AreZoO
24th October 2010, 05:46 PM
کنی
نوشته: رابرت شکلی
برگردان: محمد حاج زمان
کنی [1] و بقیه مردم در انبار فضاپیمایی بودند که سفر طولانی خود را در میان فضا ادامه میداد. حدود یک صد نفری که برهنه و عریان، به شکل تودهای بزرگ در انبار فضاپیما در هم لولیده بودند. نه این که جا کم باشد؛ انبار فضاپیما بسیار وسیع بود. وقتی مردم کاری برای انجام دادن نداشتند، خوش داشتند همگی در هم بلولند و به گونهای لذتبخش روی یکدیگر دراز بکشند. مردم این کار را بیش از مطالعه یا بازیهای کامپیوتری – مهارتهایی که با دشواری و به صورت تجربی از اربابان آموخته بودند– دوست داشتند. ترجیح میدادند همان طور که در لابهلای هم چنبره زدهاند و گهگاه نواحی محرک احساس جنسیشان به طرزی لذت بخش تماس مییافت و گهگاهی هم کم و بیش تماس مییافت، دراز بکشند.
از آن روز تقریباً فراموش شدهای که اربابان آنها را به درون فضاپیما هدایت کردند، مردم جدا از خوردن، خوابیدن، و دفع مواد زاید، در این حالت در هم لولیده دراز کشیده بودند.
اما حالا چیزی عوض شده بود. کنی سرش را بالا آورد و فریاد زد: «من یک چیزی حس میکنم!»
دیگران نگاهی انداختند و از رخوت به در آمدند. معمولاً کنی اولین کسی بود که چیزها را تشخیص میداد، ولی حالا همه آن چیز را حس کرده بودند.
«آره! چی هست؟»
«یک سیاره است! من یک سیاره رو حس میکنم!»
فرود بر سیاره! بالاخره! درست همان طور که اربابان وعده کرده بودند!
در یک آن، مردم از رخوت شهوانی خود برخاستند. خوشی بیکاری طولانی فراموش شد و مردم از لابهلای هم بیرون آمدند، به پا خاستند، شروع به جنب و جوش در اطراف کردند و به پچپچ با یکدیگر پرداختند. بالاخره یک سیاره! پایان انتظار طولانی آنان، پایان سفر بیپایان آنان! حالا همه میتوانستند محل جدید را که در پیش روی آنان، از میان ظلمت سترون فضا پدیدار میگشت، حس کنند.
کنی گفت: «باید برم پیش کاپیتان! باید بفهمم چه وقت جستجو رو شروع میکنیم!»
بقیه به نشانهی موافقت سر تکان دادند. تا آن زمان به ذهنشان خطور نکرده بود به دیدن کاپیتان بروند. آنان گمان میکردند کاپیتان هر وقت تصمیم بگیرد، هر وقت که باقی کارهای مهمترش را انجام داده باشد، به نزد آنان خواهد آمد. اما البته، حق با کنی بود.
کنی فردی بلند، لاغر، با موهای سرخ متمایل به خرمایی و در آغاز جوانی بود. دریچه را گشود و به درون راهرو قدم گذاشت. راهرویی طولانی که روشنایی یکنواختی داشت. در گوشه و کنار علامتهایی بود که مسیر اتاق افسران را نشان میداد. کنی شروع به راه رفتن کرد، اما به زودی قدمهایش را تند کرد و بعد شروع به دویدن کرد، چرا که روز بزرگ سرانجام از راه رسیده بود.
وارد آسانسوری شد، دکمهای را فشار داد و منتظر ماند و در همان حال، بیصبرانه بالا و پایین میپرید. درها باز شدند. کنی لحظهای درنگ کرد، در این فکر بود آیا باید قبل از دیدن کاپیتان لباس بپوشد یا نه؟ ولی کسی به او نگفته بود باید این کار را بکند. مردم زحمت پوشیدن لباس را به خود نمیدادند، مگر این که دلیلی داشته باشند. و درون فضاپیما، با وجود دمای یکنواخت، به نظر نمیرسید دلیلی برای این کار وجود داشته باشد.
راهروی دیگری را طی کرد و بعد، در مقابل دری بود که به اتاق کاپیتان منتهی میشد. کنی مکثی کرد، نفس عمیقی کشید، –این لحظه بزرگی بود– سپس در را باز کرد و به درون پا گذاشت. تنها بعد از این که وارد شد به ذهنش خطور کرد شاید باید قبل از وارد شدن در میزد.
کاپیتان و دیگر افسران سفینه در مقابل صفحات نمایش نشسته و آن چنان محو تماشا بودند که در ابتدا متوجه حضور کنی نشدند. آنها مشغول بازی کردن یکی از بازیهای کامپیوتری بودند که در سیاره وطنشان به شدت طرفدار داشت. کنی در اتاق منتظر ماند تا کسی متوجهاش شود. میتوانست سیاره را از میان درگاه اصلی ببیند. سیارهای بود سبز و آبی، که در پیش روی آنان جلو میآمد. تجهیزات خودکار داشتند فضاپیما را برای فرودی امن آماده میکردند، ولی هنوز هم کسی توجهی نداشت تا این که کنی بالاخره گفت: «هی، کسی نمیخواد من یک کاری بکنم؟»
کاپیتان گفت: «چی؟» کاپیتان اربابی کوتاه قد، رنگپریده و استخوانی بود. سری بزرگ و چشمانی ورقلمبیده داشت. ضمن پلک زدن سرش را بلند کرد. بازیاش، او را در خلسهای عمیق فرو برده بود و خلسه داشت به خوبی پیش میرفت. کاپیتان با تأسف اجازه داد هوشیاری غرق شدهاش دوباره در سطح «اکنون» شناور شود. «اکنون» خستگی ناپذیر، «اکنون» یأسبرانگیز.
کنی گفت: «ما به محل جدید رسیدیم.»
کاپیتان نگاهی به تجهیزاتش انداخت، از درگاه نظری به بیرون افکند و گفت: «بله، رسیدیم.»
«در حقیقت ما فرود اومدیم.»
کاپیتان گفت: «رویه معمول و همیشگی.»
«فکر میکنم الان وقتش هست که مثل همیشه مرحله کاوش شروع بشه.»
«ببخشید، متوجه نشدم.»
«شما که خودتون میدونید قربان. هدف مأموریت ما. فهمیدن این که آیا این سیاره از گونههای حیاتی مردم و اربابان پشتیبانی میکنه یا نه.»
کاپیتان گفت: «آه، بله. هدف اصلی. برای یک لحظه فراموش کرده بودم. این ادراکات بزرگ در حقیقتستان لحظه چه آسان گم میشوند! کاوش یک سیاره جدید! البته! چقدر مهم! و با این وجود، وقتی به این مسأله فکر میکنی، میبینی چقدر مضحکه.»
کاپیتان به سمت دیگر خدمه کشتی که بر روی تختهای کاهش سرعت دراز کشیده بودند برگشت.
«ماندراگان! دکستر! رسیدیم.»
ماندراگان [2] کوتاه و رنگ پریده و استخوانی بود. او هم سری بزرگ مانند کاپیتان داشت. ماندراگان خوابآلود تکانی خورد و گفت: «داشتم چه رویای بسیار شگفتانگیزی میدیدم! مجبوریم همین الان بریم سراغ این کار؟»
کاپیتان گفت: «رویاها باشه برای بعد، الان وقت کاوش است.»
دکستر [3]، دیدهبان سفینه، اندکی از کاپیتان و ماندراگان بلندتر بود، اما بسیار شبیه آنان به نظر میرسید.
ماندرگان گفت: «اگر از من میپرسی، یه مشت مزخرفه. دنیاهای جدید، واقعاً که! این بدیهی نیست که اکتشاف واقعی باید متوجه شگفتیهای نفسمان باشد، نه در میان ابتذال دنیای بیرونی؟»
کاپیتان گفت: «کاملاً درسته! اما ما باید شوق و لذت خویشتننگری و فلسفهی سرگردان رو رها و در زمان حال حضور پیدا کنیم. آقایان، ما به مقصد رسیدهایم!»
کنی فریاد زد: «هورا!» و در جای خودش در هوا پشتکی زد و روی پاهایش فرود آمد.
کاپیتان گفت: «کنی، این کار برای چی بود؟»
«یک جور اظهار خوشی بود، ارباب.»
نوشته: رابرت شکلی
برگردان: محمد حاج زمان
کنی [1] و بقیه مردم در انبار فضاپیمایی بودند که سفر طولانی خود را در میان فضا ادامه میداد. حدود یک صد نفری که برهنه و عریان، به شکل تودهای بزرگ در انبار فضاپیما در هم لولیده بودند. نه این که جا کم باشد؛ انبار فضاپیما بسیار وسیع بود. وقتی مردم کاری برای انجام دادن نداشتند، خوش داشتند همگی در هم بلولند و به گونهای لذتبخش روی یکدیگر دراز بکشند. مردم این کار را بیش از مطالعه یا بازیهای کامپیوتری – مهارتهایی که با دشواری و به صورت تجربی از اربابان آموخته بودند– دوست داشتند. ترجیح میدادند همان طور که در لابهلای هم چنبره زدهاند و گهگاه نواحی محرک احساس جنسیشان به طرزی لذت بخش تماس مییافت و گهگاهی هم کم و بیش تماس مییافت، دراز بکشند.
از آن روز تقریباً فراموش شدهای که اربابان آنها را به درون فضاپیما هدایت کردند، مردم جدا از خوردن، خوابیدن، و دفع مواد زاید، در این حالت در هم لولیده دراز کشیده بودند.
اما حالا چیزی عوض شده بود. کنی سرش را بالا آورد و فریاد زد: «من یک چیزی حس میکنم!»
دیگران نگاهی انداختند و از رخوت به در آمدند. معمولاً کنی اولین کسی بود که چیزها را تشخیص میداد، ولی حالا همه آن چیز را حس کرده بودند.
«آره! چی هست؟»
«یک سیاره است! من یک سیاره رو حس میکنم!»
فرود بر سیاره! بالاخره! درست همان طور که اربابان وعده کرده بودند!
در یک آن، مردم از رخوت شهوانی خود برخاستند. خوشی بیکاری طولانی فراموش شد و مردم از لابهلای هم بیرون آمدند، به پا خاستند، شروع به جنب و جوش در اطراف کردند و به پچپچ با یکدیگر پرداختند. بالاخره یک سیاره! پایان انتظار طولانی آنان، پایان سفر بیپایان آنان! حالا همه میتوانستند محل جدید را که در پیش روی آنان، از میان ظلمت سترون فضا پدیدار میگشت، حس کنند.
کنی گفت: «باید برم پیش کاپیتان! باید بفهمم چه وقت جستجو رو شروع میکنیم!»
بقیه به نشانهی موافقت سر تکان دادند. تا آن زمان به ذهنشان خطور نکرده بود به دیدن کاپیتان بروند. آنان گمان میکردند کاپیتان هر وقت تصمیم بگیرد، هر وقت که باقی کارهای مهمترش را انجام داده باشد، به نزد آنان خواهد آمد. اما البته، حق با کنی بود.
کنی فردی بلند، لاغر، با موهای سرخ متمایل به خرمایی و در آغاز جوانی بود. دریچه را گشود و به درون راهرو قدم گذاشت. راهرویی طولانی که روشنایی یکنواختی داشت. در گوشه و کنار علامتهایی بود که مسیر اتاق افسران را نشان میداد. کنی شروع به راه رفتن کرد، اما به زودی قدمهایش را تند کرد و بعد شروع به دویدن کرد، چرا که روز بزرگ سرانجام از راه رسیده بود.
وارد آسانسوری شد، دکمهای را فشار داد و منتظر ماند و در همان حال، بیصبرانه بالا و پایین میپرید. درها باز شدند. کنی لحظهای درنگ کرد، در این فکر بود آیا باید قبل از دیدن کاپیتان لباس بپوشد یا نه؟ ولی کسی به او نگفته بود باید این کار را بکند. مردم زحمت پوشیدن لباس را به خود نمیدادند، مگر این که دلیلی داشته باشند. و درون فضاپیما، با وجود دمای یکنواخت، به نظر نمیرسید دلیلی برای این کار وجود داشته باشد.
راهروی دیگری را طی کرد و بعد، در مقابل دری بود که به اتاق کاپیتان منتهی میشد. کنی مکثی کرد، نفس عمیقی کشید، –این لحظه بزرگی بود– سپس در را باز کرد و به درون پا گذاشت. تنها بعد از این که وارد شد به ذهنش خطور کرد شاید باید قبل از وارد شدن در میزد.
کاپیتان و دیگر افسران سفینه در مقابل صفحات نمایش نشسته و آن چنان محو تماشا بودند که در ابتدا متوجه حضور کنی نشدند. آنها مشغول بازی کردن یکی از بازیهای کامپیوتری بودند که در سیاره وطنشان به شدت طرفدار داشت. کنی در اتاق منتظر ماند تا کسی متوجهاش شود. میتوانست سیاره را از میان درگاه اصلی ببیند. سیارهای بود سبز و آبی، که در پیش روی آنان جلو میآمد. تجهیزات خودکار داشتند فضاپیما را برای فرودی امن آماده میکردند، ولی هنوز هم کسی توجهی نداشت تا این که کنی بالاخره گفت: «هی، کسی نمیخواد من یک کاری بکنم؟»
کاپیتان گفت: «چی؟» کاپیتان اربابی کوتاه قد، رنگپریده و استخوانی بود. سری بزرگ و چشمانی ورقلمبیده داشت. ضمن پلک زدن سرش را بلند کرد. بازیاش، او را در خلسهای عمیق فرو برده بود و خلسه داشت به خوبی پیش میرفت. کاپیتان با تأسف اجازه داد هوشیاری غرق شدهاش دوباره در سطح «اکنون» شناور شود. «اکنون» خستگی ناپذیر، «اکنون» یأسبرانگیز.
کنی گفت: «ما به محل جدید رسیدیم.»
کاپیتان نگاهی به تجهیزاتش انداخت، از درگاه نظری به بیرون افکند و گفت: «بله، رسیدیم.»
«در حقیقت ما فرود اومدیم.»
کاپیتان گفت: «رویه معمول و همیشگی.»
«فکر میکنم الان وقتش هست که مثل همیشه مرحله کاوش شروع بشه.»
«ببخشید، متوجه نشدم.»
«شما که خودتون میدونید قربان. هدف مأموریت ما. فهمیدن این که آیا این سیاره از گونههای حیاتی مردم و اربابان پشتیبانی میکنه یا نه.»
کاپیتان گفت: «آه، بله. هدف اصلی. برای یک لحظه فراموش کرده بودم. این ادراکات بزرگ در حقیقتستان لحظه چه آسان گم میشوند! کاوش یک سیاره جدید! البته! چقدر مهم! و با این وجود، وقتی به این مسأله فکر میکنی، میبینی چقدر مضحکه.»
کاپیتان به سمت دیگر خدمه کشتی که بر روی تختهای کاهش سرعت دراز کشیده بودند برگشت.
«ماندراگان! دکستر! رسیدیم.»
ماندراگان [2] کوتاه و رنگ پریده و استخوانی بود. او هم سری بزرگ مانند کاپیتان داشت. ماندراگان خوابآلود تکانی خورد و گفت: «داشتم چه رویای بسیار شگفتانگیزی میدیدم! مجبوریم همین الان بریم سراغ این کار؟»
کاپیتان گفت: «رویاها باشه برای بعد، الان وقت کاوش است.»
دکستر [3]، دیدهبان سفینه، اندکی از کاپیتان و ماندراگان بلندتر بود، اما بسیار شبیه آنان به نظر میرسید.
ماندرگان گفت: «اگر از من میپرسی، یه مشت مزخرفه. دنیاهای جدید، واقعاً که! این بدیهی نیست که اکتشاف واقعی باید متوجه شگفتیهای نفسمان باشد، نه در میان ابتذال دنیای بیرونی؟»
کاپیتان گفت: «کاملاً درسته! اما ما باید شوق و لذت خویشتننگری و فلسفهی سرگردان رو رها و در زمان حال حضور پیدا کنیم. آقایان، ما به مقصد رسیدهایم!»
کنی فریاد زد: «هورا!» و در جای خودش در هوا پشتکی زد و روی پاهایش فرود آمد.
کاپیتان گفت: «کنی، این کار برای چی بود؟»
«یک جور اظهار خوشی بود، ارباب.»