AreZoO
24th October 2010, 05:34 PM
شهروندی در فضا
نوشته: رابرت شکلی
برگردان: شیرین سادات صفوی
بازبینی و ویرایش:سارا حسین پور کهواز
ویرایش نهایی: مهدی بنواری
===
من الان واقعاً توی دردسر افتادهام، دردسری بدتر از آن چه همیشه فکر میکردم ممکن باشد. کمی توضیح دادن این که چطور از این آشفته بازار سر درآوردهام، مشکل است؛ پس شاید بهتر باشد همه چیز را از اول تعریف کنم.
از همان سال ۱۹۹۱ که از مدرسهی بازرگانی فارغالتحصیل شدم، شغل خوبی به عنوان سوارکنندهی سوپاپهای اسفنیکس در خط تولید سفینهی استارلینگ داشتهام. من واقع آن سفینههای گنده را که به سمت سیگنوس یا آلفاقنطورس یا کلی جاهای دیگر که در اخبار میگفت، میخروشیدند از ته دل دوست داشتم. مرد جوانی بودم با آیندهای روشن. دوستانی داشتم. حتا با چندتایی دختر هم آشنا بودم.
اما اینها کافی نبود.
شغلم خوب بود، ولی من نمیتوانستم در حالی که دوربینهای مخفی روی دستانم تمرکز کرده بودند کارم را درست انجام دهم. نه این که به خود دوربینها اهمیتی دهم، نه؛ موضوع صدای وزوزی بود که آنها از خودشان در میآوردند. نمیتوانستم تمرکز کنم.
به بخش حراست داخلی شکایت کردم. به آنها گفتم ببینید، چرا به من هم مثل همه از آن دوربینهای جدید و بیصدا نمیدهید؟ ولی آنها سرشان شلوغتر از آن بود که کاری انجام دهند.
تازه کلی چیزهای دیگر هم بودند که روی اعصابم میرفتند. مثل نوار ضبط کنندهی درون تلویزیونم؛ اف.بی.آی آن را درست تنظیم نکرده بود و به همین خاطر هم تمام شب وزوز میکرد. صدها بار شکایت کردم. به آنها گفتم ببینید، ضبط کنندهی هیچکس دیگری اینقدر وزوز نمیکند. چرا مال من؟ ولی آنها در عوض همیشه نطقی درباره پیروزی در جنگ سرد و این که چرا نمیتوانند رضایت همه را جلب کنند، تحویلم میدادند.
چیزهایی از این دست باعث بوجود آمدن حس حقارت در هر کسی میشود. گمان میکردم برای دولتم مهم نیستم.
برای مثال، جاسوس من را در نظر بگیرید. من یک مظنون 18-d بودم – درست همرتبهی معاون رئیس جمهور- و این به من حق داشتن یک مراقبت پاره وقت را میداد. ولی جاسوس مخصوص من میبایست حس کرده باشد که هنرپیشهی سینماست؛ چون همیشه یک کت بارانی چرک میپوشید و کلاهی لبه پهن را تا روی چشمهایش پایین میکشید.
او از آن مدلهای لاغر و عصبی بود که چون میترسید من را گم کند، عملاً پا جا پای من میگذاشت. خوب، به هر حال سعی او این بود که کارش را درست انجام دهد. جاسوسی یک حرفهی رقابتی است و کمکی هم جز ابراز تأسف از این که خیلی بد انجامش میداد از دست من بر نمیآمد. ولی این که به او ربطی داشته باشم شرمآور بود. هر وقت دوستانم مرا با او که درست پس گردنم نفس میکشید، میدیدند آنقدر میخندیدند که خودشان را خراب میکردند.
آنها میگفتند: «بیل، یعنی فقط همینقدر میارزی؟»
و دوست دخترهایم نیز فکر میکردند او چندشآور است.
طبیعتاً، من به کمیتهی تحقیق سنا رفتم و گفتم ببینید، چرا نمیتوانید یک جاسوس حرفهای به من بدهید؟ شبیه همانهایی که دوستانم دارند؟
آنها گفتند حالا ببینند چه میشود، ولی فهمیدم که آنقدر اهمیت ندارم که ارزشی برای حرفم قائل شوند.
تمام این مسایل جزیی بود که طاقتم را برید. سر وقت هر روانشناسی هم که بروید خواهد گفت آدم با چیزهای کوچک هم ممکن است به سرش بزند و لازم نیست حتماً آسمان به زمین بیاید که آدم دیوانه شود. من از این که نادیده گرفته میشدم ناراحت بودم، ناراحت بودم از این که داشتم فراموش میشدم.
آن وقت بود که شروع کردم به فکر کردن دربارهی فضای بیانتها. آن بیرون، میلیاردها مایل مربع از هیچی وجود داشت که ستارگانی بیشمار آن را نقطهنقطه کرده بودند. برای هر مرد، زن و بچهای، به تعداد کافی سیارهی زمینواره وجود داشت. باید برای من هم جایی میبود.
یک فهرست ستارگان کیهان و یک راهنمای کهکشانی پارهپاره خریدم. کتاب کشند جاذبه و جداول راهنمای بینستارهای را مطالعه کردم و سرانجام پی بردم که دیگر به اندازهای که ممکن است بتوانم بفهمم فهمیدهام و به نظرم اصلاً چیز دیگری توی مخم نمیرفت!
تمام پساندازم پای یک سفینه «استار کلیپر» کهنه رفت. از لای درزهای این عتیقه، اکسیِژن نشت میکرد. یک رآکتور اتمی نازک نارنجی داشت و آن دستگاه راهانداز جهش فضایی ممکن بود آدم را به هر جایی پرتاب کند. خطرناک بود، اما تنها حیاتی که در معرض خطر قرار میگرفت، زندگی خودم بود. حداقل، من اینطوری فکر میکردم.
بنابراین پاسپورتم را گرفتم، مجوز آبی و مجوز قرمز و چندین و چند مجوز دیگر و واکسن بیماریهای فضایی و اسناد سوءپیشینه را جور کردم. سرکار، حقوق آخرین روزم را تسویه کردم و برای دوربینها دست تکان دادم. در آپارتمان لباسهایم را جمع کردم و با ضبط کنندهها خداحافظی کردم. در خیابان، با جاسوس بیچارهام دست دادم و برایش آرزوی موفقیت کردم. تمام پلهای پشت سرم را خراب کردم.
تنها چیزی که باقی مانده بود، مجوز ترخیص نهایی بود. به همینخاطر با سرعت به ادارهی مجوز ترخیص نهایی رفتم. کارمندی با دستان سفید و پوستی برنزه از لامپ آفتاب، شکاکانه نگاهم کرد و پرسید: «میخواین کجا برین؟»
جواب دادم: «به فضا.»
«البته. اما کجای فضا؟»
گفتم: «هنوز نمیدونم. فقط فضا؛ فضای بیانتها؛ فضای آزاد.»
کارمند از روی خستگی آهی کشید و گفت: «اگر یه مجوز میخواین، باید روشنتر از این بگین. شما میخواین ساکن یک سیاره تو فضای آمریکا باشین؟ یا میخواین به فضای انگلستان مهاجرت کنید؟ یا فضای هلند؟ یا فضای فرانسه؟»
گفتم: «نمیدونستم فضا هم میتونه صاحب داشته باشه.»
او با پوزخندی عاقل اندر سفیه گفت: «پس با زمان پیش نمیرین! ایالات متحده مدعی تمام فضای مابین مختصات 2xa و d2b شده. البته به جز یه بخش کوچیک و کم اهمیت که مورد ادعای مکزیکه. اتحاد جماهیر شوروی صاحب مختصات 3db تا lo2 است؛ میتونم بهتون اطمینان بدم که یه منطقهی متروکه است. بعدش هم قطعهی بلژیکه، قطعهی چین، قطعهی سریلانکا، قطعهی نیجریه...»
او را متوقف کردم و پرسیدم: «فضای آزاد کجاست؟»
«وجود نداره.»
«اصلاً وجود نداره؟ خطوط گستردهی سرحدات تا کجا کشیده شده؟»
با افتخار گفت: «تا بینهایت.»
برای لحظهای خشکم زد. هرگز فکرش را هم نمیکردم ممکن باشد که هر ذره از فضای بیکران، صاحبدار باشد. ولی نسبتاً طبیعی بود. به هرحال، بالاخره یک کسی باید تصاحبش میکرد.
گفتم: «میخواهم به فضای آمریکا بروم.»
در آن لحظه احساس نکردم اهمیتی داشته باشد. اما خیلی زود عکسش ثابت شد.
کارمند با ترشرویی سری تکان داد. او سابقهام تا سن پنج سالگی را بررسی کرد – بررسی مدارک قدیمیتر احمقانه بود- و مجوز نهایی را به دستم داد.
پایگاه فضایی، سفینهام را از نوک دماغه تا دم برونریزها سرویس کرده بود و من بدون این که حتا یک لوله بترکد، گریز را پیش بردم. تا زمانی که زمین رفتهرفته به یک نقطهی ریز تبدیل شد و پشت سرم ناپدید گشت، احساس نکردم که تنها هستم.
پنجاه ساعت بعد، داشتم یک بازدید عادی از انبارها به عمل میآوردم که دیدم یکی از بستههای سبزیجاتم، شبیه باقی بستهها نیست. با بازکردن بسته، به جای پنجاه کیلو سیبزمینی که باید آنجا بود، یک دختر پیدا کردم.
یک مسافر قاچاق. با دهانی باز به او خیره شدم.
او گفت: «خوب ... کمک میکنی بیام بیرون؟ یا شاید هم میخوای دوباره بسته رو ببندی و هرچی رو که دیدی فراموش کنی؟»
به او کمک کردم تا بیرون بیاید. گفت: «سیبزمینیهات خیلی قلمبه سلمبهاند.»
عین همین جمله را میتوانستم درمورد خودش بگویم، البته از دیدهی تحسین. دختری قلمی بود، ولی نه در همه قسمتها، با موهایی به رنگ بلوند قرمز؛ به رنگ شعله آتش یک جت، صورتی جسور و لکهلکه از کثیفی و چشمان متفکر آبی رنگ. روی زمین، با اشتیاق ده مایل پیادهروی میکردم تا او را ببینم. در فضا، اینقدرها مطمئن نبودم.
پرسید: «میشه یه چیزی واسه خوردن بهم بدی؟ از زمانی که از زمین راه افتادیم، فقط هویج خام خوردهام.»
برایش ساندویچی درست کردم. در حالی که غذا میخورد پرسیدم: «اینجا چیکار میکنی؟»
او با دهانی پر گفت: «تو که درک نمیکنی.»
«معلومه که درک میکنم.»
او به سمت پنجرهی سفینه رفت و به منظرهی ستارگان – بیشترشان ستارگان آمریکایی بودند – که در میان خلاء فضای آمریکا میدرخشیدند، خیره شد.
گفت: «میخواستم آزاد باشم.»
«ه؟»
با خستگی روی تخت سفری من فرو رفت و به آهستگی گفت: «فکر کنم اسمم رو بذاری احساساتی. من از اون نوع احمقهایی هستم که تو شبهای تاریک برای خودشون شعر میخونند و جلوی یه مجسمه کوچولوی مضحک، به گریه میافتند. برگهای زرد پاییزی من را به لرزه میاندازن و قطرات شبنم روی علفزاری سبز، به نظرم مثل اشکهای زمین میرسه. روانپزشکم که میگه ترشی نخورم یه چیزی میشم.»
چشمانش را با خستگی بست، میتوانستم درک کنم. ایستادن در یک بسته سیبزمینی برای پنجاه ساعت حسابی انسان را از پا در میآورد.
گفت: «زمین افسردهام میکرد. نمیتونستم تحمل کنم ... طبقهبندی، انضباط، محرومیت، جنگ سرد، جنگ داغ، همه چیز! میخواستم بتونم تو هوای آزاد بزنم زیر خنده، میون علفزارها بدوم، بدون مزاحمت میون جنگلهای تاریک قدم بزنم، آواز بخونم ...»
«ولی چرا من رو انتخاب کردی؟»
نوشته: رابرت شکلی
برگردان: شیرین سادات صفوی
بازبینی و ویرایش:سارا حسین پور کهواز
ویرایش نهایی: مهدی بنواری
===
من الان واقعاً توی دردسر افتادهام، دردسری بدتر از آن چه همیشه فکر میکردم ممکن باشد. کمی توضیح دادن این که چطور از این آشفته بازار سر درآوردهام، مشکل است؛ پس شاید بهتر باشد همه چیز را از اول تعریف کنم.
از همان سال ۱۹۹۱ که از مدرسهی بازرگانی فارغالتحصیل شدم، شغل خوبی به عنوان سوارکنندهی سوپاپهای اسفنیکس در خط تولید سفینهی استارلینگ داشتهام. من واقع آن سفینههای گنده را که به سمت سیگنوس یا آلفاقنطورس یا کلی جاهای دیگر که در اخبار میگفت، میخروشیدند از ته دل دوست داشتم. مرد جوانی بودم با آیندهای روشن. دوستانی داشتم. حتا با چندتایی دختر هم آشنا بودم.
اما اینها کافی نبود.
شغلم خوب بود، ولی من نمیتوانستم در حالی که دوربینهای مخفی روی دستانم تمرکز کرده بودند کارم را درست انجام دهم. نه این که به خود دوربینها اهمیتی دهم، نه؛ موضوع صدای وزوزی بود که آنها از خودشان در میآوردند. نمیتوانستم تمرکز کنم.
به بخش حراست داخلی شکایت کردم. به آنها گفتم ببینید، چرا به من هم مثل همه از آن دوربینهای جدید و بیصدا نمیدهید؟ ولی آنها سرشان شلوغتر از آن بود که کاری انجام دهند.
تازه کلی چیزهای دیگر هم بودند که روی اعصابم میرفتند. مثل نوار ضبط کنندهی درون تلویزیونم؛ اف.بی.آی آن را درست تنظیم نکرده بود و به همین خاطر هم تمام شب وزوز میکرد. صدها بار شکایت کردم. به آنها گفتم ببینید، ضبط کنندهی هیچکس دیگری اینقدر وزوز نمیکند. چرا مال من؟ ولی آنها در عوض همیشه نطقی درباره پیروزی در جنگ سرد و این که چرا نمیتوانند رضایت همه را جلب کنند، تحویلم میدادند.
چیزهایی از این دست باعث بوجود آمدن حس حقارت در هر کسی میشود. گمان میکردم برای دولتم مهم نیستم.
برای مثال، جاسوس من را در نظر بگیرید. من یک مظنون 18-d بودم – درست همرتبهی معاون رئیس جمهور- و این به من حق داشتن یک مراقبت پاره وقت را میداد. ولی جاسوس مخصوص من میبایست حس کرده باشد که هنرپیشهی سینماست؛ چون همیشه یک کت بارانی چرک میپوشید و کلاهی لبه پهن را تا روی چشمهایش پایین میکشید.
او از آن مدلهای لاغر و عصبی بود که چون میترسید من را گم کند، عملاً پا جا پای من میگذاشت. خوب، به هر حال سعی او این بود که کارش را درست انجام دهد. جاسوسی یک حرفهی رقابتی است و کمکی هم جز ابراز تأسف از این که خیلی بد انجامش میداد از دست من بر نمیآمد. ولی این که به او ربطی داشته باشم شرمآور بود. هر وقت دوستانم مرا با او که درست پس گردنم نفس میکشید، میدیدند آنقدر میخندیدند که خودشان را خراب میکردند.
آنها میگفتند: «بیل، یعنی فقط همینقدر میارزی؟»
و دوست دخترهایم نیز فکر میکردند او چندشآور است.
طبیعتاً، من به کمیتهی تحقیق سنا رفتم و گفتم ببینید، چرا نمیتوانید یک جاسوس حرفهای به من بدهید؟ شبیه همانهایی که دوستانم دارند؟
آنها گفتند حالا ببینند چه میشود، ولی فهمیدم که آنقدر اهمیت ندارم که ارزشی برای حرفم قائل شوند.
تمام این مسایل جزیی بود که طاقتم را برید. سر وقت هر روانشناسی هم که بروید خواهد گفت آدم با چیزهای کوچک هم ممکن است به سرش بزند و لازم نیست حتماً آسمان به زمین بیاید که آدم دیوانه شود. من از این که نادیده گرفته میشدم ناراحت بودم، ناراحت بودم از این که داشتم فراموش میشدم.
آن وقت بود که شروع کردم به فکر کردن دربارهی فضای بیانتها. آن بیرون، میلیاردها مایل مربع از هیچی وجود داشت که ستارگانی بیشمار آن را نقطهنقطه کرده بودند. برای هر مرد، زن و بچهای، به تعداد کافی سیارهی زمینواره وجود داشت. باید برای من هم جایی میبود.
یک فهرست ستارگان کیهان و یک راهنمای کهکشانی پارهپاره خریدم. کتاب کشند جاذبه و جداول راهنمای بینستارهای را مطالعه کردم و سرانجام پی بردم که دیگر به اندازهای که ممکن است بتوانم بفهمم فهمیدهام و به نظرم اصلاً چیز دیگری توی مخم نمیرفت!
تمام پساندازم پای یک سفینه «استار کلیپر» کهنه رفت. از لای درزهای این عتیقه، اکسیِژن نشت میکرد. یک رآکتور اتمی نازک نارنجی داشت و آن دستگاه راهانداز جهش فضایی ممکن بود آدم را به هر جایی پرتاب کند. خطرناک بود، اما تنها حیاتی که در معرض خطر قرار میگرفت، زندگی خودم بود. حداقل، من اینطوری فکر میکردم.
بنابراین پاسپورتم را گرفتم، مجوز آبی و مجوز قرمز و چندین و چند مجوز دیگر و واکسن بیماریهای فضایی و اسناد سوءپیشینه را جور کردم. سرکار، حقوق آخرین روزم را تسویه کردم و برای دوربینها دست تکان دادم. در آپارتمان لباسهایم را جمع کردم و با ضبط کنندهها خداحافظی کردم. در خیابان، با جاسوس بیچارهام دست دادم و برایش آرزوی موفقیت کردم. تمام پلهای پشت سرم را خراب کردم.
تنها چیزی که باقی مانده بود، مجوز ترخیص نهایی بود. به همینخاطر با سرعت به ادارهی مجوز ترخیص نهایی رفتم. کارمندی با دستان سفید و پوستی برنزه از لامپ آفتاب، شکاکانه نگاهم کرد و پرسید: «میخواین کجا برین؟»
جواب دادم: «به فضا.»
«البته. اما کجای فضا؟»
گفتم: «هنوز نمیدونم. فقط فضا؛ فضای بیانتها؛ فضای آزاد.»
کارمند از روی خستگی آهی کشید و گفت: «اگر یه مجوز میخواین، باید روشنتر از این بگین. شما میخواین ساکن یک سیاره تو فضای آمریکا باشین؟ یا میخواین به فضای انگلستان مهاجرت کنید؟ یا فضای هلند؟ یا فضای فرانسه؟»
گفتم: «نمیدونستم فضا هم میتونه صاحب داشته باشه.»
او با پوزخندی عاقل اندر سفیه گفت: «پس با زمان پیش نمیرین! ایالات متحده مدعی تمام فضای مابین مختصات 2xa و d2b شده. البته به جز یه بخش کوچیک و کم اهمیت که مورد ادعای مکزیکه. اتحاد جماهیر شوروی صاحب مختصات 3db تا lo2 است؛ میتونم بهتون اطمینان بدم که یه منطقهی متروکه است. بعدش هم قطعهی بلژیکه، قطعهی چین، قطعهی سریلانکا، قطعهی نیجریه...»
او را متوقف کردم و پرسیدم: «فضای آزاد کجاست؟»
«وجود نداره.»
«اصلاً وجود نداره؟ خطوط گستردهی سرحدات تا کجا کشیده شده؟»
با افتخار گفت: «تا بینهایت.»
برای لحظهای خشکم زد. هرگز فکرش را هم نمیکردم ممکن باشد که هر ذره از فضای بیکران، صاحبدار باشد. ولی نسبتاً طبیعی بود. به هرحال، بالاخره یک کسی باید تصاحبش میکرد.
گفتم: «میخواهم به فضای آمریکا بروم.»
در آن لحظه احساس نکردم اهمیتی داشته باشد. اما خیلی زود عکسش ثابت شد.
کارمند با ترشرویی سری تکان داد. او سابقهام تا سن پنج سالگی را بررسی کرد – بررسی مدارک قدیمیتر احمقانه بود- و مجوز نهایی را به دستم داد.
پایگاه فضایی، سفینهام را از نوک دماغه تا دم برونریزها سرویس کرده بود و من بدون این که حتا یک لوله بترکد، گریز را پیش بردم. تا زمانی که زمین رفتهرفته به یک نقطهی ریز تبدیل شد و پشت سرم ناپدید گشت، احساس نکردم که تنها هستم.
پنجاه ساعت بعد، داشتم یک بازدید عادی از انبارها به عمل میآوردم که دیدم یکی از بستههای سبزیجاتم، شبیه باقی بستهها نیست. با بازکردن بسته، به جای پنجاه کیلو سیبزمینی که باید آنجا بود، یک دختر پیدا کردم.
یک مسافر قاچاق. با دهانی باز به او خیره شدم.
او گفت: «خوب ... کمک میکنی بیام بیرون؟ یا شاید هم میخوای دوباره بسته رو ببندی و هرچی رو که دیدی فراموش کنی؟»
به او کمک کردم تا بیرون بیاید. گفت: «سیبزمینیهات خیلی قلمبه سلمبهاند.»
عین همین جمله را میتوانستم درمورد خودش بگویم، البته از دیدهی تحسین. دختری قلمی بود، ولی نه در همه قسمتها، با موهایی به رنگ بلوند قرمز؛ به رنگ شعله آتش یک جت، صورتی جسور و لکهلکه از کثیفی و چشمان متفکر آبی رنگ. روی زمین، با اشتیاق ده مایل پیادهروی میکردم تا او را ببینم. در فضا، اینقدرها مطمئن نبودم.
پرسید: «میشه یه چیزی واسه خوردن بهم بدی؟ از زمانی که از زمین راه افتادیم، فقط هویج خام خوردهام.»
برایش ساندویچی درست کردم. در حالی که غذا میخورد پرسیدم: «اینجا چیکار میکنی؟»
او با دهانی پر گفت: «تو که درک نمیکنی.»
«معلومه که درک میکنم.»
او به سمت پنجرهی سفینه رفت و به منظرهی ستارگان – بیشترشان ستارگان آمریکایی بودند – که در میان خلاء فضای آمریکا میدرخشیدند، خیره شد.
گفت: «میخواستم آزاد باشم.»
«ه؟»
با خستگی روی تخت سفری من فرو رفت و به آهستگی گفت: «فکر کنم اسمم رو بذاری احساساتی. من از اون نوع احمقهایی هستم که تو شبهای تاریک برای خودشون شعر میخونند و جلوی یه مجسمه کوچولوی مضحک، به گریه میافتند. برگهای زرد پاییزی من را به لرزه میاندازن و قطرات شبنم روی علفزاری سبز، به نظرم مثل اشکهای زمین میرسه. روانپزشکم که میگه ترشی نخورم یه چیزی میشم.»
چشمانش را با خستگی بست، میتوانستم درک کنم. ایستادن در یک بسته سیبزمینی برای پنجاه ساعت حسابی انسان را از پا در میآورد.
گفت: «زمین افسردهام میکرد. نمیتونستم تحمل کنم ... طبقهبندی، انضباط، محرومیت، جنگ سرد، جنگ داغ، همه چیز! میخواستم بتونم تو هوای آزاد بزنم زیر خنده، میون علفزارها بدوم، بدون مزاحمت میون جنگلهای تاریک قدم بزنم، آواز بخونم ...»
«ولی چرا من رو انتخاب کردی؟»