توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله داش آکل ( قسمت اول )
AreZoO
26th September 2010, 07:58 PM
داش آکل
نقد داستان کوتاه صادق هدایت 1
پیشگفتار :
http://img.tebyan.net/big/1389/01/2251091921372060683331170786432175247.jpg
داش آکل یکی از سه- چهار داستان کوتاه مشهور صادق هدایت است (1281- 1330 ش.) و شاید بتوان گفت پر خواننده ترین و جذاب ترین آنها- نسبت به دیگر آثار این نویسنده- است. از همین رو نیز، اولین داستان کوتاه هدایت بود که توسط یکی از کارگردانان مشهور سینمای ایران در قبل از انقلاب (مسعود کیمیایی) تبدیل به فیلمی سینمایی- به همین نام- شد، و به نمایش درآمد.(1)
داش آکل یکی از ده داستان کوتاه مجموعه «سه قطره خون»- چهارمین کتاب و دومین مجموعه داستان منتشره از هدایت- است، که نخستین بار در سال 1311 به چاپ رسید و منتشر شد. انتخاب نام «سه قطره خون» برای این مجموعه توسط هدایت، نشان می دهد که از نظر خودش، به هر حال، «داش آکل»، قوی ترین داستان مجموعه مذکور، نبوده است.
این داستان کوتاه دوازده- سیزده صفحه ای، در طول مدت زمانی که از انتشار آن می گذرد، در کتابها و نشریه های مختلفی چاپ، و درباره آن، اظهارنظرهای- مثبت- زیادی شده است. به گونه ای که کمتر نویسنده، منتقد ادبی یا علاقه مند به داستانی در ایران باشد که این داستان را نخوانده، یا دست کم، نامش را نشنیده باشد.
برای مثال، در نخستین کتاب تالیفی به زبان فارسی درباره داستان (هنر داستان نویسی ؛ تالیف ابراهیم یونسی، چاپ اول : 1341) خلاصه و بخش هایی از این اثر، به عنوان یک داستان نمونه، آورده شده است. هر چند، مورد نقد و بررسی، قرار نگرفته است.
در کتاب درسی «متون ادبی» سال سوم آموزش متوسطه عمومی رشته فرهنگ و ادب، مربوط به دوران قبل از انقلاب (دهه 1350) یکی از دو نثر داستانی معاصر آورده شده، متن کامل همین داستان «داش آکل» صادق هدایت است (متن دیگر، داستان کوتاه "آدم بدنام" از محمدعلی جمالزاده است).
http://img.tebyan.net/big/1389/01/3521111521711078109164532131111421096339192.jpg
در کتاب آموزشی «عناصر داستان»، تالیف جمال میرصادقی (چاپ اول: 1362) نیز، متن کامل "داش آکل"، به عنوان یک داستان کوتاه نمونه- البته بدون هیچ نقد، تفسیر یا توضیحی- درج شده است.
جمال میرصادقی، همچنین، در کتاب دیگرش، "جهان داستان ایران" (چاپ اول: 1381)، مجدداً متن کامل همین داستان را، این بار همراه با "تفسیر" آن، به قلم خودش، آورده است.
وی در این تفسیر، اظهار داشته است:
«از میان داستانهای کوتاهی که از آغاز داستان نویسی در ایران نوشته شده، داستان کوتاه "داش آکل" اثر صادق هدایت، از نظر ارائه مبانی داستان کوتاه نمونه است، و بیشتر ویژگیهایی که برای داستان کوتاه در تعریف آن آورده اند، در داستان "داش آکل" وجود دارد.»(2) «پیرنگ داستان، یعنی شبکه استدلالی حوادث داستان، محکم است.»(3) «اصول و ضوابط داستانهای کوتاه متعارف امروزی، تقریباً به طور کامل در آن رعایت شده است، و به طور دقیق از منحنی سنتی و وضعیت و موقعیت و گره افکنی، کشمکش، بحران، بزنگاه یا نقطه اوج و گره گشایی داستان پیروی می کند.»(4)
دکترغلامحسین یوسفی ، منتقد و استاد ادبیات دانشگاه مشهد نیز، این داستان را، از هر نظر، بی نقص دانسته است:
«داستان "داش آکل" خیلی خوب پرورده شده. آغاز قصه، پیشامد مرگ حاج صمد و تعیین داش آکل به عنوان وصی، هفت سال سرپرستی او از خانواده حاجی، عشق مرجان دختر حاجی، کفّ نفس داش آکل، همه در کمال زیبایی به هم پیوسته است.»(5) «چه پایانی برای داستان متناسب تر از آنچه اتفاق افتاده، ممکن است تصور کرد؟»(6)
دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان، یکی از پژوهشگرانی که آثار متعددی درباره زندگی و نوشته های صادق هدایت منتشر کرده نیز، داستان "داش آکل" را ستوده است:
«"داش آکل" در نوع خود یک شاهکار کوچک است؛ که در مجموع در گروه داستانهای انتقاد اجتماعی هدایت جای می گیرد، اما خصوصیات قابل توجه یک روان- داستان را دارد.» (7)
هوشنگ گلشیری هم، مشابه چنین نظری را درباره این داستان دارد:
«داستان "داش آکل" هدایت، داستان خوش ساختی است و یکی از سنگهای بنای داستان نویسی معاصر است. کاری به سیاق شاخه ای که موپاسان شاخص ترین نماینده آن بود.» (8)
... .
قطعاً ساخت فیلم سینمایی "داش آکل" توسط مسعود کیمیایی و نیز چاپ این داستان کوتاه در کتابهای درسی دوره دبیرستان پیش از انقلاب را، باید یکی از عوامل بسیار مهم شهرت این اثر، در نزد توده مردم و سطح اجتماع دانست. اظهارنظرهایی از نوع آنچه پیش از این آمد، و طرح این داستان در برخی از کتابهای آموزشی داستان نویسی، از دیرباز تاکنون، نیز، سبب شهرت آن در نزد اهالی فن، و دوستداران ادبیات داستانی کشور شده است. به این ترتیب، چه بسیار نوقلمان و هنرجویان این عرصه، که با پذیرش این تعریفها و تمجیدها و رهنمودها، این داستان کوتاه را، مدل و الگویی تمام عیار و بی نقص در زمینه داستان کوتاه تصور کرده، در داستانهای نوشته شده توسط خود، ساختار، پرداخت و دیگر مختصات آن را مورد پیروی قرار داده اند و می دهند.(9)
اما آیا واقعیت همین است؛ و نویسندگان ما، با الگو قرار دادن "داش آکل" و داستانهای مشابه آن، قادر خواهند بود موفق به نوشتن داستانهای ماندگار و درخشان شوند که نام کشور ما را در عرصه داستان، در جهان بلند سازد؟ و اگر پاسخ مثبت است، چرا با گذشت نزدیک به هفتاد و پنج سال از انتشار این داستان و داستانهای مشابه آن، چنین اتفاقی نیفتاده است؟
نقد حاضر، آن گونه که شیوه کار صاحب این قلم است، می کوشد با نگاهی کاملاً فنی و معطوف به خود اثر، به این پرسشها پاسخ دهد؛ و- به خواست خدا- از این طریق، به سهم خود، راهی نو، در این عرصه بگشاید.
اما آیا واقعیت همین است؛ و نویسندگان ما، با الگو قرار دادن "داش آکل" و داستانهای مشابه آن، قادر خواهند بود موفق به نوشتن داستانهای ماندگار و درخشان شوند که نام کشور ما را در عرصه داستان، در جهان بلند سازد؟
الف) کلیات
الف-1) خلاصه داستان
"داش آکل" لوطی مشهور شیرازی است که خصلتهای جوانمردانه اش او را محبوب مردم ضعیف و بی پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده است، به شدت از او نفرت دارد؛ و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از وی انتقام بگیرد.
در همین حین، حاجی صمد- از مالکان شیراز می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست می دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن می گیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده ساله حاجی صمد، به وی دل می بازد. اما اظهار عشق به مرجان یا درخواست ازدواج از او را، خلاف رویه جوانمردی و عمل به وظیفه وصایت خود می داند. در نتیجه، این راز را در دل نگه می دارد. در عوض، طوطی ای می خرد، و درد دلش را به او می گوید.
از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطیها و اوباش را ترک می کند، و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانواده او می کند.
بر این منوال، هفت سال می گذرد. تا اینکه برای مرجان، خواستگاری پیدا می شود.
داش آکل به عنوان آخرین وظیفه خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم می کند و او را به خانه بخت می فرستد.
همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله- در حالی که مست است- کاکارستم سر می رسد. با داش آکل یکی به دو می کند و در نهایت با او گلاویز می شود؛ و سرانجام، با قمه، زخمی اش می کند.
فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل می آید، او طوطی اش را به وی می سپارد. و کمی بعد، می میرد.
عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه می کند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیده ای" می گوید: «مرجان ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان ... عشق تو... مرا کشت.»
ادامه دارد ...
AreZoO
26th September 2010, 08:00 PM
داش آکل(2)
بخش دوم :
الف- 2) عوامل جاذبه داستان "داش آکل"
http://img.tebyan.net/big/1389/01/14249719122952102851684297789031156.jpg
"داش آکل" به خلاف بسیاری از داستانهای دیگر هدایت ، برای توده مردم و حتی علاقه مندان به داستانی که با دیدی غیرفنی به داستان می نگرند، اثری راحت خوان و دارای کشش لازم برای مطالعه است. اما به خلاف آنچه که نظریه پردازانی که پیش از این نظرهایشان درباره این داستان مطرح شد تصور کرده اند، جاذبه آن، نه ناشی از قوت ساختار و پرداخت و برخورداری اش از خصوصیات فنی بالا و یا حتی متوسط، که به سبب برخی عوامل دیگر است:
اولین و عمده ترین این عاملها، وجود "قصه" ای جذاب و دارای عوامل انتظار است.
ادوارد مورگان فورستر ، در کتاب "جنبه های رمان" خود، "قصه" را نه یک گونه ادبی مستقل، که یکی از اجزاء تشکیل دهنده عنصر پیرنگ در داستان تعریف کرده است. به گونه ای که اگر بخواهیم پیرنگ را در صورت یک فرمول ارائه کنیم، جایگاه قصه در آن، به شکل ذیل خواهد بود:
عامل سببیت (رابطه علت و معلولی) + قصه= پیرنگ
وی در تعریف قصه، می گوید:
قصه، نقل وقایع است به ترتیب توالی زمان، در مَثَل، ناهار پس از چاشت و سه شنبه پس از دوشنبه و تباهی پس از مرگ می آید؛ و بر همین منوال، قصه ای که واقعاً قصه باشد، باید واجد این خصیصه باشد: شنونده را بر آن دارد که بخواهد بداند بعد چه پیش خواهد آمد. ("بعدش چه شد؟") و برعکس، ناقص است، وقتی کاری می کند که خواننده نخواهد بداند که بعد چه خواهد شد و قصه ای را که واقعاً قصه باشد، فقط با این دو معیار می توان نقد کرد. (1)
اما بلافاصله افزوده است: «قصه در حقیقت حقیرترین و ساده ترین ارگانیسم ادبی است. مع هذا مهم ترین عامل مشترکی است که در همه ارگانیسمهای پیچیده تری که به رمان معروف اند، وجود دارد.» (2)
«قصه در حقیقت حقیرترین و ساده ترین ارگانیسم ادبی است. مع هذا مهم ترین عامل مشترکی است که در همه ارگانیسمهای پیچیده تری که به رمان معروف اند، وجود دارد.»
بله ... ! آه، بله ...! رمان ، قصه می گوید.
و این، جنبه ای است اساسی و اصلی؛ که رمان بدون آن وجود نمی داشت. و مهم ترین عاملی است که در همه رمانها مشترک است. و ای کاش نبود، و چیز دیگری بود: ملودی یا ادراک حقیقت بود؛ و این فرم نیاکانی (و تکراری) نبود. (3)
ضمناً قصه با طرح [:پیرنگ] یکی نیست. ممکن است پایه و اساسی برای طرح باشد. ولی طرح، ارگانیسیم است از گونه ی عالی تر. (4)
http://img.tebyan.net/big/1389/01/238321851161379925491183015221110418818212.jpg
فورستر، علت عمده ی جاذبه ی قصه را، وجود عاملی کششِ ناشی از علاقه ی مخاطب به دانستن "اینکه بعدش چه شد؟" می داند. این را نیز ناشی از غریزه ی کنجکاوی نوعِ انسان به شمار می آورد. اما این نوع کنجکاوی را – در ارتباط با داستان – تحقیر می کند:
قصه یک چیز ابتدایی و مربوط به انسانهای اولیه است؛ و قدمت آن به مبادی ادبیات می کشد؛ به پیش از اختراع خط و کتابت. و به مذاق آنچه در ما بدوی و ابتدایی است، خوش و سازگار می آید. (5)
قصه ممکن است از طریق مطالعه کتابها و آثار دیگران یا شنیده های انسان از حتی عادی ترین مردم، یا در نتیجه ی مشاهدات شخص یا از ترکیب یکی یا چند تا از این موارد با تخیل او، ساخته شود و شکل بگیرد و پدید آید. اما پیرنگ، و در مرحله ی کمال یافته تر، "داستان" را، فقط شخص نویسنده می تواند بسازد و پدید آورد. و این نویسنده، هر چه حرفه ای تر و تواناتر باشد، طبعاً داستان فنی تر و زیباتری خواهد آفرید.
قصه در فکر افراد بسیاری وجود دارد. قصه هایی گاه بسیار خوب، و براساس تجارب شخصی. ولی اغلب افراد، فاقد دانشِ آگاهانه یا غیرآگاهانه در مورد شیوه ی بیان این قصه ها هستند. (6)
در واقع، از این به بعد است که توانِ واقعی حرفه ای نویسنده پا به میدان می گذارد و خود را به منصه ی ظهور می رساند.
ایجاد این "شیوه بیان هنری"، همان دادن "ساختار دراماتیک" به اثر، با استفاده ی به جا و مناسب از عناصر هفتگانه ی متشکله ی ساختمان داستان است:
هر نوعِ هنری که داستانی را بیان کند، نیازمند نوعی ساختمان دراماتیک است. اعم از کمدی یا داستان حادثه ای؛ درام یا تراژدی ؛ اُپرا یا باله؛ نقاشی یا پانتومیم؛ سمفونی یا شعر ؛ داستان کوتاه و یا نمایشنامه ی تئاتری.(7)
راز + (عامل سبیت + قصه) پیرنگ = داستان
«سلطان مرد و سپس ملکه مرد» "قصه" است.
اما «سلطان مرد و پس از چندی، ملکه نیز از فرط اندوه درگذشت»، "پیرنگ" است.
«ملکه مرد و کسی از علت امر آگاه نبود؛ تا بعد که معلوم شد از غم مرگ سلطان بوده است.»؛ "داستان" است. (8)
قصه در فکر افراد بسیاری وجود دارد. قصه هایی گاه بسیار خوب، و براساس تجارب شخصی. ولی اغلب افراد، فاقد دانشِ آگاهانه یا غیرآگاهانه در مورد شیوه ی بیان این قصه ها هستند.
به اصل سخن خود در نقد "داش آکل" باز گردیم:
علت عمده ی جاذبه ی داستان کوتاه "داش آکل" – برای افرادی که نهایت خواست و ادراکشان از داستان، همان تحریک و ارضای این – به تعبیر فورستر – حس "بَدَوی و ابتدایی" در وجودشان است، همین "قصه ی جالب" آن است؛ و نه وجود ساختاری فنی، به سامان، زیبا، محکم، و پرداختی سنجیده، دقیق و هنرمندانه در آن. در این میان اما، شگفتی، از تمایز قائل نشدن میان این عنصر ابتدایی از خود داستان و ساختمان دراماتیک آن، از سوی مدعیان شناخت داستان و نقد ادبی است!
http://img.tebyan.net/big/1389/01/23513122986138245203197755011111551565960.jpg
آنچه در پی می آید، دلایل و مستندات این ادعا، عطف به بخشهای مختلف و کلیت داستان "داش آکل" است. اما عجالتاً خوب است گفته شود: وجود عوامل ذیل در قصه ی این داستان، باعث ایجاد این جاذبه شده است:
- تعلق موضوع قصه، به زمان قدیم (یک زمان سپری شده).
در کل، ارضای حس نوستالژیک مخاطب، نیز، متفاوت بودن شرایط، آدمها و آداب و رسوم و سنن آنها، از عوامل مهم جاذبه ی داستانهای قدیمی برای مردم امروز است؛ که "داش آکل" نیز از این عامل، بهره ی بسیاری برده است.
- آشنا بودن موقعیتها و شخصیتها، برای مخاطب ایرانی.
زیرا او، پیش از این، با این عوامل، به کرّات در داستانهای قدیمی و عامیانه، برخورد کرده است.
خصیصه ی مذکور، خاصّه در جذب توده ی عام مخاطبان به داستان، بسیار مؤثر است.
- ساده و سرراست و فاقد پیچیدگی بودنِ قصه و درونمایه ی آن.
- کاملاً مشخص بودن جبهه قهرمان و ضد قهرمان (سفید سفید و سیاه سیاه، خیر محض در برابر شر مطلق بودن دو طرف)، در تقابل با یکدیگر.
- استفاده از موضوع عشق؛ آن هم در رمانتیک ترین و پرسوز و گدازترین شکل آن.
(این، یکی از مهم ترین دلایل جذب توده ی مردم ما، به فیلم های سطحی و ملودرام هندی و مانند آن است.)
- استفاده از عنصردرگیری بدنی (زد و خورد و قمه و قمه کشی).
(این نیز از جمله عوامل جذب بخش قابل توجهی از توده ی مردم به دسته ای خاص از فیلمهای سطحی داخلی و خارجی است.)
- پایان سوگ آمیز (تراژیک) و سوزناک ... .
- وجود یک صحنه ی جزئی نگر و دارای حرکت کافی در ابتدا و یک صحنه ی عاطفی و احساسی در انتهای داستان. که اولی باعث جذب خواننده به داستان و آخر آن سبب می شود که خواننده ی عادی، بی در و پیکری ها و بی قاعدگیهای تنه ی داستان را فراموش کند، و با یک حس داستانی قابل قبول، آن را به پایان برساند. (مانند غذایی که طعم خودش تعریفی ندارد؛ اما لقمه ی آخرش یک لقمه ی خوشمزه است؛ و هنگام برخاستن از سر سفره، طعم همان یک لقمه ی خوشمزه در دهان شخص باقی می ماند. اما همین موضوع، چه بسا او را به این اشتباه بیندازد که در کل، غذای خوشمزه ای خورده است.)
AreZoO
26th September 2010, 08:04 PM
داش آکل (3)
نقد داستان کوتاه صادق هدایت
بخش سوم
الف- 3) مختصات کلی داستان
http://img.tebyan.net/big/1389/01/123721081507494151192395519211886018564.jpg
«داش آکل»(18) یک داستان واقعیتگرای اجتماعی و – همچون غالب آثار دیگر صادق هدایت- دارای حال و هوای مشخص رمانتیک است.
هر چند عنصر حادثه و ماجرا نیز در آن قابل توجه است، اما چنانچه قرار باشد پررنگترین عنصرش را تعیین و مشخص کنیم، آن عنصر، همانا «شخصیت» است. و همچنان که نام داستان نیز اشعار دارد اصلیترین شخصیت داستان هم «داش آکل» است. بنا به تعریف، هم او و هم رقیبش کاکارستم، از نوع شخصیتهای «قراردادی» اند.
سایر شخصیتهای داستان، به ترتیب اهمیت عبارتاند از: مرجان (دختر حاجی صمد) و کاکارستم (رقیب و دشمن داش آکل).
مقطع تاریخی وقوع داستان، به درستی روشن نیست. بعضی قراین (کلاه تخممرغی داش آکل) یا یکهتازی داشها و لاتها و حاکمیت بلامنازع آنها بر محلهها و جان و مال مردم، قدرت داشتن روحانیان و مذهبیها، نبود نظمیه و قوای انتظامی و غیبت کامل دولت در جامعه، نشانه زمان حاکمیت خاندان قاجار بر کشور؛ و برخی دیگر (معلم سر خانه گرفتن برای بچههای حاجی صمد؛ که ظاهراً مرجان نوجوان نیز جزء آنهاست) زمان آن را به دورانی متاخرتر (مثلا دوران سلطنت رضاخان میرپنج) میرساند. (که این، نوعی دو گانگی آشکار است.)
طول زمان جاری در داستان، هفت سال، و تعداد صفحههای اثر در قطع رقعی، در فشردهترین شکل، حدود سیزده صفحه است.
الف- 4) سیمای واقعی داش آکل
آنچه در یک بار خواندن عادی، ممکن است خواننده معمولی را دوستدار یا هواخواه داش آکل کند، به گونهای که با مشاهده آن سرنوشت سوگ انجام برای او، دچار اندوه و غصه شود، تصویری است که از شخصیت پاک، سالم، جوانمرد ، مردی و از خود گذشته او در ذهنش ایجاد شده است. حال آنکه با یک مطالعه دقیق انتقادی، متوجه میشویم داش آکل واقعاً چنین فردی نیست؛ و در واقع، ارزش چنین دلسوزی و غصه خوردنی را ندارد.
نخست اینکه ، او «پسر یکی یک دانه یکی از ملاکین بزرگ فارس» است. وقتی پدر مرده، همه دارایی او، به همین «پسر یکی یک دانهاش» رسیده است. به عبارت دیگر، با مرگ پدر، داش آکل بر جای او نشسته، و در واقع، خود- به تعبیر هدایت- به یکی از ملاکین بزرگ فارس تبدیل شده است.
اما او- به نوشته هدایت- «همه دارایی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میکرد، یا عرق دو آتشه مینوشید و سر چهارراهها [منظور چهار سوهاست] نعره میکشید [!] و یا در مجالس بزم، با یک دسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف میکرد.» «هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتی که توی خانه ملا اسحاق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را [زاید] سر میکشید و دم محله سردزک میایستاد، کاکارستم که سهل بود، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت.» «او در همان حال که محله سردزک را قرق میکرد کاری به کار زنها و بچهها نداشت.»
او «پسر یکی یک دانه یکی از ملاکین بزرگ فارس» است. وقتی پدر مرده، همه دارایی او، به همین «پسر یکی یک دانهاش» رسیده است. به عبارت دیگر، با مرگ پدر، داش آکل بر جای او نشسته، و در واقع، خود- به تعبیر هدایت- به یکی از ملاکین بزرگ فارس تبدیل شده است.
در واقع، داش آکل، تا اینجا فردی اربابزاده و خود نیز ارباب، بیکاره و فاقد هر گونه شغل و هنر، مفتخور و علاف معرفی میشود، که کاری جز عرقخوری و مست شدن، و بعد، قرق کردن سرگذرها- به همراه دوستانش- و عربده کشی و زد و خورد و قمهکشی با دیگر لوطیها، و خودنمایی، ندارد. او البته، به افراد ندار هم کمک میکند. لکن به شیوه خاص خودش:
اغلب دیده میشد که داش آکل از مردم دستگیری میکرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را به خانهشان میرسانید. ولی بالای دست خودش چشم نداشت کسی را ببیند.
واقعیت این است که این درست که کاکارستم فردی جامع جمیع بدیها معرفی میشود؛ اما در واقع، این میل به «رو کم کنی» و پیله کردنها و آزار و اذیتها و تحقیرهای حریفان به قصد خودنمایی توسط داش آکل هم هست که سبب تحریک آن بخت برگشته علیه او میشود.
جالب اینجاست که حریف این یکهبزن شیراز، کاکارستمی است که به اظهار نویسنده «روزی سه مثقال تریاک میکشد!» (حالا چنین آدمی، اصولاً جرئت و جل و جان کشتیگیری و مشتزنی و زد و خورد با چنان یکه بزنی همچون داش آکل- با آن اوصافی که نویسنده از او میدهد- را از کجا میآورد، بماند!)
داش آکل مردی بیسواد است:
قبالههای املاک را داد برایش خواندند.
این ارباب ارباب زاده، وکیل و وصی یک ارباب دیگر (حاجی صمد) میشود. و از آن پس، هر روز صبح زود که بلند میشد به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند.
به علاوه، به خلاف برخی مشهورات و مسلمات تاریخی، صادق هدایت میکوشد از او، چهرهای غیر مذهبی و مخالف آشکار روحانیان و طیف مردم مذهبی بسازد. یعنی نه یک پهلوان جوانمرد، که نقطه مقابل آن: یک لات!:
هنگامی که داش آکل وارد بیرونی حاج صمد شد، ختم را ورچیده [بودند و] فقط چند قاری قرآن و جزوهکش سر پول کشمکش داشتند.
داش آکل جز در یک جا که به «پوریای ولی» سوگند میخورد، قسمش نه به خدا و یا همچون همپالگیهایش به «شاه مردان» و «مولا علی»، که به «تیغه آفتاب» است! او، همچنین، بیآنکه هیچ زمینهای برای طرح چنین موضوع و اهانتی به روحانیان وجود داشته باشد، در همان اولین برخورد با زن حاجی صمد متوفا، میگوید:
حالا که زیر دین مرده رفتهام به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه این کلم به سرها [: روحانیان] نشان میدهم...
یا سپس، «لاتها» را همدست «آخوندها»، در توطئه چینی برای بالا کشیدن مال حاجی صمد، پس از مرگش، معرفی میکند:
ولی همه داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز میخواندند و...
در مقابل، حاجی صمد هم، در زمان زندگی، هیچکس را- از امام جمعه شهر و دیگر روحانیان و افراد مذهبی- جز داش آکل، سالم و قابل اعتماد نمیداند، تا پس از مرگش، او را وکیل و وصی خود قرار دهد:
حاجی خدابیامرز همیشه میگفت اگر یک نفر مرد هست فلانی [:داش آکل] است.
http://img.tebyan.net/big/1389/01/11176130186205164116648826661289510715742.jpg
جالب اینجاست که هدایت، در غیرمذهبی و ضدمذهبیها نشان دادن داش آکل- به عنوان نمونه نوعی جوانمردان قدیم- چنان راه افراط و مبالغه پیموده، که نویسندهای هم سلک و همفکر و دوستدار و موافق خودش، همچون هوشنگ گلشیری را، نیز (هر چند آنگونه که روش این طایفه در هنگام مشاهده چنین خطاهایی از رفقایشان است، ملایم و نرم) ناگزیر به عکسالعمل کرده است:
میدانیم که داش آکلهای واقعی، به کلیت دین اعتقاد داشتهاند. به همین جهت، از پس [نوشیدن] یکی دو پیاله یا بیشتر[می]، دست و دهان میشستهاند و نمازی از سر اعتقاد، میخواندهاند. هدایت نیز از ارادت داش آکل خودش به حضرت علی یا به ولای علی گفتن سخن میگوید [!] اما دیگر او را به راز و نیاز وا نمیدارد. چرا که این بخش از واقعیت [توجه شود!] به کار ساخت داش آکل او، نمیآمده است.(19)
(البته، گلشیری نیز، ظاهراً به علت کم دقتی، سوگند داش آکل به «پوریایولی» را، به «ولای علی» تصور کرده و آن را به دلیل ارادت وی به «حضرت علی » (علیه السلام) گرفته است. هر چند- به شهادت تاریخ این طایفه- پوریای ولیها و دیگر فتیان راستین، مردانی متدین بودند، که به ائمهاطهار، خاصّه حضرت علی (علیهالسلام)، ارادتی ویژه داشتند، و ایشان را، اول مولا و مقتدای خود در پهلوانی و
فتوت میدانستند.
AreZoO
26th September 2010, 08:09 PM
داش آکل
نقد داستان کوتاه صادق هدایت ( داش آکل )
بخش چهارم ...
الف- 5) عشق داش آکل به مرجان
از جمله موارد قابل بحث در داستان کوتاه « داش آکل»، که ذهن اغلب شارحان و مفسران این داستان را به خود مشغول کرده است، ماهیت عشق داش آکل به مرجان، نظر مرجان به او، نحوه تعامل داش آکل با این موضوع است. حال آنکه این مسئله، در داستان، تقریباً روشن و آشکار است؛ و پیچیدگی خاصی ندارد.
لب و اساس این مطلب، در دو- سه جای داستان، از قول نویسنده بیان شده است؛ و قدری دقت به این موارد، موضوع را کاملاً روشن میکند:
بعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشمهای گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.
این دختر، مرجان دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قیم خودشان را ببیند.(20)
این همان داش آکل است که تا سی و پنج یا چهل سالگی (همین زمان)، کمترین گرایشی به زن- هیچ زنی- نداشته است. امری که در مورد یک مرد طبیعی، آنقدر غیرطبیعی و عجیب است، که خود آفریننده چنین شخصیتی را نیز مجبور به اعتراف (!) به این موضوع، کرده است.
«ولی چیزی که شگفتآور به نظر میآمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود.»
همانطور که چنان عشق آتشین افلاطونی، آن هم صرفاً در یک نگاه، خاصه از مردی در آن سن و سال و با آن خصوصیات شخصیتی، کاملاً عجیب و نامعقول و غیرقابل باور به نظر میرسد. چه، چنین عشقهایی با این مختصات، عمدتاً در دوران نوجوانی (پانزده تا هجده یا حداکثر بیست و سه- چهار سالگی) به وجود میآید و قابل باور است.
اما، از اینکه بگذریم، موضوع امکان یا نبود امکان رسیدن به وصال معشوق است:
همچنان که در داستان تصریح شده است، برای ازدواج داش آکل با مرجان، مشکلی وجود ندارد؛ و حتی او از این امر، استقبال هم میکند. (به تعبیر هدایت: «دخترش را به روی دست به او میداد.») اما پنج ملاحظه، سبب میشود که داش آکل برای این کار، پا پیش نگذارد:
اول: مایل نیست با ازدواج، آزادی خود را از دست بدهد. (نویسنده داستان، در راس همه دلایل داش آکل برای این استنکاف، همین مسئله را مطرح میکند.)
او نمیخواست که پایبند زن و بچه بشود، میخواست آزاد باشد، همانطوری که بار آمده بود.
همانگونه در نخستین ملاقات با همسر حاجی صمد نیز، بر این تمایل خود تاکید میورزد:
خانم، من آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارم.
این در حالی است که این عشق او به مرجان، عین «اسارت»؛ و از قضا، بدترین نوع آن است. همانگونه که به مدت هفت سال، او را از کار و زندگی خودش میاندازد و دچار آن ناراحتیهای روانی میکند؛ و عاقبت نیز، آن سرانجام برایش رقم میخورد. حال آنکه با ازدواج با مرجان، او به مراتب آزادتر از این میبود. ضمن آنکه یک عاشق واقعی، نه هرگز چنین حسابگریهایی میکند و نه میتواند بکند.
دوم: تصور- فقط «تصور»- مغایرت بین این کار و وظیفهای که به عنوان وصی پدر مرجان، برعهده دارد:
به علاوه پیش خود گمان میکرد هر گاه دختری را که به او سپرده شده به زنی بگیرد، نمک به حرامی خواهد بود.
به خلاف آنچه اکثر مفسران این داستان کوشیدهاند القا کنند، این، فقط ناشی از یک «تصور» از سوی داش آکل است. نه اینکه مثلاً در آیین فقیان و جوانمردان منع واقعی، یا قبح اجتماعی داشته باشد.
سوم: زشتی چهرهاش:
از همه بدتر هر شب [که] صورت خودش را درون آیینه نگاه میکرد، جای جوش خورده زخمهای قمه، [و] گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز میکرد، و با آهنگ خراشیدهای بلند بلند میگفت: شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل [...] پیدا بکند.
چهارم: اختلاف زیاد (بیست و شش ساله) سنی میان خودش و مرجان:
... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است...
با این ترتیب، به نظر میرسد شخصی که با وجود داشتن امکان رسیدن به وصل، با این حسابگریها و ملاحظات- از نظر خودش- اخلاقی و عقلانی، پا بر دل خود میگذارد و از این امکان راحت و دلخواه صرفنظر میکند، از این پس در پی راه چارهای باشد تا با این مشکل کنار بیاید و واقعیت مذکور را بپذیرد. اما او، نه تنها هیچ تلاشی در این راه به خرج نمیدهد، بلکه با خرید یک طوطی به عنوان مونس، و مشروب خوری هر شبه، و سپس هماغوشی با معشوق در رویا، روز به روز بیشتر خود را در این گرداب فرو میبرد. تا آنجا که، سرانجام نیز احساس میکند این عشق مکتوم ناکام، منجر به مرگش خواهد شد:
اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد. مرجان ... تو مرا میکشی... به که بگویم؟ مرجان... عشق تو مرا کشت...!
اشک در چشمهایش جمع [میشد] و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید آن وقت با سردرد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد.
ولی نصف شب [...] همان وقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس [ها]، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه به مرجان عشق می ورزید. ولی هنگامی که از خواب میپرید، به خودش دشنام میداد، به زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانهها در اتاق به دور خودش میگشت. زیر لب با خودش حرف میزد.
تنها فعالیت او در راه مقابله با این مشکل- که آن هم به شکلی کاملاً گزارشی و تلگرافی و فقط در کمتر از دو سطر بیان شده است، این است که:
باقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خود بکشد به دوندگی و رسیدگی به کارهای حاجی میگذرانید.
به عبارت دیگر، در اینجا، عامل پنجمی به عوامل چهار گانه قبلی- که سبب خودداری داش آکل از پا پیش گذاشتن برای ازدواج با مرجان میشد- افزوده میشود. این عامل نیز، توقعاتی است که جامعه از او به عنوان یک «داش» و «لوطی» مشهور و محبوب شهر دارد؛ و داش آکل نیز میکوشد که این نقش اجتماعی خود را، همانگونه که جامعه از وی انتظار دارد، بازی کند.(21) (که البته، همین ملاحظه در واقع خودخواهانه، نشان میدهد که او به معنی واقعی کلمه، عاشق نیست. زیرا قربانی کردن مقام اجتماعی، کمترین فداکاری یک عاشق واقعی در راه عشقش است.)
AreZoO
26th September 2010, 08:13 PM
اما شب هنگام، در خلوت و به دور از چشم مردمان، به کمک مشروب، که قیدهای عقلانی و ملاحظات بیرونی را از ذهن و فکر او برمیدارد، و در عالم خواب، که کنترل «من برتر» (Super ego)- به تعبیر فروید- به حداقل میرسد، آن من واقعی سرکوفتهاش (ID)، خود مینماید و به جلوهگری میپردازد. تا آنکه دوباره، با برخاستن از خواب و فرا رسیدن روز، Super ego او سر برمیدارد و باز روز از نو روزی از نو.(22)
اما از خلال همین اشارهها، این نکته ظریف نیز آشکار میشود که، عشق مذکور، چندان هم پاک و افلاطونی نیست. بلکه آمیخته به شائبههای جنسی است!
نکته قابل توجه اینکه، نویسنده مدعی شده است:
هفت سال به همین منوال گذشت.
یعنی بیهیچ تغییری در احساس و حالات روحی داش آکل و عملکرد و کار و فعالیت او!
ولی علاقه او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دستآموز کرده بود.
تا اینکه پیدا شدن یک خواستگار برای مرجان، به این وضعیت پایان میدهد. اما جالب اینکه، داش آکل از این ماجرا نه تنها خوشحال نمیشود، بلکه انگار آن را یک فاجعه میداند:
ولی آنچه نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد.
در اینجا «پیرتر و بد گلتر از داش آکل» از کار درآمدن خواستگار مرجان، به علاوه، گذشت هفت سال از زمانی که داش آکل مسئولیت سرپرستی این خانواده را پذیرفت، سبب میشوند که موانع و مشکلات مربوط به اختلاف سن، نازیبایی چهره و تصور سوءاستفاده داش آکل از موقعیت و ناجوانمردی نسبت به امانتی که به وی سپرده شده بوده است (مرجان)، موضوعیت خود را از دست بدهند. همچنان که، تغییر مقام و جایگاه اجتماعی داش آکل از یک داش پهلوان سرشناس به یک موجود منزوی رام و دست آموز بیآزار مورد تمسخر همه(23) – به سبب این استحاله – باعث تغییر طبیعی انتظارات جامعه از چنین موجودی شده است. به علاوه آنکه، حتی اگر چنین استحالهای نیز در داش آکل صورت نگرفته بود، و فرض را بر این بگذاریم که جامعه، هنوز از داش آکل، ادامه ایفای نقش اجتماعیای را که در گذشته برای او در نظر گرفته بود انتظار میداشت، موضوع پیدا شدن خواستگار پیرتر و زشتتر از داش آکل برای مرجان، و رضایت خانواده مرجان به این ازدواج، باعث ایجاد خلل در چنین انتظاری میشد. زیرا دیگر این موضوع پذیرفتنی شده بود که مرجان، در صورت ازدواج با داش آکل، زندگی به مراتب بهتری خواهد یافت. بنابراین، عقل سلیم حکم میکرد که در این زمان، داش آکل پا پیش بگذارید و از مرجان خواستگاری کند. خاصه آنکه او نیز در یک شرایط- میتوان گفت- مساوی با خواستگار مرجان، خواست خود را مطرح میکرد؛ و مادر و دختر را در انتخاب میان دو خواستگار، آزاد میگذاشت.
اما داش آکل، بیتوجیه قابل قبولی، ظاهراً بیآنکه «خم به ابرو بیاورد»، «با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز» مرجان میشود؛ و برای شب عقدکنان، جشن شایانی آماده میکند و... . داش آکل، همچنین، در حالی که به عنوان وصی- از هر نظر که بنگریم- این حق را دارد که- اگر خود هم برای خواستگاری مرجان با پیش نمینهد- برای ایجاد فرصت و شرایط ازدواجی با یک خواستگار جوانتر و زیباتر و مناسبتر برای مرجان، دستکم با این ازدواج موافقت نکند. معلوم نیست به چه سبب، به این کار هم اقدام نمیکند! (علت این امر، ظاهراً، چیزی جز اصرار بر تدارک پایانی سوزناک و رمانتیک برای داستان، از سوی نویسنده- آن گونه که سنت معمول او در این قبیل داستانهاست- نیست. چه، در غیر این صورت، عملاً داستانی به نام « داش آکل» - با آن تعبیر و تفسیرهای بعدی و پیامدهای مثبت برای صادق هدایت- شکل نمیگرفت!
AreZoO
26th September 2010, 08:15 PM
ب) ساختار
ب-1) آیا داش آکل یک داستان کوتاه است؟
با معیارهای پذیرفته شده برای داستان کوتاه، «داش آکل» دچار مشکلات جدی است:
نخست اینکه، داستان کوتاه در شکل فنی آن، « برش کوتاهی از زندگی» است. به عبارت دیگر، فاصله زمانی کوتاهی از زندگی شخصیت اصلی را در برمیگیرد حتی تجربه نشان داده است که فنیترین داستانهای کوتاه از این نظر، آنهایی هستند که دارای وحدت زمانیاند. یعنی یک فاصله زمانی پیوسته قابل قبول (حدود چند ساعت) را در برمیگیرند. به گونهای که نیاز به تقطیع، و خوردن علامت فصل، ندارند. در نهایت، به نظر میرسد شش ماه، حداکثر فاصله زمانی قابل قبول برای وقوع رویدادهای یک داستان کوتاه باشد.
صادق هدایت، بیتوجه به این نکته بسیار مهم، و ظاهراً به تأسی از برخی داستانهای کوتاه اولیه نویسندگان- عمدتاً- قرن نوزده غرب (مثلاً «گردنبند» موپاسان)، در « داش آکل» یک فاصله زمانی هفت ساله را محور کار خود قرار داده است. که برای یک داستان کوتاه، کاملاً غلط و غیرفنی است.
به تَبَع این امر، مضمونی هم که برای اثر انتخاب شده، افزون بر ظرفیت ظرف کوچک و تنگ داستان کوتاه است.(24)
از این مسئله که بگذریم، به سادگی قابل درک است که یک فاصله زمانی هفت ساله از یک زندگی، بهطور طبیعی، به مقاطع زمانی متفاوت و فرازهایی تقسیم میشود. یعنی به همین اقتضا، داستان، فصلهایی میخورد. حال آنکه با کمال تعجب، « داش آکل» نوشتهای یکپارچه است که هیچ فصلی نمیخورد!
نتیجه فرایندهای اول و دوم، ایجاد داستانی با ساختار و پرداخت کاملاً «روایی»، فاقد تناسب در ساختار، و دارای پرشهای قابل توجه زمانی شده است.
ب- 2) ساختار و پرداخت روایی
در کل، این فاصله زمانی هفت ساله از زندگی داش آکل و سایر قهرمانان آن، ما تنها شاهد پنج «صحنه» و سه «نیم صحنه»، به شرح ذیل هستیم:
1- «صحنه» برخورد داش آکل و کاکارستم در قهوهخانه دو میل، در آغاز داستان. که در همین جا نیز پیشکار حاجی صمد وارد میشود و خبر فوت او و وصیتش را به داش آکل میدهد.
2- «صحنه» رفتن داش آکل به خانه حاجی صمد و صحبت با همسر او؛ بلافاصله پس از شنیدن خبر، از پیشکار حاجی. (هر دوی این صحنهها، مربوط به روز اول داستان است.)
3- نیم صحنه» فوقالعاده کوتاه روبه رو شدن داش آکل با امامقلی چلنگر در چهار سوی حاجی سید غریب، در سه روز بعد (حداکثر در پنج سطر).
پس از آن، طی یک روایت (تلخیص) حدوداً سه و نیم صحنهای با زمان مضارع اخباری، که تنها دو «نیم صحنه» هفت و چهار سطری آن را قدری از یکنواختی به درآورده است، شاهد گذشت هفت سال هستیم!:
هفت سال به همین منوال گذشت.
4- «نیم صحنه» رفتن به خانه حاجی صمد و تحویل حساب و کتابهای حاجی به امام جمعه و رفع تکلیف از خود. آن هم طی فقط یک – در واقع – گفته یکطرفه داش آکل؛ بدون هیچ گونه پاسخی از طرف مقابل.
5- «صحنه» حضور داش آکل در خانه ملا اسحاق یهودی مشروب فروش.
6- «صحنه» درگیری داش آکل با کاکارستم.
7- «نیم صحنه» سه سطری عیادت ولی خان، پسر بزرگ حاجی صمد، از داش آکل، در بستر.
8- «صحنه» شنیدن آن سخنان از زبان طوطی داش آکل، توسط مرجان. این صحنه هم، حداکثر شش سطر است.
AreZoO
26th September 2010, 08:16 PM
با این ترتیب، میبینیم که مجموع سه روز (در واقع دو روز: روز اول در قهوهخانه و سپس خانه حاجی صمد، روز سوم (دوم) در گذر حاجی سید غریب) در ابتدا، و دو روز (روز اول: تحویل حساب و کتابها به امام جمعه، رفتن به خانه ملا اسحاق یهودی، درگیری با کاکارستم در میدانگاهی/ روز دوم: احتضار و مرگ داش آکل، شنیدن آن سخنان از طوطی، توسط مرجان) در انتهای داستان (روی هم پنج روز) حدود نه و نیم صفحه، و هفت سال فاصله میان این روزها، فقط حدود سه و نیم صفحه (تقریبا 4/1) از کل متن داستان را به خود اختصاص دادهاند! که این، عین بیتناسبی در ساختار، و بیدقتی نویسنده در این امر است.
ب- 3) پیرنگ
دیر افکنده شدن گره اصلی داستان و در نتیجه، طولانی بودن «مقدمه»، از دیگر اشکالهای پیرنگ داستان است:
داستان کوتاه معمولاً یک گره اصلی دارد. چنانچه ضرورت ایجاب کند، میتواند یک یا دو گره فرعی نیز- به عنوان تقویت کننده پیرنگ و پیچیدهتر سازنده آن و کشمکش- داشته باشد. اما در هر صورت، تنه داستان، همیشه با افکنده شدن گره اصلی آغاز میشود و با گشوده شدن آن، به پایان میرسد. گرههای فرعی، اگر وجود داشته باشند، باید پس از گره اصلی افکنده شوند، و پیش از گشوده شدن گره اصلی نیز باز شوند. گره اصلی « داش آکل»، عاشق شدن او به دختر حاجی صمد است. اما این موضوع، تقریباً پس از گذشتن 4/1 از داستان پیش میآید. که بسیار دیر است. در حالی که در یک ساختار درست، این مشکل، میبایست حداکثر در همان صفحه اول داستان مطرح میشد!
اشکال دیگر ساختار « داش آکل»، نحوه پیگیری گرهها و مشکلهای آن است:
اولین گرهی که در ابتدای داستان افکنده میشود،کینه کاکارستم به داش آکل است. که البته، هدایت، با بیتوجهی، با آوردن جملهای در ابتدای داستان، از این نظر، کاملاً آن را از ارزش میاندازد و به گرهی کاملاً شل و بیاهمیت تبدیلش میکند:
همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکارستم، سایه یکدیگر را با تیر میزنند.
به عبارت روشنتر، وجود افعال استمراری نشان میدهد که این قضیه، موضوعی کهنه و قدیمی است، و ربطی به مسائل فعلی داستان ندارد. کما اینکه در ادامه داستان نیز میخوانیم که پیش از این، این دو، بارها با یکدیگر درگیر شدهاند. و «خود کاکارستم که مرد میدان و حریف داش آکل نیست، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم [داش آکل] روی سینهاش نشسته بود.»
گره دوم، که گره اصلیتر و مهمتر است، همان دلباختن داش آکل به مرجان است.
AreZoO
26th September 2010, 08:18 PM
گره دوم، که گره اصلیتر و مهمتر است، همان دلباختن داش آکل به مرجان است.
فراموشی گره نخست، همچنان که خود شل است، عملاً تا هفت سال و کمتر از دو صفحه مانده به پایان داستان، کاملاً به سپرده و رها میشود. در این مدت، نه مواجههای بین داش آکل و کاکارستم پیش میآید و نه درگیری بین آنان رخ میدهد، و نه حتی شاهد تلاشی واقعی از سوی کاکارستم برای گرفتن انتقام تحقیری که داش آکل در ابتدا، در قهوهخانه بر او روا داشته است، هستیم. حال آنکه «گره داستانی» در معنی درست فنی آن، چیزی است که حتماً باید دغدغه و درگیری و کشمکش ایجاد کند؛ و طبعاً طرف اصلی این درگیری نیز، باید شخصیت اصلی باشد.(25)
کاکارستم فقط حداکثر سه روز بعد از ماجرای روز اول داستان، پشت سر داش آکل چیزی میگوید؛ و بعد، خلاص!(فقط برای او، شایعه میسازد.)
دیشب میگفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی[!؟] را دید. به نظرم قولش از یادش رفته!
یک بار هم پشت سرش لغز میخواند:
سر پیری معرکهگیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد! خاک تو چشم مردم باشید، کترهای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه املاکش را بالا کشد. خدا بخت بدهد.
در مورد گره دوم، یعنی عشق داش آکل به مرجان نیز، شاهد تلاشی از سوی داش آکل برای غلبه بر این مشکل (وادادگی، «تلاش» نیست) نیستیم. او نه برخود روا میبیند که پا پیش بگذارد و مرجان را از خانوادهاش خواستگاری کند، و نه واقعاً میکوشد که این عشق را فراموش کند! فقط شبها از زور پریشانی عرق مینوشد (کاری که قبل از این هم، بدون داشتن بهانه پریشانی، میکرد)؛ و برای سرگرمی خودش، یک طوطی میخرد و با آن درد دل میکند. به علاوه آنکه، گفته میشود «او نمیخواست که پایبند زن و بچه بشود میخواست آزاد باشد، همان طوری که بار آمده بود.» یا «اگر داش آکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او میداد.» و البته، ترس از اینکه خواستگاری از مرجان، نمک به حرامی باشد هم، عامل دیگر در پا پیش نگذاشتن داش آکل برای این کار است.
به عبارت دیگر، در مورد هر دوی این گرهها و مشکلات، ما تا همان دو- سه صفحه مانده به پایان داستان، شاهد کشمکشی، نه درونی و نه بیرونی، برای غلبه یا کنار آمدن با مشکل، نیستیم. در هر دو مورد، داش آکل به انتظار مینشیند تا تقدیر، تکلیف وی را روشن کند؛ و او را به سوی پایان سوگناک کارش بکشاند! از این نظر، ساختار اثر، به ساختار قصههای قدیمی شباهت مییابد؛ که به جای حاکمیت کشمکش و مبارزه آگاهانه و بیامان قهرمان با مشکلات و قصدهای مخالف، مبتنی بر ماجراها و رویدادهای- بعضاً شگفت- پی در پی، و گرفتار در چنبره حاکمیت تقدیرند.
به علاوه، آغاز کردن داستان با درگیری لفظی داش آکل و کاکارستم و پایان دادن آن با درگیری بدنی این دو با هم، این شبهه را پیش میآورد که گویا نویسنده، خود نمیدانسته است که مشکل اصلی داستانش چیست.
در « داش آکل»، عنصر «تصادف» نیز نقشی قابل توجه دارد:
در ابتدای داستان، درست همزمان با برخورد تند داش آکل با کاکارستم، پیشکار حاجی صمد وارد قهوهخانه میشود و خبر مرگ حاجی و تعیین داش آکل را به عنوان وصی توسط حاجی، به او میدهد. بلافاصله داش آکل به خانه حاجی میرود؛ و این مرد سی و پنج یا چهل ساله (هر دو سن، برای او ذکر شده)، که با وجود داشتن تمکن مالی کافی، تا آن روز، دل به هیچ دختر و زنی بناخته و تن به ازدواج نداده است، در همان برخورد اول و فقط با یک نگاه، یک دل نه، صد دل، عاشق و دلباخته دخترک چهارده ساله حاجی صمد متوفا میشود! به گونهای که گذشت هفت سال از این ماجرا نیز، نمیتواند کمترین خدشهای در این عشق شورانگیز رمانتیک- در واقع نوجوانانه- ایجاد کند!
AreZoO
26th September 2010, 08:19 PM
در پایان هم، پس از گذشت هفت سال از آن برخورد داش آکل با کاکارستم در قهوهخانه، و در حالی که در این مدت طولانی، در شیراز کوچک آن زمان- با نهایت شگفتی- هیچگونه درگیری و حتی مواجههای بین این دو صورت نگرفته است، درست در شب همان روزی که داش آکل، بار تکلیف سرپرستی خانواده حاجی صمد را از روی دوش خود برداشته است، «تصادفاً» در میدانگاهی با کاکارستم رو به رو و با او گلاویز میشود و از وی زخم میخورد؛ و روز بعدش هم میمیرد!
مقصود اینکه، اگر «تصادف» اول (مرگ حاجی) به لحاظ فنی فاقد اشکال جدی باشد، اما تصادفهای دوم و به خصوص آخر، از نوع تصادفهای چندان قابل قبول و بلااشکال از نظر فنی، نیستند.
جز اینها، دستکم سه اشکال منطقی قابل توجه دیگر، برای این داستان، میتوان برشمرد:
1- اینکه مردی سی و پنج یا چهل ساله خشن و به کل دور از عوامل احساس و عاطفی، که مطلقاً هم قصد ازدواج با هیچ دختر و زنی را ندارد، با تنها یک نگاه، آنگونه به دام عشق دخترک چهارده ساله یتیمی میافتد، قاعدتاً باید حاکی از زیبایی خیره کننده و ویژه چنین دختری باشد. و گرنه، برای شخص محبوب و متمکّن و مشهوری چون او، در شهری- به تعبیر حافظ - پرکرشمه مثل شیراز، که از شش جهت در احاطه خوبان است، چیزی که فراوان بوده است، دختران معمولی. حال:
الف) با این حساب و با توجه به اینکه در زمان وقوع داستان، سن معمول ازدواج دختران، از همین حدود سیزده - چهارده سالگی آغاز میشده است، پس، به چه علت تنها در بیست و یک سالگی، تازه، «نخستین» خواستگار برای مرجان پیدا میشود؟!
ب) به علاوه، چرا این تنها خواستگار نیز، «پیرتر و بدگلتر از داش آکل» - که در این زمان، چهل و دو یا چهل و هفت ساله است- از کار در میآید؟!
ج) با این اوصاف، چرا و چطور مرجان و خانوادهاش، بیداشتن هیچ اجبار و نیز کراهتی، به این نخستین خواستگار- با آن اوصاف - پاسخ مثبت و به آن ازدواج، رضایت میدهند؟!
2- اگر هم تا پیش از پیدا شدن این خواستگار پیرتر و بدگلتر از داش آکل برای مرجان، و از آن مهمتر، اعلام رضایت خانواده دختر به این ازدواج، پا پیش نگذاشتن داش آکل برای خواستگاری دختر حاجی صمد، معقول به نظر میرسید، بعد از آن، به ویژه با توجه به اینکه در داستان به صراحت تاکید میشود «اگر داش آکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او میداد» و نیز اینکه با گذشت هفت سال دیگر دختر از آب و گل درآمده و به سن عقل و تشخیص رسیده است، علاقانه و حتی عاشقانه این بود که داش آکل از مرجان خواستگاری میکرد. که البته، در آن صورت، به طور طبیعی، چنین پایان تراژیک رمانتیکی برای داستان رقم نمیخورد؛ و « داش آکل» به وجود نمیآمد!
میبینیم که پیرنگ اثر، خاصّه به لحاظ رابطه سببیت، به کل مخدوش و غیرقابل دفاع است. در نتیجه، پایان داستان، پایانی انضمامی و شکل گرفته مطابق خواست رمانتیک نویسنده آن است، و نه چیزی که به طور طبیعی و منطقی، بتواند خواننده دقیق و تیزبین را قانع کند.
AreZoO
26th September 2010, 08:20 PM
ب- 4) آیا داش آکل واجد جنبههای نمادین است؟
در داستان، یکی دو مورد به ظاهر مبهم و خاص نیز، در ارتباط با داش آکل مطرح شده، و تاویلهایی ویژه از سوی عدهای، در ارتباط با این موارد، صورت گرفته است، که لازم است به آنها بپردازیم:
نخست اینکه، در مراسم عقد دختر حاجی صمد، اشاره میشود:
داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، از خلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزگره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسوله نونوار، وارد شد.
تا اینجا معلوم نمیشود منظور نویسنده از آوردن «با همان سر و وضع داشی قدیمش» چیست. زیرا اولاً، کل زمان سپری شده از ابتدای داستان تا آنجا، حدود هفت سال است. خاصّه با آن تغییر و تحولات اجتماعی کاملاً کند و بطیء زمان وقوع داستان نیز، این مدت زمان، برای تبدیل عهد و دوران یا لباسی به «قدیمی»، کافی نیست. مگر اینکه در این فاصله زمانی، تغییر و تحولهای ویژه و خارج از عرفی در کشور رخ داده باشد، که از مسیر طبیعی و عادی گذر ایام، کاملاً سریعتر، و خارج باشد. در حالی که نویسنده، وقتی به شرح آن هفت سال گذشته پرداخته، کمترین اشارهای به چنین تغییر و تحولهایی نکرده است.
داستان فاقد تاریخ آغاز یا انجام یا هر تاریخ و نشانه تاریخی مشخص دیگری است که بتواند به خواننده کمک کند ولو به نحوی غیرمستقیم، زمان دقیق وقوع آن را تشخیص دهد؛ تا شاید از این طریق و مراجعه به حافظه یا تاریخهای مربوطه، به آن دگرگونی اجتماعی خاص خارج از مسیر عادی و عرفی، پی ببرد. تنها نشانه قدری کمک کنند، اشاره به «کلاه تخم مرغی» داش آکل در ابتدای داستان است. این کلاه، عمدتاً در دوران قاجار و اوایل حکومت رضا خان (قبل از فرمان(!) متحدالشکل و فرنگی شدن لباسها) مورد استفاده مردان قرار میگرفت.
در روز عقد، نویسنده، ضمن اینکه به تک تک لباسهای داش آکل اشاره میکند، به عمد یا از سر سهو، ذکری از کلاه او به میان نمیآورد. به عکس، با اشاره به «موهای پاشنه نخواب شانه کرده» وی، گویی میخواهد چنین برساند که او کلاه بر سر ندارد. این در حالی است که مردان آن زمان، خاصّه اگر صاحب موقعیت اجتماعی ویژهای بودند، آن هم هنگام حضور در مراسم رسمی عمومی، به گذاردن کلاه بر سر، اصرار داشتند. به علاوه آنکه، وقتی نویسنده، خود تاکید میکند که « داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش [...] وارد شد»، کلاه تخم مرغی هم جزء لاینفک آن سر و وضع بوده است. با این همه، اشاره نشدن به کلاه او از سوی نویسنده، چه به عمد باشد و چه سهوی، تا اینجا مشکلی جدی برای خواننده ایجاد نمیکند.
داش آکل، پس از آن، بلافاصله- با همان سر و وضع- به خانه ملا اسحاق عرق کش جهود- میرود، تا عرق بخورد.
AreZoO
26th September 2010, 08:21 PM
بعد از سر کشیدن نیم بطری عرق، ملا اسحاق
دست کرد زیرا پارچه لباس او و گفت: این چیه پوشیدی؟ این ارخلق حالا ور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب میخرم.
این در حالی است که داش آکل، در همه این هفت سال، هر شب در خانه خودش عرق میخورده، و علی القاعده، عرقش را هم از همین ملا اسحاق جهود میخریده، و طبعاً خودش هم برای خرید آن مراجعه میکرده است. ضمن آنکه، او در تمام این هفت سال، در همین شهر و اجتماع حضور داشته، و به طور فعال، مشغول رسیدگی به اموال و املاک حاجی صمد و افزودن بر آنها بوده است. یعنی این گونه نبوده است که این مدت را در جایی دیگر یا کنج انزوا بوده، یا از اوضاع اجتماع و تحولات صورت گرفته در آن بیخبر مانده باشد، یا آنکه امثال ملا اسحاق جهود در این مدت او را ندیده باشند. در داستان، به این موضوع هم اشارهای نشده که در آن هفت سال، داش آکل لباس خود را تغییر داده بوده است. حال آنکه اگر لباس داشی، لباسی کاملاً متمایز و متفاوت با لباسهای عادی مردم زمانه بوده است، لازم بود نویسنده، قبلاً اشاره میکرد؛ تا خواننده امروزی، به قرینه در مییافت که داش آکل، در طول آن هفت سال دوری گزینی از عوالم داشی، لباس مخصوص آن را هم کنار گذاشته بوده است. زیرا این اشاره، لازم و تعیین کننده است.
اما، ضمن غمض عین از این کاستی، با در کنار هم گذاردن دو اشاره مذکور به کباس آن روز داش آکل (در مراسم عقد و بعد، خانه ملا اسحاق) به روشنی میتوان به این نتیجه- هر چند دیر هنگام- رسید که گویا از نظر نویسنده، در آن زمان، داشها لباسی مخصوص به خود و متفاوت با دیگر صنفهای مردم داشتهاند (صحت و سقم آن به عهده هدایت)؛ و داش آکل، در مدت آن هفت سال سرپرستی خانواده حاجی صمد، ضمن کنار گذاردن سلوک داشی، لباس آن را هم از تن به درآورده بوده، و تنپوش مردم عادی جامعه را بر تن میکرده است. روز عقد دختر حاجی صمد، او ضمن تحویل دادن همه اسناد و مدارک مالی مربوطه به امام جمعه، ماموریت خود را در سرپرستی از این خانواده پایان یافته تلقی و اعلام کرده، و همزمان با ظاهر شدن با «همان سرو وضع داشی قدیمش»، رسماً بازگشت خود را به آن صنف و آیینها و سنتها و سلوکشان، به دیگران ابراز داشته است.
به این ترتیب، بیان این مطلب از سوی ملا اسحاق عرق فروش جهود به داش آکل، که «این چیه پوشیدی؟ این از خلق حالا ور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب میخرم»، بیانگر این نکته است که لااقل آن جنس لباس («دست کرد زیر پارچه لباس او و گفت: این چیه») و نیز آن مدل دوخت آن («این ارخلق»)، دیگر از مد افتاده و متروک شده است.
AreZoO
26th September 2010, 08:21 PM
هر چند، این سوال پیش میآید که، چگونه ملا اسحاق یهودی عرقفروش، که هیچ نسبت و تعلقی با این صنف (داشها) ندارد، از این تغییر آگاه است، اما داش آکل، که روزگاری در رأس این صنف قرار داشته، و در این هفت سال نیز در همان جامعه زندگی میکرده، از این تغییر مشخص و کاملاً ظاهری و قابل رویت، بیخبر مانده است؟!
اما اگر بخواهیم این بیان را «نمادین» بگیریم، و از آن، تاویل عمیقتری به عمل آوریم، جا برای ذکر چند نکته باز میشود. به این ترتیب که، اگر فرض را بر این بگیریم که نویسنده داستان، با آوردن این دو مورد مربوط به لباس داش آکل، میخواسته است بگوید که «دیگر دوران داش مشهدیگری و لوطیبازی به سر آمده بوده است»، میتوان گفت: این برداشت، از سوی بخشهای قبلی و «بعدی داستان، تایید نمیشود. زیرا:
بنا به اظهار نویسنده، در همه مدت جاری در داستان، سایر داشها و لوطیها بر سر جایشان بوده و به سلوک معمول صنف خود، ادامه میدادهاند. کما اینکه- بنا به ادعای هدایت- ابتدا با همدستی با آخوندها شروع به توطئه علیه داش آکل و تخریب شخصیت او میکنند. پس از آن نیز، پیوسته پشت سرش لغز میخوانند؛ و به سبب اینکه از راه و روش داشی کنار» گرفته است، او را مورد تمسخر و تحقیر قرار میدهند:
از این [: ان] به بعد داش آکل از شبگردی و فرق کردن چهارسو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه داشها و لانها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندا که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز میخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوهخانهها شده بود. در قهوهخانه پا چنار اغلب توی کوک داش آکل میرفتند و گفته میشد: « داش آکل را میگویی؟ دهنش میچاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس موس میکند، گویا چیزی میماسد، دیگر دم محله سردزک که میرسد دمش را تو پاش [:لای پاهایش] میگیرد و رد میشود.»
کاکارستم با عقدهای که در دل داشت با لکنت زبانش میگفت: سر پیری و معرکهگیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد!
از اینها گذشته، شب همان روز عقد، وقتی داش آکل در حال عبور از میدانگاهی سردزک است، شاهدیم که «داش بده» و رقیب قدیمی او، با همان حالت و هیئت (در ملا زمت قمه) و روحیه داشی و حتی کنیه قدیمی، بر سر راه وی ظاهر میشود. و اولین متلکش به داش آکل، تمسخر او به سبب غیبت طولانی وی از عرصه داشی (شبگردی و فرق کردن محله و...) است:
خ خ خیلی وقته دیگهای این طرفها په په پیدات نیست!
AreZoO
26th September 2010, 08:22 PM
بعد هم، داش آکل قمه خود را بیرون میکشد؛ و کاکارستم نیز متقابلاً قمهاش را به دست میگیرد.
بنابراین، میبینیم که رسم و سنت و پیشه داشی، در این هفت سال، متروکه و به کنار گذارده، نشده است.
اما چنانچه- آن گونه که عدهای از مفسران ستایشگر این داستان خواستهاند القا کنند- از آن دو اشاره در داستان، بخواهیم این برداشت نمادین را بکنیم که مثلا منظور هدایت این بوده است که بگوید. «دوران جوانمردی همچون داش آکل، و فتوت از نوع او، به سر آمده بوده است «دوران جوانمردی همچون داش آکل، و فتوته از نوع او، به سر آمده بوده است»؛ این هم، از سوی داستان، تایید نمیشود.
زیرا، اگر بخواهیم شاهد مثال این امر را، کشته شدن داش آکل به دست کاکارستم در آن شب بگیریم، این موضوع، نمیتواند چنین چیزی را به اثبات برساند.
چه، اولاً دشمنی کاکارستم با داش آکل، که امری تازه و منحصر به آن شب نیست! از ابتدای داستان و حتی سالها پیش از آن، این دشمنی، بین آن دو وجود داشته، و منجر به زد و خوردها و درگیریهای بدنی و غیر بدنی متعددی نیز شده است. تنها تفاوت زد و خورد شب آخر داستان با دعواهای قبلی این دو، آن است که این بار، داش آکل به دست کاکارستم، کشته میشود.
اما این کشته شدن هم- اگر متن داستان به دقت خوانده شود- با آن صغری و کبرایی که نویسنده برایش چیده، کاملاً تصادفی و طبیعی است:
اول اینکه، هم داش آکل و هم کاکارستم، مسلح (با قمه) وارد میدانگاهی میشوند.
دوم: کاکارستم با دیدن مجدد داش آکل در کسوت داشی و در آن محل، آن هم بعد از هفت سال، از این امر تعجب نمیکند (دلیلی دیگر بر اینکه از نظر او هم، دوران لوطیگری و داشی به سر نیامده است). بلکه به عکس، رقیب قدیمی را، برای دوری هفت سالهاش از این عرصه، مورد طعن و تمسخر قرار میدهد!
سوم: داش آکل، اولاً جواب متلک کاکارستم به خود را، با جوابی تندتر میدهد (به پدرش دشنام میدهد، و لکنت زبان او را وسیله تمسخرش قرار میدهد). در ثانی، به همین هم اکتفا نمیکند؛ و بدون وجود هیچ ضرورتی در آن لحظه خاص، با کشیدن قمه، عملاً این درگیری لفظی را، به سمت جنگ تن به تن هدایت میکند.
کوبیدن سر قمه به زمین توسط داش آکل و متعاقباً بیان این موضوع که «حالا یک لوطی میخواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد» از سوی او، جز احساس تفوق کامل وی بر حریف و میل به رخ کشیدن این احساس، و طبعاً تحقیر کاکارستم، هیچ معنای ضمنی نمیتواند و نباید داشته باشد. خاصّه آنکه، او، از ناجوانمردی رقیب خود، کاملاً آگاه است. کما اینکه میبینیم، با وجود این کار داش آکل، کاکارستم، با ناجوانمردی با قمه به سوی او حمله میبرد. اما هوشیاری، جرئت، مهارت و طبعاً تفوق قدرت بدنی داش آکل، سبب میشود که با زدن ضربهای به مچ دست او (چگونگیاش بر عهده راوی)، قمه از دستش بپرد!
AreZoO
26th September 2010, 08:23 PM
تازه، بعد از این هم، داش آکل دست از قدی و تحقیر بیشتر حریف برنمیدارد؛ و عملاً او را تحریک میکند که مجدداً برود قمهاش را بردارد و یا قمه به او حمله کند:
برو، برو بردار، اما به شرط اینکه این دفعه غرستر نگه داری، چون امشب میخواهم خرده حسابهایمان را پاک بکنم.
خدا تو را شناخت که نصف زبانت داد. آن نصف دیگرش را هم من امشب میگیرم.
به خصوص، ذکر این نکته که «امشب میخواهم خرده حسابهایمان را پاک بکنم» یا «خدا تو را شناخت که» از طرف داش آکل، نشان میدهد- به خلاف برخی تفسیرهای ناصحیح و نامربوط به متن، که از سوی بعضی از به اصطلاح مفسران و منتقدان ستایشگر، از این بخش داستان شده است- قصد او از ورود در این درگیری، فقط و فقط کم کردن روی کاکارستم و نشاندند او بر سر جای خودش است و بس! (نه اینکه به زعم آن عده، او، حال که در عشق مرجان شکست خورده است، تعمداً خود را در این معرکه میاندازد و تا به این طریق، برای همیشه خود را سر به نیست کند!) کما اینکه، بعد از این نیز شاهدیم که سفت و سخت و بیهیچ مسامحهای، در برابر کاکارستم میایستد و میجنگد:
هر دو به هم گلاویز شدند. تا نیم ساعت روی زمین میغلتیدند [!]، عرق از سر و رویشان میریخت وی پیروزی نصیب هیچ کدام نمیشد. [خوب دقت شود!]
در نهایت امر، آنچه مقدمه مرگ داش آکل میشود، صرفاً یک «تصادف» است (که البته در یک داستان واقعیتگرا از این نوع، آن هم در چنین فراز و موقعیت سرنوشتسازی، به لحاظ فنی و اصول حاکم بر این داستانها، پذیرفتنی نیست):
در میان کشمکش، سر داش آکل به سختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکارستم هم اگر چه به قصد جان میزد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود، اما در همین وقت چشمش به قمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود. با همه زور و توانایی خودش آن را از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد.
این «تصادف» میتوانست عیناً برای کاکارستم اتفاق بیفتد. یعنی در حین درگیری، سر او به سختی روی سنگفرش بخورد و نزدیک شود که از حال برود! طبعاً در آن صورت، داش آکل ناجوانمردی نمیکرد و او را با قمه نمیزد؛ اما این درگیری و در نتیجه کل داستان به گونهای کاملاً متفاوت به پایان می رسید.
AreZoO
26th September 2010, 08:23 PM
ب- 5) پرداخت
علاوه بر ساختار، پرداخت داستان « داش آکل» نیز، در مواردی متعدد، «روایی» است.
خود گذر حداقل هفت سال زندگی در طول حدوداً دوازده- سیزده صفحه، بدون حتی یک علامت فصل یا خط سفید فاصله بین بخشهای زمانی و مکانی متفاوت داستان، بینیاز به ارائه هیچ دلیل و مستند دیگری، به تنهایی برای اثبات روایی بودن ساختار و پرداخت داستان کفایت میکند. ضمن آنکه، از متن داستان نیز، جملهها و عبارتهای متعددی را، که آشکارا بر این نقص داستان دلالت دارند، میتوان استخراج و ارائه کرد:
داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی به کارهای حاجی شد، با یک نفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یک نفر منشی همه چیزها را با دقت ثبت [کرد] و سیاهه برداشت. آنچه زیادی بود را در انباری گذاشت. در آن را مهر و موم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قبالههای املاک را داد برایش خواندند، طلبهایش را وصول کرد و بدهکاریهایش را پرداخت. همه این کارها در دو روز و دو شب رو به راه شد. شب سوم، داش آکل [...].
هر روز صبح زود که بلند میشد به فکر این بود که در آمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچههای او را در خانه کوچکتر برد، خانه شخصی آنها را کرایه داد، برای بچههایش معلم سرخانه آورد، دارایی او را به جریان انداخت و از صبح تا شب مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود.
از این به بعد داش آکل از شبگردی و فرق کردن چهارسو کناره گرفت و دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد [ه بود]. ولی همه داشها ولاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز میخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوهخانهها شده بود.
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خرد نمیکردند. هر جا که وارد میشد در گوشی با هم پچپچ میکردند و او را دست میانداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را میشنید ولی به روی خودش نمیآورد و اهمیتی نمیداد، چون عشق مرجان به طوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.
شبها از زور پریشانی عرق مینوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس مینشست و با طوطی درد دل میکرد.
هفت سال به همین منوال گذشت. داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچه حاجی ذرهای فرو گذار نکرد. اگر یکی از بچههای حاجی ناخوش میشد شب و روز مانند یک مادر دلسوز به پای او شب زندهداری میکرد و به آنها دلبستگی پیدا کرده بود... در این مدت همه بچههای حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند.
فردا صبح، همین که خبر زخم خوردن داش آکل به خانه حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش [: پسر بزرگ حاجی صمد] به احوالپرسی او رفت .
AreZoO
26th September 2010, 08:24 PM
علاوه بر روایی بودن، حضور آشکار نویسنده در این روایتها نیز، در چند جای اثر، شیوه بیان داستان را به داستانهای قدیمی عامیانه و چیزی شبیه «نقالی» نزدیک کرده است؛ اشتباهی که در داستاننویسی حداقل دو قرن اخیر غرب- تا آنجا که ما میدانیم- هیچ نویسنده مطرحی مرتکب آن نشده است! (خاصّه، جنبه عام و مطلق دادن به برخی مسائل و امور، باعث تشدید این ضعف شده است.):
همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکارستم سایه یکدیگر را با تیر میزدند.
داش آکل را همه اهل شیراز دوست داشتند.
یک روز داش آکل روی سکوی قهوهخانه دو میل چندک زده بود...
همه داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند [...].
همه زدند زیر خنده.
همه اهل شیراز برایش گریه کردند.
بخت برگشته. چند شب پیش، کاکارستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک میکرد.
داش آکل مثل اجل معلق سر رسید و [...].
ناگاه کاکارستم از در درآمد.
داش آکل نگاهی پرمعنی به شاگرد قهوهچی کرد، به طوری که او ماستها را کیسه کرد.
کاکارستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت.
از طرف دیگر [...]
همه معایب ومحاسن او تا همین اندازه محدود میشد، ولی چیزی که شگفتآور به نظر میآمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود.
هر روز صبح زود که بلند میشد[...]
گفته میشد:
از جیبش پولی [سکه یا اسکناس؟ چه مبلغ؟] در آورد، کف دست او گذاشت[...]
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خرد نمیکردند.
هفت سال به همین منوال گذشت.
ولی آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد:
برای مرجان شوهر پیدا شد، آن هم چه شوهری که هم پیرتر و هم بدگلتر از داش آکل بود.
از این واقعه هم خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد [: ترتیب داد].
تا اینجا که رسید بغض بیخ گلویش را گرفت.
کاکارستم هم مثل رستم در حمام قمهاش را به دست گرفت.
تا نیم ساعت روی زمین میغلتیدند.
داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد.
ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
در توصیفها نیز، گاه عدم ضرورت یک توصیف خاص در آن جای به خصوص از داستان، یا طول زیاد توصیف- که ایستا نیز هست و باعث توقف جریان جاری داستان میشود-، یا استفاده از توصیف کاملاً کلی گویانه و شبه انشایی رمانتیک، از جمله نواقص و اشکالهای پرداخت اثرند:
برای مورد اول:
«شاگرد قهوهچی که با رنگ تاسیده، پیراهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ وتاب میخورد.»
(توصیف پیراهن و شبکلاه و شلوار، در اینجا محلی از اعراب ندارد.)
AreZoO
26th September 2010, 08:25 PM
برای مورد دوم:
توصیف سن و سال و هیکل و قیافه و اخلاق و اطلاعات ارائه شده از پدر داش آکل و املاکش و نحوه معامله او با اموال پدری و...، در صفحههای سوم و چهارم داستان؛ که جمعاً نزدیک به 2 سوم یک صفحه پیوسته را به خود اختصاص داده است.
برای مورد سوم:
نصف شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچههای پرپیچ و خم، باغهای دلگشا و شرابهای ارغوانیاش به خواب میرفت، آن وقتی که ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک میزدند، آن وقتی که مرجان با گونههای گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گزارش روزانه از جلو چشمش میگذشت [!]، همان وقت بود که [...]
بیظرافتی در برخی توصیفها- که عملاً چیزی جز جلوهای دیگر از حضور محسوس نویسنده در داستان نیست- از دیگر اشکالهای پرداختی این اثر است:
«کسی که وارد شد پیشکار حاجی صمد بود.»
«این دختر، مرجان دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود.»
«اینجا همان میدانگاهی بود که [...] آنجا را فرق میکرد.»
جز اینها، عمده شناختی که داستان از شخصیتهایش به مخاطب میدهد، نه نتیجه پرداخت فنی شخصیتها (شخصیتپردازی) و معرفی شدن آنان در جریان عمل، که صرفاً ناشی از توضیحات مستقیم و صریح نویسنده، درباره آنهاست:
داش آکل گوش فراخ، گشاده باز بود به پول و مال دنیا ارزشی نمیگذاشت زندگیش را به مردانگی و آزادگی و بخشش و بزرگمنشی میگذرانید.
روشن نبودن دقیق موقعیت مکانهایی همچون خانه داش آکل، خانه حاجیصمد (چه قبلی وچه بعدیاش)، خانه ملا اسحاق عرق فروش، قهوهخانه دومیل، قهوهخانه پاچنار، محل فعالیت اقتصادی داش آکل برای خانواده حاجی،... و موقعیت هر یک از آنها نسبت به یکدیگر، از اشکالهای جدی در پرداخت داستان «داش آکل»، و بیانگر آن است که نویسنده، خود نیز تصویر و تصور روشنی از مکان وقوع ماجراهای داستانش نداشته است. به علاوه آنکه، جدا از قهوهخانه دو میل مورد اشاره در ابتدای داستان- آن هم به صورتی کاملاً کلی- ما حتی شاهد یک تصویر ابتدایی نیز از سایر مکانهای مورد اشاره (حتی میدانگاهی که مدتهای مدید پاتوق داش آکل بوده و در نهایت نیز به قتلگاه او تبدیل میشود)، نیستیم.
AreZoO
26th September 2010, 08:27 PM
ضعف دیگر در پرداخت « داش آکل» بیان حس و حال آدمها- در چندین مورد- به شیوه داستانهای قدیمی، با استفاده از تعابیر مشهور و عام قوقالعاده دستمالی شده است؛ که از فرط استعمال، عملاً حسی را به خواننده منتقل و القا نمیکنند (امری که در داستانهای جدید، به کل به کنار گذارده شده است). تعابیری همچون: «مثل برج زهر مار»، «کاردش میزدی خونش در نمیآمد»، «مثل اجل معلق سر رسید»، «ماستها را کیسه کرد»، «مانند یک مادر دلسوز به پای او شب زندهداری میکرد»، «خم به ابرو نمیآورد» و...، آن هم همگی از قول نویسنده!
همچنانکه، استفاده از تعبیر امروزی «شلیک خنده» در داستانی مربوط به آن زمان، نادرست است و محلی از اعراب ندارد.
استفاده از یک توصیف دقیقاً یکسان- البته نادقیق- («چهره برافروخته») برای دو حالت کاملاً متفاوت («خشم» و «خجالت» یا ...) دو شخصیت کاملاً متفاوت (کاکارستم و مرجان) نیز، اگر حاکی از فقر واژگانی و تعبیری هدایت نبوده باشد، قطعاً ناشی از سهلانگاری تا حد شلختگی نثر او، و بیدقتیاش در این موارد است. اما، در صحنه اول داستان، که در قهوهخانه میگذرد، فضای قهوهخانه، خوب و با جزییات کافی توصیف شده است. همچنین، اطلاعات ارائه شده از طرز پوشش شخصیتها خوب است، و به فضاسازی داستان کمک میکند. گفتگوی بین داش آکل و کاکارستم در این صحنه نیز، خوب پرداخت شده است.
تعیین دقیق ساعت وقوع بعضی رویدادها، آن هم توسط نویسنده، خاصّه در زمانهای که هنوز ساعت، آنگونه وارد زندگی و مناسبات مردم نشده بود، از دیگر موارد بیدقتی نویسنده و در ضمن بیظرافتی و پرداخت است:
ساعت پنج بعدازظهر آن روز، وقتی که مهمانها گوشتا گوش دور اتاق روی قالبها و قالیچههای گرانبها نشسته بودند[...]
داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد.
(یعنی بدون حتی یک دقیقه پس و پیش!)
گفتگوهای داستان، گاه نیز محاورهای و گاه سالم است! (در مواردی حتی، در یک گفته پیوسته واحد، بعضی کلمهها شکسته و بعضی سالم به کار رفتهاند! که این، اوج بیدقتی نویسنده را میرساند.)
کاکارستم، که در دو صحنه اول و آخرهای داستان، در برخورد با داش آکل، دچار لکنت زبان است، و همین لکنت زبان او نیز دستاویزی برای تمسخرش توسط داش آکل میشود، در جایی دیگر که در غیاب داش آکل علیه او صحبت میکند، مطلقاً لکنت زبان ندارد! به عکس، خیلی هم بلبلزبانی میکند! جالب اینجاست که نویسنده میگوید: «با لکنت زبانش میگفت». اما با آنکه گفته او را به صورت «مستقیم» نقل میکند، این لکنت را، در گفته او نشان نمیدهد!
AreZoO
26th September 2010, 08:28 PM
سر پیری و معرکهگیری!
(تا آخر این گفته)
ب- 6) درونمایه داستان
داستان « داش آکل»، با وجود کوتاهی، دارای دو درونمایه است؛ که البته، یکی، از برجستگی بیشتری نسبت به دومی برخوردار است:
1- نتیجه وفاداری به عهد و پیمان و سنن، ناکامی و مرگ است.
2- دیگر دوران جوانمردی و صداقت و ایثار، سپری شده است.
که بنمایه هر دوی این درونمایهها در واقع یکی؛ و آن نیز همانا یأس و دلمردگی و پوچی- در مفهوم عام آن- است. یعنی همان چیزی که در اغلب آثار داستانی هدایت، شاهد تکرار، تبلیغ و انتشار آن هستیم.
به عبارت دیگر، به رغم ستایش ظاهری صفاتی همچون وفاداری به عهد و سنت و جوانمردی و ایثار، در نهایت، این گونه نشان داده میشود که «اما، سرانجام پایبندی به این صفات، ناکامی و- حتی- نابودی و مرگ است. و این بدها و اشرار هستند، که وارث نهایی این جهاناند.»
ب- 7) برخی نکات جزئیتر ساختاری
1- اسامیای همچون «امامقلی چلنگر»، نام بومی شیرازی و آشنا به گوش در این منطقه، نیست (از جنس اسامی رایج در آنجا نیست).
2- در شیراز، از زمان وقوع این داستان و تا امروز، منطقه، محله، خیابان یا پاتوقی به نام «پاچنار» وجود نداشته است و ندارد. (این اسم، از جمله اسامی مکانی رایج در تهران است.)
3- نام مکانهای محل تردد یا پاتوق روزانه داش آکل، نشان میدهدکه نویسنده داستان، اطلاعات کافی و بیواسطه و صحیح از این مکانها و فواصل و ارتباطات جغرافیایی آنها، نداشته است. نگاه کنید:
داش آکل، ابتدا روی سکوی قهوهخانه دو میل «آنجا که پاتوق همیشگیاش بود» چندک زده است. در قهوهخانه پاچنار، توی کوکش میروند. او میدانگاهی سردزک را فرق میکند... .
آمدن کاکارستم به قهوهخانه دو میل، بیانگر آن است که از نظر نویسنده، آن قهوهخانه، در محله سردزک یا نزدیکترین قهوهخانه به سردزک، و طبعاً تنها قهوهخانه معتبر آن حوالی است. اما دو میل، منطقهای در خیابان زند شیراز، نرسیده به فلکه ستاد (حدود کنسولگری سابق انگلیس) است. در حالی که سردزک، کمی پایینتر از فلکه شاهچراغ، و واقع در خیابان احمدی فعلی است. حدفاصل بین دو میل و سردزک، فاصلهای بسیار طولانی (حدود شش- هفت کیلومتر) و در برگیرنده چندین محله است. به گونهای که کسی اگر بخواهد از سردزک به دو میل برود، باید از اواسط خیابان احمدی به راه بیفتد. کل باقی مانده این خیابان به سمت شمال را تا انتها طی کند. در سه راه احمدی وارد خیابان لطفعلی خان زند شود. آنجا حدود دو سوم این خیابان را به سمت غرب طی کند (از سه راه طالقانی، چهارراه نمازی، کل مشیر بگذرد) تا به چهارراه خیرات برسد. آنجا خیابان رودکی را به سمت شمال، تا تقاطع خیابان زند، پشت سر بگذارد؛ تا به حوالی دومیل برسد.
AreZoO
26th September 2010, 08:29 PM
طبیعی است که هیچ پهلوان عاقلی- چه از نوع خوبه و چه بدهاش- در آن سالیان دور و نبود امکانات موتوری برای رفت و آمد، نمیآید هر روز، این مسیر طولانی را طی کند، تا به قهوهخانهای برسد، و در آن، چند تا چای بنوشد! خاصّه آنکه آن زمان، دو میل، جایی در حاشیه شمال غربی شهر محسوب میشده، و محل تردد عمومی چندانی هم نبوده است. حال آنکه سردزک و حومه شاهچراغ، برای شیراز، حالت منطقه مرکزی را داشته؛ و قطعاً در همان حوالی، آنقدر قهوهخانه بوده است که نیازی نباشد هم داش آکل و هم رقیبش، کاکارستم، برای نوشیدن چای، به چندین محله دورتر، در یک مکان غریب بروند.
سید حاجی غریب نیز، امامزادهای در دروازه کازرون فعلی است؛ که با سردزک فاصلهای قابل توجه دارد. اما چون فقط اشاره شده است که داش آکل در بازگشت به سمت خانهاش از آنجا عبور میکرد (گفته نشده، که از کجا میآمده است)، نفیاً یا اثباتاً، درباره این مورد، چیزی نمیتوان گفت.
4- فاصله حرم حضرت احمد بن موسی (شاه چراغ) تا سردزک، چیزی نزدیک به صد متر است. حرم حضرت سید میرمحمد (برادر حضرت احمد بن موسی) نیز حدود سی- چهل متر آن طرفتر از شاهچراغ است. عجیب است که در سرتاسر داستان، ذکری حتی از شاهچراغ- که حتماً هر روز چشم داش آکل لااقل به گنبد آن میخورده؛ یا در طول هفته، دست کم چند بار از کنار آن عبور میکرده- نشده است!
5- در طول این هفت سال سرپرستی خانواده حاجی صمد توسط داش آکل، که طبعاً با رفت و آمد مکرر او به خانه ایشان همراه بوده است، قطعاً باز هم دیدارهایی- پیشبینی شده یا نشده- بین داش آکل و مرجان، ضورت گرفته است. داستان، به کل، در این مورد ساکت است. حال آنکه به دلیل محوری بودن موضوع عشق مرجان، اشاره به این دیدارها یا برخوردها، کاملاً لازم بود، و میتوانست روشنگر بسیاری از ابهامها در این باره- از جمله، علاقه متقابل یا بیعلاقگی مرجان به داش آکل- باشد.
6- در یک سهو آشکار، هدایت، در دو جای داستان، دو سن متفاوت («سی و پنج» و «چهل» سال) برای اصلیترین شخصیت داستان خود ذکر میکند:
داش آکل مردی سی و پنج ساله، تنومند و بدسیما بود.
او چهارده سال دارد و من چهل سالم است.
تا انتهای داستان نیز، هیچ یک از این دو سن متفاوت، به نفع دیگری، نقض نمیشود.
AreZoO
26th September 2010, 08:31 PM
7- با آنکه در داستان، موکداً از «دوستان» داش آکل یاد میشود، اما چه قبل و چه بعد از ماجرای تقبل وصایت حاجی صمد توسط داش آکل، در هیچجا، شاهد حضور حتی یکی از آنها در کنار داش آکل یا دستکم ذکر نام یکی از آنان، نیستیم.
8- در یک مورد، هنگام اشاره به زحمتهایی که داش آکل، طی هفت سال برای خانواده حاجی صمد متقبل میشود، میخوانیم:
اگر یکی از بچههای حاجی ناخوش میشد داش آکل شب و روز مانند یک مادر دلسوز به پای او شب زندهداری میکرد.
انجام چنین کاری، به این شکل، از سوی داش آکل، در مورد فرزندان حاجی- خاصّه آنکه یکی از آنها هم دختر نوجوانی به نام مرجان است که داش آکل آن گونه شیفته اوست و در بیرون هم شایعاتی دال بر عشق داش آکل نسبت به وی بر سر زبانها افتاده است- نه ضرور و نه صحیح است، و نه با روحیات صنفی و سنخی مثل داش آکل در چنان دوره و زمانی، جور در میآید.
9- پیشتر ذکر شد که اشاره به وجود کلام تخممرغی بر سر داش آکل، بیانگر آن است که زمان وقوع داستان، قاعدتاً باید همان دوران حکومت قاجارها باشد. اما اشاره دیگر داستان به اینکه داش آکل «برای بچههایش [: بچههای حاجی صمد] معلم سر خانه آورد»، با اوضاع و شرایط اجتماعی زمان قاجار، آنطور که باید، نمیخواند. خاصّه اگر توجه کنیم که یکی از فرزندان حاجی صمد، دختری نوجوان در سن و سال و شرایط مرجان است.
10- وقتی در درگیری با کاکارستم، داش آکل، آن زخم کاری و جدی را میخورد، تماشاگران جلو میروند و او را از روی زمین بلند میکنند. بعد او را روی دست [؟] به خانهاش میبرند. فردا صبح هم داش آکل میمیرد. در حالی که درست و طبیعی آن بود که دستکم، طبیبی را بر بالین داش مشهور و سرشناس شهر میآوردند، تا به مداوای زخم او بپردازد!
معلوم نیست چرا چنین امر بدیهی و سادهای، به عقل هیچکس نمیرسد! به علاوه، این داش مشهور متمول شهر، آیا مادری، عمویی، داییای، خالهای اصولاً هیچ خویشاوندی ندارد؟
11- در آخرین مواجهه داش آکل با کاکارستم، در حالی که هیچجا شاهد اهانت کاکارستم به پدر یا دیگر بستگان داش آکل نیستیم، آشکار نمیشود به چه سبب، او، به پدر کاکارستم ناسزا میگوید:
اروای بابای بی غیرتت [...]
AreZoO
26th September 2010, 10:14 PM
12- با آنکه در طول داستان، چند بار به بچههای حاجی صمد اشاره میشود، اما تازه در دو صفحه مانده به آخر داستان، خواننده در مییابد که جز مرجان، حاجی صمد پسری داشته که هنگام مرگ او پنج ساله بوده، و در پایان، دوازده ساله شده است. (با این همه، باز تا آخر، از ذکر نام او، غفلت شده است.)
حدود نیم صفحه مانده به پایان داستان هم، معلوم میشود که حاجی صمد، پسر بزرگتری به اسم ولی خان نیز داشته است. اما بیان سن و سال و سایر خصوصیات ولی خان هم، به فراموشی سپرده شده است.
13- در همان اوایل داستان، پیشکار حاجی صمد به قهوهخانه میآید و خبر مرگ حاجی و موضوع وصیت او را به آگاهی داش آکل می رساند؛ و بعد، به کل از صحنه داستان ناپدید میشود. به گونهای که انگار اصلاً وجود خارجی نداشته است. حال آنکه او، آگاهترین شخص نسبت به ریز و درشت و جزئیات داراییهای حاجیصمد است؛ و در کار اداره اموال حاجی توسط داش آکل، میتواند بهترین یار و یاور و - با توجه به اینکه گفته نشده شخصی ناجور است- مطمئنترین شخص باشد.
14- حاجی صمد، لااقل به دو دلیل، باید فردی مذهبی باشد: 1- اینکه تقید آن را داشته است که با داشتن استطاعت، به حج برود و حاجی بشود. 2- اینکه پیش از مرگ، مقید بوده است که وصیت کند. او، همچنین، به نظر نمیرسد آدم خام و ناآگاه از مشهورات شرع بوده باشد. آن وقت، چنین شخصی، کسی چون داش آکل را که اولاً پیوسته مرتکب فسق آشکار میشود و هیچگونه تقید مذهبی که ندارد هیچ، با کل مذهبیها هم سر دشمنی و عناد دارد، و در ضمن، با وجود سی و پنج- چهل سال سن، هنوز عزب است، وکیل و وصی خودش میکند و زن و دختر (ناموس) خود را دربست، به او میسپارد!
حال، گیریم که همه آخوندها و مذهبیهای شهر، به زعم نویسنده داستان، آدمهایی ناجور بوده باشند؛ اما آیا این حاجی اسم و رسمدار شهر، برادری، عمویی، داییای، پسرعمویی، پسرداییای، پسرخالهای- بهطور کلی یک خویشاوند یا دوست سالم- که مورد اعتمادش باشد، نداشته است که او را وصی خودش قرار دهد؟!
15- داش آکل هم، مانند راوی «بوفکور»، فقط با یک تلاقی نگاه با چشمان طرف مقابلش، یک دل نه، صد دل به او دل میبازد، و برای همیشه اسیرش میشود. و همین یک نگاه، زندگی او را به کل از این رو به آن رو میکند. همچنین، او نیز مانند راوی «بوفکور»، در حالی که امکان برخورداری از وجود زنده معشوق را به طریق عقلانی دارد، با نوعی تمایل خود آزارانه ارادی، از این کار صرف نظر میکند؛ و ترجیح میدهد در عالم خواب (در «بوفکور»، پس از کشتن معشوق) با معشوق هماغوش شود و از او تمتع ببرد!(26)
AreZoO
26th September 2010, 10:15 PM
ب- 8) زاویه دید
زاویه دید، در قسمت اعظم داستان، «دانای کل محدود» به داش آکل است. اما در مواردی - از جمله ، صحنه بعد از مرگ داش آکل - این زاویه دید مخدوش، و تبدیل به «دانای کل مطلق» شده است.
ب- 9) نثر
در این داستان نیز، همچون سایر آثار هدایت، نثر، تعریفی ندارد. از غلطهای املایی بگیرید تا حذف فعل به غیر قرینه، تا استفاده نابه جا از «را» (علامت مفعول بیواسطه) یا استفاده نکردن از آن در جای لازم، استفاده مکرر از وجه وصفی- که در داستان امروزی مطلقاً جایی ندارد-، استفاده فوقالعادهاند که یا غلط از علایم سجاوندی، حشوها و زواید و شلختگی عمومی، از خصایص نثر این داستان کوتاه است.
لغلطهای املایی:
غرس (به جای «قرص»)، خورد (به جای «خرد»)، بتر (به جای «بطر»)، گذارش (به جای «گزارش»)، غال گذاشت (به جای «قال گذاشت»).
نمونههای حذف فعل به غیر قرینه:
«همه چیز را با دقت ثبت [کرد] و سیاهه برداشت.»
«اشک در چشمهایش جمع [میشد] و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید.»
از نمونههای مشکل نویسنده در استفاده از علامت مفعول بیواسطه:
«خودش گمان میکرد هرگاه دختری [را] که به او سپرده شده [است] به زنی بگیرد[...]»
«گردشهایی [آرا] که با دوستانش سر قبر سعدی و باباکوهی کرده بود به یاد آورد.»
(ضمن آنکه کسی سر قبر کسی، گردش نمیکند.)
«هر گاه زخمهای چپ اندر راست قمه [را] که به صورت او خورده بود ندیده میگرفتند[...]»
از نمونههای شلختگی عمومی در نثر:
«هر شبه خدا جلوی مردم را میگیری؟» («هر شبه» غلط است؛ «هر شب»، درست است. حتی در صورت محاورهای، «شب» کسره میگیرد، نههای غیر ملفوظ.»)
«آن وقتی که شهر شیراز با کوچههای پرپیچ و خم، باغهای دلگشا و شرابهای از غوانیش بخواب میرفت، آن وقتی که ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون بهم چشمک میزدند. آن وقتیکه مرجان با گونههای گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همانوقت بود که [...]»
AreZoO
26th September 2010, 10:16 PM
در همین سه- چهار سطر، «آن وقتی که»، ابتدا «آن وقتی که»، بعد «آن وقتی که» نوشته شده است. «ها» (علامت جمع) در مورد «باغ» به اسم چسبیده است (باغهای) و در مورد «شراب»، جدا از آن نوشته شده است (شرابهای). فاصله میان «آن وقتی که...» اولی و دومی واوگون (،)، اما فاصله میان «آن وقتی که» دومی و سومی، نقطه (.) قرار گرفته است. بعد از سه بار «آن وقتی که ...» آوردن، باز نویسنده آنها را کافی ندانسته، و در اواخر عبارت- به صورت کاری حشو- آورده است: «همانوقت بود که». «گزارش» هم که قبلاً ذکر شد، به غلط، «گذارش» نوشته شده است. به علاوه آخرین بخش عبارت (گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت) هم، به لحاظ مفهومی، اشکال دارد. زیرا آنچه به تعبیر امروزیها «مثل یک فیلم» از جلو چشمان انسان میگذرد، «گزارش روزانه» نیست، بلکه «صحنهها»یی است که انسان در طول روز شاهد آنها بوده یا درشان حضور داشته است.
ایضاً:
یادگارهای [: یادهای] پیشین از جلو [چشمان] او یک بیک رد میشدند.
به علاوه، ستارهها «بالای آسمان» نیستند. «در آسمان» اند؛ و از همانجا هم چشمکشان را میزنند. (اصولاً بالای آسمان کجاست؟)
در جایی از داستان، در خانه ملااسحاق یهودی، نویسنده از «طاقچه حیاط» یاد میکند. حال آنکه «طاقچه»، خاص اتاق است نه حیاط.
داش آکل انگتشش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود و در دهنش گذاشت.
اولاً معلوم نیست چرا انگشتش را میزند «زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود»؟! بعد هم، درست معلوم نمیشود چه چیز را در دهانش میگذارد؟ اگر هم منظور این باشد که «انگشتش را در دهانش گذاشت» که باز این سوال مطرح میشود که اولاً چگونه میشود انگشت را در دهان گذاشت؟! زیرا انگشت که چیزی مستقل و جدا از بدن نیست که بتوان آن را در دهان گذاشت! در ثانی، به فرض محال که انجام چنین کاری ممکن باشد، فایده این کار چیست؟! (انسان انگشتش را در دهانش بگذارد که چه بشود؟!) ثالثاً، به فرض که این کار مقدور و مفید فایده هم باشد، چرا این انگشت را اول میزند زیر در نمکدان و بعد آن را در دهان میگذارد؟! مگر نمیشود بدون انجام چنین کار بیمنطق و فایدهای، آن کار را انجام بدهد؟!
او چهارده سال دارد[...]
AreZoO
26th September 2010, 10:18 PM
(«او چهارده ساله است» یا «او چهارده سالش است». «او چهارده سال دارد». ترجمه انگلیسی این تعبیر است؛ که لااقل در زمان وقوع داستان «داش آکل»، هنوز از طریق متون ترجمهای، وارد زبان گفتگویی فارسی نشده بود.)
گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد.
(منظور این است که، جای زخمهای قمه روی صورتش، به صورت شیارهایی با گوشت قرمز براق، به چشم میخورد (« در آمده بود» یا «مانده بود») .)
دو باره نگاهی به سر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخممرغی او پس رفت و پیشانی دو رنگه او بیرون آمد.
(سه بار استفاده از ضمیر «او» در یک عبارت؛ که به راحتی میشد از این تکرار غیرضرور جلوگیری کرد.
چیق دسته خاتم خودش را در آورد.
(چیق دسته خاتمش را در آورد.)
از [: به] روی گونههایش بوسه میزد.
خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید.
(معلوم نیست منظور از «شیخی» کیست.)
جوان جفت سبیلهایت.
(«جفت سبیلها» هم از آن حرفهاست!)
کترهای چو انداخت تا وکیل حاجی شود.
(معلوم نمیکند چه چیز را «چو انداخت»!)
اگر داش آکل خواستگاری مرجان را میکرد. [...]
(اگر داش آکل از مرجان خواستگاری میکرد.)
مثل اینکه دلش کنده شده بود.
(منظور نویسنده این است که «مثل اینکه دل برکنده شده بود». یا «مثل اینکه دلش برکنده شده بود.» «دل برکنده شدن» یعنی یکباره میل و علاقه انسان از چیزی- که قبلاً به آن علاقهمند بوده است- برگشتن. نسبت به آن، سرد شدن.)
علاوه بر اینها، هدایت دچار یک اشتباه در مورد «سردزک» شده است. به این ترتیب که، تصور کرده است «سردزک» نام یک محله است. حال آنکه «سر» در اینجا به معنی «اول»، «ابتدای» (مثل «سرخیابان»، «سر کوچه»)، یعنی «سر» جزء نام محله نیست، بلکه به ابتدای یا اول آن اطلاق میشود. ضمن آنکه در این نوشته، نه در گفتگوها و نه در سایر بخشها، هیچ نشانهای از لهجه یا تعابیر خاص شیرازی نیست.
AreZoO
26th September 2010, 10:19 PM
موخره
اکنون که این داستان از جنبههای مختلف به تفصیل مورد بررسی قرار گرفت، قاعدتاً بر خوانندگان اهل فن، آشکار شده است که «داش آکل» نه تنها نمونهای کامل و تام در زمینه داستان کوتاه، برای الگوگیری و پیروی رهپویان این عرصه نیست، بلکه- به لحاظ ساختار دراماتیک و استفاده صحیح و مناسب از عناصر داستانی- دارای اشکالها و ضعفهای متعدد و چشمگیر است. به این ترتیب، شاید درک این نکته چندان دشوار نباشد که یکی از اسرار عقبماندگی داستاننویسی در کشور، و جهانی نشدن این هنر ما، ناشی از همین آموزشها و نشانیهای غلطی است که در طول دهههای متمادی، از سوی عدهای داستان ناشناس یا مغرض، به مخاطبان داده میشده است.
امید که با افزایش و رواج نقدهای علمی، دقیق، مستدل و مستند به متن، این جریان غلط و انحرافی، رو به اصلاح بگذارد.
چنین یاد!
7/3/87 تهران
پانویس ها:
20- می بینیم که نویسنده – که در این موارد قولش قطعی و یقینی است – به صراحت اظهار می کند که سرک کشیدن مرجان، صرفاً از سر کنجکاوی است. در ادامه آمده است که چشم دزدیدن و رفتنش هم، از سر خجالت است. و هر دوی این موارد، امری طبیعی است؛، و هیچ نشانه ای دل بر عشق مرجان به داش آکل، از آن نمی توان استنباط کرد. در بقیه داستان هم، نشانه ای دل بر عشق مرجان به داش آکل، وجود ندارد. برخی، از آخرین جمله ی داستان («اشک از چشمان مرجان سرازیر شد») این گونه برداشت کرده اند که پس او هم عاشق داش آکل بوده است. در حالی که یک دختر جوان بیست و یک ساله، وقتی خبر مرگ ناگهانی قیمِ دلسوز هفت ساله شان را می شنود، و همزمان، از عشق سوزان پنهان او نسبت به خودش اطلاع می یابد (خاصّه جمله ی «مرجان... تو مرا کشتی ... به که بگویم... مرجان... عشق تو مرا کشت») طبیعی است که به گریه بیفتد.
توجه به صفحه ی آخر داستان نیز، تأییدی دیگر بر این امر است. در آن صحنه، مرجان روبه روی قفس طوطی نشسته است و «به رنگ آمیزی پر و بال، نوک برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود». بدون آنکه هیچ حالت و احساس تأثر خاصی داشته باشد. تنها وقتی طوطی با لحن داشی می گوید «مرجان... تو مرا کشتی ... به که بگویم... مرجان ... عشق تو... مرا کشت»، گریه اش می گیرد.
24- نگاه کنید به: الفبای قصه نویسی – مجلد 1؛ پیام آزادی؛ بخش «رابطه بین قالب ومحتوا»؛ از همین قلم.
25- به همین سبب است که به خلاف تصور برخی منتقان، افتادن سرپرستی خانواده ی حاجی صمد به گردن داش آکل – بنا به وصیت او – را نمی توان «گره داستانیم تلقی کرد. زیرا هر چند داش اکل اعلام می کند که آزادی اش را از هر چیزی بیشتر دوست دارد، اما بی آنکه اجباری جدی به این کار داشته باشد، بلافاصله آن را می پذیرد. در انتها هم که به امام جمعه می گوید حاجی صمد با وصیتش او را به دغمصه انداخت، در واقع منظورش گرفتار شدنش در عشق مرجان است؛ که از تبعات بعدی این قضیه است.
26- در «عروسک پشت پرده» نیز، راوی، عشقبازی با یک مجسمه (مانکن) را به عشقبازی با نامزد زنده ی خود، ترجیح می دهد. و وقتی نامزدش خود را به شکل آن مجسمه می آراید، او به تصور آنکه مجسمه جان گرفته است، وی را می کشد!
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.