توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان پاره پاره وجودم
AreZoO
26th October 2010, 01:10 PM
پاره پاره وجودم
نوشته: بهزاد قدیمی
فهرست عناوین
مقدمه
آشنایی با جناب شمد و اهمیت ایشان در مقولات آتی
دربارهی زندگی اشرافی جناب شمد و ولخرجیهای گزافش – بهترین روز در زندگی جناب شمد
صحافی شمدها
شاعر ملحد - شاعر مرده - شاعر احمق عوضی مزخرفگوی بیمعنی مادر ق...ه
فرازهایی از اشعار شالجوم
عطاری چمباتمه
چند نکتهی مهم دربارهی آتش که خوانندهی تیزبین یقیناً باید از وجودشان مطلع باشد
تغییر موضع - تحول فکری - دگرگونی خطمشی - تبدیل انگیزهی حیات - یا هر چیز دیگری که میخواهی بگویی
اشک بر پیکرهی تلقی- جسد رویای منزوی
مگر این مردکهی ازگل -شمد- کیست که همهی داستان را به او اختصاص دادهای؟
دو جلد لباس گلاسه
چند پاره شعر دیگر
مشتری مخصوص
کابوس نیمهشب زمستانی
روایت زن روسپی در میکده
ماجرای شخصی که داشت بطری طلقیاش را میسوزاند
مرثیهای بر ای یک رویا
فعالیتهای شیطانی شمدها بر اساس اسناد و مدارک
پیرمرد لعنتی چه چیز را اینچنین در زیر پالتوی پوسیدهات میپوشانی؟
موجودیت منحوسی به نام کبریت
دیوانه مردی جیغکش
شعلهور شو
آخرین قطعه شعر
مقدمه
سالهای سال پس از این، وقتی انسانها و ساختارهای غامض و لایتغیرشان اساطیر شدند؛ وقتی شهرها و شهرکهای شلوغ و ناشناختنیشان خاک شد و روی آن خاک را خروارها خاک گرفت؛ سالهای سال پس از این، پس از این روز سرد زمستانی، دوباره از روی بیخیالی و برای تفریح، مردموارههایی از زباله زاده شدند. مردموارههایی از پارههای کاغذهای به جا مانده از نسل منقرض شدهی آدمها.
آشنایی با جناب شمد و اهمیت ایشان در مقولات آتی
وقتی جناب شمد نشسته بود پشت میز گندهی مقواییاش و یواش یواش مشغول لذت بردن از عکسهای تمام رنگی انواع عطر و ادکلنهایی بود که توی مجلهی مخصوص «بوی خوش» چاپ شده بود، هیچوقت دلش نمیخواست آدم یالقوزی مثل آن مردکهی نامهرسان حواسش را از روی موضوع دلخواهش پرت کند. اما اینچنین شد و همان شد که زندگی روزمرهی ابدی جناب شمد روزی از روزها با حادثهای به ظاهر بیمعنی و معمولی متغیر شد. در دفترش نشسته بود که در زدند:
«جناب شمد نامه دارید.»
روی تلخ و عبوس شمد، موجب شد که نامهرسان با حداکثر سرعت ممکن نامه را به او بدهد و مرخص شود. نامه، یک احضاریه بود که توسط وکیل عمویاش ارسال شده بود. نامه بیان میکرد که عمویاش محمد شمد دو هفتهی پیش فوت شده است و از آنجا که ورثهای به جز شمد نداشته، او باید برای قرائت وصیتنامه روز یکشنبه ساعت ۱۲ در دفتر وکیل باشد تا به امور مربوط به ارثیه رسیدگی کند.
عمویاش فوت کرده بود و حالا باید ارثش را میبرد. شمد سالهای سال بود که هیچ خبری از او نداشت، چون عمویاش آدم امل و عقبافتادهای بود که توی همان دنیای قدیمی خودش زندگی میکرد. با این وجود، شمد از این که طرف حالا مرده بود تعجب کرد. انتظار نداشت آن پیرمرد سرسخت بمیرد. اساساً انتظار نداشت کسی بمیرد. انگار مردن امر محالی باشد.
خیلی چیزها به نظر محال میآیند مثلاً به نظر پلنگها معنادار بودن نقش و نگارهای خیرهکنندهی روی بدنهایشان به کلی محال است. به عبارتی، آنها هیچگاه فکر نمیکنند که خالهای چشمنوازی که روی بدنشان نشسته چیز غریبی است. مثلاً هیچ وقت یک پلنگ عینکی کارمند قصد نمیکند ببیند واقعاً چه تفاوتی است بین خالهای او با خالهای همسر دومش که به تازگی یک سهقلوی نمکی و خواستنی برایش آورده. منظورم این نیست که تفاوتها را درک نمیکند، یقیناً یک به یک آن خالها تأثیر خودشان را بر زیبایی همسرش خواهند داشت؛ ولی میدانید، پلنگها اصلاً باور نمیکنند ممکن است خط و خالهایشان خطوط نوشتهشدهی بخشهایی از کتاب مقدس نسل پیش باشد، یا مثلاً قسمتهایی از یک مقالهی اجتماعی-سیاسی در مذمت آزادی مطلق و یا اصلاً یک داستان مبتذل! آنها شاید به موضوعات دیگری فکر کنند، شاید حتا دربارهی همان موضوعات مطلب بدانند، تبادل اطلاعات کنند، ولی یک پلنگ چرا باید فکر کند بدنش، منظورم نزدیکترین آشنای زندگیاش است، همانی که از بدو تولد با او بوده و همیشه او را میشناخته است، چیزی غریبه است که دارد مفهومی را منتقل میکند؟ چرا یک پلنگ باید دربارهی امری به این سادگی، اینقدر عجیب و غریب فکر کند؟
آدمکاغذیها هم وضعیتشان شاید مثل پلنگها بود. آنها خط و نوشتهی خود را داشتند. کتاب داشتند، به طوری که میشد گفت تمدن پیشرفتهای بودند، ولی صرفاً در چند قرن اخیر بود که حدس زده بودند شاید این خطوطی که روی تنشان است، این خطوطی که اینقدر طبیعی و بدیهی و همیشگی، این همه سال روی تنشان عین نعش عفریتهای دوزخی ولو شدهاند و خوابیدهاند، واقعاً دارند چیزی میگویند!
در میان مشاغلی که در ساختار اجتماعی آدمکاغذیها وجود داشت، مهمترین و شاید معتبرترین شغل، رمزگشایی از قطعات کاغذ بود. خبرهترین افراد و نیز حاذقترینشان با دستمزدهای گزاف به چنین کاری گماشته میشدند. قدر و منزلت این افراد در نزد جامعهی آدمکاغذیها بسیار بالا بود. آنها وقف در شناخت ناشناختهترین چیز ممکن بودند. قرنها بود آدمکاغذیها داشتند سعی میکردند رمز قطعات کاغذی سازندهی اجزای بدنشان را کشف کنند. نظریهی «معنادار بودن خطوط» که برای اولین بار پنج قرن پیش توسط دانشمند معروف «بروشور» مطرح شد، منجر به تحولی در علوم و فنآوری نسل آدمکاغذیها شده بود. بنا به نظر بروشور، مادهی سازندهی آدمکاغذیها دارای نقشهایی است که در ارتباط با هم دیگر معنادار هستند. او واحدی به نام «لغت» را معرفی کرد، که از ترکیب چند شکل به وجود میآید. او با بررسی لغتهای مشابه در ساختار هزاران جسد آدمکاغذی به وجود تشابهاتی در آنها رسید. نظریهی بروشور، همچنان به صورت یک نظریهی فوقالعاده خلاقانه باقی ماند، اما دلایل متقنی برای اثبات آن وجود نداشت. با گذشت پنج قرن از معرفی نظریهی بروشور، شواهد و ادله هر روزه به تقویت این فرضیه کمک میکرد. امروزه مبالغ هنگفتی بر روی کشف رمز از قطعات کاغذ توسط دولتها و شرکتهای خصوصی سرمایهگذاری میشد. این موضوع از داغترین موضوعات تحقیقاتی و فنآوری در جهان کاغذی آدمها بود.
با دانستن این پیشزمینه، اگر بخواهم شمد را به شما معرفی کنم باید بگویم او سر محقق یکی از پژوهشکدههای سرشناس امر صفحهشناسی بود. شمد، مرد چهلسالهای بود که سالها از عمرش را صرف مطالعه و تحقیق روی انگارهشناسی و بازگشایی معانی کرده بود. هر چند از نظر او همهی این کارها احمقانه و بیمعنی بود، اما هوش سرشارش در ساختار اجتماعی کاغذیها طوری جهتدهی شد که متخصصی خبره در این زمینه شود. موقعیت اجتماعی عالی داشت و درآمدی که با آن میتوانست هر طور که میخواهد زندگی کند.
اولین واکنش جناب شمد به نامه این بود که قضیه را فراموش کند. او سرش شلوغتر از آن بود که بخواهد یکشنبه وسط روز کاری، به آن شهرستان دورافتاده برود که به رتق و فتق ماترک نهچندان ارزشمند عمویاش برسد. اما درست عصر روز جمعهی آخر هفته نظرش عوض شد. درست بعد از این که خیلی با طمأنینه، جلوی آن ویترین عظیم و مجلل کاغذ رنگیاش ایستاد، وقتی عین دلدادگانی که بدن عریان معشوقشان را وقت استحمام ببینند، خیره و ساکت و غرق در لذت، به آن منظرهی منظم و مرتب بطریهای رنگ و وارنگ عطرها و ادکلنها نگریست که عین آرزوهای سر بسته، هر کدامشان خودش را حسابی لای بطری قایم کرده بود، نظرش عوض شد. وقتی با حوصله و ظرافت هر چه تمامتر در یکیک عطرها و ادکلنهایش را که از هر چیزی بیشتر میپرستیدشان، باز کرد و ثانیهای یا شاید کمتر، قدر کوچکی از آن بخار هوسانگیز رویایی را توی بینیاش استنشاق کرد، وقتی دو ساعت تمام حمام بخار از ادکلن مورد علاقهاش گرفت، وقتی حسابی تمام ریههایش را پر کرد از بخارات معطر عطر مخصوص چشمبلبلیاش که دوستداشتنیترین عطرش بود (حداقل آن موقع که داشت بو میکرد فکر میکرد دوستداشتنیترین عطرش است)، وقتی حسابی تمام پارهکاغذهای وجودش مملو شد از نشئهی دلنشین عطر و مثل جنازهای که همیشه آرزو داشت بشود، ولو شد روی تختش، وقتی فضای مطلق اتاق را تاریک کرد و توی تاریکی محض مردمک چشمش اندازهی دکمهی کت پوسیدهی عمویاش گنده شد، وقتی همینجور مثل جغد مرده زل زد به تاریکی محض، آن وقت نظرش عوض شد. تصمیم گرفت برود به شهرستان و ببیند عموی مردهاش چه برایش باقی گذاشته است. هیچ احساسی نسبت به عمویش نداشت. حتا احساس نمیکرد چهرهاش را خوب به خاطر داشته باشد. شاید دلش هوس کرده بود ببیند میتواند عکسی قدیمی لای خرت و پرتهای عمویاش پیدا کند یا نه. هرچند این دلیل اصلیاش نبود. شمد از هر چیز قدیمی خیلی متنفر بود. احساس میکرد بوی تعفن میدهد. با این وجود، قلقلکی در وجودش بود که میخواست با یک چیز غیر پیشبینی شده مواجه شود. این بود اصلیترین دلیل جناب شمد برای آن سفر عجیبی که انجام داد، یک قلقلک ساده
AreZoO
26th October 2010, 01:12 PM
دربارهی زندگی اشرافی جناب شمد و ولخرجیهای گزافش – بهترین روز در زندگی جناب شمد
«آقایان، خانمها، متاع بعدی ما بینظیر است. چیز بیهمتایی است که هرگز نخواهید یافت. یک پرفیوم اصل از...»
مجری مزایده پارچه را از روی اندام عریان بطری طلقی فوقالعاده زیبایی برداشت.
«...تنگرینباتل. آقایان، این پرفیوم نابترین عطر گل شقایقهای وحشی دشتهای شرقی است که در تمام دنیا صرفاً به تعداد انگشتان یک دست از آن وجود دارد...»
چربزبانیهای مجری نبود که چشمان شمد را خیره کرد؛ او غرق در جریانات نامرئی سیال سرخ رنگ توی بطری بود. غرق در اقیانوس بلعندهی تخیلاتش از آن بوی قدیمی که تنها یک بار در زندگی دماغش را تسخیر کرده بود. شمد محو در بخارات کوچک و نامرئی آن افشرهی جادویی بود.
«دوازده هزار تا!»
«اوه! دوازده هزار آقایان، خانمها؛ آقایی که گوشهی اتاق هستند دوازدههزار تا پیشنهاد دادند. دوازده هزار، سیزده هزار، کسی سیزده هزار نمیخواهد؟»
«پانزده هزار!»
شمد، که بهترین لباسش را پوشیده بود، مثل دیوانهها فریاد میزد. روبانهای نگاتیو که روزگاری پیش از آن که آدمکاغذیها وجود داشته باشند، حلقههای فیلم سینمایی بودند، اینک به عنوان گرانبهاترین نوع لباس در میان آنها خرید و فروش میشدند.
«صد و پنجاه هزار!»
«آقای سفیدپوش کنار پنجره قیمت سخاوتمندانهی صد و پنجاه هزار را برای این شاهکار پیشنهاد میدهند. کسی نیست که ارزش این عطر بینظیر را صد و شصت هزار بداند؟ آقایان؟ خانمها؟»
«دویست و پنجاه هزار!»
«خانم سرخپوش دویست و پنجاه هزار را برای این عصارهی بینظیر پیشنهاد کردند. خانمها، آقایان دویست و پنجاه هزار.»
«سیصد و بیست و دو هزار و نود و یک»
شمد مثل ببر گرسنهای که بخواهد از میان دستهی کفتارها غزالش را بردارد، عصبی و پرکینه فریاد کشید:
«این تمام پولی است که همراه دارم. و باید بگویم اگر کسی به جز من دستش را به آن بزند، تمام این سیصد و بیست و دو هزار و نود و یک چوق را خرج خواهم کرد تا این فسقلی را ازش بربایم. با تمام وجود یقین بدانید که این کار را خواهم کرد. این یک تهدید واقعی است.»
جوری حرف میزد که انگار تمام زندگیاش را میخواست به سیصد و بیست و دو هزار و نود و یک چوق بخرد. او برنده شد، چرا که خانم سرخپوشی که دویست و پنجاه هزار را پیشنهاد داده بود، از مستخدمین شرکت برپاکنندهی مزایده بود و در عمل صرفاً قیمتی مجازی برای داغکردن بازار پیشنهاد داده بود.
بدین ترتیب شمد، «عطر شقایقهای دشتهای شرقی» را تصاحب کرد. بهترین روز در زندگی شمد.
صحافی شمدها
محمد شمد، یک خانهی مقوایی برای شمد باقی گذاشت به همراه تمام اسباب و اثاثیه داغان داخلش و تمام خرت و پرتهایی که لابد فکر میکرده ارزشمند هستند. همچنین صحافی شمدها را برای شمد باقی گذاشت. صحافی شغل نسل اندر نسل شمدها بود. پدر در پسر، همگی این شغل را ادامه میداند. آنها کتابهای داغان قدیمی را به بهترین نحو مرتب و قابل استفاده میکردند. اگرچه این روزها دیگر صحافی جزو مشاغل بیاهمیت و کهنه به حساب میآمد؛ با این وجود، صحافی شمدها یکی از صحافیهای معروف آن نواحی بود. مضاف بر این صحافی شمدها خدمات ویژهای هم به برخی از سرشناسترین رجل مملکت میداد. شمدها برخی از مهمترین نسخ و نیز کتب خطی را به صورت دستی رونوشت میکردند. به خصوص آن دسته از کتب و نسخی که جنبهی فوقالعاده محرمانهای برای صاحبانشان داشتند. رجل سرشناس مملکتی که نسخ سری و بینهایت خطرناکی داشتند، به هیچ وجه جرأت نمیکردند به نحو دیگری به جز رونویسی دستی از آن رونوشت تهیه کنند؛ علاوه بر این ابداً مایل نبودند نسخ متعددی از آن اسناد موجود باشد. فیالواقع مهمترین بخش از کار صحافی شمدها، همین قسمت بود که موجب میشد آنها نسل اندر نسل به اسرار مهمی از اشخاص مهم دسترسی داشته باشند. با این وجود، خاندان شمدها سوگندهای خونینی در جهت حفظ اسرار میخوردند و ضمانتهای غیرقابل تصوری به صاحبان نسخ میدادند. همین امر موجب شده بود سایهی شومی از ترس و وحشت همواره بر سراسر خاندان شمد گسترده باشد، زیرا مشتریان مخصوصشان هر کدام به تنهایی میتوانست کل خاندانشان را محو و نابود کند. جناب شمد در چنین فضای خفقانآوری بزرگ شده بود. فضایی که همواره ترس و پنهانکاری در تار و پودش پیچیده شده بود. جناب شمد از شغل احمقانهی خانوادگیاش منزجر بود.
عمویش وصیت کرده بود شمد شغل خانوادگیشان را ادامه دهد. او تأکید کرده بود شمد حق ندارد دکهی صحافی را بفروشد و باید به حکم وجدان، تمام تلاشاش را بکند تا صحافی شمد به همان کیفیتی که خود او در آن کار میکرد، زنده بماند. عموی بیچارهاش فکر میکرد اعتبار آن صحافی مهمترین چیز دنیا است. آنقدر برایش مهم بوده است که تقریباً همهی وصیتنامهاش را صرف سفارش دربارهی صحافی کرده بود. پیرمرد مفلوک حتا بعد از مردنش هم فکر میکرده که صحافی آنقدر مهم است. «آخر بعد از مردن دیگر چه تفاوتی برای تو میکند که من این صحافی را بکوبم یا تبدیلش کنم به فروشگاه لباس زنانه یا چه؟» شمد با خودش خندید و به این فکر کرد. وکیل محمد شمد تمام مدارک را به شمد مسترد کرد و به طور قانونی شمد مالک همهی ماترک عمویش شد. با این وجود حتا وکیل هم تا حدی بیش از آنچه از وکلا انتظار میرود، دربارهی صحافی و اهمیت ادامهی کار آن صحافی و اعتبار شمدها در آن نواحی به شمد توضیح داد. با این وجود، شمد به طور قانونی حق داشت با صحافی و منزل عمویش هر طور که صلاح میدانست رفتار کند. شمد مطلقاً به چندر غاز پول آن خرابه و دکهی مزخرف احتیاج نداشت. ابداً هم حوصلهاش را نداشت سر خرید و فروش با مشتریهای دندان گردی که فکر میکردند خیلی رند و زرنگ هستند چانه بزند. از دیدن صورتهای شهرستانی و پپهشان دلش به هم میخورد. با خودش فکر کرد عجب دردسر احمقانهای! ای کاش از اول قضیه را فراموش کرده بود. با این وجود، هنوز قلقلک توی وجودش بود.
اولین کاری که کرد این بود که رفت سر قبر عموی مردهاش. دستی به سنگ قبر کشید. باز هم نمیتوانست چهرهی عمویاش را به خاطر بیاورد. از وقتی بیست و خردهای سالش بود دیگر او را ندیده بود. عمویش موجود عوضی و خبیثی بود. از این که با او نسبت فامیلی داشت شرمنده بود. با این حال، حالا که دیگر عمو مرده بود، انگار نوعی احساس افسردگی غریب می کرد.
شاعر ملحد - شاعر مرده - شاعر احمق عوضی مزخرفگوی بیمعنی مادر ق...ه
شالجوم شاعری بود که در قرن هشتم زندگی میکرد. او را به جرم کفرگویی و تمسخر اساطیر مقدس در آب غرق کردند. کتاب اشعارش (با نام سیر حکمت در حکومت) را در آب شستند و دیگر هیچ اثری از او باقی نماند. دو قرن بعد، دوباره دستنوشتههایی از اشعار شالجوم پیدا شد. بعضی از مردم، اشعارش را سینه به سینه حفظ کردند. با این وجود هیچگاه کتاب شعر شالجوم به طور رسمی گردآوری نشده بود. حتا حالا هم که قرنها از زندگی شالجوم میگذشت، کتابی از اشعارش وجود نداشت. تنها چند قطعه منسوب به او را میشد لای کتب ممنوعه، کتب هرزهنگاری و خرافی پیدا کرد. به نظر میرسید اشعارش به طرزی فوقالعاده منزجر کننده هستند.
فرازهایی از اشعار شالجوم
شعر ۱-
مغزم / کاغذی از دفتر مشق است / که بامهارت تا شده بود / موشک شده بود / و پرتاب شد و رفت / قلب من / از پارههای اشعار است / از پارههای غزلهایی که / خدایان برای خدایان / میسراییدند / تا دل معشوقگانشان، سست شود / یا نرم یا بلرزد / چه پاره پاره غزلهایی که در قلب من است.
شعر 2-
من، ما، همه / همگی از زبالههاییم / و آتش / رهایی است / تنها رهایی
عطاری چمباتمه
وقتی که شمد هنوز جناب شمد نشده بود، وقتی که هنوز میتوانست مثل جوانهای تازهبالغ با دماغ باددار و غرور بیهمتایی که توی نگاهش بود، با آن نگاهش که عین سرلشکر جهانگشایی بود که بر نیمی از زمین حکومت میکرد و هزاران هزار افسر تحت امرش بودند، وقتی با آن گامهای استوار و گشادی که انگار میخواست فرسنگها را زیر تبخترش خرد کند، وقتی با آن احساس اعتماد بینهایتی که در قلبش بود، راه میرفت؛ یک عطاری در شهرستان بود، عطاری چمباتمه. چمباتمه، پیرمرد عطاری که عطرهای فوقالعادهای داشت، مرد حریص و خنزر پنزری بیریختی بود که یک چشمش مثل چشم کرکس انحراف داشت. شمد، مشتری پا به جفتش بود. هر چه عطر که پیرمرد میساخت یا برایش میآوردند میخرید. تمام پولش خرج خرید عطرها میشد. صندوقچهای داشت از عطرهایی که خریده بود. هر شب، بدون استثنا تمام عطرهایش را بو میکرد تا خوابش ببرد. نه دوستی داشت، نه دوست داشت که دوستی داشته باشد. عطرهایش آرام و ملوس، فقط زیبایی و لذت بودند. خوشبختیهای کوچک و سربستهی تنها، با آن لطافت معصومشان همهی روز را در رویای شیرینشان میخوابیدند تا شبها برای شمد عشوهگری کنند. تا او را مست کنند. تا همهی مشامش نشئهی مخدر آن بوهای بینظیر و نازنین شود.
اما یک بار پیرمرد، یک ادکلن فوقالعادهی خارجی آورد. ادکلنی که بسیار دیدنی بود. ادکلنی که رنگ سرخ داشت و توی بطری کوچکی نشسته بود. شمد تنها یک بار تواسنت آن ببوید و از همان دم دیوانهاش شد. با تمام وجود میخواست آن را داشته باشد. ولی قیمت آن ادکلن بیشتر از کل املاک پدری شمد بود. هر روز بعد از ظهر، شمد ساعتها خیره به آن ادکلن جلوی ویترین عطاری مینشست. چه بویی داشت آن افشرهی سرخ رنگ. چه چیز معرکهای بود. پیرمرد عطار، مردکهی عوضی، مدام دربارهی آن عطر بازارگرمی میکرد. شمد تمام زندگیاش جهنم شده بود. هیچ شبی خوابش نمیبرد. دیگر دلش نمیخواست عطرهایش را بو کند. دلش میخواست آن ادکلن را داشته باشد ولی نمیشد. هر چه فکر میکرد نمیدانست چطور باید صاحب آن بطری ظریف گرانبها شود. تا این که بالاخره، یک شب تصمیم خودش را گرفت. به عطاری حمله کرد. باید آن را میربود. هیچ چارهای برایش نبود. همانطور که میشد فهمید، سرقت ناموفقی بود. آبروی او رفت، عطار چندین برابر خسارت وارده از پدر شمد پول گرفت تا رضایت داد. همه چیز خراب شد. بعد شمد خبر شد که عطار پیر، ادلکن معرکهاش را فروخته است؛ آن هم به نیمبهای آنچه به شمد گفته بود. شمد از آن شهرستان رفت.
چند نکتهی مهم دربارهی آتش که خوانندهی تیزبین یقیناً باید از وجودشان مطلع باشد
اگر بخواهیم رو راست باشیم، اسطورهها فقط وقتی حسابی اسطوره میشوند که حسابی ترسناک شده باشند. در اساطیر آدموارههای کاغذی هم، فقط یک اسطورهی درست و حسابی وجود داشت. موجود خبیثی به نام «آتش» که سر منشاء تباهی است و ارتباط با آن به هر نحو منجر به نابودی است. کتب مقدس آدمهای کاغذی، آن را منشاء شر در جهان میدانستند. در قرون گذشته، زمانهایی بوده است که افراد بیچارهی بسیاری را به جرم ارتباط داشتن با «آتش» در آب غرق کرده بودند. آتش مظهر کفر و تمرد و سرکشی بود. به عقیدهی برخی از فلاسفهی متأخر ترس آدمکاغذیها از آتش ریشه در ساختار وجودیشان داشت.
آتشسوزی رعبانگیزترین بلای آسمانی و ویرانکنندهترین حادثهی طبیعی در تاریخ آدمکاغذیهاست. در تاریخ آدمکاغذیها دو آتشسوزی بزرگ ثبت شده است. یکی از این آتشسوزیها که مربوط به دوران باستان میشود و اطلاع زیادی از آن در دست نیست. آتش سوزی دوم در قرن هشتم رخ داد. البته آن هم خیلی قدیمی محسوب میشود، ولی با این وجود نسبت به آتشسوزی اول اطلاعات بیشتری دربارهاش وجود دارد. در هر دو مورد، آمار دهشتناک از تلفات مالی و جانی، جنازههایی که کاملاً تغییر شکل یافته بودند و نیز پدید آمدن موجودات ناقصالخلقه و وحشتناک گزارش شدهاند. هنوز در دنیای کاغذی آدمکاغذیها این پدیده به درستی شناخته نشده است. دانشمندان علل مختلفی را برای بروز چنین حادثههای وحشتناکی بر میشمردند و مشغول تحقیق بر روی آن بودند. با این وجود، اطلاعات آدمکاغذیها در بارهی ماهیت آتشسوزی ناچیز بود. آنها فقط توهمی موحش و مبهم از قدرت مکنون در آتش داشتند.
AreZoO
26th October 2010, 01:15 PM
تغییر موضع - تحول فکری - دگرگونی خط مشی - تبدیل انگیزهی حیات - یا هر چیز دیگری که میخواهی بگویی
شمد چطور میتوانست تمام آن موقعیتهای عالی و درآمد مکفی و جایگاه متمدن و یکتایش را رها کند تا مثل عموی احمق و متحجرش در آن شهرستان دور افتاده صحافی کند؟ کاملاً غیر ممکن به نظر میرسید. ولی این کار را کرد. شمد تصمیم گرفت تمام املاکش را اجاره بدهد، از شغلش استعفا بدهد، اسباب و اثاثیهاش را در پایتخت بفروشد و خلاصه همه چیز را نقد کند، بعد صرفاً با قدری لوازم شخصی و محبوبش به کلبهی مخروبهی مقوایی عموی متوفایش نقل مکان کند. شمد تصمیم گرفت که دیگر روی مقولهی صفحهشناسی وقتش را تلف نکند و به جای آن به صحافی معتبر شمدها برسد. وقتی دید هنوز آن عطاری بیوفایش آنجا است و هنوز هم عطرهای رنگی و خواستنی پشت ویترین هستند، همه چیز برای شمد معنی دیگری پیدا کرد. اینک میتوانست هر جور عطری را که میخواست بخرد؛ مهم نبود چقدر گران باشد. نمیدانست آیا پیرمرد عطار اصلاً او را به خاطر دارد یا نه. شمد تصمیم گرفت تا آنجا که میشود خوش بگذارند، از مواهب آن شهرستان، شهرستان زادگاهش، لذت ببرد. جوهر بنوشد، جوهر بنوشد و عطر ببوید. تصمیم گرفت در زندگیاش به هیچ چیز به جز کامروایی و لذتجویی نیاندیشد، زیرا به نظر شمد، این طور زندگی معنیدارتر بود. از این طرز زندگی وقیحانه و لذتبخش و کثیف بسیار راضیتر بود. به نظرش این طوری خیلی خوب بود. خیلی خوبتر بود. جناب شمد با درصد ناچیزی از درآمدش، کلبهی محقر و مخروبهی عمویش را تبدیل کرد به کاخی بینظیر که تا فرسنگها آنطرفتر نظیرش را نمیشد پیدا کرد.
سپس دستی به سر و روی دکهی صحافی کشید. دو سه تا از مغازههای همسایهی دکه را خرید و فضای دکه را بسیار گستردهتر کرد. سردریهای فوقالعاده گرانقیمتی برای صحافی خرید طوری که اگر کسی نمیدانست گمان میکرد صحافی شمدها تبدیل شده است به بزرگترین سوپرمارکت زنجیرهای در آن شهرستان دورافتاده. با این وجود جناب شمد بنا به وصیت عمویش هیچ نوع تخریبی در محیط دکهی صحافی ایجاد نکرد. حتا یک خشت را هم خراب نکرد. فقط مغازههای اطراف را کوبید و ساخت و آن ناحیهی کوچک و صمیمی دکه را همانطور بومی و دستنخورده در بین دندانههای وحشی و مدرن دهانههای نوساز مغازه امن و آرام نگه داشت. جناب شمد، تمام وقتش را صرف در احیای شغل فراموششدهی خانوادگیاش کرد. به تنهایی به امر صحافی مشغول شد هر چند که هیچ تجربهای در آن نداشت.
اشک بر پیکرهی تلقی - جسد رویای منزوی
شب، شبی، یا شبهایی، شخصی بر پیکرهی تلقی معطر شقایقهای وحشی دشتهای شرقی که خودشان را بو کرده بودند توی یک بطری کوچک اشک ریخت. گریخت بر جسد رویای منزویاش.
مگر این مردکهی ازگل -شمد- کیست که همهی داستان را به او اختصاص دادهای؟
تمام راهها از کاغذ بود؛ تمام ساختمانها از مقوا و کاغذ بود. همه چیز از کاغذ بود. مؤاکداً تأکید میکنم، همه چیز، همه چیز از کاغذ بود. آسمان، عشق، سفر، نور، غرور بیانتها بود؛ کاغذی بود. همهی سیمهای تلفن، همهی چراغهای روشنایی همهی نورها و روشناییها، همه چیز کاغذی بود. مقوایی بود. انواع کاغذها بود که هر چیزی را از چیز دیگری مشخص میکرد. شخصیتها با نوع کاغذشان متمایز میشدند. زندگی مضحکهای بود. در دنیایی از کاغذ غوطه میخوردند و هیچ وقت عمر کوتاهشان قد نمیداد که چیز دیگری به جز کاغذ را درک کنند. هیچ وقت عمر کوتاه نسلشان، کافی نبود که بخواهد دربارهی نسل کاغذهای پیش از خودشان چیزی بداند. آن موجودات پاره پاره، حتا وقت نداشتند دربارهی وجود پاره پارهی خودشان، دربارهی پارهپارههای وجود خودشان هم چیزی بفهمند. آنها صرفاً همینطور پارهپاره وجود داشتند و بعد میمردند. چه غمگین و خندهدار. چه مضحک و مزخرف. چرا باید به چیز دیگری به جز جناب شمد پرداخته شود؟ همهشان به یک اندازه اهمیت داشتند. به یک اندازه بیاهمیت بودند. همه چیز بازیگوشی کودکانه و بیمزهای بود با کاغذپاره. این بار با کاغذ، انگار موضوع بر سر مواد سازنده باشد! کدام احمقی میتواند بپذیرد که اشتباه بر سر مواد سازنده بوده است؟ اما این کابوس متوهم و پریشان خیلی طول میکشد که این طور مقولات را درک کند.
دو جلد لباس گلاسه
آقای «شامورتی» جزئی از این زندگی مضحکه بود. مردی باهوش و زیرک که فروشگاه لباسهای گران قیمت داشت: روبانهای کاغذی رنگی؛ نگاتیوهای اصل؛ انواع لباسهای روزنامهای. همه چیز داشت. حتا دو جلد لباس گلاسه هم داشت که البته آنقدر گرانقیمت بودند که خودش هم میدانست هیچگاه کسی آنها را نخواهد خرید. آنها به نوعی اعتبار فروشگاه آقای شامورتی بودند. تازه آقای شامورتی به طمع همان دو جلد لباس، مهرویان بسیاری را فریفته بود و با ایشان خوابیده بود و کام تن از ایشان ستانده بود. آن دو جلد لباس گلاسه، فقرههای محشری بودند. هر چه از آنها بگویم کم گفتهام.
این دو جلد لباس را شاهزادهای مردهروی نزد آقای شامورتی گذاشته بود تا او برایش بفروشد. شاهزاده آدم دیلاقی بود که هیچ مویی نداشت، نه بر سر، نه در صورت. آقای شامورتی قدری از این کار او تعجب کرده بود، چرا که قوارههای گلاسه فوقالعاده کمیاب و گرانبها بودند، لیکن شامورتی نخواست تکبر شاهزاده را با پرسشهایی که احتمالاً میتوانست آزاردهنده باشد مخدوش کند. او مرد خوشمشرب و فوقالعاده تیزبینی بود. کافی بود نگاهی به مشتری بیاندازد تا همه چیز را دربارهی شخصیتش بداند. هر چند مقتضای حرفهاش بود، با این وجود او در این امر بیش از اندازه حاذق بود. به تمام جزئیات توجه داشت.
فروشگاه آقای شامورتی مکانی رویایی بود. خانهی آمال همهی آقایان شیکپوش و خانمهای با شخصیت. همه وقتی وارد فروشگاه آقای شامورتی میشدند از وجود امید و دیدن تجسم آرزوهایشان لذت میبردند. بعد میتوانستند قطعهای از آنها را بخرند و دوباره به زندگیشان باز گردند. هر کس توی لباسهای آقای شامورتی، آن چیزی را میدید که دلش میخواست ببیند. آن چیزی که هیچ وقت ندیده بود. چیزی را میدید که همیشه منتظر بود تا روزی ببیند. آقای شامورتی فقط لباس نمیفروخت. او امید میفروخت و آرزو عرضه میکرد. فروشگاه لباس شامورتی، مکان منحصر به فردی بود.
با این وجود آدم تحسینانگیزی مثل آقای شامورتی هم نقاط تاریکی در وجودش داشت. در آن وجود پاره پاره، او مردی ترسو و خرافاتی بود. تمام زندگیاش از همه چیز ترسیده بود. از موجودات واقعی و از موجودات موهوم. تلاش میکرد این ترس را پنهان کند. تلاش میکرد بر این ترس غلبه کند. برای این که بر ترسش غلبه کند همهاش مطالعه میکرد. میخواست همه چیز را دربارهی موجودات ترسناک بداند. همه چیز را دربارهی ترسناکترین چیزهای واقعی و غیر واقعی بداند. تمام کتابخانهاش اختصاص داشت به کتب علوم غریبه، موجودات شیطانی و خبیث، راههای مقابله با طلسمهای شوم و از این طور چیزها. با این وجود، از بین تمام چیزهای وحشتناک، آقای شامورتی از یکی بیشتر از هر چیز دیگری میترسید. آقای شامورتی از آن پیرمرد ژندهپوش خنزر پنزری دیوانهی پتیاره میهراسید که چند روزی میشد آن سوی خیابان درست جلوی ویترین بزرگ مغازهی آقای شامورتی گدایی میکرد. همان که تمام روز را مینشست روبروی مغازه و زل میزد به لباسهای پشت ویترین. همان که یک چشمش مثل چشم کرکس بود. همان که ترسناک بود. پیرمرد خنزر پنزری چشمکرکسی لعنتی که با آن چشم چندشآورش بارها نویسندگان زیادی را در حد جنون متشنج کرده بود. آقای شامورتی از او متنفر بود و در حد مرگ میترسید. هر وقت او را میدید تمام بدنش عرق سرد میکرد. همیشه نگاهش را از آن چشم کرکس مانند میدزدید. انگار آن چشمکرکسی توی روح آقای شامورتی ناخن میکشید. آن پیرمرد چیز نحس و شومی در وجودش داشت. آقای شامورتی از این بابت مطمئن بود. پیرمرد چندشآور همیشه چیزی را لای پالتویاش قایم میکرد. چیزی را توی پالتویاش پیچیده بود و محکم آن را نگه داشته بود. آن بخش از پالتوی چرکینش را چنان در پنجهاش مچاله کرده بود که انگار بخواهد صدای هزارتا شبح مرده را توی گلویشان خفه کند. آقای شامورتی تصورات عجیبی در بارهی آن جسم داشت. یک بار فکر کرد، شاید آن جسم دست کندهشدهی یکی از قربانیان پیرمرد است. وقتی پیرمرد جسد کاغذی قربانیاش را میبلعیده، دستش را نگه داشته است، چون ناگهان از بلعیدن دست مشمئز شده است، چون دست عین چشمش معوج و منحرف بوده است؛ شاید فکر کرده دست مال خودش است و بعد از این که دارد دستش را میخورد چندشاش شده. حالا هم دست را طوری نگه داشته که گم نشود، دست را همه جا میبرد و عین چسب به خودش چسبانده. بعد فکر کرد، شاید پارهی دیگری از قربانی است، یکی از اعضای داخلی جسد. آقای شامورتی شبها به این موضوع فکر میکرد و از ترس به خود میلرزید. عرق سرد میکرد و کابوس میدید. شاید اصلاً آن جسم تبری کوتاه است. تبری کوتاه که پیرمرد آن را لای پالتو پیچیده است. تبری است که با آن پیرزن نزولخواری را قطعه قطعه کرده است، ولی فرصت نداشته آن را در جایی سر به نیست کند. شاید آن تبر وحشی و وقیحی است که دندانش را در جمجهی قربانیها فرو کرده است. دندان خونی تبری که به روی مرعوب قربانیان، هیولاوار خندیده است. لابد پیرمرد مثل سگ میترسد گلوی تبره را ول کند و تبر بخورد زمین و جرنگی صدا بدهد و بعد همه بفهمند چه جنایتی رخ داده است. ولی، آقای شامورتی اشتباه میکرد، پیرمرد خنزر پنزری، با آن چشم منحرف و کرکسیاش، چیزی به مراتب شیطانیتر را پنهان میکرد، به مراتب وحشتناکتر.
چند پاره شعر دیگر
شعر ۳-
نامهام / سرم را ببرید / مثلهام کنید زیرا جز این نیست راه گشودنم / مرا پاره پاره بخوانید / پاره پاره وجودم را / ببینید / پاره پارهام کنید / که ماهیت غامض و پیچدهام / سالهاست که فریاد گشودهشدن میکشد / مرا بگشایید
شعر ۴-
در قلب من گلی است / از آتش شکفتهتر / ای آتش شکفتهی تر، خیز و شعلهکش / بر قلب و روح من / جان و جهان من / بر این جهان فانی بیرنگ ناگریز / برخیز و شعلهور / بگداز و برکش از رخ مهپیکرش نقاب / بگداز سنگ و آب / بگداز بیلعاب، بینقاب، التهاب، التهاب، التهاب / ای روشنیٌ شر و شرار شبان شوم
مشتری مخصوص
جناب شمد مشغول امر صحافی بود که یک روز صبح مردی بلند و دیلاق، لاغر و استخوانی بر آستانهی در ظاهر شد. شمد ابتدا تصور کرد که روح دیده است چرا که سیمای مرد، به غایت وحشتناک و وقیح بود. هیچ مویی نداشت، نه بر سر، نه در صورت. بیابرو و مژگان، کاملاً مثل جسدهای از گور برخاسته بود. صدایش لرزان و دورگه بود مثل نالهی پیرزنان در حال مرگ.
«جناب شمد؟»
«بله.»
«من کتابی نزد صاحب مغازه داشتم. قرار بود رونوشتی برایم تهیه کند. برای تحویل گرفتن کتاب آمدهام.»
لحن متبختر و به غایت منفوری داشت.
«کدام کتاب؟»
«کتاب مستطاب سیاهپیرانیها. جلد تیرهرنگی داشت؛ به قطر چهار بند انگشت. کهنه بود.»
«بله، متوجه شدم. صبر کنید.»
شمد مشغول جستجوی قفسههای کتب امانتی شد. کتابی را که مشتری رنگپریدهاش میخواست پیدا نمیکرد.
«فرمودید اسمتان چه بود؟»
«اَدالط»
«بگذارید در فهرست مشتریان عمویم نگاهی بیاندازم.»
«خودش کجاست؟»
لحن زنندهی مشتری گستاخ جناب شمد را آزرد، لیکن با بیتفاوتی پاسخ داد:
«مرده است. مدتی هست که مرده.»
ادالط آهی تصنعی کشید و گفت:
«پس فوت کردهاند.»
«فوت کرده، به دیار باقی شتافته، عمرش را داده به شما، سقط شده. به هر حال این تعارفات و تشریفات تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی کند قربان. یارو به یک ترتیبی مرده دیگر؛ این است که الان من در خدمت شما هستم.»
بعد شروع کرد در فهرست دستنوشتههای عمویش به دنبال اسم اَدالط گشتن.
«خوب... فرمودید ”ادالط“... باید همین جاها باشد.»
مشتری بیمو، قدری به روی کاغذ اسامی خم شد و در حالی که با نگاهش روی اسامی جستجو میکرد زمزمه کرد:
«حضرت ادالط... احتمالاً با این عنوان نوشته است.»
شمد سرش را بالا کرد و لحظهای با تعجب به چهرهی پهن و بیحالت مشتری زل زد. بعد دوباره مشغول مرور اسامی شد.
«بله... همینطور است. حضرت ادالط. اینجا است.»
شمد متوجه نوشتهی عمویش در جلوی عنوان حضرت ادالط شد. نوشتهی کوچکی دربارهی کتابی که به امانت گذاشته شده بود، نام کتاب و سپس در جلوی نام نوشته شده بود «به کلی سری». شمد معنای این عبارت را به خوبی درک میکرد. آب دهانش را قورت داد و بعد با حالتی دستپاچه جیغ کشید:
«لطفاً اسناد شناسایی خودتان را ارائه کنید حضرت آقا...»
AreZoO
26th October 2010, 01:16 PM
ادالط متعجبانه به چهرهی رنگپریدهی شمد زل زد. بعد در حالی که زمزمهی غرغرویش مثل شیری که روی اجاق بجوشد، صدا میکرد پاسخ داد:
«چه حماقتی. این دیگر چه معنایی دارد.»
جناب شمد با قدرت فریاد کشید:
«اسناد شناسایی آقا! باید ثابت کنید خود حضرت ادالط هستنید و اگر نه از پاسخگویی به شما معذورم.»
ادالط پوفی کشید و کاغذهای رسمی شناساییاش را نشان داد. بعد که شمد مطمئن شد با خود مشتری طرف حساب است، مدتی صرف معذرتخواهی شد. شمد حضرت ادالط را مطلع کرد که کتابش در منزل عمویش است و اینک در دسترس او نیست. ادالط بسیار از این موضوع برآشفت و دعوای سختی با شمد کرد. او سرسختانه انتظار داشت که کارش اینک آماده باشد. بعد از مدتی مشاجرهی لفظی قرار شد شمد شنبه صبح اول وقت کتاب را به مغازه بیاورد تا ادالط آن را تحویل بگیرد.
کابوس نیمهشب زمستانی
آقای شامورتی مرد نیکی بود. اما مرد ترسویی بود. مثل بید به خودش میلرزید. این بود که هیچ شبی را نمیتوانست تنها بخوابد. ولی یکی از آن شبهایی که تنها خوابیده بود، یکی از آن شبهای ساکت و سیاه که ظلمت انگار بخواهد همهی کثافتکاریها را زیر لحاف خودش پنهان کند، آرام همه جا پهن میشود، یکی از آن شبهایی که صدای بال زدن خفاشهای بیرون پنجره، مثل زوزههای باد لای برگها واضح و بیواسطه شنیده میشود، آقای شامورتی کابوسی دید. کابوسی منحصر به فرد و عجیب. آقای شامورتی کابوس شهر کوران را دید. آقای شامورتی خودش را دید که دارد در وسط بیابانها و خرابههای شهری قدیمی قدم میزند. همهی مردم شهر از درد ناله میکردند و در خاک و خون غلت میزدند. حدقههای چشم همهی مردم شهر خالی شده بود. کودکان، زنان، مردان همه بیچشم، عین عروسکهای زشتی شده بودند که دختربچههای شیطان با خودکار چشمشان را در آوردهاند. خون، عین اشک، روی گونههای سپید کاغذی مردم شهر، خط سرخ غلیظی کشیده بود. صدای گریه و ضجه میآمد. آقای شامورتی، مرد بزدلی بود و به شدت ترسیده بود. هراسان از بین کورهای مادر مرده میدوید و فرار میکرد که متوجه شد در وسط شهر صدای هلهله میآید. وقتی به طرف هلهله رفت، متوجه شد عدهای سرباز با نیزه افتادهاند به جان مردم و چشم آنها را دانه دانه، مثل مغز گردویی که با کارد از توی پوستش در بیاورند، میکنند و توی گونی تلنبار میکنند. آقای شامورتی دید که گونیهای پر از چشم را بار الاغ کردهاند و میبرند به سمت میدان. آقای شامورتی هراسان و دوان دوان رسید وسط میدان شهر. دید که یک عالمه پیرمرد خنزر پنزری نشستهاند و دارند با جوالدوز یکی یکی چشمها را از توی گونیها در میآورند، سوراخ میکنند و نخ از بینشان عبور میدهند. آقای شامورتی دید که تمام چشمها، عین دانههای مروارید گردنبند، رشته شدهاند و کشیدهاند به سمت کاخ. آقای شامورتی عرق کرده بود و از ترس جیغ میکشید. دنبال رشتهی چشمها دوید و دوید تا رسید به در کاخ و دید که رشتهی چشمها عین چراغهای چراغانی مراسم جشن، آویزان شده است به در و دیوار کاخ. رشتهها همینجور رفته بود تا بالای دیوار، از روی دیوار رد شده بود و رفته بود تا روی ایوان بعد همینجور رفته بود تا رسیده بود دست یک شاهزاده. آقای شامورتی با ترس زل زد به شاهزاده. شاهزاده یک تاج خیلی مجلل و پر جواهر از انواع کاغذهای رنگی به کلهاش داشت که برای سرش خیلی گشاد بود. شاهزادهی دیلاق و لاغری بود که قیافهاش عین مردههای از گور برخاسته بیرنگ و بیحالت بود. لبها و دهانش سیاه بود و هیچ مویی نداشت، نه بر سر، نه در صورت. شاهزاده برگشت به طرف آقای شامورتی و با نگاه وقیحش به چهرهی درهم پیچیده و عرقکردهی آقای شامورتی خیره شد. بعد شاهزاده خندهی گشادی کرد که تمام دندانهای کرم خورده و زردش معلوم شد. شروع کرد رشتهی چشمها که توی دستش بود را تاب داد. آنها را دانه دانه از بین انگشتانش رد میکرد و میشمرد. ناگهان آقای شامورتی دید که همه چیز خیلی قشنگ شد. همه چیز نورانی شد، بوی بسیار مطبوعی از همه جا برخاست. بویی شبیه طعم شکلات، شبیه زبری پوست تازه اصلاح شدهی صورتهای مردانه، شبیه آهنگ تار زیر گنبدهای گرد قصرهای چهلستون شاهان افسانهای. آقای شامورتی احساس کرد همه جا خیلی گرم شده است. اما این زیبایی چند لحظه بیشتر طولی نکشید. بعد آقای شامورتی دید که دروازهی کاخ بخار شد. بعد دیوارها بخار شد. بعد، رشته ی چراغانی چشمها بخار شد، شاهزادهی کچل وقیح تاجدار و نیز پیرمردهای خنزر پنزری جوالدوزی، نیزهها و سربازان، مردان و زنان و کودکان و حدقههای خالی و شهر قدیمی خرابهی متروک همگی بخار شدند. آقای شامورتی صحنهای را دید که خودش نمیدانست چیست ولی من برای شما خواهم گفت، او دید که همه چیز در آتش کشیده میشود. همه چیز شعلهور شد. همه چیز آتش گرفت و جزغاله شد.
روایت زن روسپی در میکده
شبی از آن شبهای زمستانی، که سرد بود مثل دندانهای تیز تبری که توی خون گرم جمجمهی زنانهی مادران پیر فرو میرود؛ از آن شبهایی که غصهی همهی کارهای کرده و نکرده مینشینند یمین و یسارت و میشوند آیینهی دق، جناب شمد خسته و کوفته، بیهدف و افسردهتر از همیشه راهی میکدهی دور افتادهی شهرستان شد.
او برای میگساری رفته بود، تا شاید عطشش را فرونشاند. شاید شراب جوهر بتواند صدای وز وز شتههای مغزش را در خود غرق کند. شاید هزارتا سوال بیجوابی که عین نفرین خبیث گیسوهای سیاه معشوقههای مرده به تمام وجودش پیچک شده بود، لمحهای ترکش کند.
شمد در ایوان حجرهای نشست و از ساقی خواست جوهر غلیظ بیاورد. ساقی جوهر آورد و شمد، جرعه جرعه پیاله را مزمزه کرد و نوشید. مست میشد و بیشتر رنج میکشید. در مالیخولیایش بود که صدای زنانهای توجهش را جلب کرد. صدای بسیار لطیف و سوزناکی بود که شعر میخواند. در آن مستی محزون، همان صدا بود چیزی که شمد جستجو میکرد:
«از این خم می، می خورم و می نوشم / وز هر دو جهان به جز تو می ننیوشم
در گوش و دو دیده و دهانم آویز / ای حلقهی پر شرار آذرپوشم»
شمد عربده کشید:
«هی زن! کجایی؟ به حجرهی من بیا.»
زن رقصکنان و دفزنان بلند و رسا خواند و خواند. چه صدایی است صدای زنانه، که وقتی میخواند انگار جیوه در رگها ریخته باشند، خون کند میشود و دماغ داغ، اندیشه خمر و فکر بخار، زبان لال و گوش به حال، روان جان و جان جوان، چه سحری است این صدای زنانه که بیخیال و بازیگوش و مست و خرامان، هیچ سدی را توان خفه کردنش نیست.
«یارم به بر رقیب سفاکی خفت / سفاک ورا ربود و شد با او جفت
این درد چگونه مرهمی بگذارم / بگداز در این شرار شر یارم گفت»
جناب شمد، مسحور شده بود. دوباره خطاب کرد:
«زن! بیا به حجرهی من.»
اندام نیمعریان زن زشت و تکیدهای بر در حجره نمایان شد. دفی در دست داشت و قطعات کاغذ کادو را با روبانهای قرمز بر سر و شانهاش آویخته بود. شمد با نگاهی خمار به او نگریست.
«صدای نازنینی داری ولی زیبا نیستی.»
«زیباییام را سالها است که گم کردهام آقا جان.»
«شعرهایی که میخواندی از کجاست؟»
«مال شالجوم است آقاجان. چند تایی حفظم ازش. آنها را میخوانم.»
«شالجوم، هان؟ بیا اینجا کمی پیش من بنشین. امشب دلم بدجوری غصهدار است. میخواهم امشب مال من باشی.»
«آقاجان، شب را با شما باشم، میشود پانزده چوق. نصفش را هم اول میگیرم.»
شمد کوزهی جوهر را به دست زن داد و گفت:
«بریز.»
بعد دست در کیسهاش کرد و بیست چوغ به لای سینههای نیمعریان و آویزان زن فرو برد. زن روسپی پیالهی شمد را سرخ کرد و در کنارش نشست. زن فوقالعادهای بود این زن روسپی. جناب شمد، آن شب نه در پی مهپیکری برای خواهش تن، که در پی عروسکی سخنگو بود که روح پاره پارهاش را قدری وصله کند. شمد و زن روسپی هر دو مست کردند. شمد زن روسپی را وا داشت تا زندگیاش را برای شمد بگوید:
«آقاجان آخر اینها چیز جالبی نیستند که میخواهی بدانی. برای من هم یادآوری آن همه چیز سخت است به خدا.»
شمد یک اسکناس پنجتایی دیگر به دست زن داد.
«یک عاشقی داشتم که وقتی شانزده سالم بود، با من خوابید...»
بعد زن روسپی جزئیات تحریک کنندهی آن را با آب و تاب برای شمد نقل کرد. جناب شمد، جرعهای نوشید. نگاهی به چهرهی فلکزده و داغان زن، کافی بود که هر نوع انگیزهی جنسی را خفه کند. شمد از زن خواست که برایش از جزئیات جنسی خاطراتش نگوید. شمد آن شب فقط میخواست قصه بشنود. میخواست قصههای سوزناک بشنود. قصهی غمانگیز موجودات بخت برگشته میخواست. موجودات رقتانگیز، موجوداتی که ذلیل شده بودند، خیلی ذلیل و بدبخت شده بودند. زن روسپی تمام غصههایاش را با اشک و استغاثه برای شمد تعریف کرد، در ازای پنج چوق. زن روسپی و شمد هر دو به غایت مست بودند. بعد که قصهاش تمام شد زن گفت:
«میدانی آقا، دلم میخواست یکی را داشتم مثل شما. یکی مثل شما که خوب باشد. همیشه پیشم باشد. خرجم کند...»
و هر دو غشغش زدند زیر خنده. شمد گفت:
«ولی میدانی که مردی مثل من از داشتنت هیچ لذتی نمیبرد؛ زیبا نیستی.»
زن با دردمندی زمزمه کرد:
«آره. میدانم. ولی روزگاری بود که خیلی زیبا بودم. میتوانستم هر کسی را که میخواهم داشته باشم.»
شمد در چهرهی تکیده و داغان زنک، رایحهی زیبایی دوردستی را دید که اینک زیر خروارها چروک و ترک مچاله شده بود. شمد پاسخ داد:
«زیبایی کهنه برای من چه دارد؟ من پول نقد را در ازای جنس نقد و حاضر میدهم. پول به ازای هوس و خیال که نمیدهند.»
«راست میگویی آقاجان. راست میگویی. ولی هوس و خیال خیلی بیشتر از این پولها میارزد. یک یارو را میشناختم که دار و ندارش را پای هوس و خیال داد. از این جور آدمها پیدا نمیشود این روزها. ولی قدیمترها، یک یارویی را میشناختم که این کار را کرد. عجب حال با حالی است آقاجان.»
AreZoO
26th October 2010, 01:20 PM
جناب شمد، پیالهی خالی را به سمت زن روسپی دراز کرد. زن روسپی کوزهی طلقی را خم کرد. جوهر سرخ و غلیظ، عین خونی که از گلوی پسران قربانی جاری شود، ریخت توی پیاله. شمد پیاله را لاجرعه سر کشید. گونهاش گل انداخته بود و چشمانش نیمباز بود. گفت:
«دلم میخواست یک ادکلن داشته باشم. منظورم هر ادکلنی نیست، منظورم آن ادکلن قرمز پشت ویترین است که مردکهی نخاله به آن یکی مردکهی خیکی فروختش. آن هم به نصف قیمت. خیلی بیچشم و رو است. چطور میشود برای ادکلنی مثل آن قیمت گذاشت. آن ادکلن قیمت نداشت. دلم از آن ادکلنهای بیقیمت میخواهد.»
«آقاجان؛ چیزی که نیست نخواه؛ فقط سوز دلت را زیاد میکنی. هیچ چیزی نیست که قیمت نداشته باشد. شما که مایهاش را داری، میتوانی هر جور چیزی، هر جور آدمی که میخواهی داشته باشی آقا جان. هر جور عطری.»
«نه راستش؛ الان دیگر آن ادکلن را نمیخواهم. دیگر چیزی نیست که بخواهم. الان فقط غصهی چیزهایی را که میخواستم و نداشتم میخورم.»
«ای کاش یکی پیدا میشد همه چیز را غرق میکرد آقاجان. آن وقت همهمان راحت میشدیم.»
شمد از گفتهی زن روسپی تعجب کرد.
«چرا؟»
«نمیدانم. من از دست آن عاشق قلابی نامردم راحت میشدم. تو از دست من راحت میشدی. من از دست تو راحت میشدم. میدانی همه از دست همدیگر راحت میشدیم. این همه عذاب و نفرت را میدادیم به باد.»
شمد قدری سرگیجه داشت. آرزو کرد ای کاش کودک بود. ای کاش در کودکی مرده بود. ای کاش آنقدر نشئهی عطر شده بود که هیچ وقت بیدار نمیشد. میشد همان جسدی که همیشه میخواست بشود.
«هیچ وقت نمیشود همه چیز را غرق کرد. امر محالی است زن بیچاره.»
«چرا محال باشد. من که میدانم بالاخره یک روز همه چیز میمیرد. بالاخره یک روز همه چیز حسابی میرود زیر آب. مطمئنم که این طوری میشود.»
«دیوانگی است. اینها همهاش خرافه است. کسی نمیتواند از دست چیزی راحت شود. همهی این حرفها یاوه است. اینجا تا دلت بخواهد عذاب و بدبختی هست. سیاهروزی و فقر و نافرجامی هست. خواهش هست. ولی گشایشی در کار نیست زن. فقط جوهر قرمز هست. جوهر قرمز برای نوشیدن و مست شدن.»
شمد جرعهای نوشید. بعد ساقی ساحرهی خوش صدای شکستهی محزونش زمزمه کرد:
«نه آقای عزیزم. نه جان دلم. این طوری خواهد شد که برایت میگویم: یک روز صبح که بلند شوی میبینی همه چیز رفته زیر آب. همه مردهاند. همه چیز درب و داغان شده است. همه به حقشان رسیدهاند. حق همهشان را گذاشتهاند کف دستشان. آقاجان، این دنیا دار مکافات است. این مکافات هم بالاخره میآید. دیر یا زود، ولی بالاخره وقتش که برسد میآید سر وقت همهمان.»
شمد دوباره پیالهای طلب کرد. فکری شده بود. شاید هم فقط به نظر میرسید فکری شده است، چون از شدت جوهر عقلش زائل شده بود. مست و بی خیال گفت:
«غرق شدن دردناک است؛ نیست؟»
«نمیدانم. نمیدانم چطور دردی دارد. ولی هر چه باشد از این همه زوری که توی من است بیشتر نیست. میدانی آقا جان، هر چه هم که درد داشته باشد، من به درد کشیدن عادت دارم. ولی جگرم لک زده که بقیه هم یک کمی از آن بچشند. نه، نه یک کمی، دلم میخواهد بقیه هم حسابی از آن بچشند. اصلاً چه اشکالی دارد. بگذار خیلی درد داشته باشد. بگذار پدر پدرسگ همهشان را در بیاورد...»
و هر دو قهقههی مستانه زدند.
ماجرای شخصی که داشت بطری طلقیاش را میسوزاند
شب، شبی، یا شبهایی شخصی در جایی دور از شهر، توی ظلمات محض یک شعلهی کوچک درست کرد. یک شعلهی کوچک درست کرد از بطری طلقی کوچکی که بوهای معصوم و نازنین شقایقهای وحشی دشتهای شرقی تویاش پناه گرفته بودند. شخص آتش درست کرده بود و نمیدانست پیرمرد خنزرپنزی چشمکرکسی دارد یواشکی از دور او را دید میزند. شعلهها، آرام آرام، انگار دستهایی باشند در تمنای لمس انحنای کامل بدن نازنین معجون سرخ، از ساق پای بطری بالا آمدند. بالا آمدند و عطر بینظیر افشره را جرعه جرعه نوشیدند. هزار تا زبان، تشنه و عرقکرده، عین هزار تا فتانهی باکره روی معجون معطر رقصیدند. بوی سوختن، نشئهی بیمثالی بود که هیچ وقت هیچ کس در آن دنیای کاغذی نمیتوانست تصور کند. شعلهها، بلندتر زبانه کشیدند و آتش کوچک جیغ کشید. زیبایی منحصر به فردی بود که لمحهای بیشتر طول نکشید. اما چشمهای حریص شخص، خیس و ملتمس، گدایی دیدن آن همه زیبایی را داشت. همهی آن نورهایی را که از نرمی ظریف و معطر بطری، در کام نیازمند شعلهها میچکید. بعد تمام بیپناهی آن افشرهی مقدس در گرسنگی آتش جوان جویده شد. همه چیز تمام شد. همهی آن زیبایی منحصر به فرد. شخص به زانو افتاد و تمام شب را گریست و همانطور جزغالهی سوخته و چروک و زشت بطری را سخت در آغوش گرفت. تمام شب را گریست و زار زد.
مرثیهای برای یک رویا
آقای شمد دیگر هرگز عطری را نبویید. نه عطرهای خودش و نه هیچکدام از آن عطرهای دلفریب کال و رسیده و ترشیدهی آن عطاری را. از وقتی که با لذت تمام به کمک قلندران مستشارش مغازهی عطاری را بر سر مردکهی کثافت خراب کرد، از وقتی دانست که آن مردکهی کثافت هیچ وقت آن ادکلن را نفروخته بوده و این همهسال فقط آن را پنهان کرده بوده است، از وقتی خیلی دیر این موضوع را دانست، وقتی که بوی مقدس و رایحهی نازنین ادکلن لای بوی آن همه عطر و ریحان دیگر، لای آن همه مقوا و کاغذ درب و داغان، فنا شد، همه چیز مرد. همه چیز مرد، همهی چیزهایی که سالها بود مرده بود، باز هم مرد، دوباره مرد. دوباره و صد باره و دوصد باره، همه چیز عین پوستهی پوسیدهی کندههای شتهزده، مرد و خشکید. شمد احساس میکرد میوهای است که پوستش را کندهاند و دارند میخورندش؛ لاکپشتی است که در یک شرطبندی زورآزمایی، لاکش زیر مشت مردی قلچماق خورد شده است و اینک، خونی و متعفن رها شده است تا کرکسها آرام آرام منقارهایشان را عین قیچی توی گوشتهی نرم و بیحفاظش فرو کنند و لقمه لقمه وعدهی لذیذ آنها شود. شمد، جناب شمد، عجب موجود چرک و محتضر و ترحمبرانگیز و مسخرهای بود.
فعالیتهای شیطانی شمدها بر اساس اسناد و مدارک
صندوقچهی قدیمی که بیتفاوت افتاده بود کنج پستو آن طور که همه فکر میکردند خسیس نبود؛ او فقط منزوی بود و دلش نمیخواست کسی او را در آن وضعیت ببیند. بیتفاوت و ساکت نگاه میکرد که چطور همهی این سالها میآیند و میروند. همهی این آدموارههای کاغذی، عین همدیگر میآیند و میروند. حکایتش مثل حکایت کرگدن عظیمالچثهای بود که اعصار متمادی با شکم پاره ولو شده بود وسط کویر که غذای همهی موجودات زمینی باشد تا ابدالاباد. شکمش پاره بود و هر از چندگاهی امعا و احشائش دردناک و نفرتانگیز بیرون کشیده میشدند. توی آن شکم پاره چه میتوانست باشد؟ چه بود که آن گوشتهی دندانهدندانه اینقدر میل داشت آن را در خود نگه دارد. گنجهای افسانهای دزدان بغدادی بود که این همه دوستشان میداشت؟ میخواست آن گنجها را توی خودش نگه دارد که چه بشود؟ انگار نگهداری از آن گنجها سنت دیرینهای باشد که مفهومش شده است، ماهیتش شده است، ولی محال است. توی شکم متعفن این صندوقچهی منزوی گنجی نبود. مطلقا گنجی نبود. پوست کلفت و خاک خوردهاش هزاران سال دوست داشت مرده باشد، اما نمیشد که بمیرد. توی شکم بیچارهی این صندوقچهی پوستکلفت فقط کاغذ بود؛ همهاش کاغذ بود. مدام دل گندهاش را پاره میکردند و آن ورقههای کاغذی سنگین را بیرون میکشیدند. میکشیدند بیرون و بعد از لمحهای دوباره توی دل پارهاش جاساز میکردند. کرگدن رقتانگیز اصلاً هم خسیس نبود. از خدایاش بود که از شر این همه کتاب و مصحف لکنته و سنگین خلاص شود، اما از این همه باز و بسته شدن بیهودهی شکم گشودهاش خیلی نفرت داشت. خیلی درد میکشید هر بار که یکی از این کاغذوارههای بیشعور، بیخیال و از سر سهلانگاری، دست میانداخت دهانهی بالایی شکمش را جر میداد، بعد یک سری کاغذ و کتاب از تویاش بر میداشت و بعد همینطوری شپلقی دهانه را رها میکرد تا بیافتد سر جای قبلیاش؛ تا مغز استخوان کمرش از درد تیر میکشید. هر بار که یکی از آن نکبتها میآمد قدری از کاغذها را بردارد، کرگدن گنده امیدوار میشد که شاید این دفعه همهی این آت و آشغالها را از توی شکمش بیرون بکشند و ولش کنند که برای همیشه تنها بماند، تهی بماند، ولی این طوری نمیشد. حسابی از دستشان کفری بود. کینهی تک تکشان را به دل داشت. پدر در پسر، همگی فقط طفیلیهای عقیمی بودند که میآمدند و با محتویات شکمش بازی میکردند.
آن شب هم وقتی سایهی غلیظ جناب شمد، مثل هیولای سیاه قیری، خزنده و لزج نوک ناخنهایش را فرو کرد توی شکم صندوقچهی قدیمی، صندوقچه دانست یک بار دیگر جایش را پیدا کردهاند و عذابش شروع میشود. اولین بار که قیافهی جناب شمد را دید راحت فهمید با چه موجود فلکزدهای سر و کار دارد. از آن موجودات فلکزدهای که از پیشینهشان بیخبرند. شمد صندوقچه را یاد حکایتی باستانی میانداخت. داستان کلی که شاخهای پیچیده و عضلات تنومندش، مثل آهنی که با مفرغ اجین شود سخت و درهم تنیده بود. کل رمیدهای که محکوم شد تا ابد توی بیابان بتازد.
وقتی جناب شمد در صندوقچهی قدیمی عمویاش را گشود تا کتاب مستطاب سیاهپیرانیها را از آن بردارد، برای اولین بار متوجه شد که در داخل این کتاب، برگ نوشتههایی بسیار قدیمی وجود دارد. مطالعهی این برگنوشتهها نکات فوقالعاده حیرتانگیز و دهشتناکی را برای جناب شمد روشن ساخت. جناب شمد با شتاب تمام، همهی صفحات کتاب سیاهپیرانیها را خواند. کتاب مربوط به شجرهنامهی خاندانی حضرت ادالط میشد. چه تاریخچهی سفاکانهای داشتند. آنها اعقاب و شاهزادگان پادشاهانی بودهاند که همگی به زجر دادن و شکنجه کردن آدمکاغذیها معروف بودهاند. در بخشهایی از کتاب، دربارهی گنجینههای گردنبد این خاندان و مکانهای سری و مخفی گنجینهها صحبت شده بود. آن گنجینههای بیچاره هم لابد مثل صندوقچهی قدیمی عمویش دلشان میخواست تنها بمانند. دربارهی مراسم پاره کردن آدم کاغذیها. بخشهایی بود در رابطه با روابط نامشروع با آدمهای سرشناس. همه چیز در آن نوشته شده بود. بعد، جناب شمد، متوجه سایر کتب صندوقچه شد. کتاب «سیر حکمت»، که کتاب بسیار لاغری بود و مشخص بود نسخهی خطی رونوشتی است که عمویش تهیه کرده است. جناب شمد برای اولین بار متوجه شد چقدر اطلاعات مخوف در آن صندوقچه موجود است. در آن صندوقچه عمویش اطلاعات دقیقی دربارهی موجودیتی فوقالعاده شیطانی نوشته بود. از نحوهی ارتباط برقرار کردن با آن، نحوهی به استخدام گرفتنش، نحوهی کار کردنش، توصیههایی دربارهی اقدامات احتیاطی شدیدی که میبایست در قبال آن موجودیت انجام شود. جناب شمد تازه متوجه شد که این اسرار سالهای سال، نسل اندر نسل در خانوادهی شمدها منتقل شده است. ارتباط با شیاطین، آتشپرستی، آتششناسی. دانستن این همه چیز، برای شمد فوقالعاده هیجانانگیز بود. او دستنوشتههای فلسفی اعقابش را در رابطه با موضوعات جادویی پیدا کرد. چه گذشتهی کفر آمیزی، چه میراث شومی، چه طالع نحسی. در لحظه لحظهی زندگیاش وزن ناخجستهی این تاریخ دهان گشوده را بر فراز سرنوشتش مثل سایهی چنگال کمین کردهی اهریمنی که به آهستگی بالای سرش گسترده شده باشد، احساس کرده بود. اما این اولین بار بود که لخت و بینقاب در چهرهی کریه گذشتهاش چشم دوخته بود.
چند سال آخر زندگی شمد، صرف کنکاش و مطالعهی مو به موی علوم غریبه و مکاشفهی معانی گستردهی آنها شد. او به آهستگی همه چیز را دانست. آرام آرام، چکههای معانی، مثل زهر کشندهای که اثر کنند، روحش را تسخیر کردند. او به آرامی تمامی معانی را درک کرد. مفهوم شعله را دانست. معنای سوختن را فهمید و عمیقاً دریافت که آتش چیست.
پیرمرد لعنتی چه چیز را این چنین در زیر پالتوی پوسیدهات میپوشانی؟
یکی از غروبهای خلوت جمعه، بالاخره صبر آقای شامورتی به پایان رسید. ترس عمیق و ریشه دواندهاش به غلیان آمد. قیچی مقوایی بزرگ بزازیاش را برداشت و به طرف پیرمرد خنزر پنزری چشمکرکسی آن سوی خیابان دوید. پیرمرد میخواست فرار کند، اما گامهای سست و کج و معوج پیرمرد نمیتوانست از قدمهای وحشی و خشن آقای شامورتی پیشی بگیرد. آقای شامورتی گریبان پیرمرد را گرفت و به سختی او را به دیوار پشتی کوبید. بعد با خشم وحشتزدهاش پرسید:
«لعنتی! چه چیز را این همه وقت در زیر پالتوی پوسیدهات پنهان کردهای؟»
پیرمرد، خندهی هیولاواری کرد و دندانهای چرک و کرمخوردهاش در معرض چشمان از ترس گشودهی آقای شامورتی قرار گرفت. آقای شامورتی که رعشهای عصبی سراسر وجودش را فرا گرفته بود، با وحشیگری قیچی بزرگ و دو لبهاش را مثل منقار کلاغ در زیر گلوی پرچروک و پلاسیدهی پیرمرد قرار داد و با لحنی پرکینه و لرزان گفت:
«زود باش نشانم بده مردکهی متعفن!»
این بار پیرمرد بلندتر و وقیحانهتر از قبل قهقهه زد. بلندی قهقههاش بر سراسر شهر طنین انداخت. بر سراسر شهر مخروبه، بر سراسر سرسراهای مجللی که مجالس بزم در آنها برپا میشد، بر سراسر حجرههای میکدهها، بر سراپای حجلههای عروسی، بر سراسر گورها و گنجینههای مدفون رعشه انداخت. بعد پیرمرد چشم منحرف و لزج و کرکسیاش را درست در چشمان وحشتزده و چهرهی عرقکردهی آقای شامورتی دوخت و به آرامی چیزی نرم و ترد در دستان آقای شامورتی نهاد. آقای شامورتی احساس کرد بوی شکلات میآید. بوی خوشی میآید که پیش از این هم تجربهاش کرده بود. بوی کهنهی کابوسش بود. وقتی آقای شامورتی به دستانش نگاه کرد، برای اولین بار در زندگیاش از شدت ترس خودش را خیس کرد. او دید که دستهایش جسم سیاه رنگ اهریمنی تردی را در خود نگاه داشته است. جسمی مچاله و جزغاله شده که تمام سیاهیاش به دستان آقای شامورتی چسبیده بود و مدام بیشتر به وجودش سرایت میکرد. اراده از زانوهای آقای شامورتی خالی شد. شامورتی با زانو به زمین نشست. بعد آقای شامورتی پیرمرد خنزر پنزری را دید که قهقههزنان، عین قورباغهای که روی پلههای نامرئی بجهد، پله پله پرید روی هوا و به سمت ابرها رفت و غیب شد. چشمان آقای شامورتی از حدقه بیرون زده بود و اعصابش مختل شده بود. آقای شامورتی مردی نیکی، ولی به غایت بزدل و ترسو بود. آقای شامورتی احساس منحوس آن بطری طلقی جزغاله شده را به خوبی درک میکرد. احساس شومی از وجود نحوستی مکنون، متقن و منتقم.
موجودیت منحوسی به نام کبریت
جناب شمد متوجه شد تمام آن سالهایی را که صرف تحقیق دربارهی ماهیت صفحات کرده بود، بیهوده بوده است. او بعد از سالها توانست با استفاده از نشانهها و راهنماییهایی که عموی پیرش برایش به جا گذاشته بود، جسم فوقالعاده را پیدا کند. جسم کوچک و نازکی که بسیار فریبنده و در عینحال خطرناک مینمود. سرانجام پس از چند سال تحقیق و کشف رمز، درست در کف دکهی صحافی شمدها، جناب شمد آن بت شیطانی، آن تمثال مخوف اهریمنی، آن موجودیت منحوس انکار شده را یافت. جعبهی کبریت، جعبهی باستانی کبریت، یادگاری شوم اساطیر برای نسل کاغذی مفلوک آدمکاغذیها. جناب شمد آن ارادههای عظیم و منظم را خوب نگاه کرد. آن شیطانبچههای شوم و باریک که اینک آرام و ناز در پیلهی مکعبیشان خفته بودند. آن جرثومههای ناخجسته را در رحم مادر طلسمشدهشان پیدا کرد. بوی عجیب و تند آنها را با تمایل کامل در مشام فرو داد. زبری گرسنهی کلههای قرمزشان را با حوصله زیر انگشتانش لمس کرد. جناب شمد دیگر هیچ چیز نمیخواست.
دیوانهمردی جیغکش
این بخش از داستان، مربوط به آن مرد دیوانهای است که روزی آدم خوشمشرب و معتبری بود. اما هیچ کس ندانست چه بر سرش آمد. یک روز بعد از ظهر او دیوانه شد. مدام سراسر شهر را میدوید و جیغ میکشید که «مردم فرار کنید، آتش! آتش!» ناله میکرد که «شما را به خدا بدن من را از این طاعون سیاه پاک کنید. این آلودگی چسبناک را از من بکنید!» این بخش از ماجرا مربوط به تمسخر آدمکاغذیهای متشخصی است که توی دلشان به لودگیهای آن دیوانهی جیغکش میخندیدند.
شعلهور شو
بالاخره جناب شمد تصمیمش را گرفت. خوب استراحت کرد. بعد لباسهای روزنامهایاش را کند و به آرامی به معبد کوچکی رفت که در زیرزمین خانهاش برای کبریتها درست کرده بود. اطراف معبد را همانطور که در کتب ممنوعه و دستورالعمل خاندان شمدها خوانده بود، پر کرده بود از قطعات گرانقیمت نگاتیو، روبانهای قرمز و کاغذهای رنگی. بعد جناب شمد ادعیهی مراسم قربانی را تلاوت کرد. ساعتها به بینهایت ظلمات دخمهی زیرزمینیاش خیره ماند. تمام آنچه را که از آدمکاغذیها و زندگی با ایشان به یاد داشت، با حوصله و با جزئیات به خاطر آورد: تمام سالهای تحقیقاتش را، تمام ساعتهای وقتگذرانیاش را، تمام ثانیههای لذت بخشاش را. جناب شمد خوب زیبایی بطری طلقی کوچکش را در کام شعلههای کوچک و حریص در نظر مجسم کرد. چقدر دلش میخواست همه چیز همانقدر زیبا و فروزان باشد. همه چیز.
بعد همه چیز زیبا شد. همه چیز فروزان شد. خانهها، کوچهها، خیابانها فروزان شدند. و شهرها و راهها، آنها هم فروزان و زیبا شدند. بعد شهرهای بیشتر و شهرستانهای بیشتر. تمام کاغذها، تمام کاغذیها، تمام متعلقات آدمکاغذیها همگی از دست همدیگر راحت شدند. در سمفونی شلوغ شعلهها، همگی رقصیدند و چرخیدند و جزغاله شدند تا روشنایی بشود.
آخرین قطعه شعر
شعر ۵-
امروز معشوقهام را سوزاندم / او را بسیار دوست میداشتم / و زیباییاش را در عمق جان میپرستیدم / خواهش و عطشم به زیبایی پایانی ندارد / امروز معشوقهام را سوزاندم و دانستم / که هیچگاه زیبایی را پایانی نیست / چقدر کامل بودی / چقدر جذاب بودی / چقدر مرا تمنای دیدنت در خود میمکید / هر چند کوتاه بود / هر چند گذرا / تا عمق جانم در خاطرم گداخت / آن رقص شیون کن جانانهات ای / معشوقهی فتانهی زبانهکش و شعلهور شبهای تنهایی من!
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.