PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ردای نور



AreZoO
3rd October 2010, 06:24 PM
ردای نور


http://img.tebyan.net/big/1381/05/226352012442501622022979220711599171115.jpg
در خانه تنها بودم ناگهان؛در باز شد و آسمان به خانه ام قدم گذاشت
پدرم رسول خدا بود که چهره اش چون خورشید می درخشید
پیش آمد وچنین گفت: سلام فاطمه
و چنان نگاهم کرد که گویی خستگی هایش را درنگاه خسته ام می ریزد
آهسته قدم بر می داشت.
انگار تاب و توانی چندان ندارد!
گفت : فاطمه ، احساس ضعف می کنم
http://img.tebyan.net/big/1381/05/1879323185143141551511002051941442131272068.jpg
دلم مادرانه گرفتو دخترانه بی تاب شد
گفتم: خدا نکند
گفت: فاطمه، آن تن پوش یمنی را بیاور و بر من بیانداز
به تماشایش خیره بودم
ناگهان فرزندم حسن از راه رسید
پاره تنم پیش آمد
بوی بهشت را در کلبه خاکی مان استشمام می کرد
پرسید: مادر بوی خوشی می آید، باید بوی رسول خدا باشد
گفتم : آری پیامبردر زیر تن پوش نشسته است.
حسن به سوی تن پوش پیامبر دوید و گفت: سلام بر رسول خدا.
آیا اجازه می دهید من هم زیر عبایتان بنشینم !
پیامبر پاسخ داد : سلام پسرم ، آری بیا
ناگهان صدائی
http://img.tebyan.net/big/1381/05/811155811912222716837012919180244403164.jpg
حسین بودکه پرسید: مادر این بوی خوش، بوی پدر بزرگم نیست؟گفتم: آری عزیزم این پدر بزرگ توست که با برادرت حسن نشسته اند.
اونیزسلام کرد و اجازه خواست.
پیامبر با مهربانی پاسخ داد: سلام پسرم و ای شفاعت کننده امتم، آری بیا
جای علی خالی است! کاش اونیزهمینک اینجا بود.
http://img.tebyan.net/big/1381/05/17543627713814413027726246207333971166.jpg
ناگهان صدای گامهای مردانه اش آمد.نزدیک شد و گفت: سلام فاطمه جان بوی خوشی می آید ، پیامبر اینجاست؟
لبخند زنان گفتم : آری او با پسرانت هر سه در زیر این تن پوش نشسته اند.
علی جلو رفت و گفت: سلام برپیامبر خدا، آیا اجازه می دهید من نیز در کنارتان بنشینم؟
پیامبر پاسخ داد: سلام ای برادرووصی من! بیا علی جان..
گویی در زیر آن تن پوش کوچک تنها جای من خالی بود
http://img.tebyan.net/big/1381/05/2456222414910713250211469023519419014512531.jpg
پیش رفته گفتم:ای پیامبر خدا آیا به من نیز اجازه می دهید کنارتان بنشینم؟
آنگاه پیامبر پارچه را بالا گرفت ، به آسمان اشاره کرد وچنین گفت:
((خدایا نزدیکان و عزیزان من این چند نفرند
http://img.tebyan.net/big/1381/05/34235737423197221014117531362011306943.jpg
خدایا بستگان و حمایت کنندگان من اینهایندخدایا گوشتشان گوشت من و خونشان خون من است
وتو می دانی که دلم از غم و غصه شان می گیرد
خدایا من دشمن دشمنانشان هستم و دوستانشان را دوست دارم
پروردگارا گرد و غبار ناپاکی را از دامان وجودشان دور دار و آنان را در چشمه پاکی و طهارت خود شستشو ده ...))
خواهش پیامبر گویی در عرش ، همهمه افکند
اینک خداوند بود که با فرشتگان سخن می گفت:
http://img.tebyan.net/big/1381/05/1562358537615511555522152027922816520165.jpg
((ای فرشتگان من، ای ساکنان آسمان هامن هیچ آسمان بلندی را نیفراشته ام
و هیچ زمین درازدامنی را نگسترده ام
و هیچ ماه درخشانی روشن نساخته ام
و هیچ خورشید تابانی نیفروخته ام
و هیچ فلک گردانی روانه نکرده ام
و هیچ دریای روانی جاری ننموده ام
و هیچ کشتی وقایقی بر آب حرکت نداده ام
مگر...
مگر به د وستی این پنج نفر
این پنج تن که اینک در زیر تن پوش نشسته اند))
جبرئیل امین زبان گشود و پرسید:
بارالها، این پنج تن کیانند؟
و چنین پاسخ آمد:
((آنان اهل خانه پیامبری و خانواده پیامبر من هستند
آنان معدن رسالت و کسان رسول من هستند
فاطمه و پدرش
فاطمه و شوهرش
فاطمه و دو پسرش))
جبرئیل اینبار چنین گفت:
((خداوندااجازه می دهی به زمین فرود آیم و به سویشان بشتابم آیا می توانم در کنار این پنج تن بنشینم و در بهشت حضورشان محشور شوم؟ ))
http://img.tebyan.net/big/1381/05/1221822411012125102153574222811992415681.jpg
خداوند امانت وحی را به جبرئیل سپرد و به او اجازه سفر دادجبرئیل در خانه ما حاضر شد و به احترام سلام کرد و گفت:
ای پیامبر خدا آیا به من اجازه می د هید تا زیر تن پوشتان بنشینم؟
پیامبر که درود خدا بر او و خانواده اش باد سلامش را پاسخ گفت و به او اجازه داده، فرمود:
ای امین وحی الهی، ای فرشته مخصوص خداوند، بیا و بنشین
جبرئیل گوشه عبا را برگرفت
واین آیه را برخواند:
http://img.tebyan.net/big/1381/05/1562358537615511555522152027922816520165.jpg
انما یریدالله لیدهب عنکم الرجس اهل البیت ویطهرکم تطهیراهمانا خداوند اراده کرده است که غبار ناپاکی را از دامان حیات جاوید شما اهل بیت بزداید
و شما را در چشمه تطهیر خود شستشو دهد.
پیامبر گویی به دور دست ها بنگرد به سویی خیره شد و آرام پاسخ گفت :
((سوگند به خدایی که مرا پیامبر خود ساخته و به رسالت خود برگزیده است
داستان این تن پوش و خبر ما را در هیچ جمعی از اهل زمین و در حضو هیچ گروهی از دوستان و دوستاران ما نخواهند خواند
مگر آنکه رحمت بر آنان فرو ریزد
و فرشتگان پیرامونشان را فرا گیرند
و تا هنگامی که از هم جدا می شوند بر ایشان استغفار کنند))


http://img.tebyan.net/big/1381/05/1511817566822525020714417136150188163876.jpg



این تن پوش گویی پنجره آسمان بوددلم آرام گرفت ، گویی دیگر هیچ اندوهی نداشتدیگر دستان پیامبر نمی لرزید وچهره مبارکش زرد نبودپیامبر می خندیدو بر سر و روی حسن و حسین بوسه می زدپیامبر دهان حسن را می بوسیدو نمی دانم چراگلوی حسین را ...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد