PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غم تو غم من است رفيق



touraj atef
26th September 2010, 01:20 PM
حكايت هاي روز هاي اول مهر را همه پدرا به ياد دارند سيمي كردن كتابها و جلد كردن ها و اسمها را نوشتن و… و قصه من و آيلي هم جدا از اين نبود در مغازه به انتظار بوديم كه حسين آقا زود تر كار ما را راه بياندارد كه در اين هنگام آقائي به ما گفت
- من شما را مي شناسم هر روز صبح دو تائي با هم به مدرسه مي رويد و كلي هم با هم صحبت مي كنيد انگار توي اين شهر نيستيد و حسابي هم با هم كيف مي كنيد
من لبخندي زدم و در اين هنگام كار ما آماده شد و موقع حساب كردن كه شد بار ديگر همان آقا گفت
- قابلي ندارد اجازه مي دهيد كه من حساب كنم؟ بالاخره ما با هم همسايه ايم
تعارف عجيبي بود اما من كه عادت به اين چيز ها داشتم تشكر كردم اما زير چشمي به آيلي نگاه كردم كه با تعجب به اين غريبه پر تعارف مي نگريست بيرون مغازه آيلي از من پرسيد
- بابائي ! چرا آن آقا مي خواست پول بده ؟
جواب دادم
- آخه آشنا بودو مي خواست تعارف بكنه
آيلي گفت
_آشنا ؟ مگه اورا مي شناختي ؟
جواب دادم
- قيافه اش آشنا بود فكر كنم توي همين محله زندگي مي كنه
آيلي كه همچنان پر پرسش بود
- خوب زندگي كنه چرا بايد پول سيمي كردن كتابهاي ما را بده
و من گفتم
- عزيزم ! اين يك رسم قديميه يك روزگاري توي اين شهر خيلي چيز ها مهم بود , همشهري بودن و هم محله اي و همسايه بودن معنايش مهرباني و بودن توي يك خانواده بزرگ بود توي آن روزگار بين مردم شهر اين جمله ها رد و بدل مي شد كه ” همسايه از فاميل نزديك تره ” و واقعا هم اين طوري بود همه خانه هم مي رفتند با هم سلام و عليك داشتند موقع مريضي با هم بودند تو غمها و تو شاديها و…
و آيلي به ميان حرفم پريد و گفت
-مثل كتاب سولماز
خنده كردم و برايم جالب بود كه دخترم كه تنها كتابي كه از من تا به حال خوانده بوداين گونه آن قصه را به ياد داشت و جواب دادم
- آره مثل كتاب سولماز كه يك بي بي داشت و آن همه همسايه هائي كه همه با هم مهر بان بودند تازه خود من هم يك مادر بزرگ داشتند درست شبيه بي بي كتاب سولماز كه بزرگتر محله بود و همه به او احترام مي گذاشتند
آيلي مكثي كرد و گفت
- كاش هنوز هم مثل آن زمانها مردم شهر مهر بان بودند
جمله اي نمي توانستم به او بگويم و به ياد شعري از والتر ويتمن شاعر آمريكائي افتادم كه اين گونه سروده است
…من خويشتنم را جشن مي گيرم من خويشتنم را آواز مي خوانم و بر من هر چه مي گذرد بر تو نيز هم مي گذرد زيرا هر اتمي كه به من تعلق دارد به تو هم تعلق دارد …
اين شعر را مزه مزه مي كنم و دوست داشتم كه همه ما روزي چندين بار آن را بخوانيم و به آن باور باشيم كه همه ما به هم وابسته ايم قصه ما همان قصه سعدي است كه بر ديوار سازماني زده شده است كه حكايت به هم پيوستگي را بايد مي داشت قصه ما بايد حكايت دست به دست هم دهيم به مهر بايد باشد كه نه تنها ميهن خويش كه جهان خود را توانيم كنيم آباد را به تصوير كشد قصه خويشتني ما بايد كه حكايت دوست داشتن همه باشد بايد باور كنيم كه غصه او اشكهاي او و لبخندهايش از آن من نيز خواهد بود بايد اين حس را به هم انتقال دهيم كه هيچ كس و هيچگاه تنها نيست بايد اين باور را به هم دهيم كه همه بدانيم كه كسي در انتظارمان هست بايد تلخي را از سينه خود بيرون ريزيم بايد ظلمت را از اذهانمان پاك كنيم بايد باور كنيم كه دل آنگه دل است كه همدل باشد بايد دستهايمان را بر هم قفل زنيم بايد دلهايمان را هم گره كنيم بايد كلام را آن گونه حاكم باشيم كه آنچه گويد كه به خويشتن گوئيم بايد آن گونه عمل كنيم كه خواهيم با خودما عمل كنند بايد خود را به خويشتن رسانيم و سرود عاشقانه اي زنيم حتي با لبخندي به اولين آشنائي كه بينيم و بوسه اي به اولين نگاه و آغوش گشائي به يك خميده در خودي كه مي تواند همسايه و دوست نا آشناي ما باشد بيائيم در اين مهر دست به دست هم دهيم به مهر
باشد كه چنين بادا
www.lonelyseaman.wordpress.com/tourajatef@hotmail.com
http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d8b2d98ad8a8d8a7-d8b9d983d8b3.jpg?w=113&h=150 (http://lonelyseaman.files.wordpress.com/2010/09/d8b2d98ad8a8d8a7-d8b9d983d8b3.jpg)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد