر، از آنجایی که بیشتر وقتش را به جای کنترل تجهیزات به نوشتن شعر و ترانه گذرانده بود، اخراج شد، نامش در لیست سیاه قرار گرفت و در نهایت او را به اجبار در لوناسیتی از فضاپیما پیاده کردند. ترانهی «ناخدا برای خدمه حکم پدر را دارد» با آن مصراع پایانی جنجالبرانگیز و غیرقابل انتشار از جملهی آن شعرها بود.
قرار گرفتن نامش در لیست سیاه برایش چندان اهمیتی نداشت. در لونا سیتی با کلک و حقه از یک کافهدار چینی یک آکاردئون بُرد و پس از آن به خواندن شعر برای کارگران معدن مشغول شد، آنها هم به او انعام و نوشیدنی مجانی میدادند تا این که شرکت به دلیل کمبود ناگهانی فضانورد تصمیم گرفت فرصتی دوباره به رایزلینگ بدهد. در یکی دو سال اول در مسیر لوناسیتی دست از پا خطا نکرد، به اعماق فضا بازگشت، به مشهور شدن ونسبرگ کمک کرد، در زمان تشکیل دومین مهاجرنشین در پایتخت کهن مریخ در امتداد کلان ترعه قدم زد و در مسیر سفر به تایتان گوشها و انگشتانش یخ زدند. همهچیز در آن روزها با سرعت سپری میشد. وقتی محرک جدید موتور جا افتاد، دیگر هیچچیز جلودار فضاپیماهایی نبود که از سیستم لوناترا [۱۵] خارج میشدند، مگر فقدان خدمه. پیداکردن متصدی جت کارآسانی نبود. سپر دفاعی برابر رادیواکتیو برای سنگین نشدن فضاپیما در حالت حداقل بود و کمتر مرد متأهلی حاضر میشد خطر احتمالی قرار گرفتن در معرض رادیواکتیویته را بپذیرد. اما چون رایزلینگ تمایلی به داشتن فرزند نداشت، در آن روزهای طلایی رو کردن بخت و اقبال، همیشه موقعیتهای کاری بسیاری برایش فراهم میشد. در منظومهی شمسی همین طور در رفت و آمد بود و آوازهایی را که در سرش غلیان میکردند، میخواند و با آکاردئون مینواخت.
رییس فضاپیمای گوشاک او را به خوبی میشناخت. کاپیتان هیکس [۱۶] در اولین سفر رایزلینگ با گوشاک رهیاب بود. به او چنین خوشامد گفت: «به خونه خوش اومدی پر سر و صدا. مست که نیستی؟ یا من دفتر رو جات امضا کنم؟»
«با این آبمیوههای مزخرفی که اینجا میفروشن که آدم مست نمیشه ناخدا.»
سپس خندید و همان طور که آکاردئونش را به دنبال میکشید، پایین رفت.
ده دقیقه بعد برگشت و با دلخوری گفت: «کاپیتان اون جت شماره دو جا نمیره. میلههای کادیمیم کج شدند.»
کاپیتان پاسخ داد: «چرا به من میگی؟ برو به افسر فرمانده بگو.»
«گفتم. اون میگه رو به راه هستن. اما اشتباه میکنه.»
کاپیتان به کتاب اشاره کرد و گفت: «اسمت رو از کتاب بخط بزن و گمشو برو بیرون. سی دقیقه دیگه حرکت میکنیم.»
رایزلینگ نگاهی به او کرد، با بیاعتنایی شانههایش را بالا انداخت و پایین رفت.
راه تا سیاره مشتری طولانی است و یک فضاپیمای قراضهی کلاس هاک [۱۷]، باید سه بار موتورش را آتش کند تا به مرحلهی پرواز آزاد برسد. دومین شیفت مراقبت بر عهدهی رایزلینگ بود. در آن زمان کمکردن میزان اشتعال به کمک یک ورنیهی مدرج و سنجهی خطر به صورت دستی انجام میشد، وقتی سنجه قرمز شد، رایزلینگ تلاش کرد درستش کند، اما نشد.
متصدیان جت یک جا بند نمیشوند، برای همین است که متصدی جت هستند. بستهی اضطراری را قاپید و با انبردست به دل موتورخانه زد. همه جا تاریک شد. به مسیرش ادامه داد. یک متصدی جت باید اتاق موتور را باید مثل کف دستش بشناسد.
درست پیش از این که برق برود نگاه سریعی به بالای صفحهی سربی انداخت. درخشش آبی رادیواکتیو هم به او کمکی نکرد. سرش را فوراً عقب کشید و سعی کرد با دستش مرکز اشتعال را پیدا کند.
وقتی کارش تمام شد درون لوله فریاد زد: «جت شماره دو مرخص شد. به خاطر خدا یک کم نور به من بدین.»
نور بود، برق اضطراری روشن بود، اما دیگر به درد رایزلینگ نمیخورد. درخشش نور آبی رادیواکتیو آخرین چیزی بود که چشمانش دید.
کشیده نقشها بر آسمانی پر ز روزنهای نورانی
همین تار زمان تابیده در پود مکان این سان
چنانچون اشکهایی رام، برجوشیده از شادی حزنآلود
که نور نقرهفام خویش میتابند جاویدان
کشیده سر ز دامان کرانهای «کلان ترعه»
به گردون، سستعنصر «برجهای راستی» رُسته
به الطاف پریواری حراست میکنند آرام و پالوده
از این « زیبایی خفته»
نژادی ساخته این برجها را بر، به مغز استخوان خسته
نمیآرد دگر افسانههای دیربازش را به خاطر باز
چو دیگر نیستند اندر جهان آن ایزدانی که
بلورین ساحل این سرزمین با اشک میشستند، از آغاز
زمانفرسوده قلب رزمجو «بهرام» دهد گرما ولیکن نرم
به زیر آسمانهای یخآجینش
به نجوا خوانَدم «هر زنده خواهد مرد»
هوای نازک و بیصوت و دیرینش
رسیده است از ازل آواز «زیبایی» به اوج عرش
ز روزنهای «تاجکهای حق و راستی» با باد
و خواهد زیست او تنها
کنار ساحل امن «کلان ترعه»، الی الاباد
- از «کلان ترعه» با مجوز انتشارات لوکس، لندن و لوناسیتی