توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی عمده فروشی خاطرات درخواستی
AreZoO
24th October 2010, 03:07 PM
عمده فروشی خاطرات درخواستی
نوشته: فیلیپ ک. دیک
برگردان: سمیه کرمی، مهدی مرعشی
از خواب بیدار شد و هوس مریخ را کرد. به فکر درهها افتاد. قدم زدن در درههای مریخ چه حسی دارد؟ هر چه هشیارتر میشد، رؤیایش هم بزرگ و بزرگتر میشد. رویایش، و دلتنگیاش. او حضور احاطه کنندهی دنیای دیگر را دور تا دور خود تقریباً حس میکرد، دنیایی که فقط مأموران دولتی و افسران عالی رتبه دیده بودندش. برای یک منشی مثل او؟ محال بود.
کرستن، همسرش، با لحن خشمگین معمولش خواب آلوده به او تشر زد: «پا میشوی یا نه؟ اگر پا شدی، دکمه قهوه داغ روی اجاق گاز لعنتی را بزن.»
داگلاس کویل گفت: «باشد.» و پابرهنه از اتاق خواب منزلشان به طرف آشپزخانه رفت. آنجا در حالی که از روی وظیفه، دکمه قهوه داغ را فشار میداد، روی میز آشپزخانه نشست و یک قوطی کوچک زرد رنگ حاوی انفیه اعلای دین سویفت بیرون آورد. آن را به سرعت استنشاق کرد و بوی تند مخلوط «بُو نَش» دماغش را گزید و سقف دهانش سوخت، با اینحال به بالا کشیدن آن ادامه داد. باعث میشد بیدار شود و اجازه میداد تا رؤیاها، تمایلات شبانه و آروزهای گاه و بیگاهش را پشت نقابی از عقلانیت پنهان سازد.
با خودش گفت، من میروم. قبل از اینکه بمیرم مریخ را خواهم دید!
البته این غیر ممکن بود، و او حتی هنگامیکه خوابش را میدید میدانست. اما نور آفتاب، صدای این دنیایی همسرش که حالا داشت جلوی آینه اتاق خواب موهایش را شانه میکرد، و همه چیز و همه چیز دست به دست هم داده بودند تا به خاطرش بیاورند که او چه کسی است. با تلخی به خودش گفت یک کارمند حقوق بگیر بیچاره. کرستن حداقل روزی یکبار این موضوع را به او یادآوری میکرد و او زنش را مقصر نمیدانست، این وظیفه یک همسر بود که شوهرش را از عالم هپروت به زمین باز گرداند. با خودش فکر کرد، به زمین و خندید. این اصطلاح در این باره کلمه به کلمه مناسب بود.
زنش در حالیکه به طرف آشپزخانه میآمد و دنباله بلند لباس خواب صورتیاش پشت سرش در هوا موج میزد، پرسید: «به چه میخندی؟ شرط میبندم یکی از همان رؤیاهایت باشد. همیشه بین ابرها سیر میکنی.»
گفت: «بله» و از پنجره آشپزخانه به بیرون خیره شد، به اتوموبیلهای پرنده، صفهای ترافیک و جمع مردمان کوچک پر انرژی که با عجله سر کار میرفتند. در مدت زمان کوتاهی او هم قاطی آنها میشد. درست مثل هر روز.
کرستن با لحنی غمناک گفت: «شرط میبندم به یک زن مربوط بوده.»
او گفت: «نه. در فکر یکی از خدایان بودم! خدای جنگ! خدایی که دهانههای آتشفشانی با شکوهی دارد که انواع حیات گیاهی در اعماقشان رشد میکند.»
کرستن به طرف او خم شد. خشونت صدایش موقتاً رفته بود. با لحن گرمی گفت: «گوش کن. اعماق اقیانوس - همین اقیانوس خودمان - به مراتب، بینهایت بار زیباتر است. خودت هم میدانی. از هر کس که دلت میخواهد بپرس! تجهیزات آبشش مصنوعی برای هر دومان کرایه کن، یک هفته مرخصی بگیر، و آنوقت ما میتوانیم برویم زیر آب و در یکی از آن تفریحگاههای زیر آبی سالی یکبار زندگی کنیم. بعلاوه...» او حرفش را قطع کرد. «تو گوش نمیکنی. باید گوش کنی. اینجا [روی زمین] چیزی خیلی بهتر از آن وسواس روحی، آن نیازی که تو نسبت به مریخ داری وجود دارد، و تو حتی گوش هم نمیکنی.» صدایش به طرز کر کنندهای بلندتر شد: «خدایا! تو از دست رفتهای داگ! چه بلایی داری سر خودت میآوری؟»
در حالیکه بلند میشد گفت: «میروم سر کار.» صبحانهاش فراموش شده بود. «بلایی که بر سر من میآید همین است.»
کرستن به او چشم دوخت. «تو داری بدتر میشوی. هر روز خیال پردازتر میشوی. خدا میداند آخر کارت به کجا میکشد!»
داگلاس کویل از تاکسی پیدا شده بود و به آرامی در امتداد سه صف به شدت پر ازدحام، به سوی دروازهی مدرن، جذاب و دعوت کننده میرفت. به دروازه که رسید، در حالیکه راه رفت و آمد صبحگاهی مردم را مسدود میکرد، ایستاد و با تامل تابلوی نئون رنگ به رنگ شونده را خواند. او قبلا هم این تابلو را به دقت بررسی کرده بود... اما هیچ گاه اینقدر جلو نیامده بود. این بار با همیشه خیلی فرق میکرد، کاری که این بار انجام میداد چیز دیگری بود. چیزی بود که دیر یا زود باید اتفاق می افتاد.
موسسهی خواتره
یعنی ممکن بود این به درد بخورد؟ هر چه که باشد، یک توهم، هرقدر هم که قانع کننده باشد، چیزی بیش از یک توهم نخواهد بود. حداقل در عالم خارج که این جور است. اما در عالم ذهن، کاملاً برعکس میشود.
و به هر حال پنج دقیقه بعد او یک قرار ملاقات داشت.
در حالیکه یک نفس عمیق از هوای آلوده به مهدود شیکاگو میکشید، به طرف درخشش خیرهکنندهی پلیکروم دروازه و به طرف میز پذیرش رفت. زنِ بلوندِ خوش سر و زبانِ پشت پیشخوان، که سر و وضعی مرتب و سینههای برهنه داشت، با لحنی خوشایند گفت: «صبح به خیر آقای کویل.»
او گفت:«صبح به خیر. آمدهام تا در یک دوره خواتره شرکت کنم. به گمانم در جریان هستید.»
منشی اصلاح کرد: «خواتره نه! به خاطر آوردن.» گوشی تلفن تصویری را که کنار آرنج خوشتراشاش بود، برداشت و در آن گفت: «آقای مک کلین! آقای داگلاس کویل اینجا هستند. الان میتوانند بیایند داخل؟ یا اینکه خیلی زود است؟»
صدای زمزمهای از تلفن به گوش رسید. «وم وم ووون وو.»
منشی گفت: «بله آقای کویل. شما میتوانید تشریف ببرید داخل. آقای مک کلین منتظر شما هستند.» هنگامی که او با حالتی نامطمئن به راه افتاد، منشی صدا زد: «اتاق ِ دی آقای کویل! سمت راست شما.»
بعد از چندلحظه کوتاه ولی اعصاب خرد کن که گم شده بود، اتاق صحیح را یافت. در باز شد و درون اتاق، پشت میز چوب گردوی بزرگ بسیار زیبایی، مردی خوش مشرب و میان سال نشسته بود که کت خاکستری پوست قورباغهای رنگی مطابق جدیدترین مد مریخ به تن داشت. سر و و ضعش به تنهایی به کویل میگفت که سراغ شخص مناسب آمده است.
مک کلین در حالیکه با تکان دادن دست گوشتالودش به یک صندلی مقابل میز اشاره میکرد گفت: «بنشین داگلاس! خیلی خب! پس تو میخواهی که به مریخ رفته باشی.»
کویل نشست. عصبی بود. گفت: «مطمئن نیستم ارزش پولی را که میدهم داشته باشد. بسیار گران است و تا جایی که من سر در میآورم، در واقع چیزی به دست نخواهم آورد.» با خودش فکر کرد تقریباً به اندازه یک سفر به مریخ خرج برمیدارد.
مک کلین به شدت مخالفت کرد. «تو مدارکی ملموس از سفرت دریافت خواهی کرد. تمام شواهدی که نیاز داری [را به تو میدهیم]. اینجاست. نشانت میدهم.» داخل کشو میز با شکوهش را گشت.
«ته بلیت.» در یک پوشه مقوایی دست کرد و تکه کوچکی از یک کارت طرح برجسته را نشان داد. «این ثابت میکند که تو رفتهای و برگشتهای. و این هم کارت پستالها...» چهار تصویر مهرخورده سه بعدی و کاملا رنگی را با ترتیب قشنگی روی میز مقابل کویل گذاشت تا ببیند. «و فیلم. این هم تصاویری که تو با یک دوربین فیلم برداری اجارهای از منظرههای محلی مریخ گرفتی.» آنها را نیز به کویل نشان داد. «بعلاوه اسامی کسانی که ملاقاتشان کردی. و سوغاتیهایی به ارزش دویست پسکرد، که ماه آینده از مریخ میرسند. و پاسپورت، گواهی واکسنهایی که زدهای، و خیلی چیزهای دیگر.» مشتاقانه به کویل نگاه کرد. گفت: «خب، تو خواهی دانست که رفتهای، و ما را هم به خاطر نخواهی آورد. من را یا حتی بودنت در اینجا را نیز به خاطر نخواهی آورد. ما تضمین میکنیم که در ذهن تو، این یک سفر واقعی خواهد بود. دو هفته کامل به خاطر آوردن تمام جزییات بیاهمیت. یادت باشد: در هر زمانی اگر شک کردی که آیا واقعاً یک سفر بزرگ به مریخ داشتهای یا نه، میتوانی برگردی اینجا و همه پولت را پس بگیری. متوجه شدی؟»
کویل گفت: «اما من نرفتهام. من نمیتوانم رفته باشم. مهم نیست که شما چه مدارکی به من خواهید داد، به هر حال من نرفتهام.» یک نفس عمیق و ناراحت کشید. «و من هرگز یک مامور مخفی پلیس بین سیارهای نبودهام.» بر خلاف آنچه که از مردم شنیده بود، به نظرش غیر ممکن میآمد که القای حافظه فرا واقعی شرکت خواتره بتواند این کار را انجام دهد.
مک کلین با بردباری گفت: «آقای کویل! همانطور که در نامهتان برای ما توضیح دادید، شما کوچکترین شانس و امکانی برای اینکه روزی واقعاً به مریخ بروید ندارید، نمیتوانید مخارجش را بپردازید و چیزی که بسیار مهمتر است این است که شما هرگز نمیتوانید واجد شرایط استخدام به عنوان یک مأمور مخفی پلیس بین سیارهای یا هر سازمان دیگری بشوید. این تنها راهی است که میتوانید... امم... رویای تمام عمرتان را محقق سازید. درست میگویم آقا؟ شما نمیتوانید آنچه میخواهید باشید، شما نمیتوانید در عالم واقع اینکار را انجام دهید.» با دهان بسته خندید. «اما می توانید بوده باشید، و انجام داده باشید. این کار از ما برمیآید و قیمت ما هم مناسب است. هیچ خرج اضافهی دیگری هم ندارد.» لبخندی تشویق کننده زد.
کویل پرسید: «آیا یک حافظه فرا-واقعی میتواند تا آن حد قانعکننده باشد؟»
«بیش از آنکه فکرش را بکنید، آقا! اگر شما واقعاً به عنوان یک مامور بین سیارهای به مریخ رفته بودید، تا الان مقدار زیادی از جزئیات را فراموش میکردید. تحلیلهای ما از سیستم حافظه واقعی، -یعنی جمع آوری دقیق اتفاقات مهم زندگی یک شخص- نشان میدهد بسیاری از اتفاقات جزئی به سرعت و برای همیشه فراموش میشوند. بخشی از خدماتی که ما ارائه میدهیم، القاء عمیق خاطرات است به طوریکه هیچ چیز را فراموش نخواهید کرد. بستهای که ما هنگام بیهوشی در حافظه شما جای میدهیم، حاصل کار متخصصین آموزش دیده ایست که سالها در مریخ زندگی کردهاند، در همه موارد ما صحت و سقم جزئیات را تا کوچکترین ذره ممکن بررسی میکنیم. و در ضمن شما آسانترین سیستم فرا واقعیت را انتخاب کردهاید، اگر شما پلوتون را انتخاب کرده بودید یا اگر میخواستید که امپراطور سیارات متحده داخلی باشید، ما مشکلات بیشتری میداشتیم... و قیمت نیز به اندازه قابل توجهی بیشتر میشد.»
کویل در حالیکه دستش را به طرف کتش میبرد تا کیف پولش را بیرون بیاورد گفت: «بسیار خب. این آروزی دیرینهی من بوده و میدانم که هرگز نمیتوانم در دنیای واقعی انجامش دهم. بنابراین حدس میزنم مجبورم با همین کنار بیایم.»
مک کلین با جدیّت گفت: «اینطوری به قضیه نگاه نکنید! چیزی که شما قبول میکنید بهترین گزینهی دوم نیست. حافظه واقعی- با تمام ابهامات، تیرگیها و فراموشیها، اگر نگوییم تحریفهایش- [در برابر چیزی که شما انتخاب میکنید] بهترین گزینهی دوم است.»
او پول را پذیرفت و دکمهای را روی میزش فشار داد. در همان حال که در دفترش باز میشد و دو مرد قوی هیکل بیمعطلی وارد میشدند گفت: «بسیار خب آقای کویل. شما در راه رسیدن به مریخ به عنوان یک مامور مخفی هستید.» بلند شد، به سمت کویل آمد تا دست خیس از عرق و لرزان او را بفشارد. «یا بهتر است بگویم در راه بودهاید. امروز بعد از ظهر ساعت چهار و سی دقیقه، شما، امم...، به اینجا روی زمین باز میگردید، یک تاکسی شما را به منزلتان میرساند و همانطور که به شما گفتم، هرگز ملاقات با من یا آمدنتان به اینجا را به خاطر نخواهید آورد، در حقیقت شما حتی به یاد نمیآورید چیزی از وجود ما شنیده باشید.»
AreZoO
24th October 2010, 03:15 PM
کویل که از شدت فشار عصبی دهانش خشک شده بود، دو تکنسین را دنبال کرد، آنچه قرار بود اتفاق بیافتد به آنها بستگی داشت.
او از خودش پرسید: «آیا من جداً باور خواهم کرد که روی مریخ بودهام و آرزوی دیرینهام را عملی کردهام؟» حسی عجیب و ناگذرا به او میگفت که چیزی غلط از آب در خواهد آمد. اما نمیدانست چه چیز.
باید صبر میکرد تا بفهمد.
دستگاه مخابره روی میز مک کلین که او را با قسمت کاری شرکت مرتبط میساخت زنگ زد و صدایی گفت: «آقای کویل تحت تاثیر مسکن است، قربان. آیا میخواهید شخصاً بر این مورد نظارت کنید یا ما خودمان ادامه بدهیم؟»
مک کلین گفت: «یک مورد معمولی است. میتوانی ادامه بدهی لاو، گمان نمیکنم به مشکلی بر بخوری.» برنامه ریزی یک حافظه مصنوعی دربارهی سفری به یک سیاره دیگر -با یا بدون اضافه کردن جزییات مربوط به مامور مخفی بودن- چیزی بود که در برنامه کاری شرکت با نظمی یکنواخت تکرار میشد. با تمسخر حساب کرد در یک ماه باید بیست تایی از اینها داشته باشیم. بارگذاری سفرهای بین سیارهای تبدیل به نان شب ما شده.
صدای لاو آمد: «هر طور شما بگویید آقای مک کلین!» و به دنبال آن دستگاه مخابره خاموش شد.
مک کلین به گاوصندوق بایگانی در اتاقک پشت دفترش رفت و به دنبال یک بسته شماره سه -سفر به مریخ- و یک بسته شماره شصت و دو یعنی مامور مخفی گشت. بعد از پیدا کردن بستهها، با آنها به میزش برگشت و با آرامش نشست و محتویات آنها را خالی کرد –اینها خرت و پرتهایی بود که وقتی تکنیسینها مشغول کارگذاری حافظه مجازی بودند، قرار بود در محل زندگی کویل قرارداده بشوند.
مک کلین پیش خودش شروع کرد به برشمردن محتویات پاکتها: یک هفتتیر ِبغلی ِاسنیکی-پیتِ یک پسکردی؛ این درشتترین قلم کالا است. از نظر اقتصادی هیچکدام اینقدر به ما ضرر نمیزند. سپس یک دستگاه مخابره به اندازهی یک قرص که در صورت گیر افتادن مامور، میشد آنرا قورت داد. یک کتاب رمز که به طرز حیرتآوری نمونهی واقعی را به یاد میآورد. مدلهای شرکت خیلی دقیق بودند و تا حد امکان بر اساس وسایل واقعی ارتش آمریکا ساخته شده بودند. خردهریزهایی عجیب که به خودی خود هیچ معنایی نداشتند، امادر تار و پود سفر تخیلی کویل بافته میشدند و با خاطرات او همخوانی داشتند: نصف یک سکه نقرهای پنجاه سنتی قدیمی، چند جمله از خطابه جان دان که هرکدام جداگانه و پر غلط روی یک تکه کاغذ شفاف به نازکی دستمال کاغذی نوشته شده بود، چندین کبریت بغلی از کافههای مریخ، یک قاشق استیل که روی آن نوشته شده بود اموال کلونیهای ملّی ِ گنبد مریخ، یک سیم پیچ تجهیزات استراق سمع که...
دستگاه مخابره زنگ زد: «آقای مک کلین! متأسفم که مزاحمتان میشوم، اما اتفاق بسیار شومی افتاده است. شاید بهتر بود خودتان اینجا میبودید. کویل در حال حاضر تحت تاثیر مسکن است، او نسبت به نارکیدرین به خوبی واکنش نشان داده، کاملا بیهوش و آماده پذیرش است، اما-»
«آمدم!» مک کلین که دردسر را حس کرده بود، دفترش را ترک کرد، و یک لحظه بعد در قسمت کاری پیدایش شد.
داگلاس کویل روی یک تخت پزشکی دراز کشیده بود، و آرام و منظم نفس میکشید. چشمانش در واقع بسته بود، اما به نظر میرسید به طرز گنگی - اما فقط به طرز گنگی- از حضور دو تکنسین و حالا خود مک کلین آگاه است.
مک کلین با نگرانی پرسید: «جایی برای وارد کردن الگوهای حافظه غیرواقعی وجود ندارد؟ فقط کافی است دو هفتهی کاری را بیرون بکشید، او منشی ِ اداره مهاجرت وست کوست است که یک آژانس دولتی است، بنابراین بدون شک او دو هفته مرخصی در سال گذشته داشته یا دارد. همان باید کافی باشد.» این جزئیات کم اهمیت او را اذیت میکرد. و تا ابد هم قرار بود بکند.
لاو بیمقدمه گفت: «مشکل ما، کاملاً متفاوت است.» او روی تخت خم شد و به کویل گفت: «به آقای مک کلین همان چیزی را که به ما گفتی بگو.» و به مک کلین گفت: «با دقت گوش کنید.»
چشمان خاکستری-سبز مردی که طاق باز روی تخت خوابیده بود، روی چهره مک کلین متمرکز شدند. مک کلین با نگرانی مشاهده کرد که چشمها سخت شدهاند؛ و با شفافیتی غیر زنده، مثل سنگهای نیمه قیمتی پرداخت شده، میدرخشند. مک کلین مطمئن نبود چیزی را که میبیند دوست داشته باشد، درخشش [چشمها] بسیار سرد بود. کویل با صدایی خشدار گفت: «دیگر از جانم چه میخواهید؟ شما پوشش مرا شکستهاید. قبل از اینکه همهی شما را تکهتکه کنم، از جلوی چشمم گم شوید!» او چهرهی مک کلین را بررسی کرد و ادامه داد: «مخصوصاً تو. تمام اینها تقصیر توست.»
لاو گفت: «چه مدت روی مریخ بودهای؟»
کویل با پرخاش گفت: «یک ماه.»
لاو پرسید: «آنجا چه کار میکردی؟»
لبهای بی رنگش پیچ خوردند، کویل به او خیره شد و حرف نزد. بالاخره کلمات را با لحن کشداری ادا کرد، چنان که با خشونت از دهانش خارج میشدند: «یک بار که گفتم! مامور پلیس بین سیارهای. مگر هر چیزی که گفته میشود را ضبط نمیکنید؟ دستگاه صدا-تصویرتان را برای رئیستان روشن کنید و مرا تنها بگذارید.» آنگاه چشمانش را بست، و درخشش سخت از میان رفت. و بلافاصله، مک کلین در خود موجی از سرخوشی ناشی از آرامش احساس کرد.
لاو به آرامی گفت: «آقای مک کلین، سخت بشود با او کنار آمد.»
مک کلین گفت: «نه، همین که ما ترتیبی بدهیم تا دوباره زنجیرهی حافظهاش را گم کند، به آرامی قبل میشود.» خطاب به کویل گفت: «پس برای همین بود که اینقدر دلت میخواست به مریخ بروی!»
کویل بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت: «من هرگز نخواستم که به مریخ بروم، به این کار گماشته شدم- آنها این کار را به من دادند و من گیر افتادم. درست است. قبول دارم که دربارهی مریخ کنجکاو بودم، چه کسی کنجکاو نیست؟» دوباره چشمانش را باز کرد و هر سه نفر را از نظر گذراند. بخصوص مک کلین را. «شما یک معجون راستگویی واقعی اینجا دارید! چیزهایی را که من مطلقاً خاطرهای ازشان نداشتم بیرون ریخت.» او به فکر فرو رفت. تقریبا خطاب به خودش گفت: «کرستن چه؟ نکند او هم داخل ماجرا بوده باشد؟ یک مأمور پلیس بین سیارهای که... چشم از من برنمیدارد تا مطمئن شود من حافظهام را بدست نمیآورم؟ تعجبی ندارد که او اینقدر دربارهی علاقه من به رفتن به آنجا، با تمسخر برخورد میکند.» لبخند محوی زد، لبخندی از روی درک، که تقریباً بلافاصله ناپدید شد.
مک کلین گفت: «آقای کویل لطفاً حرف مرا باور کنید. ما کاملاً اتفاقی وارد این ماجرا شدیم. در کار ما... »
کویل گفت: «من باور میکنم.» حالا خسته به نظر میرسید و دارو همچنان او را عمیقتر و عمیقتر به بیهوشی فرو میبرد. «من گفتم کجا بودهام؟» زمزمه کرد: «مریخ؟ به خاطر آوردنش سخت است- میدانم که دوست دارم آنجا را ببینم، همانطور که هر کس دیگری دوست دارد ببیندش. اما من-» لحن صدایش کشدار شد. «فقط یک منشی [هستم]. یک منشی بی ارزش.»
لاو در حالیکه قدش را راست میکرد به مافوقش گفت: «او میخواهد یک خاطره غیر واقعی در ذهنش جایگذاری شود که مربوط به سفری است که او واقعاً انجام داده. و میخواهد علت این سفر، علتی ساختگی باشد که از قرار معلوم همان علت واقعی است. او حقیقت را میگوید؛ او به شدت تحت تأثیر نارکیدرین است. این سفر در ذهن او بسیار واضح است- حداقل در حالت بیهوشی. اما ظاهراً در شرایط دیگر آن را به خاطر نمیآورد. احتمالا در یکی از آزمایشگاههای علمی ارتش، حافظهی خودآگاه او را پاک کردهاند؛ تمام چیزی که او میدانست این بود که رفتن به مریخ و همچنین یک مأمور مخفی بودن برای او معنای ویژهای دارد. اینها را نتوانستهاند پاک کنند، چون این حافظه نیست بلکه یک آرزو است، بدون شک این همان آرزویی است که او را به داوطلب شدن برای این پست ترغیب کردهاست.
کیلر، تکنسین دیگر، به مک کلین گفت: «ما باید چه کار کنیم؟ الگوی یک خاطرهی غیر واقعی را روی خاطرهی واقعی پیوند بزنیم؟ هیچ کس نمیتواند بگوید نتیجه چه خواهد شد، ممکن است بخشی از سفر اصلی را به خاطر بیاورد و سردرگمی حاصل ممکن است منجر به یک تداخل روانی شود. او مجبور خواهد بود دو فرض متناقض را هم زمان در ذهنش نگه دارد: یکی اینکه او به مریخ رفته است و یکی اینکه او به مریخ نرفته است. اینکه او یک مأمور واقعی پلیس بین سیارهای است و اینکه او یک مأمور نیست. اینکه همهی اینها ساختگی است. من فکر میکنم ما باید او را بدون وارد کردن هیچ گونه خاطره غیر واقعی به هوش بیاوریم و از اینجا بیرون بفرستیم. این قضیه دردسر دارد.»
مک کلین گفت: «موافقم.» فکری به ذهنش رسید. «آیا میتوانید پیشبینی کنید وقتی از بیهوشی بیرون آمد، چه چیز به خاطر خواهد آورد؟»
لاو گفت: «نمیتوان گفت. احتمالاً او الان قدری خاطرات مبهم و پراکنده از سفر واقعیاش خواهد داشت. احتمالاً نسبت به اعتبار خاطرهاش شدیداً ظنین خواهد بود، احتمالاً فکر میکند ما در برنامهریزیمان یک چرخ دنده را جا انداختهایم. و یادش خواهد آمد که به اینجا آمده است. این خاطره پاک نخواهد شد، مگر اینکه شما بخواهید پاکش کنید.»
مک کلین گفت: «هر چه کمتر خودمان را در این کار درگیر کنیم، من راضیتر هستم. این چیزی نیست که ما با آن خودمان را سرگرم کنیم، به اندازه کافی احمق - یا بدشانس - بودهایم. پوشش یک جاسوس واقعی پلیس بین سیارهای را برداشتهایم، جاسوسی که پوششی آنچنان قوی داشته که تا به حال خودش هم نمیدانسته چه کسی بوده- یا هنوز هم هست.» هر چه زودتر در کار مردی که خود را داگلاس کویل مینامید از خود سلب مسئولیت میکردند، بهتر بود.
لاو پرسید: «آیا بسته سه و بسته شصت و دو را در منزلش جایگذاری میکنید؟»
مک کلین گفت: «نه. و نصف مبلغی را هم که پرداخته بازمیگردانم.»
AreZoO
24th October 2010, 03:24 PM
«نصفش! چرا نصف؟»
مک کلین من من کنان گفت:«به نظرم اینطور نه سیخ بسوزد و نه کباب.»
هنگامیکه تاکسی داگلاس کویل را به منزلش در بخش مسکونی شیکاگو میبرد، به خودش گفت: چقدر خوب که دوباره روی زمین هستم. به همین زودی خاطره دورهی یک ماهه حضور روی مریخ، در ذهنش داشت رنگ میباخت. او تنها تصویری از گودالهای عمیق دهانهها، آثار همیشه پابرجای فرسایش تپهها در زمانهای دوردست، آثار حیات و حتی خود ماموریت به خاطر داشت. دنیایی غبارگرفته که اتفاقات کمی در آن رخ میداد، مکانی که در آن بخش متنابهی از روز به بررسی کردن دوباره و دوباره مخزن اکسیژن قابل حمل شخص میگذشت. و سپس اشکال حیاتی، کاکتوسهای قهوهای-خاکستری کوچک و بیاهمیت و کرمهای حریص.
در حقیقت او نمونههای در حال مرگی از حیات بومی مریخ با خود آورده بود، او آنها را از گمرک به صورت قاچاق عبور داده بود. به هر حال آنها تهدیدآمیز نبودند، چون نمیتوانستند در جو سنگین زمین زنده بمانند.
دستش را داخل جیب کتش برد تا دنبال جعبه محتوی کرمهای مریخی بگردد...
و به جایش یک پاکت پیدا کرد.
در حالیکه آن را بیرون میآورد، با تعجب دریافت که پاکت حاوی پانصد و هفتاد پسکرد به صورت اسکناسهای ریز است.
از خودش پرسید: من این را از کجا آوردم؟ مگر تا آخرین پسکردی را که داشتم در سفر خرج نکردهام؟
همراه با پول یک کاغذ هم وجود داشت، که روی آن نوشته بود: نصف صورتحساب برگردانده شد. توسط مک کلین. و بعد از آن تاریخ خورده بود. تاریخ امروز. او با صدای بلند گفت: «خواتره (به خاطر بیاور)!»
روبوت راننده ماشین محترمانه پرسید: «چه چیز را به خاطر بیاورم آقا یا خانم؟»
کویل پرسید: «دفتر تلفن دارید؟»
«البته! آقا یا خانم.»
شکافی باز شد و یک دفتر تلفن منطقهی کوک کانتی به صورت ریز نوار از آن بیرون لغزید.
کویل در همان حال که صفحات زرد را ورق میزد گفت: «املای عجیبی دارد.» ترس به وجودش رخنه کرد؛ ترسی پایدار. گفت: «پیدایش کردم. مرا به آنجا ببر. به موسسه خواتره. تصمیمم را عوض کردم. نمیخواهم به خانه بروم.»
راننده گفت: «بله آقا یا خانم. هر طور شما بخواهید.» چند لحظه بعد، ماشین داشت به سرعت در مسیر مخالف حرکت میکرد.
کویل پرسید: «میتوانم از تلفن شما استفاده کنم؟»
روبوت راننده گفت: «مهمان من باشید.» و یک تلفن امپراطور سه بعدی رنگی جدید درخشان به او داد.
کویل شماره منزلش را گرفت. بعد از مکثی کوتاه خودش را در برابر تصویر کوچک کرستن یافت. تصویری که کوچک اما به طرزی شگفت انگیز واقعی بود. به او گفت: «من در مریخ بودهام.»
لبهایش به حالت تمسخر باز شد. «تو مستی. شاید هم بدتر از آن.»
«به خدا راست میگویم!»
کرستن پرسید: «کِی؟»
کویل احساس سردرگمی کرد: «نمیدانم. فکر میکنم یک سفر شبیهسازی شده باشد. توسط یکی از همین مؤسسههای حافظهی... چه میدانم... مصنوعی، فرا واقعی یا هر چیز. من که متوجه نمیشوم.»
کرستن با لحن استهزا آمیزی گفت: «تو مستی.» و از طرف خودش ارتباط را قطع کرد. کویل گوشی را گذاشت، و بعد احساس کرد صورتش سرخ شده است. با تلخی به خودش گفت همیشه لحن صحبت کردنش همین است. همیشه همان جوابها. انگار که او همه چیز را میداند و من هیچ چیز نمیدانم. آخر این هم شد زندگی مشترک! با دلتنگی فکر کرد ای روزگار!...
یک لحظه بعد، ماشین جلوی دروازهای در مقابل یک ساختمان کوچک صورتی رنگ مدرن بسیار جذاب ایستاد. بالای دروازه روی یک تابلوی پلی کروم متحرک نئون خواند:
موسسهی خواتره
منشی شیک پوش که از کمر به بالا عریان بود، ابتدا شگفت زده مینمود، سپس با مهارت خونسردی خود را بازیافت. با لحنی عصبی گفت: «اِ... سلام آقای کویل! حا... حال شما چطور است؟ چیزی جا گذاشتهاید؟»
کویل گفت: «بقیه پولم را.»
منشی که حالا آرامتر شده بود گفت: «پول؟ فکر میکنم اشتباه میکنید آقای کویل. شما آمدید که دربارهی امکان یک سفر فرا واقعی برای خودتان صحبت کنید اما...» او شانههای صاف بیرنگش را بالا انداخت. «تا جایی که من میدانم سفری در کار نبوده.»
کویل گفت:«من همه چیز را به خاطر میآورم خانم. نامهام را به موسسه خواتره، که تمام این ماجراها از آن شروع شد، به خاطر دارم. من رسیدنم به اینجا و ملاقاتم با آقای مک کلین را به خاطر میآورم. بعد از آن دو تکنیسین آزمایشگاه را که دو نفری مرا بردند و دارویی به من تزریق کردند تا مرا بیهوش کنند را هم یادم میآید.» تعجبی نداشت که شرکت نصف وجه را به او برگردانده بود. حافظه غیر واقعی از "سفر او به مریخ" درست جا نگرفته بود. یا حداقل نه کاملاً، [به هر حال] آن چیزی نبود که به او تضمین داده شده بود.
دختر گفت: «آقای کویل اگرچه شما یک کارمند جزء هستید، ولی مرد خوش قیافهای هستید و عصبانی شدن چهره شما را خراب میکند. اگر باعث آرامش شما میشود من... ام... به شما اجازه میدهم با من برویم بیرون...»
کویل احساس خشم کرد. با خشونت گفت: «من تو را به خاطر میآورم. برای مثال سینههایت که رنگ آبی رویشان اسپری شده، در خاطر من مانده. و همینطور هم خوب یادم میآید که آقای مک کلین قول داد اگر من بازدیدم از موسسهی خواتره را به یاد بیاورم همه پولم را پس میگیرم. آقای مک کلین کجاست؟»
بعد از مدتی معطلی- احتمالاً تا جایی که توانستند طولش دادند - او خودش را یک بار دیگر در همان روز، دقیقاً مثل یک ساعت پیش یا چیزی در همین حدود، در مقابل همان میز چوب گردوی با ابهت یافت.
کویل با طعنه گفت: «مثل اینکه یک کارهایی بلدید!» حالا دیگر ناامیدی و خشمش به حد اعلی رسیده بود. «آن به اصطلاح خاطرهی من از سفر به مریخ به عنوان یک مامور مخفی پلیس بین سیارهای، مبهم و تار و پر از تناقض است. و من به روشنی مذاکراتم با شما را به خاطر میآورم. من مجبورم این مورد را به دایرهی تجارت برتر گزارش بدهم.» در این لحظه داشت از خشم میسوخت، این حس که او را فریب دادهاند، منقلبش کرده و انزجار معمول او از شرکت در منازعات عمومی را از بین برده بود.
مک کلین که همزمان محتاط و عبوس به نظر میرسید گفت: «قبول است آقای کویل! من بقیه مبلغ پرداختی شما را باز میگردانم. من کاملاً این حقیقت را که ما برای شما مطلقاً کاری انجام ندادهایم، تصدیق میکنم.» لحن صدایش حاکی از تسلیم بود.
کویل معترضانه گفت: «شما حتی آن اشیاء متنوعی را که ادعا میکردید به من ثابت خواهند کرد در مریخ بودهام، به من ندادهاید. تمام آن ادا اطوارهایی که در آوردید، هیچ کدام هیچ کوفتی از آب در نیامد! نه ته بلیت، نه کارت پستال، نه پاسپورت، نه گواهی واکسیناسیون، نه...»
مک کلین گفت: «گوش کن کویل! به فرض این که گفته باشم...» او ساکت شد. «فراموشش کن.» او دکمهای را روی دستگاه ارتباطیاش فشار داد.
«شرلی! ممکن است پانصد و هفتاد پسکرد دیگر به صورت چک قابل دریافت در وجه داگلاس کویل بنویسی؟ متشکرم.» دکمه را رها کرد و به کویل چشم دوخت.
چک بلافاصله ظاهر شد. منشی آنرا مقابل مک کلین قرار داد و یکبار دیگر از دید خارج شد و دو مرد را که هنوز از ورای میز چوب گردوی عظیم به هم نگاه میکردند، تنها گذاشت.
مک کلین در حالی که چک را امضا میکرد و آنرا به کویل میداد گفت: «بگذار نصیحتی به تو بکنم. دربارهی... اهم!... این سفر اخیرت به مریخ با هیچ کس صحبت نکن.»
«چه سفری؟»
مک کلین با ترشرویی گفت: «همین که گفتم! همین سفری که قسمتی از آنرا به خاطر میآوری. طوری رفتار کن انگار به خاطر نمیآوری. تظاهر کن که هرگز اتفاق نیافتاده. چرایش را از من نپرس. فقط به نصیحتم گوش کن. برای همه ما بهتر خواهد بود.» از سر تا پایش عرق میریخت. «خب، آقای کویل! من گرفتاریهای دیگری هم دارم. مشتریهای دیگری هم هستند که باید با آنها ملاقات کنم.» او بلند شد و در را به کویل نشان داد.
AreZoO
24th October 2010, 03:25 PM
کویل در حالیکه در را باز میکرد گفت: «شرکتی که خدماتی به این بدی ارائه میدهد، اصلاً نباید مشتری داشته باشد.» و در را پشت سرش بست.
در ماشین، در راه برگشت به خانه، کویل دربارهی متن نامهی اعتراضش به دایرهی تجارت برتر، بخش زمین فکر میکرد. به محض اینکه دستش به ماشین تایپش میرسید، شروع میکرد. این وظیفه او بود که به دیگر مردم درباره دوری از موسسه خواتره هشدار دهد.
وقتی به محل زندگیاش برگشت، پشت ماشین تحریر هرمس راکت رومیزیاش نشست، در کمد را باز کرد و به دنبال کاربن گشت- و متوجه یک جعبهی کوچک آشنا شد. جعبهای که روی مریخ با دقت از حیات بومی مریخ پرش کرده بود، و بعد قاچاقی از گمرک عبورش داده بود.
وقتی که جعبه را باز کرد، با ناباوری شش کرم مرده و چندین گونه از موجودات تک سلولی را که کرمهای مریخی از آن تغذیه میکردند، دید. تک سلولیها خشک شده و به صورت غبار در آمده بودند، اما او شناختشان، یک روز تمام را صرف کاوش در میان تخته سنگهای بیگانه کرده بود تا پیدایشان کند. یک سفر اکتشافی شگفت انگیز و درخشان!
از ذهنش گذشت: اما من که به مریخ نرفتهام!
ولی از طرف دیگر...
کرستن در درگاه اتاق ظاهر شد، دستهایش پر از [بستههای] قهوهای کمرنگ خواربار بود. « لنگ ظهر توی خانه چکار میکنی؟» لحن صدایش در اوج بیتفاوتی، معترضانه بود.
کویل از او پرسید: «آیا من به مریخ رفتهام؟ تو باید بدانی.»
«نه. البته که به مریخ نرفتهای. به گمانم خودت باید بدانی. مگر از صبح تا شب مغز مرا نمیخوری که میخواهم بروم میخواهم بروم؟»
او گفت: «به خدا، فکر میکنم که رفتهام.» بعد از مکثی افزود: «و در عین حال فکر میکنم که نرفتهام.»
«تصمیمت را بگیر.»
کویل قیافه گرفت: «چطور میتوانم؟ من دو خاطره دارم که هر دو درون سرم به هم پیوند خوردهاند. یکی واقعی است و دیگری نه، اما نمیتوانم بگویم کدام واقعی است و کدام نیست. چرا نمیتوانم به تو اعتماد کنم؟ آنها تو را دستکاری نکردهاند.» کرستن حداقل میتوانست این یک کار را برای او انجام دهد، حتی اگر هرگز برایش هیچ کار دیگری انجام نداده بود.
کرستن با صدایی شمرده گفت: «داگ! اگر خودت را جمع و جور نکنی، دیگر همهچیز بین ما تمام میشود. من تو را ترک خواهم کرد.»
«من تو دردسر افتادهام.» صدایش خشک و خشن از گلویش خارج شد. و لرزان. «شاید دارم خل میشوم .امیدوارم که اینطور نباشد، اما... شاید هم همین باشد. به هر حال، در آنصورت همه چیز توجیه میشود.»
کرستن ساک خرید را پایین گذاشت و به سوی کمد رفت. به آرامی به او گفت: «من شوخی نمیکردم.» یک کت بیرون آورد، آن را پوشید و به طرف در منزل رفت. با صدای بیحالتی گفت: «یکی از همین روزها به تو تلفن میزنم. خداحافظ داگ. امیدوارم بالاخره از این حالت خارج شوی. واقعاً دعا میکنم که اینطور شود. به خاطر خودت.»
داگلاس با ناامیدی گفت: «صبر کن! فقط یک کلام بگو و مشخص کن که من رفتهام یا نه. به من بگو کدام اینها درست است...» و از ذهنش گذشت ممکن است آنها ذهن او را نیز دستکاری کرده باشند.
در بسته شد. سرانجام، همسرش رفته بود.
صدایی از پشت سرش گفت: «خب دیگر بس است! کویل! دستهایت را بگیر بالا، و لطفا بچرخ و رو به اینطرف بایست.»
کویل، بدون اینکه دستانش را بالا ببرد، به طور غیر ارادی چرخید.
مردی که روبرویش بود، یونیفرم آژانس پلیس بین سیارهای را پوشیده بود و اسلحهاش گویا متعلق به سازمان ملل بود. و به طرز عجیبی به نظر کویل آشنا میآمد، سایهای چنان مبهم و تار از آشنایی در خاطر او نوسان میکرد که او نمیتوانست حقیقتش را دریابد. بنابراین به سرعت دستهایش را بالا برد.
پلیس گفت: «تو سفرت به مریخ را به خاطر میآوری. ما از تمام کارهایی که امروز انجام دادهای و تمام افکارت مطلع هستیم- به خصوص از همان افکار مهمی که در راه بازگشت از موسسه خواتره به خانه، از ذهنت میگذشت.» و توضیح داد: «ما یک انتقال دهنده ذهنی درون جمجمهات نصب کردهایم که ما را همیشه در جریان قرار میدهد.»
انتقال دهنده ذهنی؛ گونهای بهرهبرداری از پلاسمای زنده که اول بار در ماه کشف شد. با احساس نفرت لرزید. آن چیز درون او زندگی میکرد. درون مغز خودش. از او تغذیه میکرد، گوش میایستاد، تغذیه میکرد. اما پلیس بین سیارهای از آنها استفاده میکرد. این موضوع را حتی خانهنامهها هم نوشته بودند. بنابراین این موضوع همانقدر که نگرانکننده به نظر میرسید، واقعی هم میتوانست باشد.
کویل به خشکی گفت: «چرا من؟» مگر او چه گفته - یا فکر کرده بود؟ و این قضایا چه ربطی به شرکت خواتره داشت؟
پلیس گفت: «اساساً، این قضایا ربطی به خواتره ندارند. این مسئله چیزی بین تو و ماست.» او ضربهای به گوش راستش زد. «من هنوز فعل و انفعالات ذهنی تو را از طریق انتقال دهنده مغزیت دریافت میکنم.» کویل در گوش مرد، گوشی پلاستیکی سفید کوچکی دید. «بنابراین مجبورم به تو اخطار بدهم. هر فکری که بکنی ممکن است بر علیه تو استفاده شود.» او لبخند زد. «اما در حال حاضر دیگر چندان اهمیتی ندارد. تو همین الان با فکرهایی که کردهای و حرفهایی که زدهای، خودت را به باد فنا دادهای. چیزی که آزاردهنده است، این حقیقت است که تو در شرکت خواتره، تحت تاثیر نارکیدیرین، با آنها، یعنی تکنیسینها و صاحب آنجا، آقای مک کلین، دربارهی سفرت، اینکه کجا رفتهای، برای چه کسانی خدمت کردهای، و برخی از کارهایی که انجام دادهای، حرف زدهای. آنها خیلی ترسیدهاند. آنها آرزو میکنند ای کاش هیچوقت چشمشان به روی تو نمیافتاد.» و با لحن متفکرانهای افزود: «حق هم دارند.»
کویل گفت: «من به هیچ سفری نرفتهام. این یک خاطرهی مجازی است که توسط تکنیسینهای مک کلین به صورت نادرست در حافظهی من جاگذاری شده.» اما بعد، به یاد جعبه درون کشو کمدش افتاد که حاوی اشکال حیاتی مریخی بود، و به یاد رنجی که متحمل شده بود تا آنها را جمعآوری کند. حافظهاش واقعی به نظر میرسید. و جعبه حاوی اشکال حیاتی، قطعاً واقعی بود. مگر اینکه مک کلین آن را آنجا گذاشته باشد. شاید این، یکی از آن مدارکی بود که مک کلین با چرب زبانی حرفشان را حرف میزد.
با خودش فکر کرد: خاطره من از سفرم به مریخ که باعث نمیشود من متقاعد شوم به مریخ رفتهام، اما متاسفانه آژانس پلیس بین سیارهای را متقاعد کرده است. آنها فکر میکنند من واقعاً به مریخ رفتهام و حداقل بخشی [از این خاطره] را به حقیقت تبدیل کردهام.
مامور پلیس بین سیارهای در پاسخ به افکار او گفت: «ما نه تنها میدانیم که تو به مریخ رفتهای، بلکه میدانیم حالا تو آنقدر به خاطر میآوری که برای ما دردسر ساز باشی. و پاک کردن حافظه خودآگاهت از تمام اینها بیفایده است، چون اگر ما این کار را بکنیم، تو دوباره سرت را پایین میاندازی و به موسسهی خواتره میروی و دوباره همان آش است و همان کاسه. و درباره مک کلین و کسب و کارش کاری از دست ما ساخته نیست، چون ما اختیار هیچ برخوردی با کسی غیر از کارمندان خودمان نداریم. به هر حال، مک کلین هیچ جرمی هم مرتکب نشده.» به کویل چشم دوخت.
صحبتش را ادامه داد: «در واقع، تو هم گناهی نداری، تو با انگیزهی به دست آوردن حافظهات به شرکت خواتره نرفتی، تا جاییکه ما میدانیم تو هم انگیزهات مثل باقی افرادی بوده که به آنجا میروند... یعنی عشق آدمهای احمق و ساده به ماجراجویی. متاسفانه؛ تو نه سادهای و نه احمق، و پیش از این هم به اندازه کافی هیجان داشتهای. کمترین چیزی که در تمام عالم بهش نیاز داشتی، همین دورهی مؤسسهی خاطره بود. برای تو و ما، و در نتیجه برای مک کلین، هیچ چیز نمیتوانست از آن مرگبارتر باشد.»
AreZoO
24th October 2010, 03:26 PM
کویل گفت: «چرا اگر من این سفرم را - یعنی همین سفری را که به من منسوب است- به خاطر بیاورم، برای شما دردسر درست میشود؟ مگر من آنجا چه کار کردهام؟»
آژان بین سیارهای گفت: «زیرا، آنچه تو انجام دادهای، با وجههی عمومی ما به عنوان پدری بزرگوار، پاک، همواره در صحنه و محافظ انسانها، همخوانی ندارد. تو برای ما کاری انجام دادهای که ما هرگز انجام نمیدهیم. خودت– به لطف نارکیدیرین- به زودی یادت میآید. آن جعبه حاوی کرمهای مرده و جلبکها، از زمان بازگشت تو به مدت شش ماه در کشوی تو بوده، و تو هیچ وقت کوچکترین کنجکاوی نسبت به آن نشان ندادی. تا زمانی که در راه بازگشت به خانه آن را خاطر نیاوردی، ما حتی نمیدانستیم که تو چنین چیزی داری، بخاطر همین هم ما به دو به اینجا آمدیم تا دنبال آن بگردیم. که البته بخت با ما یار نبود، و وقت نشد.»
یک پلیس بینسیارهای دیگر هم به اولی ملحق شد و آن دو مشورت کوتاهی کردند. در همین حین کویل به تندی فکر میکرد. اکنون او به راستی چیزهای بیشتری به خاطر میآورد. پلیس درباره نارکیدیرین درست گفته بود. احتمالا خودشان - پلیس بین سیارهای- هم از آن استفاده میکردند. احتمالاً؟ او میدانست که استفاده میکنند، خوبش را هم میکنند. او دیده بود از آن روی یک زندانی استفاده کردهاند. کجا آن را دیده بود؟ جایی روی زمین؟ با مرور کردن تصویری که از حافظهاش برمیخاست، به این نتیجه رسید که به احتمال بیشتر باید روی ماه بوده باشد، حافظهای معیوب... که به سرعت رو به بهبود بود.
و او چیز دیگری نیز به خاطر آورد. دلیل فرستادن او به مریخ. کاری که او انجام داده بود.
تعجبی نداشت که حافظه او را پاک کرده بودند.
اولین مأمور پلیس بین سیارهای، ناگهان گفتگو با همکارش را قطع کرد. گفت: «یا خدا!» مشخص بود که افکار کویل را خوانده است. «این دیگر مشکل بسیار بدتری است. از این بدتر نمیشود.» در حالیکه با اسلحهاش مراقب کویل بود، به سمت او رفت. گفت: «حالا دیگر مجبوریم تو را بکشیم. و باید این کار را همین الان انجام دهیم.»
افسر همراهش با حالتی عصبی گفت: «چرا همین حالا؟ نمیتوانیم او را به مقر سازمان در نیویورک ببریم و بگذاریم خودشان...»
پلیس اول گفت: «او میداند چرا باید فوراً انجام شود.» اکنون اون نیز عصبی به نظر میرسید، ولی کویل میدانست که عصبی بودن او دلیل کاملاً متفاوتی دارد. حافظه او اکنون تقریباً به طور کامل برگشته بود. و او کاملاً فشار وارد بر مأمور را درک میکرد.
کویل با لحن خشکی گفت: «در مریخ، یک نفر را کشتم. از پانزده محافظ گذشتم [تا دستم به او برسد]. برخی از آنها مثل شما به تفنگهای اسنیکی پیت مسلح بودند.» او طی یک دوره پنج ساله توسط پلیس بین سیارهای آموزش دیده بود تا یک آدمکش بشود. یک آدمکش حرفهای. او برای از بین بردن دشمنان مسلحی مثل این دو افسر روشهایی بلد بود، و افسری که دریافت کننده داخل گوشی داشت نیز این را میدانست.
اگر به اندازه کافی سریع عمل میکرد...
اسلحه شلیک شد. اما او زودتر به طرفی دیگر حرکت کرده و در همان حال افسر اسلحه به دست را به زمین انداخته بود. در یک لحظه اسلحه را بچنگ آورده بود و داشت افسر دیگر را که هاج و واج مانده بود تحت پوشش قرار میداد.
کویل در حالیکه نفس نفس میزد گفت: «ذهن مرا خوانده بود. او میدانست من قصد دارم چه کاری انجام بدهم، اما به هر حال من انجامش دادم.»
افسر مجروح در حالیکه به صورت نیمه نشسته در آمده بود گفت: «سام او از آن تفنگ بر علیه تو استفاده نخواهد کرد. من این را نیز از ذهنش میخوانم. او میداند که کارش تمام است و میداند که ما نیز میدانیم. زود باش کویل!» در حالیکه به سختی با درد مبارزه میکرد، با دشواری روی پاهایش ایستاد. دستش را دراز کرد. رو به کویل گفت: «اسلحه [را بده به من]. تو نمیتوانی از آن استفاده کنی. و اگر آن را به من پس بدهی، من تضمین میکنم که تو را نخواهم کشت، به تو فرصت صحبت کردن داده خواهد شد و بجای من، یک نفر از رده بالاتر در پلیس بین سیارهای در مورد تو تصمیم خواهد گرفت. شاید آنها بتوانند یک بار دیگر حافظهی تو را پاک کنند، من نمیدانم. اما تو چیزی را که من قصد داشتم به خاطر آن تو را بکشم میدانی. من نتوانستم جلوی تو را بگیرم تا آن را به یاد نیاوری. بنابراین دلیل من برای کشتن تو از جهتی منقضی شده است.»
کویل در حالیکه اسلحه را محکم گرفته بود، ناگهان از خانه بیرون زد و به طرف آسانسور دوید. او فکرکرد اگر مرا تعقیب کنی، میکشمت! پس این کار را نکن! او روی دکمه آسانسور کوبید و یک لحظه بعد، درهای آسانسور به کناری لغزیدند.
پلیسها دنبالش نکرده بودند. مشخص بود که آنها مختصر افکار ِعصبی او را خوانده بودند و تصمیم گرفته بودند دست به خطر نزنند.
آسانسور، با او که درونش بود، پایین رفت. این بار را جسته بود... اما بعدش چه؟ کجا میتوانست برود؟
آسانسور به طبقه همکف رسید، و یک لحظه بعد کویل به انبوه پاهای در حال حرکت در مسیر ملحق شده بود. سرش درد میکرد و حالت تهوع داشت. اما دست کم از مرگ گریخته بود؛ آنجا در خانه خودش، چیزی نمانده بود که به او شلیک کنند.
با خودش فکر کرد و احتمالا وقتی مرا پیدا کنند، دوباره اینکار را خواهند کرد و با این انتقال دهنده درون من، زیاد طول نخواهد کشید [تا پیدایم کنند].
از قضای مضحک روزگار، او دقیقاً همان چیزی را که از شرکت خواتره خواسته بود به دست آورده بود! ماجرا، خطر، پلیس بین سیارهای در حین انجام وظیفه، یک راز و سفری خطرناک به مریخ که زندگیاش را روی آن قمار کرده بود- تمام چیزهایی که او به عنوان یک حافظه غیر واقعی خواسته بود.
حالا به مزایای خاطره بودن این وقایع - خاطره و نه چیزی بیش از آن- غبطه میخورد.
تنها، در یک پارک ساحلی نشسته بود و بیهدف به دستهای از پرتها مینگریست، نیمه پرندگانی که از دو ماه مریخ وارد شده بودند و حتی در مقابل جاذبهی نیرومند زمین، میتوانستند بر فراز دشت و دریا، در هوا شناور شوند.
AreZoO
24th October 2010, 03:27 PM
با خودش فکر کرد شاید بتوانم به مریخ برگردم. اما بعدش چه؟ روی مریخ اوضاع بدتر میشد. مأموران آن سازمان سیاسی که او رهبرشان را به قتل رسانده بود، به محض این که پایش را از سفینه بیرون میگذاشت، شناساییاش میکردند. آن وقت، علاوه بر پلیس بین سیارهای، آنها هم دنبال او می افتادند.
او اندیشید: میتوانید فکر کردن مرا بشنوید؟ بلواری سهلالوصول بود که نهایتش به پارانویا منتهی میشد: آنجا تنها نشسته بود، احساس میکرد گیرندههایشان را روی او تنظیم میکنند، مواظبش هستند، اعمالش را ضبط میکنند، درباره او بحث میکنند... به خودش لرزید، بلند شد ایستاد، و در حالیکه دستهایش را تا ته در جیبش فرو برده بود، بی هدف به راه افتاد. پیش خود دریافت: فرقی نمیکند به کجا بروم. تا زمانی که این وسیله را درون سرم دارم، شما همیشه با من خواهید بود.
خطاب به خودش - و آنها - فکر کرد: با شما معامله میکنم. آیا نمیتوانید دوباره یک حافظه غیر واقعی روی ذهن من قرار بدهید؟ مثل دفعهی پیش؟ حافظهای که بگوید من یک زندگی معمولی داشتهام، هرگز به مریخ نرفتهام، هرگز یک یونیفرم پلیس بین سیارهای را از نزدیک ندیدهام و هرگز هم اسلحه حمل نکردهام؟
صدایی درون مغزش پاسخ داد: «همانطور که با دقت به تو توضیح داده شده، چندان فایدهای نخواهد داشت.»
بر جا خشکش زد.
صدا ادامه داد: «ما قبلا هم هنگامیکه روی مریخ کار میکردی، به همین طریق با تو ارتباط برقرار میکردیم. از آن موقع ماهها گذشته است. در حقیقت ما فکر نمیکردیم هرگز دوباره چنین کاری لازم شود. کجا هستی؟»
کویل گفت: «قدم میزنم. به سوی مرگم.» و در ذهنش افزود: با اسلحهی مأموران شما. پرسید: «از کجا میدانید که القاء حافظه فایده ندارد؟ مگر روشهای مؤسسه خواتره دیگر موثر نخواهند بود؟»
«همانطور که گفتیم، اگر به تو یک سری حافظه معمولی و استاندارد داده شود، تو بیقرار میشوی و به گونهای اجتنابناپذیر، دوباره سراغ خواتره یا یکی از رقبایش میروی. نمیخواهیم این ماجرا یک بار دیگر تکرار شود.»
کویل گفت: «فرض کنید وقتی حافظهی واقعی من پاک شد، چیزی مهمتر از خاطرات معمولی بجایش القا شود، چیزی که اشتیاق مرا ارضا کند. مطمئنم که چنین چیزی ممکن است. احتمالاً شما از همان اول مرا به همین دلیل استخدام کردید. اما شما باید بتوانید طرحی دیگر بریزید- طرحی که با خاطره من برابر باشد. مثلا من ثروتمندترین مرد روی زمین بودم اما بعد همه ثروتم را به موسسات آموزشی بخشیدم. یا من یک کاوشگر مشهور فضای دور بودم، یا همچون چیزی. از اینها، یک کدامشان هم موثر نخواهد بود؟»
سکوت.
عاجزانه گفت: «امتحان کنید. چند تا از روانکاوهای تراز اول ارتشیتان را بیاورید، ذهن مرا کاوش کنید. ببینید بزرگترین رویای من چیست.» سعی کرد ذهنش را به کار بیاندازد. گفت:«زنها. هزاران زن. مثل دون ژوان. یک زنبارهی بین سیارهای -با یک معشوقه در هر شهر ِزمین، مریخ و ماه. فقط چون خسته شدهام و حوصلهام سر رفته، دیگر این کار را کنار گذاشتهام. خواهش میکنم.» التماس کرد: «امتحان کنید.»
صدای درون سرش پرسید: «اگر ما با یک چنین راه حلی موافقت کنیم، و اگر ممکن باشد، آن وقت تو داوطلبانه تسلیم میشوی؟»
بعد از مدتی تأمل گفت: «بله.» به خودش گفت: این خطر را میپذیرم که مفت و مسلم نمیزنید مرا بکشید.
صدا بلافاصله گفت: «قدم اول را تو بردار. خودت را به ما تحویل بده و ما آن شق احتمالی را بررسی خواهیم کرد. به هر حال اگر نتوانیم انجامش دهیم، اگر حافظه واقعی تو مثل این بار شروع به برگشتن بکند، آنگاه...» سکوتی ایجاد شد و سپس صدا حرفش را تمام کرد «ما مجبور خواهیم بود تو را نابود کنیم. تو باید درک کنی. خب کویل، آیا هنوز هم میخواهی امتحان کنی؟»
او گفت: «بله.» زیرا تنها راه دیگر این بود که همین حالا بمیرد... و آن هم بی برو و برگرد. با این روش حداقل یک شانس داشت، شانسی هر چند کوچک.
صدای پلیس بین سیارهای ادامه داد: «خودت را به پایگاه اصلی ما در نیویورک معرفی کن. خیابان پنجم، پلاک 580، طبقه دوازده. به محض این که خودت را تسلیم کردی، از روانکاوهایمان میخواهیم کار روی تو را شروع کنند. آزمونهای شخصیت سنجی روی تو انجام میشود. تلاش خواهیم کرد که بزرگترین و قطعیترین آرزویی را که در خیالت میگنجد، پیدا کنیم- و آن وقت تو را به همین مؤسسهی خواتره باز خواهیم گرداند، و آنها را به کار خواهیم گرفت، تا به عوض آن آرزوی قبلی، این را برآورده کنند و ... موفق باشی. ما به تو مدیون هستیم. تو برای ما مثل یک ابزار توانمند عمل کردهای.» صدا عاری از کینه بود. هر چه که بود، آنها -سازمان- با او احساس همدردی میکردند.
کویل گفت: «متشکرم.» و جستجو برای یک تاکسی روبوتی را آغاز کرد.
* * *
روانکاو ِسالخوردهی پلیس بین سیارهای که چهرهای عبوس داشت، گفت: «آقای کویل! شما صاحب جالبترین رؤیای تخیلی هستید که میتواند آرزوهایتان را ارضا کند. احتمالا چیزی نیست که به صورت خودآگاه به آن فکر کنید یا برایتان جالب باشد، امیدوارم شنیدن آن خیلی باعث ناراحتی شما نشود.»
عالیرتبهترین افسر پلیس حاضر، به تندی گفت: «اگر انتظار دارد به او شلیک نشود، به نفعش است که از شنیدن آن خیلی ناراحت نشود.»
روانکاو ادامه داد: «بر خلاف آرزوی مأمور مخفی پلیس بین سیارهای بودن، که در قیاس با این یکی، محصول دوران بلوغ بود و عقلانیت مشخصی در آن دیده میشد، این آرزو، نتیجهی یک رؤیای در هم و بر هم دوران کودکی تو است. تعجبی ندارد که آن را به خاطر نمیآوری.
AreZoO
24th October 2010, 03:30 PM
رؤیای خیالی تو این است: تو نه سال داری و در امتداد یک راه روستایی در حال قدم زدن هستی. یک نوع سفینه فضایی ناآشنا از منظومهی ستارهای دیگری مستقیماً در مقابل تو به زمین مینشیند. هیچ کس دیگری روی زمین، بجز تو آقای کویل، آن را نمیبیند. موجودات داخل سفینه بسیار کوچک و بیپناه هستند. چیزی در حدود موشهای مزرعه، با این حال آنها در حال تدارک حمله به زمین هستند، و هنگامی که این گروه پیشرو علامت حمله را ارسال کند، دهها هزار سفینهی دیگر به سرعت به راه خواهند افتاد.
کویل درحالیکه احساسی در هم از علاقه و بیزاری را تجربه میکرد، گفت: «و اگر غلط نکنم، من جلوشان را میگیرم. من دست تنها آنها را از بین میبرم. احتمالا با پا لهشان میکنم.»
روانکاو صبورانه گفت: «نه، تو تهاجم را متوقف میکنی، اما نه با نابود کردن آنها. به جایش تو به آنها محبت و لطف را نشان میدهی، هر چند با استفاده از تله پاتی - روش ارتباطی آنها - تو دانستهای آنها به چه قصدی آمدهاند. آنها هرگز ندیدهاند هیچ ارگانیسم هوشمندی، چنین ویژگیهای انسانیای از خود نشان دهد، و برای نشان دادن قدردانی، با تو عهدی میبندند.»
کویل گفت: «که تا وقتی من زنده هستم به زمین حمله نکنند.»
روانکاو رو به افسر پلیس گفت: «دقیقاً، همانطور که میبینید، علیرغم رفتار تمسخرآمیز ساختگیاش، با شخصیت او جور در میآید.»
کویل گفت: «بنابراین من تنها با وجود داشتن، با زنده بودن صـِرف، زمین را از سلطهی فضاییها حفاظت میکنم. پس در واقع، من مهمترین فرد روی زمین هستم بدون اینکه حتی یک انگشتم را تکان بدهم.»
روانکاو گفت: «بله، در حقیقت همینطور است آقا. و این خیال، پس زمینهی روان تو است، یک رؤیای دیرپا در تمام طول عمر و متعلق به دوران کودکی است، که بدون استفاده از دارو و رفتن به عمق، هرگز آن را به خاطر نمیآوردی. اما همیشه در تو وجود داشته، به لایههای پایین رفته بود، اما هرگز از بین نرفته بود.»
افسر ارشد پلیس بین سیارهای، خطاب به مک کلین که نشسته بود و مشتاقانه گوش میکرد گفت: «آیا میتوانید یک الگوی حافظه فرا واقعی به این عظمت در ذهن او القا کنید؟»
مک کلین گفت: «ما هر نوع آرزویی را که بگویید جایگذاری کردهایم. صراحتاً عرض کنم که من خیلی بدتر از این را هم شنیدهام. مطمئناً ما میتوانیم از پسش بر بیاییم. بیست و چهار ساعت بعد نجات دادن زمین برای او یک آرزو نیست، بلکه او خالصانه اعتقاد خواهد داشت که این ماجرا اتفاق افتاده است.»
افسر عالیرتبه پلیس گفت: «پس شما میتوانید کار را شروع کنید. ما قبلا هنگام آماده سازی یک بار دیگر حافظه او را از خاطره سفر مریخش پاک کردهایم.»
کویل گفت: «کدام سفر مریخ؟»
کسی به او پاسخ نداد، بنابراین با بی میلی سؤال را به بایگانی ذهنش سپرد. و به هر حال یک وسیلهی نقیله پلیس در مقابلش ظاهر شده بود؛ او، مک کلین و افسر عالیرتبهی پلیس خودشان را در آن جا کردند و اندکی بعد در راه رفتن به شیکاگو و مؤسسه خواتره بودند.
افسر پلیس به مک کلین تنومند که عصبی به نظر میرسید، گفت: «بهتر است این دفعه هیچ اشتباهی مرتکب نشوی.»
مک کلین در حالیکه عرق میریخت زمزمه کرد: «نمیتوانم حدس بزنم چه چیز ممکن است اشتباه از آب در بیاید. یک تنه متوقف کردن حمله به زمین از طرف یک منظومهی خورشیدی دیگر. این موضوع هیچ ربطی به مریخ و پلیس بین سیارهای ندارد.» سری تکان داد. «وای که یک پسربچه چه خیالهایی از خودش میسازد! آن هم با اتکا به فضائل انسانی، نه با زور! خیلی جالب و عجیب است.» با یک دستمال جیبی نخی بزرگ، عرق پیشانیاش را گرفت.
هیچ کس چیزی نگفت.
مک کلین گفت:«در حقیقت، تکان دهنده است.»
افسر پلیس با خشونت گفت: «ولی خودبینانه است. آنقدر که وقتی او بمیرد، تهاجم از سر گرفته میشود. تعجبی ندارد که آن را به خاطر نمیآورد، این بلندپروازانهترین آرزویی است که تا به حال به آن برخوردهام.» با مذمت به کویل چشم دوخت و گفت: «و فکر کن که ما این مرد را در لیست حقوقیمان قرار دادهایم.»
هنگامیکه به خواتره رسیدند، منشی مؤسسه، شرلی، در حالیکه از نفس افتاده بود، در دفتر بیرونی به استقبالشان آمد. «خوش آمدید آقای کویل!» او سراسیمه بود، و سینههای خربزه مانندش -امروزآنها را به رنگ نارنجی فسفری درآورده بود- از هیجان میلرزیدند. «متأسفم که آن بار همه کارها خراب از آب درآمد. مطمئنم این بار بهتر خواهد بود.»
مک کلین که هنوز با دستمال نخی ایرلندیاش که به طور مرتبی تا شده بود، دائم عرق پیشانی براقش را میگرفت، گفت: «بهتر خواهد بود.» همانطور که تند تند راه میرفت لاو و کیلر را جمع کرد، داگلاس کویل را به اتفاق آنها تا منطقه کاری همراهی کرد و سپس با شرلی و افسر عالیرتبه پلیس به دفتر آشنایش بازگشت تا منتظر نتیجه شود. شرلی پرسید: «آیا برای این کار بستهای از قبل آماده داریم آقای مک کلین؟» با سراسیمگی به او برخورد کرد و سپس از شرم رنگ به رنگ شد.
مک کلین گفت: «فکر میکنم داشته باشیم.» سعی کرد به خاطر بیاورد، سپس تلاش را رها کرد و از چارت رسمی کمک گرفت. در حالیکه با صدای بلند فکر میکرد گفت: «مخلوطی از بستههای بیست، هشتاد و یک، و شش.» از گاوصندوق واقع در اتاقک پشت میزش، بسته های مناسب را شکار کرد و بیرون کشید، آنها را روی میز گذاشت تا بررسی شوند. توضیح داد: «ازبسته هشتاد و یک، یک عصای جادویی شفا دهنده که توسط نژادی از منظومه خورشیدی دیگری، به او - یعنی به مشتری مورد بحث که اینبار آقای کویل است- داده شده. نشانهای از قدردانی آنها.»
افسر پلیس با کنجکاوی پرسید: «کار هم میکند؟»
مک کلین توضیح داد: «زمانی کار میکرده. اما او، اهمم، میدانید، سالها قبل از آن استفاده کرده، آن موقع چپ و راست همه را شفا میداده. در زمان حال فقط یک خاطره است. اما او یادش میآید که این عصا آن موقعها خیلی فوقالعاده کار میکرده.» مک کلین با دهان بسته خندید و آنگاه بستهی بیست را باز کرد. «سندی از دبیر کل سازمان ملل، که از کویل به خاطر نجات دادن زمین تشکر کرده است. این دقیقاً درست نیست، چون بخشی از رؤیای کویل این است که هیچ کس از تهاجم خبر ندارد به جز او، ولی برای اینکه همه چیز واقعیتر به نظر برسد ما پای این را هم وسط میکشیم.» او بسته شش را بررسی کرد. از این یکی قرار بود چه چیزی بیرون بیاید؟ یادش نیامد. در حالیکه اخم کرده بود، زیر نگاههای مشتاق شرلی و افسر پلیس، داخل بستهی پلاستیکی را زیر و رو کرد.
شرلی گفت: «نوشتهای با خطی مسخره.»
مک کلین گفت: «این مشخص میکند که آنها چه کسانی بودهاند و از کجا آمدهاند، و شامل یک نقشه ستارهای با جزئیات است که مسیر پرواز آنها تا اینجا و منظومهی خورشیدی مبدأ را نشان میدهد. البته این به خط آنها است، پس او نمیتواند بخواندش، اما آنها را به خاطر میآورد که به زبان خودش آنرا برایش میخواندند.» هر سه شیء را روی میز قرار داد. خطاب به افسر پلیس گفت: «اینها باید به خانهی کویل برده شود، تا وقتی به خانه برمیگردد پیدایشان کند و تأیید کنندهی رؤیای او باشند. ر.ا.ع.- روال استاندارد عملیات.»
با نگرانی با دهان بسته خندید، دلشوره داشت که پیش لاو و کیلر اوضاع چگونه پیش رفته است.
دستگاه ارتباطی زنگ زد: «آقای مک کلین متاسفم که مزاحم شما میشوم.» این صدای لاو بود. به محض اینکه صدا را شناخت خشکش زد، خشکش زد و زبانش بند آمد. «اما موردی پیش آمده. شاید بهتر بود خودتان میآمدید و نظارت میکردید. کویل مثل دفعه قبل نسبت به نارکیدیرن خوب واکنش نشان داده است، او بیهوش است، آرام و در حالت پذیرش اما...»
مککلین به سمت ناحیهی کاری دوید.
داگلاس کویل روی یک تخت پزشکی دراز کشیده بود، آرام و منظم نفس میکشید، چشمانش نیمه بسته بود و نسبت به اطرافیانش هوشیاری گنگی داشت.
لاو که رنگ از چهرهاش پریده بود گفت: «ما سؤال کردن از او را شروع کردیم، تا ببینیم دقیقاً کی باید حافظهی ساختگی یک تنه نجات دادن زمین را وارد کنیم، و به طرز کاملاً عجیبی...»
داگلاس کویل با صدایی گنگ و مملو از تخدیر، زمزمه کرد: «آنها به من گفتند به هیچ کس نگو. قرارمان این بود. من حتی قرار نبود به خاطر بیاورم. اما آخر چطور میشود چنان رویدادی را فراموش کرد؟»
مک کلین پاسخ داد به گمانم باید خیلی سخت باشد. اما تو فراموشش کرده بودی... تا همین الان...
کویل زمزمه کرد: «آنها حتی یک طومار به نشانهی قدردانی هم به من دادند. من آن را در خانهام پنهان کردهام. به شما نشانش خواهم داد.»
مک کلین خطاب به افسر پلیس که دنبال او آمده بود گفت: «خوب، من توصیه میکنم بهتر است او را نکشید. اگر این کار را بکنید آنها باز میگردند.»
کویل در حالیکه حالا چشمانش کاملا بسته بود، زمزمه کرد: «آنها یک عصای نامرئی نابود کننده نیز به من دادند. با همان عصا آن مرد اهل مریخ را که شما مرا برای کشتنش فرستاده بودید کشتم. عصا توی کشوی من است، کنار همان جعبهای که کرمهای مریخی و گیاهان خشک شده را در آن گذاشتهام.»
افسر پلیس بین سیارهای بدون اینکه چیزی بگوید، برگشت و قدم زنان از محیط کار بیرون رفت.
مک کلین آرام آرام به دفترش برمیگشت. با حالت تسلیم به خودش گفت: من هم باید آن پاکتهای مدارک ساختگی را کنار بگذارم. همینطور هم آن تقدیرنامهی دبیر کل سازمان ملل را. با این اوضاع و احوال...»
قاعدتاً زیاد طول نمیکشد تا تقدیرنامهی واقعی از راه برسد.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.