AreZoO
19th October 2010, 06:32 PM
هم اندیشی های سیاسی،عاطفی و مذهبی شهریار با نیما یوشیج
http://img.tebyan.net/big/1387/09/210219178216114117181141632071421541536349.jpg
رازی است که آن نگار می داند چیست
رنجی است که روزگار می داند چیست
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانــم و شــــهریار می داند چیست
کلیات نیما ص 530
این چه سر و چه راز مگویی است که نــیما جز شهریار همدردی دیگر بر شناخت آن نمی یابد؟و این چه تاکید بر کتمان سری است که شهریار بر نیما می کند؟
نـــیما غم دل گو که غریبـــانه بگرییم
سر پیــش هم آریم و دو بیگـــانه بگرییم
کلیات شهریار جلد یک ص 114
آیا شــهریار و نیما علیرغم تفاوت در سبک و زبان و نگرش،دو درد آشنای دیرین اند؟یا دو بیگانه ی نا آشنا ؟
در موارد غرابت و بیگانگی این دو شاعر از همدیگر، بسیار نوشــته اند، امــا در باب همدلی ها،وســواسها و هراسهای مشــترک این دو هنرمند توطئه ی سکوت راه انداختند.به ویژه برخی از نو اندیشــان نو اندیش تر از نیما و تجددگرایان متجددتر از ایشان،نقش شهریار را در شکل گیری و معرفت آثار نیما به عمد فراموش کرده اند.
امید است که این مقاله بتواند ریشه ی همدردی ها و همدلی های این دو شاعر صاحب سبک را عرضه نماید. منظومه ی مسمط گونه ی "افسانه" که نقطه ی آغازی بر شعر معاصر فارسی شمرده می شود،در دی ماه سال 1301 توسط نیــما یوشیج سروده شد.در آن سال شهریار در تهران می زیست. تهرانی که یک سال از کودتای رضاخان را پشت سر گذاشته و سایه ی سنگینـش را در تمام زوایای خویش، حتی در محافل ادبی تجربه می کرد.
افسانه شعری بود غنایی و عاشقــانه و سرشار از روح تازه جویی هنری. شــهریار جوان،اما اندیشمند که حشر و نشرش تا سال 1308 با شاعران دوره ی مشروطیت ملک الشعرا بهار و میرزاده ی عشقی او را مستعد به پذیرش اندیشه های اجتماعی و تجدد گرایی در شعر کرده بود،آن چنان مسحور افسانه ی نیما شد که چندی پیرو مراد خود، حافظ را هم فراموش کرد.
من به گهواره ی حافــظ که چون طفل نازم
خواب افســانه ربود و عجبــم رویا بود
کلیات شهریار جلد یک ص 309
اما،افسانه پس از انتـشار موجب اعتراض و خشم جامعه ی ادبی بخش واپس گرای آن روزگار شد. شهریار از جمله افراد معدود از شاعران پر آوازه ی آن عصر بود که به دفاع از افسانه پرداخت. او در مقابل انبوه کهنه پرستان و کوته اندیشان ادبی و ادیبان وابسته به قدرت حاکم،که نیما را به جهت سرودن یک اثر ادبی جدید به باد انتقاد و ناسزا گرفته بودند، در قطعه ی شعری به سبک و سیاق افســانه، خود و نیما را دو مرغ بهشتی تشبیه کرد که تیرهای ستم زهرآگین،چهره شان را پر غم و دلشان پر خون ساخته بود.
پای شمع شبستان دو شــــاعر
تنگ هم چون دو مـــرغ دلاویز
مهر بر لب ولی چشم در چشم
بــــا زبـــان دلی ســحر آمــیز
خوش به گوش دل هم ســـرایند
دلکش افسانه هایی دل انگیز
لیــــک بر چهره ها هاله غــم
وای یــــــارب دلی بــــود نــــیما
تــــکه و پاره،خـــونین و مـالین
پــــــاره دوز و رفـــوگر در آنــــجا
تیـــــرهای ستم زهــــر آگـــین
خونفشان چشم هر زخم،لیکن
هم در او بــرقی از کیفر و کین
گفت نیما همین لخته خون است
کلیات شهریار جلد یک ص 526
در عصر اقــتدار رضاخانی که از سال 1300 شروع شده و در سال 1304 به اوج خود رسیده بود،تشکل ها و مرزبندی ها در سطح جامعه نمود پیدا می کردند.شاعران و نویســندگان نیز به صــف بندی ها و جبهه گیری های اجتــماعی و سیـــاسی می پیوستند.اما سایه ی شهریار و نیما سنگین تر از تقســـیم بندی های چپ و راست حاکم بر فضای سالهای 1300 تا 1320 بود.آنها یک آرمان خواه و مردم دوست بودند که به حزب و گروه خاص تعلق نداشتند.تجربه ی احزاب و گروه هایی که سعی در جلب
و جذب آنها می نمودند بی نتیجه ماند. نیما و شـــهریار، بدون عضویت در حزبی، در جبهه ی ضد دیکتاتوری حضور فعال داشتند.
ملک الشعرای عضو اقــلیت مجلس از سویی قطعه ی "ای شب" نیما را در هفته نامه خود چاپ نمود و از سوی دیگر مقدمــه ای بر دیوان شهریار نوشت و او را نه تنــها برای ایـران که برای دنــیای شرق افتـــخار آفـرین نامید. موضـــع گیری های سیاسی و اجتماعی ملک الشعرای بهار موجب شد که فرمان قتل خود را از پادشـاه وقت دریافت کند.اما روز موعــود، ملک الشعرا بطور معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرد .
آیا به بن بست کشـــانیدن رابـــطه ی عاطفی شهریار در سال 1308 و تبعـــید او به نیشابور از طرف وابستگان به دربار یک عکس العمل حساب شده و دقیق در مـقابل موضــع گیری های اجتماعی و عاطـــفی شهریار نبود که با هدف به انــزوا کشاندن ایشان به مرحله اجرا در آمده بود؟
شهریار، آن دستی را که بر کار او گره زده بود،خوب می شناخت،اما شکایت جز بر خدا نمی کرد.
دســـتی گره به کـــار من ناتوان زده است
بفرست ناخنــــی گره از کـــار باز کن
شهریار
او در مناجاتی دیگر می گوید:
به تــــار چنگ نوا ســــنج من گـره زده اند
فداست طره ی زلف گره گشــای ترا
شهریار
و در تفسیر این بیت می گوید:
تار چنگ نوا ســـنج،تعبیری برای شعــرهای خود من می باشد که بــخصوص بعد از شهریور 1320،از طرف نظام مورد فشار واقع شد.
و یا :
تا سخن گفتم به حق،حق حیاتم خود نماند
وین سزای هر سخنگوی سخندان یا علی
شهریار
سال 1317 اوج بحرانهای روحــی نیما و شهریار بود.در این سال صادق هدایت که با شـــهریار و نـــیما دوستی صمیـــمانه داشت تصـــمیم انتحار خود را با آنها در مـیان گذاشت و جــالب است که راه نجات آن دو را نیز در این دیـد. اما جواب شنید که اینها امتحان الهی است باید صبر و تحمل نمود." ان الله مع الصابرین".
شــهریار پس از این گفت و شنید،در مواجهه با هدایت،همیشه این بیت حافظ را به شوخی و با تغییری چنین می خواند:
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی،ای صادق هدایت
در شعر شـــهریار، فضای جامعه در آن روزگار به خانه ی پر دودی تشبــیه شده بود، دودی که چشمــها را کور می ساخت تا حقایق را نبینـند. در چنان فضـای پــر دودی پروانه های عاشق را می کشتند و بلبلان را سر می بریدند.شعر"شاعر افسانه"ی شــهریار خطابه ای ست اجتماعی و سیاسی خطاب به نیــما یوشیج. در این شعر مسئول همه ی این نابسـامانی ها به شخص شاه نسبت داده شده است.شاه به شانه ای تشبیه شده که وظیفه ی اصلی خود را که عبارت است از نظم بخشیدن
به اجتماع، فراموش کرده و خود عامل بی نظمی و پریشانی شده است.
نیـــما غم دل گو که غریــــــبانه بگریم
سر پیـــش هم آریم و دو دیوانه بگرییــم
من از دل این غار و تو از قله ی آن قاف
از دل به هم افتیـــم و به جانانه بگرییـم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغــیم که خنـــدیم به ایـــوان
شمعیم که در گوشه ی کاشـــانه بگرییم
این شانه،پریشان کن کاشانه دلهاست
یکشـب به پریشــانی از این شانه بگرییـم
"توجه فرمایید که واژه ی "شانه" تداعی کننده ی شا،نه (شاه ، نه) می باشد"
من نیز چو تو شاعر افسانه ی خویشم
باز آ بـــهم ای شاعر افســــانه بگرییـــم
با چشـــم صدف،خیز که بر گردن ایــــام
خر مـــهره ببینــــیم و به دردانـه بگرییـــم
بلبـــل که نبودیم که بخوانیـــم به گلــزار
جغدی شده شبـــگیر به ویرانه بگرییـــم
پروانـــه نبودیـــم در این مشـعله بــــاری
شمعــی شده در مــاتم پروانه بگرییــــم
بیـــگانه کند در غم ما خنده ولی مـا
بــا چشم خودی در غم بیــگانه بگرییـــم
بـــگذار به هذیان تو طـفلانه بخــــندند
ما هــــم به تب طفل طبیبــــانه بگرییــــم
دیوان شهریار،جلد یک،ص
http://img.tebyan.net/big/1387/09/210219178216114117181141632071421541536349.jpg
رازی است که آن نگار می داند چیست
رنجی است که روزگار می داند چیست
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانــم و شــــهریار می داند چیست
کلیات نیما ص 530
این چه سر و چه راز مگویی است که نــیما جز شهریار همدردی دیگر بر شناخت آن نمی یابد؟و این چه تاکید بر کتمان سری است که شهریار بر نیما می کند؟
نـــیما غم دل گو که غریبـــانه بگرییم
سر پیــش هم آریم و دو بیگـــانه بگرییم
کلیات شهریار جلد یک ص 114
آیا شــهریار و نیما علیرغم تفاوت در سبک و زبان و نگرش،دو درد آشنای دیرین اند؟یا دو بیگانه ی نا آشنا ؟
در موارد غرابت و بیگانگی این دو شاعر از همدیگر، بسیار نوشــته اند، امــا در باب همدلی ها،وســواسها و هراسهای مشــترک این دو هنرمند توطئه ی سکوت راه انداختند.به ویژه برخی از نو اندیشــان نو اندیش تر از نیما و تجددگرایان متجددتر از ایشان،نقش شهریار را در شکل گیری و معرفت آثار نیما به عمد فراموش کرده اند.
امید است که این مقاله بتواند ریشه ی همدردی ها و همدلی های این دو شاعر صاحب سبک را عرضه نماید. منظومه ی مسمط گونه ی "افسانه" که نقطه ی آغازی بر شعر معاصر فارسی شمرده می شود،در دی ماه سال 1301 توسط نیــما یوشیج سروده شد.در آن سال شهریار در تهران می زیست. تهرانی که یک سال از کودتای رضاخان را پشت سر گذاشته و سایه ی سنگینـش را در تمام زوایای خویش، حتی در محافل ادبی تجربه می کرد.
افسانه شعری بود غنایی و عاشقــانه و سرشار از روح تازه جویی هنری. شــهریار جوان،اما اندیشمند که حشر و نشرش تا سال 1308 با شاعران دوره ی مشروطیت ملک الشعرا بهار و میرزاده ی عشقی او را مستعد به پذیرش اندیشه های اجتماعی و تجدد گرایی در شعر کرده بود،آن چنان مسحور افسانه ی نیما شد که چندی پیرو مراد خود، حافظ را هم فراموش کرد.
من به گهواره ی حافــظ که چون طفل نازم
خواب افســانه ربود و عجبــم رویا بود
کلیات شهریار جلد یک ص 309
اما،افسانه پس از انتـشار موجب اعتراض و خشم جامعه ی ادبی بخش واپس گرای آن روزگار شد. شهریار از جمله افراد معدود از شاعران پر آوازه ی آن عصر بود که به دفاع از افسانه پرداخت. او در مقابل انبوه کهنه پرستان و کوته اندیشان ادبی و ادیبان وابسته به قدرت حاکم،که نیما را به جهت سرودن یک اثر ادبی جدید به باد انتقاد و ناسزا گرفته بودند، در قطعه ی شعری به سبک و سیاق افســانه، خود و نیما را دو مرغ بهشتی تشبیه کرد که تیرهای ستم زهرآگین،چهره شان را پر غم و دلشان پر خون ساخته بود.
پای شمع شبستان دو شــــاعر
تنگ هم چون دو مـــرغ دلاویز
مهر بر لب ولی چشم در چشم
بــــا زبـــان دلی ســحر آمــیز
خوش به گوش دل هم ســـرایند
دلکش افسانه هایی دل انگیز
لیــــک بر چهره ها هاله غــم
وای یــــــارب دلی بــــود نــــیما
تــــکه و پاره،خـــونین و مـالین
پــــــاره دوز و رفـــوگر در آنــــجا
تیـــــرهای ستم زهــــر آگـــین
خونفشان چشم هر زخم،لیکن
هم در او بــرقی از کیفر و کین
گفت نیما همین لخته خون است
کلیات شهریار جلد یک ص 526
در عصر اقــتدار رضاخانی که از سال 1300 شروع شده و در سال 1304 به اوج خود رسیده بود،تشکل ها و مرزبندی ها در سطح جامعه نمود پیدا می کردند.شاعران و نویســندگان نیز به صــف بندی ها و جبهه گیری های اجتــماعی و سیـــاسی می پیوستند.اما سایه ی شهریار و نیما سنگین تر از تقســـیم بندی های چپ و راست حاکم بر فضای سالهای 1300 تا 1320 بود.آنها یک آرمان خواه و مردم دوست بودند که به حزب و گروه خاص تعلق نداشتند.تجربه ی احزاب و گروه هایی که سعی در جلب
و جذب آنها می نمودند بی نتیجه ماند. نیما و شـــهریار، بدون عضویت در حزبی، در جبهه ی ضد دیکتاتوری حضور فعال داشتند.
ملک الشعرای عضو اقــلیت مجلس از سویی قطعه ی "ای شب" نیما را در هفته نامه خود چاپ نمود و از سوی دیگر مقدمــه ای بر دیوان شهریار نوشت و او را نه تنــها برای ایـران که برای دنــیای شرق افتـــخار آفـرین نامید. موضـــع گیری های سیاسی و اجتماعی ملک الشعرای بهار موجب شد که فرمان قتل خود را از پادشـاه وقت دریافت کند.اما روز موعــود، ملک الشعرا بطور معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرد .
آیا به بن بست کشـــانیدن رابـــطه ی عاطفی شهریار در سال 1308 و تبعـــید او به نیشابور از طرف وابستگان به دربار یک عکس العمل حساب شده و دقیق در مـقابل موضــع گیری های اجتماعی و عاطـــفی شهریار نبود که با هدف به انــزوا کشاندن ایشان به مرحله اجرا در آمده بود؟
شهریار، آن دستی را که بر کار او گره زده بود،خوب می شناخت،اما شکایت جز بر خدا نمی کرد.
دســـتی گره به کـــار من ناتوان زده است
بفرست ناخنــــی گره از کـــار باز کن
شهریار
او در مناجاتی دیگر می گوید:
به تــــار چنگ نوا ســــنج من گـره زده اند
فداست طره ی زلف گره گشــای ترا
شهریار
و در تفسیر این بیت می گوید:
تار چنگ نوا ســـنج،تعبیری برای شعــرهای خود من می باشد که بــخصوص بعد از شهریور 1320،از طرف نظام مورد فشار واقع شد.
و یا :
تا سخن گفتم به حق،حق حیاتم خود نماند
وین سزای هر سخنگوی سخندان یا علی
شهریار
سال 1317 اوج بحرانهای روحــی نیما و شهریار بود.در این سال صادق هدایت که با شـــهریار و نـــیما دوستی صمیـــمانه داشت تصـــمیم انتحار خود را با آنها در مـیان گذاشت و جــالب است که راه نجات آن دو را نیز در این دیـد. اما جواب شنید که اینها امتحان الهی است باید صبر و تحمل نمود." ان الله مع الصابرین".
شــهریار پس از این گفت و شنید،در مواجهه با هدایت،همیشه این بیت حافظ را به شوخی و با تغییری چنین می خواند:
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی،ای صادق هدایت
در شعر شـــهریار، فضای جامعه در آن روزگار به خانه ی پر دودی تشبــیه شده بود، دودی که چشمــها را کور می ساخت تا حقایق را نبینـند. در چنان فضـای پــر دودی پروانه های عاشق را می کشتند و بلبلان را سر می بریدند.شعر"شاعر افسانه"ی شــهریار خطابه ای ست اجتماعی و سیاسی خطاب به نیــما یوشیج. در این شعر مسئول همه ی این نابسـامانی ها به شخص شاه نسبت داده شده است.شاه به شانه ای تشبیه شده که وظیفه ی اصلی خود را که عبارت است از نظم بخشیدن
به اجتماع، فراموش کرده و خود عامل بی نظمی و پریشانی شده است.
نیـــما غم دل گو که غریــــــبانه بگریم
سر پیـــش هم آریم و دو دیوانه بگرییــم
من از دل این غار و تو از قله ی آن قاف
از دل به هم افتیـــم و به جانانه بگرییـم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغــیم که خنـــدیم به ایـــوان
شمعیم که در گوشه ی کاشـــانه بگرییم
این شانه،پریشان کن کاشانه دلهاست
یکشـب به پریشــانی از این شانه بگرییـم
"توجه فرمایید که واژه ی "شانه" تداعی کننده ی شا،نه (شاه ، نه) می باشد"
من نیز چو تو شاعر افسانه ی خویشم
باز آ بـــهم ای شاعر افســــانه بگرییـــم
با چشـــم صدف،خیز که بر گردن ایــــام
خر مـــهره ببینــــیم و به دردانـه بگرییـــم
بلبـــل که نبودیم که بخوانیـــم به گلــزار
جغدی شده شبـــگیر به ویرانه بگرییـــم
پروانـــه نبودیـــم در این مشـعله بــــاری
شمعــی شده در مــاتم پروانه بگرییــــم
بیـــگانه کند در غم ما خنده ولی مـا
بــا چشم خودی در غم بیــگانه بگرییـــم
بـــگذار به هذیان تو طـفلانه بخــــندند
ما هــــم به تب طفل طبیبــــانه بگرییــــم
دیوان شهریار،جلد یک،ص