*مینا*
15th October 2010, 08:52 PM
تصور ما این است که کمک کردن به متکدیان عین ثواب است، اما بعضی وقت ها اشتباه میکنیم و دادن پول به برخی متکدیان زحمتکش از گناه هم گناهتر است.
این نوع گدایان در گوشهای آرام و بیصدا در انتظار لطف و کرم مردم خیر و نوع دوست لحظات را سپری میکنند. میدان … ساعت که مهم نیست، مهم هوا بود که خیلی پاک و داغ و زیبا بود! در ضلع جنوبی یک میدان آقایی به دیوار لم داده و در خنکای دیوار دستش را به نیت دریافت کمک به سمت مردم دراز کرده بود و ناامیدانه میگفت: «نمیتونم حرف بزنم» ایستادم و تعجبناک(!) به این بنده خدا که مدام همان جمله را تکرار میکرد نگاه کردم، آرام آرام نزدیکتر رفتم و گفتم: «ببخشید شما دارید حرف میزنید، پس چرا مدام تکرار میکنید که نمیتونید حرف بزنید»، جواب نداد، دوباره پرسیدم، بیفایده بود و فقط میگفت: «نمیتونم حرف بزنم» از گردن کج و لحن ادای کلمات توسط او دلم گرفت،
با خودم گفتم بنده خدا زبانش بند آمده، اگر شوکی به او وارد کنم شاید گیر زبان او هم باز شود، از ته دل راضی به این کار نبودم، اما شیطان گولم زد و تصمیم گرفتیم (من و شیطان ملعون) کاری بکنیم شاید این گدای بینوا شفا پیدا کند. نزدیک شدم و گفتم: «میدانم دروغ میگویی، اما بابت هر کلمهای که بگویی هزار تومان میدهم» اما فایدهای نداشت و باز هم میگفت: «نمیتونم حرف بزنم»،
گفتم: «… حرف بزن» گفت: «نمیتونم حرف بزنم» سرم را نزدیکتر بردم و به آرامی گفتم: «… حرف بزن»، زیر لب گفت: «خودتی» بعد با صدای بلند گفت: «نمیتونم حرف بزنم» گفتم: «دیدی یک کلمه اضافهتر گفتی اما اگر باز هم حرف نزنی …» این بار زیر لب گفت: «غلط کردی» و با صدای بلند گفت: «نمیتونم حرف بزنم»، از کار و کاسبی افتاده بود، اما زیر بار حرف زدن نمیرفت. با وسوسه شیطان آن قدر او را اذیت کردم که در نهایت پا شد، یقه من را گرفت و گفت: «نمیتونم حرف بزنم، اما مرتیکه…..». گیر زبانش باز شد، خدا را شکر شفا پیدا کرد!
گدایان شیکپوش و در راه مانده
قیمت کت و شلوار و پیراهن و کفش او شاید از حقوق یکماه من هم بیشتر بود. معمولا چنین آدمهای باکلاسی سراغ من نمیآیند، به همین دلیل تا گفت «سلام»، کلی تحویلش گرفتم، اما وقتی گفت: «شما جای پسر من هستید، اگر ممکن است ۱۰ هزار تومان به بنده بدهید، به شهرستان که رسیدم پول را به حساب شما واریز خواهم کرد» دست و پایم شل شد، البته آن قدر متین و موقر و محترم به نظر میآمد که اگر از شما هم درخواست پول میکرد قطعا دست رد به سینه او نمیزدید.
به جان خودم فقط نگاه کردن به سبیلهای از بناگوش دررفته و موهای دم اسبی شده و آن جلال و جبروت بیشتر از ۱۰ هزارتومان میارزید، خلاصه شماره حساب و ۱۰ هزار تومان پول بیزبان را گرفت و رفت. تا مدتی بعد، از طرف همکارانی که شاهد این حرکت دراماتیک و ابلهانه بودند مورد شماتت قرار میگرفتم، اما آن چنان محو تیپ و سبیل آن آقا شده بودم که تا دو ماه بعد از آن هم قاطعانه میگفتم پول را میفرستد، اما بعد از چند ماه که دوباره همان آقا را در حوالی پل میرداماد دیدم، خیالم از بابت پس دادن پول راحت شد. معلوم بود بنده خدا کارش در تهران گیر است و هنوز به شهرستان برنگشته است.
گدایان محافظ دار
از دستهای پسرک پیدا بود که حداقل چند ماه است رنگ آب را به خود ندیدهاند، چند دقیقهای بود که شدیدا از سر وکول ما آویزان بود و برای نجات خودمان از پنجههای پرتوان او به آرامی هلش دادیم و به محض اینکه از پاهای من جدا شد، به سرعت از دسترس او خارج شدیم، اما چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که احساس کردیم ابری سیاه جلوی خورشید را گرفت، سرم را که بلند کردم، جل الخالق برادر بزرگتر مثل کوه جلوی من ایستاده بود و با محبت بسیار لپهای من را میکشید و میگفت: «چرا بچه مردم را میزنی»
گفتم: «با من هستید» گفت: «پس چی که با توام، میخوای همچین بزنم تو سرت صدای…. بدی» مگه چه کار کردهام؟ با دست به پسرکی که آن طرفتر ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «چرا این بچه را زدی؟» گفتم: «همین گداهه» گفت: «گدا خودتی و….» گفتم: «با شما نسبتی دارند؟» گفت: «نه، فقط به خاطر ثوابش صبحها میآوریمشان و شبها جمع شان میکنیم میبریم، این ها (با دست به ۱۰، ۱۲ بچهای که الان همگی جمع شده بودند اشاره کرد) امانتند نباید خون از دماغ یکی از آن ها بیاید.
در ضمن شما که دستتان به دهنتان میرسد باید به این بچههای معصوم کمک کنید» البته شما هم اگر آن هیکل نتراشیده را میدیدید قطعا تحت تاثیر منطق نهفته در کلام او مجاب به کمک کردن میشدید.
منبع: baztabonline.com
این نوع گدایان در گوشهای آرام و بیصدا در انتظار لطف و کرم مردم خیر و نوع دوست لحظات را سپری میکنند. میدان … ساعت که مهم نیست، مهم هوا بود که خیلی پاک و داغ و زیبا بود! در ضلع جنوبی یک میدان آقایی به دیوار لم داده و در خنکای دیوار دستش را به نیت دریافت کمک به سمت مردم دراز کرده بود و ناامیدانه میگفت: «نمیتونم حرف بزنم» ایستادم و تعجبناک(!) به این بنده خدا که مدام همان جمله را تکرار میکرد نگاه کردم، آرام آرام نزدیکتر رفتم و گفتم: «ببخشید شما دارید حرف میزنید، پس چرا مدام تکرار میکنید که نمیتونید حرف بزنید»، جواب نداد، دوباره پرسیدم، بیفایده بود و فقط میگفت: «نمیتونم حرف بزنم» از گردن کج و لحن ادای کلمات توسط او دلم گرفت،
با خودم گفتم بنده خدا زبانش بند آمده، اگر شوکی به او وارد کنم شاید گیر زبان او هم باز شود، از ته دل راضی به این کار نبودم، اما شیطان گولم زد و تصمیم گرفتیم (من و شیطان ملعون) کاری بکنیم شاید این گدای بینوا شفا پیدا کند. نزدیک شدم و گفتم: «میدانم دروغ میگویی، اما بابت هر کلمهای که بگویی هزار تومان میدهم» اما فایدهای نداشت و باز هم میگفت: «نمیتونم حرف بزنم»،
گفتم: «… حرف بزن» گفت: «نمیتونم حرف بزنم» سرم را نزدیکتر بردم و به آرامی گفتم: «… حرف بزن»، زیر لب گفت: «خودتی» بعد با صدای بلند گفت: «نمیتونم حرف بزنم» گفتم: «دیدی یک کلمه اضافهتر گفتی اما اگر باز هم حرف نزنی …» این بار زیر لب گفت: «غلط کردی» و با صدای بلند گفت: «نمیتونم حرف بزنم»، از کار و کاسبی افتاده بود، اما زیر بار حرف زدن نمیرفت. با وسوسه شیطان آن قدر او را اذیت کردم که در نهایت پا شد، یقه من را گرفت و گفت: «نمیتونم حرف بزنم، اما مرتیکه…..». گیر زبانش باز شد، خدا را شکر شفا پیدا کرد!
گدایان شیکپوش و در راه مانده
قیمت کت و شلوار و پیراهن و کفش او شاید از حقوق یکماه من هم بیشتر بود. معمولا چنین آدمهای باکلاسی سراغ من نمیآیند، به همین دلیل تا گفت «سلام»، کلی تحویلش گرفتم، اما وقتی گفت: «شما جای پسر من هستید، اگر ممکن است ۱۰ هزار تومان به بنده بدهید، به شهرستان که رسیدم پول را به حساب شما واریز خواهم کرد» دست و پایم شل شد، البته آن قدر متین و موقر و محترم به نظر میآمد که اگر از شما هم درخواست پول میکرد قطعا دست رد به سینه او نمیزدید.
به جان خودم فقط نگاه کردن به سبیلهای از بناگوش دررفته و موهای دم اسبی شده و آن جلال و جبروت بیشتر از ۱۰ هزارتومان میارزید، خلاصه شماره حساب و ۱۰ هزار تومان پول بیزبان را گرفت و رفت. تا مدتی بعد، از طرف همکارانی که شاهد این حرکت دراماتیک و ابلهانه بودند مورد شماتت قرار میگرفتم، اما آن چنان محو تیپ و سبیل آن آقا شده بودم که تا دو ماه بعد از آن هم قاطعانه میگفتم پول را میفرستد، اما بعد از چند ماه که دوباره همان آقا را در حوالی پل میرداماد دیدم، خیالم از بابت پس دادن پول راحت شد. معلوم بود بنده خدا کارش در تهران گیر است و هنوز به شهرستان برنگشته است.
گدایان محافظ دار
از دستهای پسرک پیدا بود که حداقل چند ماه است رنگ آب را به خود ندیدهاند، چند دقیقهای بود که شدیدا از سر وکول ما آویزان بود و برای نجات خودمان از پنجههای پرتوان او به آرامی هلش دادیم و به محض اینکه از پاهای من جدا شد، به سرعت از دسترس او خارج شدیم، اما چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که احساس کردیم ابری سیاه جلوی خورشید را گرفت، سرم را که بلند کردم، جل الخالق برادر بزرگتر مثل کوه جلوی من ایستاده بود و با محبت بسیار لپهای من را میکشید و میگفت: «چرا بچه مردم را میزنی»
گفتم: «با من هستید» گفت: «پس چی که با توام، میخوای همچین بزنم تو سرت صدای…. بدی» مگه چه کار کردهام؟ با دست به پسرکی که آن طرفتر ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «چرا این بچه را زدی؟» گفتم: «همین گداهه» گفت: «گدا خودتی و….» گفتم: «با شما نسبتی دارند؟» گفت: «نه، فقط به خاطر ثوابش صبحها میآوریمشان و شبها جمع شان میکنیم میبریم، این ها (با دست به ۱۰، ۱۲ بچهای که الان همگی جمع شده بودند اشاره کرد) امانتند نباید خون از دماغ یکی از آن ها بیاید.
در ضمن شما که دستتان به دهنتان میرسد باید به این بچههای معصوم کمک کنید» البته شما هم اگر آن هیکل نتراشیده را میدیدید قطعا تحت تاثیر منطق نهفته در کلام او مجاب به کمک کردن میشدید.
منبع: baztabonline.com