MR_Jentelman
10th October 2010, 03:07 PM
راننده کشو را بيرون ميکشد. بابا چه راحت خوابيده، با همان زيرپيراهن آبي. نميتوانم نگاه کنم به صورتش. ميترسم بخار نفسم خواب شيرين بعد از ناهارش را به هم بزند.
چيزي ميپيچد توي معدهام و زور ميزند تا از راه گلو بيرون بپرد. دست ميگذارم روي دهانم و ميدوم پشت سردخانه. زنم از پشت وانتبار چشم به من دارد و با دست اشاره ميکند به برادرم. دردي در سرم افتاده. برادرم ميآيد کنارم و بيحرف برميگردد.
تا برگردم و از سردخانه بيايم بيرون، آمبولانس حرکت کرده. زنم کمکم ميکند تا پشت وانتبار سوار شوم. از ميان ميلههاي اتاقک به آمبولانس نگاه ميکنم که هر لحظه دور و دورتر ميشود. سر را ميان دو دست ميگيرم.
درد همچنان هست که طناب سطل پر از خاک را ميدهم دستش و ميگويم: «ديگه بسه بابا... سرم درد ميکند.»
از همان بالا تشرم ميزند: «حالا که داره تموم ميشه؟»
روي خاک نمدار ميگيرم مينشينم. از راهپله که ميآيد پايين، صورتش سرخ شده. يکراست ميآيد سراغم. مادر با غيظ پادرمياني ميکند و او دست ميتکاند و ميرود سايه ديوار.
پشت کمر و زير بغلش را عرق تر کرده. حولهاي که دور گردن انداخته، ميکشد به صورت. حوله کوچکي که در نبودش دور گردن مياندازم، توي آينه به خود نگاه ميکنم، ژست او را ميگيرم و بويش را ميکشم به سينه.
آمبولانس از سينما «فانوس» که رد ميشود، از گروهي که در صف بليت ايستادهاند تکوتوکي براي لحظهاي سر ميچرخانند، نگاهمان ميکنند و باز برميگردند طرف گيشه.
«جان وين» در پرده پارچهاي، سيگار برگش را ميجود، پوزخندي ميزند و من مست از بوي کاپشن نو خاکستريام در آخر صف ميايستم. کاپشني که بابا از کويت آورده و بوي حلوا مسقطي، بوي کفش نو، بوي او و بوي تمام خوبيهاي دنيا را ميدهد.
پول بليتم را از کيف دو اسبياش ميدهد. اسبهايي که يالشان توي باد بازي ميکند و پشت سرشان گرد و غبار پيچيده در هوا. ميگويد: «کيف خوشيُمنييه.»
عرق توي نيمرخ برادرم دويده. اشکش را نميبينم. هرم آفتاب بعدازظهر موج ميزند روي آسفالت و برادرم از اين گوشه به آن گوشه اتاق ميدود. صندوق آبنوس مادرم باز است. روي سهپايه لق ميخورد. مادر تمام توانش را جمع ميکند تا روي زانو بلند شود؛ که نميتواند. تکيه ميدهد به ديوار. دست را ستون سر ميکند و با چشم هميشه نمدارش به صندوق نگاه ميکند. مويرگهاي چشم برادرم بيرون زده.
آمبولانس که به کوچه خودمان ميرسد اهل محل هجوم ميآورند. کي خبرشان کرده، نميدانم؛ زن و مرد و بيشتر هم، هم سن و سال بابا. تابوت روي دستها بازي ميکند. لا اله الا اللهها کمکم هماهنگ ميشود. دستها تابوت را به هم پاس ميدهد و با شتاب برميگردند و ميگويند: «پاش سبکه ... ببين چطور ميره.»
دسته تابوت روي شانهام است. کسي از دور گلاب ميپاشد. خنکياش در سطح صورتم بخار ميشود و برادرم مِجْري او را دنبال سند خانه زيرورو ميکند.
جمعيت هفت قدم ميآيند و برميگردند. دسته تابوت در گودي شانهام فرورفته. دلم ميخواهد تمام سنگينياش تنها روي شانه خودم باشد.
بوقهاي ريسهوار چند سواري و مينيبوس که بادکنک و روسريهاي رنگيشان در هوا بازي ميکند ناله و گريهها را پس ميزند و او که چشم عسلياش پر از اشک است در آستانه حياط ايستاده تا به نوعروسش خوشامد بگويد. اما در سکوت فقط لبخندي صورتش را پر ميکند و اشکش را ميمکد و مثل هميشه به زبان نميآورد. باز هم با چشم حرف ميزند و بچهها را جمع ميکند دور خود و پرحرارت از کشتياش با پهلوان عرب ميگويد و با خندههاي شيرين و بچهگانهاش، که توي هر دلي مينشيند، شادي خود را به همه نشان ميدهد.
آخر خيابان لا اله الا اللهها قطع ميشود. باز در آمبولانس ميگذاريمش. آن چند نفر هم برميگردند.
خواهرم ميايستد توي سينه برادرم:
ـ حق بچههاي منه...
برادرم در مِجْري را ميکوبد به هم، با شتاب بيرون ميرود؟!
غسّال مرا پس ميزند و در را ميبندد.
من، در نبود او تا صبح گريه ميکنم نميدانم چه وقت به خواب رفتهام که با صداي مادر بيدار ميشوم. از ديشب کتوشلوارم را پوشيدهام و کفش تهسبزم را پا کردهام. او که ميآيد، دستي ميکشد به سرم و من به شوق همراهياش دست به ترک دوچرخهاش تا دروازه پابهپاي او ميدوم و دستم که براي لحظهاي رها ميشود او در شکاف مهي غليظ فروميرود.
مادرم بيصدا، مثل هميشه، گريه ميکند.
او پا روي پا مياندازد و از پنجره نگاه ميکند به ليموشيريني که خودش کاشته که نرسيده ميشکافند و من به دنبال عصايش هستم که از عرق دستش تيره شده. يکي ميگويد: الفاتحه مع الصلواة...
و من تکيه ميدهم به ديوار غسّالخانه. شربت نعنا را يکجا سر ميکشم. خنکي آن جذب سلولهايم ميشود.
يکييکي ميآيند، سر را پايين مياندازند، دست ميگذارند روي سينه و زير لب ميگويند: «غم آخر...»
و او ميخندد. بازويش را برايم ميرقصاند. مثل روزي که رقصانده بود براي دکتري که نتوانسته بود رگش را از سفتي ماهيچهها پيدا کند... من هم ميخندم.
در غسّالخانه باز ميشود. خواهرم ضجه ميکشد. زنم ناله ميکند. خودم را ميکشم تو و غسّال صورتش را باز ميکند. آرام خوابيده. لبم را با احتياط ميگذارم به پيشانياش. سردِ سرد است. ميترسم بيدارش کنم. با تمام توان مثل اسيري که بعد از سالها از سلول نمور و تاريک به هوايي آزاد رسيده باشد نفس ميکشم و بويش را در ريهها نگه ميدارم. بويي که انگار از پيش از تولد با من بوده است.
غسّال صورتش را ميپوشاند. پارچه سياهي ميکشد رويش و من بيرون ميآيم. تکيه ميدهم به ديوار. مينشينم روي پا و سر را تکيه ميدهم به ديوار.
تابوت از غسّالخانه بيرون ميآيد و در ميان درختان از نظرم پنهان ميشود. آرام نفس ميکشم. به دنبال بوي او در نفسم هستم. اويي که آرنج را گذاشته روي زين دوچرخهاش، کف دست را ستون چانه کرده و انگار بخواهد عکسي به يادگار بگيرد لبخند ميزند. همان لبخند شيرين کودکانهاي که توي هر دلي مينشيند.
بلند ميشوم. ميدوم. درختان، راهم را بند ميآورند. شاخه و برگها را پس ميزنم. فقط بيا بيايش را ميشنوم. دستم به ترک دوچرخهاش نميرسد. مثل اينکه در هوا راه ميرود.
تکيه ميدهم به درختي. تابوت خالي از کنارم ميگذرد.
مويرگهاي چشم برادرم متورم شده. خرد و ريزهاي مِجْري او را باعجله ميريزد بيرون. خواهرانم چشم به او دارند. مادرم، مثل هميشه، بيصدا گريه ميکند... و من هنوز که هنوز است به دنبال بوي او هستم
منبع:تبيان
چيزي ميپيچد توي معدهام و زور ميزند تا از راه گلو بيرون بپرد. دست ميگذارم روي دهانم و ميدوم پشت سردخانه. زنم از پشت وانتبار چشم به من دارد و با دست اشاره ميکند به برادرم. دردي در سرم افتاده. برادرم ميآيد کنارم و بيحرف برميگردد.
تا برگردم و از سردخانه بيايم بيرون، آمبولانس حرکت کرده. زنم کمکم ميکند تا پشت وانتبار سوار شوم. از ميان ميلههاي اتاقک به آمبولانس نگاه ميکنم که هر لحظه دور و دورتر ميشود. سر را ميان دو دست ميگيرم.
درد همچنان هست که طناب سطل پر از خاک را ميدهم دستش و ميگويم: «ديگه بسه بابا... سرم درد ميکند.»
از همان بالا تشرم ميزند: «حالا که داره تموم ميشه؟»
روي خاک نمدار ميگيرم مينشينم. از راهپله که ميآيد پايين، صورتش سرخ شده. يکراست ميآيد سراغم. مادر با غيظ پادرمياني ميکند و او دست ميتکاند و ميرود سايه ديوار.
پشت کمر و زير بغلش را عرق تر کرده. حولهاي که دور گردن انداخته، ميکشد به صورت. حوله کوچکي که در نبودش دور گردن مياندازم، توي آينه به خود نگاه ميکنم، ژست او را ميگيرم و بويش را ميکشم به سينه.
آمبولانس از سينما «فانوس» که رد ميشود، از گروهي که در صف بليت ايستادهاند تکوتوکي براي لحظهاي سر ميچرخانند، نگاهمان ميکنند و باز برميگردند طرف گيشه.
«جان وين» در پرده پارچهاي، سيگار برگش را ميجود، پوزخندي ميزند و من مست از بوي کاپشن نو خاکستريام در آخر صف ميايستم. کاپشني که بابا از کويت آورده و بوي حلوا مسقطي، بوي کفش نو، بوي او و بوي تمام خوبيهاي دنيا را ميدهد.
پول بليتم را از کيف دو اسبياش ميدهد. اسبهايي که يالشان توي باد بازي ميکند و پشت سرشان گرد و غبار پيچيده در هوا. ميگويد: «کيف خوشيُمنييه.»
عرق توي نيمرخ برادرم دويده. اشکش را نميبينم. هرم آفتاب بعدازظهر موج ميزند روي آسفالت و برادرم از اين گوشه به آن گوشه اتاق ميدود. صندوق آبنوس مادرم باز است. روي سهپايه لق ميخورد. مادر تمام توانش را جمع ميکند تا روي زانو بلند شود؛ که نميتواند. تکيه ميدهد به ديوار. دست را ستون سر ميکند و با چشم هميشه نمدارش به صندوق نگاه ميکند. مويرگهاي چشم برادرم بيرون زده.
آمبولانس که به کوچه خودمان ميرسد اهل محل هجوم ميآورند. کي خبرشان کرده، نميدانم؛ زن و مرد و بيشتر هم، هم سن و سال بابا. تابوت روي دستها بازي ميکند. لا اله الا اللهها کمکم هماهنگ ميشود. دستها تابوت را به هم پاس ميدهد و با شتاب برميگردند و ميگويند: «پاش سبکه ... ببين چطور ميره.»
دسته تابوت روي شانهام است. کسي از دور گلاب ميپاشد. خنکياش در سطح صورتم بخار ميشود و برادرم مِجْري او را دنبال سند خانه زيرورو ميکند.
جمعيت هفت قدم ميآيند و برميگردند. دسته تابوت در گودي شانهام فرورفته. دلم ميخواهد تمام سنگينياش تنها روي شانه خودم باشد.
بوقهاي ريسهوار چند سواري و مينيبوس که بادکنک و روسريهاي رنگيشان در هوا بازي ميکند ناله و گريهها را پس ميزند و او که چشم عسلياش پر از اشک است در آستانه حياط ايستاده تا به نوعروسش خوشامد بگويد. اما در سکوت فقط لبخندي صورتش را پر ميکند و اشکش را ميمکد و مثل هميشه به زبان نميآورد. باز هم با چشم حرف ميزند و بچهها را جمع ميکند دور خود و پرحرارت از کشتياش با پهلوان عرب ميگويد و با خندههاي شيرين و بچهگانهاش، که توي هر دلي مينشيند، شادي خود را به همه نشان ميدهد.
آخر خيابان لا اله الا اللهها قطع ميشود. باز در آمبولانس ميگذاريمش. آن چند نفر هم برميگردند.
خواهرم ميايستد توي سينه برادرم:
ـ حق بچههاي منه...
برادرم در مِجْري را ميکوبد به هم، با شتاب بيرون ميرود؟!
غسّال مرا پس ميزند و در را ميبندد.
من، در نبود او تا صبح گريه ميکنم نميدانم چه وقت به خواب رفتهام که با صداي مادر بيدار ميشوم. از ديشب کتوشلوارم را پوشيدهام و کفش تهسبزم را پا کردهام. او که ميآيد، دستي ميکشد به سرم و من به شوق همراهياش دست به ترک دوچرخهاش تا دروازه پابهپاي او ميدوم و دستم که براي لحظهاي رها ميشود او در شکاف مهي غليظ فروميرود.
مادرم بيصدا، مثل هميشه، گريه ميکند.
او پا روي پا مياندازد و از پنجره نگاه ميکند به ليموشيريني که خودش کاشته که نرسيده ميشکافند و من به دنبال عصايش هستم که از عرق دستش تيره شده. يکي ميگويد: الفاتحه مع الصلواة...
و من تکيه ميدهم به ديوار غسّالخانه. شربت نعنا را يکجا سر ميکشم. خنکي آن جذب سلولهايم ميشود.
يکييکي ميآيند، سر را پايين مياندازند، دست ميگذارند روي سينه و زير لب ميگويند: «غم آخر...»
و او ميخندد. بازويش را برايم ميرقصاند. مثل روزي که رقصانده بود براي دکتري که نتوانسته بود رگش را از سفتي ماهيچهها پيدا کند... من هم ميخندم.
در غسّالخانه باز ميشود. خواهرم ضجه ميکشد. زنم ناله ميکند. خودم را ميکشم تو و غسّال صورتش را باز ميکند. آرام خوابيده. لبم را با احتياط ميگذارم به پيشانياش. سردِ سرد است. ميترسم بيدارش کنم. با تمام توان مثل اسيري که بعد از سالها از سلول نمور و تاريک به هوايي آزاد رسيده باشد نفس ميکشم و بويش را در ريهها نگه ميدارم. بويي که انگار از پيش از تولد با من بوده است.
غسّال صورتش را ميپوشاند. پارچه سياهي ميکشد رويش و من بيرون ميآيم. تکيه ميدهم به ديوار. مينشينم روي پا و سر را تکيه ميدهم به ديوار.
تابوت از غسّالخانه بيرون ميآيد و در ميان درختان از نظرم پنهان ميشود. آرام نفس ميکشم. به دنبال بوي او در نفسم هستم. اويي که آرنج را گذاشته روي زين دوچرخهاش، کف دست را ستون چانه کرده و انگار بخواهد عکسي به يادگار بگيرد لبخند ميزند. همان لبخند شيرين کودکانهاي که توي هر دلي مينشيند.
بلند ميشوم. ميدوم. درختان، راهم را بند ميآورند. شاخه و برگها را پس ميزنم. فقط بيا بيايش را ميشنوم. دستم به ترک دوچرخهاش نميرسد. مثل اينکه در هوا راه ميرود.
تکيه ميدهم به درختي. تابوت خالي از کنارم ميگذرد.
مويرگهاي چشم برادرم متورم شده. خرد و ريزهاي مِجْري او را باعجله ميريزد بيرون. خواهرانم چشم به او دارند. مادرم، مثل هميشه، بيصدا گريه ميکند... و من هنوز که هنوز است به دنبال بوي او هستم
منبع:تبيان