توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی جواز جنایت
AreZoO
24th October 2010, 05:22 PM
جواز جنایت
نوشته: رابرت شکلی
برگردان: مدیا کاشیگر
تام ماهیگیر اصلاً حدسش را هم نمیتوانست بزند که تا اندکی بعد جنایتکاری مشهور خواهد شد.
صبح بود و تازه خورشید سرخ؛ با همدم کوتوله زردش در پشت سر، از پشت افق سربلند میکرد و دهکدهی کوچک که بر گسترهی سبز سیاره، همانند لکهای سفید و تنها مینمود، زیر نور دو خورشید نیمهی تابستان میدرخشید.
تام تازه از خواب برخاسته بود. مردی جوان و بلند بالا و سبزه بود. از پدرش دو چشم بادامی؛ و از مادر، گرایش فطری به تنبلی را به میراث برده بود و از این رو هیچ شتابی نداشت، خاصه آنکه تا بارش بارانهای پاییزی نیز نه از ماهی خبر بود و نه از ماهیگیری و هر ماهیگیری باید بیکار میگشت. تام ماهیگیر نیز تا پاییز جز گردش و ور رفتن با تور و قلاب خود در تدارک صید خزانی، کاری نداشت. از بیرون صدایی بگومگویی را شنید.
بیلی نقاش داد میزد: سقفش باید قرمز باشد!
و اِد نساج فریاد میکشید: سقف هیچ کلیسایی قرمز نیست!
تام ابروها را گره انداخت. از آنجا که شخصا در ماجرا درگیر نبود، بکلی از یاد برده بود که دهکدهشان از دو هفته پیش، دستخوش دگرگونیهای اساسی است. شلوارش را پوشید و با کاهلی راهی میدان مرکزی روستا شد. نخستین چیزی که دید، نوشتهای تازه بود: «ورود خارجیان به شهر ممنوع است.» تعجب کرد: اول اینکه در سیارهی نیودِلاور هیچ خارجی وجود نداشت و دوم هم آنکه اصلا در کل سیاره جز جنگلی انبوه که سطح آن را تماماً میپوشاند و همین دهکدهی کوچک خودشان شهری نبود. نتیجه گرفت که این نوشته حتماً یک شعار سیاسی است.
دور میدان، درست رو به روی بازارچه، سه بنای تازه در پی کار شبانهروزی اهالی در دو هفتهی گذشته قد برافراشته بودند: (کلیسا، زندان و پستخانه) و هیچ کس نمیدانست که این بناها به چه دردی خواهند خورد، چون در چند صد سالی که از عمر دهکده میگذشت همهی اموراتشان را بدون این چیزها گذرانده بودند. اما ظاهراً دیگر نمیشد.
اِد نساج جلو کلیسای نوبنیاد ایستاده بود. چشمها را چپ کرده بود و آسمان را نگاه میکرد. بیلی نقاش بر روی سقف شیبدار بنا در تعادلی ناپایدار ایستاده بود و از شدت خشم سبیلهایش سیخ شده بود. در پایین کلیسا نیز جمعیت کوچکی جمع بود.
بیلی گفت: «عجب گیری افتادم. خودم هفتهی پیش توی کتاب خواندم: سقفش قرمز است نه سفید.»
اِد نساج پاسخ داد: «با یک چیز دیگر قاطی کردی. نظر تو چیست تام؟»
تام شانهها را به نشانهی بینظری بالا انداخت و درست در همین لحظه، کدخدا دواندوان و عرقریزان، با پیراهن گشادی که بر شکم گندهاش بالا پایین میافتاد، سر رسید و خطاب به بیلی فریاد کشید: «بیا پایین! رفتم و دوباره نگاه کردم. حق با اوست. کتاب، از یک مدرسهی کوچک سقف قرمز صحبت میکند نه از کلیسا.»
بیلی عصبانی شد، مثل همهی نقاشها ذاتاً بداخلاق بود، اما از هفتهی پیش که از طرف کدخدا به ریاست پلیس نیز منصوب شده بود دیگر اصلاً نمیشد با او حرف زد. همین طور که از نردبام پایین میآمد، گفت: «اما ما که مدرسه نداریم.»
کدخدا گفت: «پس باید هرچه سریعتر یک مدرسه بسازیم.»
و نگاهی نگران به آسمان انداخت. بقیه هم آسمان را نگاه کردند، اما در آسمان هیچ خبری نبود.
«سْید و سام و مارو، بچههای بنا کجایند؟»
سید بنا از وسط جمعیت سرک کشید و لنگلنگان و در حالی که به دو عصا تکیه میداد جلو آمد، ماه پیش رفته بود بالای یک درخت، تخم مرغ ترستل جمع کند و افتاده بود. هیچ یک از اعضای خانواده بنا مهارتی در صعود از درختها نداشتند.
سید گفت: «بقیه هم توی قهوهخانه باب قهوهچیاند.»
صدای مرد ملاح از میان جمعیت شنیده شد: «پس میخواستی کجا باشند؟ تنبلها از صبح تا شب توی قهوهخانه پلاساند.»
کدخدا گفت: «یکی برود دنبالشان. باید در اسرع وقت یک مدرسهی کوچک بسازیم. بهشان بگویید مدرسه را درست چسبیده به زندان بسازند.»
سپس رویش را به طرف بیلی نقاش کرد و افزود: بیلی! مدرسه را قرمز رنگ کن، هم داخلش قرمز باشد و هم بیرونش. خیلی مهم است.
بیلی پرسید: نشانم را کی به من خواهی داد؟ توی کتاب خواندم که رئیس پلیس نشان دارد.
کدخدا گفت: خودت برای خودت یک نشان بساز.
آنگاه عرق صورت را با پیراهن خشک کرد: عجب گرمایی! این بازرس نمیتوانست به جای فصل گرما، زمستان بیاید؟ تام! تام ماهیگیر! کجایی؟ من کار خیلی مهمی با تو دارم. دنبالم بیا تا به تو بگویم قضیه از چه قرار است.
دست را روی شانهی تام انداخت و هر دو با هم در تنها کوچهی سنگفرش دهکده راهی خانهی کدخدا، در آن سوی بازارچهی خلوت شدند. تا قبل از دو هفته پیش، این کوچه هم مثل بقیهی کوچهیهای روستا خاکی بود. اما دو هفتهی پیش، گذشتهی دهکده هر چه بود مُرد و این کوچه سنگفرش شد. روستاییان که سنگها پای برهنهشان را زخم میکرد، ترجیح میدادند از چمن جلو خانهها بگذرند. ولی کدخدا از سر وظیفه ناچار بود، بر کوچهی سنگفرش راه برود.
تام گفت: ببین کدخدا، الان اوقات تعطیل من است و...
- تعطیل بی تعطیل، بخصوص حالا. ممکن است هر لحظه سروکلهی بازرس پیدا شود.
تام در پی کدخدا وارد خانهی او شد. کدخدا رفت و بر روی صندلی دستهدار پهنی که کنار دستگاه گیرندهی میاناختری گذاشته شده بود نشست و بیمقدمه از تام پرسید: هی تام، تو دوست داری جنایتکار باشی؟
تام پاسخ داد: شاید دوست داشته باشم اما نمیدانم که اصلا جنایتکار چه کار میکند؟
کدخدا با ناراحتی تکانی در صندلی خورد و بعد دست را روی دستگاه فرستندهگیرندهی میاناختری گذاشت و انگار از این حرکتش، اقتداری گرفت، چون شروع به سخن کرد. تام هم گوش داد، اما هرچه بیشتر میشنید کمتر میفهمید. آخر به این نتیجه رسید که همهی تقصیرها گردن دستگاه فرستندهگیرنده است. اصلا چرا این دستگاه را حفظ کرده بودند و نابود نکرده بودند؟
راستش اینکه هیچ کس فکر نمیکرد دستگاه هنوز کار کند. دستگاه، کدخداها دیده بود و غبار نسلها بر آن نشسته بود. دستگاه آخرین خط ارتباطی با مام انسان، یعنی زمین بود که تا 200 سال پیش هنوز نه تنها با نیودِلاور که با فورد چهارم، آلفای قنطورس، نووا اسپانیا و بقیهی سیارههایی که مجموعهشان «اتحادیهی دموکراسیهای زمینی» نام داشت حرف میزد. و بعد از 200 سال پیش دستگاه ساکت شده بود.
ظاهراً در زمین جنگ بود. نیودِلاور جز یک دهکده بیشتر نداشت و کوچکتر و دورتر از آن بود که در جنگ شرکت کند. مردم دهکده سالها گوش به انتظار اخبار جنگ بودند، اما هیچ خبری به سیارهشان نمیرسید. بعد طاعون سرایت کرد و سه چهارم جمعیت روستا را کشت.
دهکده کمکم از نو زنده شد و روستانشینان شیوهی خاصی برای زندگی خود در پیش گرفتند و وجود زمین را بکلی از یاد بردند. بدین سان دویست سال گذشت.
اما ناگهان، دو هفته پیش، دستگاه فرستنده گیرندهی کهنه به سرفه افتاد. ساعتها و ساعتها سرفه کرد و پارازیت فرستاد و سرانجام به حرف درآمد و همهی مردم که به خانهی کدخدا ریخته بودند، این سخنان را شنیدند:
«الو! الو! نیودِلاور! صدایم را میشنوی؟ جواب بده!»
کدخدا گفت: بله میشنوم.
- آیا هنوز انسان در نیودِلاور وجود دارد؟
- البته که وجود دارد؟
در لحن کدخدا غرور بود، اما صدا ناگهان خشک و رسمی شد: «به دلیل شرایط آشفتهی حاکم بر زمین، ارتباط با سیارههای وابسته مدتی قطع بوده است اما خوشبختانه آشوب به پایان رسیده است و فقط عملیات مختصری برای پاکسازی عناصر فریب خوردهی دشمن مانده است. نیودِلاور! پرسشم را گوش کن و به آن به دقت پاسخ بده: آیا هنوز حاکمیت امپراتوری زمین را میپذیری یا نه؟»
کدخدا تردید کرد. در کتابها همه جا صحبت از «اتحادیه دموکراسیهای زمینی» بود و نه امپراتوری. اما دویست سال مدت کمی نیست و طبیعی است بعد از دو قرن اسمها تغییر کند. بنابراین با متنانت گفت: ما همچون گذشته خود را عضو زمین میدانیم.
- بهتر، به این ترتیب از ارسال قشون و تسخیر مجددتان راحت شدیم و فقط از نزدیکترین نقطه به سیارهتان یک نفر بازرس خواهیم فرستاد تا مطمئن شویم در سیارهی شما هم نهادها و رسوم و سنتهای زمین حکم میرانند.
کدخدا با نگرانی فریاد کشید: چطور؟
لحن آن صدای خشک و رسمی، زیر شد: مگر نمیدانید که در جهان جز برای یک نوع موجود هوشمند جایی نیست. انسان! بقیه موجودات باید همه نابود و کشته شوند! ما نمیتوانیم اجازه بدهیم مشتی اجنبی در سرحدات ما رفت و آمد داشته باشند. منظورم را که میفهمید ژنرال؟
- من ژنرال نیستم، من کدخدام.
- مگر شما حاکم نیودِلاور نیستند؟
AreZoO
24th October 2010, 05:23 PM
- چرا، اما...
- پس ژنرالید. لطفاً حرفم را قطع نکنید و گوش کنید. در این کهکشان هیچ جایی برای خارجیها نیست. هیچ جایی! برای تمدنهای منحرف انسانی نیز جایی نیست. چون از نظر ما هیچ تفاوتی میان انسانهایی که خط مشی امپراتوری را قبول نکنند و خارجیها وجود ندارد. امپراتوریای که در ان هرکس هرکار دلش بخواهد بکند امپراتوری نخواهد بود! باید به هر کجا و به هر قیمت نظم حکومت کند!
کدخدا آب دهان را با زحمت قورت داد.
ژنرال، شما باید در اسرع وقت اطمینان حاصل کنید سیارهی تحت فرماندهیتان زمینی است. باید مطمئن باشید که در آن اثری از عوامل منحرف و اندیشههای فاسد ممنوع مانند آزادی عقیده و آزادی بیان وجود ندارد. این چیزها همه خارجی است و ما نمیتوانیم هیچ چیز خارجی را تحمل کنیم. باید بر نیودِلاور نظم حاکم باشد! برقراری نظم بر عهرهی شماست ژنرال! تا پانزده روز دیگر یک بازرس میفرستیم. تمام.
مردم دهکده فوری تشکیل جلسه دادند تا برای پیدا کردن بهترین راه اجرای دستورهای زمین شور کنند و به این نتیجه رسیدند که هیچ راهی ندارند جز آنکه دهکده را از نو بر طبق الگوها و معیارهای زمینی که میتوان در کتابهای قدیمی پیدا کرد، بازسازی کنند.
*********
تام گفت: اما من نمیفهمم که چرا حتما به یک جنایتکار احتیاج داریم.
- جنایتکار یکی از عناصر اصلی زندگی و اجتماع زمینی است. هر کتاب را که برداری، در آن حتماً از جنایت و جنایتکار صحبت شده است. مقام جنایتکار و اهمیت شغلی او در جوامع انسانی هیچ دست کمی از مقام و اهمیت پستچی یا رئیس پلیس ندارد. اما جنایتکار برخلاف آنها کارش ضداجتماعی است. جنایتکار با اجتماع میجنگد. فکرش را بکن تام، اگر کسی نباشد که با اجتماع بجنگد، چطور میتوانند کسانی باشند که از اجتماع پاسداری کنند و برای اجتماع کار کنند. اگر جنایتکار نباشد، همه بیکار خواهند شد.
تام سر را تکان داد و گفت: نمیفهمم.
- تام! کمی منطقی باش. ما باید هر چیزی را که کتابهای قدیمی گفتهاند زمین داشته، داشته باشیم، مثل کلیسا و مدرسه و زندان و... در همهی کتابها هم از جنایت و جنایتکار صحبت است.
- من نیستم.
کدخدا به التماس افتاد: تام، ترا خدا. خودت را جای من بگذار. فرض کن این بازرس، بیلی را که رئیس پلیس است بیند و از او بپرسد: چند تا زندانی دارید؟ آنوقت من باید جواب بدهم: زندانی نداریم چون در اینجا جنایت وجود ندارد. آبروریزی خواهد شد! جنایت وجود ندارد! جنایت همیشه در سرزمینهای وابسته به زمین وجود داشته و خواهد داشت! چطور میتوانم به یارو بگویم که ما تا دو هفتهی پیش، اصلا کلمهی جنایت و جنایتکار را هم نشنیده بودیم. آنوقت است که بازرس بپرسد: پس این زندان را برای چه ساختهاید؟ این رئیس پلیستان چه کار میکند؟ تصورش را بکن تام.
کدخدا نفسی تازه کرد و ادامه داد: فهمیدی؟ آنوقت است که همه چیز فرو بریزد. بازرس فوری میفهمد که ما با بقیه مردم زمین فرق داریم و فکر میکند خواستیم بهش کلک بزنیم. بعد ما را متهم خواهم کرد که انسان نیستیم، بلکه خارجی ایم!
تام که منقلب شده بود درماند چه بگوید.
اما اگر تو قبول کنی و جنایتکار بشوی، من با سربلندی به بازرس میگویم: ما هم مثل زمین جنایت داریم. ما یک دزد داریم که آدمکش هم هست. بدبخت بیچاره تربیت خوبی نداشته و نتوانسته است خودش را با اجتماع سازگار کند.
اما خوشبختانه رئیس پلیس ما ادلهی کافی جمع کرده و فکر میکنیم بتوانیم این مرد را ظرف بیست و چهار ساعت آینده بازداشت کنیم و به زندان بیندازیم و بعد ازش اعادهی حیثیت کنیم.
- اعاده حیثیت دیگر چه صیغهای است؟
- خودم هم نمیدانم. اما مهم نیست. وقتی وقتش رسید. خواهیم فهمید. اما تام، بهم بگو، حالا فهمیدی چرا وجود جنایت ضرورت دارد؟
- فهمیدم. اما چرا من؟
- چون ما کسی را غیر از تو نداریم. وانگهی تو چشمهایت تنگ است و معروف است که جنایتکارها چشمهای تنگی دارند.
تام لب به اعتراض گشود: اول اینکه چشمهای من آنقدر هم تنگ نیست و دوم هم آنکه اگر به تنگی چشم باشد، چشمهای اِد نساج که از چشمان من تنگتر است!
- ببین تام! تو هم یکی از اهالی دهکدهای، آره یا نه؟ تو هم باید به وظیفهات عمل کنی.
تام با خستگی گفت: خیلی خوب.
- خب، پس همه چیز درست شد. بیا این هم حکمت. حالا تو قانوناً دزد و جنایتکاری.
تام کاغذ را از او گرفت و چنین خواند:
جواز جنایت
بدینوسیله تام ماهیگیر رسماً به سمت دزد و آدمکش صالح
منصوب گردیده، موظف است در محلهای بدنام به شرارت و
در خیابانهای تاریک به دزدی و قتل بپردازد و در هر کجا
قانون شکنی کند.
تام حکمش را دو بار خواند و بعد پرسید: قانون دیگر چیست؟
- تو کارت را شروع کن، کمکم بهت توضیح خواهم داد خودم هم حقیقتش درست نمیدانم، اما از یک چیز مطمئنم و ان این است که در همهی سرزمینهای زمینی قانون هست و قانون را میشکنند.
- حالا باید چه کار کنم؟
- باید دزدی و آدمکشی کنی، فکر نمیکنم زیاد مشکل باشد.
کدخدا رفت کنار کتابخانه و چند جلد کتاب برداشت و به تام داد: جنایتکار و محیط او، روانشناسی قاتل؛ بررسی انگیزههای دزدی.
این کتابها را که بخوانی، خودت میفهمی. تا میتوانی دزدی کن، اما فکر میکنم یک آدمکشی کافی باشد.
- خیلی خب.
تام سر تکان داد: فکر نمیکنم کار خیلی مشکلی باشد.
و کتابها را برداشت و رفت.
*********
هوا خیلی گرم بود و صحبت راجع به جنایت تام را هم خسته و هم کنجکاو کرده بود. تام روی تخت دراز کشید و سرگرم ورق زدن کتابهای قدیمی شد که در زدند و مارو که ارشد پسرهای سرخ موی بنا بود همراه جِدِ زارع آمدند و گونی کوچکی را در اتاق گذاشتند.
مارو گفت: سلام تام. جنایتکار دهکده تویی؟
- آره
- کدخدا گفت اینها را به تو بدهیم.
از توی گونی، یک تبر و دو دشنه و یک قمه و یک چماق و یک باتون درآوردند.
تام از جا پرید و پرسید: اینها دیگر چیست؟
جد زارع با عصبانیت گفت: اسلحه. تو چطور میتوانی بدون اسلحه، جنایتکار خوبی باشی؟
تام سرش را خاراند: جدی؟
جد با خشم بیشتری گفت: بهتر است آستینها را بالا بزنی و کارت را هرچه زودتر شروع کنی. اینجا که تنبل خانه نیست.
مارو بنا چشمکی به تام زد و گفت: میدانی جد از چه چیز عصبانی است؟ کدخدا او را پستچی دهکده کرده است.
جد با خشم بیحدی گفت: اینش مهم نیست از این کلافهام که چطور وقت کنم به این همه آدم نامه بنویسم.
- ای بابا، سخت نگیر. فکرش را بکن اگر روی زمین پستچی میشدی چه میشد؟ جمعیت زمین چندین هزار برابر جمعیت اینجاست. آنوقت باید هزارها هزار بار بیشتر نامه مینوشتی.
وقتی آن دو رفتند تام خم شد و سلاحها را بازرسی کرد. عکسشان را در کتابها دیده بود.
اما مسئله این بود که تاکنون کسی در نیودِلاور اسلحه به کار نبرده بود. سیاره هیچ جانوری نداشت جز چند حیوان پشمالوی کوچولو که از طرفدارهای پروپا قرص اصول گیاهخواری بودند و کمترین خوی ددمنشی نداشتند. میماند همسایه ها... اما مگر آدم مغز خر خورده است به روی همسایهاش اسلحه بکشد؟
تام یکی از دشنهها را برداشت. دشنهی سر بود. نوکش هم تیز بود.
تام بیآنکه بتواند نگاه را از سلاحها برگیرد، به قدم زدن پرداخت. احساس میکرد ته دلش گرفته است. با خودش گفت فکر نکرده این کار را قبول کرده است.
اما عجالتاً هنوز برای نگرانی زود بود. اول باید کتابها را میخواند بعد میتوانست از کل قضیه سر در بیاورد.
ساعتها خواند و خواندن را جز برای خوراکی مختصر قطع نکرد. فهم کتابها چندان دشوار نبود. کتابها انواع وسایل و شیوههای جنایت را به روشنی تمام و حتی با کمک نمودار توضیح میدادند اما منطق جنایت اصلاً روشن نبود. جنایت چه هدفی دارد؟ به سود چه کسی تمام میشود؟ برای مردم چه فایدهای دارد؟
AreZoO
24th October 2010, 05:26 PM
در کتابها جوابی برای این سوالها نبود. باز کتابها را ورق زد و به عکس جنایتکاران خیره شد. همه چهرهای داشتند جدی و آگاه از وظیفهای که جامعه بر عهدهشان گذاشته است.
تام بدش نمیآمد از چرایی این وظیفه اگاه شود، چون آنوقت کارش آسانتر میشد.
- تام؟
صدا، صدای کدخدا بود.
- بیا تو کدخدا.
در باز شد و کدخدا نگاهی به درون اتاق انداخت. جین زارع و مری ملاح و آلیس آشپز پشت سرش ایستاده بودند.
- خب؟
- خب چه؟
- کی میخواهی کارت را شروع کنی؟
تام گفت: کارم را شروع کرده ام. داشتم کتابهایی را که به من دادی میخواندم درست بفهمم چه کار باید بکنم...
اما نگاه ثابت سه زن میانسال زبانش را بند آورد.
آلیس آشپز گفت: طفلی! بدون مطالعه نمیتواند کاری بکند!
مری ملاح گفت: یعنی دزدی اینقدر مشکل است؟
کدخدا گفت: ممکن است بازرس هر آن برسد و تو فقط کتاب میخوانی. اگر فردا سروکلهاش پیدا شد و از ما سراغ میزان جنایت را در سیارهمان گرفت، بهش چه بگویم؟
تام گفت: خیلی خب، همین الان شروع میکنم.
تام یکی از دو دشنه و چماق را به کمر آویخت و گونی را هم برداشت تا اشیای مسروقه را در آن بریزد و با گامی استوار و سر بلند از خانه درآمد و تازه به این فکر افتاد که برای دزدی به کجا برود؟ ساعت چرت بعدازظهر بود و یقیناً در بازارچه پرنده پر نمیزد تا چه رسد به آدم. وانگهی دزدی در روز روشن اصلا درست و حرفهای به نظر نمیرسید.
بنابراین جوازش را درآورد و آن را از نو خواند: در محلهای بدنام... شرارت... بهتر بود به یک محله بدنام میرفت. آنجا حتی اگر شرارت هم نمیکرد، دست کم میتوانست نقشه بریزد. محلهای بدنام دهکده را در ذهن مرور کرد. دهکده سه محل بدنام بیشتر نداشت: قهوهخانهی باب قهوهچی، باشگاه جف ورزشکار و خانهی البرت مزقانچی.
تصمیم گرفت به قهوهخانهی باب قهوهچی برود.
قهوهخانه در حقیقت خانهای بود مانند بقیهی خانههای دهکده، فقط اتاق پذیراییاش به تالار پذیرایی از مشتریها بدل شده بود. زن او هم آشپزی میکرد و هم تا جایی که درد کمر بهش اجازه میداد، به نظافت میرسید. چای و قهوه را باب خودش میآورد. او مردی رنگ پریده بود، چشمانی خواب آلود داشت و دایم نگران مینمود.
باب گفت: سلام تام. شنیدهام به سِمَتِ جنایتکار دهکده منصوب شده ای؟
- درست شنیدهای. لطفاً بهم یک فنجان چای بده؟
باب چای را آورد و بعد از نگرانی جلو میز او ایستاد.
- پس چرا مشغول دزدی نیستی؟
- دارم نقشه میکشم. توی حکمم نوشته شده باید در محلهای بدنام شرارت کنم. برای همین هم آمدهام اینجا.
باب قهوهچی با لحنی غمگین گفت: از تو توقع این حرف را نداشتم تام. قهوهخانهی من. محل بدنام نیست.
- چرا! غذای قهوهخانهات بدترین غذای دنیاست.
- چه کار میشود کرد، تام؟ زنم از اول آشپزیاش تعریف نداشته. اما خب در مقابل، قهوهخانهی من همیشه محیطی دوستانه داشته.
- شاید الان این طور بود باب، اما من تصمیم گرفتهام اینجا را بکنم مرکز شرارتهای خودم.
باب غمگینتر از همیشه گفت: بخشکی شانس! این همه زحمت کشیدهام، جای آبرومندی راه انداختهام و حالا... و برگشت پشت پیشخوان.
تام به فکر فرو رفت. کار خیلی مشکلی بود. هرچه بیشتر فکر میکرد، عقلش کمتر به جایی میرسید. با وجود این از تلاش دست بر نداشت. یک ساعتی گذشت. ریچی زارع، تهتغاری. جد زارع، سر را از شکاف در وارد کرد و پرسید: عمو تام توانستی چیزی بدزدی؟
تام همچنان که سر را پایین انداخته بود و غرق تفکر بود؛ گفت: هنوز نه.
عصر گرم به کندی گذشت و کمکم شب در پشت شیشههای قهوهخانه سایه انداخت، جیرجیرکی آواز سر داد و نخستین زمزمهی باد شبانه، برگهای درختان جنگل را که به دهکده چسبیده بود قلقلک داد.
جورج ملاح فربه و ماکس نساج وارد شدند، پشت میز تام نشستند و چای سفارش دادند.
جورج پرسید: موفق شدی؟
- نه هرچه فکر میکنم نمیفهمم چطور باید دزدی کرد.
- بیشتر فکر کن، حتما راهش را پیدا میکنی. نمیخواهم تعارف کنم یا تعریفت را کرده باشم تام، اما توی همهی دهکده بگردی، یکی را پیدا نمیکنی که در دزدی به پای تو برسه.
ماکس نساج هم در تکمیل سخنان جورج ملاح افزود: ماکس راست میگوید تام. ما همه به لیاقت و کاردانی تو اطمینان داریم. تو دزد خوبی خواهی شد.
تام از آنان تشکر کرد و آن دو چایشان را خوردند و رفتند. تام باز نگاهش را به لیوان خالیاش دوخت و در فکر فرو رفت.
یک ساعت بعد، باب قهوهچی جلو آمد، سرفهای کرد، سینه صاف کرد و گفت: میبخشی تام. منظورم دخالت در کار تو نیست اما... تو کی بالاخره دزدی را شروع میکنی؟
- همین حالا
تام بلند شد. سلاحهایش را وارسی کرد و از قهوهخانه خارج شد.
*********
بازارچه گرم معاملات شامگاهی بود. نه پولی در کار بود و نه هیچ کالایی قیمت ثابت داشت. ده عدد میخ بسته به نیاز طرفین معامله یا با یک شیشه شیر تاخت زده میشد یا با دو ماهی و برعکس. هیچ کس هم دفتر حساب فروش نداشت. البته کدخدا از دو هفته پیش «دفتر کل» و «دفتر معین» به همه داده بود، اما هیچ کس چیزی در دفتر نمینوشت.
با ورود تام ماهیگیر به بازارچه همه با شادی به استقبالش شتافتند.
- سلام تام. آمدهای دزدی؟
- آفرین تام. من از اولش هم میگفتم باید به تو اطمینان کرد.
- تام بگذار ما هم دزدی را تماشا کنیم.
هیچ کس در دهکده هیچ وقت هیچ دزدییای ندیده بود و همه با شادی و دلهره در انتظار دیدن اولین دزدی تاریخشان بودند. بنابراین اجناس را رها کرده و دنبال تام راه افتادند.
تام ناگهان متوجه شد دستهایش میلرزد. حس میکرد نمیتواند جلو چشم این همه آدم دزدی کند. اما هرچه بیشتر لفتش میداد کار سختتر میشد. بنابراین تصمیم گرفت بیدرنگ دست به کار شود.
جلو بساط بیوهی میوه فروش ایستاد.
- عجب سیبهای خوشگلی!
- سلام تام، تازهی تازهاند.
بیوهی میوه فروش پیرزنی بود با چشمهای شاد و درخشان. تام او را از آن هنگامی میشناخت که هم ویلسن میوه فروش زنده بود و هم پدر و مادر خودش.
- من شک ندارم که تازهاند اما در این فکرم که آیا خوشمزه هم هستند یا نه.
- تام، میتوانی مطمئن باشی خوشمزه هم هستند.
صدایی در پشت سر تام پرسید: چرا اینقدر معطلش میکند؟ نکند ترسیده؟
صدای دیگری گفت: نه بابا، الان است که سیب را بدزدد.
تام یک سیب برداشت و مدتی آن را ورانداز کرد و بعد دوباره روی پیشخوان گذاشت و راه افتاد و جمعیت یکصدا آه و افسوس کشید.
بساط بعدی، بساط ماکس نساج بود. ماکس با زن و پنج بچهشان پشت بساط ایستاده بود و دو پتو و یک پیراهن را عرضه میکرد. ماکس به پیشواز تام شتافت: بیا اینجا تام. این پیراهن قد تو است.
تام پیراهن را برداشت، معاینه کرد و بعد ناگهان درِ گونی اموال مسروقه را باز کرد. جمعیت از شادی هلهله سر داد.
ناگهان صدای بیلی نقاش شنیده شد: گرفتمت!
بیلی نشان ریاست پلیس و کلانتری بر سینه - سکهای قدیمی از معدود سکههای باقی مانده از روزگار مهاجرت از زمین به سیارهی نیودِلاور- صف جمعیت را شکافت. جلو آمد و از تام پرسید: داری با این پیراهن چکار میکنی؟
AreZoO
24th October 2010, 05:28 PM
- دارم نگاهش میکنم.
- پس که داری نگاهش میکنی؟
بیلی پیروزمندانه نگاهی به جمعیت انداخت و بیدرنگ دستبندی درآورد و دور مچهای تام انداخت: خوب گرفتمت دزد نابکار!
آنگاه خطاب به جمعیت و در حالی که تام شگفت زده را نشان میداد افزود: من به عنوان رئیس پلیس وظیفه دارم از جان و مال شما مردم حراست کنم. بنابراین تام را به عنوان فرد مشکوک بازداشت میکنم و برای بازجویی با خودم میبرم.
تام سر را پایین انداخت. اصلاً این جنبهی ماجرا پیش بینی نکرده بود. اما ته دل خوشحال بود. کارش تمام شده بود و وقتی بیلی از زندان آزادش کند راحت برمیگردد سر کار و زندگیاش.
ولی درست در همین لحظه، کدخدا دواندوان سر رسید و فریاد کشید: بیلی! داری چه کار میکنی؟
- انجام وظیفه. تام رفتار مشکوکی داشت، بازداشتش کردهام. توی کتاب نوشته شده است که...
- کتاب را فعلاً ولش کن. هنوز نباید تام را بازداشت کنی!
- اگر تام را بازداشت نکنم چه کار کنم. بیکار ول بگردم؟ ما که غیر از تام جنایتکار دیگری در دهکده نداریم!
- متاسفم بیلی، اما خودت میدانی که همین یکی را هم با چه زحمتی پیدا کردیم؟
- اما کدخدا، توی کتابها نوشته شده که پلیس یک کار پیشگیری از جرم هم دارد. من وظیفه دارم مانع جنایت هم بشوم.
- چرا نمیفهمی بیلی؟ تو اگر الان تام را بازداشت کنی، ما حتی یک پروندهی کیفری هم نخواهیم داشت. تو باید بگذاری تام چند تا جرم و جنایت مرتکب شود و بعد بازداشتش کنی.
بیلی شانههایش را با ناراحتی بالا انداخت: قبول کدخدا. من فقط میخواستم انجام وظیفه کنم. آنگاه دستبند را از دست تام باز کرد و خطاب به او با لحنی پر وقار گفت: اما تو یکی حسابت پاک است. من بالاخره گیرت میاندازم! و رفت.
کدخدا به تام گفت: به دل نگیر تام، بیلی خیلی جاه طلب است. تو بهتر است زودتر مشغول کارت شوی: دزدی کن!
اما تام روی برگرداند و به طرف جنگل سبز راه افتد. جمعیت جلو او را گرفت. کدخدا گفت: چه شده تام؟
- روحیهاش را ندارم. شاید فردا شب موفق شدم...
- نه فردا خیلی دیر میشود. نترس ما همه پشت سرتیم. همین حالا قال قضیه را بکن!
ماکس نساج پیراهن را مجدداً به طرف تام دراز کرد: بدزدش تام، قد تو هم که هست.
- تام، چطور است این کوزهی خوشگل را بدزدی؟
تام نگاهش را از میان جمعیت چرخاند و پیراهن را از دست ماکس گرفت و در گونی اموال مسروقه گذاشت. جمعیت دست زد و درست در همین لحظه دشنه از کمرش افتد. تام از خجالت خیس عرق شد. حالا همه فکر خواهند کرد که عرضهی هیچ کاری را ندارد.
با خشم برگشت به بازارچه و از روی بساط یک حلقه طناب و یک کلاه و یک سیب برداشت. آنگاه به کدخدا گفت: خوب دزدی میکنم؟
- بد نیست، اما راستش را بخواهی اینها دزدی نیست. مردم خودشان راضیاند تو اینها را برداری.
تام با ناراحتی گفت: حیف...
- اما مهم نیست تام. فکر کن داشتی تمرین میکردی. حتماً دفعه بعد موفق تر خواهی بود.
- امیدوارم.
- راستی یادت نرود: تو باید مرتکب قتل هم بشوی و یکی را بکشی.
- یعنی چارهی دیگری ندارم؟
- نه قتل خیلی مهم است. در دویست و چند سالی که ما به این سیاره آمدهایم اینجا هیچ قتلی اتفاق نیفتاده است، در حالی که طبق اطلاعاتی که از بقیه سرزمینهای زمین داریم، همه جا روزی دهها قتل اتفاق میافتد.
- فهمیدم کدخدا، حتما یکی را میکشم. نگران نباش.
و تام در هلهله شادی مردم به خانهاش برگشت. در خانه شمعی روشن کرد و غذایی پخت و پس از شام رفت و دیرزمانی بر روی صندلی بزرگ دستهدارش نشست. احساس نارضایتی میکرد. جداً که آبروی هر چه دزد بود، برده بود! اول اینکه همهی روز را این دست و آن دست کرده بود و آخر هم که بالاخره رفته بود دزدی، عملاً مردم خودشان اشیا را به او داده بودند تا بدزدد! جداً که!
بدتر اینکه هیچ راهی هم به ذهنش نمیرسید. هم دزدی و هم جنایت حتماً از جمله وظایف لازم در هر اجتماع انسانی بود و هیچ دلیلی نداشت که به دلیل بیتجربگی در کار یا به خاطر اینکه متوجه ضرورتشان نمیشود، از بار وظیفه شانه خالی کند.
تام برخاست و رفت و در را باز کرد. شب زیبا و در زیر درخشش دوازده ستارهی غول پیکر نزدیک روشن بود. بازارچه خالی شده بود و نور خانههای دهکده یک به یک خاموش میشد.
ساعت برای دزدی مساعد بود!
تام از این فکر دچار رعشه شد و احساس غرور کرد. یقیناً بقیه دزدان و جنایتکاران هم در شب دزدی و جنایت، چنین رعشهای میگرفتند: شب هنگام دزدی است.
تام سلاحهایش را وارسی کرد. گونی اموال مسروقه را خالی کرد و بیرون رفت.
در دهکده، هیچ نوری سوسو نمیزد. تام، بیصدا، به طرف خانهی راجر ملاح رفت. راجر درازه بیلچه را به دیوار تکیه داده بود. تام آن را برداشت. کمی دورتر تام کوزهی آب زن نساج را سر جای همیشگی دید و آن را هم برداشت. در راه برگشت به خانه نیز چشمش به یک اسب چوبی بچگانه افتاد که فوری در گونی اموال مسروقه به بقیه دزدیها پیوست.
وقتی همهی این اشیا در منزل در جای امنی قرار گرفت تام چنان احساس مسرت میکرد که تصمیم گرفت همان شب مجدداً به دزدی برود. این بار با یک پلاک برنزی از خانهی کدخدا، بهترین ارهی مارو بنا و داس جد زارع برگشت.
تام با خودش فکر کرد: بد نیست!
داشت کمکم قلق کار دستش میآمد. وسوسهی عملیات سوم شبانه دوباره او را به بیرون فرستاد.
این بار از کارگاه رون سنگ تراش، یک تیشه و یک قلم و از آشپزخانهی آلیس آشپز یک زنبیل برداشت و میخواست چنگک جف درنا را هم بردارد که صدای خفیفی شنید. تخت دیوار شد. بیلی نقاش گشت میزد و دنبال اشرار بود. نشان کلانتری بر سینهاش میدرخشید. در یک دست چماقی کوچک و در دست دیگر، یک جفت چماق داشت. شاید معنای بزه و جرم و جنایت را هنوز درست نمیدانست. اما زدگیاش یکسره وقف مبارزه یا جنایت و جنایتکاران بود!
بیلی فریاد کشید: کیستی؟
جوابی نشنید و به آرامی دور خود چرخید و با چشمهایش تاریکی را کاوید. تام باز تخت دیوار شد. نگران نبود. میدانست محال است بیلی او را تشخیص دهد. بخارِ رنگ، چشم نقاش را کمسو کرده بود.
بیلی با صدای دوستانهای پرسید: تام تویی؟
و تام خواست جواب بدهد که چشمش به چماق افتاد که هر آن، آمادهی فرود بود.
بیلی گفت: بالاخره گیرت میاندازم.
جف درنا از پشت پنجره داد زد: پس لطف کن و فردا گیرش بینداز و مزاحم خواب ما نشو.
بیلی رفت و اندکی بعد تام نیز دواندوان به خانهاش برگشت و گونی اموال مسروقه را برای سومین بار در آن شب خالی کرد. احساسی از غرور و رضایت داشت.
دراز کشید و فوری خوابش برد. تا صبح هیچ خوابی ندید.
*********
AreZoO
24th October 2010, 05:28 PM
صبح، تام آرامآرام به دهکده آمد تا ببیند ساختمان مدرسهی کوچک سقف قرمز به کجا رسیده است. پسرهای بنا گرم کار بودند و بقیه کمکشان میکردند.
تام با صدایی شاد گفت: سلام! کارها خوب پیش میروند؟
مارو بنا پاسخ داد: بد نیست. اما اگر ارهام را داشتم کارها بهتر پیش میرفتند.
تام با تعجب پرسید: ارهات؟
و تازه یادش افتاد که شب، اره مارو را دزدیده بود اما شب که اره را میربود، فکر نکرده بود که اره یا بقیهی چیزها مالکی دارند، فکر کرده بود وجودشان صرفاً برای آن است که دزدیده شوند. اصلاً از ذهنش نگذشته بود چه بسا اموال مسروقه برای کسی مفید باشند.
مارو پرسید: فکر میکنی بشود یکی دو ساعتی ان را به من برگردانی؟
- راستش درست نمیدانم. چون خودت که خوب میدانی: ارهات قانوناً به سرقت رفته...
- قبول دارم اما اگر بشود چند ساعتی به من قرضش بدهی.
- خیلی خوب اما به این شرط که کارت که تمام شد، دوباره به من پسش بدهی.
- پس چه! من هیچ وقت چیزی را که قانوناً به سرقت رفته، برای همیشه پیش خودم نگه نخواهم داشت.
- گذاشتمش توی خانه. کنار بقیه اموال مسروقه. خودت برو برش دار.
مارو از تام تشکر کرد و دواندوان دنبال اره رفت. تام به گردش در دهکده ادامه داد. کدخدا جلو در خانه ایستاده بود و آسمان را نگاه میکرد.
- سلام تام. میخواستم ازت یه چیزی بپرسم. پلاکم را تو دزدیدی؟
تام با خشم گفت: البته! و پرسید: اعتراضی داری؟
- نه فقط فکر میکردم شاید گمش کرده باشم.
کدخدا با انگشت آسمان را نشان داد: دیدی؟
- کجا؟
- آنجا درست زیر خورشید کوچک یک نقطهی سیاه هست.
- فکر میکنی چه باشد؟
- فکر میکنم سفینه بازرس باشد. اوضاع چطور است؟ منظورم این است که کارهایت رو به راه شده؟...
تام به لکنت افتاد: بله یعنی فکر میکنم که بله.
- نقشه قتل را هم کشیدی؟
هنوز نه به طور کامل. یعنی راستش هنوز هیچ نقشهای نکشیده ام.
- پس یک دقیقه بیا تو. باید با هم حرف بزنیم.
در خنکای اتاق نشیمن، کدخدا دو لیوان نوشابه خنک ریخت تام را بر روی یک صندلی نشاند، لیوانش را به دستش داد و یا قیافهی گرفتهای گفت: راستش دیگر وقت چندانی نداریم. بازرس تا یکی دو ساعت دیگر به اینجا میرسد و هنوز کارها تمام نشده.
کدخدا اشارهای به دستگاه فرستنده گیرنده کرد و افزود: این یارو باز صدایش درآمد. گفت در دنگ چهار شورش شده و وظیفهی همهی هم پیمانهای زمین است بسیج عمومی اعلام کنند.
از من معنای این کلمه را نپرس چون نمیدانم این دنگ چهار تا به حال چیزی به گوشم نخورده، اما کلی نگران شدهام.
کدخدا به تام خیره شد: ببین تام در زمین هر جنایتکاری روزی ده دوازده تا جنایت مرتکب میشود بیآنکه خم به ابرو بیاورد. تو برای یک قتل سادهی کوچولو این قدر ناز و ادا در میآوری؟
- یعنی حتماً باید یکی را بکشم؟
- ما زمینی هستیم یا نیستیم؟ اگر هستیم زمینی نیم بند که نمیشود! همه کارهایمان انجام شده بجز این یک کار!
در این لحظه بیلی نقاش با پیراهن نو و نشان کلانتری بر سینه وارد شد، روی یک صندلی افتاد و بیدرنگ پرسید: کسی را کشتی تام؟
- هنوز نه...
کدخدا گفت: آقا تازه میپرسد که آیا حتماً باید این کار را بکند؟
بیلی با هیجان گفت: این چه سوالی است! تام هر کتابی را که دوست داری بخوان، توی همهی کتابها نوشته که آدم بدون ارتکاب قتل، جانی نمیشود!
کدخدا پرسید: چه کسی را خواهی کشت تام؟
تام در صندلی جابهجا شد. عصبی بود.
- خب؟
- چطور است جف درنا را بکشم؟
بیلی نقاش با کنجکاوی سر را جلو آورد: چرا جف را؟
- چرا که نه؟
- انگیزهات چیست؟
تام از جا پرید: شما از من قتل میخواهید یا انگیزه!
بیلی گفت: ما از تو یک قتل درست و حسابی میخواهیم و قتل درست و حسابی هم حتما انگیزهای دارد.
تام مدتی در فکر فرو رفت و بالاخره گفت: انگیزهام این است که زیاد با جف رفیق نیستم.
کدخدا گفت: این انگیزه برای قتل کافی نیست.
- خب، پس چطور است جورج ملاح را بکشم؟
- انگیزهی قتل؟
- از طرز راه رفتن جرج خوشم نمیآید و تازه جرج زیادی ورّاج است.
کدخدا گفت: این را که راست گفتی! به نظر من که بد انگیزهای نیست. تو چه فکر میکنی بیلی؟
بیلی با خشم گفت: چه فکر میکنم؟ این انگیزه شاید به درد قتل غیر عمد بخورد اما تام یک جنایتکار قانونی است و باید مرتکب قتل عمد شود. جنایتکار درست و حسابی که کسی را صرفاً به این دلیل که از طرز راه رفتنش خوشش نمیآید، نمیکشد.
تام گفت: پس بگذارید با صبر و حوصله در این باره فکر کنم.
- قبول، اما عجله کن، چون ممکن است بازرس هر آن از راه برسد.
بیلی گفت: ضمناً تام یادت نرود از خودت ردپا و اثر انگشت و سرنخ بگذاری.
- چشم بیلی، حتماً.
*********
AreZoO
24th October 2010, 05:29 PM
بیرون، بیشتر اهالی دهکده چشمشان به نقطهی سیاه آسمان بود که لحظه به لحظه بزرگتر میشد.
تام برای نقشه کشیدن به محل بدنام محبوب خودش یعنی قهوهخانهی باب قهوهچی رفت.
ظاهراً باب نظرش را راجع به آبرومند بودن قهوهخانهاش عوض کرده بود. چون بالای در قهوهخانه، اعلان بزرگی به چشم میخورد: لانه اشرار. در داخل نیز، پردههای نو انداخته بود و این پردهها را آنچنان خوب کثیف کرده بود که قهوهخانه در فضای تاریکی فرور رود. بر دیوارها، انواع سلاحها که تازه از چوب ساخته شده بود دیده میشد.
بر روی پیشخوان لکهی سرخ بزرگی افتاده بود که هرچند هنوز بوی رب گوجه فرنگی میداد، اما تام از دیدنش لرزید.
باب او را به تاریک ترین کنج قهوهخانه راهنمایی کرد و فوری برایش چای آورد. قهوهخانه به رغم ساعت نامناسب روز پر از جمعیت بود. گفتی حضور در لانهی اشرار مردم را به هیجان میآورد. تام همان طور که چایش را میخورد در فکر فرو رفت.
باید مرتکب قتل میشد؟
جوازش را از جیب درآورد و از نو خواند.
اگر این جواز نبود، هرگز به فکر قتل نمیافتاد، اما چارهای نداشت.
قتل! یعنی باید یکی را میکشت و کشتن یعنی گرفتن زندگی. او باید کاری میکرد که یک نفر دیگر زنده نباشد.
مثلاً این مارو بنای مو سرخ: الان داشت با ارهای که از تام قرض گرفته بود در ساختن مدرسه کار میکرد. اگر تام او را میکشت مارو دیگر وجود نمیداشت یعنی دیگر کار نمیکرد.
نه، تام نمیتوانست به این ترتیب تصوری از قتل پیدا کند، باید قضیه را از زاویهی دیگری میدید.
مثلاً همین مارو بنا، مارو ارشد و به اعتقاد بیشتر مردم، بهترین پسران بنا بود و مارو هر بار با شاقول صافی دیوار را میسنجید چشمهایش چپ میشد و مارو همیشه درد خفیفی در شانهی چپ داشت که ژان داروساز هر کاری میکرد از بین نمیرفت و مارو همیشه عطش نوشیدن داشت و مارو... خب، مارو همهی این چیزها بود با هم.
و مارو بی حرکت بر زمین میافتاد، اندامهایش خشک میشد، دهانش کج میشد، نفسش در نمیآید، قلبش دیگر نمیزند و دیگر نه شاقولی را با چشمهای چپش نگاه میکرد و نه درد خفیفی در شانهی راستش حس میکرد و نه دیگر ژان داروساز...
تام در یک لحظه تصور دقیقی از قتل پیدا کرد و منقلب شد، شاید میتوانست دزد خوبی از کار در آید، تازه آن هم پس از سالها تمرین و پشتکار، اما قتل...
اما چارهای هم جز کشتن نداشت...
بعدازظهر، دستگاه فرستندهگیرنده دوباره به صدا درآمد و صدایی خشمگین پرسید: اینجا دیگر کجاست؟
کدخدا گفت: نیودِلاور
- پایتختتان کجاست؟
- همین جا.
- پیست فرود کجاست؟
- تصور میکنم پیست فرود را به مرتع تبدیل کرده باشیم. الان بیش از دویست سال است که...
- خیلی خب، فرود نمیآییم. مقامات رسمی را برای استقبال از بازرس آماده کنید.
همهی دهکده برای استقبال از بازرس جمع شد. تام نیز سلاحها در کمر از پشت درختها به تماشای مراسم استقبال ایستاد.
ناوچهی کوچکی از سفینه جدا شد و نیم ساعت بعد فرود آمد.
کدخدا به همراه بیلی نقاش جلو رفت.
در ناوچه باز شد و چهار نفر بیرون آمد. چیزهایی در دستشان برق میزد و تام فهمید این چیزها سلاح است. پشت سر این چهار سرباز، مردی چاق و سیاهپوش با چهرهی سرخ و سینهی غرق در مدال و در کنار او، مرد کوتاه قدی با چهرهی پرچین خارج شدند. در پشت سر، چهار سرباز دیگر آمدند.
کدخدا گفت: به نیودِلاور خوش آمدید.
مرد چاق دست کدخدا را فشار داد و گفت:
متشکرم ژنرال معرفی میکنم: آقای گرانت، مشاور سیاسی من.
مرد ریز نقش سری تکان داد اما دست نداد. نگاهش با دلخوری به روستانشینان بود.
بازرس گفت: برویم نگاهی به دهکده بیندازیم. گرانت باز سری تکان داد و سربازها در پیشان راهی دهکده شدند. تام نیز در پناه درختها دنبالشان افتاد و وقتی به دهکده رسیدند پشت یکی از خانهها پنهان شد و به حرفهای کدخدا که با غرور زندان و پستخانه و مدرسهی سقف قرمز و کلیسا را نشان میداد، گوش سپرد.
بازرس چهرهای مبهوت داشت و آقای گرانت با ناراحتی چانهی خود را میخاراند.
آقای گرانت به بازرس گفت: حدسم درست بود. هم وقت خودمان را هدر دادیم و هم بیدلیل یک ناو جنگی را از کارش باز داشتیم تا بیاییم به این سیارهی عقب افتادهی بیارزش.
بازرس گفت: شاید آمدنمان به اینجا چندان هم بیارزش نباشد.
بازرس از کدخدا پرسید: این ساختمانها را برای چی ساختهاید؟
- خب معلوم است: برای اینکه میخواستیم زمینی باشیم. باور کنید پدرمان درآمد تا همه چیز را برای ورود شما آماده کنیم.
آقای گرانت چیزی در گوش بازرس گفت و بازرس پرسید: اینجا چند نفر مرد جوان هست؟
کدخدا با تعجب پرسید: جوان؟
- بله بین 15 تا 16 سال. مگر نمیدانید دنگ چهار و چند سیارهی دیگر از پذیرفتن حاکمیت امپراتوری زمین سرباز زدهاند.
کدخدا اظهار همدردی کرد: واقعاً برایتان متاسفم.
- برای سرکوب شورش، بسیج عمومی اعلام شده است. زمین شدیداً به نیروهای تازه نفس نیاز دارد، چون تلفات سنگینی داده است و...
آقای گرانت وسط صحبت بازرس دوید: در حقیقت زمین مایل است به همه همپیمانان خود فرصت این را بدهد که در اثبات وفاداری به مام امپراتوری و برای امپراتوری بجنگند. شما هم یقیناً از اینکه جوانانتان در راه امپراتوری بجنگند خوشحال میشوید. این طور نیست؟
- حتماً قربان. ما اینجا هشتاد خانواریم و من مطمئنم که جوانهای ما هر چند زیاد در جنگ و این قبیل امور وارد نیستند، اما از صمیم قلب با شما همکاری خواهند کرد.
بازرس خطاب به آقای گرانت گفت: نگفتم. حتی اگر هشتاد نفر نیروی تازه نفس هم گیرمان بیاید خوب است.
اما قیافهی آقای گرانت نشان میداد که در این یک مورد هم تردید دارد. قرار شد با بازرس برای صرف نوشیدنی به خانهی کدخدا بروند. چهار سرباز همراهیشان کردند و چهار سرباز دیگر نیز به گردشی در دهکده مشغول شدند و هرچه را سر راه میدیدند و خوششان میآمد بر میداشتند.
تام برای تامل و تفکر به بیشه رفت. عصر، زن باب قهوهچی پنهانی از دهکده خارج شد. زن زنبیلی زیر بغل داشت و به رغم چاقی با شتاب راه میرفت. بالاخره تام را پیدا کرد: بیا تام. برایت غذا آورده ام.
- متشکرم. اما راضی به زحمت نبودم.
- زحمتی نیست. مگر قهوهخانهی ما لانهی اشرار نیست؟ گذشته از این، کدخدا برایت پیغام فرستاده که عجله کنی و زودتر یکی را به قتل برسانی؛ چون ممکن است بازرس یا این آقای گرانت کثافت هر آن در اینباره کنجکاوی کنند. تام سری تکان داد.
- کی میخواهی قتل کنی؟
- محرمانه است.
- اما تام به من که میتوانی بگویی.
- چرا؟
- چون من به عنوان شریک جرم تو منصوب شدهام.
تام مدتی فکر کرد و گفت: درست است. به تو میتوانم بگویم: امشب به محض اینکه شب شد، مرتکب قتل خواهم شد. ضمناً به بیلی هم بگو نگران نباشد. ردپا و سرنخ برایش میگذارم.
باشد تام. من دیگر رفتم.
*********
AreZoO
24th October 2010, 05:30 PM
تا فرا رسیدن شب، تام دهکده را پایید. سربازها چنان رفتار میکردند انگار روستاییان اصلاً وجود ندارند. مست بودند و همه جا را تصاحب میکردند.
بازرس و آقای گرانت هنوز در خانهی کدخدا بودند.
شب، تام بیصدا وارد دهکده شد و نزدیک خانهی کدخدا رفت و دشنه را از کمر درآورد و در تاریکی کمین کرد.
بالاخره کدخدا از خانه درآمد. تنها بود. کدخدا تام را دید و به او نزدیک شد: سلام تام.
ناگهان چشمش به دشنه افتاد: اینجا چه میکنی؟
- مگر خودت نگفتی باید یکی را بکشم.
- چرا. اما هرگز قرار نبود مرا بکشی!
- چرا؟
- اگر من بمیرم، چه کسی با مقامات زمین حرف خواهد زد؟
- بیلی نقاش.
- انگیزه! انگیزهات برای کشتن من! تو چه انگیزهای برای قتل من داری؟
- حُکمت! چرا به من جواز جنایت دادی؟ من که نمیخواستم.
- صبر کن تام! صبر کن! تند نرو! من به تو جواز جنایت ندادم!
- یعنی چه؟ خودت دادی!
- من نبودم کدخدا بود.
- مگر تو کدخدا نیستی؟
- نه من دیگر کدخدا نیستم. حالا من ژنرالم.
- مگر خودت، خودت نیستی؟
- ببین تام تو برای کشتن کدخدا انگیزهای داری اما نه برای کشتن ژنرال. تازه کشتن ژنرال که اسمش قتل نیست.
- پس اسمش چیست؟
- اسمش ترور است و تو جواز قتل داری نه جواز ترور.
تام با ناراحتی گفت: بخشکی شانس!
و لحظهای بعد نومیدانه پرسید: حالا حتما باید یکی را بکشم؟
- حتماً، حتماً اما نه من را.
کدخدا رفت و تام در دل گفت: نه من را. همه حتما همین را میگفتند. چطور بود خودکشی کند؟ اما آیا خودکشی هم قتل محسوب میشد؟ و ناگهان تام فهمید باید چکار کند: باید بازرس را میکشت!
انگیزهی جنایت؟ قتل بازرس حتی از قتل کدخدا هم فجیعتر بود! خاصه آنکه دیگر نمیتوانست کدخدا را بکشد چون کدخدا دیگر خودش نبود و ژنرال بود. اما اگر بازرس را میکشت. قربانی، یک قربانی درست و حسابی میشد. یک مقتول دست اول! با قتل بازرس، زمین میفهمید که نیودِلاور زمینیترین هم پیمان زمین است.
انگیزهی قتل هم معلوم بود: میل به شهرت، افتخار، آوازه. این قتل چنان در جهان سروصدا بپا میکرد که نگو! بعد از قتل بازرس همه میگفتند: مبادا به نیودِلاور بروید! در آنجا جنایت آنچنان رواج دارد که جنایتکاران بازرس زمین را درست در روز ورودش به سیاره به قتل رساندهاند و این جنایت فجیع است. فجیعترین جنایت عالم!
تام گوش تیز کرد و صدای بازرس و آقای گرانت را از داخل خانهی کدخدا شنید:
«... مردمش زیادی منفعلاند! به گله بیشتر شبیهاند تا انسان.»
- آقای گرانت مگر از یک مشت دهاتی عقب افتاده میشود توقع دیگری داشت؟ به هر حال هشتاد نفر سرباز گیرمان خواهد آمد.
- شاید اما عجالتاً بهتر است به سفینه برگردیم. این نگهبانهای لعنتی کجا رفتهاند؟ نگهبان!
نگهبانها! تام اصلاً یاد نگهبانها نبود. ماهیگیر نگاهی به دشنهای که در دست داشت انداخت. گیریم موفق میشد و تا بازرس هم میرسید؛ پیش از اینکه بتواند کاری کند سربازها مهارش میکردند اما اگر تفنگی مثل تفنگ سربازها داشت...
تام بیدرنگ دست به کار شد.
سربازی مست و مدهوش گوشهی کوچه افتاده بود. تام نزدیک شد و بیصدا تفنگ را که بر زمین افتاده بود برداشت. اما سرباز گویی متوجه شد چون جست زد و پاهای تام را گرفت. تام به سرعت برگشت و بیآنکه به کاری که انجام میداد فکر کند با قنداق تفنگ بر سر سرباز کوبید و پا به فرار گذاشت. اما هنوز پنجاه متر دور نشده بود که وحشت زده ایستاد و بالای سر سرباز برگشت. نکند او را کشته باشد؟ چون هیچ انگیزهای برای قتل سرباز نداشت. نبض سرباز میزد. تام آسوده خاطر به بیشه رفت.
*********
تام در نیمه راه ناوچه به بازرس و گرانت رسید. در راه با تفنگ ور رفته بود و فکر میکرد طرز کارش را یاد گرفته است. اول خواست از دور بازرس را بکشد اما آقای گرانت نزدیک بازرس بود و میترسید تیرش خطا برود. پس وسط جاده رفت و راهشان را بست.
سربازها با دین مرد مسلح اسلحهها را به زمین انداختند و دستها را بالا بردند. تام گفت: همه کنار بروید! اطراف بازرس را خالی کنید!
گرانت بیآنکه از جایش تکان بخورد پرسید: میخواهی چکار کنی پسرم؟
تام با غرور جواب داد: من جنایتکار دهکده هستم و میخواهم بازرس را به قتل برسانم!
گرانت گفت: جنایتکار؟ تازه فهمیدم این کدخدای ابله پُز چه چیزی را میداد!
تام گفت: درست است که دویست سال است اینجا قتلی اتفاق نیفتاده است اما از این به بعد وضع فرق خواهد کرد! لطفاً کنار بروید!
تام دیر زمانی بازرس را که میلرزید نشانه رفت و بعد تفنگ را انداخت و به بیشه گریخت و صدای فریادش در دل شب پیچید: نمیتوانم! نمیتوانم!
بازرس میخواست سربازها را دنبال تام بفرستد اما آقای گرانت مخالفت کرد: نیودِلاور سرتاسر جنگل بود و حتی دهها هزار نفر نمیتوانستند فراری را پیدا کنند. وقتی کدخدا بالاخره از دهکده خارج شد تا از چند و چون ماجرا پرس و جو کند دید سربازها، با سلاحهای آماده شلیک دور آقای گرانت و بازرس حلقه زدهاند. کدخدا در یک آن شکست و همه چیز را اعتراف کرد: نبود توجیه ناپذیر جنایت، وظیفهای را که به تام سپرده بود، احساس شرمی را که از بیکفایتی تام میکرد،...
آقای گرانت پرسید: چرا این کار را به او سپردید؟
- آخر کسی غیر از او نداشتیم میدانید، فقط تام ممکن بود در این کار موفق شود. نیست کارش ماهیگیری است، از دیدن خون نمیترسد.
- یعنی هیچ کدام از مردم اینجا قادر به کشتن نیستند؟
- کشتن؟ ما حتی قادر نیستیم نصف همهی کارهایی را که تام کرد انجام بدهیم.
آقای گرانت و بازرس نگاهی رد و بدل کردند و بعد به سربازها خیره شدند: سربازها با تفنگهایی آویزان، شگفت زده و با حالتی از احترام گوش میدادند. بازرس فریاد کشید: خبردار! و خطاب به گرانت افزود: تصورش را بکنید: یک ارتش با سربازهایی که قادر به کشتن نباشند!
- وحشتناک است! یکی از این دهاتیها کافی است تا روحیهی یک هنگ را خراب کند.
- فکر میکنم بهتر است تا سربازها بیشتر از این تباه نشدهاند زودتر از اینجا برویم.
*********
کدخدا فریاد کشید: تام! بیا اینجا!
تام شرمزده از لای درختها درآمد و گفت: فکر میکنم خیلی خراب کردم، نه؟
بیلی نقاش گفت: دیگر فکرش را نکن. هر کدام از ما هم جای تو بودیم موفق نمیشدیم.
کدخدا گفت: من هم همین نظر را دارم. نگران نباش. فکرش را نکن. همه دهکده را که بگردی یک نفر پیدا نمیکنی. نصف کارهایی را هم که تو کردی انجام بدهد.
- حالا با این همه ساختمان که ساختیم چه کار کنیم: زندان و کلیسا و مدرسه و...
- چطور است همهاش را بکنیم محل بازی بچه ها؟
- یعنی برای بچهها یک جای بازی دیگر راه بیندازیم؟
- چرا که نه؟
تام جواز جنایت را به کدخدا برگرداند: فکر نمیکنم که لایقش باشم و سر را پایین انداخت و بیصدا در تاریکی شب دور شد تا به خانهاش برود.
تام آن شب هر کاری کرد خوابش نبرد.□
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.