AreZoO
26th October 2010, 01:04 PM
در پشت پرده
نوشته: گرترود باروز بنت
برگردان: کاتارینا ورزی
اشاره: گرترود باروز بنت [۱] (تولد ١٨٨٣، مرگ ١٩٤٨) به عنوان نخستین زن نویسندهی فانتزی و علمیتخیلی که آثارش به صورت جدی و گسترده منتشر میشدند، و نیز به عنوان پایهگذار فانتزی تیره شهرت داشت. سام موسکوویتز [۲] منتقد ادبی گفته است: «او بزرگترین نویسندهی زن علمیتخیلی در حد فاصل میان مری شلی و سی. ال. مور است.» این در حالی است که تعداد آثار بنت نسبتاً کم بوده (١٢ داستان کوتاه و رمان) و در محدودهی زمانی ١٩١٧تا ١٩٢٣ نوشته شدهاند.
خانم بنت نخستین داستان خود را با عنوان «تجربهی شگفتانگیز توماس دونبار» [۳] در هفده سالگی برای نشریهی آرگوسی [۴] فرستاد، که در شمارهی مارس ١٩٠٤ منتشر شد؛ اما نویسندگی را به صورت جدی زمانی آغاز کرد که مرگ همسر و چند سال بعد پدر، و رسیدگی به فرزند خردسال و پرستاری مادر بیمارش، او را نیازمند درآمد افزون نمود.
در مقالهها قید نمیشود بنت از چه کسانی تأثیر گرفته است. البته میتوان به راحتی عناصری از ژول ورن، اچ. جی. ولز و به خصوص داستانهای وحشت روانشناختی ادگار آلن پو را در آثارش تشخیص داد. از سوی دیگر، اچ. پی. لاوکرفت و آبراهام مریت ]۵[، که هر دو از نویسندگان مؤثر در فانتزی مدرن، به خصوص فانتزی وحشت محسوب میشوند، از سبک نوشتههای اولیهی بنت پیروی میکردند. این تقلید چنان قوی بود که بسیاری از خوانندگان و منتقدان نام فرانسیس استیونز [۶] را که نام مستعار بنت بود، به عنوان یکی از نامهای مستعار مریت میپنداشتند. این سوتفاهم تازه با تجدید چاپ رمان «قلعه ترس» [۷] در سال ١٩۵٢ با نام گرترود باروز بنت و زندگینامه وی به دست لوید آرتور اِشباخ [۸] از بین رفت.
از سوی دیگر، لاوکرفت چنان به این نویسنده و آثارش احترام میگذاشت که رمان «تعلق گرفته!» [۹] را به عنوان «یکی از عجیبترین و جذابترین رمانهای فانتزی علمی که در عمرتان مطالعه خواهید نمود»، نقد کرده است.
قابل تذکر است که نه تنها نثر بنت برای خوانندگان امروزی خوانا و روان میباشد، بلکه او با وجود تمام نکردن دبیرستان از گنجینهی کلمات و اطلاعات علمی و شبهعلمی قابل توجهی برخوردار بوده است.
اگر بنت بعد از سال ١٩٢٣ باز هم داستان نوشت، کسی نمیداند. او بعد از مرگ مادرش در ١٩٢٠ از مینیاپولیس به کالیفرنیا نقل مکان کرد و به کار روزانهی خود به عنوان منشی ادامه داد. به دلایل نامشخصی، میان او و دخترش فاصله افتاد؛ به طوری که محققان سال مرگ او را به خاطر آخرین نامهای که به دختر خود نوشته بود، ١٩٣٩ تصور میکردند. اما گواهی فوتی که بعدها یافت شد، به تاریخ ١٩٤٨ است.
از ساعت نه شب گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد، و من از هال ورودی کمنور گذشتم و نخست در را با شببند بسته گشودم تا از هویت بازدید کنندهام اطمینان پیدا کنم. چون، همان طور که امید داشتم، چهرهی دوستمان رالف کوئنتین [۱۰] را دیدم، زنجیر را باز کردم و او به همراه وزش تندباد پاییزی وارد شد. مجبور بودم به در تکیه دهم تا آن را در مقابل باد ببندم.
کوئنتین که کلاه و پالتو رویی را برمیداشت، با خوشاخلاقی خندید و گفت: «سانتالوس [۱۱]، تو زیادی محتاطی. فکر میکردم قبل از این که اجازه ورود بدی، از من رمز عبور هم بخوای!»
پاسخ دادم: «باید محتاط بود. این ساختمون تک و تنها افتاده و همه جا دزد هست.»
«باید دزد خیلی قویهیکلی باشه که بتونه گنجهای تو رو با خودش ببره. مثلاً اون قبر سنگی، بهش چی میگفتی؟»
«تابوت سنگی بَنی حسن. درسته. اما پس محفظهی مطلای داخلش و بانویی که درش خوابیده چی؟ یه دزد عاقل و هوشمند شاید طمع اون گنج رو بکنه و سعی کنه اون رو از من بگیره.. موافق نیستی؟»
رالف فقط دوباره خندید و لرزهای مصنوعی به خودش داد. «اون زن! یادم ننداز که اون مومیایی قهوهای رنگ خشکیدهی وحشتناک روزی یه زن بوده!»
«اما بود. بدون شک شاهزادهخانم نارنی [۱۲] بیچارهی من در روزگار خودش نرم و جذاب بود، موجودی با لبان سرخ و نمناک و چشمهایی چون ستارههای شب سیاه مصری. قبل از آن که تانظیم اوسیریایی [۱۳] بشود، او را «ترانهساز منزل» مینامیدند. اما تو رو توی این هال سرد نگه داشتم. با من به طبقهی بالا بیا. گفتم که بئاتریس [۱۴] امشب اینجا نیست؟»
«جدا؟» لحنش حاکی از تعجب و نومیدی آشکارا بود. «پس نمیتونم ازش خداحافظی کنم؟ مگه یادداشت من بهت نرسید؟ قراره جای ساندرسون [۱۵] رو به عنوان مدیر فروش تو شیکاگو بگیرم، و باید فردا صبح راه بیفتم.»
«تبریک میگم. بله، یادداشت به دست ما رسید، اما برای بئاتریس فرصتی پیش اومده بود که با چندتا از دوستهاش به جنوب سفر کنه. فرصت کمی برای آماده شدن بود، اما حالش این اواخر چندان خوب نبود، و من تشویقش کردم بره. این هوای پاییزی به شدت سرد و نمناکه.»
«به سفر... دریایی رفته؟»
«به یه سفر طولانی رفته. همین بعد از ظهر رفت. تو اتاق نشیمنش نشسته بودم و داشتم فکر میکردم، و اگه مسألهای نیست، همون جا برایت میگم درباره چی فکر میکردم.»
گفت: «هر طوری میلته.» اما لحنش متعجب بود. شاید فکر نکرده بود این قدر احساساتی باشم، و یا این که بخواهم در این احساسات با کسی شریک بشوم، حتا با دوست خوبی مانند خودش. او ادامه داد: «بدون بی [۱۶] باید خیلی احساس تنهایی بکنی.»
«یه کمی.» دیگر داشتیم از پلههای تاریک بالا میرفتیم. «اما بعد از امشب، همه چیز تغییر میکنه. میدونستی خونه رو فروختم؟»
«نه! پیرمرد، امشب من رو حیرون کردی. جای بهتری با فضای بیشتر برای کوزههای اشک و سنگ قبرهات پیدا کردی؟»
احتمال میدادم منظورش اشارهای مضحک به مجموعهی گنجینههای کُپتیک [۱۷] و مصری من باشد. آنها را به بهایی گران تهیه کرده بودم، اما برای مردی با جوانی و اخلاقیات کوئنتین فقط زباله بودند.
در اتاق نشیمن همسرم را باز کردم. ورود از تاریکی و سردی راهرو به نور سرخفام و گرمای آن خوشایند بود. اما این خانهای کهنه بود و پر از سوز و بادهای غیرمنتظره. حتا در این اتاق سوزی شدید بود که پردهی نمدی سنگین آن سوی اتاق مرتب چین و شکم میانداخت، همانند بادبانی سرخفام رها. اما حرکتش هرگز به اندازهای نبود که پشت سرش را نمایان کند.
دوست من روی صندلی کوچک و ظریفی که جلوی میز آرایش همسرم قرار داشت، نشست. از آن نوع صندلیها بود که زنها دوست دارند و مردها از آن منزجرند، اما کوئنتین با وجود قد و هیکلش حالتی زنانه، یا شاید بهتر است بگویم گربهسان داشت. همانند یک گربه، با ظرافت حرکت میکرد. قد بلند و مو بور بود، با چهرهای زیبا و خوشفرم و خندهای همیشه حاضر. جذابیت پاک جوانان را داشت؛ و نیز گهگاهی رک و راستی بیجای آنها را.
همان طور که ظرافت و آسودگی او را نظاره میکردم، آرزو میکردم ای کاش ذهنش در چابکی بدنش شریک بود. آن وقت من را خیلی بهتر درک میکرد.
در نزدیکیش نشستم و گفتم: «واقعاً جایی برای مجموعهام پیدا کردم. در واقع به استثنای یک قلم، همان تابوت سنگی تانظیم، همهاش قرار است به دست دلالها بره.» با دیدن حالت تعجب و ناباوریش ادامه دادم: «کوئنتین عزیز، واقعیت اینه که بیعدالتی بزرگی نسبت به بئاتریسمون انجام دادم. من یک مجموعهدار خیلی خوب، اما همسری بیتوجه بودم. در واقع ”کوزههای اشک و سنگ قبرهای“ من، از توجهی لذت بردن که بهتر بود بر جای دیگهای متمرکز میشد. بله، بئاتریس من رو تنها گذاشته، اما قصد دارم همین که به چند مسأله آخر هم رسیدگی کنم، بهش ملحق بشم. و تو هم خودت داری ما رو ترک میکنی. دستکم هیچ کدوم از ما سه نفر باقی نمیمونه که دلتنگ دوستی دیگری بشه.»
«سانتالوس، تو واقعاً امشب شگفتانگیز شدی. اما، به خدا قسم از شنیدن این مطالب ناراحت نیستم! من حق دخالت نداشتم، و بئاتریس هم اهل گله نبود. اما این که تو چنین انبار بزرگ تنهایی که اسمش رو خونه گذاشتین زندگی میکرد و تقریباً تمام کارش رو هم خودش میکرد، و از دوستهاش هم دور افتاده بود، میبایست...»
به آرامی حرفش را قطع کردم و گفتم: «برای زنی به جوانی و زیبایی بئاتریس ما خیلی سخت بود، خیلی سخت. اما اگر هم کور بودم، بیداری بالاخره آمد. میبایست وقتی خبر رو شنید، صورتش رو میدیدی. عالی بود. فقط خودش و من بودیم، بین کوزههای اشک و سنگ قبرهای من، وسط اون اتاقی که اسمش رو ”تالار وحشت“ گذاشته بود. شما، هردوتاتون، استعداد خاصی برای واژههای مضحک دارین. کنار تابوت سنگی عظیم گورستان بنی حسن ایستاده بودیم. بر روی سهپایهی زیرین، محفظهی مطلای درونی قرار داشت که تانظیم اوسیریایی به مدت این همه قرن در آن خفته بود. ظاهرش را میشناسی، شیئی زیبا، با خطوط درخشان، همانند تصویر ظریف و لبخندزنان یک بانوی زرین.»
«بعد در محفظه رو بلند کردم و به بئاتریس نشون دادم که ترانهساز باستانی، ندیمه کهن آمن [۱۸]، دیگر در آن نخفته و محفظه خالی است. تو هم میدونی بئاتریس هرگز از شاهزادهخانوم من خوشش نمیاومد. به شوخی میگفت حسادت میکنه. به زنی که چندین هزار سال بود مرده و خشکیده بود، حسادت میکنه. یا –فقط وقتی عصبانی بود– میگفت که تانظیم رو با اونچه که میتوانست به او، بئاتریس، تمامی لذتهای زندگی رو که فاقدشون بود بده، خریده بودم. آه، کوینتین، آن قدر صبور نبود که گلهمند نباشه، اما فقط در زمان عصبانیت شدید.»
پس محفظهی خالی رو بهش نشون دادم و گفتم: «همسر عزیزم، دیگه لازم نیست به تانظیم حسادت کنی. هر چیزی توی اون اتاق هست، مگر خودش و اموالش رو فروختم، اما توان فروختن خودش رو نداشتم. اون چیزی رو که من دوست داشتم، هیچ مرد دیگهای نباید داشته باشه، یا درش سهیم بشه. پس نابودش کردم. بدنش رو به پارههای معطر تکه کردم. سوزوندمش، انگار که هرگز وجود نداشته. و حالا، عزیزترین عزیزم، تمامی دقت و رسیدگی که فدای شاهزادهخانوم نام کردم، به تو تعلق داره.»
بئاتریس انگار که گفتههام رو باور نمیکنه، از محفظه روی برگردوند، اما وقتی از نگاهم فهمید که منظورم دقیقاً همونیه که گفتم، نه کمتر و نه بیشتر...کوئنتین عزیز، میبایست صورتش رو میدیدی!»
کوئنتین با خنده نسبتا کوتاهی گفت: «میتونم تصورش کنم.» مهمان من به دلیلی بیشتر و بیشتر احساس ناراحتی میکرد، و مرتب به اطراف اتاق کوچک سفید و سرخفامی نگاه میکرد که تنها گوشهی مجلل و کاملاً زنانه در جایی بود که او مکررا «انباری که اسمش را خانه گذاشتی» مینامیدش؛ به اطراف اتاق و به اتاق تاریک و سردی که پشت پرده بود.
با حالتی ناگهانی، و به تصور من بیادبانه، گفت: «سانتالوس، میبایست امشب میدادی ازت یه پُرتره بکشن. انگار برای یکی از تصاویر اون هیدالگوهای پیر و جدی اون نقاش ژست گرفته باشی. کدموشون بود که اون همه اشرافیهای اسپانیایی رو کشیده بود؟»
نوشته: گرترود باروز بنت
برگردان: کاتارینا ورزی
اشاره: گرترود باروز بنت [۱] (تولد ١٨٨٣، مرگ ١٩٤٨) به عنوان نخستین زن نویسندهی فانتزی و علمیتخیلی که آثارش به صورت جدی و گسترده منتشر میشدند، و نیز به عنوان پایهگذار فانتزی تیره شهرت داشت. سام موسکوویتز [۲] منتقد ادبی گفته است: «او بزرگترین نویسندهی زن علمیتخیلی در حد فاصل میان مری شلی و سی. ال. مور است.» این در حالی است که تعداد آثار بنت نسبتاً کم بوده (١٢ داستان کوتاه و رمان) و در محدودهی زمانی ١٩١٧تا ١٩٢٣ نوشته شدهاند.
خانم بنت نخستین داستان خود را با عنوان «تجربهی شگفتانگیز توماس دونبار» [۳] در هفده سالگی برای نشریهی آرگوسی [۴] فرستاد، که در شمارهی مارس ١٩٠٤ منتشر شد؛ اما نویسندگی را به صورت جدی زمانی آغاز کرد که مرگ همسر و چند سال بعد پدر، و رسیدگی به فرزند خردسال و پرستاری مادر بیمارش، او را نیازمند درآمد افزون نمود.
در مقالهها قید نمیشود بنت از چه کسانی تأثیر گرفته است. البته میتوان به راحتی عناصری از ژول ورن، اچ. جی. ولز و به خصوص داستانهای وحشت روانشناختی ادگار آلن پو را در آثارش تشخیص داد. از سوی دیگر، اچ. پی. لاوکرفت و آبراهام مریت ]۵[، که هر دو از نویسندگان مؤثر در فانتزی مدرن، به خصوص فانتزی وحشت محسوب میشوند، از سبک نوشتههای اولیهی بنت پیروی میکردند. این تقلید چنان قوی بود که بسیاری از خوانندگان و منتقدان نام فرانسیس استیونز [۶] را که نام مستعار بنت بود، به عنوان یکی از نامهای مستعار مریت میپنداشتند. این سوتفاهم تازه با تجدید چاپ رمان «قلعه ترس» [۷] در سال ١٩۵٢ با نام گرترود باروز بنت و زندگینامه وی به دست لوید آرتور اِشباخ [۸] از بین رفت.
از سوی دیگر، لاوکرفت چنان به این نویسنده و آثارش احترام میگذاشت که رمان «تعلق گرفته!» [۹] را به عنوان «یکی از عجیبترین و جذابترین رمانهای فانتزی علمی که در عمرتان مطالعه خواهید نمود»، نقد کرده است.
قابل تذکر است که نه تنها نثر بنت برای خوانندگان امروزی خوانا و روان میباشد، بلکه او با وجود تمام نکردن دبیرستان از گنجینهی کلمات و اطلاعات علمی و شبهعلمی قابل توجهی برخوردار بوده است.
اگر بنت بعد از سال ١٩٢٣ باز هم داستان نوشت، کسی نمیداند. او بعد از مرگ مادرش در ١٩٢٠ از مینیاپولیس به کالیفرنیا نقل مکان کرد و به کار روزانهی خود به عنوان منشی ادامه داد. به دلایل نامشخصی، میان او و دخترش فاصله افتاد؛ به طوری که محققان سال مرگ او را به خاطر آخرین نامهای که به دختر خود نوشته بود، ١٩٣٩ تصور میکردند. اما گواهی فوتی که بعدها یافت شد، به تاریخ ١٩٤٨ است.
از ساعت نه شب گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد، و من از هال ورودی کمنور گذشتم و نخست در را با شببند بسته گشودم تا از هویت بازدید کنندهام اطمینان پیدا کنم. چون، همان طور که امید داشتم، چهرهی دوستمان رالف کوئنتین [۱۰] را دیدم، زنجیر را باز کردم و او به همراه وزش تندباد پاییزی وارد شد. مجبور بودم به در تکیه دهم تا آن را در مقابل باد ببندم.
کوئنتین که کلاه و پالتو رویی را برمیداشت، با خوشاخلاقی خندید و گفت: «سانتالوس [۱۱]، تو زیادی محتاطی. فکر میکردم قبل از این که اجازه ورود بدی، از من رمز عبور هم بخوای!»
پاسخ دادم: «باید محتاط بود. این ساختمون تک و تنها افتاده و همه جا دزد هست.»
«باید دزد خیلی قویهیکلی باشه که بتونه گنجهای تو رو با خودش ببره. مثلاً اون قبر سنگی، بهش چی میگفتی؟»
«تابوت سنگی بَنی حسن. درسته. اما پس محفظهی مطلای داخلش و بانویی که درش خوابیده چی؟ یه دزد عاقل و هوشمند شاید طمع اون گنج رو بکنه و سعی کنه اون رو از من بگیره.. موافق نیستی؟»
رالف فقط دوباره خندید و لرزهای مصنوعی به خودش داد. «اون زن! یادم ننداز که اون مومیایی قهوهای رنگ خشکیدهی وحشتناک روزی یه زن بوده!»
«اما بود. بدون شک شاهزادهخانم نارنی [۱۲] بیچارهی من در روزگار خودش نرم و جذاب بود، موجودی با لبان سرخ و نمناک و چشمهایی چون ستارههای شب سیاه مصری. قبل از آن که تانظیم اوسیریایی [۱۳] بشود، او را «ترانهساز منزل» مینامیدند. اما تو رو توی این هال سرد نگه داشتم. با من به طبقهی بالا بیا. گفتم که بئاتریس [۱۴] امشب اینجا نیست؟»
«جدا؟» لحنش حاکی از تعجب و نومیدی آشکارا بود. «پس نمیتونم ازش خداحافظی کنم؟ مگه یادداشت من بهت نرسید؟ قراره جای ساندرسون [۱۵] رو به عنوان مدیر فروش تو شیکاگو بگیرم، و باید فردا صبح راه بیفتم.»
«تبریک میگم. بله، یادداشت به دست ما رسید، اما برای بئاتریس فرصتی پیش اومده بود که با چندتا از دوستهاش به جنوب سفر کنه. فرصت کمی برای آماده شدن بود، اما حالش این اواخر چندان خوب نبود، و من تشویقش کردم بره. این هوای پاییزی به شدت سرد و نمناکه.»
«به سفر... دریایی رفته؟»
«به یه سفر طولانی رفته. همین بعد از ظهر رفت. تو اتاق نشیمنش نشسته بودم و داشتم فکر میکردم، و اگه مسألهای نیست، همون جا برایت میگم درباره چی فکر میکردم.»
گفت: «هر طوری میلته.» اما لحنش متعجب بود. شاید فکر نکرده بود این قدر احساساتی باشم، و یا این که بخواهم در این احساسات با کسی شریک بشوم، حتا با دوست خوبی مانند خودش. او ادامه داد: «بدون بی [۱۶] باید خیلی احساس تنهایی بکنی.»
«یه کمی.» دیگر داشتیم از پلههای تاریک بالا میرفتیم. «اما بعد از امشب، همه چیز تغییر میکنه. میدونستی خونه رو فروختم؟»
«نه! پیرمرد، امشب من رو حیرون کردی. جای بهتری با فضای بیشتر برای کوزههای اشک و سنگ قبرهات پیدا کردی؟»
احتمال میدادم منظورش اشارهای مضحک به مجموعهی گنجینههای کُپتیک [۱۷] و مصری من باشد. آنها را به بهایی گران تهیه کرده بودم، اما برای مردی با جوانی و اخلاقیات کوئنتین فقط زباله بودند.
در اتاق نشیمن همسرم را باز کردم. ورود از تاریکی و سردی راهرو به نور سرخفام و گرمای آن خوشایند بود. اما این خانهای کهنه بود و پر از سوز و بادهای غیرمنتظره. حتا در این اتاق سوزی شدید بود که پردهی نمدی سنگین آن سوی اتاق مرتب چین و شکم میانداخت، همانند بادبانی سرخفام رها. اما حرکتش هرگز به اندازهای نبود که پشت سرش را نمایان کند.
دوست من روی صندلی کوچک و ظریفی که جلوی میز آرایش همسرم قرار داشت، نشست. از آن نوع صندلیها بود که زنها دوست دارند و مردها از آن منزجرند، اما کوئنتین با وجود قد و هیکلش حالتی زنانه، یا شاید بهتر است بگویم گربهسان داشت. همانند یک گربه، با ظرافت حرکت میکرد. قد بلند و مو بور بود، با چهرهای زیبا و خوشفرم و خندهای همیشه حاضر. جذابیت پاک جوانان را داشت؛ و نیز گهگاهی رک و راستی بیجای آنها را.
همان طور که ظرافت و آسودگی او را نظاره میکردم، آرزو میکردم ای کاش ذهنش در چابکی بدنش شریک بود. آن وقت من را خیلی بهتر درک میکرد.
در نزدیکیش نشستم و گفتم: «واقعاً جایی برای مجموعهام پیدا کردم. در واقع به استثنای یک قلم، همان تابوت سنگی تانظیم، همهاش قرار است به دست دلالها بره.» با دیدن حالت تعجب و ناباوریش ادامه دادم: «کوئنتین عزیز، واقعیت اینه که بیعدالتی بزرگی نسبت به بئاتریسمون انجام دادم. من یک مجموعهدار خیلی خوب، اما همسری بیتوجه بودم. در واقع ”کوزههای اشک و سنگ قبرهای“ من، از توجهی لذت بردن که بهتر بود بر جای دیگهای متمرکز میشد. بله، بئاتریس من رو تنها گذاشته، اما قصد دارم همین که به چند مسأله آخر هم رسیدگی کنم، بهش ملحق بشم. و تو هم خودت داری ما رو ترک میکنی. دستکم هیچ کدوم از ما سه نفر باقی نمیمونه که دلتنگ دوستی دیگری بشه.»
«سانتالوس، تو واقعاً امشب شگفتانگیز شدی. اما، به خدا قسم از شنیدن این مطالب ناراحت نیستم! من حق دخالت نداشتم، و بئاتریس هم اهل گله نبود. اما این که تو چنین انبار بزرگ تنهایی که اسمش رو خونه گذاشتین زندگی میکرد و تقریباً تمام کارش رو هم خودش میکرد، و از دوستهاش هم دور افتاده بود، میبایست...»
به آرامی حرفش را قطع کردم و گفتم: «برای زنی به جوانی و زیبایی بئاتریس ما خیلی سخت بود، خیلی سخت. اما اگر هم کور بودم، بیداری بالاخره آمد. میبایست وقتی خبر رو شنید، صورتش رو میدیدی. عالی بود. فقط خودش و من بودیم، بین کوزههای اشک و سنگ قبرهای من، وسط اون اتاقی که اسمش رو ”تالار وحشت“ گذاشته بود. شما، هردوتاتون، استعداد خاصی برای واژههای مضحک دارین. کنار تابوت سنگی عظیم گورستان بنی حسن ایستاده بودیم. بر روی سهپایهی زیرین، محفظهی مطلای درونی قرار داشت که تانظیم اوسیریایی به مدت این همه قرن در آن خفته بود. ظاهرش را میشناسی، شیئی زیبا، با خطوط درخشان، همانند تصویر ظریف و لبخندزنان یک بانوی زرین.»
«بعد در محفظه رو بلند کردم و به بئاتریس نشون دادم که ترانهساز باستانی، ندیمه کهن آمن [۱۸]، دیگر در آن نخفته و محفظه خالی است. تو هم میدونی بئاتریس هرگز از شاهزادهخانوم من خوشش نمیاومد. به شوخی میگفت حسادت میکنه. به زنی که چندین هزار سال بود مرده و خشکیده بود، حسادت میکنه. یا –فقط وقتی عصبانی بود– میگفت که تانظیم رو با اونچه که میتوانست به او، بئاتریس، تمامی لذتهای زندگی رو که فاقدشون بود بده، خریده بودم. آه، کوینتین، آن قدر صبور نبود که گلهمند نباشه، اما فقط در زمان عصبانیت شدید.»
پس محفظهی خالی رو بهش نشون دادم و گفتم: «همسر عزیزم، دیگه لازم نیست به تانظیم حسادت کنی. هر چیزی توی اون اتاق هست، مگر خودش و اموالش رو فروختم، اما توان فروختن خودش رو نداشتم. اون چیزی رو که من دوست داشتم، هیچ مرد دیگهای نباید داشته باشه، یا درش سهیم بشه. پس نابودش کردم. بدنش رو به پارههای معطر تکه کردم. سوزوندمش، انگار که هرگز وجود نداشته. و حالا، عزیزترین عزیزم، تمامی دقت و رسیدگی که فدای شاهزادهخانوم نام کردم، به تو تعلق داره.»
بئاتریس انگار که گفتههام رو باور نمیکنه، از محفظه روی برگردوند، اما وقتی از نگاهم فهمید که منظورم دقیقاً همونیه که گفتم، نه کمتر و نه بیشتر...کوئنتین عزیز، میبایست صورتش رو میدیدی!»
کوئنتین با خنده نسبتا کوتاهی گفت: «میتونم تصورش کنم.» مهمان من به دلیلی بیشتر و بیشتر احساس ناراحتی میکرد، و مرتب به اطراف اتاق کوچک سفید و سرخفامی نگاه میکرد که تنها گوشهی مجلل و کاملاً زنانه در جایی بود که او مکررا «انباری که اسمش را خانه گذاشتی» مینامیدش؛ به اطراف اتاق و به اتاق تاریک و سردی که پشت پرده بود.
با حالتی ناگهانی، و به تصور من بیادبانه، گفت: «سانتالوس، میبایست امشب میدادی ازت یه پُرتره بکشن. انگار برای یکی از تصاویر اون هیدالگوهای پیر و جدی اون نقاش ژست گرفته باشی. کدموشون بود که اون همه اشرافیهای اسپانیایی رو کشیده بود؟»