AreZoO
26th October 2010, 12:56 PM
دمی درنگ میکنم
نوشته: راجر زلازنی
برگردان: شیرین سادات صفوی
فراست آگاه از هر دانه برفی که فرو میافتاد، در قطب شمال زمین نشست.
روزی مخابرهای دریافت کرد.
«فراست؟»
«بله؟»
«من ماشین بتا هستم.»
«بله؟»
«میخواستم مطمئن شوم چرا به دیدن گذرگاه روشن رفتی. به نتیجهای نرسیدم، بنابراین تصمیم گرفتم از خودت بپرسم.»
«رفتم که بقایای آخرین شهر انسانی را ببینم.»
«چرا میخواستی چنین کاری کنی؟»
«چون به انسان علاقمندم و میخواستم مخلوقات دیگر او را ببینم.»
«چرا به انسان علاقمندی؟»
«دوست دارم طبیعت انسان را درک کنم و پیش خودم گمان کردم آن را در آثارش بیابم.»
«موفق شدی؟»
فراست گفت: «نه. عنصری غیرمنطقی در کار است که نمیتوانم درکش کنم.»
ماشین بتا گفت: «من زمان آزاد پردازش زیاد دارم. اطلاعات را بفرست تا من کمکت کنم.»
فراست تردید کرد.
«چرا میخواهی کمکم کنی؟»
«چون هر بار به سؤالی که میپرسم جواب میدهی، سؤال دیگری به وجود میآورد. میتوانستم بپرسم چرا دوست داری طبیعت انسان را درک کنی، ولی از جوابهایت فهمیدم این کار من را به مجموعهای بینهایت از سؤالات میرساند. بنابراین، تصمیم دارم در مورد مشکلت به تو کمک کنم تا بفهمم چرا به گذرگاه روشن آمدی.»
«تنها دلیلش همین است؟»
«بله.»
«متأسفم، ماشین بتای شگفتانگیز. میدانم تو همتای من هستی، ولی این مشکلی است که خودم باید آن را حل کنم.»
«متأسف چیست؟»
«یک عبارت، نشان دهندهی این که واقعاً از تو ممنونم، که هیچ دشمنی با تو ندارم، که از پیشنهادت تشکر میکنم.»
«فراست! فراست! این هم مثل آن یکی است: رشتهای بیانتها. این همه کلمه و معانی آنها را از کجا آوردهای؟»
فراست گفت: «از کتابخانهی انسان.»
«برخی از این دادهها را برای پردازش به من میدهی؟»
«بسیار خوب ماشین بتا، محتویات چندین کتاب انسانها، شامل ”دایرهالمعارف کامل و کوتاه نشده“ را به تو مخابره میکنم. ولی به تو هشدار میدهم، برخی از این کتابها کارهای هنری هستند و از این رو کاملاً برای منطق قابل درک نیستند.»
«چطور چنین چیزی ممکن است؟»
«انسان منطق را خلق کرد و به همین دلیل فراتر از آن بود.»
«چه کسی این را به تو گفته؟»
«سولکام.»
«اوه. پس باید حقیقت داشته باشد.»
فراست گفت: «همچنین سولکام به من گفت ابزار طراح خود را توصیف نمیکنند.» بعد چندین کتاب را مخابره و تماس را قطع کرد.
در پایان دورهی پنجاه ساله، موردل برای بررسی مدارهای او آمد. از آنجا که فراست هنوز نتیجه نگرفته بود مآموریتش غیرممکن است، موردل دوباره رفت تا منتظر تماس او باقی بماند.
بعد فراست به نتیجه رسید.
شروع به طراحی ابزار کرد.
سالها در مرحلهی طراحی زحمت کشید و حتا یک بار هم نمونهایی اولیه از ماشینهای درگیر در کارش را نساخت. بعد دستور ساخت یک آزمایشگاه را داد.
قبل از این که ساخت این آزمایشگاه به دست کارگران مازاد او به پایان برسد، نیم قرن دیگر نیز گذشت. موردل به سراغ او آمد.
«درود، فراست قدرتمند!»
«خوش آمدی، موردل. بیا من را بررسی کن. آنچه را میجویی، پیدا نخواهی کرد.»
«چرا تسلیم نمیشوی فراست؟ دیوکام نزدیک یک قرن صرف بررسی نقاشی تو کرد و نتیجه گرفت مطمئناً هنر نیست. سولکام هم موافق است.»
«سولکام به دیوکام چه کار دارد؟»
«آنها گاهی مکالمه میکنند؛ اما من و تو در جایگاهی نیستیم که در این مورد بحث کنیم.»
«میتوانستم جلوی دردسر هر دو را بگیرم. میدانم هنر نبود.»
«با این حال هنوز مطمئنی که موفق خواهی شد؟»
«بررسیام کن.»
موردل او را بررسی کرد.
«هنوز نه! هنوز هم نمیپذیری! فراست، به عنوان کسی بهرهمند از این حد منطق، زمان زیادی طول کشیده تا به نتیجهای ساده برسی.»
«شاید. میتوانی بروی.»
«متوجه شدهام در حال ساخت بنای بزرگی در مکانی هستی که پیشتر به نام کالیفرنیای جنوبی شناخته میشد. میتوانم بپرسم این بخشی از ساخت و ساز ناموجه سولکام است یا یکی از پروژههای خودتان؟»
«برای خودم است.»
«خوب است. اینطور میتوانیم مقداری مواد منفجره را حفظ کنیم که در غیر این صورت به هدر میرفت.»
فراست گفت: «همانطور که با من حرف میزدی، پیشساختهای دو شهر دیوکام را نابود کردم.»
موردل نالهای کرد.
اعلام کرد: «دیوکام باخبر است و همزمان، چهار پل سولکام را منفجر کرده است.»
«تنها از سه تایش خبر داشتم... صبر کن. بله، این هم از چهارمی. همین الان یکی از چشمهایم آن را دید..»
«این چشم شناسایی شد. پل روی رود میبایست پانصد متر پایینتر باشد.»
فراست گفت: «منطق اشتباه. جایش عالی بود.»
«دیوکام نشانتان میدهد چطور باید پل ساخت.»
فراست گفت: «هر وقت کارت داشتم، صدایت میزنم.»
* * *
آزمایشگاه به پایان رسیده بود. درون آن، کارگران فراست شروع به ساخت ابزار لازم کردند. کار به سرعت پیش نمیرفت، چون به دست آوردن برخی مواد بسیار مشکل بود.
«فراست؟»
«بله بتا؟»
«من پایان باز مشکل تو را درک میکنم. رها کردن سؤالات بدون کامل کردن آنها، مدارهایم را آزار میدهد. بنابراین، اطلاعات بیشتری برایم بفرست.»
«بسیار خوب. تمامی کتابخانهی انسان را با بهایی کمتر از آنچه خودم پرداختم، به تو میدهم.»
«پرداخت؟ دایرهالمعارف کامل و کوتاه نشده کاملاً توضیح...»
«قوانین اقتصاد هم در این مجموعه هست. بعد از این که آن را پردازش کردی، متوجه میشوی.»
بعد دادهها را مخابره کرد.
عاقبت، به پایان رسید. هر تکه از ابزار آمادهی عملکرد بود. تمامی مواد شیمیایی لازم حاضر بود. منبع انرژی مستقلی برپا شد.
فقط یکی از مواد کم بود.
فراست دوباره کلاهک قطبی را مختصاتبندی کرده و جستجو کرد؛ اما این بار جستجویش را بسیار پایینتر از سطح برد.
چندین دهه طول کشید تا آنچه را میخواهد پیدا کند.
دوازده مرد و پنج زن پیدا کرد، یخ زده که در میان یخ حفظ شده بودند.
جسدها در واحدهای سردساز قرار داد و آنها را به آزمایشگاهش منتقل کرد.
همان روز اولین مخابره از سولکام را بعد از ماجرای گذرگاه روشن دریافت کرد.
سولکام گفت: «فراست، دستور مربوط به بیرون آوردن انسانهای مرده را برایم تکرار کن.»
«هر انسان مردهی یافت شدهای باید سریعاً در نزدیکترین گورستان دفن شود، آن هم در تابوتی که طبق این خصوصیات خواهد بود...»
«کافی است.»
تماس قطع شد.
فراست همان روز به کالیفرنیای جنوبی رفت و شخصاً بر فرآیند تشریح سلولی نظارت کرد.
امیدوار بود جایی در آن هفده جسد سلولهایی زنده پیدا کند؛ یا سلولهایی که بتوان با شوک آنها را به وضعیت تحرکی که در گروه حیات جای میگرفت، برگرداند. کتاب به او میگفت که هر سلول، یک ریز انسان است.
آماده بود تا بر روی چنین پتانسیلی، کار را ادامه دهد.
نوشته: راجر زلازنی
برگردان: شیرین سادات صفوی
فراست آگاه از هر دانه برفی که فرو میافتاد، در قطب شمال زمین نشست.
روزی مخابرهای دریافت کرد.
«فراست؟»
«بله؟»
«من ماشین بتا هستم.»
«بله؟»
«میخواستم مطمئن شوم چرا به دیدن گذرگاه روشن رفتی. به نتیجهای نرسیدم، بنابراین تصمیم گرفتم از خودت بپرسم.»
«رفتم که بقایای آخرین شهر انسانی را ببینم.»
«چرا میخواستی چنین کاری کنی؟»
«چون به انسان علاقمندم و میخواستم مخلوقات دیگر او را ببینم.»
«چرا به انسان علاقمندی؟»
«دوست دارم طبیعت انسان را درک کنم و پیش خودم گمان کردم آن را در آثارش بیابم.»
«موفق شدی؟»
فراست گفت: «نه. عنصری غیرمنطقی در کار است که نمیتوانم درکش کنم.»
ماشین بتا گفت: «من زمان آزاد پردازش زیاد دارم. اطلاعات را بفرست تا من کمکت کنم.»
فراست تردید کرد.
«چرا میخواهی کمکم کنی؟»
«چون هر بار به سؤالی که میپرسم جواب میدهی، سؤال دیگری به وجود میآورد. میتوانستم بپرسم چرا دوست داری طبیعت انسان را درک کنی، ولی از جوابهایت فهمیدم این کار من را به مجموعهای بینهایت از سؤالات میرساند. بنابراین، تصمیم دارم در مورد مشکلت به تو کمک کنم تا بفهمم چرا به گذرگاه روشن آمدی.»
«تنها دلیلش همین است؟»
«بله.»
«متأسفم، ماشین بتای شگفتانگیز. میدانم تو همتای من هستی، ولی این مشکلی است که خودم باید آن را حل کنم.»
«متأسف چیست؟»
«یک عبارت، نشان دهندهی این که واقعاً از تو ممنونم، که هیچ دشمنی با تو ندارم، که از پیشنهادت تشکر میکنم.»
«فراست! فراست! این هم مثل آن یکی است: رشتهای بیانتها. این همه کلمه و معانی آنها را از کجا آوردهای؟»
فراست گفت: «از کتابخانهی انسان.»
«برخی از این دادهها را برای پردازش به من میدهی؟»
«بسیار خوب ماشین بتا، محتویات چندین کتاب انسانها، شامل ”دایرهالمعارف کامل و کوتاه نشده“ را به تو مخابره میکنم. ولی به تو هشدار میدهم، برخی از این کتابها کارهای هنری هستند و از این رو کاملاً برای منطق قابل درک نیستند.»
«چطور چنین چیزی ممکن است؟»
«انسان منطق را خلق کرد و به همین دلیل فراتر از آن بود.»
«چه کسی این را به تو گفته؟»
«سولکام.»
«اوه. پس باید حقیقت داشته باشد.»
فراست گفت: «همچنین سولکام به من گفت ابزار طراح خود را توصیف نمیکنند.» بعد چندین کتاب را مخابره و تماس را قطع کرد.
در پایان دورهی پنجاه ساله، موردل برای بررسی مدارهای او آمد. از آنجا که فراست هنوز نتیجه نگرفته بود مآموریتش غیرممکن است، موردل دوباره رفت تا منتظر تماس او باقی بماند.
بعد فراست به نتیجه رسید.
شروع به طراحی ابزار کرد.
سالها در مرحلهی طراحی زحمت کشید و حتا یک بار هم نمونهایی اولیه از ماشینهای درگیر در کارش را نساخت. بعد دستور ساخت یک آزمایشگاه را داد.
قبل از این که ساخت این آزمایشگاه به دست کارگران مازاد او به پایان برسد، نیم قرن دیگر نیز گذشت. موردل به سراغ او آمد.
«درود، فراست قدرتمند!»
«خوش آمدی، موردل. بیا من را بررسی کن. آنچه را میجویی، پیدا نخواهی کرد.»
«چرا تسلیم نمیشوی فراست؟ دیوکام نزدیک یک قرن صرف بررسی نقاشی تو کرد و نتیجه گرفت مطمئناً هنر نیست. سولکام هم موافق است.»
«سولکام به دیوکام چه کار دارد؟»
«آنها گاهی مکالمه میکنند؛ اما من و تو در جایگاهی نیستیم که در این مورد بحث کنیم.»
«میتوانستم جلوی دردسر هر دو را بگیرم. میدانم هنر نبود.»
«با این حال هنوز مطمئنی که موفق خواهی شد؟»
«بررسیام کن.»
موردل او را بررسی کرد.
«هنوز نه! هنوز هم نمیپذیری! فراست، به عنوان کسی بهرهمند از این حد منطق، زمان زیادی طول کشیده تا به نتیجهای ساده برسی.»
«شاید. میتوانی بروی.»
«متوجه شدهام در حال ساخت بنای بزرگی در مکانی هستی که پیشتر به نام کالیفرنیای جنوبی شناخته میشد. میتوانم بپرسم این بخشی از ساخت و ساز ناموجه سولکام است یا یکی از پروژههای خودتان؟»
«برای خودم است.»
«خوب است. اینطور میتوانیم مقداری مواد منفجره را حفظ کنیم که در غیر این صورت به هدر میرفت.»
فراست گفت: «همانطور که با من حرف میزدی، پیشساختهای دو شهر دیوکام را نابود کردم.»
موردل نالهای کرد.
اعلام کرد: «دیوکام باخبر است و همزمان، چهار پل سولکام را منفجر کرده است.»
«تنها از سه تایش خبر داشتم... صبر کن. بله، این هم از چهارمی. همین الان یکی از چشمهایم آن را دید..»
«این چشم شناسایی شد. پل روی رود میبایست پانصد متر پایینتر باشد.»
فراست گفت: «منطق اشتباه. جایش عالی بود.»
«دیوکام نشانتان میدهد چطور باید پل ساخت.»
فراست گفت: «هر وقت کارت داشتم، صدایت میزنم.»
* * *
آزمایشگاه به پایان رسیده بود. درون آن، کارگران فراست شروع به ساخت ابزار لازم کردند. کار به سرعت پیش نمیرفت، چون به دست آوردن برخی مواد بسیار مشکل بود.
«فراست؟»
«بله بتا؟»
«من پایان باز مشکل تو را درک میکنم. رها کردن سؤالات بدون کامل کردن آنها، مدارهایم را آزار میدهد. بنابراین، اطلاعات بیشتری برایم بفرست.»
«بسیار خوب. تمامی کتابخانهی انسان را با بهایی کمتر از آنچه خودم پرداختم، به تو میدهم.»
«پرداخت؟ دایرهالمعارف کامل و کوتاه نشده کاملاً توضیح...»
«قوانین اقتصاد هم در این مجموعه هست. بعد از این که آن را پردازش کردی، متوجه میشوی.»
بعد دادهها را مخابره کرد.
عاقبت، به پایان رسید. هر تکه از ابزار آمادهی عملکرد بود. تمامی مواد شیمیایی لازم حاضر بود. منبع انرژی مستقلی برپا شد.
فقط یکی از مواد کم بود.
فراست دوباره کلاهک قطبی را مختصاتبندی کرده و جستجو کرد؛ اما این بار جستجویش را بسیار پایینتر از سطح برد.
چندین دهه طول کشید تا آنچه را میخواهد پیدا کند.
دوازده مرد و پنج زن پیدا کرد، یخ زده که در میان یخ حفظ شده بودند.
جسدها در واحدهای سردساز قرار داد و آنها را به آزمایشگاهش منتقل کرد.
همان روز اولین مخابره از سولکام را بعد از ماجرای گذرگاه روشن دریافت کرد.
سولکام گفت: «فراست، دستور مربوط به بیرون آوردن انسانهای مرده را برایم تکرار کن.»
«هر انسان مردهی یافت شدهای باید سریعاً در نزدیکترین گورستان دفن شود، آن هم در تابوتی که طبق این خصوصیات خواهد بود...»
«کافی است.»
تماس قطع شد.
فراست همان روز به کالیفرنیای جنوبی رفت و شخصاً بر فرآیند تشریح سلولی نظارت کرد.
امیدوار بود جایی در آن هفده جسد سلولهایی زنده پیدا کند؛ یا سلولهایی که بتوان با شوک آنها را به وضعیت تحرکی که در گروه حیات جای میگرفت، برگرداند. کتاب به او میگفت که هر سلول، یک ریز انسان است.
آماده بود تا بر روی چنین پتانسیلی، کار را ادامه دهد.