AreZoO
24th October 2010, 03:39 PM
در آن سو، واب آرمیده
نوشته: فیلیپ ک. دیک
برگردان: مهرداد تویسرکانی
http://www.fantasy.ir/fantasy/plugins/content/images/image/thumb_527_pkd2.jpg
عملیات بارگیری داشت به پایان میرسید. اوپتوس دست به سینه خارج از سفینه ایستاده بود. از چهرهاش افسردگی میبارید. کاپیتان فرانکو خوشخوشک و لبخند بر لب به سمت سکوی بارگیری رفت و گفت: «چرا اینجا وایسادی؟ مگه پولت رو تمام و کمال نگرفتی؟»
اوپتوس بدون اینکه هیچ پاسخی بدهد، دور خودش گشت و داشت خرقهاش را جمع میکرد که کاپیتان پایش را روی گوشهی خرقه گذاشت.
«یه دقیقه صبر کن. جایی نرو. کارم هنوز با تو تموم نشده.»
اوپتوس با بیمیلی برگشت و گفت: «جدی؟ ولی من باید به دهکده برگردم.» به پرندگان و چهارپایانی که توسط بالابرها به داخل سفینه حمل میشدند نظری انداخت و ادامه داد: «باید به شکارهای جدید برسم.»
فرانکو یک سیگار روشن کرد و گفت: «خُب، چرا که نه؟ تو و همولایتیهات میتونین برگردین به علفزار و کار و زندگیتون رو از سر بگیرین؛ منتها وقتی که ما در نیمهی راه بین مریخ و زمین هستیم.»
اوپتوس بدون حتی یک کلمهی دیگر آنجا را ترک کرد. فرانکو به یکی از افرادش که زیر سکو ایستاده بود ملحق و شد گفت: «خب، نظرت چیه؟ به گمانم خوب معاملهای کردیم.»
همکارش با ترشرویی پرسید: «آخه این معامله رو چطور توجیه میکنی؟»
«یعنی چه؟ خب معلومه که ما بیشتر از اونا این جونورها رو لازم داریم.»
آن مرد گفت: «بعداً میبینمت کاپیتان.» و سپس راهش را از میان پرندههای لنگدراز مریخی باز کرد و رفت. فرانکو او را تا لحظهی ورود به سفینه با چشم دنبال کرد. خودش هم خیال داشت پشت سر او راه بیفتد که آن چیز را دید. همان طور که ایستاده بود به آن موجود خیره شد و فقط توانست بگوید: «خدایا!» پیترسون در امتداد جاده به او نزدیک میشد. صورتش از فرط خستگی سرخ شده بود و در حالی که جانور را با یک طناب به دنبال خودش میکشید، گفت: «ببخشید که دیر کردم، کاپیتان.»
فرانکو به سمت او رفت و پرسید: «این دیگه چیه؟»
واب با شکم برآمدهاش آنجا ایستاده بود. هیکل عظیمش داشت نشست میکرد. با چشمهایی نیمهباز به آرامی روی زمین پهن شد. چند مگس در اطراف ماتحتش میچرخیدند. جانور سعی میکرد با دمش آنها را فراری دهد.
عاقبت در سکوت مطلق در همان جا لم داد.
پیترسون گفت: «به این میگن واب. به قیمت پنجاه سنت از یه بومی خریدمش. میگفت که این حیوون خیلی غیرعادیه. از قرار معلوم اینجا خیلی بهش احترام میذران.»
فرانکو به پهلوی گرد و شیبدار واب سقلمهای زد و گفت: «به این؟ این که فقط یه خوکه؛ یه خوک گندهی کثیف!»
«بله قربان، یه خوکه. بومیها واب صداش میکنن.»
«چه خوک عظیمالجثهای هم هست! باید دویست کیلویی وزن داشته باشه.»
او یک دسته از موهای زیر جانور را چنگ زد و کشید. واب نفسی کشید. چشمهای بزرگ و مرطوبش باز شدند؛ سپس دهان بزرگش جمع شد. قطرهای اشک روی گونهاش غلطید و به زمین چکید.
پیترسون با حالتی عصبی گفت: «شاید بشه خوردش.»
فرانکو پاسخ داد: «به زودی میفهمیم.»
* * *
واب که از فشار شدید ناشی از شتاب پرواز جان سالم به در برده بود، در انبار سفینه به خوابی عمیق فرو رفته بود. وقتی که عاقبت از جو خارج شدند و همهی اوضاع را رو به راه کردند، کاپیتان فرانکو افرادش را وادار کرد که جانور را به طبقهی بالا بکشند، بلکه شاید بفهمند که این چه جور موجودی است.
واب خرناسکشان و فشفشکنان خود را به درون راهرو فشار میداد. جونز که بیوقفه طناب را میکشید، فریاد زد: «تکون بخور، حیوون!»
واب پیچ و تاب میخورد و خود را به دیوارهای صیغلی کرومی میمالید. عاقبت، با یک حرکت ناگهانی وارد اطاق اجتماع سفینه شد و خودش را مثل یک توده گوشت ِ لخم روی زمین ول کرد. افراد حاضر در اتاق درجا به عقب پریدند.
فرنچ گفت:«خدا رحم کنه! این دیگه چیه؟»
جونز جواب داد: «پیترسون میگه یه وابه. مال خودشه.» و متعاقب این حرف، مشت محکمی حوالهی جانور کرد. واب تلوتلو خوران ایستاد و شروع کرد به لهله زدن.
فرنچ چند قدم جلو آمد و پرسید: «این چه مرگشه؟ نکنه میخواد بالا بیاره؟»
همگی به جانور زل زده بودند. واب با حالتی محزون چشمهایش را گرداند و به تکتک مردانی که احاطهاش کرده بودند، نگاهی انداخت.
پیترسون گفت: «به گمونم تشنه است.» و رفت که کمی آب بیاورد.
فرنچ فقط سرش را تکان داد و گفت: «تعجبی نداره که موقع پرواز این همه مشکل داشتیم. مجبور شدم همهی محاسبات جرم سفینه رو از اول تکرار کنم.»
پیترسون با یک ظرف پر از آب برگشت. واب با امتنان شروع به زبان زدن و پاشیدن آب به اطراف کرد.
در همین حال، کاپیتان فرانکو هم وارد اتاق شد و گفت: «بذارین یه نگاهی بهش بندازم.» با حالتی نقادانه به سمت جانور رفت و پرسید: «گفتی اینو پنجاه سنت خریدی؟»
پیترسون جواب داد: «بله قربان، تقریباً همه چیز میخوره. من بهش حبوبات دادم که دوست داشت. بعد هم بهش پورهی سیبزمینی دادم، شیر با یه کمی از کاغذهای باطلهی روی میز رو دادم. به نظر میاد از خوردت لذت میبره. بعدش هم دراز به دراز میگیره و میخوابه.»
کاپیتان فرانکو گفت: «که اینطور! خب، حالا ببینیم طعمش چطوره؛ سوأل اصلی همینه. به گمونم فایده نداره بذاریم بیشتر از این چاق بشه. به نظرم همین حالا هم به اندازهی کافی چاق شده. آشپز کجاست؟ میخوام بیاد اینجا. میخوام بدونم که...»
واب با پیچ و تاب ایستاد، به کاپیتان نگاه کرد و گفت: «در واقع، حقیر پیشنهاد میکنم که موضوع صحبت را تغییر دهید.»
در اتاق سکوت حکمفرما شد.
فرانکو پرسید: «این صدای چی بود؟ همین الان یه چیزی شنیدم.»
پیترسون گفت: «واب بود قربان. اون حرف زد.»
«چی گفت؟ چی گفت؟»
«پیشنهاد کرد موضوع صحبت رو عوض کنین.»
فرانکو به واب نزدیک شد، یک دور کامل به دورش چرخید و از همهی زوایا مطالعهاش کرد. سپس دوباره عقب رفت و کنار افرادش ایستاد.
«میگم نکنه که یکی از بومیها اون تو مخفی شده باشه. شاید بهتر باشه جرش بدیم و داخلش رو یه نگاهی بندازیم.»
واب با فریاد گفت: «آه، خداوندا! شما انسانها فقط قادرید راجع به کشیدن و بریدن فکر کنید؟»
فرانکو دستهایش را مشت کرد و گفت: «از اون تو بیا بیرون. هر کی هستی، بیا بیرون.»
هیچ اتفاقی نیفتاد. افراد کنار هم ایستاده بودند و با چهرههای رنگ پریده به واب زل زده بودند.
واب دم فردارش را بطور ناگهانی راست کرد و گفت: «ببخشید، متوجه نشدم!»
جونز نجوا کنان گفت: «خیال نمیکنم کسی اون تو باشه.» حالا همه داشتند به یکدیگر نگاه میکردند.
در همین حال، آشپز هم سر رسید و پرسید: «شما احضارم کردین کاپیتان؟ اِهه! این دیگه چیه؟»
«یه وابه. قراره که خورده بشه. میشه یه نگاهی بهش بندازی و محاسبه کنی که ...»
نوشته: فیلیپ ک. دیک
برگردان: مهرداد تویسرکانی
http://www.fantasy.ir/fantasy/plugins/content/images/image/thumb_527_pkd2.jpg
عملیات بارگیری داشت به پایان میرسید. اوپتوس دست به سینه خارج از سفینه ایستاده بود. از چهرهاش افسردگی میبارید. کاپیتان فرانکو خوشخوشک و لبخند بر لب به سمت سکوی بارگیری رفت و گفت: «چرا اینجا وایسادی؟ مگه پولت رو تمام و کمال نگرفتی؟»
اوپتوس بدون اینکه هیچ پاسخی بدهد، دور خودش گشت و داشت خرقهاش را جمع میکرد که کاپیتان پایش را روی گوشهی خرقه گذاشت.
«یه دقیقه صبر کن. جایی نرو. کارم هنوز با تو تموم نشده.»
اوپتوس با بیمیلی برگشت و گفت: «جدی؟ ولی من باید به دهکده برگردم.» به پرندگان و چهارپایانی که توسط بالابرها به داخل سفینه حمل میشدند نظری انداخت و ادامه داد: «باید به شکارهای جدید برسم.»
فرانکو یک سیگار روشن کرد و گفت: «خُب، چرا که نه؟ تو و همولایتیهات میتونین برگردین به علفزار و کار و زندگیتون رو از سر بگیرین؛ منتها وقتی که ما در نیمهی راه بین مریخ و زمین هستیم.»
اوپتوس بدون حتی یک کلمهی دیگر آنجا را ترک کرد. فرانکو به یکی از افرادش که زیر سکو ایستاده بود ملحق و شد گفت: «خب، نظرت چیه؟ به گمانم خوب معاملهای کردیم.»
همکارش با ترشرویی پرسید: «آخه این معامله رو چطور توجیه میکنی؟»
«یعنی چه؟ خب معلومه که ما بیشتر از اونا این جونورها رو لازم داریم.»
آن مرد گفت: «بعداً میبینمت کاپیتان.» و سپس راهش را از میان پرندههای لنگدراز مریخی باز کرد و رفت. فرانکو او را تا لحظهی ورود به سفینه با چشم دنبال کرد. خودش هم خیال داشت پشت سر او راه بیفتد که آن چیز را دید. همان طور که ایستاده بود به آن موجود خیره شد و فقط توانست بگوید: «خدایا!» پیترسون در امتداد جاده به او نزدیک میشد. صورتش از فرط خستگی سرخ شده بود و در حالی که جانور را با یک طناب به دنبال خودش میکشید، گفت: «ببخشید که دیر کردم، کاپیتان.»
فرانکو به سمت او رفت و پرسید: «این دیگه چیه؟»
واب با شکم برآمدهاش آنجا ایستاده بود. هیکل عظیمش داشت نشست میکرد. با چشمهایی نیمهباز به آرامی روی زمین پهن شد. چند مگس در اطراف ماتحتش میچرخیدند. جانور سعی میکرد با دمش آنها را فراری دهد.
عاقبت در سکوت مطلق در همان جا لم داد.
پیترسون گفت: «به این میگن واب. به قیمت پنجاه سنت از یه بومی خریدمش. میگفت که این حیوون خیلی غیرعادیه. از قرار معلوم اینجا خیلی بهش احترام میذران.»
فرانکو به پهلوی گرد و شیبدار واب سقلمهای زد و گفت: «به این؟ این که فقط یه خوکه؛ یه خوک گندهی کثیف!»
«بله قربان، یه خوکه. بومیها واب صداش میکنن.»
«چه خوک عظیمالجثهای هم هست! باید دویست کیلویی وزن داشته باشه.»
او یک دسته از موهای زیر جانور را چنگ زد و کشید. واب نفسی کشید. چشمهای بزرگ و مرطوبش باز شدند؛ سپس دهان بزرگش جمع شد. قطرهای اشک روی گونهاش غلطید و به زمین چکید.
پیترسون با حالتی عصبی گفت: «شاید بشه خوردش.»
فرانکو پاسخ داد: «به زودی میفهمیم.»
* * *
واب که از فشار شدید ناشی از شتاب پرواز جان سالم به در برده بود، در انبار سفینه به خوابی عمیق فرو رفته بود. وقتی که عاقبت از جو خارج شدند و همهی اوضاع را رو به راه کردند، کاپیتان فرانکو افرادش را وادار کرد که جانور را به طبقهی بالا بکشند، بلکه شاید بفهمند که این چه جور موجودی است.
واب خرناسکشان و فشفشکنان خود را به درون راهرو فشار میداد. جونز که بیوقفه طناب را میکشید، فریاد زد: «تکون بخور، حیوون!»
واب پیچ و تاب میخورد و خود را به دیوارهای صیغلی کرومی میمالید. عاقبت، با یک حرکت ناگهانی وارد اطاق اجتماع سفینه شد و خودش را مثل یک توده گوشت ِ لخم روی زمین ول کرد. افراد حاضر در اتاق درجا به عقب پریدند.
فرنچ گفت:«خدا رحم کنه! این دیگه چیه؟»
جونز جواب داد: «پیترسون میگه یه وابه. مال خودشه.» و متعاقب این حرف، مشت محکمی حوالهی جانور کرد. واب تلوتلو خوران ایستاد و شروع کرد به لهله زدن.
فرنچ چند قدم جلو آمد و پرسید: «این چه مرگشه؟ نکنه میخواد بالا بیاره؟»
همگی به جانور زل زده بودند. واب با حالتی محزون چشمهایش را گرداند و به تکتک مردانی که احاطهاش کرده بودند، نگاهی انداخت.
پیترسون گفت: «به گمونم تشنه است.» و رفت که کمی آب بیاورد.
فرنچ فقط سرش را تکان داد و گفت: «تعجبی نداره که موقع پرواز این همه مشکل داشتیم. مجبور شدم همهی محاسبات جرم سفینه رو از اول تکرار کنم.»
پیترسون با یک ظرف پر از آب برگشت. واب با امتنان شروع به زبان زدن و پاشیدن آب به اطراف کرد.
در همین حال، کاپیتان فرانکو هم وارد اتاق شد و گفت: «بذارین یه نگاهی بهش بندازم.» با حالتی نقادانه به سمت جانور رفت و پرسید: «گفتی اینو پنجاه سنت خریدی؟»
پیترسون جواب داد: «بله قربان، تقریباً همه چیز میخوره. من بهش حبوبات دادم که دوست داشت. بعد هم بهش پورهی سیبزمینی دادم، شیر با یه کمی از کاغذهای باطلهی روی میز رو دادم. به نظر میاد از خوردت لذت میبره. بعدش هم دراز به دراز میگیره و میخوابه.»
کاپیتان فرانکو گفت: «که اینطور! خب، حالا ببینیم طعمش چطوره؛ سوأل اصلی همینه. به گمونم فایده نداره بذاریم بیشتر از این چاق بشه. به نظرم همین حالا هم به اندازهی کافی چاق شده. آشپز کجاست؟ میخوام بیاد اینجا. میخوام بدونم که...»
واب با پیچ و تاب ایستاد، به کاپیتان نگاه کرد و گفت: «در واقع، حقیر پیشنهاد میکنم که موضوع صحبت را تغییر دهید.»
در اتاق سکوت حکمفرما شد.
فرانکو پرسید: «این صدای چی بود؟ همین الان یه چیزی شنیدم.»
پیترسون گفت: «واب بود قربان. اون حرف زد.»
«چی گفت؟ چی گفت؟»
«پیشنهاد کرد موضوع صحبت رو عوض کنین.»
فرانکو به واب نزدیک شد، یک دور کامل به دورش چرخید و از همهی زوایا مطالعهاش کرد. سپس دوباره عقب رفت و کنار افرادش ایستاد.
«میگم نکنه که یکی از بومیها اون تو مخفی شده باشه. شاید بهتر باشه جرش بدیم و داخلش رو یه نگاهی بندازیم.»
واب با فریاد گفت: «آه، خداوندا! شما انسانها فقط قادرید راجع به کشیدن و بریدن فکر کنید؟»
فرانکو دستهایش را مشت کرد و گفت: «از اون تو بیا بیرون. هر کی هستی، بیا بیرون.»
هیچ اتفاقی نیفتاد. افراد کنار هم ایستاده بودند و با چهرههای رنگ پریده به واب زل زده بودند.
واب دم فردارش را بطور ناگهانی راست کرد و گفت: «ببخشید، متوجه نشدم!»
جونز نجوا کنان گفت: «خیال نمیکنم کسی اون تو باشه.» حالا همه داشتند به یکدیگر نگاه میکردند.
در همین حال، آشپز هم سر رسید و پرسید: «شما احضارم کردین کاپیتان؟ اِهه! این دیگه چیه؟»
«یه وابه. قراره که خورده بشه. میشه یه نگاهی بهش بندازی و محاسبه کنی که ...»