AreZoO
3rd October 2010, 08:13 PM
اندرز گنجشک
http://img.tebyan.net/big/1382/09/12616327432411191241111117321178130127132206.jpg
روایت کرده اند که مردی گنجشکی را در قفس کرده بود و به بازار آورده، تا بفروشد. مردی بیامد و آن گنجشک را بخرید و در خانه آورد. مرغ با او درسخن آمد که " تو را از کشتن من چه آید؟ مرا بگذار تا تو را سه سخن آموزم که تو را منفعت کند؛ ولیکن یک سخن در قفس بگویم و دیگر بر دست تو و سوم بر سر درخت."
پس او را به صحرا برد و گفت:" بیار تا چه داری؟" مرغک او را گفت: " هرچه از دست تو بشود، زینهار تا بر فوت آن تاسف نخوری که باز به دست نیاید." مرد او را برون کرد، گفت:" دوم چیست ؟ " گفت:" زینهار تا سخن محال نشنوی و آن را باور نداری." مرد گفت:" پندی خوب است." و او را رها کرد. مرغک برسر درخت نشست و گفت:" نادانی کردی که مرا رها کردی، که در شکم من گوهری بود بیست مثقال ." مرد جوان این بشنود از پای در افتاد، و تاسف بسیار خورد. گنجشک گفت:" سخن من شنیدی وهمین ساعت فراموش کردی. اول گفتم که هر چه از دست تو رفت، بر فوت آن تاسف نخوری. چون ازدست تو رفتم، اگر هزار فریاد کنی باز نیایم ؛ از غم خوردن چه فایده ؟!دوم گفتم سخن محال باور مکن، و تمامت اعضا و اجزای من ده مثقال نباشد، گوهری بیست مثقال در شکم من چگونه بود؟! " مردگفت:" سخن سوم بگوی تا مرا فایده باشد." گفت:" در حق من احسان کردی و لطف فرمودی، اکنون آفتابه ای در زیراین درخت است – پر زر؛ بردار و به مصالح خود صرف کن."
مرد آن جایگه بکاوید و آفتابه زر بیافت. او را گفت:" عجب که آفتابه زر در زیر زمین بدیدی و دام درزبر خاک نمی بینی؟ " گفت :" تو ندانسته ای ، که چون آفریدگار حکمی به نفاذ(1) خواهد رسانید، به میل غفلت دیده بصیرت بینایان نابینا گرداند تا راه خلاص نبینند." مرد از آن فایده مستظهر و از آن گنج توانگر گشت و به خانه رفت.
پی نوشت ها :
(1) نفاذ : روان شدن کار ، جاری شدن فرمان
http://img.tebyan.net/big/1382/09/12616327432411191241111117321178130127132206.jpg
روایت کرده اند که مردی گنجشکی را در قفس کرده بود و به بازار آورده، تا بفروشد. مردی بیامد و آن گنجشک را بخرید و در خانه آورد. مرغ با او درسخن آمد که " تو را از کشتن من چه آید؟ مرا بگذار تا تو را سه سخن آموزم که تو را منفعت کند؛ ولیکن یک سخن در قفس بگویم و دیگر بر دست تو و سوم بر سر درخت."
پس او را به صحرا برد و گفت:" بیار تا چه داری؟" مرغک او را گفت: " هرچه از دست تو بشود، زینهار تا بر فوت آن تاسف نخوری که باز به دست نیاید." مرد او را برون کرد، گفت:" دوم چیست ؟ " گفت:" زینهار تا سخن محال نشنوی و آن را باور نداری." مرد گفت:" پندی خوب است." و او را رها کرد. مرغک برسر درخت نشست و گفت:" نادانی کردی که مرا رها کردی، که در شکم من گوهری بود بیست مثقال ." مرد جوان این بشنود از پای در افتاد، و تاسف بسیار خورد. گنجشک گفت:" سخن من شنیدی وهمین ساعت فراموش کردی. اول گفتم که هر چه از دست تو رفت، بر فوت آن تاسف نخوری. چون ازدست تو رفتم، اگر هزار فریاد کنی باز نیایم ؛ از غم خوردن چه فایده ؟!دوم گفتم سخن محال باور مکن، و تمامت اعضا و اجزای من ده مثقال نباشد، گوهری بیست مثقال در شکم من چگونه بود؟! " مردگفت:" سخن سوم بگوی تا مرا فایده باشد." گفت:" در حق من احسان کردی و لطف فرمودی، اکنون آفتابه ای در زیراین درخت است – پر زر؛ بردار و به مصالح خود صرف کن."
مرد آن جایگه بکاوید و آفتابه زر بیافت. او را گفت:" عجب که آفتابه زر در زیر زمین بدیدی و دام درزبر خاک نمی بینی؟ " گفت :" تو ندانسته ای ، که چون آفریدگار حکمی به نفاذ(1) خواهد رسانید، به میل غفلت دیده بصیرت بینایان نابینا گرداند تا راه خلاص نبینند." مرد از آن فایده مستظهر و از آن گنج توانگر گشت و به خانه رفت.
پی نوشت ها :
(1) نفاذ : روان شدن کار ، جاری شدن فرمان