باستان شناس
14th October 2010, 07:07 PM
براستی تو کیستی حافظ ؟
رند باشی یا نباشی؛ فارسی بدانی یا ندانی؛ سیر و سلوک را نفس کشیده باشی یا نکشیده باشی؛ سخش شناس باشی یا نباشی؛ وقتی به ایهامستان دلانگیز این نابغه نامدار قرن هشتم ایرانزمین گام مینهی، لبریز میشوی از حسی تازهتر از باران، حس «دوستی و درستی».
مثل کسی که روزهایی را در سفرهای پیدرپی و گردش در باغهای پر سایه و ثمر گذرانده باشد و بعد از او بپرسی: سفر چگونه بود؟ میگوید: «خوب، جایتان خالی» همین! یعنی آنچه دیده و شنیده و آن جاها که رفته و هوایی که تازه کرده و گرد خستگی از جان و ورح زدوده، در همین پاسخ کوتاه خلاصه میکند.
شما هم وقتی در شکرستان شیرین سخن شیرازی به گردش و معنا جویی میروی، از آن همه دیدهای و شنیدهای و گرد ملال از جان و روح زدودهای و تازه شده ای و همه حس ایرانی بودنت را باز یافتهای و بیرون آمدی، از تو بپرسند چگونه بود؟ میگویی: «خوب، جایتان خالی» همین! سوغات خود خواجه هم از آن همه تأملات عارفانه و دریافتهای سر در گریبانه و سوداهای مستانه، از همین جنس است؛ جمع کثراتی از معناها و دریافتها و دیدهها و خواندهها و شنیدههایش در نزدیک به پانصد غزل گهربار خلاصه شده است. از این سبب است که حافظ را عصاره و خلاصه همه ادب و فرهنگ ایران زمین میدانند. و نیز آیینه بازتاب آن گوهرها.
سیر در گلگشت مصفای غزلیاتش، بالاتر از هنربینی و شعرخوانی از دیوان یک مرد بزرگ است؛ تماشای کوچه باغهای شکوفا و شگفتی است که جز در این کلامستان و دیوان، جای دیگری نمیتوانی بشنوی و دیوانهاش شوی. سفری است به دیاری سراسر رندی و ایهام و موسیقی و عرفان و هنر و اخلاق و هر آنچه جان آدمی با دیدنش خرّم و با همراهیش ماندگار میشود.
کوچه باغهایی که انگارههای لطیف و جاندار متناقض را چنان خوشایندت میکند که گویی نه تنها حرفهایش را سرکشیدهای، که حتی خودت هنگام سرایش این نغمههای شگفت، در کنار حضرتش نشسته بودی و همراه با لسان الغیب از خزانه غیب لبریزت کردند.
تلقین و تکرار ظرایف بسیار مهم اخلاقی با بهرهگیری از نظایر تاریخی، در قالب عباراتی کوتاه و فشرده، بازتاب فرهنگ و بینش ایرانی ـ اسلامی پیش از خود را به صورت کوتاه و گویا، مشی و شیوه گزیدهگویی عالیترین مضامین عرفانی و اخلاقی و اجتماعی، طنز همراه با نهیب به ریاکاران و نان به نرخ روز خورها، هشدارهای ملیح اخلاقی که آرایه تمام آرایههای ادبیاش شده است، خلق عبارات بدیع و جاندار و روح افزای لفظی و معنوی، دعوت همگان به رندی و عاشقی، پرهیز همه از دلبستگی به رنگهای نیرنگانه و دنیای گذرنده، تاکید بر گذران عمر به خوشی و قدر وقت نکو دانستن، چینش افسونگرانه واژهها و هجاها، موسیقیایی بودن کلام و کلمه، تابناکی درون متن و طربناکی برون متن غزل و هزاران نکته باریکتر از موی دیگر، قند سخن شاعر شیرینبیان پارسی را به گونهای ملیح و مانا کرده است که همچنان مرزهای آفاق و انفس خلایق را در مینوردد و پیش میرود و ترنج از دست نظّارگیان هجاهای دلربایش میرباید و نه فقط هند و بنگاله، که جان هر مخاطب آشنا را شیرینی میبخشد و فرهنگ میآشاماند.
زبان ِکلکِ تو حافظ، چه شکرِ آن گوید؟
که میبرند تحفه سخنت دست به دست
استاد بهاءالدین خرمشاهی، قرآن پژوه و حافظ شناس روزگار ما، نشانی برخی از این تقابلهای رازناک و گره ناگشا را اینگونه داده است:
«رندي با منطق متعارف و فلسفه خردگرايانه قابل تفسير و تبيين نيست اين سيمرغ «مرغ دانايي» است كه به دام و دانه نميتوانش گرفت.
به تعريف من رندي حافظ آميزه و سنتزي است از متعارضان و متناقضاني چون پرواي «دنيا و آخرت» جاذبه ستيز آميز «عقل و عشق» «خردمندي و خردگريزي» «طريقت و شريعت» «شادي و رنج» «سكر و صحو» «جد و هزل» «نام و ننگ» «خودي و بيخودي» «نستوهي و نرمش» «اخلاق و اباحه» «يقين و شك» «حضور و غيب» «جمع و تفرقه» و سرانجام «زهد و زندقه» (حافظ نامه، بخش اول، ص.يازده)
و اینجاست که درمیمانی که از کدام پنجره نگاهش کنی و از کدام کوچه باغ ِ معناهایش بهاندرونی باغستان کلامش اراده کنی؟ و بیآنکه بخواهی یا بدانی، این پرسش همه وجود تو را میگیرد که:
«براستی تو کیستی حافظ؟»
هر محفلی که مینشینی، هر خلوت که راهت بدهند، هر آشنایی که زمزمهای دارد، هر صدایی و هر سیمایی که چشم و گوشت را خطاب میکند؛ یا از او میگوید یا مثل او میخواهد بگوید. شگفتا این کدام جوهر واژگانی است که هم در فسردگی و هم در شادمانگی، درست کنار دل تو نشسته است؟
و میشنوی که تاکنون هزاران کتاب و مقاله و پژوهش، به منظور بازکاوی اندیشه و سخن شمس الدین، این نابغه بزرگ قرن هشتم ایران زمین، نوشته شده و بسياري از حافظ پژوهان و حافظ شناسان سعي كردهاند با کالبد شکافی غزلیاتش به عنوان معتبرترين مآخذ براي شناخت آن جناب به پرسشهاي مطرح شده در باره این مرد شگفت پاسخ دهند. بگذریم که چون به این بیت میرسیم رازناکی رندانهاش شگفتتر مینماید:
وجـود مـا معمّــایـست حـافـظ!
که تحقیقش فسون است و فسانه
و میبنیی که هیچ کس از همنشینی با کلام و موانست با کلماتش بیبهره نمیماند، و از بسياري مضامين اجتماعی، اخلاقي و عرفاني که در شعر شيرينش به درخشاني هر چه تمام جلوه ميكند، به قدر عطش، لبریز میگردد. دلكشي سخنش مرغ جان هر خواهنده را تا باغ پر از سبزه و صنوبر حقيقت پرواز ميدهد و با خود میگویی: چه حيف! اگر هموطنان آن طبيب دردهاي اين جهاني، بر دامنش چنگ نزنند و نشاني خزانه غيب را براي درمان مكافات آن جهاني از غزلش نشان نكنند. و این حق هر غزلخوان خواجه شیراز است که بپرسد و بداند که براستی این کدامین گوهر است که چشم هر بیننده را خیره و جان هر خواهنده را سرشار میکند؟ و بپرسد که براستی راز این همه جذابیت و لطافت از کدام بخش از لطایفش سرچشمه میگیرد؟
هر کس به هر زبانی و گویشی که شعر دلکش حافظ را ترجمه کند، مخاطبانش از جرعه نوشی چنین پیمانهای سرشار خواهند شد؛ زیرا سخن خواجه بر مذاق هر انسانی با هر مشربی و آیینی خوش مینشیند.
اما باز هم برای او همان پرسش همیشگی باقی میماند که راز این همه جذبه و لطف، در چیست؟
برای رسیدن به پاسخ، این گفتوگوی گوته، شاعر و فیلسوف نامدار آلمان (۱۷۴۹ـ ۱۸۳۲ م.) را باید خواند:
«اى حافظ! سخن تو همچون ابدیت بزرگ است. كلام تو همچون گنبد آسمان تنها به خود وابسته است و میان نیمه غزل تو با آغاز و انجام آن فرقى نمىتوان گذاشت؛ چرا كه همه آن در حد كمال است.
تو آن سرچشمه فیاض شعر و نشاطى، كه از آن هر لحظه موجى از پس موج دیگر بیرون مىتراود، دهان تو براى نغمه سرودن و دلت براى مهر ورزیدن همیشه آماده است. اگر همه دنیا به سرآید آرزو دارم كه تنها ـ اى حافظ ـ با تو و در كنار تو باشم و چون برادرى در شادى و غمت شركت كنم. همراه تو باشم و چون تو عشق ورزم. زیرا این افتخار زندگى من و مایه حیات من است. حافظ! دلم مىخواهد از شیوه غزل سرایى تو تقلید كنم، چون تو قافیه پردازم و غزل خویش را به ریزهكارىهاى تو بیارایم.
نخست به معنا اندیشم و آنگاه برآن لباس الفاظ بپوشم. دلم مىخواهد شعرى چون تو، اى شاعر شاعران جهان سروده باشم.
اى حافظ! همچنان كه جرقهاى براى آتش زدن و سوختن شهر امپراتوران كافى است، از گفته شورانگیز تو چنان آتش بر دلم نشسته است كه سراپاى مرا به تب و تاب افكنده و تو خود بهتر مىدانى كه چگونه ما از خاك تا افلاك در بند هوس اسیریم.
مگر نه عشق، نخست غم مىآورد و آنگاه نشاط مىبخشد؟ پس اى استاد بگذار لحظهاى در بزم عشق تو بنشینم تا در آن هنگام كه با دلدار راز مىگشایى، پیشانى درخشان تو را با دیدگان ستایشگر بنگرم».
... سخن و اندیشهای که برگرفته از تعالیم آسمانی است و نشأتگیری کلامی که از مشرب عرفانی باشد، شخصیت سرایندهاش را پایبند به اخلاق و ادب میکند و همین است که در جای جای دیوان خواجه، نیکویی و خیرخواهی به چشم میخورد؛ و براستی نه این است که آدمیان از اینکه دوست داشته شوند خرسندند و اینکه انسانها به طور ذاتی خیرخواهشان و دوستدارشان را دوست میدارند و همین نیست که در آرمان شهر بی کینه و پیرایه حافظ، زلالی «راستی و دوستی» موج میزند؟
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
یا:
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
درخت دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
و گله مند از کمرنگ شدن رنگ دوستی و نایاری هم عصرانش و نهیب که هان! موطن شما
موطن کینه ورزان و سنگدلان نیست که:
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
و خود بر سر پیمان دوستی میماند حتی محکمتر ازماندن بر سر پیمانه جان گرامی خویش و برای این وفاداری پاداشی بیتردید قائل است:
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
یا:
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه در اين ره نباشد كار بي اجر
یا:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
آیا نباید رازناکی سخن حضرتش را در این گونه ابیات جست که خواجه خود اهل دوستی است و همگان را دوست دارد و چون همه را دوست دارد این همه مورد علاقه همگان قرار گرفته است. و نیز حافظ که حافظه ایرانیانش دانستهاند، اهل بد دیدن و بد کردن و بد گفتن نیست:
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
یا:
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در ِ عیش در آ و به ره ِ عیب مپوی
یا:
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از گناهی نیست
یا:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گنـاه دگـران بر تو نخـواهند نوشـت
دوباره از همین دریچه نگاه میکنی، وقتی مورد حسادت واقع و پریشان میشوی. درست آنگاه که احساس حسادت دیگری را بر نمیتابی و بین تقصیر حسود و محسود درنگ میکنی، به مثابه یک رفیق خوش قدم و انیس همدم نکتهای لطیف و شیرین را هشدارت میدهد که:
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
یا:
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بـد به خاطــر امیـد وار ِ ما نــرسد
و نیز تو را به صبر و بردباری دعوت میکند و آیینه وار این کلام حضرت امیر (ع) را ـ الصبر ظفر ـ گوش نوازانه در دل مینشاند که:
صبرو ظفر هردو دوستان قدیمند
بــر اثــر صبــر نوبــت ظفـر آیـد
یا:
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عـاقـبت روزی بیـابـی کـــام را
با چه تاکیدی و نهیبی از همنشینی و مصاحبت با بدان و ناجنسان بر حذرت میدارد و به صورت یک لوح فشرده و حتی خلاصهتر، همه نصایح امام محمد غزالی بزرگ را در «کییمای سعادت»، که آن را رفیق خود میداند و رفیق خوب را کیمیای سعادت، به همین شُستگی و ملایمت پیش رویت مینهد که:
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
یا:
بیاموزمت کـیـمـیـای سعــادت؟
ز هم صحیبت بد، جدایی جدایی
و همان لطیفه تربیتی مهم و اساسی را با بیان دل انگیز دیگری:
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصـاحـب نـاجـنس احتـراز کـنـید
و نیز ریا ورزان و سالوس مسلکان در تیررس حافظ اند و با وسواس تمام و اصرار مدام، دورنگی و ریا را آفت زیستنی آزاد وار میداند و هم به طعنه برای اصحاب قدرت و هم به اشاره برای مردمان روزگاران:
من و هم صحبتي اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
یا:
ما نه رندان ريایيم و حريفان نفاق
آنكه او عالم سرّ است بدين حال گواست
یا:
واعظان كين جلوه بر محراب و منبر ميكنند
چون به خلوت مي روندآ ن كار ديگر ميكنند
گویـيـا بـاور نمـي دارنـد روزِ داوري
كاين همه قلب و دغل در كار داور ميكنند
یا:
هر آبروي كه اندوختم ز دانش و دين
نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ
طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد
اگر بخواهی در زیر سایه عارفانههای خواجه، پای ثابت معنا را در زیادترین غزلیاتش پیجویی کنی، بیگمان نکتههای آشکار و نهانی است که در عرصه اخلاق به همه گوشزد میکند، تا نه تنها ظریفان و صاحب دلان با سخنش مانوس باشند و از باغ غزلش دست خالی بیرون نیایند، که تمامی خوانندگان سخن و خواهندگان پندش با حسی تازهتر از باران و طمانینهای چونان ایمان، از سیاحت در غزلستانش سرشار و قانع به در آیند.
تازه این گوشه شناخته شده و مکرری از حافظ خوانی است و تا حافظ دانی هنوز هزار راه نرفته و هزار ابهام ناشکفیده باقی است. شیرین سخنِ شهرآشوب پارسی، انگاری هم دور است، هم نزدیک. دور است چون پیچاپیچ ایهامات و متناقض نماهایش به آسانی به دست نمیآیند. و نزدیک است چون گه گاه از لابلای هجاهای فاخرش چهره از چهر معنبر کلام و کلماتش یک سو میرود. چونان این پرسش دیرسال و کهن که، این گنج سعادت به کدام رمز و راز به دست آوردی و پاسخ خود خواجه که:
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و وورد سحری بود
یا:
عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
يا:
طفیل هستی عشقند آدمیّ و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
يا:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
و:
دلنشين شد سخنم تا تو قبولش كردي
آری آری سخن عشق نشانی دارد
و:
گر نور عشق حق به دل وجانت اوفتد
بــالله كـز آفـتـاب فلـك خوبـتر شـوى
... ای خواجه صاحب سخن پارسی، و ای شاعر به حقایق آشنای ما، ای حکمتدان صاحبدل، هر چه بیشتر در بحر مواج سخنت بگردیم، گهرهای تازهتری به دست میآید؛ اما هنوز همان پرسش همیشگی بر جاست که: براستی تو کسیتی حافظ؟ و چرا چون تو کم اند.
دگران روند و آیند و تو همچنان بمانی
سخن را ناگفته باید به پایان برد، و بر حافظ پژوهان بزرگ، درود باید فرستاد و جسارت این قلم را عذر باید خواست و یادآور شد که بر ما فرض است تا به مصداق فرمان قرآنی «لئن شکرتم لأزیدنکم» ( ابراهیم /7) یاد شاعران و شایستگان وطن را نکو داریم تا مشمول کفران نعمت نشویم و با فرمان نهادن به این هشدار خداوندی، حافظانه هایمان و حافظ هایمان زیادت گردند. و بی تردید یکی از بهترین مصادیق شکرگزاری حضرت خداوندی، شکر و سپاس دمادم به خاطر ستاره نشان کردن آسمان ادب فارسی به چنین ستارگان درخشان و بی نمونهای که فرهنگ و دانش بشری تا همیشه هستی، از آن سرچشمههای بیآلایش میآشامند و سرشار میشوند.
و نیز در مستی این پرسش دیرین و شیرین و نیز نستوه تر از پاسخ درنگ کرد که:
براستی تو کیستی حافظ؟
رند باشی یا نباشی؛ فارسی بدانی یا ندانی؛ سیر و سلوک را نفس کشیده باشی یا نکشیده باشی؛ سخش شناس باشی یا نباشی؛ وقتی به ایهامستان دلانگیز این نابغه نامدار قرن هشتم ایرانزمین گام مینهی، لبریز میشوی از حسی تازهتر از باران، حس «دوستی و درستی».
مثل کسی که روزهایی را در سفرهای پیدرپی و گردش در باغهای پر سایه و ثمر گذرانده باشد و بعد از او بپرسی: سفر چگونه بود؟ میگوید: «خوب، جایتان خالی» همین! یعنی آنچه دیده و شنیده و آن جاها که رفته و هوایی که تازه کرده و گرد خستگی از جان و ورح زدوده، در همین پاسخ کوتاه خلاصه میکند.
شما هم وقتی در شکرستان شیرین سخن شیرازی به گردش و معنا جویی میروی، از آن همه دیدهای و شنیدهای و گرد ملال از جان و روح زدودهای و تازه شده ای و همه حس ایرانی بودنت را باز یافتهای و بیرون آمدی، از تو بپرسند چگونه بود؟ میگویی: «خوب، جایتان خالی» همین! سوغات خود خواجه هم از آن همه تأملات عارفانه و دریافتهای سر در گریبانه و سوداهای مستانه، از همین جنس است؛ جمع کثراتی از معناها و دریافتها و دیدهها و خواندهها و شنیدههایش در نزدیک به پانصد غزل گهربار خلاصه شده است. از این سبب است که حافظ را عصاره و خلاصه همه ادب و فرهنگ ایران زمین میدانند. و نیز آیینه بازتاب آن گوهرها.
سیر در گلگشت مصفای غزلیاتش، بالاتر از هنربینی و شعرخوانی از دیوان یک مرد بزرگ است؛ تماشای کوچه باغهای شکوفا و شگفتی است که جز در این کلامستان و دیوان، جای دیگری نمیتوانی بشنوی و دیوانهاش شوی. سفری است به دیاری سراسر رندی و ایهام و موسیقی و عرفان و هنر و اخلاق و هر آنچه جان آدمی با دیدنش خرّم و با همراهیش ماندگار میشود.
کوچه باغهایی که انگارههای لطیف و جاندار متناقض را چنان خوشایندت میکند که گویی نه تنها حرفهایش را سرکشیدهای، که حتی خودت هنگام سرایش این نغمههای شگفت، در کنار حضرتش نشسته بودی و همراه با لسان الغیب از خزانه غیب لبریزت کردند.
تلقین و تکرار ظرایف بسیار مهم اخلاقی با بهرهگیری از نظایر تاریخی، در قالب عباراتی کوتاه و فشرده، بازتاب فرهنگ و بینش ایرانی ـ اسلامی پیش از خود را به صورت کوتاه و گویا، مشی و شیوه گزیدهگویی عالیترین مضامین عرفانی و اخلاقی و اجتماعی، طنز همراه با نهیب به ریاکاران و نان به نرخ روز خورها، هشدارهای ملیح اخلاقی که آرایه تمام آرایههای ادبیاش شده است، خلق عبارات بدیع و جاندار و روح افزای لفظی و معنوی، دعوت همگان به رندی و عاشقی، پرهیز همه از دلبستگی به رنگهای نیرنگانه و دنیای گذرنده، تاکید بر گذران عمر به خوشی و قدر وقت نکو دانستن، چینش افسونگرانه واژهها و هجاها، موسیقیایی بودن کلام و کلمه، تابناکی درون متن و طربناکی برون متن غزل و هزاران نکته باریکتر از موی دیگر، قند سخن شاعر شیرینبیان پارسی را به گونهای ملیح و مانا کرده است که همچنان مرزهای آفاق و انفس خلایق را در مینوردد و پیش میرود و ترنج از دست نظّارگیان هجاهای دلربایش میرباید و نه فقط هند و بنگاله، که جان هر مخاطب آشنا را شیرینی میبخشد و فرهنگ میآشاماند.
زبان ِکلکِ تو حافظ، چه شکرِ آن گوید؟
که میبرند تحفه سخنت دست به دست
استاد بهاءالدین خرمشاهی، قرآن پژوه و حافظ شناس روزگار ما، نشانی برخی از این تقابلهای رازناک و گره ناگشا را اینگونه داده است:
«رندي با منطق متعارف و فلسفه خردگرايانه قابل تفسير و تبيين نيست اين سيمرغ «مرغ دانايي» است كه به دام و دانه نميتوانش گرفت.
به تعريف من رندي حافظ آميزه و سنتزي است از متعارضان و متناقضاني چون پرواي «دنيا و آخرت» جاذبه ستيز آميز «عقل و عشق» «خردمندي و خردگريزي» «طريقت و شريعت» «شادي و رنج» «سكر و صحو» «جد و هزل» «نام و ننگ» «خودي و بيخودي» «نستوهي و نرمش» «اخلاق و اباحه» «يقين و شك» «حضور و غيب» «جمع و تفرقه» و سرانجام «زهد و زندقه» (حافظ نامه، بخش اول، ص.يازده)
و اینجاست که درمیمانی که از کدام پنجره نگاهش کنی و از کدام کوچه باغ ِ معناهایش بهاندرونی باغستان کلامش اراده کنی؟ و بیآنکه بخواهی یا بدانی، این پرسش همه وجود تو را میگیرد که:
«براستی تو کیستی حافظ؟»
هر محفلی که مینشینی، هر خلوت که راهت بدهند، هر آشنایی که زمزمهای دارد، هر صدایی و هر سیمایی که چشم و گوشت را خطاب میکند؛ یا از او میگوید یا مثل او میخواهد بگوید. شگفتا این کدام جوهر واژگانی است که هم در فسردگی و هم در شادمانگی، درست کنار دل تو نشسته است؟
و میشنوی که تاکنون هزاران کتاب و مقاله و پژوهش، به منظور بازکاوی اندیشه و سخن شمس الدین، این نابغه بزرگ قرن هشتم ایران زمین، نوشته شده و بسياري از حافظ پژوهان و حافظ شناسان سعي كردهاند با کالبد شکافی غزلیاتش به عنوان معتبرترين مآخذ براي شناخت آن جناب به پرسشهاي مطرح شده در باره این مرد شگفت پاسخ دهند. بگذریم که چون به این بیت میرسیم رازناکی رندانهاش شگفتتر مینماید:
وجـود مـا معمّــایـست حـافـظ!
که تحقیقش فسون است و فسانه
و میبنیی که هیچ کس از همنشینی با کلام و موانست با کلماتش بیبهره نمیماند، و از بسياري مضامين اجتماعی، اخلاقي و عرفاني که در شعر شيرينش به درخشاني هر چه تمام جلوه ميكند، به قدر عطش، لبریز میگردد. دلكشي سخنش مرغ جان هر خواهنده را تا باغ پر از سبزه و صنوبر حقيقت پرواز ميدهد و با خود میگویی: چه حيف! اگر هموطنان آن طبيب دردهاي اين جهاني، بر دامنش چنگ نزنند و نشاني خزانه غيب را براي درمان مكافات آن جهاني از غزلش نشان نكنند. و این حق هر غزلخوان خواجه شیراز است که بپرسد و بداند که براستی این کدامین گوهر است که چشم هر بیننده را خیره و جان هر خواهنده را سرشار میکند؟ و بپرسد که براستی راز این همه جذابیت و لطافت از کدام بخش از لطایفش سرچشمه میگیرد؟
هر کس به هر زبانی و گویشی که شعر دلکش حافظ را ترجمه کند، مخاطبانش از جرعه نوشی چنین پیمانهای سرشار خواهند شد؛ زیرا سخن خواجه بر مذاق هر انسانی با هر مشربی و آیینی خوش مینشیند.
اما باز هم برای او همان پرسش همیشگی باقی میماند که راز این همه جذبه و لطف، در چیست؟
برای رسیدن به پاسخ، این گفتوگوی گوته، شاعر و فیلسوف نامدار آلمان (۱۷۴۹ـ ۱۸۳۲ م.) را باید خواند:
«اى حافظ! سخن تو همچون ابدیت بزرگ است. كلام تو همچون گنبد آسمان تنها به خود وابسته است و میان نیمه غزل تو با آغاز و انجام آن فرقى نمىتوان گذاشت؛ چرا كه همه آن در حد كمال است.
تو آن سرچشمه فیاض شعر و نشاطى، كه از آن هر لحظه موجى از پس موج دیگر بیرون مىتراود، دهان تو براى نغمه سرودن و دلت براى مهر ورزیدن همیشه آماده است. اگر همه دنیا به سرآید آرزو دارم كه تنها ـ اى حافظ ـ با تو و در كنار تو باشم و چون برادرى در شادى و غمت شركت كنم. همراه تو باشم و چون تو عشق ورزم. زیرا این افتخار زندگى من و مایه حیات من است. حافظ! دلم مىخواهد از شیوه غزل سرایى تو تقلید كنم، چون تو قافیه پردازم و غزل خویش را به ریزهكارىهاى تو بیارایم.
نخست به معنا اندیشم و آنگاه برآن لباس الفاظ بپوشم. دلم مىخواهد شعرى چون تو، اى شاعر شاعران جهان سروده باشم.
اى حافظ! همچنان كه جرقهاى براى آتش زدن و سوختن شهر امپراتوران كافى است، از گفته شورانگیز تو چنان آتش بر دلم نشسته است كه سراپاى مرا به تب و تاب افكنده و تو خود بهتر مىدانى كه چگونه ما از خاك تا افلاك در بند هوس اسیریم.
مگر نه عشق، نخست غم مىآورد و آنگاه نشاط مىبخشد؟ پس اى استاد بگذار لحظهاى در بزم عشق تو بنشینم تا در آن هنگام كه با دلدار راز مىگشایى، پیشانى درخشان تو را با دیدگان ستایشگر بنگرم».
... سخن و اندیشهای که برگرفته از تعالیم آسمانی است و نشأتگیری کلامی که از مشرب عرفانی باشد، شخصیت سرایندهاش را پایبند به اخلاق و ادب میکند و همین است که در جای جای دیوان خواجه، نیکویی و خیرخواهی به چشم میخورد؛ و براستی نه این است که آدمیان از اینکه دوست داشته شوند خرسندند و اینکه انسانها به طور ذاتی خیرخواهشان و دوستدارشان را دوست میدارند و همین نیست که در آرمان شهر بی کینه و پیرایه حافظ، زلالی «راستی و دوستی» موج میزند؟
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
یا:
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
درخت دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
و گله مند از کمرنگ شدن رنگ دوستی و نایاری هم عصرانش و نهیب که هان! موطن شما
موطن کینه ورزان و سنگدلان نیست که:
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
و خود بر سر پیمان دوستی میماند حتی محکمتر ازماندن بر سر پیمانه جان گرامی خویش و برای این وفاداری پاداشی بیتردید قائل است:
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
یا:
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه در اين ره نباشد كار بي اجر
یا:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
آیا نباید رازناکی سخن حضرتش را در این گونه ابیات جست که خواجه خود اهل دوستی است و همگان را دوست دارد و چون همه را دوست دارد این همه مورد علاقه همگان قرار گرفته است. و نیز حافظ که حافظه ایرانیانش دانستهاند، اهل بد دیدن و بد کردن و بد گفتن نیست:
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
یا:
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در ِ عیش در آ و به ره ِ عیب مپوی
یا:
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از گناهی نیست
یا:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گنـاه دگـران بر تو نخـواهند نوشـت
دوباره از همین دریچه نگاه میکنی، وقتی مورد حسادت واقع و پریشان میشوی. درست آنگاه که احساس حسادت دیگری را بر نمیتابی و بین تقصیر حسود و محسود درنگ میکنی، به مثابه یک رفیق خوش قدم و انیس همدم نکتهای لطیف و شیرین را هشدارت میدهد که:
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
یا:
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بـد به خاطــر امیـد وار ِ ما نــرسد
و نیز تو را به صبر و بردباری دعوت میکند و آیینه وار این کلام حضرت امیر (ع) را ـ الصبر ظفر ـ گوش نوازانه در دل مینشاند که:
صبرو ظفر هردو دوستان قدیمند
بــر اثــر صبــر نوبــت ظفـر آیـد
یا:
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عـاقـبت روزی بیـابـی کـــام را
با چه تاکیدی و نهیبی از همنشینی و مصاحبت با بدان و ناجنسان بر حذرت میدارد و به صورت یک لوح فشرده و حتی خلاصهتر، همه نصایح امام محمد غزالی بزرگ را در «کییمای سعادت»، که آن را رفیق خود میداند و رفیق خوب را کیمیای سعادت، به همین شُستگی و ملایمت پیش رویت مینهد که:
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
یا:
بیاموزمت کـیـمـیـای سعــادت؟
ز هم صحیبت بد، جدایی جدایی
و همان لطیفه تربیتی مهم و اساسی را با بیان دل انگیز دیگری:
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصـاحـب نـاجـنس احتـراز کـنـید
و نیز ریا ورزان و سالوس مسلکان در تیررس حافظ اند و با وسواس تمام و اصرار مدام، دورنگی و ریا را آفت زیستنی آزاد وار میداند و هم به طعنه برای اصحاب قدرت و هم به اشاره برای مردمان روزگاران:
من و هم صحبتي اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
یا:
ما نه رندان ريایيم و حريفان نفاق
آنكه او عالم سرّ است بدين حال گواست
یا:
واعظان كين جلوه بر محراب و منبر ميكنند
چون به خلوت مي روندآ ن كار ديگر ميكنند
گویـيـا بـاور نمـي دارنـد روزِ داوري
كاين همه قلب و دغل در كار داور ميكنند
یا:
هر آبروي كه اندوختم ز دانش و دين
نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ
طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد
اگر بخواهی در زیر سایه عارفانههای خواجه، پای ثابت معنا را در زیادترین غزلیاتش پیجویی کنی، بیگمان نکتههای آشکار و نهانی است که در عرصه اخلاق به همه گوشزد میکند، تا نه تنها ظریفان و صاحب دلان با سخنش مانوس باشند و از باغ غزلش دست خالی بیرون نیایند، که تمامی خوانندگان سخن و خواهندگان پندش با حسی تازهتر از باران و طمانینهای چونان ایمان، از سیاحت در غزلستانش سرشار و قانع به در آیند.
تازه این گوشه شناخته شده و مکرری از حافظ خوانی است و تا حافظ دانی هنوز هزار راه نرفته و هزار ابهام ناشکفیده باقی است. شیرین سخنِ شهرآشوب پارسی، انگاری هم دور است، هم نزدیک. دور است چون پیچاپیچ ایهامات و متناقض نماهایش به آسانی به دست نمیآیند. و نزدیک است چون گه گاه از لابلای هجاهای فاخرش چهره از چهر معنبر کلام و کلماتش یک سو میرود. چونان این پرسش دیرسال و کهن که، این گنج سعادت به کدام رمز و راز به دست آوردی و پاسخ خود خواجه که:
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و وورد سحری بود
یا:
عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
يا:
طفیل هستی عشقند آدمیّ و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
يا:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
و:
دلنشين شد سخنم تا تو قبولش كردي
آری آری سخن عشق نشانی دارد
و:
گر نور عشق حق به دل وجانت اوفتد
بــالله كـز آفـتـاب فلـك خوبـتر شـوى
... ای خواجه صاحب سخن پارسی، و ای شاعر به حقایق آشنای ما، ای حکمتدان صاحبدل، هر چه بیشتر در بحر مواج سخنت بگردیم، گهرهای تازهتری به دست میآید؛ اما هنوز همان پرسش همیشگی بر جاست که: براستی تو کسیتی حافظ؟ و چرا چون تو کم اند.
دگران روند و آیند و تو همچنان بمانی
سخن را ناگفته باید به پایان برد، و بر حافظ پژوهان بزرگ، درود باید فرستاد و جسارت این قلم را عذر باید خواست و یادآور شد که بر ما فرض است تا به مصداق فرمان قرآنی «لئن شکرتم لأزیدنکم» ( ابراهیم /7) یاد شاعران و شایستگان وطن را نکو داریم تا مشمول کفران نعمت نشویم و با فرمان نهادن به این هشدار خداوندی، حافظانه هایمان و حافظ هایمان زیادت گردند. و بی تردید یکی از بهترین مصادیق شکرگزاری حضرت خداوندی، شکر و سپاس دمادم به خاطر ستاره نشان کردن آسمان ادب فارسی به چنین ستارگان درخشان و بی نمونهای که فرهنگ و دانش بشری تا همیشه هستی، از آن سرچشمههای بیآلایش میآشامند و سرشار میشوند.
و نیز در مستی این پرسش دیرین و شیرین و نیز نستوه تر از پاسخ درنگ کرد که:
براستی تو کیستی حافظ؟