AreZoO
1st October 2010, 06:45 PM
ناز بر فلک
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید / تبارک الله از این فتنهها که در سرماست
http://img.tebyan.net/big/1389/02/51238238123318712224352122551441271144111.jpg
فلک، تقدیر، حکم ازلی، قضا و قدر در شعر حافظ بسامد بالایی دارد. همین امر بسیاری را بر آن داشته است تا به این نتیجه برسند که حافظ برای انسان قدرتی و اختیاری را باور نداشته و سر تسلیم در برابر تقدیر فرود آورده و تدبیر به شمشیر و تقدیر سپرده است. فلک و روزگار و چرخ و سرنوشت در فرهنگ ما جایی مهم دارد: پناهی برای گریز از مسؤولیت.
زبان و ادبیات ما پر است از واژگان و ترکیبها و شعرها و داستانها در زمینهی وانهادن کار و انداختن بار بر دوش روزگار.
در آن زمانهی جهل و جادو ، نفرین و نفرت، دشنام و دشمنی، قدری بازی و جبریگری، اما ...
گسترهی اندیشههای حافظ چنین نبوده است.
حافظ بر فرهنگ پسمانده و سنگشده و دلمردهی زمان خویش شوریده است. فرمان او بر دانایی و دلآوریست. او بر فلک و ستاره میتازد و انسان را فرمانروای سرنوشت خویش میداند:
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین / که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
حافظ در رسیدن به آرزو و مراد خویش، چرخ و فلک را بر هم میزند و بر هیچ حکم ازلی سر فرود نمیآورد:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنام که زبونی کشم از چرخ فلک
وی بر آن است تا دنیای دلمرده و کهنه و وامانده را در هم ریزد و طرحی نو بریزد و ما را و جهان را فرا میخواند تا با شادی و شور و شیدایی ...
... گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
رند گستاخ، بهشت عدن و حوض کوثر را در میخانههای شیراز میجوید و بر خاک مصلا و کنار آب رکنآباد بهشتی بر زمین میسازد. بر انسان بانگ میزند که تویی آفرینندهی بهشت بر خاک!
اگر شب تاریک و بیم موج و گردابی هائل است، ساحلنشین بیپروا مباش! اگر زمانه و حاکمان روزگار، رهزنان اندیشه و هنرند، برخیز و برخروش و بانگ بر زن و با سیاهی در آویز تا سپیدی رخ نماید:
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است / چون از این غصه نتابیم و چرا نخروشیم
http://img.tebyan.net/big/1389/02/10327179192119131318925210017710331410103.jpg
اگر چرخ این روزگار بی سر و پا، بر مدار خودکامهگان میگردد، مباد که سر بر آستان نومیدی و دلمردگی و شکست و تسلیم فرود آرید، بلکه:
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست / در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
حافظ میگوید که نباید کوتاهی ما، نادانی حاکم، دردها و رنجهای زمانه را بر دوش فلک و روزگار و سرنوشت انداخت:
راز درون پرده چه داند فلک، خموش
و
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید / یا جان رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
و
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندر این کار دل خویش به دریا فکنم
جرعه ی جام بر این تخت روان افشانام
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
شاعر زبان پر زبانهی زمانهی خود است. در بیتهای زیر حافظ روزگار و زمانه را دشمن عاشقان و دانشورزان و هنرمندان میداند و بر روزگار و فلک میتازد که چنین خوارپرور است و این به جبری بودن او ربطی ندارد. شعر او اعتراضی رندانه در برابر کژپروریهای روزگار است و فلک در اینجا همان حکومت تبهکار زمان اوست. حافظ که دلآورانه بر محتسب و مفتی و زاهد و فقیه میتازد، مگر نمیداند که هماینان دشمان آزادی و آزادگیاند. میداند و نیک میداند و میسراید که:
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهات بس
و
ارغنونساز فلك رهزن اهل هنر است / چون از این غصه نتابیم و چرا نخروشیم
و
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند / تكیه آن به كه بر این بحر معلق نكنیم
و
هنر نمیخرد ایام و غیر از اینام نیست / كجا روم به تجارت چنین كساد متاع
و
سبب مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد
که کامبخشی او را بهانه بیسببیست
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
و
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلات / به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
و
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنام که زبونی کشم از چرخ فلک
http://img.tebyan.net/big/1389/02/2451062181528022015835150100962087925410123.jpg
قضا و قدر، حکم ازلی و سرنوشت در شعر حافظ با رندی و طنز در آمیخته است. هر کجا که نیازی به پاسخی طنزگونه در پرسش میپرستی و رندی و عشقبازی باشد، حافظ حواله به تقدیر و حکم ازلی میکند و این طوق از گردن میاندازد. حافظ برای گریز از مسؤولیت و فرار از برابر سختیها نیست که سخن از قضای آسمان میکند، بلکه در پس پرده ی سخن جادویی خویش، بر این قصهها و خرافات میتازد:
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن
افزون نخواهد شد
و
من ز مسجد به خورآباد نه خود افتادم / اینام از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
و
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنام که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
و
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد / قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
و
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند / گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
و
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه به خود
میپویم
در پس آینه طوطیصفتام داشتهاند
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
و
در خورآباد طریقت ما به هم منزل شویم / کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید / تبارک الله از این فتنهها که در سرماست
http://img.tebyan.net/big/1389/02/51238238123318712224352122551441271144111.jpg
فلک، تقدیر، حکم ازلی، قضا و قدر در شعر حافظ بسامد بالایی دارد. همین امر بسیاری را بر آن داشته است تا به این نتیجه برسند که حافظ برای انسان قدرتی و اختیاری را باور نداشته و سر تسلیم در برابر تقدیر فرود آورده و تدبیر به شمشیر و تقدیر سپرده است. فلک و روزگار و چرخ و سرنوشت در فرهنگ ما جایی مهم دارد: پناهی برای گریز از مسؤولیت.
زبان و ادبیات ما پر است از واژگان و ترکیبها و شعرها و داستانها در زمینهی وانهادن کار و انداختن بار بر دوش روزگار.
در آن زمانهی جهل و جادو ، نفرین و نفرت، دشنام و دشمنی، قدری بازی و جبریگری، اما ...
گسترهی اندیشههای حافظ چنین نبوده است.
حافظ بر فرهنگ پسمانده و سنگشده و دلمردهی زمان خویش شوریده است. فرمان او بر دانایی و دلآوریست. او بر فلک و ستاره میتازد و انسان را فرمانروای سرنوشت خویش میداند:
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین / که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
حافظ در رسیدن به آرزو و مراد خویش، چرخ و فلک را بر هم میزند و بر هیچ حکم ازلی سر فرود نمیآورد:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنام که زبونی کشم از چرخ فلک
وی بر آن است تا دنیای دلمرده و کهنه و وامانده را در هم ریزد و طرحی نو بریزد و ما را و جهان را فرا میخواند تا با شادی و شور و شیدایی ...
... گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
رند گستاخ، بهشت عدن و حوض کوثر را در میخانههای شیراز میجوید و بر خاک مصلا و کنار آب رکنآباد بهشتی بر زمین میسازد. بر انسان بانگ میزند که تویی آفرینندهی بهشت بر خاک!
اگر شب تاریک و بیم موج و گردابی هائل است، ساحلنشین بیپروا مباش! اگر زمانه و حاکمان روزگار، رهزنان اندیشه و هنرند، برخیز و برخروش و بانگ بر زن و با سیاهی در آویز تا سپیدی رخ نماید:
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است / چون از این غصه نتابیم و چرا نخروشیم
http://img.tebyan.net/big/1389/02/10327179192119131318925210017710331410103.jpg
اگر چرخ این روزگار بی سر و پا، بر مدار خودکامهگان میگردد، مباد که سر بر آستان نومیدی و دلمردگی و شکست و تسلیم فرود آرید، بلکه:
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست / در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
حافظ میگوید که نباید کوتاهی ما، نادانی حاکم، دردها و رنجهای زمانه را بر دوش فلک و روزگار و سرنوشت انداخت:
راز درون پرده چه داند فلک، خموش
و
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید / یا جان رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
و
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندر این کار دل خویش به دریا فکنم
جرعه ی جام بر این تخت روان افشانام
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
شاعر زبان پر زبانهی زمانهی خود است. در بیتهای زیر حافظ روزگار و زمانه را دشمن عاشقان و دانشورزان و هنرمندان میداند و بر روزگار و فلک میتازد که چنین خوارپرور است و این به جبری بودن او ربطی ندارد. شعر او اعتراضی رندانه در برابر کژپروریهای روزگار است و فلک در اینجا همان حکومت تبهکار زمان اوست. حافظ که دلآورانه بر محتسب و مفتی و زاهد و فقیه میتازد، مگر نمیداند که هماینان دشمان آزادی و آزادگیاند. میداند و نیک میداند و میسراید که:
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهات بس
و
ارغنونساز فلك رهزن اهل هنر است / چون از این غصه نتابیم و چرا نخروشیم
و
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند / تكیه آن به كه بر این بحر معلق نكنیم
و
هنر نمیخرد ایام و غیر از اینام نیست / كجا روم به تجارت چنین كساد متاع
و
سبب مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد
که کامبخشی او را بهانه بیسببیست
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
و
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلات / به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
و
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنام که زبونی کشم از چرخ فلک
http://img.tebyan.net/big/1389/02/2451062181528022015835150100962087925410123.jpg
قضا و قدر، حکم ازلی و سرنوشت در شعر حافظ با رندی و طنز در آمیخته است. هر کجا که نیازی به پاسخی طنزگونه در پرسش میپرستی و رندی و عشقبازی باشد، حافظ حواله به تقدیر و حکم ازلی میکند و این طوق از گردن میاندازد. حافظ برای گریز از مسؤولیت و فرار از برابر سختیها نیست که سخن از قضای آسمان میکند، بلکه در پس پرده ی سخن جادویی خویش، بر این قصهها و خرافات میتازد:
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن
افزون نخواهد شد
و
من ز مسجد به خورآباد نه خود افتادم / اینام از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
و
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنام که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
و
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد / قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
و
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند / گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
و
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه به خود
میپویم
در پس آینه طوطیصفتام داشتهاند
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
و
در خورآباد طریقت ما به هم منزل شویم / کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما