touraj atef
26th October 2010, 10:41 AM
چشمهايش بي رمق زمين را مي پوئيد بي آن كه جستجو گر خاص تحفه اي باشد
دل شكستگي را باور داشت اما باز هم بي اعتنا به پند ياران
دل را پر ايمان سوي اميد گشود
و به تك تك ضربان آشفته آن ماواي مهر گوش بداد و
دردهايش را با لبخندي پذيرفت و پيش خود گفت
به دلم بنگرم گر درد آلود هست خيالي نيست
زيرا اين تازيانه رنج ياد آوردمرا كه عاشق دلي داشته و دارم و خواهم داشت
به آفتاب بنگرم گر مهرهم باور نباشم ,
هنوز هم گرمم كند و
خيال سوختن و نور دلدادگي را ياد آورد مرا
زير باران روم گر ترانه اي ديگر نخواند مرا , طراوتش شادم كند و نقش خاطره زند دويدني بي هيچ دلهره به عشق زلفان خيس يار كه مي شكفت مرا و بوسه پايان مسير را وعده مي داد
باد را پذيرا باشد گر نوازشي را تداعي نباشد باز نفسي تازه عرضه ام دهدو گويد
هوائي تازه خور و به عشق بازي دم و بازدم بنگر و ياد گير كه درس زيستن دو گانه هاست
آري شب با روز و تاريكي و سياهي و غم و شادي وآشتي و قهر و سرانجام وصل و هجر كه اين باشد حكايت هر نفسي كه ز ترنم نسيمي آيد مرا
خاك را بدست گيرم نفحه اي دارد ز سرزمين رويش و باور اين كه به خاك سپرده شدن ها دير يا زود مي رسد و زماني خواهد شد براي رويش
پس برون آي ز خويشتن
زيستن را باور نماي
حكايت روييدنها را پيش از خاك هم باور كن
بگريز ز روز مرگي و سردي كه خاك ترا سردي دهد
يخ زدگي فراموش شدنت مي تواند پيش از تربت ماوايت باشد
به خود انديشم
گر آن شوريدگي را باور نباشم
پس به چه اين گونه خرسندم ؟
ياد يار آيد مرا باز همي
ترانه آن شاعر دور سرگشته در ميان ذهن و دل و لبهايم پرسه مي زند
و باز ياد آورم
او را كه روزگاري گفتم
مي آيد
مي آيد
زآن دور دست دور
و شايد نزديك تر ز نزديك
گر باوري باشد
به عشق
مي آيد
مي آيد
آن كه دل پر درد را التيام باشد
مهر را باز خورشيد عشق سازد
باد را با نوازش زلفهايش حاضر بيند
باران را مژده اي براي تكرار بازي دويدن هاي با معشوق تلقي كند
خاك را پايان نداند و باز گويد
اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است
آري معشوق دور و نزديك ,هنوز به مهر تو دلگرمم
و دل به عشق تو داده ام
بي بهانه
آري بي بهانه دلگرمم
دلگرم عطر ياد تو
نفحه حضورت
طراوت وجودت
و خنكائي كه آتش هجر را خاموش سازد
آري معشوق
راست گفته اند
هنوز هم مي تواند عاشق شد
و به ياد آن رويا چشمهاي دوران بود
هنوز هم مي توان باور كرد
لمس دستي كه گل سرخ عاشق سالهاي دور و نزديك باشد
هنوز هم مي توان
وصل را بي بهانه به رسيدن ها دانست
هنوز هم مي توان
غربت را باور نكرد
آشنا را بديد
آشنا را خواند
آشنا را به آغوش كشيد
آشنا را بوسه زد
آشنا را باور بكرد
و آشنا گفت
دوست دارم
بي بهانه
دوست دارم
بي بهانه
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com
دل شكستگي را باور داشت اما باز هم بي اعتنا به پند ياران
دل را پر ايمان سوي اميد گشود
و به تك تك ضربان آشفته آن ماواي مهر گوش بداد و
دردهايش را با لبخندي پذيرفت و پيش خود گفت
به دلم بنگرم گر درد آلود هست خيالي نيست
زيرا اين تازيانه رنج ياد آوردمرا كه عاشق دلي داشته و دارم و خواهم داشت
به آفتاب بنگرم گر مهرهم باور نباشم ,
هنوز هم گرمم كند و
خيال سوختن و نور دلدادگي را ياد آورد مرا
زير باران روم گر ترانه اي ديگر نخواند مرا , طراوتش شادم كند و نقش خاطره زند دويدني بي هيچ دلهره به عشق زلفان خيس يار كه مي شكفت مرا و بوسه پايان مسير را وعده مي داد
باد را پذيرا باشد گر نوازشي را تداعي نباشد باز نفسي تازه عرضه ام دهدو گويد
هوائي تازه خور و به عشق بازي دم و بازدم بنگر و ياد گير كه درس زيستن دو گانه هاست
آري شب با روز و تاريكي و سياهي و غم و شادي وآشتي و قهر و سرانجام وصل و هجر كه اين باشد حكايت هر نفسي كه ز ترنم نسيمي آيد مرا
خاك را بدست گيرم نفحه اي دارد ز سرزمين رويش و باور اين كه به خاك سپرده شدن ها دير يا زود مي رسد و زماني خواهد شد براي رويش
پس برون آي ز خويشتن
زيستن را باور نماي
حكايت روييدنها را پيش از خاك هم باور كن
بگريز ز روز مرگي و سردي كه خاك ترا سردي دهد
يخ زدگي فراموش شدنت مي تواند پيش از تربت ماوايت باشد
به خود انديشم
گر آن شوريدگي را باور نباشم
پس به چه اين گونه خرسندم ؟
ياد يار آيد مرا باز همي
ترانه آن شاعر دور سرگشته در ميان ذهن و دل و لبهايم پرسه مي زند
و باز ياد آورم
او را كه روزگاري گفتم
مي آيد
مي آيد
زآن دور دست دور
و شايد نزديك تر ز نزديك
گر باوري باشد
به عشق
مي آيد
مي آيد
آن كه دل پر درد را التيام باشد
مهر را باز خورشيد عشق سازد
باد را با نوازش زلفهايش حاضر بيند
باران را مژده اي براي تكرار بازي دويدن هاي با معشوق تلقي كند
خاك را پايان نداند و باز گويد
اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است
آري معشوق دور و نزديك ,هنوز به مهر تو دلگرمم
و دل به عشق تو داده ام
بي بهانه
آري بي بهانه دلگرمم
دلگرم عطر ياد تو
نفحه حضورت
طراوت وجودت
و خنكائي كه آتش هجر را خاموش سازد
آري معشوق
راست گفته اند
هنوز هم مي تواند عاشق شد
و به ياد آن رويا چشمهاي دوران بود
هنوز هم مي توان باور كرد
لمس دستي كه گل سرخ عاشق سالهاي دور و نزديك باشد
هنوز هم مي توان
وصل را بي بهانه به رسيدن ها دانست
هنوز هم مي توان
غربت را باور نكرد
آشنا را بديد
آشنا را خواند
آشنا را به آغوش كشيد
آشنا را بوسه زد
آشنا را باور بكرد
و آشنا گفت
دوست دارم
بي بهانه
دوست دارم
بي بهانه
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com