AreZoO
24th October 2010, 06:19 PM
انسان، آندروئید، ماشین
نوشته: فیلیپ ک. دیک
برگردان: سمیه کرمی
در این جهان چیزهای سرد و خشنی زندگی میکنند که من آنها را «ماشین» مینامم. رفتارشان به هراسم میاندازد؛ به خصوص وقتی که رفتارهای انسانی را بسیار استادانه تقلید میکنند دستخوش احساس تلخی میشوم. احساس میکنم این چیزها قصد دارند خودشان را به جای انسانها جا بزنند، اما آنها انسان نیستند. من به آنها «آندروئید» [۱] میگویم، البته فقط من هستم که این کلمه را به این معنا به کار میبرم. منظور من از کلمهی «آندروئید» تلاش صادقانهی آزمایشگاهی برای خلق انسان نیست. منظورم چیزی است که تولید شده که بیرحمانه فریبمان دهد، که باعث شود فکر کنیم یکی از خودِ ما است. این موجودات چه در آزمایشگاه ساخته شده باشند و چه نه، برای من مفهوم خاصی ندارد؛ چرا که کل کائنات آزمایشگاهل عظیم است و از این آزمایشگاه، موجودات بیرحم و دغلبازی بیرون میآیند که لبخند میزنند و دستشان را به سوی ما دراز میکنند که با هم دست بدهیم. اما دستشان، پنجهی مرگ است و لبخندشان، سرمای گور.
این موجودات میان ما هستند؛ اگر چه به لحاظ ظاهری با ما تفاوتی ندارند، ولی ما هم به دنبال تفاوتهای ذاتی نیستیم، بلکه دنبال تفاوتهای رفتاری هستیم. من در علمیتخیلیهایم مرتب از آنها مینویسم. برخیهایشان مثل ریچل روزن [۲] حتا خودشان هم خبر ندارند آندروئید هستند. آنها ممکن است زیبا باشند، اما یک چیزی کم دارند که همان گرمای انسانی است. بنابراین در ردهی پزشکی «اسکیزوید» قرار میگیرند که به معنای فقدانِ احساساتِ مناسب است. مطمئنم وقتی روی کلمهی «شیء» تأکید میکنم، منظورم را درک میکنید. انسانی که فاقد احساسات و حس همدلی باشد، درست مثل آندروئیدی است که فاقد این احساسات ساخته شده باشد؛ حالا به عمد یا از روی اشتباه. در اساس منظورمان شخصی است که برای سرنوشت دیگر موجودات اهمیتی قائل نمیشود، کنار میایستد و فقط نظارهگر است. این موجود با خونسردیاش نظریهی جان دون [۳] مبنی بر این که «هیچ انسانی همچون جزیره نیست» را محقق میسازد؛ البته قدری نظریه را پیچیده میسازد، به این صورت که «یک جزیرهی ذهنی وجدانی» دیگر انسان نیست.
احتمالاً حرکت از سوی معنویت به مادیت و حیات یافتن موجودات مکانیکی در زمانهی ما، بزرگترین تحولی است که دنیای ما دستخوش آن شده است. در حال حاضر هیچ مرزبندی مشخصی بین موجود زنده و غیر زنده نداریم و این پارادایم ما خواهد بود. وقتی میگویم روزی میرسد که میلیونها موجود دورگه خواهیم داشت که یک پایشان در دنیای واقعی است و پای دیگرشان در دنیای خیالات، دارم دربارهی دنیای واقعی حرف میزنم، نه دنیای خیالی. اگر برای توصیفشان در مقابل کلمهی انسان از کلمهی «ماشین» استفاده کنیم، فقط برای خودمان پازلی شفاهی درست کردهایم. چیزی که نگرانی واقعی ما بوده و خواهد بود، این است که آیا این موجودیتهای ترکیبی، رفتاری انسانی خواهند داشت؟ خود من در بسیاری از داستانهایم سیستمهایی ماشینی دارم که از خودشان محبت نشان میدهند؛ برای مثال تاکسیها یا درشکههای کوچک در داستان «حالا منتظر آخرین سال باش» [۴] که همان انسان معیوب و بیچاره ساخته بودشان.
«انسان» یا «موجودِ انسانی» کلماتی هستند که باید معنایشان را بدانیم و درست به کار ببریم؛ اما این کلمات دربارهی منشاء و یا هستیشناسی کاربردی ندارند، بلکه مربوط به راه و روش زیستن در جهان هستند. اگر یک ساختار مکانیکی در میانهی عملکردهای متداولش برای کمک به شما توقف کند، میشود با کمال میل آن را انسان فرض کرد؛ در حالی که تجزیه و تحلیل ترانزیستورها و سیستمهای رلهاش، نمیتواند همچون چیزی را ثابت کنند. اگر دانشمندان مدارهای سیمکشی شده را برای پیدا کردن انسانیت ماشین ردگیری کنند، درست مثل دانشمندان مشتاق خودمان میشوند که بیهوده تلاش کردهاند تا مکان روح در جسم آدمی را مشخص کنند و وقتی نتوانستند یک اندام مشخص در یک نقطهی مشخص پیدا کنند، تصمیم گرفتند منکر وجود روح شوند. روح برای انسان، مثل رفتار انسانی ماشین است. هنگامی که ماشین در چرخهی برنامههایش درنگ میکند تا بر اساس یک تصمیم، برنامهای را عقب بیاندازد، دارد انسانی رفتار میکند.
به هرحال، باید متوجه باشیم اگر چه جهان در کل نسبت به ما مهربان است (اگر مهربان نبود و وجودمان را نمیپذیرفت، اینجا نبودیم. آبراهام مالسو میگوید: «در غیر این صورت طبیعت مدتها قبل اعداممان کرده بود.»)، اما ماسکهای شیطانی خندانی نیز در خود دارد که از میان مه سردرگمی بیرون میپرند و به خاطر سود شخصیشان ممکن است سلاخیمان کنند.
باید مراقب باشیم که نقاب را با واقعیت نهفته در زیر آن اشتباه نگیریم. به نقاب جنگی فکر کنید که پریکلس [۵] روی چهرهاش گذاشت؛ شما فقط چهرهای منجمد میبینید، تلخی جنگ بدون هیچ احساسی و هیچ چهرهی اصیل انسانی یا شخصی وجود ندارد که به آن پناه ببرید. و البته هدف همین بوده است. فرض کنید که حتا متوجه نشدهاید همه چیز فقط یک نقاب است؛ فرض کنید وقتی پریکلس در میان مه و گرگ و میش صبحگاهی به شما نزدیک شد، باور کردید چهرهای قابل اعتماد است.
این که «شیطان نقابی پولادین دارد»، سالیان سال پیرنگ نوشتههایم بوده است. شاید حالا زمان اصلاح آن باشد. چیزی که من دیدم و دربارهاش نوشتم، در حقیقت یک چهره نبود، بلکه نقابی روی یک چهره بود. و یک چهرهی راستین، متضاد آن نقاب است. البته که این طور است. شما فلز سرد و خشمگین را روی فلز سرد و خشمگین نمیگذارید. فلز سرد و خشمگین را روی گوشت نرم میگذارند؛ حشرات هم به همین روش با هنرمندی خود را میآرایند تا دشمنانشان را بترسانند. این یک حرکت دفاعی است و اگر مؤثر واقع شود، شکارچی غرولندکنان به کنامش باز میگردد و میگوید: «امروز ترسناکترین موجود را در آسمان دیدم، چهره و پروازی وحشیانه و چنگال و زهر داشت.» همنوعانش تحت تأثیر قرار میگیرند و جادو مؤثر واقع میشود.
زمانی فکر میکردم فقط انسانهای بد نقابهای ترسناک به چهره میزنند؛ اما میبینید که من هم گول جادوی نقاب را خوردهام. قصد ندارم تقسیمبندی شخصیام را میان چیزی که «انسان» مینامم و چیزی که «آندروئید» مینامم کنار بگذارم، چرا که دومی تقلیدی بیرحم و مضحک از اولی است. اما من داشتم روی شباهتهای سطحی و ظاهری کار میکردم و برای تشخیص این دو دسته از هم، زیرکی بیشتری نیاز است. زیرا اگر شخصی مهربان و بیآزار میتواند خودش را پشت یک نقاب جنگی ترسناک پنهان کند، پس دور از ذهن نیست که شاید پشت نقابهای مهربان و دوست داشتنی، یک سلاخ ارواح انسانی پنهان شده باشد. در هیچکدام از دو مورد نمیتوانیم به شباهتهای ظاهری بسنده کنیم، بلکه باید به اعماقشان، به قلب سوژه نفوذ کنیم.
احتمالاً هر چیزی در جهان در خدمت هدفی خوب است؛ منظورم این است که هر چیزی به اهداف کائنات خدمت میکند. اما بخشهای باطنی و زیرسیستمها ممکن است قاتل جانها باشند. ما باید آنها را همینطور، بدون ارجاع به نقشی که در کل ساختار دارند، در نظر بگیریم.
خیر و شر هر دو در خدمت خداوند هستند و هر دوی این بازیگرها در طول بازی پالوده میشوند. ما هم مخلوقاتی در بازی هستیم، با وابستگیها و تضادهایمان که از پیش برایمان مقدر شده؛ و آنچه مقدر شده را نه تصادف کورکورانه، بلکه موجودیتی صبور و دوراندیش طراحی کرده است. اگر قرار بود به وضوح ببینیمشان، آنوقت بازی خراب میشد. مشخصاً این قضیه به مذاق هیچکس خوش نمیآید.
باید آگاه باشیم که فریب و پنهانسازی مسائل زیر نقاب -نقابی که مایا نام دارد- آخر کار نیست. باید متوجه باشیم این نقابی که میان ما و واقعیت وجود دارد، در خدمت هدفی خیر است. یونانیها این نقاب را دوکوس [۶] مینامند. به لحاظ تاریخی پارمنیدس [۷] فیلسوف دوران پیش از سقراط، اولین شخصیت غربی است که تلاش کرد به روشی سیستماتیک ثابت کند جهان آنگونه نیست که ما میبینیم و دوکوس نقابدار واقعاً وجود دارد. در اینجا اشارهای هم به دیدگاه معروف افلاطون دارم؛ افلاطون معتقد بود ما فقط تصاویری از واقعیت را میبینیم و احتمالاً این تصاویر نادرست و ناقص هستند و نمیتوان به آنها اعتماد کرد.
حال بیایید فرض کنیم شاید ما زمان را به صورت عکس تجربه میکنیم. یا به عبارت دیگر، شاید تجربهی درونی ما از زمان (زمان به مفهومی که کانت به آن اشاره کرده است و ما از آن برای مرتب کردن تجربیاتمان استفاده میکنیم)، نسبت به جریان راستی زمان در زوایایی خاص، متعامد باشد. یعنی در واقع دو زمان داشته باشیم؛ زمانی که تجربه و ادراک ما است و دیگری ساختار زمانی خود هستی. زمان هستی واقعی است، اما زمان در کائنات در جهتی متفاوت از ادراک ما حرکت میکند. در واقع هر دو واقعی هستند، اما تجربهی ما از زمان بر جهت زمان راستین هستی، متعامد است. در نتیجه، دریافت ما از سلسله وقایع و روابط علت و معلولی و آینده و گذشته و سمت و سوی جهان، میتواند به کل اشتباه باشد.
امیدوارم متوجه اهمیت این موضوع باشید. زمان واقعی است، هم به عنوان تجربهای در دیدگاه کانتی و هم از دیدگاهی که دکتر نیکولا کوزیرف [۸] روسی شرح میدهد: که زمان انرژی است، و انرژی پایهای است که جهان را به هم پیوسته نگاه میدارد و تمام زندگی به آن بستگی دارد؛ تمامی پدیدهها از آن نشأت میگیرند و انرژی تمام واقعیتها، اعم از احتمالی و واقعیتهای کائنات است.
اما زمان به خودی خود از گذشتهمان به سوی آیندهمان جریان ندارد و محور متعامدش آن را روی یک دایره هدایت میکند. برای مثال میشود گفت ما تا الان حدود دو هزار سال خطی از زمان خودمان را مشغول راندن روی یک زمستان طولانی برای گونهی خودمان بودهایم. ظاهراً زمان متعامد یا زمان واقعی، چرخشی شبیه به زمان چرخهای اولیه دارد که در آن هر سالی، مثل سالهای دیگر، هر محصولی مثل محصولهای دیگر و در حقیقت هر بهاری درست مثل بهارهای دیگر است. چیزی که توانایی انسان در درک زمان به این شکل ظاهراً ساده را از بین میبرد، این است که خود انسان به عنوان یک فرد، بسیاری از این سالها را تجربه کرده و میتواند ببیند که خودش در حال فرسوده شدن است و هر سال مثل مزارع و ریشه و برگ درختان نو نمیشود. باید ایدهی مناسبتری از زمان چرخهای برای زمان وجود داشته باشد، پس انسان با بیمیلی، زمان خطی را اختراع کرد که زمانی انباشتگر است.
نوشته: فیلیپ ک. دیک
برگردان: سمیه کرمی
در این جهان چیزهای سرد و خشنی زندگی میکنند که من آنها را «ماشین» مینامم. رفتارشان به هراسم میاندازد؛ به خصوص وقتی که رفتارهای انسانی را بسیار استادانه تقلید میکنند دستخوش احساس تلخی میشوم. احساس میکنم این چیزها قصد دارند خودشان را به جای انسانها جا بزنند، اما آنها انسان نیستند. من به آنها «آندروئید» [۱] میگویم، البته فقط من هستم که این کلمه را به این معنا به کار میبرم. منظور من از کلمهی «آندروئید» تلاش صادقانهی آزمایشگاهی برای خلق انسان نیست. منظورم چیزی است که تولید شده که بیرحمانه فریبمان دهد، که باعث شود فکر کنیم یکی از خودِ ما است. این موجودات چه در آزمایشگاه ساخته شده باشند و چه نه، برای من مفهوم خاصی ندارد؛ چرا که کل کائنات آزمایشگاهل عظیم است و از این آزمایشگاه، موجودات بیرحم و دغلبازی بیرون میآیند که لبخند میزنند و دستشان را به سوی ما دراز میکنند که با هم دست بدهیم. اما دستشان، پنجهی مرگ است و لبخندشان، سرمای گور.
این موجودات میان ما هستند؛ اگر چه به لحاظ ظاهری با ما تفاوتی ندارند، ولی ما هم به دنبال تفاوتهای ذاتی نیستیم، بلکه دنبال تفاوتهای رفتاری هستیم. من در علمیتخیلیهایم مرتب از آنها مینویسم. برخیهایشان مثل ریچل روزن [۲] حتا خودشان هم خبر ندارند آندروئید هستند. آنها ممکن است زیبا باشند، اما یک چیزی کم دارند که همان گرمای انسانی است. بنابراین در ردهی پزشکی «اسکیزوید» قرار میگیرند که به معنای فقدانِ احساساتِ مناسب است. مطمئنم وقتی روی کلمهی «شیء» تأکید میکنم، منظورم را درک میکنید. انسانی که فاقد احساسات و حس همدلی باشد، درست مثل آندروئیدی است که فاقد این احساسات ساخته شده باشد؛ حالا به عمد یا از روی اشتباه. در اساس منظورمان شخصی است که برای سرنوشت دیگر موجودات اهمیتی قائل نمیشود، کنار میایستد و فقط نظارهگر است. این موجود با خونسردیاش نظریهی جان دون [۳] مبنی بر این که «هیچ انسانی همچون جزیره نیست» را محقق میسازد؛ البته قدری نظریه را پیچیده میسازد، به این صورت که «یک جزیرهی ذهنی وجدانی» دیگر انسان نیست.
احتمالاً حرکت از سوی معنویت به مادیت و حیات یافتن موجودات مکانیکی در زمانهی ما، بزرگترین تحولی است که دنیای ما دستخوش آن شده است. در حال حاضر هیچ مرزبندی مشخصی بین موجود زنده و غیر زنده نداریم و این پارادایم ما خواهد بود. وقتی میگویم روزی میرسد که میلیونها موجود دورگه خواهیم داشت که یک پایشان در دنیای واقعی است و پای دیگرشان در دنیای خیالات، دارم دربارهی دنیای واقعی حرف میزنم، نه دنیای خیالی. اگر برای توصیفشان در مقابل کلمهی انسان از کلمهی «ماشین» استفاده کنیم، فقط برای خودمان پازلی شفاهی درست کردهایم. چیزی که نگرانی واقعی ما بوده و خواهد بود، این است که آیا این موجودیتهای ترکیبی، رفتاری انسانی خواهند داشت؟ خود من در بسیاری از داستانهایم سیستمهایی ماشینی دارم که از خودشان محبت نشان میدهند؛ برای مثال تاکسیها یا درشکههای کوچک در داستان «حالا منتظر آخرین سال باش» [۴] که همان انسان معیوب و بیچاره ساخته بودشان.
«انسان» یا «موجودِ انسانی» کلماتی هستند که باید معنایشان را بدانیم و درست به کار ببریم؛ اما این کلمات دربارهی منشاء و یا هستیشناسی کاربردی ندارند، بلکه مربوط به راه و روش زیستن در جهان هستند. اگر یک ساختار مکانیکی در میانهی عملکردهای متداولش برای کمک به شما توقف کند، میشود با کمال میل آن را انسان فرض کرد؛ در حالی که تجزیه و تحلیل ترانزیستورها و سیستمهای رلهاش، نمیتواند همچون چیزی را ثابت کنند. اگر دانشمندان مدارهای سیمکشی شده را برای پیدا کردن انسانیت ماشین ردگیری کنند، درست مثل دانشمندان مشتاق خودمان میشوند که بیهوده تلاش کردهاند تا مکان روح در جسم آدمی را مشخص کنند و وقتی نتوانستند یک اندام مشخص در یک نقطهی مشخص پیدا کنند، تصمیم گرفتند منکر وجود روح شوند. روح برای انسان، مثل رفتار انسانی ماشین است. هنگامی که ماشین در چرخهی برنامههایش درنگ میکند تا بر اساس یک تصمیم، برنامهای را عقب بیاندازد، دارد انسانی رفتار میکند.
به هرحال، باید متوجه باشیم اگر چه جهان در کل نسبت به ما مهربان است (اگر مهربان نبود و وجودمان را نمیپذیرفت، اینجا نبودیم. آبراهام مالسو میگوید: «در غیر این صورت طبیعت مدتها قبل اعداممان کرده بود.»)، اما ماسکهای شیطانی خندانی نیز در خود دارد که از میان مه سردرگمی بیرون میپرند و به خاطر سود شخصیشان ممکن است سلاخیمان کنند.
باید مراقب باشیم که نقاب را با واقعیت نهفته در زیر آن اشتباه نگیریم. به نقاب جنگی فکر کنید که پریکلس [۵] روی چهرهاش گذاشت؛ شما فقط چهرهای منجمد میبینید، تلخی جنگ بدون هیچ احساسی و هیچ چهرهی اصیل انسانی یا شخصی وجود ندارد که به آن پناه ببرید. و البته هدف همین بوده است. فرض کنید که حتا متوجه نشدهاید همه چیز فقط یک نقاب است؛ فرض کنید وقتی پریکلس در میان مه و گرگ و میش صبحگاهی به شما نزدیک شد، باور کردید چهرهای قابل اعتماد است.
این که «شیطان نقابی پولادین دارد»، سالیان سال پیرنگ نوشتههایم بوده است. شاید حالا زمان اصلاح آن باشد. چیزی که من دیدم و دربارهاش نوشتم، در حقیقت یک چهره نبود، بلکه نقابی روی یک چهره بود. و یک چهرهی راستین، متضاد آن نقاب است. البته که این طور است. شما فلز سرد و خشمگین را روی فلز سرد و خشمگین نمیگذارید. فلز سرد و خشمگین را روی گوشت نرم میگذارند؛ حشرات هم به همین روش با هنرمندی خود را میآرایند تا دشمنانشان را بترسانند. این یک حرکت دفاعی است و اگر مؤثر واقع شود، شکارچی غرولندکنان به کنامش باز میگردد و میگوید: «امروز ترسناکترین موجود را در آسمان دیدم، چهره و پروازی وحشیانه و چنگال و زهر داشت.» همنوعانش تحت تأثیر قرار میگیرند و جادو مؤثر واقع میشود.
زمانی فکر میکردم فقط انسانهای بد نقابهای ترسناک به چهره میزنند؛ اما میبینید که من هم گول جادوی نقاب را خوردهام. قصد ندارم تقسیمبندی شخصیام را میان چیزی که «انسان» مینامم و چیزی که «آندروئید» مینامم کنار بگذارم، چرا که دومی تقلیدی بیرحم و مضحک از اولی است. اما من داشتم روی شباهتهای سطحی و ظاهری کار میکردم و برای تشخیص این دو دسته از هم، زیرکی بیشتری نیاز است. زیرا اگر شخصی مهربان و بیآزار میتواند خودش را پشت یک نقاب جنگی ترسناک پنهان کند، پس دور از ذهن نیست که شاید پشت نقابهای مهربان و دوست داشتنی، یک سلاخ ارواح انسانی پنهان شده باشد. در هیچکدام از دو مورد نمیتوانیم به شباهتهای ظاهری بسنده کنیم، بلکه باید به اعماقشان، به قلب سوژه نفوذ کنیم.
احتمالاً هر چیزی در جهان در خدمت هدفی خوب است؛ منظورم این است که هر چیزی به اهداف کائنات خدمت میکند. اما بخشهای باطنی و زیرسیستمها ممکن است قاتل جانها باشند. ما باید آنها را همینطور، بدون ارجاع به نقشی که در کل ساختار دارند، در نظر بگیریم.
خیر و شر هر دو در خدمت خداوند هستند و هر دوی این بازیگرها در طول بازی پالوده میشوند. ما هم مخلوقاتی در بازی هستیم، با وابستگیها و تضادهایمان که از پیش برایمان مقدر شده؛ و آنچه مقدر شده را نه تصادف کورکورانه، بلکه موجودیتی صبور و دوراندیش طراحی کرده است. اگر قرار بود به وضوح ببینیمشان، آنوقت بازی خراب میشد. مشخصاً این قضیه به مذاق هیچکس خوش نمیآید.
باید آگاه باشیم که فریب و پنهانسازی مسائل زیر نقاب -نقابی که مایا نام دارد- آخر کار نیست. باید متوجه باشیم این نقابی که میان ما و واقعیت وجود دارد، در خدمت هدفی خیر است. یونانیها این نقاب را دوکوس [۶] مینامند. به لحاظ تاریخی پارمنیدس [۷] فیلسوف دوران پیش از سقراط، اولین شخصیت غربی است که تلاش کرد به روشی سیستماتیک ثابت کند جهان آنگونه نیست که ما میبینیم و دوکوس نقابدار واقعاً وجود دارد. در اینجا اشارهای هم به دیدگاه معروف افلاطون دارم؛ افلاطون معتقد بود ما فقط تصاویری از واقعیت را میبینیم و احتمالاً این تصاویر نادرست و ناقص هستند و نمیتوان به آنها اعتماد کرد.
حال بیایید فرض کنیم شاید ما زمان را به صورت عکس تجربه میکنیم. یا به عبارت دیگر، شاید تجربهی درونی ما از زمان (زمان به مفهومی که کانت به آن اشاره کرده است و ما از آن برای مرتب کردن تجربیاتمان استفاده میکنیم)، نسبت به جریان راستی زمان در زوایایی خاص، متعامد باشد. یعنی در واقع دو زمان داشته باشیم؛ زمانی که تجربه و ادراک ما است و دیگری ساختار زمانی خود هستی. زمان هستی واقعی است، اما زمان در کائنات در جهتی متفاوت از ادراک ما حرکت میکند. در واقع هر دو واقعی هستند، اما تجربهی ما از زمان بر جهت زمان راستین هستی، متعامد است. در نتیجه، دریافت ما از سلسله وقایع و روابط علت و معلولی و آینده و گذشته و سمت و سوی جهان، میتواند به کل اشتباه باشد.
امیدوارم متوجه اهمیت این موضوع باشید. زمان واقعی است، هم به عنوان تجربهای در دیدگاه کانتی و هم از دیدگاهی که دکتر نیکولا کوزیرف [۸] روسی شرح میدهد: که زمان انرژی است، و انرژی پایهای است که جهان را به هم پیوسته نگاه میدارد و تمام زندگی به آن بستگی دارد؛ تمامی پدیدهها از آن نشأت میگیرند و انرژی تمام واقعیتها، اعم از احتمالی و واقعیتهای کائنات است.
اما زمان به خودی خود از گذشتهمان به سوی آیندهمان جریان ندارد و محور متعامدش آن را روی یک دایره هدایت میکند. برای مثال میشود گفت ما تا الان حدود دو هزار سال خطی از زمان خودمان را مشغول راندن روی یک زمستان طولانی برای گونهی خودمان بودهایم. ظاهراً زمان متعامد یا زمان واقعی، چرخشی شبیه به زمان چرخهای اولیه دارد که در آن هر سالی، مثل سالهای دیگر، هر محصولی مثل محصولهای دیگر و در حقیقت هر بهاری درست مثل بهارهای دیگر است. چیزی که توانایی انسان در درک زمان به این شکل ظاهراً ساده را از بین میبرد، این است که خود انسان به عنوان یک فرد، بسیاری از این سالها را تجربه کرده و میتواند ببیند که خودش در حال فرسوده شدن است و هر سال مثل مزارع و ریشه و برگ درختان نو نمیشود. باید ایدهی مناسبتری از زمان چرخهای برای زمان وجود داشته باشد، پس انسان با بیمیلی، زمان خطی را اختراع کرد که زمانی انباشتگر است.