AreZoO
24th October 2010, 05:52 PM
زیارت زمین
نوشته: رابرت شکلی
برگردان: مهدی بنواری
آلفرد سیمون»[1] روی «کازانگا»[2] به دنیا آمده بود. کازانگا سیارهای کوچک نزدیک ستارهی «سماک رامح»[3] بود که امورات مردمش از راه کشاورزی میگذشت. سیمون هم آنجا کمبایناش را در مزارع گندم میراند و بعد از ظهرهای دراز و ساکت آنجا به ترانههای عاشقانهی ضبط شده روی زمین گوش میداد.
زندگی خوبی روی کازانگا داشت. دختران همه خوشهیکل، خوش سر و زبان، رک و قانع بودند، پای گشت و گذار روی تپهها یا شنا در جویهای آب. برای زندگی مشترک هم شرکای وفادار و ثابت قدمی بودند. اما اصلاً چیزی از رمانتیک بازی سرشان نمیشد! با آن برخوردهای شاد و راحت روی کازانگا میشد کلی خوش گذراند. اما چیزی بیشتر از خوش گذراندن گیر کسی نمیآمد.
سیمون حس میکرد این وسط، توی این زندگی آرام و بیدغدغه، چیزی کم است. بالاخره هم یک روز کشف کرد کمبودش کجاست.
روزی دستفروشی با کشتی فضایی درب و داغانی پر از کتاب به کازانگا آمد. نحیف و موسفید بود، کمی هم خل و چل میزد. برایش جشنی گرفتند، آخر دنیاهای دوردست بیرونی قدر تنوع را میدانستند.
دستفروش برایشان شایعات جدید را تعریف کرد. از جنگ قیمت بین «دیترویت ۲ و ۳»[4] بگیر، تا این که آلاناییهای[5] ماهیگیر چه کولاکی در کارشان میکردند، تا این که زن رییس جمهور «موراشا» چه پوشیده بود، تا این که مردم دورن[6] 5 چقدر عجیب و غریب حرف میزنند. و بالاخره یکی گفت: «از زمین برایمان بگو.»
دستفروش ابرو بالا انداخت و گفت: «اِه! دلتان میخواهد از سیارهی پیر مادر بشنوید؟ باشد، دوستان هیچ جا مثل زمینِ پیر نمیشود، هیچ جا. روی زمین، رفقا، همه چیز ممکن است و از هیچ چیز هم دریغ نمیکنند.»
سیمون پرسید: «هیچ چیز؟»
دستفروش پوزخندزنان توضیح داد که: «اصلاً بر علیه ممنوعیت قانون دارند. هیچ کس هم تا حالا این قانون را نشکسته. زمین با همه جا فرق دارد، دوستان. شماها کارتان کشاورزی است دیگر؟ خوب حرفهی زمین هم چیزهای غیر عملی مثل دیوانهبازی، زیبایی، جنگ، مستی، سرخوشی، اصالت نژاد، وحشت و توی همین مایهها است. مردم از همه جا، از سالهای نوری آنورتر میآیند که این چیزها را تجربه کنند.»
زنی پرسید: «عشق هم؟»
پیلهور با ملایمت گفت: «پس چه دخترم، زمین تنها جای کهکشان است که هنوز عشق دارد! دیترویت ۲ و ۳ امتحانش کردند و دیدند خیلی گران درمیآید، خوب، آْلاناییها هم دیدند که ثبات اجتماعی را برهم میزند و هنوز هم فرصت نشده که به موراشا یا دورن ۵ واردش کنند. ولی گفتم که، حرفهی زمین مسایل غیر عملی است و از آن پول در میآورند.»
کشاورزی هیکلی پرسید: «پول؟»
«چرا که نه. زمین پیر است، منابع معدنیاش تمام شدهاند و مزارعش بایر افتادهاند. دیگر مهاجرنشینهایش هم مستقل شدهاند و پرند از آدمهای متین و موقر مثل خود شما که در عوض محصولاتشان پول میخواهند. خوب پس زمین پیر، به جز با این چیزهای غیر ضروری که به زندگی ارزش زنده بودن میدهند، با چه چیزی میتواند معامله کند؟»
سیمون پرسید: «تو روی زمین عاشق شده بودی؟»
دستفروش با تلخی خاصی در صدایش جواب داد: «بودم ... عاشق بودم، حالا هم سفر میکنم. خوب، رفقا این کتابها ...»
سیمون کتاب شعری قدیمی را به قیمتی گزاف خرید و همچنان که آن را میخواند، رؤیای شور عشق زیر نور مهتاب مجنون، تلألو پرتو سپیدهدم بر لبان تفتهی عشقبازان، بدنهای درهم و شوریدهی عشق و کر از غرش خیزابهها روی ساحل تاریک دریا را میدید.
فقط هم روی زمین میشد از این کارها کرد! چون، همان طور که دستفروش گفته بود فرزندان زمین که همه این سو و آنسوی کهکشان پخش شده بودند، سخت درگیر نبرد برای امرار معاش از خاک بیگانه بودند. گندم و ذرت روی کازانگا عمل میآمد، کارخانهها هم روی دیترویت ۲ و ۳ رشد میکردند. ماهیگیران آلانا نقل مجالس کمربند ستارهای جنوبی بودند، موراشا هم پر از جانوران خطرناک بود و کلی هم صحرای نامسکون روی دورن ۵ مانده بود که باید فتح میشد. همهی اینها هم کاملاً و دقیقاً همان طوری بودند که باید باشند.
اما جهانهای تازه سر حساب و کتاب ، مطابق طرح و نقشه و در کمال خود سترون بودند. چیزی این وسط در مرزهای دوردست فضا از دست رفته بود و امروز تنها زمین بود که عشق را میشناخت.
پس سیمون کار کرد و پسانداز کرد و خیالپردازی کرد. در بیست و نه سالگی مزرعهاش را فروخت، همهی پیراهنهای تمیزش را در یک کیف دستی محکم و بادوام جا داد، بهترین لباسش را با جفتی کفش پیادهروی خرکار پوشید و از فرودگاه شهر اصلی کازانگا سوار شد.
بالاخره به زمین آمده بود، جایی که رؤیاهایش باید به حقیقت میپیوست، چون که اینجا بر ضد ناکامی قانون داشتند.
به سرعت روند معمول اداری در فرودگاه نیویورک را طی کرد و با قطار زیرزمینی به میدان تایمز رفت. وقتی آنجا از زیرزمین بیرون آمد، نور چشمهایش را میزد. کیفش را محکم چسبیده بود، چون چشمش را از کیفقاپها، جیببرها، کفزنها و دیگر سکنهی شهر ترسانده بودند.
وقتی دور و برش را با نگاه میکاوید، نفسش از شگفتی بند آمده بود.
اولین چیزی که او را تحتتاثیر قرار داد، ردیف بیانتهای تئاترها و سینماها بود که در دیوارشان پر از آگهیهای دوبعدی، سهبعدی یا چهاربعدی، طبق ترجیح ناظر، بود. و چه آگهیها و جاذبههایی!
سمت راستش اعلانی پارچهای آویزان بود که رویش نوشته بود: شهوترانی در ونوس! مستندی از فرآیند آمیزش بین ساکنان جهنم سبز! مبهوت کننده! رسواگرانه! افشاگرانه!
میخواست تو برود، اما آن طرفتر یک فیلم جنگی بود. بیلبورد نعره میزد: جنگآوران خورشید! تقدیم به رزمجویان بیباک کشتیهای فضایی! و کمی پایینتر تصویری بود که میگفت: نبرد تارزان با غولهای زحل! یادش آمد که قبلاً دربارهی تارزان خوانده که یکی از قهرمانان باستانی نژاد زمین بوده است.
همهاش اعجاببرانگیز بود، کلی چیزهای دیگر هم بود! مغازههای کوچکی دید که غذاهای هر دنیایی را که بخواهی داشتند، به خصوص غذاهای محلی زمینی مثل پیتزا، هاتداگ، اسپاگتی و دلمه. مغازههایی هم بود که لباسهای مازاد نیروهای فضایی زمین را میفروختند و مغازههایی دیگر که انگار فقط و فقط مشروب میفروختند.
سیمون مانده بود که اول چه کند. بعد ناگهان از پشت سرش صدای تقتق ممتد رگبار شلیک تفنگ شنید و برگشت.
یک سالن تیراندازی بود، یک جای دراز و کمعرض که رنگ روشن خورده بود و درش هم یک پیشخوان بود که ارتفاعش به کمر میرسید. مسوول سالن که مردی چاق و سبزه بود و روی چانهاش هم یک خال سیاه گوشتی داشت، روی چهارپایهای بلند نشسته بود و به سیمون لبخند میزد.
«میخواهی یک امتحانی بکنی؟»
سیمون جلو رفت و دید به جای هدفهای معمولی، چهار زن تقریباً بیلباس ته سالن روی صندلیهایی پر از جای گلوله نشستهاند. روی پیشانی و بالای هر یک از سینههای آنها یک علامت هدف کوچک کشیده بودند.
سیمون پرسید: «یعنی با فشنگ واقعی شلیک میکنید؟»
مسئول جواب داد: «البته! توی زمین تبلیغات دروغ ممنوع است، قانون داریم. هم فشنگها راستکیاند و هم این دخترها. بیا جلو و یکی را بزن.»
یکی از زنها صدا زد: «یالا ورزشکار! شرط میبندم نمیتوانی مرا بزنی!»
یکی دیگر جیغ زد: «این حتا نمیتواند یک کشتی فضایی را بزند!»
دیگری داد زد: «حتماً میتواند! زودباش ورزشکار!»
سیمون پیشانیاش را مالید و سعی کرد متعجب به نظر نرسد. بالاخره اینجا زمین بود و هر چیزی تا وقتی بازدهی تجاری داشته باشد، مجاز بود.
پرسید: «جایی هم هست که به مردان تیراندازی کنند؟»
مسوول گفت: «آری. ولی تو که آدم منحرفی نیستی، ... یا هستی؟»
«معلوم است که نه!»
«زمینی نیستی؟»
«نه. از کجا فهمیدی؟»
«از لباست. همیشه به لباس مردم دقت کن.»
نوشته: رابرت شکلی
برگردان: مهدی بنواری
آلفرد سیمون»[1] روی «کازانگا»[2] به دنیا آمده بود. کازانگا سیارهای کوچک نزدیک ستارهی «سماک رامح»[3] بود که امورات مردمش از راه کشاورزی میگذشت. سیمون هم آنجا کمبایناش را در مزارع گندم میراند و بعد از ظهرهای دراز و ساکت آنجا به ترانههای عاشقانهی ضبط شده روی زمین گوش میداد.
زندگی خوبی روی کازانگا داشت. دختران همه خوشهیکل، خوش سر و زبان، رک و قانع بودند، پای گشت و گذار روی تپهها یا شنا در جویهای آب. برای زندگی مشترک هم شرکای وفادار و ثابت قدمی بودند. اما اصلاً چیزی از رمانتیک بازی سرشان نمیشد! با آن برخوردهای شاد و راحت روی کازانگا میشد کلی خوش گذراند. اما چیزی بیشتر از خوش گذراندن گیر کسی نمیآمد.
سیمون حس میکرد این وسط، توی این زندگی آرام و بیدغدغه، چیزی کم است. بالاخره هم یک روز کشف کرد کمبودش کجاست.
روزی دستفروشی با کشتی فضایی درب و داغانی پر از کتاب به کازانگا آمد. نحیف و موسفید بود، کمی هم خل و چل میزد. برایش جشنی گرفتند، آخر دنیاهای دوردست بیرونی قدر تنوع را میدانستند.
دستفروش برایشان شایعات جدید را تعریف کرد. از جنگ قیمت بین «دیترویت ۲ و ۳»[4] بگیر، تا این که آلاناییهای[5] ماهیگیر چه کولاکی در کارشان میکردند، تا این که زن رییس جمهور «موراشا» چه پوشیده بود، تا این که مردم دورن[6] 5 چقدر عجیب و غریب حرف میزنند. و بالاخره یکی گفت: «از زمین برایمان بگو.»
دستفروش ابرو بالا انداخت و گفت: «اِه! دلتان میخواهد از سیارهی پیر مادر بشنوید؟ باشد، دوستان هیچ جا مثل زمینِ پیر نمیشود، هیچ جا. روی زمین، رفقا، همه چیز ممکن است و از هیچ چیز هم دریغ نمیکنند.»
سیمون پرسید: «هیچ چیز؟»
دستفروش پوزخندزنان توضیح داد که: «اصلاً بر علیه ممنوعیت قانون دارند. هیچ کس هم تا حالا این قانون را نشکسته. زمین با همه جا فرق دارد، دوستان. شماها کارتان کشاورزی است دیگر؟ خوب حرفهی زمین هم چیزهای غیر عملی مثل دیوانهبازی، زیبایی، جنگ، مستی، سرخوشی، اصالت نژاد، وحشت و توی همین مایهها است. مردم از همه جا، از سالهای نوری آنورتر میآیند که این چیزها را تجربه کنند.»
زنی پرسید: «عشق هم؟»
پیلهور با ملایمت گفت: «پس چه دخترم، زمین تنها جای کهکشان است که هنوز عشق دارد! دیترویت ۲ و ۳ امتحانش کردند و دیدند خیلی گران درمیآید، خوب، آْلاناییها هم دیدند که ثبات اجتماعی را برهم میزند و هنوز هم فرصت نشده که به موراشا یا دورن ۵ واردش کنند. ولی گفتم که، حرفهی زمین مسایل غیر عملی است و از آن پول در میآورند.»
کشاورزی هیکلی پرسید: «پول؟»
«چرا که نه. زمین پیر است، منابع معدنیاش تمام شدهاند و مزارعش بایر افتادهاند. دیگر مهاجرنشینهایش هم مستقل شدهاند و پرند از آدمهای متین و موقر مثل خود شما که در عوض محصولاتشان پول میخواهند. خوب پس زمین پیر، به جز با این چیزهای غیر ضروری که به زندگی ارزش زنده بودن میدهند، با چه چیزی میتواند معامله کند؟»
سیمون پرسید: «تو روی زمین عاشق شده بودی؟»
دستفروش با تلخی خاصی در صدایش جواب داد: «بودم ... عاشق بودم، حالا هم سفر میکنم. خوب، رفقا این کتابها ...»
سیمون کتاب شعری قدیمی را به قیمتی گزاف خرید و همچنان که آن را میخواند، رؤیای شور عشق زیر نور مهتاب مجنون، تلألو پرتو سپیدهدم بر لبان تفتهی عشقبازان، بدنهای درهم و شوریدهی عشق و کر از غرش خیزابهها روی ساحل تاریک دریا را میدید.
فقط هم روی زمین میشد از این کارها کرد! چون، همان طور که دستفروش گفته بود فرزندان زمین که همه این سو و آنسوی کهکشان پخش شده بودند، سخت درگیر نبرد برای امرار معاش از خاک بیگانه بودند. گندم و ذرت روی کازانگا عمل میآمد، کارخانهها هم روی دیترویت ۲ و ۳ رشد میکردند. ماهیگیران آلانا نقل مجالس کمربند ستارهای جنوبی بودند، موراشا هم پر از جانوران خطرناک بود و کلی هم صحرای نامسکون روی دورن ۵ مانده بود که باید فتح میشد. همهی اینها هم کاملاً و دقیقاً همان طوری بودند که باید باشند.
اما جهانهای تازه سر حساب و کتاب ، مطابق طرح و نقشه و در کمال خود سترون بودند. چیزی این وسط در مرزهای دوردست فضا از دست رفته بود و امروز تنها زمین بود که عشق را میشناخت.
پس سیمون کار کرد و پسانداز کرد و خیالپردازی کرد. در بیست و نه سالگی مزرعهاش را فروخت، همهی پیراهنهای تمیزش را در یک کیف دستی محکم و بادوام جا داد، بهترین لباسش را با جفتی کفش پیادهروی خرکار پوشید و از فرودگاه شهر اصلی کازانگا سوار شد.
بالاخره به زمین آمده بود، جایی که رؤیاهایش باید به حقیقت میپیوست، چون که اینجا بر ضد ناکامی قانون داشتند.
به سرعت روند معمول اداری در فرودگاه نیویورک را طی کرد و با قطار زیرزمینی به میدان تایمز رفت. وقتی آنجا از زیرزمین بیرون آمد، نور چشمهایش را میزد. کیفش را محکم چسبیده بود، چون چشمش را از کیفقاپها، جیببرها، کفزنها و دیگر سکنهی شهر ترسانده بودند.
وقتی دور و برش را با نگاه میکاوید، نفسش از شگفتی بند آمده بود.
اولین چیزی که او را تحتتاثیر قرار داد، ردیف بیانتهای تئاترها و سینماها بود که در دیوارشان پر از آگهیهای دوبعدی، سهبعدی یا چهاربعدی، طبق ترجیح ناظر، بود. و چه آگهیها و جاذبههایی!
سمت راستش اعلانی پارچهای آویزان بود که رویش نوشته بود: شهوترانی در ونوس! مستندی از فرآیند آمیزش بین ساکنان جهنم سبز! مبهوت کننده! رسواگرانه! افشاگرانه!
میخواست تو برود، اما آن طرفتر یک فیلم جنگی بود. بیلبورد نعره میزد: جنگآوران خورشید! تقدیم به رزمجویان بیباک کشتیهای فضایی! و کمی پایینتر تصویری بود که میگفت: نبرد تارزان با غولهای زحل! یادش آمد که قبلاً دربارهی تارزان خوانده که یکی از قهرمانان باستانی نژاد زمین بوده است.
همهاش اعجاببرانگیز بود، کلی چیزهای دیگر هم بود! مغازههای کوچکی دید که غذاهای هر دنیایی را که بخواهی داشتند، به خصوص غذاهای محلی زمینی مثل پیتزا، هاتداگ، اسپاگتی و دلمه. مغازههایی هم بود که لباسهای مازاد نیروهای فضایی زمین را میفروختند و مغازههایی دیگر که انگار فقط و فقط مشروب میفروختند.
سیمون مانده بود که اول چه کند. بعد ناگهان از پشت سرش صدای تقتق ممتد رگبار شلیک تفنگ شنید و برگشت.
یک سالن تیراندازی بود، یک جای دراز و کمعرض که رنگ روشن خورده بود و درش هم یک پیشخوان بود که ارتفاعش به کمر میرسید. مسوول سالن که مردی چاق و سبزه بود و روی چانهاش هم یک خال سیاه گوشتی داشت، روی چهارپایهای بلند نشسته بود و به سیمون لبخند میزد.
«میخواهی یک امتحانی بکنی؟»
سیمون جلو رفت و دید به جای هدفهای معمولی، چهار زن تقریباً بیلباس ته سالن روی صندلیهایی پر از جای گلوله نشستهاند. روی پیشانی و بالای هر یک از سینههای آنها یک علامت هدف کوچک کشیده بودند.
سیمون پرسید: «یعنی با فشنگ واقعی شلیک میکنید؟»
مسئول جواب داد: «البته! توی زمین تبلیغات دروغ ممنوع است، قانون داریم. هم فشنگها راستکیاند و هم این دخترها. بیا جلو و یکی را بزن.»
یکی از زنها صدا زد: «یالا ورزشکار! شرط میبندم نمیتوانی مرا بزنی!»
یکی دیگر جیغ زد: «این حتا نمیتواند یک کشتی فضایی را بزند!»
دیگری داد زد: «حتماً میتواند! زودباش ورزشکار!»
سیمون پیشانیاش را مالید و سعی کرد متعجب به نظر نرسد. بالاخره اینجا زمین بود و هر چیزی تا وقتی بازدهی تجاری داشته باشد، مجاز بود.
پرسید: «جایی هم هست که به مردان تیراندازی کنند؟»
مسوول گفت: «آری. ولی تو که آدم منحرفی نیستی، ... یا هستی؟»
«معلوم است که نه!»
«زمینی نیستی؟»
«نه. از کجا فهمیدی؟»
«از لباست. همیشه به لباس مردم دقت کن.»